saghi nameh ساقي نامه

38
ﻧﺎﻣﻪ ﺳﺎﻗﻳﺪ ﺁﻓم ﺟﺎ ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎﻳﺪر د ﺟﺎﻣﻪ ﺟﺎن ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪش ا هﻨﮕﺎﻣﻪر ﺑﺎ ﺁﺷﺪ ﺁﺟﺎش ا ﺟﺎﻣﻪ ﺟﺎن و اﺳﺖ ﺟﺎن ﺟﺎنو ا ﺁﻩ ﺣﻴﺎتن ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎ ﺁاﻳﻨﺎتگ رر دان رو ﺷﺪزو اﻮمﺧﺸﺎن رﺷﻴﺪﻮر ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪﻮماﻓﺸﺎنهﺎن ﮔﻨ زر ﺟﺎن ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﺪﻩرﻧﮕﺎ ﭘﺮ ﺷﺪ ودﻮر ايﻋﻪزو ا ﺑﺨﻔﺖ ﮔﻠﺴﺘﺎنر د ﺷﺐ ﻣﺴﺘ ﺑﻪ ﺷﻜﻔﺖر د و ﮔﺸﺖ وﻧﮓ ر ﺳﺤﻮز هﻨ هﺴﺘ ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﺪﻩﻮز هﻨﺳﺘ ﭘﺮ ﻋﺎﺷ هﻤﺎن ﺁﻧر د ﺟﺎن ﺁﻩ ﻣﺴﺘ ﺑﻪ ﺁﻧﺎير د ﻋﻤ هﻤﻪ ﺁﻧﺪن ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎ ﺁﻧﺪ ﺑﻠﺒ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﺮغ ﺑﺎ هﻤﻪ ﺷﻜﻔﺖاه ﺑﺨن ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪﻔﺖ ﻧﺸﺎﻳﺪ ﺷﻜﻔﺘزا ر ﺁﻩﻮح ﺻﺒ ﭼﻨﮓ ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎ روحزاودر ﻣﺎﻳﻪ ﺑﺪﻳ ﺁﻧ ز ﺳﺨ اﺳﺐ ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪ ﺁﻧ ﺁﻳﻴا ر ﺁهدﺮو ﺑﺎد ﻳﺎدانﻮشاﺳﻨ داد ﻳﺎداي ﭼﻨﺪﻳ ﺁﻩنﺮودز اﻓﺘﻨﺪ وﻓﺖن دﺷﺖر ددﻧﺪدﻩﭘﺮادﻧﺪ زن دﻟاﻩ ر ﺁﻩ ﺁن ﻧﮕﻪدﻧﺪ زن يدﻩ ﭘﺮر دﺧﻤﻪ ز اﻳ ﺁﻩ ﺑﻨﮕن ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎور ﻳﺎدووش ﺳﻴﺎن ز ﺷﺪز ﺗﺎ دﻟغ دا ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪ ﺷﺪزاو ﭘﺮمدﻣﻨﺪر دﺎك ﺟﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺁﺗز ا ﺑﺎكﻧﺪر ﻧﺪا ﺁﺗز اﺎﺁان ﺁﻩيور دا ﺁﻧﺪن ﺑﺪيﻟﻴﻜ ويورن ﻃﺸﺖ هﻤﺎن ﻧﻴﻜﺎن زﻳﺨﺘ رﺮون ﺁند ﺳﺘﻳﺨﺘور ﺳﺘﻤﻜﺎايﻧﺪ دﻓ ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎدﻣﻨﺪر د ياﻧﻪﺮز ﺟﺴﺖزو اﻮز هﻨمدر د وغ دا ﺑﺎ ﺁﻩ دﻩ ﺑﻪﻮز هﻨمد ﻧﻜ ﺟﻴﺐز ا ﺟﺎنﺮواﻧﻤﺎﻳﻪ ﺁنر دانر انﻳﺨﺖ رﺮو ﻧﺎﮔﻪ ﺁﻩﮔﺬﺷﺖ اﻳﺷﺘﻨﺪن ﭘﺮ ﭼﻪ ؟ ﻧﮕﺸﺖن ﭘﺮ ﻏﺼﻪزو دﻟﻳﺴﺖﻮشﻳﻨﻪ دﻳدﻣﻨﺪ ؟ ﭼﻴﺴﺖ ﺑﻴﺪاد اﺳﺖ دادگ اﮔﺷﻨ رون ﺁﻩ ﺁن ﺳﺎﻗ ﺑﻴﺎﻳﻤﻨ اهم ﺷﺎ اﻳدر روز ﺑﻪ هﻼك داﻣﮕﺎﻩز دﻩ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻨﺎك ﺁن ﺗﺪﺑﻴ ﺑﻪ ﺁﻳ1

Upload: mohammad-sadeghi

Post on 10-Jun-2015

1.795 views

Category:

Documents


10 download

DESCRIPTION

some very beautifull persian poetries called saghi nameh, from several famous poetsdedicated to persian talking world citizens

TRANSCRIPT

Page 1: saghi nameh  ساقي نامه

ساقي نامهبيا ساقي آن مي آه جام آفريد

به من ده آه جان جامه بر تن دريدآجا تن آشد بار هنگامه اش

آه او جان جان است و جان جامه اشبيا ساقي آن مي آه خون حيات

ازو شد روان در رگ آايناتبه من ده آه خورشيد رخشان شوم

ز گنج نهان گوهرافشان شومبده ساقي آن مي آه جان بهارازو جرعه اي خورد و شد پرنگار

به مستي شب در گلستان بخفتسحر رنگ و بو گشت و در گل شكفت

بده ساقي آن مي آه هستم هنوزهمان عاشق مي پرستم هنوز

به مستي آه جان در سر مي آنمهمه عمر در پاي خم طي آنم

بيا ساقي آن مي آه چون گل آندهمه باغ پر بانگ بلبل آند

به من ده آه چون گل بخواهم شكفتآه راز شكفتن نشايد نهفت

بيا ساقي آن مي آه چنگ صبوحبدين مايه سر آرد آواز روح

به من ده آه اسب سخن زين آنمسرود آهن را نو آيين آنم

نواسنج خوش خوان من ياد بادآه چندين نواي خوشم ياد دادبرفت و برفتند از خود برون

سراپرده بردند در دشت خوننگه آن آه راه دلم چون زدند

آه اين زخمه در پرده ي خون زدندبيا ساقي آن مي آه چون بنگريم

ز خون سياووش ياد آوريمبه من ده آه داغ دلم تازه شد

سر دردمندم پر آوازه شداز آتش گذشتند با جان پاكآه پاآان از آتش ندارند باكوليكن بدي چون آند داوري

ز نيكان همان طشت خون آوريستم بود آن خون فرو ريختن

سزاي ستمكاره آويختنبيا ساقي آن مي آه دفع گزندازو جست فرزانه ي دردمند

به من ده آه با داغ و دردم هنوزسر از جيب غم بر نكردم هنوز

دريغ آن گرانمايه سرو جانآه ناگه فرو ريخت چون ارغوان

چه پر خون نوشتند اين سرگذشتدلي آو آزين غصه پر خون نگشت ؟خردمند ديرينه خوش مي گريستاگر مرگ داد است بيداد چيست ؟بيا ساقي آن مي آه چون روشني

به روز آرد اين شام اهريمنيبه من ده آزين دامگاه هالك

بر آيم به تدبير آن تابناك

1

Page 2: saghi nameh  ساقي نامه

جهان در ره سيل و ما در نشيببر آمد ز آب خروشان نهيب

آه خواهد رسيد ، اي شب آشفتگانبه فرياد اين بي خبر خفتگان ؟مگر نوح آشتي بر آب افكندآمندي به غرقاب خواب افكند

نظامي گنجويبيا تا ز بيداد شوئيم دست

آه بي داد نتوان ز بيداد رستچه بنديم دل در جهان سال و ماه

آه هم ديو خانه است و هم غول راهدرين باغ رنگين درختي نرستآه ماند از جفا تبر زن درستاگر عاقلي با گلي خو مگير

آه باشد ماندنش ناگزيردو در دارد اين باغ آراسته

در و بند ازو هر دو برخاستهدرآاز باغ و بنگر تمام

ز ديگر در باغ بيرون خرامبيا ساقي از خم دوشينه ميآه ماندست باقي ز آاوس آيبده تا طبيعت سياوش شود

چو نوشد دمي چند بيهش شودبياد حريفان مجلس گرايآزيشان نبينم يكي را بجايچو دوران ماهم نماند بسيخورد نيز بر ياد ما هر آسينشايد شدن مرگرا چاره ساز

در چاره بر آس نكردند بازتب مرگ چون قصد مردم آندعالج از شناسنده پي گم آندبيا ساقي آن جام آيخسرويآه نورش دهد ديده ها را نويلبالب آن از باده خوشگواربنه پيش آيخسروي روزگاربيا ساقي آن جام آئينه فام

بمن ده آه بر دست شد جاي جامچو زان جام آيخسرو آئين شومبدان جام روشن جهان بين شوم

بنال اي آهن بلبل سالخوردآه رخساره سرخ گل گشت زرددوتا شد سهي سرو آراستهآه يورشد از سايه برخاسته

صراحي تهي گشت و ساقي خموشعتاب عروسان نيايد بگوش

بيا ساقي آن مي آه محنت برستبچون من آسي ده آه محنت خورست

مگر بوي راحت بجانم بدهز محنت زماني امانم بده

خواجوي آرمانيبيا تا خرد را قلم در آشيم

ز مستي به عالم علم در آشيمز جام دمادم دمي دم زنيم

2

Page 3: saghi nameh  ساقي نامه

بمي آب بر آتش غم زنيمدمي خوش بر آريم با همدميغمي باز نوشيم با محرميآه آنها آه بزم طرب ساختندبه بزم طرب هم نپرداختندازين رامگه دير تاري مغاك

برفتند و بردند حسرت بخاكسبك باش و رطل گرانم بدهشب تيره رخشنده جانم بدهآه اين چرخ زن چرخه آبنوس

بسي ياد دارد چو رهام و طوسآه ميداند از فيلسوفان حيآه جمشيد آي بود آاوس آي

آه دوران چو جام از آف جم ربودآه داندآه جمشيد بد يا نبود

چو بيژن اينست بيژن آجاستچو بر بهمن اينست بهمن آجاست

شه دادگستر سيامك بمردبه بين اي برادر آه با خود چه برد

آه پيروز بر تخت پيروز شدو يا آنكه از بخت پيروز شدآه مانند پيروز پيروز بخت

نينداخت چرخش ز پيروزه تختبده پير ده مي به پيران ده

به مير از جهان همچو ميران دهقدح در ده اآنون آه ما در دهيم

سرت آي دهيم ارچه ما سر دهيمدرين ده گروهي سياوش و شند

آه پيران ده را به آتش آشندهر آن شاخ سروري آه در گلشنينموداري از قد سيمين تني است

هر آن پاره خشتي آه در منظريستسر آيقبادي و اسكندريست

اسكندر نامه جاميدال ديده دوربين برگشايدرين دير ديرينه دير پاي

شب و روز او چون دو يغمائي انددو پيمانه عهد پيمائي اند

دو طرار بيدار و تو خفته مستپي آيسه ببريدنت تيز دست

ز نقد اماني ترا آيسه پربجان دشمن آيسه پر آيسه بر

به عبرت نظر آن آه گردون چه آردفريدون آجا رفت و قارون چه آرد

پي گنج بردند بسيار رنجآنون خاك دارند برسر چو گنجاگر خواهدت از جگر خون چكيدنخواهد نصيب تو افزون رسيد

چو آرد غم مرگ بر دل شكستنگيرد آست غير پيمانه دستيكي ميرسد و آن دگر ميرود

و ليكن بخون جگر ميرودازين رفتن و آمدن چاره نيست

دل آيست زين ره آه صدپاره نيست

3

Page 4: saghi nameh  ساقي نامه

بيا ساقيا آن مي راوآيآه صيد طرب را آند ناوآي

بده تا درين دام دل نا شكيبببنديم گوش از صفير فريببيا ساقيا برگ عشرت بسازمكن در بروي حريفان فراز

آه از دولت شه چو آاوس آيبگيريم جام و بنوشيم مي

زنيم آتش از آه، هنگامه را بسوزیم هم خامه، هم نامه رابيا ساقيا !باده در جام کن !به رندان لب تشنه انعام کن!

به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند نخواهد جز آن از جهان با تو ماندبيا مطربا !پرده ای ساز !ليک به هنجار نيکو و گفتار نيک

به گيتی مزن جز به نيکی نفس که این است آیين نيکان و بسبيا ساقيا !تا جگر، خون کنيم وز این می قدح را جگرگون کنيم

که غم دیده را آه و زاری به است جگرخواری از می گساری به استبيا مطربا !کز طرب بگذریم ز چنگ طرب تارها بردریم

ز چنگ اجل چون نشاید گریخت ز چنگ طرب تار باید گسيختبيا ساقيا !جام دلکش بيار !می گرم و روشن چو آتش بيار!

که تا لب بر آن جام دلکش نهيم همه کلک و دفتر بر آتش نهيمبيا مطربا !تيز کن چنگ را !بلندی ده از زخمه آهنگ را!

که تا پنبه از گوش دل برکشيم همه گوش گردیم و دم در کشيم

ساقی نامه امير خسرو دهلویسرم خاک مستان فرخنده پی که شویند نقش خرد را به میفروشم چو من مست باشم خراب جهان خرد را به جام شرابچو فتنه است فرهنگ فرزانگی خوشا وقت مستی و دیوانگیهر آبی کز اندازه بيرون خوری نياری که یک شربه افزون خوری

وگر شربت زندگانی بود هم از خوردن پر گرانی بودبجز می که بر بوی بيهوشيش نی سير چندان که م ینوشيشبيا ساقی اندر قدح پی به پی به عاشق نوازی فرو ریز می

می کوبه عشق آشنایی دهد ز تشویش خویشم رهایی دهدبيا مطرب آن پرده های حکيم کزو گشت پوسيده عقل سليمنوازش چنان کن که جان نژند شود رسته زین عقل ناسودمندبيا ساقيا درده آن خون خام که شد قرة العين مستانش نام

چنان گوش من پر کن از بانگ نوش که بيرون رود پند دانا ز گوشبيا مطرب آن جره ی طفل وش چو طفالن ببر گير و به نواز خوش

نوایی که تعليم کرد از نخست بزن چوب تا باز گوید درستبيا ساقی آن جام شادی فزای که بنياد غم را در آرد ز پای

به من ده که راحت به جانم دهد ز خونابه ی دهر امانم دهدبيا مطرب آن بر بط خوش نوا که بی مغزیش مغز را شد دوابزن تا که بر باید از مغز هوش به دل جان نوریزد از راه گوشبيا ساقی آن باده ی تلخ فام که شيرینی عيش ریزد به کامبده تا به شيرینی آرم به کار که تلخی بسی دیدم از روزگار

بيا مطر با برکش آواز تر دماغ مرا تر کن از ساز ترروان کن که خشک است رود رباب از آن دست چون ابر باران آب

بيا ساقی آن شربت خوش گوار کزو بزم گردد چو خرم بهاربده تا چو در تن در آرد توان گل زرد من زو شود ارغوان

بيا مطرب اسباب می کن تمام بدان ار غنون ساز طنبور نامکه گر چون عروسانش در بر نهی می پر دهد از کدوی تهی

بيا ساقی آن باده ی چون عقيق که هم کوثرش نام شد هم رحيقفرو ریز تا چون بکشتی شود خراباتی از وی بهشتی شود

بيا مطرب آن چاشنی بخش روح که هم صبح ازو خوش شود هم صبوحفرو گوی و مجلس پر آوازه کن دل و جان می خوارگان تازه کن

به جام طرب زنده کن جان پاک که محتاج جرعه است مرده به خاکبيا ساقی آن گنج دان نشاط که اندیشه را در نوردد بساط

4

Page 5: saghi nameh  ساقي نامه

بده تا نشاط سخن نو کنيم و زو مجلس آرای خسرو کنيمبيا مطربا ساز کن چنگ را به نالش درار آن پر آهنگ رازهی گير کز ذوق آواز وی حریفان نگردند محتاج می

بيا ساقی آن باده ی خوش گوار که تا اندوه و غم نهم بر کناربيا ساقيا ارمغانی شراب که محراب زرتشتيان شد ز باب

بده تا به مستی کنم خواب خوش کشم آتش غم بدان آب خوشبده ساقي آن باده تب شكنفرو ريز در جامم آن درد دنغمي گر آشد زين درد دردبرآيد به چرخ از ته بحر ، گردانا الحق ز ماهي رسد تا بماهزخرد و بزرگ و سپيد و سياهبده ساقي آن باده الله گون

آه آرد به جوش از دل سنگ خونغنيمت شمر صحبت دوستان

آه گل پنجر و زيست در بوستاندريغا آه ايام فرصت گذشت

همه عمر در خواب غفلت گذشتندارم آنون غير شرمندگي

ز پيرمغان ، آخ از اين زندگينه دل ز خوبي بود مايه اينه جان را تمنا بود سايه اي

مي بي خمار آن مي احمرستآه سرچشمه اش ساقي آوثر است

غباري بود نه فلك از درشزحل آمترين بنده قنبرش

نبي آرد از آن نسبت او بخاكآه ظاهر آند رتبه خاك پاك

زمين و زمان هر دو در مشت اوآليد دو عالم در انگشت او

الهي بحق نبي بشربحق آرامات اثني عشرز خاك ره اهل بيت عليدلم را چو آئينه آن منجلي

باندك غمي زان سحاب اميدگليم سياه مرا آن سپيد

اميدي رازيبيا ساقي آن تلخ شيرين گوارآه شيرين آند تلخي روزگاربمن ده آه تلخست ايام من

ز ايام من تلختر آام مننشايد آشيدن درين تنگنايباندازه آرزو دست و پاي

نشايد نهادن درين سنگالخبكام دل خويش گامي فراخبيا ساقي آن جام گيتي نما

آه از جم رسيدست دورش بمابمن ده آه دوران گيتي مدام

ز دستي به دستي رود همچو جام

شرف جهان قزوينيعجب مانده ام زين خم نيلگونآه صد گونه رنگ آمد ازوي برون

جهانرا ست آيين ناداشتي

5

Page 6: saghi nameh  ساقي نامه

فلك زود خشميست دير آشتيدرين باغ ، آش خار شددلخراش

منه دل ، تماشاگر باغ باشنبيني درين تنگنا همدميآه بر دارد از خاطر ما غميدريغا ز ياران صاحب نظرآه بوديم يكچند با يكدگردريغا ز ياران خاآي نهاد

آه رفتند خاآدان همچو بادبه صحبت همه شمع محفل فروز

چو امجم آورده با هم بروزهمه روز در بوستان يار همچو گلها شكفته بديدار همدريغا آه اين ديده خونفشان

نبيند آنون هيچ ازيشان نشاندمي چند گفتند و خامش شدند

ز ياد حريفان فرامش شدنديكي نيست زان غمگساران همه

من وغم ، آه رفتند ياران همهببالين چسان سر نهم خوابناكحريفان همه آرده بالين ز خاك

دريغا آه پرده نشينان رازنرفتند جائي آه آيند باز

چه خسبيم اين درين مرحلهآه مانديم تنها و شد قافلهنماند درين مرحله هيچكستفاوت بود ليك در پيش و پس

پس و پيش اين راه چون اندآيسترونده اگر پيش و از پس يكيست

زياران دو گامي اگر واپسيمنه بس دير مانم بايشان رسيم

ندانيم آجا ميرويمچرا آمديم و چرا ميرويمدريغا آه نابرده راهي بجابنا آام بايد شدن زين سرا

آس از سراين پرده آگه نشدخرد را بدانش بدو ره نشد

چه خوش گفت پير خرابات دوشگرت محنتي هست جامي بنوشهمان به آه افتي به ميخانه مست

بشوئي همي دست از هر چه هستازين مي آه مجلس بر آراستم

والي علي ولي خواستمبيا ساقي آن آب زرين حبابآه باشد حبابي ازو آفتاب

بمن ده درين آاخ فيروزه رنگبفيروزي شاه فيروز جنگ

زهي شير دل اردشير جهانآز و تازه شد عدل نوشيروان

ميرزا قاسم گوناباديبيا ساقي آن راحت روح رامداواي دلهاي مجروح رابمن ده آه رنجورم و ناتوانگل زرد من آن بمي ارغوان

6

Page 7: saghi nameh  ساقي نامه

نجويم نشاط دل از دور دونمي عيش زين ساغر سرنگون

بدل داغها دارم از روزگارننالم چرا همچو ني زار زار

مغني بدل آن به ني ساز عودآه عود تو از من برآورده دودزن آتش ز باد نسيم در نهادوزان باد خاآسترم ده بباد

. . . . . . .ثريا سرير و فلك بارگاه

گل باغ اقبال طهماسب شاهقباد احتشام و فريدون حشمسفال سگال درش جام جمسزد گر فلك حرف هاي روانآند نقش بر طاق نوشيروان

نوعي خبوشانيبده ساقي آن توتياي نظر

آه چون چشم بختم گداي نظرفشرده آن چنان غم سراپاي من

آه گشت استخوان خون در اعضاي منسراز غم چنان گشت زانو نشينآه زانو نگين دان شد و من نگين

بيا ساقي آن بدر ناآاستهآه خورشيد ازو چون بهاآاستهبمن ده آه اندر لگد آوب دردسراپا ماللم چو روز نبرد

سپهرا بسست اين صف آراستنز دلهاي بي آينه آين خواستنبده ساقي آن خون افراسياب

آه آيخسروي دل شد از غم آبابحريف تو چون من نحيفي بس استآه ضحاك و جمشيد نار و خس است

چو مرد آزمائي آند درد منچه بيژن چه هومان هماورد من

مغني بيا در جهان نو ز توغم آباد دل بزم خسرو ز تونكيسا صفت نغمه پرداز شوبه ناهيد آلكم هم آواز شو

بده ساقي آن جام آيخسرو ياز او گيو و از گيو خسرو قويبمي نقب زن دخمه هوش رابجوش آر خون سياوش را

چو پيران غم رو آند سوي منسپر ز پيمانه بر روي من

غياثاي مصنف اصفهانيدال آهنه دور و نو شد خماربمن تازه آن چهره روزگار

جهان چيست ؟ يك مشت خاك غرورآزو ديده شادمانيست آور

زمان چيست ؟ بيهوده گردي چنانآه آرد به سر روز عمر آسان

فلك چيست ؟ تل گونه اي بر سرابآه از جوي او آس نخوردست آب

7

Page 8: saghi nameh  ساقي نامه

فزون از دو صد ره درين ديرغمگل آعبه گرديده باشد صنمزمان از غم ما چه پروا آندبآنها چه آرد او آه با ما آند

دو روزي بقاي جهان بيش نيستزمان گل از گلستان بيش نيستحبابيست گردون و بادي دروست

ترا خود گمان اينكه هستي ازوستباين مايه هستي سزد گرحكيم

چو نادان ندارد جهانرا قديممخور غم آه فردا آسي زنده نيستمنه دل به چيزي آه پاينده نيستمرا خود غم اين جهان هيچ نيستبر من هم اين و هم آن هيچ نيست

زمان گل از دست ما ميرودندانم آه ساقي آجا ميرود

چه ساقي آه مي مست ديدار اوستخرد همچو مستان پرستار اوست

بيا ساقيا فكر نوروز آنشب عيد ما را بمي روز آناز آن مي آه رستم آند زال را

آند عيد سرتاسر سال را

ميرزا غازي ترخانپريچهره ساقي بهنگام گلآدورت زداي از دل ما بمل

مرا پاي شادي همي در گلستگريبان اندوه و دست دلستاگر هوشمندي و پاآيزه راي

به ميخانه شو زين سپنجي سرايتوتا هي زني اين سراي فسوس

آند روز عيش ترا آبنوسفلك پيرزاليست بي آبرويازو آب و رنگ جواني مجوي

ازو گر تمنا آني مردميزند سنگ بر شيشه آدمي

اميد نكوئي ازو داشتنبود تخم در رهگذر آاشتنبسوي خرابات گامي بزن

ز دست سبو چند جامي بزنجگر خستگان را صالتي بدهبيك جرعه مي صفائي بده

موالنا اصفهانيبيا تا ميخانه بستان آنيم

بويرانه گشت گلستان آنيمخرد را گل باده برسر زنيم

چو گل تا دمي هست ساغر زنيمگلي را آه بلبل بود شيشه اشنشانيم در باغ دل ريشه اشبيا شيشه بردار ساقي بيابيا چشمه عمر باقي بيا

بسوزان غم جان مهجور رابزن نشتر اين زخم ناسور را

مكن تكيه چون سبزه بر جويبار

8

Page 9: saghi nameh  ساقي نامه

آه ني سروماند نه گل ني بهارحريفان آه از ما نهان خفته اندز بد مستي آسمان خفته اند

نديدند جائي بدامان خاكآشيدند سر در گريبان خاك

ز بزم سخن شاد خواران شدندشكيبي تو ماندي و ياران شدند

چو افتد گذارم بطرف چمنخروشم ز تنهائي خويشتن

صحيفي ذوالقدر شيرازيعيانت آنم در پس پرده چيستنيارم ازين بيش در پرده زيستدرين پرده باشد مهي جلوه گرآه هم پرده دارست هم پرده درز پنهاني از ذره مخفي ترستز پيدائي از مهر روشن ترستز هشياريم هيچ نگشود آار

گره زد بكار دلم روزگارز دوران فراموشيم آرزوستبرندان هم آغوشيم آرزوستجنونم به پرخاش گردون بردآه تا از دلم عقده بيرون بردبده ساقيا يك دو جام دگر

آه افزون شود مستيم را بسرز مستي زنم تكيه بردوش چرخ

ز افغان درم پردة گوش چرخبزير افكنم طاس خورشيد را

بهم برزنم چنگ ناهيد راآمربند جوزا زهم بگسلم

زهم دام اين بند غم بگسلمقلم بشكنم در آف چرخ پيردبير فلك را بدوزم به تير

جنون را به اهل جنون واگذاراگر بادة عقل داري بيار

مير سنجر آاشانيشكار حمل چون آند آفتاب

شگونست در دست جام شراببه تخصيص آز بخت فرخنده فالشود در گل صبح تحويل سالهوا شد بزم مستان آجاست ؟

چه شد مي آليد گلستان آجاستبگوئيد با باغبان در بهار

آليد گلستان بمستان سپارنسيم چمن محملم مي آشدبگلگشت بستان دلم ميكشدهالآم اگر باده در پيش نيست

آه گل در چمن هفته اي بيش نيستبه گشت چمن هر سحر ميرومنه از شهر آز خود بدر ميروم

بانداز ماهي ، برنگذرولب جوي ميبوسم و پاي سرومسي آهنه و بر شير مست

درين موسم گل گر آري بدست

9

Page 10: saghi nameh  ساقي نامه

حريفي گزين و ره باغ گيرجوانا خوشت باد اين پند پيرز شبها اگر چه شب قدر بهبر مست قدر شب بدر به

ز گلگشت مهتاب نتوان گذشتآه مي خوش بود خاصه در آوچه پشتمي اندر سرست و جهان مست خواب

شبيخون توان زد بر افراسيابز ميخانه حاشاآه تابم عناناگر پيش راه آيدم هفتخوان

ز هم نسبتان شكوه دارم بسيز بي نسبتان خود چه گويد آسي

چگويم ز آوتاهي در آشانآه عين رهائي بود ترآشان

نفهميده در دخل آوشش آنندبرودت بدان حدو جوشش آنند

من از غصه هر شب بخلوت دروندلم بر جگر گوشه خونست خون

ملك قميخرابا تيم بادة ناب آوبيابانيم چشمة آب آو

خرابم در مي پرستان آجاستآبابم طربگاه مستان آجاست

جهان تلخ و شكر هم آغوش شيرطرب عام و خاصان به محنت اسيرجهان چيست ؟ افسانه مار و گنجآه خاآش بود آشت آماس و رنجطلسمي بهم بسته نام آدمي

وزو ديو ترسان ز نا مردميجهان در خور سير درويش نيستآه جوالنگه يك نظر بيش نيستبه افسون و نيرنگ او سرمنهاگر زنده اي مرده را دل مده

جهان نيست جز استخوان ريزه ايسگان را بگردن در آويزه اي

ميفشان درين عرصه گستاخ بالآه گر رستم آيد خورد گوشمال

نورالدين محمد ظهوري ترشيزيثنا ميكنم ايزد پاك راثريا ده طارم تاك را

آه خورشيد را صورت جام ازوستشراب شفق در خم شام ازوست

پرستار او رندي و زاهديآلبگار او ديري و مسجدي

يكي در حرم پاي بست نمازيكي در خرابات مست نياز

بهارست نرگس قدح برگرفتبروي چمن الله ساغر گرفت

عروس چمن گشت رشك بهشتبه مشاطگي آمد ارديبهشت

و داع چمن آرد پژمردگيهوا را ز دم ريخت افسردگيبه سنبل ز ما بوسه بر فشان

10

Page 11: saghi nameh  ساقي نامه

آه آورده از زلف ساقي نشانز جوش گل و الله برطرف باغزمين و زمان پر ز جام و اياغ

چنان هست از شوق هر چيز مستآه بر دوش شاخ افگند جلوه دست

ميان گل و الله در دشت و درخرامان خرامان صبا تاآمر

بگلشن ز بس تازگيهاي سروزمرد توان رفت در پاي سروبيا اي بخوبي قباد احتشامخمت آمترين بنده بردار جام

بده مي آه گردم فريدون حشمپريشان آنم مغز ضحاك غمز سر تازه آن عيش بهرام را

بكن داغ خود گور ايام رابرو زاهد از صافي دل مالف

آه از درد خواري شوي سينه صافچه حاصل آه سوزيت حاصل نشد

جگر تابه ماهي دل نشدلبت رانبوسيد تبخاله ايزبانت نشد شعله ناله اي

تبي سوز در استخوانت نريختتبي زهر در آام جانت نريختبدستت نيفتاد سررشته ايز آه به خون دل آغشته اي

بترس از خدا بگذر از گول خلقمكن سجد را دانه دام الق

چه گويم آه ساقي چها ميكندبناز و آرشمه بال ميكند

بهر عشوه از نرگس پر فنشنهد خون صد توبه برگردنش

چكاند زرخ چون عرق در شرابدماند ز روي حريف آفتاباگر زلفش سبيخون برد

ورع آي سر خويش بيرون بردتوئي ساقيا غيرات نوبهارمنم آهنه تاريخي روزگاربده مي آه گويم بآواز ني

آه آي آي طرب آرد و جمشيد آيعيانست بيداد و عدل جهاننه حجاج ماند و نه نوشيروانبرستم آرداين جفا پيشه زال

تو خودناتواني به بين چيست حالبشو دست از صلح اين پر نبردآه خون سياووش در طشت آردچهي آند دستان و مكروفنش

آه هم گيو آنجا ست هم بيژنشستمهاي گردون نه رسم نويستآه هر دخمه اي غار آيخسرو يست

نگويد به خون سياوش دريغچو اندازد افراسيابانه تيغندارد وفا بانوي روزگار

چوجم آشته هر گوشه شوهر هزارگهر ميربايد ز درياي عمر

حذر آن ازين دزد آاالي عمر

11

Page 12: saghi nameh  ساقي نامه

صفي اصفهانياال اي خردپرور آامجوي

همي باده بگذار و روي نكوياز آن غم برون تن ز انبارهاوزين شادي آور به خروارها

مكن تكيه بر هستي بي ثباتغنيمت شمر چند روزه حيات

ز هستي مزن دم آه مستي بودترا بند و زنجير هستي بود

عالج غم آن به آه از مي آنيآنون گر نكردي دگر آي آني

آه گردون دون بس حسود آمدستز رشكي آه دارد آبود آمدست

نيارد آه بيند دل شادمانهمي جان دهد از غم بيغمانبمن هر زمان درد و غم ميدهدآريمست و منعم نه آم ميدهدجفاي فلك را چو روئين تنمدرين آسيا سنگ زيرين منمنياسايم از جور گردون دمي

نخورده غمي پيشم آيد غميمغني يكي پرداز شو

برآي از خود جمله تن ساز شومرا ناله ني به از صد چلهدرايي به منزل برد قافله

رهي زن آه برخورد بگيريم زاراز آن پبش آز ما بر آيد دمار

بده ساقي اآنون آه دوران تستصراحي و ساغر بفرمان تستنكوئي آن و روز فرصت شمار

آه هر مستئي دارد از پي خمار

حسن بيگ عتابي تكلوجهانرا رباطي شمر چار درتو از رفتن و آمدن بي خبر

نخيزد نسيمي تهي از شميمآه يك حال دارد شميم و نسيمبيا ساقي ان دشمن رنج را

بدو تا درآرم بدل گنج رابده مي آه رخساره گلگون آنم

چو ني از سينه بيرون آنمآه در دور ما چشمه زندگي

زمان شد به ظلمت ز شرمندگيچو سيمرغ شب سرزداز آوه قاف

چو بهمن مي آن مصافز تير آمانچه ز تار آمند

آه گردون سپر پيش هر يك فكندسالح نبرد غم آواز آن

نواهاي رستم ولي ساز آنبمي گر برم جان ز غم دور نيستآه ميناي مي چشمه زندگيست

مال محمد صوفي آملياال اي دل مانده از آار و بار

به مستي و ديوانگي سربرآرنديديم خيري ز فرزانگي

12

Page 13: saghi nameh  ساقي نامه

نيستم طرفي ز ديوانگيدگر با خودم آشنائي نماند

سر وصل و برگ جدائي نمانددريغا آه گمشد سراپاي من

من از خويش گم گشته ام واي منفراق عزيزان بسي ديده امبسي ناموافق پسنديده ام

بهر ناخوشي پاره اي جان منبرفت از بر همچو سندان منمراسينه ماناآه ماتمسر است

جهان پيش چشمم يكي اژدهاستبيا ساقي از بي بها ميدهي

شرابي براه خدا ميدهيبمن ده آه بس بينوا مانده امز دوران ميخانه و امانده امبمن جور دوران ز حد ميرودسپهر سراسيمه بد ميرود

اگر همگنان جمله يكتا شويمز تحت الثري تا ثريا شويمگريبان گردون بدست آوريمآشانش زباال به پشت آوريماز آن پيش آاين روزگار دورنگآند حمله چون تير خورده پلنگ

خروشيدن مرغ برطرف باغ

ساقي نامهبيا ساقي آن مي که حال آورد

کرامت فزايد کمال آوردبه من ده که بس ب يدل افتاده اموز اين هر دو ب يحاصل افتاد هام

بيا ساقي آن مي که عکسش ز جامبه کيخسرو و جم فرستد پيام

بده تا بگويم به آواز نيکه جمشيد کي بود و کاووس کي

بيا ساقي آن کيمياي فتوحکه با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا به رويت گشايند بازدر کامراني و عمر دراز

بده ساقي آن مي کز او جام جمزند الف بينايي اندر عدم

به من ده که گردم به تاييد جامچو جم آگه از سر عالم تمامدم از سير اين دير ديرينه زنصاليي به شاهان پيشينه زن

همان منزل است اين جهان خرابکه ديده ست ايوان افراسيابکجا راي پيران لشکرکشش

کجا شيده آن ترک خنجرکششنه تنها شد ايوان و قصرش به بادکه کس دخمه نيزش ندارد به يادهمان مرحل هست اين بيابان دورکه گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقي آن مي که عکسش ز جامبه کيخسرو و جم فرستد پيام

چه خوش گفت جمشيد با تاج و گنج

13

Page 14: saghi nameh  ساقي نامه

که يک جو نيرزد سراي سپنجبيا ساقي آن آتش تابناک

که زردشت م يجويدش زير خاکبه من ده که در کيش رندان مستچه آت شپرست و چه دنياپرستبيا ساقي آن بکر مستور مستکه اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بدنام خواهم شدنخراب مي و جام خواهم شدنبيا ساقي آن آب انديشه سوز

که گر شير نوشد شود بيش هسوزبده تا روم بر فلک شير گير

به هم بر زنم دام اين گرگ پيربيا ساقي آن مي که حور بهشتعبير ماليک در آن مي سرشت

بده تا بخوري در آتش کنممشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقي آن مي که شاهي دهدبه پاکي او دل گواهي دهد

مي ام ده مگر گردم از عيب پاکبر آرم به عشرت سري زين مغاک

چو شد باغ روحانيان مسکنمدر اينجا چرا تخت هبند تنمشرابم ده و روي دولت ببينخرابم کن و گنج حکمت ببين

من آنم که چون جام گيرم به دستببينم در آن آينه هر چه هستبه مستي دم پادشاهي زنمدم خسروي در گدايي زنم

به مستي توان در اسرار سفتکه در بيخودي راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرودز چرخش دهد زهره آواز رودمغني کجايي به گلبانگ رودبه ياد آور آن خسرواني سرودکه تا وجد را کارسازي کنم

به رقص آيم و خرقه بازي کنمبه اقبال داراي ديهيم و تختبهين ميوه خسرواني درخت

خديو زمين پادشاه زمانمه برج دولت شه کامران

که تمکين اورنگ شاهي از اوستتن آسايش مرغ و ماهي از اوست

فروغ دل و ديده مقبالنولي نعمت جان صاحبدالناال اي هماي همايون نظر

خجسته سروش مبارک خبرفلک را گهر در صدف چون تو نيستفريدون و جم را خلف چون تو نيست

به جاي سکندر بمان سالهابه دانادلي کشف کن حالهاسر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستي و فتنه چشم ياريکي تيغ داند زدن روز کاريکي را قلمزن کند روزگار

مغني بزن آن نوآيين سرود

14

Page 15: saghi nameh  ساقي نامه

بگو با حريفان به آواز رودمرا با عدو عاقبت فرصت استکه از آسمان مژده نصرت است

مغني نواي طرب ساز کنبه قول وغزل قصه آغاز کن

که بار غمم بر زمين دوخت پايبه ضرب اصولم برآور ز جايمغني نوايي به گلبانگ رود

بگوي و بزن خسرواني سرودروان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرويز و از باربد ياد کنمغني از آن پرده نقشي بيار

ببين تا چه گفت از درون پرد هدارچنان برکش آواز خنياگري

که ناهيد چنگي به رقص آوريرهي زن که صوفي به حالت رودبه مستي وصلش حوالت رودمغني دف و چنگ را ساز دهبه آيين خوش نغمه آواز ده

فريب جهان قصه روشن استببين تا چه زايد شب آبستن است

مغني ملولم دوتايي بزنبه يکتايي او که تايي بزن

همي بينم از دور گردون شگفتندانم که را خاک خواهد گرفت

دگر رند مغ آتشي ميزندندانم چراغ که بر م يکند

در اين خونفشان عرصه رستخيزتو خون صراحي و ساغر بريز

به مستان نويد سرودي فرستبه ياران رفته درودي فرست

ساقي نامة صحيفيبده ساقي آن آب فكرت گداز آه بيرون دهد دل از اين پرده راز

عيانت آنم در پس پرده چيست نيارم از اين بيش در پرده زيستدر اين پرده باشد مهي جلوه گر آه هم پرده دار است و هم پرده در

ز پنهاني از ذره مخفي تر است ز پيدايي از مهر روشنتر استبده ساقي آن نشأت زندگي با حباب از جام فرخندگي

ز دوران فراموشيم آرزوست بمستان هم آغوشيم آرزوستمغني بيا پرده اي ساز آن دري از نوا بر رخم باز آنمنم تشنة نغمة آبدار تو آام من تشنه لب را برآر

بمضراب جانبخش همدست باش خالصم آن از فكرت دلخراشز سلمك رهي نيست سوي حجاز ز مضراب جانبخش راهي بساز

مخالف ندارد در اين پرده راه نمايان آن از شش جهت، پنجگاهمن بينوا در عراقم اسير نشد از عجم هيچكس دستگيرمغني !نوا از تو حالت زني تكلف ز ساقي و گرمي ز مي

ز مطرب اصول از صحيفي غزل معاني ز من از تو صوت و عملغرض صوت و حرفست آار جهان بصوتي و حرفي ز عشرت، ممان

بيا ساقي آن آب آتش خواص آه با طبع من باشدش اختصاصآرا تاب اين آب رخشنده است آه اين آب چون برق سوزنده است

بود پير رندان الهوت سير شراب آهن سال در آنج ديرمريدم من اين پير گلفام را آه روشن آند از رخش جام را

……………………… ……………………بنوش آن بشادي روي آسي آه از وي بدلهاست شادي بسيشهنشاه جمجاه عباس شاه آه گلبانگ عشرت رساند بماه

15

Page 16: saghi nameh  ساقي نامه

الي آخره

عامل الدينبيا ساقي افزون بده ساغريفراموش سازم غم الغري

از آن مي بده زندگي بخشداوز آن زندگي بندگي بخشدا

مدد بخش بر من آه بگذشت عمربسي شب شد و روز و طي گشت عمر

بيا ساقي اي پير اين دهر پيرمن افتاده ام شو مرا دستگيرز درياي فيضت به بخشا مراره بسته خود باز بگشا مرابده ساقيا چند ساغر نبيد

آه هارون شد از برف يكسر سپيدمه بهمن آمد ببر سيم تنبوده باده چون روح اندر بدن

بياور از آن باده مشكبارآه جز مي نشايد مرا در آنار

بسا امتحان شد ز باال و پستانيسي به از مي نيايد بدستزمستان چو آافور بارد ز ميغ

تو ساقي .زمستان مكن مي دريغنه داراي عهدم نه اسكندرازند عاشقي پنج نوبت مرا

بده ساقي آن باده مشكبويآه شد چامه و خامه ام مشك پوي

ز جامي رهانم ز بوك و مگرآه باقي آنم زندگاني ز سر

من آن طفل عشقم بده شير رادهد او جواني دو صد پير رابجامي بفرماي جانم جوانتوانائيم ده شدم ناتوان

بياور از آن مي آه خرداد ماهبنوشم به صد وجد بر روي ماه

بفصلي آه صحراست رشك بهشتنبايد مي ناب از دست هشتاال اي جهانديده هشيار مرد

چو سر گشتگان گرد دو نان مگردره پاك يزدان و نيكان گراي

آه جز راه پاآان نشد رهنمايمشو غافل از اين تل نيل سازلب جام مي بوس و لعل نگاربيا ساقي اي قوت جان منتو پيمانه پر آن به پيمان منبيار آن مي رنگ ياقوت را

آه ياقوت جان سازم .آن قوت رابيا ساقي اي محرم رازهاآه زين پرده بگشايم آوازهامتاع سخن را رسان بر ثمربه نزد خردمند آن مشتهر

مال هادي سبزواريدگر بار م افتاد شور ي به سر ب ه جانم شده آتشي شعله ور

آه دستار تقوي ز سر افكنم ز پا آند ة نام را بشكن م

16

Page 17: saghi nameh  ساقي نامه

ملولم از اي ن خرقه و طيلسا ن آه بتهاست در آستينم نهانتو بنماي آن چهرة آتشين آه آتش فتد در ب ت و آستي نچه آتش آه از خود ستاند مرا ن ه ز اغيار تنها رهاند مرا

ز وحدت دال تا آي اندر شكي يكي گو ، يك ي دان ، يكي بين ، يكيبيا ساقيا در د ه آن راح روح آه يابم ز فيض ش هزاران فتوح

صباح است ساقي صبوحي بيار مئ ي آاو نخواهد صراح ي بياربلي آي صراح ي بود راز دار ب ه بزمي آه نبود خودي را شمارنخستين آه آردند تخمير طي ن گل ما نمودند با م ي عجين

نديمان وصيت آنم بشنويد آ ه عمر گرام ي به آخر رسيدچو اي ن رشتة عمر بگسسته شد به آغاز انجام پيوسته شد

بشد ملك تن بي سپهدار جا ن به يغما ربودند نقد روا نخدا را دهيدم به مي شست و شوي بپاشيد سدرم از آن خاك آو ي

بجوييد خشتم ز بهر لحد ز خشت ي آه بر تارك خم بودبسازيد تابوت م از چو ب تاك آنيدم مي آلوده در زير خا كچو از بر گ رز نيز آفنم آنيد به پاي خ م باده دفنم آنيدبكوشيد آاندر د م احتضار همين بر زبانم بود نام يار

نه شمعم جز آن م ه به بالين نهيد نه حرفم جز از عشق تلقين دهيدز مرد و ز ن اندر ش ب وحشتم نيايد آس ي بر سر تربت مبجز مطر ب آيد زند چنگ را مغني آشد سرخوش آهنگ رابه خونم نگاريد لوح مزار آه هست اين شهيد ره عشق يارچهل تن ز رندان پيمانه زن شهادت آنند اينچنين بر آف ن

آه اين را به خاك درش نسبت است ز درد ي آشان مي وحد ت استآه مي ساختي شيخ سجاده آش به يك دم زدن ، عاشق باده آش

ز نظار ه گردي اهل آنش ت همه پارسايان تقوي سرشتنبودي بجز عاشقي دين او جز اي ن شيو ة پاك آئي ن او

همه آيش او خدمت مي فروش ز جا ن حلقة بندگي ش به گوشالهي به خاصان درگاه تو ب ه سرها آ ه شد خاك در راه توبه افتادگان سر آو ي تو ب ه حسرت آشان بال جو ي تو

به درد دل دردمندان تو ب ه سوز دل مستمندان توبه حق سبوآ ش به ميخوارگان آه هستند از خويش آوارگانبه پير مغان و م ي و ميكد ه به رندان مست صبوحي زده

آه فرمان دهي چون قضا را آ ه هان ز أسرار نقد روان ش ستاننخستين ز آاليش ش پاك آن پس آنگاه منزلگهش خاك آن

ساقي نامة آرتيمانيالهي به مستان ميخانه ات به عقل آفرينان ديوانه اتالهي ب ه آنانكه در تو گمند نهان از دل و ديد ة مردمند

به درياآش لج ة آبريا آ ه آمد به شأنش فرود إنمابه دري آه عرش است او را صدف به ساقي آوثر ، ب ه شاه نجفبه نور د ل صبح خيزان عشق ز شاد ي ب ه انده گريزان عشق

به آن دل پرستان بي پا و سر ب ه شادي فروشان بي شور و شربه رندان سر مس ت آگاه دل آه هرگز نرفتند جز را ه دلبه مستان افتاده در پاي خم به مخمور با مر گ در اشتلم

به شام غريبان به جام صبوح آز ايشانس ت شام سحر را فتوحآز آ ن خوبرو چش م بد دور باد غلط دور گفت م آه خود آور باد

آه خاآم گل از آ ب انگور آن سراپاي من آتش طور آنخدا را ب ه جان خراباتيان آزين تهمت هستي م وارهان

به ميخانة وحدتم راه ده دل زنده و جا ن آگاه دهآه از آثرت خلق تنگ آمدم به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

مئي ده آه چون ريزيش در سبو برآرد سبو از د ل آواز هواز آن مي آه در دل چو منز ل آند بدن را فروزان تر از د ل آند

از آن مي آه چون عكسش افتد ب ه باغ آند غنچه را گوهر ش ب چراغاز آن مي آه چون عكس بر لب زند لب شيشه تبخاله از ت ب زنداز آن مي آه گر شب ببيند ب ه خواب به شب سر زند از دل آفتاب

از آن مي آه گر عكس ش افتد ب ه جان تواند در آن ديد ح ق را عيان

17

Page 18: saghi nameh  ساقي نامه

آيد از او »قل هو ا هللا «از آن مي آه چون ريزيش در سبو همهاز آن مي آه در خ م چو گيرد قرار برآرد ز خود آتشي چون چنار

مئي صاف ز الودگي بشر مبد ل به خير اندر او جمله شرمئي معني افروز و صور ت گداز مئ ي گشت ه معجون راز و نياز

مئي از مني و توئ ي گشته پاك شود خون فتد قطره اي گر به خاكبه يك قطره آبم ز سر در گذشت به يك آه بيمار ما درگذش ت

چشي گر از آ ن باده آوآو زني شدي چون از آ ن مست هوهو زنيدماغم ز ميخان ه بوئي شنيد حذر آ ن آه ديوانه هوئي شنيد

بگيريد زنجير م اي دوستان آه پيلم آند ياد هندوستاندماغم پريشان شد از بو ي مي فرو نايد م سر به آاوس و آ ي

پريشان دماغيم ساقي آجاست شراب ز ش ب مانده باقي آجاستبزن هر قدر خواهي م پا ب ه سر سر مست از پا ندارد خبر

. . . . . . . . . .مئي را آه باشد در او اي ن صفت نباشد بغير از م ي معرفت

تو در حلقة مي پرستان درآ آ ه چيزي نبيني بغير از خداآني خاك ميخانه گر توتيا ببين ي خدا را به چشم خدا

به ميخانه آ و صفا را ببي ن ببين خويش را و خدا را ببي ن. . . . . . . . . .

بيا تا ب ه ساقي آنيم اتفا ق درونها مصف ي آنيم از نفاقچو مستا ن به هم مهرباني آنيم دمي بي ريا زندگان ي آنيمبگيريم يك دم چو بارا ن به هم آه اينك فتاديم ياران به هم

مغني سحر شد خروشي برآر ز خامان افسرد ه جوشي برآرآه افسردة صحبت زاهدم خراب مي و ساغر و شاهد م

بيا تا سري در سر خ م آنيم من و تو ، تو و م ن همه گم آنيمسرم در سر م ي پرستان مست آه جز مي فراموششان هر چ ه هست

. . . . . . . . . .فزون از دو عال م تو در عالمي بدين سان چرا آوتهي و آم يچه افسرده اي رنگ رندان بگير چرا مرده اي آب حيوان بگير

از اي ن دين به دنيا فروشا ن مباش بجز بندة باده نوشان مباشچه درماندة دلق و سجاد هاي مكش بار محنت بكش باده ايمكن قصة زاهدان هيچ گوش قدح تا توان ي بنوشان و نوش

حديث فقيهان بر ما مكن زقطره سخن پيش دريا مكنآه نور يقين از دلم جوش زد جنون آمد و بر ص ف هوش زدقلم بشكن و دور افكن سبق بشويان آتاب و بسوزان ورق

آه گفته آه چندين ورق را ببين ورق را بگردان و حق را ببي نتعالي الله از جلو ة آفتاب آه بر جملگي تافت چون آفتاب

بدين جلوه از جا نرفت ي چه اي تو سنگي آلوخي جمادي چه ايصبوح است ساقي برو م ي بيار فتو ح اس ت مطرب دف و ن ي بيار

نماز ارن ه از روي مستي آني به مسجد درو ن بت پرستي آني. . . . . . . . . .

رخ اي زاهد از م ي پرستان متاب تودر آتش افتاده اي ما در آب. . . . . . . . . .

ندوزي چو حيوا ن نظر بر گيا ه بيابي اگر لذت اشك و آههمه مستي و شور و حالي م ما ز تو چو ن همه قيل و قالي م ما

دگر طعنة باده بر ما مز ن آه صد مار زن بهتر از طعن هزنبه مسجد رو و قت ل و غار ت ببين به ميخان ه آ و طهارت ببين

به ميخانه آ و حضور ي بكن سيه آاسه اي آسب نوري بكنچو م ن گر از آ ن باده بي من شوي به گلخن در آن رشگ گلشن شوي

چه آب است آآتش به جان افكند آ ه گر پير نوشد جوا ن افكند* * *

بتي در ميكده بنشسته با نازفرا رويش نواي مطرب و ساز

به گوشم پرده رازي نهان استچه بافد تار دل با پود آواز

گر افتاديم اي ساقي به دامت

18

Page 19: saghi nameh  ساقي نامه

ز روي و موي تو ، هرصبح و شامتنشينم بر در ميخانه چشم

آه بينم ريزش مي را ، به جامتبيا ساقي آه پيمانه پرستم

به گرد شمع مي پروانه هستمبيا امشب رها آن موي بر دوش

آه او را بر دل ديوانه بستمبيا ساقي آه من مست و خرابمز سوز عشق تو يك دم نخوابم

دمي ترآن لب من ، با لب خويشآه اين مستي ، من از مي هم نيابم

دلم دارد هواي روي ماهتچو بختم ماند آن زلف سياهت

نشاطي در دل اي ساقي نشانديآه صد ميخانه باشد در نگاهتبيا ساقي آه شد حالم دگرگونچه خون هايي بريزد چرخ گردون

شفايم گردش پيمانه باشددر اين گردون دوايي بهتر ازخون ؟

بيا ساقي دمي نه ناي بر لببده آام مرا هم جاي بر لببده آبي آه اين سوز نهاني

بسوزاند لبم ، اي واي بر لببيا ساقي دمي نه پاي بر دلآه زد داغ فراقت جاي بر دلبده آبي آه اين سوز نهاني

چه مي سوزد لبم اي واي بردلبيا ساقي آه شيداي تو باشمنهان خويش و پيداي تو باشمبه چشمان سياهت گفته بودم

چو آينه هويداي تو باشم! بيا بنشين آنارم اي تو ساقي! بكردي آينه دارم اي تو ساقيچو آب روي گل غلتيد ، رفتي

! چه آردي داغدارم اي تو ساقي! بيا مويت ببينم اي تو ساقي

! گل رويت بچينم اي تو ساقينخواهم باده در ساغر بريزي

! آه از هجرت غمينم اي تو ساقياسير درد و بيمارم تو آرديگرفتارم ، گرفتارم تو آردي

نبودم عاشق روي تو ساقيبه آوي خود هوادار تو آرديتو را بر ديده تر مي نشانمبه آب ديده در بر مي نشانمچو خاك درگه ميخانه عشق

بيا ساقي آه بر سر مي نشانمبه لبهايت لب پيمانه گويمبه رويت پرتوي آاشانه گويم

به چشمت راه ميخانه مبنديآه مي را چاره ديوانه گويم

به اين سويم به آن سويم فكنديگهي زيرم گهي رويم فكندي

به خود گفتم مرا در شب رها آردبه دام تار گيسويم فكندي

تو از بشكسته ها پيوند سازي

19

Page 20: saghi nameh  ساقي نامه

تو از آژنگ رخ لبخند سازي! بنازم روي پر مهر تو ساقيآه مهر و ماه را در بند سازي

هوادار رخ نيكوي اويمبه دام زلف او آهوي اويم

مپنداري شكاري هرزه باشمآه گر تيرم زند هم ، سوي اويمدلم از حسرت يارم غمين است

بسان سايه اي نقش زمين استچه گويم از سر و سامان اين دلآه از روز ازل حالش چنين است

خريدار دل آرام اويمبه يك تير نگه در دام اويم

چه خوش مرهم گذارد زخم جانمآه گر دردم نهد هم ، رام اويم

ساقی نامه رضي الدين ارتيمانيالهى به مستان ميخانه اتبه عقل آفرينان ديوانه ات

به درياآش لجه آبرياآه آمد به شأنش فرود انما

به درى آه عرش است وى را صدفبه ساقى آوثر به شاه نجفبه نور دل صبح خيزان عشقز شادى به انده گريزان عشقبه رندان سرمست آگاه دلآه هرگز نرفتند جز راه دل

به مستان افتاده در پاى خمبه مخمور با مرگ در اشتلم

به شام غريبان، به جام صبوحآز ايشانست شام و سحر را فتوح

آزان خوبرو چشم بد دور بادغلط دور گفتم، آه خود آور بادبه صبرى آه در ناشكيبا بودبه شرمى آه در روى زيبا بودبه عزلت نشينان صحراى دردبه ناخن آبودان شبهاى سردآه خاآم گل از آب انگور آنسراپاى من آتش طور آنخدايا به جان خراباتيان

آزين تهمت هستى ام وا رهانبه ميخانه وحدتم راه دهدل زنده و جان آگاه ده

آه از آثرت خلق تنگ آمدمبه هر سو شدم سر به سنگ آمدم

ميى ده آه چون ريزيش در سبوبرآرد سبو از دل آواز هو

از آن مى آه چون چشمت افتد بر آنتوانى در آن ديد حق را عيان

از آن مى آه چون عكسش افتد به باغآند غنچه را گوهر شب چراغ...

بگيريد زنجيرم اى دوستانآه پيلم آند ياد هندوستان

دماغم پريشان شد از بوى مىفرو نايدم سر به آاوس و آى

20

Page 21: saghi nameh  ساقي نامه

دال خيز و پايى به ميخانه نهصاليى به مستان ديوانه ده

پريشان دماغيم، ساقى آجاست؟شرابى ز شب مانده باقى، آجاست؟

چو ساقى همه چشم فتان نمودبه يك نازم از خويش عريان نمود

به ميخانه آى و صفا را ببينمبين خويش را و خدا را ببين

نگويم آه از خود فنا چون شوىبه يك قطره زين باده ب ىچون شوى

به شوريدگان گر شبى سر آنىوزان مى آه مستند لب تر آنىجمال محالى آه حاشا آنى

ببندى دو چشم و تماشا آنىبده ساقى آن آب آتش خواصآزين مستيم زود سازد خالصمگو تلخ و شور، آب انگور را

آه روشن آند ديده آور رابه من عشو هاى چشم ساقى فروخت

آه دين و دل و عقل را جمله سوختبه مى هستى خود فنا آرده ايمنكرده آسى آنچه ما آرده ايم

جسد دادم و جان گرفتم ز مىچه مى خواستم، آن گرفتم ز مى

به مى گرم آن جان افسرده راآه جان زنده دارد تن مرده را

ندانم چه گرمى است با اين شرابآه آتش خورم گويى از جاى آب

بينداز اين جسم و جان شو همهجسد چيست؛ روح و روان شو همه

گدايى آن و پادشاهى ببينرها آن خودى و خدايى ببين

ساقی نامه جاميبيا ساقی و، طرح نو درفکن !گلين خشت از طارم خم شکن!

برآور به خلوتگه جست و جوی به آن خشت، بر من در گفت و گوی!بيا مطرب و، عود را ساز ده !ز تار وی ام بر زبان بند نه!

چو او پرده سازد شوم جمله گوش نشينم ز بيهوده گویی خموشبيا ساقی و، زآن می دلپسند که گردد از او سفله، همت بلند،

فروریز یک جرعه در جام من !که دولت زند قرعه بر نام منبيا مطرب و ز آن نو آیين سرود که بر روی کار آرد آب ام ز رود،درین کاخ زنگاری افکن خروش !فروبند از کوس شاه یم گوش!

بيا ساقيا، ساغر می بيار !فلک وار دور پياپی بيار!از آن می که آسایش دل دهد خالصی ز آالیش گل دهد

بيا مطربا !عود بنهاده گوش به یک گوشمال آورش در خروش!خروشی که دل را به هوش آورد به دانا پيام سروش آورد

بيا ساقی !آن باد هی عيب شوی که از خم فتاده به دست سبوی،بده !تا دمی عيب شویی کنيم درون فارغ از عي بجویی کنيم

بيا مطرب و، پرده ای خوش بساز !وز آن پرده کن چشم عيبم فراز!که تا گردم از عي بجویی خموش شوم بر سر عيب ها پرده پوشبيا ساقی !آن جام غفلت زدای به دل روزن هوشمندی گشای،

بده !تا ز حال خود آگه شویم به آخرسفر، روی در ره شویمبيا مطرب و، ناله آغاز کن !شترهای ما را حدی ساز کن

که تا این شترهای کاهل خرام شوند اندرین مرحله تيزگامبيا ساقی !آب چو آذر بيار !نه می، بلکه کبریت احمر بيار!

21

Page 22: saghi nameh  ساقي نامه

که بر مس ما کيميایی کند به نقد خرد رهنمایی کندبيا مطرب !آغاز کن زیر و بم !که کرد از دلم مرغ آرام، رم

پی حلق این مرغ ناگشته رام ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!بيا ساقيا !در ده آن جام صاف !که شوید ز دل رنگ و بوی گزافبه هر جا که افتد ز عکسش فروغ به فرسن گها رخت بندد دروغ

بيا مطربا !زآنکه وقت نواست بزن این نوا را در آهنگ راست!که کج جز گرفتار خواری مباد !بجز راست را رستگاری مباد!بيا ساقی !آن جام گيتی فروز که شب را نهد راز بر روی روز،

بده !تا ز مکر آوران جهان نماند ز ما هيچ مکری نهانبيا مطربا !همچو دانا حکيم که می داند از نبض حال سقيم،

بنه بر رگ چنگ انگشت خویش !بدان، درد پنهان هر سينه ریشبيا ساقيا !درده آن جام خاص !که سازد مرا یک دم از من خالص

ببرد ز من نسبت آب و گل به ارواح قدس ام کند متصلبيا مطربا !در نی افکن خروش !که باشد خروشش پيام سروشکشد شایدم جذبه ی آن پيام ازین دون نشيمن به عالی مقام

بيا ساقی !آن می که سيری دهد درین بيشه ام زور شيری دهدبده !تا درآیم چو شير ژیان به هم برزنم کار سود و زیان

بيا مطربا !وز کمان رباب که از رشته ی جان زهش برده تابز هر نغم هی زیر، تيری فکن !به من چوی شکاری نفيری فکن!

بيا ساقيا !بين به دلتنگی ام !ببخش از می لعل یکرنگی ام!چو جام بلور از می الل هگون برونم برآور به رنگ درون!

بيا مطربا !برکش آهنگ را !ره صلح کن نوبت جنگ را!ز ترکيب های موافق نغم شود صد مخالف موافق به هم

بيا ساقی !ای یار بی چارگان !ده آن می !که در چشم ميخوارگاندرین زرکش آیينه ی نقره کوب از او بد نماید بد و خوب، خوب

بيا مطرب !از زخمه، زخم درشت بزن بر رگ پير خم گشته پشت!که هر حرف دشوار و آسان که هست رساند به گوش من آن سان که هست

بيا ساقی !آن آتشين می بيار !که سوزد ز ما آنچه نيد به کارزر ناب ما گردد افروخته شود هر چه ن یزر بود، سوخته

بيا مطرب و، باد در دم به نی !که از خرمن هست یام باد وی،به دور افگند کاه بيگانه را گذارد پی مرغ جان، دانه را

بيا ساقی !آن طلق محلول را که زیرک کند غافل گول را،بده !تا نشينم ز هر جفت، طاق دهم جفت و طاق جهان را طالقبيا مطرب و، تاب ده گوش عود !به گوش حریفان رسان این سرود!

که رندان آزاده را در نکاح نباشد بجز دختر رز، مباحبيا ساقيا !در ده آن جام عدل !که فيروزی آمد سرانجام عدل

بکش بازوی مکنت از جور دور !که چندان بقا نيست در دور جوربيا مطربا !پرده ای معتدل که آرام جان بخشد و انس دل،بزن !تا ز آشفته حالی رهيم ز تشویق بی اعتدالی رهيمبيا ساقيا !آن بلورینه جام که از روشنی دارد آیينه نام،بده !تا عل یرغم هر خودنما نماید خرد عيب ما را به ما

بيا مطربا !در نوا موشکاف !وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!که تا پرده بر چشم خود گستریم چو خودبين حریفان به خود بنگریم

بيا ساقيا !تا کی این بخردی؟ بنه بر کفم مایه ی بيخودی!چنان فارغم کن ز ملک و ملک !که سر در نيارم به چرخ فلک

بيا مطربا !کز غم افسرده ام ز پژمردگی گویيا مرد هامچنان گرم کن در سماعم دماغ !که بخشد ز دور سپهرم فراغ

بيا ساقيا !می روان تر بده !سبک باش و جان گرا نتر بده!به کف باده در ساغر زر، درآی !چو به دادی، از به به بهتر درآی!

بيا مطربا !بر یکی پرده، ایست مکن !کين عجب جانفزا پرده ایستبه هر پرده رازی بود دلنواز که آن را ندانند جز اهل راز

بيا ساقيا !لعل بگداخته به جام بلور تر انداخته،بده !تا به اقبال پایندگان بشویيم دست از نو آیندگان

بيا مطربا !زخمه ای برتراش !رگ چنگ را زین نوا ده خراش!که سرمایه ی زندگانی، بسوخت هر آنکس که باقی به فانی فروخت

بيا ساقيا !ز آن می راو کی که صيد طرب را کند ناو کی

22

Page 23: saghi nameh  ساقي نامه

بده !تا درین دام د لناشکيب ببندیم گوش از صفير فریببيا مطربا !وآن نی فارسی که بر رخش عشرت کند فارسی

بزن !تا به همراهی آن سوار کنيم از بيابان محنت، گذاربيا ساقيا !می به کشتی فکن !کزین موج زن بحر کشتی شکن،

سالمت کشم رخت خود بر کنار وز این بيقراری م زاید قراربيا مطربا !زخمه بر چنگ زن !وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!

که :خوش وقت آن بی سروپا گدای که زد افسر شاه را پشت پای!بيا ساقيا !رطل سنگين بيار !که سازد سبک بار را بردبار

به رخسار اميد رنگ آورد به عمر شتابان، درنگ آوردبيا مطربا، بر نی انگشت نه !ز کارش به انگشت بگشا گره!

ز تو هر گشادش که خواهد فتاد، نباشد جز آن کارها را گشادبيا ساقيا !تا به می برده پی کنيم از ميان قاصد و نامه طی،

ببندیم بار از مضيق خيال گشایيم در بارگاه وصالبيا مطربا !کز نوای نفير ببندیم بر خامه صوت صریر،

زنيم آتش از آه، هنگامه را بسوزیم هم خامه، هم نامه رابيا ساقيا !باده در جام کن !به رندان لب تشنه انعام کن!

به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند نخواهد جز آن از جهان با تو ماندبيا مطربا !پرده ای ساز !ليک به هنجار نيکو و گفتار نيک

به گيتی مزن جز به نيکی نفس که این است آیين نيکان و بسبيا ساقيا !تا جگر، خون کنيم وز این می قدح را جگرگون کنيم

که غم دیده را آه و زاری به است جگرخواری از می گساری به استبيا مطربا !کز طرب بگذریم ز چنگ طرب تارها بردریم

ز چنگ اجل چون نشاید گریخت ز چنگ طرب تار باید گسيختبيا ساقيا !جام دلکش بيار !می گرم و روشن چو آتش بيار!

که تا لب بر آن جام دلکش نهيم همه کلک و دفتر بر آتش نهيمبيا مطربا !تيز کن چنگ را !بلندی ده از زخمه آهنگ را!

که تا پنبه از گوش دل برکشيم همه گوش گردیم و دم در کشيم

ساقی نامه امير خسرو دهلویسرم خاک مستان فرخنده پی که شویند نقش خرد را به میفروشم چو من مست باشم خراب جهان خرد را به جام شرابچو فتنه است فرهنگ فرزانگی خوشا وقت مستی و دیوانگیهر آبی کز اندازه بيرون خوری نياری که یک شربه افزون خوری

وگر شربت زندگانی بود هم از خوردن پر گرانی بودبجز می که بر بوی بيهوشيش نی سير چندان که م ینوشيشبيا ساقی اندر قدح پی به پی به عاشق نوازی فرو ریز می

می کوبه عشق آشنایی دهد ز تشویش خویشم رهایی دهدبيا مطرب آن پرده های حکيم کزو گشت پوسيده عقل سليمنوازش چنان کن که جان نژند شود رسته زین عقل ناسودمندبيا ساقيا درده آن خون خام که شد قرة العين مستانش نام

چنان گوش من پر کن از بانگ نوش که بيرون رود پند دانا ز گوشبيا مطرب آن جره ی طفل وش چو طفالن ببر گير و به نواز خوش

نوایی که تعليم کرد از نخست بزن چوب تا باز گوید درستبيا ساقی آن جام شادی فزای که بنياد غم را در آرد ز پای

به من ده که راحت به جانم دهد ز خونابه ی دهر امانم دهدبيا مطرب آن بر بط خوش نوا که بی مغزیش مغز را شد دوابزن تا که بر باید از مغز هوش به دل جان نوریزد از راه گوشبيا ساقی آن باده ی تلخ فام که شيرینی عيش ریزد به کامبده تا به شيرینی آرم به کار که تلخی بسی دیدم از روزگار

بيا مطر با برکش آواز تر دماغ مرا تر کن از ساز ترروان کن که خشک است رود رباب از آن دست چون ابر باران آب

بيا ساقی آن شربت خوش گوار کزو بزم گردد چو خرم بهاربده تا چو در تن در آرد توان گل زرد من زو شود ارغوان

بيا مطرب اسباب می کن تمام بدان ار غنون ساز طنبور نامکه گر چون عروسانش در بر نهی می پر دهد از کدوی تهی

23

Page 24: saghi nameh  ساقي نامه

بيا ساقی آن باده ی چون عقيق که هم کوثرش نام شد هم رحيقفرو ریز تا چون بکشتی شود خراباتی از وی بهشتی شود

بيا مطرب آن چاشنی بخش روح که هم صبح ازو خوش شود هم صبوحفرو گوی و مجلس پر آوازه کن دل و جان می خوارگان تازه کن

به جام طرب زنده کن جان پاک که محتاج جرعه است مرده به خاکبيا ساقی آن گنج دان نشاط که اندیشه را در نوردد بساطبده تا نشاط سخن نو کنيم و زو مجلس آرای خسرو کنيم

بيا مطربا ساز کن چنگ را به نالش درار آن پر آهنگ رازهی گير کز ذوق آواز وی حریفان نگردند محتاج می

بيا ساقی آن باده ی خوش گوار که تا اندوه و غم نهم بر کناربيا ساقيا ارمغانی شراب که محراب زرتشتيان شد ز باب

بده تا به مستی کنم خواب خوش کشم آتش غم بدان آب خوشبيا مطرب آن چفته کز یک فغان کند زاهدان را به کوی مغانچنان زن که آتش زند سينه را ز سر نو کند داغ دیرینه را

بيا ساقی آن سلسبيل حيات که شوید همه تيرگيها ز ذاتبده تا چو منزل به خاکم کشد ز آالیش خاک پاکم کشدبيا مطرب آن علم باریک را که روشن کند جان تاریک رافرو گوی زانگونه سوزان و تر که دستار عالم رباید زسر

بيا ساقی آن کيميای وجود که بی همتان را در آرد به جودبه من ده که تا شادمانی کنم ز گنج سخن در فشانی کنمبيا مطربا مو به مو باز جوی ز موی کمانچه نوایی چو مویکه تا چون به مستان رسد ساز او گوارا شود می ز آواز او

بيا ساقی آن جام در یا درون کزو گوهر مردم آید برونبده تا نشاطی برون آردم برو سنگ و گوهر برون آردم

بيا مطرب آن مای هی دل خوشی که صوفی کند زو مالمت کشیبگو تا دمی خرقه بازی کنم به می دلق خود را نمازی کنم

بيا ساقی آن باده ی بی خمار فرو شوی زین جان خاکی غبارکه چون گم شود جان غمناک من نریزد کسی جرعه بر خاک من

بيا مطرب آواز بر کش بلند برون بر غم از سينه های نژندز سر نو کن آیين عشاق را به غلغل در آرا این کهن طاق رابيا ساقی آن ساغر گرم خيز یکی جرعه بر خاک خسرو بریز

بيا ساقی آن می که کام من است به من ده که در خورد جام من استمرا با حریفان من نوش باد حریفان بد را فراموش باد

بيا مطربا ساز کن پرده را بسوز این دل عشق پرورده رارسيد از بتان جان خسرو به کام به یک زخمه کن کار او را تمام

ساقى نامه استاد مصلح الدين زشكى خراسانىبيا ساقى آن باده جان فروز

آه باشد حماقت آش و جهل سوز:به جام رجال سياست بريز

آه دارند با علم و حكمت ستيز!چنان آن به ميناى حق مستشان

آه چوب ستم افتد از دستشان:نشينند و بر آار خود بنگرند

آه چه مى فروشند و چه مى خرند!ببينند تا چيست سود و زياندر آشفته بازار اين خاآدان،

آه هرآس در آن عرضه دارد فريبشود دست آخر فريبش نصيب:بدانند چون مرگشان در رسد،زمان نامه آارشان بر رسد،نماند بجز نفرت از نامشان،

نگردد زبان جز به دشنامشان؛بميرند همچون سران دگر،

شود نوبت رهبران دگر

24

Page 25: saghi nameh  ساقي نامه

آه خواهند اآنون بر آرند نام،بيابند در نزد مردم مقام؛

بسازند در ظاهر از خويشتنيكى چهره عادل و بت شكن،به حق و به ناحق بتازند سختبه حكام افتاده از بخت و تخت:چو خواهند گيرند خود جايشان،

آنند از ره حيله رسوايشان؛بريزندشان پته ها را بر آب،

شود آنچه آردند، يكسر خراب؛چو گشتند بر جاى خود استوار،

بر آرند از مردم آنگه دمار!حكومت بود يك چنين موهبت

آه باشد خوش آغاز و بد عاقبت؛سياست ندارد پدر، مادرى،نباشد از آن پيشه بدترى!

بيا ساقى، آن مى بياور آه هستهمواره مست : »خيام «از او خاك

از آن مى آه با لطف عشق ازلبه جام غزل : »حافظ «فرو ريخت

راز عشق »مولوى «از آن مى آه برگشود و گرفتش به پرواز عشق!

بياور از آن مى، وليكن مدهبه اهل دغلبازى و مفسده؛به جام رجال سياست مريز

آه دارند از عشق و مستى گريز:از آن ده به آزاده مقبلى

آه در سينه خويش دارد دلى،دلى قبله گاه خداوند پاك

آه از عشق مردم بود تابناك!مغنى، تو هم نغمه اى ساز آن،

گلستان دل را پر آواز آن!سرودى خوش از عشق مردم بخوان

آه با سحر پاك خدايى آنصداهاى ناساز مردم فريب،

آه برده ست از راد مردان شكيب،براى ابد در گلو بشكند،بساط هياهو فرو بشكند؛

بياسايد از ياوه ها گوشمان،بگردد سياست فراموشمان!

مغنى :بخوان، ساقيا :مى بيار،آه ديرى ست خاموشى است و خمار!بس است آنچه خاموش خورديم غم،

نجيبانه برديم بار ستم!آنون نعره بر بام عالم زنيم،

به مى آب بر آتش غم زنيم!بخوانيم خندان، برقصيم شاد

آه نفرين به بنياد بيداد باد!جز اين چيست تسكين در اين روزگار؟

مغنى بخوان، ساقيا، مى بيار

مال مهدى نراقىبيا ساقيا من به قربان تو ***فداى تو و عهد و پيمان تو

مئى ده آه افزايدم عقل و جان ***فتد در دلم عكس روحانيانشنيدم زقول حكيم مهين ***فالطون مه ملك يونان زمين

25

Page 26: saghi nameh  ساقي نامه

بهجت افزار و اندوه زداست ***همه دردها را شفاء و دواست »مى «آهبيا ساقى اى مشفق چاره ساز ***بده يك قدح زان مى غم گذاز

آه برهم زنم عالم خاآيان ***آنم رقص بر اوج افالآيانبه دور افكنم عالم خاك را ***آنم سير ايوان افالك را

بسوزم از آن، دلق سالوس را ***بدور افكنم نام و ناموس رابتازم بر اوج فلك رخش را ***ببينم عيان آرسى و فرش رابتازم بر اوج فلك رخش را ***ببينم عيان آرسى و فرش رانراقى از اين گونه گفتارها ***برون رفتى از حد خود بارها

بيا ساقی آن باده ی عيب شوی .........که از خم فتاده به دست سبویبده تا دمی عيب شويی کنيم............درون فارغ از عيب جويی کنيم

بيا ساقی آن جام گيتی فروز........که شب را نهد راز بر روی روزبده تا ز مکرآوران جهان...................نماند ز ما هيچ مکری نهان

بيا ساقيا تا جگر خون کنيم..........از اين می ، قدح را جگرگون کنيم...جگرخواری ازميگساری به است که غمديده را آه و زاری به است................بلندی ده از زخمه آهنگ را بيا مطربا ساز کن چنگ را

که تا پنبه از گوش دل برکشيم...........همه گوش گرديم و دم در کشيم

سرم خاک مستان فرخنده پیکه شویند نقش خرد را به می

فروشم چو من مست باشم خرابجهان خرد را به جام شراب

چو فتنه است فرهنگ فرزانگیخوشا وقت مستی و دیوانگیهر آبی کز اندازه بيرون خوری

نياری که یک شربه افزون خوریوگر شربت زندگانی بود

هم از خوردن پر گرانی بودبجز می که بر بوی بيهوشيشنی سير چندان که م ینوشيشبيا ساقی اندر قدح پی به پیبه عاشق نوازی فرو ریز میمی کوبه عشق آشنایی دهدز تشویش خویشم رهایی دهدبيا مطرب آن پرده های حکيم

کزو گشت پوسيده عقل سليمنوازش چنان کن که جان نژند

شود رسته زین عقل ناسودمندبيا ساقيا درده آن خون خام

که شد قرة العين مستانش نامچنان گوش من پر کن از بانگ نوش

که بيرون رود پند دانا ز گوشبيا مطرب آن جره ی طفل وش

چو طفالن ببر گير و به نواز خوشنوایی که تعليم کرد از نخستبزن چوب تا باز گوید درست

بيا ساقی آن جام شادی فزایکه بنياد غم را در آرد ز پای

به من ده که راحت به جانم دهدز خوناب هی دهر امانم دهدبيا مطرب آن بر بط خوش نوا

که بی مغزیش مغز را شد دوابزن تا که بر باید از مغز هوشبه دل جان نوریزد از راه گوشبيا ساقی آن باده ی تلخ فامکه شيرینی عيش ریزد به کام

26

Page 27: saghi nameh  ساقي نامه

بده تا به شيرینی آرم به کارکه تلخی بسی دیدم از روزگار

بيا مطر با برکش آواز تردماغ مرا تر کن از ساز تر

روان کن که خشک است رود رباباز آن دست چون ابر باران آب

بيا ساقی آن شربت خوش گوارکزو بزم گردد چو خرم بهاربده تا چو در تن در آرد توانگل زرد من زو شود ارغوان

بيا مطرب اسباب می کن تمامبدان ار غنون ساز طنبور نام

که گر چون عروسانش در بر نهیمی پر دهد از کدوی تهی

بيا ساقی آن باده ی چون عقيقکه هم کوثرش نام شد هم رحيق

فرو ریز تا چون بکشتی شودخراباتی از وی بهشتی شود

بيا مطرب آن چاشنی بخش روحکه هم صبح ازو خوش شود هم صبوح

فرو گوی و مجلس پر آوازه کندل و جان می خوارگان تازه کنبه جام طرب زنده کن جان پاک

که محتاج جرعه است مرده به خاکبيا ساقی آن گنج دان نشاطکه اندیشه را در نوردد بساطبده تا نشاط سخن نو کنيم

و زو مجلس آرای خسرو کنيمبيا مطربا ساز کن چنگ رابه نالش درار آن پر آهنگ رازهی گير کز ذوق آواز ویحریفان نگردند محتاج می

بيا ساقی آن باده ی خوش گوارکه تا اندوه و غم نهم بر کناربيا ساقيا ارمغانی شراب

که محراب زرتشتيان شد ز باببده تا به مستی کنم خواب خوش

کشم آتش غم بدان آب خوشبيا مطرب آن چفته کز یک فغانکند زاهدان را به کوی مغان

چنان زن که آتش زند سينه راز سر نو کند داغ دیرینه را

بيا ساقی آن سلسبيل حياتکه شوید همه تيرگيها ز ذاتبده تا چو منزل به خاکم کشد

ز آالیش خاک پاکم کشدبيا مطرب آن علم باریک راکه روشن کند جان تاریک رافرو گوی زانگونه سوزان و ترکه دستار عالم رباید زسربيا ساقی آن کيميای وجود

که بی همتان را در آرد به جودبه من ده که تا شادمانی کنمز گنج سخن در فشانی کنمبيا مطربا مو به مو باز جوی

ز موی کمانچه نوایی چو موی

27

Page 28: saghi nameh  ساقي نامه

که تا چون به مستان رسد ساز اوگوارا شود می ز آواز او

بيا ساقی آن جام در یا درونکزو گوهر مردم آید برونبده تا نشاطی برون آردم

برو سنگ و گوهر برون آردمبيا مطرب آن مایه ی دل خوشیکه صوفی کند زو مالمت کشی

بگو تا دمی خرقه بازی کنمبه می دلق خود را نمازی کنمبيا ساقی آن باده ی بی خمارفرو شوی زین جان خاکی غبار

که چون گم شود جان غمناک مننریزد کسی جرعه بر خاک من

بيا مطرب آواز بر کش بلندبرون بر غم از سينه های نژندز سر نو کن آیين عشاق را

به غلغل در آرا این کهن طاق رابيا ساقی آن ساغر گرم خيز

یکی جرعه بر خاک خسرو بریزبيا ساقی آن می که کام من استبه من ده که در خورد جام من است

مرا با حریفان من نوش بادحریفان بد را فراموش بادبيا مطربا ساز کن پرده را

بسوز این دل عشق پرورده رارسيد از بتان جان خسرو به کامبه یک زخمه کن کار او را تمام

عبد اهللا هاتفيبيا ساقي آن آتشين آب را

گرانمايه بيجاده ناب رابمن ده آه باشد فراغ دلمشود الله طرف باغ دلم

بيا ساقي آن مي آه غم ميبردفرح ميرساند الم ميبرد

بمن ده آه فارغ آند از غممرهاند از انديشه عالمم

پرتوي شيرازيدال پرده بردار از روي آاربمستي بدر پرده روزگار

ندارد بقا مهر و افسوس چرختبه آرده اين پرده طاووس چرخزهر در در آيد غم سينه سوزدر شادماني شده ميخ دوزدرين خاآدان پريشان نهاد

آه گلبرگ دانش همه برده بادنبيني بري بر درختان دهربجز ميوة جهل آلوده زهر

حالوت نماندست در شهد عمرهمه طفل جهلست در مهد عمر

نه دانشور انرا ز دانش برينه تقوي ورانرا بتقوي سري

چه شاه وگدا و چه نيك و چه بد

28

Page 29: saghi nameh  ساقي نامه

فروماندگانند در آار خوددرين بيشه پا برآش از آب و گلآه هم شير مردي و هم شيردلمشو پهن در اين چمن همچو آب

چو باد صبا آن برفتن شتابمكن دامن آلوده و دل سياهچو الله درين دامگه بزمگاهفروغي نباشد درين تيره باغآه زاغش بود گوهر شب چراغبده ساقي آن باده تب شكنفرو ريز در جامم آن درد دنغمي گر آشد زين درد دردبرآيد به چرخ از ته بحر ، گردانا الحق ز ماهي رسد تا بماهزخرد و بزرگ و سپيد و سياهبده ساقي آن باده الله گون

آه آرد به جوش از دل سنگ خونغنيمت شمر صحبت دوستان

آه گل پنجر و زيست در بوستاندريغا آه ايام فرصت گذشت

همه عمر در خواب غفلت گذشتندارم آنون غير شرمندگي

ز پيرمغان ، آخ از اين زندگينه دل ز خوبي بود مايه اينه جان را تمنا بود سايه اي

مي بي خمار آن مي احمرستباندك غمي زان سحاب اميد

گليم سياه مرا آن سپيد

غياثاي مصنف اصفهانيدال آهنه دور و نو شد خماربمن تازه آن چهره روزگار

جهان چيست ؟ يك مشت خاك غرورآزو ديده شادمانيست آور

زمان چيست ؟ بيهوده گردي چنانآه آرد به سر روز عمر آسان

فلك چيست ؟ تل گونه اي بر سرابآه از جوي او آس نخوردست آبفزون از دو صد ره درين ديرغمگل آعبه گرديده باشد صنمزمان از غم ما چه پروا آندبآنها چه آرد او آه با ما آند

دو روزي بقاي جهان بيش نيستزمان گل از گلستان بيش نيستحبابيست گردون و بادي دروست

ترا خود گمان اينكه هستي ازوستباين مايه هستي سزد گرحكيم

چو نادان ندارد جهانرا قديممخور غم آه فردا آسي زنده نيستمنه دل به چيزي آه پاينده نيستمرا خود غم اين جهان هيچ نيستبر من هم اين و هم آن هيچ نيست

زمان گل از دست ما ميرودندانم آه ساقي آجا ميرود

چه ساقي آه مي مست ديدار اوست

29

Page 30: saghi nameh  ساقي نامه

خرد همچو مستان پرستار اوستبيا ساقيا فكر نوروز آن

شب عيد ما را بمي روز آناز آن مي آه رستم آند زال را

آند عيد سرتاسر سال را

اميدي رازيبيا ساقي آن تلخ شيرين گوارآه شيرين آند تلخي روزگاربمن ده آه تلخست ايام من

ز ايام من تلختر آام مننشايد آشيدن درين تنگنايباندازه آرزو دست و پاي

نشايد نهادن درين سنگالخبكام دل خويش گامي فراخبيا ساقي آن جام گيتي نما

آه از جم رسيدست دورش بمابمن ده آه دوران گيتي مدام

ز دستي به دستي رود همچو جامبيا ساقی آن آب یاقوت وار در افکن بدان جام یاقوت بار

سفالينه جامی که می جان اوست سفالين زمين خاک ریحان اوستبيا ساقی از سر بنه خواب را می ناب ده عاشق ناب را

ميی گو چو آب زالل آمده است بهر چار مذهب حالل آمده استبيا ساقی آن می نشان ده مرا از آن داروی بيهشان ده مرابدان داروی تلخ بيهش کنم مگر خویشتن را فراموش کنمبيا ساقی آن راحت انگيز روح بده تا صبوحی کنم در صبوحصبوحی که بر آب کوثر کنم حاللست اگر تا به محشر کنم

بيا ساقی از خنب دهقان پير ميی در قدح ریز چون شهد و شيرنه آن می که آمد به مذهب حرام ميی کاصل مذهب بدو شد تمام

بيا ساقی آن آب حيوان گوار به دولت سرای سکندر سپارکه تا دولتش بوسه بر سر دهد به ميراث خوار سکندر دهد

بيا ساقی آن راح ریحان سرشت به من ده که بر یادم آمد بهشتمگر ز آن می آباد کشتی شوم وگر غرقه گردم بهشتی شوم

بيا ساقی از خود رهائيم ده ز رخشنده می روشنائيم دهميی کو ز محنت رهائی دهد به آزردگان موميائی دهد

بيا ساقی آن شربت جانفزای به من ده که دارم غمی جانگزایمگر چون بدان شربت آرم نشاط غمی چند را در نوردم بساط

بيا ساقی آن می که رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشستمگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

بيا ساقی از می مرا مست کن چو می در دهی نقل بر دست کناز آن می که دل را برو خوش کنم به دوزخ درش طلق آتش کنم

بيا ساقی آن می که فرخ پيست به من ده که داروی مردم ميستميی کوست حلوای هر غم کشی ندیده به جز آفتاب آتشی

بيا ساقی که لعل پالوده را بياور بشوی این غم آلوده رافروزنده لعلی که ریحان باغ ز قندیل او برفروزد چراغ

بيا ساقی آن جام آیينه فام به من ده که بر دست به جای جامچو زان جام کيخسرو آیين شوم بدان جام روشن جهان بين شومبيا ساقی آن راوق روح بخش به کام دلم درفشان چون درخش

من او را خورم د لفروزی بود مرا او خورد خاک روزی بودبيا ساقی آن آتش توبه سوز به آتشگه مغز من برفروز

به مجلس فروزی دلم خوش بود که چون شمع بر فرقم آتش بودبيا ساقی آن جام روشن چو ماه به من ده به یاد زمين بوس شاهکه تا مهد بر پشت پروین کشم به یاد شه آن جام زرین کشمبيا ساقی آن ارغوانی شراب به من ده که تا مست گردم خراب

مگر زان خرابی نوائی زنم خراباتيان را صالئی زنم

30

Page 31: saghi nameh  ساقي نامه

نو بهار است و گل و موسم عيد ای ساقی باده نوش و گذر از وعد و وعيد ای ساقیروز محشر نبود هيچ حسابش به یقين هر که در کوی مغان گشت شهيد ای ساقیگشت پيمانه چو تسبيح روان در کف شيخ تا ز لعل تو یکی جرعه کشيد ای ساقی

حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد هر که عيد است زميخانه به عيد ای ساقیآنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد دگر او پند ادیبان نشنيد ای ساقی

بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا چسم مست تو به ميخانه کشيد ای ساقیزاهد از شرم تو دایم سر انگشت گزد جز در ميکده جایی مگزید ای ساقی

چو بی گه آمدی باری درآ مردان های ساقی بپيما پنج پيمانه به یک پيمان های ساقیز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن پس آنگه گنج باقی بين در این ویرانه ای ساقیاگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم مگير از من منم ب یدل تویی فرزانه ای ساقی

چو باشد شيشه روحانی ببين باده چه سان باشد بگویم از کی می ترسم تویی در خانه ای ساقیدر آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل جدا کن آب را از گل چو کاه از دان های ساقی

ز آب و گل بود این جا عمار تهای کاشانه خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ای ساقیزهی شمشير پرگوهر که نامش باده و ساغر تویی حيدر ببر زوتر سر بيگان های ساقی

یکی سر نيست عاشق را که ببریدی و آسودی ببر هر دم سر این شمع فراشان های ساقینمی تانم سخن گفتن به هشياری خرابم کن از آن جام سخن بخش لطيف افسان های ساقی

سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل گهی باشد که عاقل را کند دیوان های ساقیسوختی در عرق شرم و حيا ای ساقی دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقیاز می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم رحم کن بر جگر تشن هی ما ای ساقی

پنبه را وقت سحر از سر مينا بردار تابرآید می خورشيد لقا ای ساقیبوسه دادی به لب جام و به دستم دادی عمر باد و مز هی عمر ترا ای ساقی !دهنم از لب شيرین تو شد تنگ شکر چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟

شعله ب یروغن اگر زنده تواند بودن طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقیصائب تشنه جگر را که کمين بند هی توست از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟

عبدالرحمن جامیشيخ خودبين آه به اسالم برآمد نامشنيست جز زرق و ريا قاعده اسالمشدام تزوير نهاده است خدا را مپسندآه فتد طاير فرخندهء ما، در دامشمنع واعظ ز خرافات، ز غوغای عوام

نتوانيم، وليكن به دل انكار آنيم

خياماسرار جهان، چنانكه در دفتر ماستگفتن نتوان، آه آن وبال سر ماست

چون نيست در اين مردم نادان، اهلينتوان گفتن هرآنچه در خاطر ماست

حافظدر اين وادي به بانگ سيل بشنوآه صد من خون مظلومان بيک جو

پر جبر يل را اينجا بسوزندبدان تا آودآان، آتش فروزند

سخن گفتن آرا ياراست اينجاتعالي اهللا چه اسغناست اينجا

مولوياحمقان سرور شدستند و ز بيمعاقالن سرها آشيده در گليم

حافظمرغ زيرک بدر خانقه اآنون نپرد

31

Page 32: saghi nameh  ساقي نامه

آه نهاده است بهر مجلس وعظي، دامياگرچه باده فرح بخش و باد، گل بيزاست

ببانگ چنگ مخور مي، آه محتسب تيز استدر آستين مرقع، پياله پنهان آن

آه همچو چشم صراحي، زمانه خونريز استگر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

آان شوخ سر بريده، بند زبان ندارداي دل، طريق رندي از محتسب بياموز

مست است و در حق او، آس اين گمان ندارد

يغماي جندقي:نه زاهد بهر پاس دين ننوشد مي، از آن ترسد

آه گردد آشكارا وقت مستي، آفر پنهانشز شيخ شهر، جان بردم به تزوير مسلمانيمدارا گر بدين آافر نمي آردم، چه مي آردم

فضل اهللا نعيميتا به من ره نبرد آس بجز از من، هرگز

در صورهاي پراآنده از آن ميآيم

عمادالدين نسيميمكن آه اي دل پر غم !بپوش اسرار دل محكم

آه نامحرم، خطابين است و مي بايد خموش آمد

حافظآن روز بر دلم در معنا گشوده شدآز ساآنان درگه پير مغان شدمپير مغان حكايت معقول مي آندمعذورم ار محال تو باور نمي آنم

دولت پير مغان باد آه باقي سهل استديگري گو برو و نام من از ياد ببر

حافظ !جناب پير مغان مأمن وفا استمن ترک خاآبوسي اين در نمي آنم

يك نفس تازهاي خشم به جان تاخته توفان شرر شو

اي بغض گل انداخته فرياد خطر شواي روي برافروخته، خود پرچم ره باشاي مشت برافروخته، افراخته تر شواي حافظ جان وطن از خانه برون آي

از خانه برون چيست آه از خويش به در شوگر شعله فرو ريزد بشتاب و مينديشور تيغ فرو بارد اي سينه سپر شو

خاك پدران است آه دست دگران استهان اي پسرم خانه نگهدار پدر شوديوار مصيبت آده حوصله بشكن،

شرم آيدم از اين همه صبر تو، ظفر شوتا خود جگر روبهكان را بدراني

چون شير در اين بيشه سراپاي جگر شومسپار وطن را به قضا و قدر اي دوستخود بر سر اين، تن به قضا داده قدر شو

فرياد به فرياد بيفزاي آه وقت است،در يك نفس تازه اثرهاست، اثر شو

ايراني آزاده جهان چشم به راه استايران آهن در خطر افتاده، خبر شو

32

Page 33: saghi nameh  ساقي نامه

مشتي خس و خارند، به يك شعله بسوزانبر ظلمت اين شام سيه فام سحر شو

فريدون مشيري

بيا ساقي از خنب دهقان پير1از آن صافي ناب آتش ضمير

از آن آاو به جامي برد هوش منشود هستي من فراموش من

از آن آب پاآي فزاي مغاناز آن يادگار صفاي مغاناز آن آاو برآرد ز عقلم دماررها سازدم زين عذاب خمار

به من ده آه تا بر پرم زين قفسزنم در هواي جنون يك نفس

چنان نيست گردم ، به مستي درونآه گردم تهي از چه و چند و چون

نگه باز گيرم ازين تنگنابرويد مرا بال هاي رها

ز محنت سرايي آه اين دم مراستآزو جان به هر لحظه بسيار آاست

سفر سازم و سوي آنجا شومبدان سرزمين دل آرا شوم

بدان جا آه زين پيش بودم قراربدان مينوي با هزاران نگاربدان آشور نيكي و فرهي

آه بود از غم و تيرگي ها تهيآه تا ياد آيد آه من چون بدم

نه اين سان به زندان اآنون بدمهمه سر به سر خرمي بود و ناز

ابا نغزتر نقش مينو طرازبه سر بر مرا سايه ي شاه بودنه اين سان بدي را به من راه بودمرا آشور آيين شاهانه داشت

به سينه درون خرمي خانه داشتبه جاي همه اين عزاهاي شومبه مزگت درون ، اين نواهاي شومبه جز جشن و شادي به دنيا نبود

خبر زين نبهره نواها نبودهمه جشن بود و سرور و سرودخوشي بر غم تيره پيروز بود

شه دادگستر نشسته به تختفروزان ز هر سوي خورشيد بخت

نگه دار بيدار اين شارسانهمي بود چون گله ها را شبان

ز پتياره گرگان نبودي خبرنه زين ذلت و تيره روزي اثر

ز نيكي سخن بود و آيين مهربه گفتار پيغمبر نيك چهرفروزنده ي آتش جاودانپيام آور شادماني جان

خجسته پي و نام او زردهشت »2» آه اهريمن بدآنش را بكشت

به نام نكويش هزاران درودآه اومان ره نيك بختي گشود

بود آب خورد خرد ، نام اوآه گيهان بود مست ، از جام او

33

Page 34: saghi nameh  ساقي نامه

چكادي است انديشه اش ، تابناكبلندي فزاي روان هاي پاك

...آنون زان همه ، هيچ در دست نيستاز آن باده ديگر آسي مست نيستز ايران ، همين نام مانده ست و بس

درو اهرمن آام رانده ست و بسيكي زشت آابوس شوم و سياهشده چيره بر آشور مهر و ماه

بسي اهرمن خوي دژخيم پستز خون دل مردمان گشته مست

بريزند خون از پي خواسته »3» شده روزگار آسان آاستهآجا شادي اندر دلي بنگرند

به تيغ ستم ، سينه ها بردرندتباهي ست آيين و هنجارشانستم شرم دارد ز آردارشان

٭ ٭بيا ساقي از روشنايي بگوغريبي مكن ، زآشنايي بگو

بيا آبياري فرياد آندلم را دگرباره آباد آن

بده مي ، مي سال خورد جوانآه دل را دهد روشني و توانبه فرسودگان غم روزگاربده باده از رنگ و بوي بهار

آه سرسبز گردد سراپاي جاندمد نغمه ي شادي از ناي جان

پرستندگانيم و اهل نيازبه شادي اين روز ، با ما بساز

دلت باد با شادماني قرينآه خرداد روز آمد و فرودين

يكي زاد روز است بس تابناكخجسته همي باد اين روز پاكجهان تشنه ي نور آيين اوست

رهايي ده اين جهان ، دين اوست

مصرع از نظامي است .البته در چاپي از خمسه آه من دارم »خم «آمده ؛ اما گمان مي آنم نظامي نيز همين » !از گشتاسپ نامه ي دقيقي است )بنگريد به شاهنامه ي فردوسي ؛ پادشاهي گشتاسپ [2] )

بيت از فردوسي است ؛ با اين تفاوت آه در مصراع دوم به جاي »شده «در اصل »شود «است [3] .

بيا ساقی آن جام روشن چو ماهبه من ده به یاد زمين بوس شاهکه تا مهد بر پشت پروین کشمبه یاد شه آن جام زرین کشم

بيا ساقی آن می که او دلکشستبه من ده که می در جوانی خوشست

مگر چون بدان می دهان تر کنمبدو بخت خود را جوان تر کنم

بيا ساقی آن باده ی چون گالببر افشان به من تا درآیم ز خوابگالبی که آب جگرها به دوستدوای همه درد سرها به دوست

رقيب مناخيز و در پيش کنتو شو نيز و اندیشه ی خویش کن

ز تشویق خاطر جدا کن مرا

34

Page 35: saghi nameh  ساقي نامه

به اندیشه ی خود رها کن مراندارم سر گفتگوی کسی

مرا گفتگو هست با خود بسیگرآید خریداری از دوردست

که با کان گوهر شود هم نشستبيا ساقی آن آب چون ارغوان

کزو پير فرتوت گردد جوانبه من ده که تا زو جوانی کنم

گل زرد را ارغوانی کنمسعادت به ما روی بنمود بازنوازنده ی ساز بنواخت سازبيا ساقی آن زر بگداخته

که گوگرد سرخست ازو ساختهبه من ده که تا زو دوائی کنممس خویش را کيميائی کنم

فرس خوشترک ران که صحرا خوشستعنان درمکش بارگی دلکشستبه نيکوترین نام از این جای زشت

بباید شدن سوی باغ بهشتنباید نهادن بر این خاک دل

کزو گنج قارون فرو شد به گلبيا ساقی آن جام زرین بيار

که ماند از فریدون و جم یادگارمی ناب ده عاشق ناب را

به مستی توان کردن این خواب رادال چند از این بازی انگيختنبهر دست رنگی برآميختن

درخت هوا رسته شد بر درتبپيچان سرش تا نپيچد سرتمی ناب ناخورده مستی مکن

اگر می خوری بت پرستی مکنبيا ساقی آن جام کيخسرویکه نورش دهد دیدگان را نویلبالب کن از باده خوشگواربنه پيش کيخسرو روزگار

باید ساقی آن شير شنگرف گونکه عکسش درآرد به سيماب خون

به من ده که سيماب خون گشته امبه سيماب خون ناخنی رشته ام

بيا ساقی آن می که محنت برستبه چون من کسی ده که محنت خورست

مگر بوی راحت به جانم دهدز محنت زمانی امانم دهد

بيا ساقی آن شب چراغ مغانبياور ز من برمياور فغان

چراغی کزو چشمها روشنستچراغ دلم را ازو روغنست

بيا ساقی آن آب جوی بهشتدرافکن بدانجام آتش سرشتاز آن آب و آتش مپيچان سرمبه من ده کز آن آب و آتش ترمچه فرخ کسی کو بهنگام دی

نهد پيش خود آتش و مرغ ومیبتی نار پستان بدست آورد

که در نار بستان شکست آورداز آن نار بن تا به وقت بهار

35

Page 36: saghi nameh  ساقي نامه

گهی نار جوید گهی آب ناربرون آرد آنگه سر از کنج کاخ

که آرد برون سر شکوفه ز شاخجهان تازه گردد چو خرم بهشتشود خوب صحرا و بيغوله زشت

بگيرد سرزلف آن دلستانز خانه خرامد سوی گلستانگل آگين کند چشمه قند رابه شادی گزارد دمی چند را

بيا ساقی از شادی نوش و نازیکی شربت آميز عاشق نواز

به تشنه ده آن شربت دل فریبکه تشنه ز شربت ندارد شکيب

بيا ساقی از من مرا دور کنجهان از می لعل پر نور کنميی کو مرا ره به منزل بردهمه دل برند او غم دل بردبيا ساقی آن آتش توبه سوز

به آتشگه مغز من برفروزبه مجلس فروزی دلم خوش بودکه چون شمع بر فرقم آتش بود

بيا ساقی آن آب حيوان گواربه دولت سرای سکندر سپار

که تا دولتش بوسه بر سر دهدبه ميراث خوار سکندر دهد

بيا ساقی از خنب دهقان پيرميی در قدح ریز چون شهد و شيرنه آن می که آمد به مذهب حرامميی کاصل مذهب بدو شد تمام

بيا باغبان خرمی ساز کنگل آمد در باغ را باز کن

نظامی به باغ آمد از شهر بندبيارای بستان به چينی پرندز جعد بنفشه برانگيز تاب

سرنرگس مست برکش ز خواببيا ساقی آن راحت انگيز روحبده تا صبوحی کنم در صبوحصبوحی که بر آب کوثر کنم

حاللست اگر تا به محشر کنمبيا ساقی آن آب یاقوت واردر افکن بدان جام یاقوت بار

سفالينه جامی که می جان اوستسفالين زمين خاک ریحان اوست

بيا ساقی آن ارغوانی شراببه من ده که تا مست گردم خراب

مگر زان خرابی نوائی زنمخراباتيان را صالئی زنم

بيا ساقی از سر بنه خواب رامی ناب ده عاشق ناب را

ميی گو چو آب زالل آمده استبهر چار مذهب حالل آمده است

مال محمد صوفي آملياال اي دل مانده از آار و بار

به مستي و ديوانگي سربرآر

36

Page 37: saghi nameh  ساقي نامه

نديديم خيري ز فرزانگينيستم طرفي ز ديوانگيدگر با خودم آشنائي نماند

سر وصل و برگ جدائي نمانددريغا آه گمشد سراپاي من

من از خويش گم گشته ام واي منفراق عزيزان بسي ديده امبسي ناموافق پسنديده ام

بهر ناخوشي پاره اي جان منبرفت از بر همچو سندان منمراسينه ماناآه ماتمسر است

جهان پيش چشمم يكي اژدهاستبيا ساقي از بي بها ميدهي

شرابي براه خدا ميدهيبمن ده آه بس بينوا مانده امز دوران ميخانه و امانده امبمن جور دوران ز حد ميرودسپهر سراسيمه بد ميرود

اگر همگنان جمله يكتا شويمز تحت الثري تا ثريا شويمگريبان گردون بدست آوريمآشانش زباال به پشت آوريماز آن پيش آاين روزگار دورنگآند حمله چون تير خورده پلنگ

خروشيدن مرغ برطرف باغ

ساقي نامه مايلي

دال رخنه ام در درون آرد غم /تن ناتوانم زبون آرد غمچنان آتش غم به دل جا گرفت /آه چون آتشم آار باال گرفت

مرا غم چنان آرد در دل وطن /آه جان خيمه بيرون زد از ملك تنغم روزگار چنان ساخت زار /آه بيزارم از روز و از روزگار

چنان شد زبونم دل از باد غم /مبادا چون من آس گرفتار غمغم دهر دون ساخت جانم آباب /چو سيمايم انداخت در اضطرابدلم را چنان ساخت غم درد جاي /آه از دست رفتم، فتادم ز پاي

آشيد از دلم آتش غم علم /و ز آن آتشم سوخت مغز قلمچنان از غمم گريه در خون نشاند /آه اميد خالصم از اين غم نماند

مرا تا غم افكند در دل بساط /به تاراج دادم متاع نشاططرب در من زار غمگين نماند /مرا تاب غم بيشتر زين نماندمگر جرعه اي از مي الله گون /مرا آورد يك دم از غم برون

از آن مي آه بي رنج و در خمار /آند تازه رويم چو گل در بهاراز آن مي آه دورانم از يك اياغ /دهد از غم و رنج دوران فراغاز آن مي آه در مجلس آبريا /بسوزد به يك جرعه آبر و ريا

چنان از غم و غصه درهم شدم /آه راضي به مرگ خود از غم شدماگر خواهي اي دل خالصي ز غم /ز ميخانه بيرون منه يك قدم

آه آنجا آند صوفي از صاف خم /به يك جرعه، آبر و ريا هر دو گمبنه روي مستان به پاي قدح /قدح نوش و مي خوان دعاي قدحآدو پر آن از باده ي خوش گوار /آه از جور گردون سرانجام آار

آدويت پر از خاك خواهد شد /غبارت بر افالك خواهد شدبده آاسه ز آن پيش آاين چرخ پير /هدف سازدت آاسه از باد تير

منه شيشه ي باده يك دم ز دست /آه اين شيشه ناگاه خواهد شكستبده يك دو جامم مي الله گون /آه اين جام خواهد شدن سرنگونبكن گرم از ساغر مي سرت /آه خواهي تهي شد ز مي ساغرتچو در آاسه خون ريزد از چشم تر /مكن خواب و حال صراحي نگر

آه خواهد ترا شد دو چشم پر آب /در آخر چو چشم صراحي به خواب

37

Page 38: saghi nameh  ساقي نامه

بنوش از پي دفع غمی /آه جز مي نداند آس دفع ويقند چون به دور ايار غم نگاه /بود چون خط هاله بر دور ماه

چو در آاسه بينم حباب شراب /درم رخت هستي به تن چون حباببده ساقي آبي از آن ساغرم /آه از تشنگي سوخت جان در برمبه من ده آه با دل مي خوش زنم /شوم مست و آبي بر آتش زنم

مغني تو هم گير مغني به چنگ /آه ايام صحبت ندارد درنگبخوان خوش آه تا مي آني ديده باز /نه آواز ماندست باقي نه ساز

بيا ساقي آن جام رخشان بيار /نشاني ز لعل بدخشان بياربه من ده آه در بزم اهل جنون /آنم چهره ي آهربا لعل گونمغني تو هم ساعتي يار شو /بزن ساز و از خواب بيدار شو

آه خواهد فرو برد با صد جدل /سر از جور، دوران به خواب اجلبده ساقي آن باده ي خوش گوار /آه از دل برد جور و از جان قرار

آه تا سر برآرم به ديوانگي /آنم در جهان آسب فرزانگيمغني ز مي مست و مدهوش باش /به مغني مزن چنگ و خاموش باش

آه از تار قانونم آمد به گوش /آه دنيا وفايي ندارد، خموشبده ساقي آن مي آه از مي فروش /به يك جرعه عقل و خرد برد هوش

بده تا شوم يك دم از خود برون /آه دلگيرم از وضع دنياي دونمغني بزن ساز و دل دار شاد /مكن بر وفاي جهان اعتماد

آه بودي اگر اعتمادي به وي /نمي ريخت خون سياوش و آيبيا ساقي آن سهيل يمن /به من ده به من ده به مدن ده به من

آه در آار پيري جواني آنم /رخ زعفران ازغواني آنممغني تو هم مغني آور به پيش /به يك نغمه ام مرهمي نه به ريشآه مغني هم از جوش خواهد شد /از ين نغمه خاموش خواهد شد

بيا ساقي آن آب آيينه رنگ /آه از دل برد غصه ز آيينه رنگبه من جرعه اي از پي دفع غم /آرم آن آرم آن آرم آن آرمبده ساقي آن باده ي پرفتوح /آه يابند از او اهل دل فيض روحآه بر ياد يك جرعه ز آن آب تاك /هالآم هالآم هالآم هالك

مغني تو هم شاد گردان دلم /به يك نغمه آبادگران دلمآه از جور اين دور پر انقالب /خرابم خرابم خرابم خراب

بيا ساقي آن جام آب حيات /آز آن جام يا بند اسيران حياتبه من ده آه در چنگ اين چرخ پيراسيرم اسيرم اسيرم اسيرمغني به يك نغمه ي زير و بم /مرا راه بنما به يك ملك عدمآه در دار دنيا منم بي نصيب /غريبم غريبم غريبم غريب

بيا ساقي آن مي آه نسيان برد /چه نسيان آه زنگ از دل و جان بردبده تا زماني نشينيم شاد /ز عمر تلف آرده آريم ياد

مغني تو هم خيز و مغني بيار /به آف گير و فرصت غنيمت شمارمنه دل به دنيا آه دير ايستيم /آه تا چشم بر هم زني نيستيمبده ساقيا جرعه اي آب تاك /آه ترسم برم حسرت آن به خاكآه از شاه و ميرو گدا هر آه مرد /به جز حسرت از دار دنيا نبردمغني تو هم خيز و فرصت شمار /به او تار مغني غم از دل بر آرآه در دار دنيا ندارد دوام /نه مجلس نه مطرب نه ساقي نه جام

38