shams5 - rumisite.com · web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001...

352
) ات ی ل ز غ( ی ز ی ر ب ت س م ش وان ی د2001 - 2500 -------------------------------------------------------- www.RumiSite.com 2001 ن م ز ی ن می ی س ر لب وه ده ای د ش ع دم ده و ن م ز ی مد4 ل ا ج ا ون7 چ و ی ی دم ب م م که د د اب درب رت گه ون7 چ ودم ش ا و درب7 چ دل ن م ر س اری خ بL ک ن و7 چ رسدم ردون گ ه ر ت س ل ع ل اده ب ن م وی ش اری یT ب دم که ن4 اL ک ن خ ن م ر ر ون7 چ م ه رخ ارش ر س د ر ش خ در ب وام ی ات زاب خ اف اوق م که ر ب زا خ ان ر ن م ر ب خ م دن س مارت ع ت س ی ا ب زا خ در د ی ک ه زض غ درون ر هادت ش و7 چ ان اهد ج س ن م ر ف زد کا خ رد4 زا ی ت ش گ ب ود ا ر ع م ج ی قی سا ی ا ه د ان ف ی ز خ ه تL ک ن4 ا ار سw یy ن ن م ز غ سا ن4 ده ا ب ن م زم ی ه ن ش ت مه ه ار و ی ر که م ا ن4 ضه در ا ا وام ج ی ر م ده ا ی ب ن م ز~ ظ ن م وی ش ه ت ن ک ز~ ظ ن ر ب خ م ی ب و گ ی س و م ار ه ب و ت ی م را ل د ور ر ف زا ی ن هی ن م ز گ ج دا ا د اب ه ماب ن خ رو ف که ا ا ب س ت و چ دم ی ک ق و ا ی وی چدم و در ر ک س م ج ن م ن م ز ی ز ع ش ق ید رو و ی و ی وی چ که ر2002 نw ی ن طان سل ن4 ی ا ب ا ی و داب سار ت ب س و ی نw ی ن مکان او ا ف ک ود در ب ب ن ک م م چ ب4 ا نw ی ن ی م و م ار ر مب ز ی او ف ک در اب ن ه4 ا نw ی ن هان ن7 ب را ر ب خ او ا ور رخ ی سw یy ن

Upload: others

Post on 27-Feb-2020

1 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

Page 1: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

) غزلیات ) شمستبریزی دیوان2001 - 2500

--------------------------------------------------------www.RumiSite.com

2001من بر سیمین دلبر ای ده عشوه و ده من دم بر آمد اجل چون تو دم بی دمم که

درتابد گهرت چون شودم دریا چو من دل سر بخاری چونک رسدم گردون به سرلعل باده من سوی بیاری که دم آن من خنک زر همچون رخ شرارش ز بدرخشد

توام خرابات اوقاف ز که خرابم من زان مخبر شدن عمارت است خرابی درکند عرضه درون ز شهادت چو جان من شاهد کافر خرد برآرد انگشت زود

جمع ساقی ای دهی حریفان به آنک از من پیش ساغر آن بده من ترم تشنه همه ازتو که امر آن در خاصه توام امر من بنده منظر سوی به کن نظر خیز گوییم

موسی نار به تو را دلم برافروز من هین اخگر ابدا ماند افروخته که تاخویش افکندم تو جوی در و کردم خمش من من تر شعر رونق بود تو جوی ز که

2002بین سلطان آن دانایی و سازی سبب بین تو امکان او کف در نبود ممکن آنچ

بین مومی از نرمتر او کف اندر بین آهن پنهان را اختر او رخ نور پیشنگر اندیشه قلزم بیا اندیشه بین نم جان اکنون هله بدیدی چرخ صورت

مشتریی چنین به خر ای بنفروختی بین جان ارزان علف چو جان غمش بازار به روحرکت نماید سخت او بر بفسرد کی بین هر آسان را جنبش و شو گرم اندکی

دلیل و بحث طلب از دماغ تو کردی بین خشک برهان لمع و فکر ز خویش بفشانسنجی می بدان و معینت میزان بین هست میزان بی زر و بگذار میزان هله

نفسی و تنگ موضع فراخ نفسی بین جای میدان را همه پس آن از و نوش جان میاعوذ قل خوان همی دیو را تو ست کرده ریحان سحر و گل جمله شدی سرسبز چونک

بینجهان جمله شود سبز شدی سرسبز تو بین چون ابدان و عرض در عجبی اتحادی

برگردد تو سر و زنی چرخ دمی بین چون گردان خود سر همچون و بنگر را چرخباشی کل مثل جهانی جزو تو آنک بین ز ارکان از صفت آن صفتت شد نو چونک

بدن چو صنعش و آمد لباس چو ارکان بین همه انسان بدن لباسی مغرور چندببین اعمال آیینه در تو ایمان بین روی ایمان شعشعه درآ و بردار پرده

نی احسان بجو حسن ای شده عاشق تو بین گر احسان بنشین زمانی عباس تو ورگوید او این از پس را خود شه کردم بین البه پایان بی در بجوشد دریاش چونک

2003وطن گشت تهی و بخفتند و خوردند چمن همه به خرامان درآییم که شد آن وقت

شفتالو سوی کشانیم سیب سمن دامن سوی سخن چند تر گل از ببریمخواند می فسون است مسیحی چون کفن نوبهاران ز نباتی شهیدان برآیند تا

Page 2: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بگشادند دهان شکر جهت چون بتان دهن آن بوی از شد مست نرسد بوسه به جاندهدم می خبر الله و گل رخسار لگن تاب زیر این در گشته نهان است چراغی که

لرزد می دلم شاخ بر و لرزد می ختن برگ خوب از دلم و باد ز برگ لرزهشورانید را لخلخه صبا دستان حسن دست خلق چمن طفالن به بیاموخت تا

مریم درختان و افتاد قدس روح زن باد و شوهر کند که سان آن نگر بازی دستخوبانند تتق زیر در که دید چون عدن ابر در و گهر نثار برفشانید

بدرانید طرب ز گریبان سرخ گل پیراهن چون رسد یعقوب به که شد آن وقتخندید دلبر لب یمنی عقیق یمن چون سوی از رسد محمد به یزدان بوی

نیافت آرام دل پراکنده گفتیم زمن چند شاه آن پراکنده زلف آن بر جز

2004الغرشان سگ ز ترسی چه تو سرشان شیرمردا بر بزن و پوالد چو تیغ آن برکش

دروغ بال و پر به را خود ساخته ملک مهترشان چون بود ابلیس که دیوند همهسنگ سر بر بزنی چون سیه و قلبند زرشان همه و سیم به تو شدستی غره چرا هین

2005بیگانگان چون دور نشستی دیوانگان چه حلقه در اندرآ

شرم گاه آن و عاشقی بود چه جان شرم گاه آن و هوس این باشد چه جانای بوسه جانی به او فروشد رایگان می است رایگان کان بخر رو

ست زده برهم ها خانه عشقش همسایگان آنک خانه اندر آمدعشق ز دریا این ست برآورده آسمان کف ز مه آن ست فروکرده سر

بیا امشب ها خواب ببسته نشان ای بی وصلت چو بین را ما خوابحارسند بندگانش را شهی پاسبان هر را بندگان مر ما شاه

برون بیداری و خواب از ما کشان شاه دامن ما جان میان درصورتی نماید می شب این آن اندر کیست رب یا دست در مشعله

گرفت افزودن شورش و جست هندوستان خواب را پیل آمد یادگرفت باال خدا کمان آتشعشق از جست خدا تقدیر تیر

بود غیب زمین در کان ای زد دانه عیان سر شد درختی همچون ودرخت در زد آتشی و جست امان برق بی شگرف برق و آتشدرخت آن آتش ز شد می گلستان سبزتر آتش و برق از شکفت میآتششوند از سبز درختان زبان این را درختان این دارد آب

درخت گردد نهان پیدا تویی نهان تا گردی تو چو پیدا شود اورا عشق باغ است تبریز باغبان شمس هم نما هم طراوت هم

2006من جان ای نهی پا که کجا یاسمن هر و بنفشه و الله بردمد

دمی وی بر برکنی گل زغن پاره یا کبوتر یا بازگرددتغار آن شویی دست تغاری لگن در زرین شود تو دست آب ز

فاتحه بخوانی گوری سر کفن بر از برآرد سر بوالفتوحی

Page 3: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

زند خاری چنگل بر تنن دامنت تن با شود چنگی چنگلشخلیل ای شکستی که را بتی شکن هر زان یابد عقل پذیرد جان

بداختری بر تافت تو مه محن تا از وارست و گشت اکبر سعدبرجهد سینه صحن از دمی زن هر و مرد بی ای زاده آدم همچو

او پشت وز او پهلوی از زمن وآنگه اندر آدمچگان شوند پربیت پنجاه این بر گفتن دهن خواستم تو گشایی تا ببستم لب

2007کاهالن برای باری ما رایگان شاه دم هر به بخشد می گنج

شاه تخت سوی به یاران زیان الصال بی سود و است رنج بی گنجاو کحل از دید چه داند دل آسمان چشم هفتم به تا رحمت و نور

آسمان هفت او پیش باشد چه نردبان خود پایه هفت مثال برای ذره از خردتر صورت به جهان ای اندر جهان تو معنی به ویببین غم از کمان چون خمیده کمان ای زین شکسته صف هزاران صد

چارچشم گشته تو جویی نشان نشان در صد چشمت کنج اندر وآنگهنیکخواه رقیب چون نشانی کشکشان هر حضرت به تا برندت می

2008آخرزمان ساقی ای بده مردمان می های عقل ربوده ای

زدند گردون بر باده زین آسمان خاکیان نردبان تو می ایغم زندان در باده از غمان بشکن زندان ز را جان وارهان

بگداخته ریسمان سان به ریسمان تن بر زند می معلق جاننماند کس ده در گشت ساقی ترکمان ترک و گوسفند و ماند گرگ

شد مست گمانم جا این رسید گمان چون های بغل خوش گرفته دل

2009لولیان ای صال شد بهاران روان نک آب و سبزه و نای بانگ

شوید بیرون تن شهر از مان لولیان و خان پذیرد کی را لولیانجهان زین حسرت بردند جهان دیگران جان در بنهیم حسرتی

کنیم آن ما وفا بی جهان دیگران با آن با ست کرده او هرچیکی او ببیند خود حریف امتحان تا بیابد او امتحان

است عاشق چون جهان گفتم غلط نیکوان نی جفای جوید جان به اوجفاست و جور از زنده عاشق زیان جان دارد را که جان مسلمان ایسخن این فروبست را صحرا دهان راه را صحرا راه نجوید کس

یار تنگ دهان دارد بگو کران تو بی گشاد بسته لب بانشد صحرا لبان آن وی بر که آشیان هر نی و داند صحرا نه اونتافت نوری قمر زان وی بر که آسمان هر و زمین از بیند چه او

شود صحرا غزل کاین را کسی مکان هر و کون سوی زان بیند عیش

Page 4: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2010سخن بی های نکته دل از کن بشنو فهم ناید فهم اندر آنچ و

است آتشی مردم سنگ چون دل بن در و بیخ از را پرده بسوزد کوتمام دریابد پرده بسوزد لدن چون من علم و خضر های قصهشود پیدا دل و جان میان کهن در عشق آن از نو نو صورت

بین خورشید والضحی بخوانی یکن چون لم بخوانی چون بین زر کان

2011برشکن را جان تو هایی جان برشکن جان را کسان دیگر تویی کس

ها دیده در درآ باقی برشکن گوهر را باقیان بستان سنگآفتاب ای بتاب حق آسمان برشکن ز را آسمان اختران

را خلق های سینه کن دان برشکن غیب را دان عیب های سینهشده پرده نشان بی از برشکن بانشان را نشان هر نشانی بی

را تاریک شب کن مطلق برشکن روز را پاسبان بارنامهآفتاب آفتابی تبریز برشکن شمس را شمعدان و جان شمع

2012شکن دل ای و من دالرام من ای ز جرمی بی خویش کشیده وی

ای نه بیرون دل ز رفتی نظر لگن از دل و جان و شمعی تو آنک زمن جان جانت تو جان من تن جان دو در جان یک ست دیده کس هیچ

فراق مرگم تو وصل ام فن زندگی دو اندر ای کرده نظیرم بیگفت خضر حیوان آب بجستم مکن بس جان نیابی جان وصالش بی

گشت تو غمگین گرد نیارد زدن غم گردن بایدش بگردد ورگرددهمی تو گرد زان ها یمن جان اندر سهیل تو و ادیم جان

حالج منصور ست گفته تو البدن بهر رطب یا السن صغیر یابگفت و گشت تو شهد مست اللبن شیر شرب من العهد قریب یا

نیست راه را غم تو بوالحسن پیشمستان کار هست غم و فکرتاست مانده طبیعت چاه در کی رسن هر چون فکر ز نبود اش چاره

حبل گشت کاسد برپرید ظن چونک گشت کاسد یافت یقینی چوندال شو زبانان بی مرتهن همزبان نباشی گو و گفت به تا

2013کن جام در می و برخیز کن ساقیا دام را دل عشق شراب وز

درست خود بر بکن را رندی کن نام نام الابالی را خویشتنشد رام چون را تو گردنده کن چرخ رام را مرکبی بی مرکب

زن چرخ اندر باکی بی کن آتش ایام سر بر تیره خاکگیر پیشه زناربندان کن مذهب آذرنام و کاووس خدمت

2014

Page 5: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

من یار نگوید من با چون من راز گفتار او پیش گردد بندخامشم یعنی که گوید می من عذر هشیار دل گوید می تو با

همه گردد زبان دیگر کسی من با اسرار و گوید می خود سرواقعه زین دلم افتد گمان من در بدپندار ترسان دل اینمن راز نگوید ور بگوید من گر دلدار از صبر ندارد دل

2015دوشمن دیدم خواب در را من فقر هوش بی او خوبی از گشتم

فقر لطف کمال از و جمال مدهوشمن از ام بوده سحرگه تالعل کان مثال دیدم را من فقر پوش اطلس گشتم رنگش ز تا

عاشقان هوی و های شنیدم من بس نوشانوش بانگ شنیدم بسفقر سرمست همه دیدم ای گوشمن حلقه اندر دیدم او حلقه

فقر نور در ها نقش بدیدم من بس روش در جان نقش بدیدم بسمیان خاست از جوش صد ما من جان جوش در را بحر بدیدم چون

آسمان زد می نعره هزاران من صد چاووش همچنان غالم ای

2016من جان جانت تو جان من بدن جان یک در جان دو دیدستی هیچ

ای زنده جان صد به او بی ار تن مزن ای تن الف و جان کن طلب جانبنه وی بر و برکن جان این از مکن دل جان نیاید جانی این از آنک ز

شد فهم ربی امر الروح قل دهن از در نیاید جان ای جان شرح

2017ختن خوب میان در آمد تن آمد و جان از بشو را دستت دو هر

گفت و عشق دست به شمشیری بزن داد گردن من غیر بینی هرچرا نوح اال انداز آب و اندر خوب باشد که زن هر و مرد و زشت

رست است نوح دل اندر او که فکن هر دریا در است پستی در که هر

2018مکن وا پر هما با خانه مکن مرغ صحرا نیت نداری پر

مرو آتش دل در سمندر مکن چون رسوا را خویش تو مری وزنیست تو کار آهنگری مکن درزیا ها آتش فعل ندانی تو

گیر تعلیم آهنگران از مکن اول را آن تو تعلیم بی نه وراندرمشو بحر تو بحری ای نه مکن چون دریا غره و موج قصد

بگیر کشتی گوشه پس کنی مکن ور وا کشتی ز تو را خود دستبیفت کشتی آتش در هم بیفتی مکن گر پا بر و پنجه بر تو تکیهگزین عیسی صحبت خواهی مکن چرخ خضرا گنبد قصد نه ور

باش شاخ مقیم خامی مکن میوه اسما این ترک معانی بیاست حضرت مقیم تبریزی مکن شمس جا آن جز خویش مقام تو

Page 6: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2019مکن جان قصد تو دل ببرده مکن ای آن جانا تو کردم من آنچ و

نیست صاف گر من درد اندر مکن بنگر درمان و مفرستم خود دردکافرت زلف داد ایمان مکن داد ایمان کفر ز مویی سر یک

جفا باشد جفا خوبان مکن عادت احسان او بر عادت آن بر همایم بنهاده خود مرگ بر دل چه مکن گر چندان تر آهسته جفا در

دار پرده باشد مرگ را ما مکن عیش خندان را مرگ و پوش پردهاست تو از عشق فتنه زلیخا مکن ای زندان در هرزه را یوسفی

عیش وقت نداری رندان سر مکن چون رندان سر اندر ها وعدهتویی آخر عاشقان چشم مکن نور ایشان کوری بر ها عیش

مبر مفلس یکی از را مکن نقدکی کان در او نقد حریصی ازمسوز استاره همچو را روان مکن شب رهبانان ز پر را خود راه

نمای رویی یکی تبریزی مکن شمس جانان با روی تو ابد تا

2020مکن هجران را وصل این خدا مکن ای ناالن را عشق سرخوشان

دار سرسبز و تازه را جان مکن باغ بستان این و مستان این قصدمزن دل برگ و شاخ بر خزان مکن چون سرگردان و مسکین را خلق

توست مرغ کآشیان درختی مکن بر پران را مرغ مشکن شاخو مزن جمع برهم را خویش مکن شمع شادان کن کور را دشمنان

روشنند روز خصم دزدان چه مکن گر ایشان دل خواهد می آنچبس و است حلقه این اقبال مکن کعبه ویران را اومید کعبه

مزن برهم را خیمه طناب مکن این سلطان ای آخر توست خیمهتلختر هجران ز عالم در کن نیست خواهی مکن هرچ آن ولیکن

2021جوان ای برخیز زود شد کاروان صبحدم در برس و بربند رخت

ای خفته غافل تو و رفت زیان کاروان در زیانی در زیانی درمعصیت در مکن ضایع را جاودان عمر بمانی تازه و تر تا

توست دیو کان بکش را حوریان نفسشومت برآرد سر جیبت ز تایقین را نفسشومت بکشتی آسمان چون هفتم بام بر نه پایشد مقبول ات روزه و نماز پهلوان چون پهلوانی پهلوانی

باش درگاه این خاک و باش عاشقان پاک سماع در کن کم کبرمنکری را عاشقان سماع سگان گر با قیامت در گردی حشر

شدی تبریزی شمس غالم مستعان گر یا لک کالحمد زن نعره

2022

Page 7: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

زیان ای و زیان ای و زیان مستیان ای میان در هوشیارینیست راه هوشیاری بیاید اندرکشان گر گیر مست بیاید ور

اندرآ خواهی باده خماری نان گر نیست جا این که رو پرستی ناناست کرده خود بت را نان او بتان آنک این میان در درآید کی

کشند رو اندر چادر درآید قلتبان ور آن رویشان نبیند تاخویش همچو زیبا و خواهیم نهان سیمبر و پیدا نستانیم سیمفروخت زر و سیم به خوبی او جنان آنک حوران نه باشد روسپی

جبرئیل چون دل پاک نگردی جهان تا در درنگنجی گنجی چه گرسال بیست عارف شسته را خود روان چشم اشک از آورده مشک مشک

حرم در درآیی تا شو دهان معتمد گفتن از بربند اوالشرق راه گشاید تبریزی رازدان شمس و دهان بسته شوی چون

2023بستان مستان دل از قرار بستان رو بستان گل از خراج رو

برگیر مه سر ز مه بستان کله گلستان ز گل گرودوش گفتی رهی جان بستان سخن بستان هله آن توست آنبردی ره رخش باغ در که بستان ای زمستان به تازه گلترسی می شهان ناز از که بستان ای پستان سر عشقی طفل

خواهی دلبر چو دار قوی بستان دل سستان دل از خود دلعشق ره اندر رو چست و بستان چابک چستان کف از را مهره

2024مکن مات صنما را خود مکن مات مراعات و لطف از بجزبرفت که ها ادبی بی و مکن خرده مکافات هیچ کن عفو

مکش کینه بکن است رحم مکن وقت آفات طعمه را بندهمندیش جدایی که تو سر مکن به مالقات و پیوند که جز

برمگذار زمین به را خود مکن خاک سماوات به جز منزلشخویشمکش سوی به جز مکن اولش سعادات که جز آخرش

برسان لطفت ز کرد خو مکن آنچ جرایات و تیمار ترکتوایم خرابات اهل مکن بنده خرابات به را ما پشت

مکن گوییم که باشیم که مکن ما ممارات گفتیم چونک

2025نگران ما سوی انکار به دگران ای چون دودل تو با نیم من

اندیشی می چه تلخ شکران سخن جمله سرمایه تو ایزن آبی ام سوخته دل جگران بر پرخون دلبر تویی که

مزن تیر کمان همچو غمم سپران ز بی سوی تیر زنی چهکردم می ها گله تو از گل دران با جامه ویم ز هم من گفت

را او پرس من ز که نرگس نظران گفت صاحب بنده منم که

Page 8: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

اند سوخته چمن جمله من چو کران که به تا کران ز او آتش زاو رخ عشق ز خورشید و زبران مه و زیر ز چرخ این اندرتیز آتش این از جوش در گران بحر بار این از داده خم چرخ

را خدمت کمر ست بسته کمران کوه بسته ز شماریش کهآید می من به ارواح صوران بانگ بی این حالت بگو که

کو محرم جهان به گویم کی خبران با بی با گویم خبر چهخسان جای بود بحر گهران ظاهر مقام بحر باطن

خسی خاک من باطن و گذران ظاهر ره بود بحر این بر کوبین پایان بی و سر بی سران غزل به تا بردت پایان ز که

2026من دل ببردی شکرخنده مشکن به را دل شکر بشکن

برکندی جا ز که را ما بمکن دل بالش و پر آمد تو بهبردی لطفش چه به تا مزن بنگر نفسشزخم هر کن رحمآید می دل پی اندر تن جانم قالب این در تو بی کند چه

جهان برگ نبود را دل تو چمن بی برگ نبود را گل تو بیخاموش شکستی بند چرا دهن هین بند را تو نیست مگر یا

2027بر باطل امتان نان ای بر زنید جان نان بر زنید جان بر مقبل امتان وی

نداند علف غیر کشاند علف مرجان حیوان و عقیق جوید کو بود آدمی آنشکفته ها باغ وین بخفته ها باغ سلطان آن بارگاه در رفته است قسمتی وین

خزیده ها دام در نارسیده هاست جانان جان به تا برده ره برپریده هاست جانگردون چرخ باالی افزون شرح ز برج جانی به مه چون موزون و لطیف و چست

میزانسرکش و حرون و تند آتش چو دگر شیطان جانی خیال همچون ناخوش و عمر کوتاهخامی که یا پخته یا کدامی تو خواجه میدان ای شهسوار یا جامی و نقل سرمستمعال یکی دیدم صحرا سوی به جوالن اندرروزی و رقص کرد می باال به هوا

خموشی و ساکن او خروشی او از سو حیران هر بماند جانم سبزپوشی و سرسبزدوری خلق وهم کز شوری چه در که تابان گفتم آفتاب یا نوری نور نور تو

شد سبک هم نیز تن شد تنگ دلم ارکان گفتا چارمیخ از گشتم پاگشاده تاگیرم کنار شادت امیرم ای که امکان گفتم نیست که گفتا کردم البه بسیارکن رها را ناز وین کن وفا بیا کان گفتم آن از شود کم چه کن سخا شکر شاخی

نایم کنار اندر فنایم من که درمان گفتا و درد بهر از نمایم همی نقشینیاید کم دفع خود نباید را تو سخندان گفتم ای طبعت از زاید بهانه پنجه

تو کنی کجا باور تو یک سر ز خوان گفتا می و لوح برگیر ابجد درست و طفلیبادت حالل کن می سیاست همین هجران گفتم به مرا کش می ده می دفع گونه صد

شکر چو پاسخ صد دیگر زبان از سکران زود و خراب گشتم بر از من بر برخواند

Page 9: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ماندم مست دیر تا راندم اشک نقش بسیار ز جان چون شه آن شد برون که تاانسان

دل این اندر صحبت زان حاصل بماند احسان داغی هزار ارزد لذیذی از که داغیعظاتی عجب وی در مشکالتی آسان فرمود نیاید می آن ها زبان در خامش

2028گردن به تا نار در نشستم بسی چه گردن گر به تا یار با وصلم آب در اکنون

غرقم هات لطف در گردن به تا که گردن گفتم به تا دلدار من از نگشت قانعرو می عشق قعر تا کن قدم سر که گردن گفتا به تا کار این ناید راست که زیرا

لیکن توست نعلین جان ای من سر گردن گفتم به تا بار این دیده دو ای شو قانعها گل انتظار کز خاری ز کم تو خاک گفتا گردن در به تا خار آن مه نه بود

گلستانت بهر کز بود چه خار که گردن گفتم به تا بسیار نشستم گل چو خون درکشاکش عالم از رستی عشق به گردن گفتا به تا بیگار کشیدی همی جا کاننرستی خویشتن از اما عالم ز گردن رستی به تا عار وین تو هستی است عار

کن کم حیله و دام تو نه کم گردن عیاروار به تا عیار ماند خویش دام درشیران و شهان وی کز دنیا دام است گردن دامی به تا مردار اندر سگ چون ماندند

بینی فتاده وی کز زین تر طرفه است گردن دامی به تا هشیار و کعب به تا عقل بیبریده بود دم کان آخر گفتن ز کن گردن بس به تا گفتار آخر نبود تاسه کز

2029پریدن گه آمد آسمانی مرغ چریدن ای گه آمد معانی آهوی وی

گزیده عاشقان بر جریده عاشق آفریدن ای در بنگر آفریده ز بگذرروحی چگونه روحی فتوحی را تو دویدن آمد ها دیده در داند خیال چون کو

نماید نو تعلیم بیاید حکم دم دیدن این ماه دیده بی شنیدن گوشسر بیکردن زنده مرده هم ببردن سبل پروریدن داند بنده هم دادن بخت و تخت هم

رایگانی گنج آن و معانی یوسف خریدن آن عجب دانی فروشد اگر را خودمخالف دم دو در واقف مشتری دویدن کو ها پرده در کردن ساز پرده درمصدق صادق وی موفق عاشق تنیدن ای خود قطب بر گردون چو بایدت می

بیابی تا جوی می را خود تو بیخودی بریدن در حق ز خاصه است صعب فراق زیرابشویی تا کوش می شیطان شیر ز را مکیدن لب دل پستان توانی شد شسته چون

کشانی همی را ما جهانی آن عشق کشیدن ای ای شاباش کشنده ای احسنتنمودن رو شرق از داند آفتاب رسیدن هم تک به نتوان او مرکز به نی ار

بودی گفت راه گر را دل شرح که برطپیدن خامش بحر چون درفتادی کوه درببینی ناگهان هم را دین شمس دمیدن تبریز ابد صبح بیابی او از وآنگه

2030کن نظر ما روی در چونی که مرا کن گفتی گذر ها طعنه زین ما بی تو خوشی گفتی

روزگارت باد خوش خنده به مرا کن گفتی دگر قصه رو نباشد خوش تو بی کس

Page 10: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گویی چند عشق از گشتم ملول مختصر گفتی قصه گو عاشق نیست که کس آنکن

نیابم محرمی چون آبم در آتشم کن در سپر را تیغ این رب یا که روم کنجیاول روز تو گفتی کردی تو کن گستاخمان خبر ما درد وز ما از بخواه حاجت

یاران مفلسی از پریشان شدم کن گفتی پرگهر و پردر را جهان لب دو بگشاحرمت به تو بربند خدمت به کمر کن گفتی کمر من گرد بر رحمت دست دو بگشا

2031کن سفر هم محو از گشته راه محو کن ای نظر دل عین در برآور دل ز چشمی

دل با چینی است آینه همنشینی دل کن چو سپر را دیده هم ببینی اگر تیغ صدشدستی دل محو تو برشکستی که کن دانم دگر حمله یک هستی نیست عین در

ساری چشمه پهلوی شکاری بشکنی کن تا جگر در چنگال دل بیشه شیر اییتیمی در بهر گلیمی گرو شد کن چون کمر در دست تو عظیمی فتنه با

غره آفتاب در ذره ذره کن ماییم قمر دیده در بستان خاک ذره ازسودا و جنون از جان برجا نماند ما کن از خبر خود ز را ما بینا پادشاه ایآتش همچو عشق ای منقش عالم کن در جانور خویش وز کش خود به را نقش هر

کردند سالم رندان مردند چه هر شاه گذر ای یکی سو آن نخوردند می و کن مستندتبریز شمس عشق در خیزد قاف کن سیمرغ پر و بال عشق وز برکن هست پر آن

2032من با یار که خاصه دارم باک کی از من من با ذوالفقار آن و ترسم چه سوزنی از

جویان مراست جو کان بمانم لب خشک من کی با غمگسار آن و من دل خورد غم کیو قند غرق من من کشم چرا من حلوا تلخی با نوبهار آن و دی رسد کجا من درهوشم طبیب عیسی خروشم چرا تب من از با شکار میر هراسم چرا سگ وز

کشاند می ساقیم نیایم چون بزم من در با شهریار آن و نگیرم شهرها چونجوشان ماست بهر می خسروانی خم من در با خمار رنج دارد کار چه جا این

بریزم بشکنم ور ستیزم اگر چرخ من با با عذار خوش آن و آید حاجت چه عذرمرحمت و لطف سرمست نعمت و ملک غرق من من با کنار خوش آن و بختم کنار اندر

گشتم سیر گفت از معربد ناطقه من ای با مدار صحبت نی وگر کن خاموش

2033گردان مدام مرد را ما نخست را جانا ما درده مدام گردان وآنگه مدام

جان ای نیاید چیزی ما خدمت و ما گردان از تمام تو هم نهادی بنا تو همکردی دارالمالم را ما گردان دارالسالم دارالسالم را ما دارالمالم

است دراز گر و دور گر نهایت بی راه گردان این گام دو ما بر نهایت بی فضل ازامیری را اماره کردی اسیر را گردان ماما غالم را او گردان امیر را

خاصان نصیب کردی را خود عام گردان انعام عام امروز را خود خاص انعامده دگر خورشیدییی فضلت ز را ذره گردان هر رام جمله بر را خود فضل خورشید

کن خوش شیر و شهد چون را دعا ما کام گردان در دوستکام هم آمین گوید که را آن و

Page 11: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2034صبوران قبله یا حوران شاه ز دل مشوران ای را فتنه تو شکوران با شکر کن

نگویم این ترک من جویم فتنه مرد مشوران من را فتنه تو نشویم او از دست منمنبالنم استاد دالنم بی مشوران سرخیل را فتنه تو فالنم عاشق من

خونم غرق که بین می چونم مپرس من مشوران از را فتنه تو فزونم ام نه هم ایننوحم قوم طوفان روحم و رستمم مشوران من را فتنه تو صبوحم آن سرمست

جهانی این در زیرا نخوانی را نقش مشوران تو را فتنه تو بدانی قدر این تا

2035حوران میان اندر کن طلب را خوب مشوران آن را فتنه آن گوید که کسی مشنو

بخندد طرب از جان بندد نقش چو دل صبوران در تلخی از بجوشد شکر گون صدرویش ز ها چشم در افتد که پرتوی کوران از های چشم در وی از افتد چه خارش

2036کردن جلوه عشقت را سرکشان گردن امروز ببسته یک یک دیگر بار آورد

پرستان گل به بنگر گلستان در تو رو خوردن رو باده لحظه یک کردن سجده لحظه یکمو یکی ما ز ما بر شکرخو آن ستردن نگذارد سر است این را جان صوفیان چون

رست دیگری جاش بر سست شد چو تو جان دندان مرد بر است همچنین دانک میسپردن

منکر و راه دزد ای تبریز شمس خصم درفشردن ای و خویش از شکنجه در باش می

2037مردن است شکر چون ستانی می تو جان مردن چون است شیرینتر شیرین جان ز تو با

را حق خلیل زیرا را طبق این مردن بردار است آذر گر حیوان آب و است باغزادن نشان سر آن و مردن نشان سر مردن این مراست زین نی نمیرد سرکشی زان

شو جهان بدان رقصان شو جان و جسم است بگذار شر و شور حالی چه اگر مگریزمردن

خاکش گشت چرخ نه پاکش ذات به مردن والله است حلواگر همچون وصل قند باسپردن جان است جان گریزیم چرا جان مردن از است زر کان گریزیم چرا کان وز

مسکن است گلشن در برستی قفص زین گوهر چون چون شکستی صدف این چونمردن است

بخواند را تو حق کشاند چون خودت مردن سوی است کوثر چون رفتن است جنت چوندرآمد آینه در حسنت و ست آینه مردن مرگ است منظر خوش بربگوید آیینه

مرگت است مومن هم شیرین و مومنی مردن گر است کافر هم تلخی و کافری وراست چنان ات آیینه خوبی و یوسفی مردن گر است مضطر نمایشهم آن در نی ور

جاودانی خضر چون زبانی خوش که مردن خامش است کر و کور زندگانی آب کز

2038

Page 12: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

زن لشکرش قلب بر آمد لشکر زنگ سرشزن از بر مردانه مردی سرفراز ایجمله است هیزم کو حمله آر آتش زن چون ترش در و خشک در خود دل آتش از

بجوشد تو کین در کوشد تو با بحر زن گر گوهرش و در در را او آب کن آتشبدرد آسمان هفت پرد تو کز تیر اسپرشزن هر پشت بر تیری قوس قاب ای

نه سرش بر دست تو آید سر بی که کس زن هر خنجرش زخم تو آید باسر که کس آن وبسوزد تو عشق در برفروزد که زن جانی کوثرش حوض در گردد تازه که خواهی

را جهان کن سرمست فروشت می لعل زن از ساغرش و جام بر چنگش زهره ز بستانآید منکر که کس هر تبریز شمسحق زن ای کافرش جان در ایمان نور جذب از

2039کن رها مرا تنها بالین به بنه سر کن رو مبتال گرد شب خراب من ترک

تنها روز به تا شب سودا موج و کن ماییم جفا برو خواهی ببخشا بیا خواهینیفتی بال در هم تو تا گریز من کن از بال ره ترک سالمت ره بگزین

خزیده غم کنج در دیده آب و کن ماییم آسیا جای صد ما دیده آب برخارا چو دلی دارد را ما است کشی کن خیره خونبها تدبیر نگوید کسش بکشد

نباشد وفا واجب خوبرویان شاه زرد بر صبر ای تو عاشق کن روی وفا کننباشد دوا را آن مردن غیر است کن دردی دوا را درد کاین گویم چگونه من پس

دیدم عشق کوی در پیری دوش خواب کن در ما سوی عزم که کرد اشارتم دست بازمرد چون است عشقی ره بر اژدهاست کن گر اژدها دفع هی زمرد این برق از

هنرفزایی تو ور من بیخودم که کن کن بس بوالعال تنبیه گو بوعلی تاریخ

2040کن نظر روزنم در دیده دو ای است کن روز سحر آمدی چون آفتابی اصل تو

بگذر بحر هفت وز را طالبان کن بردار گذر چنین صد وز ماهی و گاو به منگرباال و پست و کون از پاکی که بکن کن پیدا زبر بی و زیر بی را کهن خانه وینکن بقا دمش یک در جمله فناست کن عالم شکر او زهر تو دارد زهر است ماری

کن روان ای چشمه تو بینی خشک که سو کن هر گهر خود عکس از بینی سنگ که جا هربینی خصم که سو هر عاشق قفای درکن اندر به زمان اندر سیلی زخم به را او

نبینند می و کورند گویی عذر چند کن تا نظر شان دیده در نخواهی کورشان گرنباشد ها دیده در هاشان پرده که کن خواهی عبر ها پرده کز را پردگی تو فرما

نه میان در جمع با مطلق راست تو کن فرمان کمر چاره هم عطلت قبای بستمتبریز شمسحق ای عرشی آفتاب کن ای قمر در تو رویم نزارم نو ماه چون

2041کن همچنین که گفتا آتش در شد همچنین پروانه که جا بر زد همی پر و سوخت می

کنشکسته گردن با بسته فتیله و کن شمع همچنین که ما با نرمک نرم گفت می

بسازد می سوز با گدازد می که کن مومی همچنین که را خود داده تاب و تف درجهانی این سود در فشانی زر و سیم کن گر همچنین که اال ها آن ندارد سودت

Page 13: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

سر بر نشست و کرد گوهر ز پر کن دامان همچنین که دریا گشته تلخ رشک وزپریده ها دام وز بریده بد و نیک کن از همچنین که عنقا رفته قاف کوه بر

کرده چاک دراعه کرده پاک کن رخساره همچنین که ها گل کرده صبر خار باگشته خصم عقل با هشته نام و ننگ کن صد همچنین که صهبا دویده مغزها بربرگشاده چشم نه ساده و ست شده کن خالی همچنین که سرنا نهاده لبش بر لب

ماتم داشت عذر در آدم چشم سال کن چل همچنین که بابا کودکانش به گفتهآخر بگیر عبرت صابر و باش همچنین خاموش که خارا گریان و ست خامششده

کنجانی ضیای کز بین را دین شمس کن تبریز همچنین که صحرا جاللت از کرده پر

2042کن پرگهر دریای را جان تو دل سنگ کن ای سحر شب نیم در مثالش شب زلف ای

کن بانوا عشق در جان و دل زد که کن چنگی پرشکر شهد زان را زبان بی های نیداری تو بصر و سمع در در هزار صد کن چون کر و کور کار در در آن از دامنی یک

دارد عشق بوی که جگرها آن خون کن از جگر قلیه یک را دل اهل بهر ازنبردند ره و ها جان کردند که ها کن بسشیوه دگر شیوه یک ها جان ساز چاره ای

فروشد گل به پرها را گل و آب کن مرغان سفر برفشان پر دولت همای تو ایرا پری آن بینی تا بپیما ره دیو کن چون زر چو دل کار تو سیمش چو بر اندر و

کن رها چرا و چون آید اشارت چت کن هر سر به سر زنهار مه آن تند خوی بابر او پیش مور چون است جان که ملخ کن پای حشر رهی هر بر سلیمان آن پیش در

گوهر گنج زیر در دریا تلخ است تلخش آبی آب کن بگذار زبر او زیر توسر در زهر سوی زان دارد مهره است کن ماری گذر او زهر از خواهی مهره آنک ز ور

تبریز شمسحق نک طوبی درخت کن خواهی شجر آن ظل در باقی عیش تو خواهی

2043خرمن چو بنه هیزم بهمن گفت چه من دیدی بر دو هر سرمای سرما نکرد دی گر

آتش در بنه هیزم سرکش گشت چو تن سرما یا است به هیزم آید دریغت هیزمآتش خداست عشق هیزم فناست پاکدامن نقش جان ای را ها نقش درسوز

باشد فسرده جانت نسوزی را نقش مومن تا و بهار از دور پرستان بت ماننددلخوش باش نقره آتشچون همچو عشق مسکن در راست تو آتش خلیلی زاده چون

مردان آتش پیش به گردد یزدان امر سوسن به و بید و ریحان شکوفه و گل و اللهبخواند آتشش بر بداند فسون روشن مومن ماه چو ماند نماند او در سوزش

سکونی او از کافتد فسونی ای سوزن شاباش چو او از گردد آهن که آتشی درموقد آتش بر خود زند زان روزن پروانه شکل به آتش نماید همی را کو

نماید گلفشان چون حمزه به سنان و جوشن تیر به را خویش کس نپوشد گلفشان درگشته غرقه آب در دوغی همچو روغن فرعون همچو بنشسته موسی آب فرق بر

شهریاری حمال اختیاری کودن اسپان و کند اسبان سرگین و کشند پاالنمعنی آسیای بر منطق است لک لک مقنن چو لکلک از نه گردد آب ز طاحون

بجهد دلو ز گندم برادر ای لکلک مطحن زان و خوش گردد درافتد آسیا در

Page 14: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

غفلت و حرص دلو از تو بیان لکلک مبین وز رهی یعنی درافتی آسیا درنی گو و گفت ز اما جان شوم می گرم معدن من همچو تبریز زرین دین شمس از

2044و باده بیار کن جانا بلند کن بختم کمند را دلم زلف های حلقه زان

خوشیم همه حریفان و ما و است کن مجلسخوش سپند مشتی چاره و بیار آتشبریز ها اندیشه در دریغ بی جام کن زان خودپسند دل سزای بیخودی درنیست کار مستانت بر برو برو غم کن ای گزند بیابی هوشیار که را آنغم و ها اندیشه ز مسلمند کن مستان نژند را او مسلم نشد کو آن

یشربون ابرار مجلس مست جان کن ای خند ریش هوا اسیر گربه برکن رحم و بین اجل دست به همه کن ریش سودمند را همه وارهان مرگ ازرخت تو نه گاو بر و مه ای کن سفر کن عزم پند ترک مگو مست شیرگیر با

ببین بیخودی اثر نگر ما چشم کن در سمند پشت و اشقر سوار را ماهست هوشیار ما تن این در اگر رگ کن یک اند و هفتاد دفتر حساب او با

بازرو هند سوی روسیاه طبع کن ای جند سوی سفر تاز ترک عشق ویشو مقیم بنشین گشتی مست که جا کن آن فکند جا آن خوردی باده که جا آن و

خدا مطبخ نیست در روح قوت کن اگرت گوسفند این آخر در سر گاه آنشوند گر جلوه فلک شاهدان که کن خواهی رند آیینه صیقل حریف را دل

سخن گو حرف بی همه کن خموش دل کن ای چند و چون بی عالم حدیث لب بی

2045مکن گل آب این در تو روشنی آب مکن تو دل تو را دل پرده مپوش را دل

اند نشسته تماشا به در گرد به مکن پاکان خجل عزیزان ز را خویش و را دلعشق ز را بکشخویش که زند می نعره مکن دل بحل را دل نگردی جان جمله ور

است دیگر علم یکی کنند زر که را مکن مس بهل زر نشود کنی می که ها زینای بگشته دل کز تن این بگشت مکن دوری چهل را سی باشد دور سال سی

شد سوده افالک هاون زیر که مکن چیزی مکتحل آن از دیده نیست سرمه اینرو است ای مه جا هر ره در هاست مکن هنگامه مشتغل خود تو روز گشت گاه بی

2046این جنس و جوانی و عاشقی و همنشین مستی گشتند و خرم بهار آمد

خوش شدند مصور نداشتند ببین صورت مصورشده مخیالت یعنیرسید دل به آنچ دل است دیده یقین دهلیز شود صورت اندرآید دیده در

باغ میان قیامت و است السرایر چین تبلی دلبران آن نمایند همی ها دلهست دلیت گر بنما دل نیز تو طین یعنی میان در تو دل بود نهان کی تا

باغ دعای زمستان است نعبد نستعین ایاک ایاک گوید نوبهار درآمدم دریوزه به آنک نعبد حزین ایاک دگر مگذارم طرب در بگشا

ها میوه پری ز که نستعین معین ایاک ای دار نگهم شوم می اشکستهعجب ای که گل با گوید الله لحظه یاسمین هر سوی نگرد می خیره نرگسچه

Page 15: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کند می افسوس کند برون زبان لسین سوسن ای کس بر مکن فسوس سمن گویددوتا شده بنفشه است مزوری قرین یکتا ای تزویرش واقف است نیلوفر

خمار از سنبل فکند می راست و چپ یمین سر در ریحانش و یسارش بر اریاحسرو رکاب اندر دود می پیاده جبین سبزه بد چشم از کند همی نهان غنچه

آینه اندر جو لب بر پیاده آستین بید افشاند چه ز تر شاخ که حیرانآورد جمع تا که است فشاندنی واپسین اول درافشان نثار کند وآنگه

آفریدگار نهاد چو مجلسی باغ آفرین در بسرایند مطربان چو مرغاناست بلبل نام ورا که مطربان میر خوش آن است آن از گل عاشق و است مست

حنینبدیت کجا کآخر فاخته کبک به مکین گوید و نبود مکان که طرف بدان گوید

خوب صیدهای کاین گوید باز به زمین شاهین بر آورد عدم از کرد صید کینوخطان جوق دگر و گلرخان جوق کاتبین یک و کرامند غیب حجاب کاندر

آمده وار یزک صورتیم چند کمین ما آن از خوبان لشکر رسند می نککنعان ز رسند رخان جهان یوسف انگبین آن دریای ز رسند لبان شیرین

نیشکر و خرما به رسید شان نامه بین نک دانه هیچ بی و دانه دانه نار آن ویافت بوی و رنگ او در سیب که وادیی ثمین ای و شد معطر نیز ترنج مغز

بود پیاده زیرا آمد دیر مهین انگور ای فتنه تویی که آ پخته و آ دیرآخرین ها ای میوه ختم ای و متین سابق الله حبل به تو درزده چنگ وی

مپرس خود تلخیت و عجایب و شیرینیت کفر و خیر و شر است وی کز عقل چوندین

نبات رخا اندر و شکر چو بال ترنگبین اندر خار چو توست بالی تلخیاصول واصل ای و معارف عارف رهین ای را تو زمانه و دراز تو دست ای

نهان ای خانه در خربزه توست دست جنین از من و جانی تو که نی دریچه نی درگرفت بازیی رسن گریخت کدو تو معین از چشمه از رهد کی کوزه نیم آنگردنش ببستند نداشت تو گوش طنین چون بکشیدیشخوش بدی اگر گوشش

مسد من حبل خدا ببست جیدها مستبین فی پیغام به گوش نداشت زیرابود خر گوش خدا ز نشنود که مبین گوشی دعوت نفسی هر تو شنو حق ازفرج و حلق تقاضای ببسته تو حلق وتین ای بر بسته رسن تو کدو چون گوش بی

بخر رسن از حلق و شو گوششه به سمین حلقه و فربه گوششود راه ز مردملوح شهریار آن برنویسد تو باقیش بگوید چین مچین نقاش ها نقش

را محض روح آن بگفتم چین دین نقاش شمس تبریز یگانه خسرو آن

2047آن بوی یار ای تو رنگ ز آیدم مهربان می یار از دل خشم به ای برکنده

تافت خشم شکل چون تو روی آفتاب آسمان از چو کبودم سینه و است خم پشتمزنی می که خشمین غمزه تیرهای کمان زان چون ست خمیده تیر چو قامت صدای بسته لعل لب خشم ز پرسشم زبان از و دل یا این غصه ز ماندم جان

دولتی بام بر بده نردبان تو نردبان لطف بشکسته و واگرفته لطف ایجان بهر نیست خدا ذات به ام البه جان این جان جان صد تو خیال دمی هر ای

Page 16: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شبی خواستی من ز که دلبرا آر نشان یاد دادمت من شده خون جان ز نقشیرا جعد زلف کان شب آن حق به کشان جانا می سرمست و درافکن گردنم در

رود همی غلطان باسعادت جان المکان تا دشت و دل گوی و زلف دو چوگاندین شمس تبریز به تو نه عدل جهان کرسی شود حیران و گیرد نور عرش تا

2048ای کیست خامشان آن دام این کز کشان خدای کشان خود سوی به کشد همی را ما

ما جان گریبان تو کشی می آنک سرخوشان ای جمع سوی به سرکشان جمع ازما هوش بسوزیده و ما گوش هشان بگرفته بی آرام و باهشانی ساقی

کشی می تیغ بی و تو کشی می دست کشان بی گنه بی نظر تو چشم شاگردتوست عشق شهیدان نزل حیات چشان آب می نزل آن ز را کشتگان تشنه این

توست وصال نسیم گشای گره را فشان دل همی نسیمی به را امید شاخوجود آن اندر مقیم و است ساکن حسن مفتشان خود این زبر و زیر ساکنند زان

ساکنان دیدار همه روان ره خامشان مقصود اصغای همه ناطقان مقصود

جوشآب وقت نهان گشته آب در آتشان آتش ز الغوث آمد آتش آب چونها نقش ز گذشتی چو دررسی روح وشان در مه ز گذشتی چو بگذری چرخ وز

مفلسان به امانت به نهی می چه گربشان همیان دندان به تو نهی می چه را پاکفش و کاله بستد گوالن میر چو نو اکدشان از ز خواهی روستایی تو خواهی

مرد نشان از سالح و توست نشان دانشسالح را تو نباشد که به نیست چو مردیتوست آب ریگ سخن که سخن مگو اعمشان دیگر جنس ای نه چو نگر را خورشید

2049تن درون از جان مصور دم به دم من ای به ها نکته این فکرت ز نزدیکتر

کنم می یاد چرا گذشته و آینده زمن ز قبله هم و زمانی لذت کهدلربا خیاالت و حقایقی دهن جان این در نگنجد که مه های نقش آن و

2050کن تمام بختم و باده بیار کن جانا دارالسالم چو خجسته مرا عیش

توست شراب و بزم کنیزک کمین کن زهره غالم را مه و کن دل کسوف دفعبیار آسمان از مایده مسیح کن همچون فطام را بشری شوربا و نان از

بشکفان گرم دم به را فسرده کن مشتی بااحتشام شه را گدای مشتیکن شاد و خندان را پرگره روی کن این مدام عمری را منقطع عمر اینبخار عاشقان سر دماغ هر شوق کن ای مقام ما بر مقام هر ذوق وی

نور نیست چو نباشد جام که را خانه کن آن جام تدبیر تو ساختیم خانه ماهزار صد تو لطف ز هاست وظیفه را کن ما کدام گوید چه که دل گشت درمانده

سوال بی است مجیب دوست که کن کن خاموش کالم ترک و کن کرم نظاره

2051

Page 17: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مکن کنی می جفا عزم که بینمت مکن می کنی می ما فرقت و عتاب عزمخشمگین شیر چون غیرت مرغزار مکن در کنی می چرا دیده دو ای خونم در

مکن کنی می نگون کلک چو مرا مکن بخت کنی می دوتا دال چو مرا پشتاو عطای و خدا لطف تمام تو مکن ای کنی می خدا قهر و نکال را خوددلم با لطف و کرم ای کرده مکن پیوند کنی می جدا چه را کرده پیوند

خوشت رخ از ست شده شاه که بیذقی مکن آن کنی می گدا چه غم مات به بازشرخت پرتو از شد بدر که ای بنده مکن آن کنی می دوتا غصه ز نو ماه چون

توست هوای کشته چو است مومن و گبر مکن گر کنی می غزا چه تو کشته گبر برخموش عصا همچون و موسی چو هوششو مکن بی کنی می صدا چه تو طور مانند

2052مکن کنی می کران میانه از آنک مکن ای کنی می گران روی خشم ز ما با

ما زیان اندر و خویشی سود مکن دربند کنی می زیان سود نکرد زین کسما زیان نجویی بیش که شدی مکن راضی کنی می کیان رضای پی از این

مده دهی می غم سرکه باده جای مکن بر کنی می روان چه خون آب جوی درمبر بری می طرب نشاط ام چهره مکن از کنی می نشان دیده ز ام چهره بر

کنی همی تظلم و کشی می مکن مظلوم کنی می فغان و زنی می راه خوددلبرم سرمست که نیست کار به مکن پایم کنی می کشان چه بهل را مست مر

شبان را صبر کنم تو بر که بیا مکن برگویی کنی می شبان چه را گرگ برهکشی زاهدان شب به و زاهدی روز مکن در کنی می همان است آشتی که امشبهمدگر خصمان تو رشک ز دوستان مکن ای کنی می آن دشمن چه را دوست این

دهی همی می اگر پس مخور می که مکن گویی کنی می دهان خشک چه را مخمورما هوای اندر رو راست تیر چو مکن گویی کنی می کمان چه را راست تیر پسهلی نمی خموشم تو کن خموش مکن گویی کنی می زبان عشق ز را موی هر

2053گزین عاشقی همه و نشین عاشقان قرین با مشو دم یک عاشق نیست آنک با

فروکشید عزت پرده یار آنک ز ببین ور او روی برو نیست پرده که را آناست او روی آثار رخش بر که بین روی جبین آن بر خورشید دارد که نگر را آن

نهاد رخش بر رخ دو آفتاب که بس زمین از بر ماه رخش ز شود می شهماتاست نعبد ایاک نسخه هاش طره نستعین در ایاک غمزه هاش چشم در

خیال تن تنشچون است رگ بی و خون است بی شیر همه اندرون و انگبین بیرون ونگار گیردش همی کنار در که بس طین از بوی کرد رها و یار بوی بگرفت

خضاب بی است شامی و سپیده بی است بی صبحی است حیاتی و جهات بی است ذاتیحنین

سپهر از خورشید خواهد وام نور یاسمین کی ز گلبن خواهد وام بوی کیبحر آب چو صافی و ماهی چو شو گفت امین تابی شوی گوهر خزینه بر زود

مگو کس هیچ با بگویم تو گوش دین در شمس تبریز مفتخر کیست جمله این

Page 18: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2054مکن کنی می سفر عزم که ام مکن بشنیده کنی می دگر یار و حریف مهرکنی می چه غربت غریبی جهان در مکن تو کنی می جگر خسته کدام قصد

مرو بیگانگان به خویش مدزد ما مکن از کنی می نظر غیر سوی دزدیدهتوست برای از زبر و زیر چرخ که مه مکن ای کنی می زبر و زیر و خراب را ما

خوری می سوگند چه و دهی می وعده مکن چه کنی می سپر تو را عشوه و سوگندای کرده بنده با که وثیقه کو و عهد مکن کو کنی می عبر خویش قول و عهد از

تو بارگاه عدم و وجود از برتر مکن ای کنی می گذر وجود خطه ازتو امر غالمان بهشت و دوزخ مکن ای کنی می سقر چو را بهشت ما بر

ایمنیم زهر از تو شکرستان مکن اندر کنی می شکر حریف را زهر آننکرد بست پرآتش است ای کوره چو مکن جانم کنی می زر چو فراق از من رویغم ز سیه مه شود تو درکشی روی مکن چون کنی می قمر قرص خسوف قصد

آوری خشک تو چو شویم لب خشک مکن ما کنی می تر چه اشک به مرا چشمنیستت عشاق عقیله طاقت مکن چون کنی می نگر خیره چه را عقل پس

احتما ز رنجور به تو دهی نمی مکن حلوا کنی می بتر تو را خویش رنجورتوست حسن دزد من خواره حرام مکن چشم کنی می بصر دزد سزای جان ای

نیست گفت هنگام که رفیق ای درکش مکن سر کنی می سر چه عشق سری بی در

2055میان اندر آمدی عاقبت شدی جهان مست در دگر کیست شوی می خود ز مست

قفص از فلک مرغ رست االمر کمان عاقبت از مراد تیر جست االمر عاقبتگلیم زیر تو طبل کریم ای زنیم نهان چند را خود مستی ندیم ای کنیم چند

دست ز شد برون کار الست از دهان بازرسید بوی ز خاصه فاشمست بود فاشما خرابات بوی ما طامات شاهنشهان دارد کف از ما شرابات هست

پاک جان و شد روح خاک اجزای خوان جمله اکسیر مایه مخوان خاکش عالمکمر ما میان تو یا میان ما کمری میان تو گر مبا تو بی میان گر کمری گر

ببر را دل کیسه درآ دزدی به پاسبان گاه منم که گو گیر دزد مرا گاهرا درویش بره گرگ همچون بربا شبان گه چون کنان های گمار من بر سگ گه

بس و جان ای تویی کسکس ست ندیده تو درجهان چون وفا اسب جهان در ای نادرهعشق است جهان و جان عشق است جهان چه سر گر سر هست یار است نهان چه گر

نهانکسی مطمع چه گفت من چشم با تو ارمغان چشم ببری هم ما قند بخوری هم

مست ست بوده تو خاک هست که جان هر و تن بی هر هوس زان ای کرده غافلشاننشان

چو جنبانیی باز سلسله کنی امتحان ناگه جهت از کبر به برآرد شورمجو محسن و فاسق مگو مومن و بخوان کافر افسون همه بر تواند خراب جمله

نیست تو پرست عشوه نیست تو مست که کرم کیست دست نیست تو دست مهرهبرفشان

Page 19: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بنگریست تو به چونک چیست کوه از اندر سختتر شد شهره زیست عشق از شد زندهزمان

2056من یار روش در ای کرده غلط من خواجه کار در و من در شود گم هم تو چو صد

عشق شمشیر الیق گردنی هر من نبود خوار خون ضیغم خورد کی سگان خونکشتیی هر تخته کشد کی من من قلزم گهربار ابر ز چرد کی تو شوره

چنان مجنبان پوز چنین بمگردان من سر انبار جو در رسد کی خری تو چوناندکی گشا چشم یکی آ خویش به من خواجه بسیار و اندک توست پای بر نه چه گر

حیا بی و شد مست چرا عاشق که من گفت خمار ز خاصه هلد کی حیا بادهاو مکر و دغل هم شده گرگی من فتنه عیار قانص کند وی از وی دام

خرند کی کهن گرگ او بازار سر من بر بازار به زنده یوسفی طرفی هرسزد را ارم باغ کجا جغدی تو من همچو گلزار به راه نیافت هم جان بلبل

بگو دین و شمسحق تبریزیان من مفخر گفتار همه این است تو صدای بلک

2057بین دلدار و شو دل بین یار و شو بین یار گلزار و چشمه روان سرو پی در

معاش و عیش ره در مباش کاهل و بین برجه تجار رونق قماش کن پیشکشیانبیا و دل اهل ما تجار بین جمله غفار خالق کاروان این همره

ایاز حجره در بر باز محمود بین آمد بسیار دولت عشقباز گزین عشقخو عشق من چو هست او که ایازم بین خاک عیار دلبر جو عشق شود عشق

پوستین با چارق این است نیکو بین سنت ایثار از باقی شکر بهر کنش قبلهشوی می بین چارق بال و رنج بین ساعت بیمار و خسته را خویش مرضی بیپوستین رحم خون دان نطفه ما بین چارق بیدار شه از بصر و عقل گوهرده میر کندت تا بنه پیشین بین گوهر انبار ده دانه ستان نو و ده کهنه

فلک نبینی هیچ زمین در نگری بین تا دیدار خلعت مبین را خود دمه یکسپار ده سخن به هم درنثار سخن بین این گفتار و نکته خویش جزو هر ز تو پس

2058آن کیست ما در بر مشعله چون رخ آن با چیست شبان نیم خون موج طرفی هر

مردگان کنان رقص خویشتن کفن آن نفخهدر است ثانی عیسی یا است صوردرنگر دل روزن کن باز خود آن سینه است دی خبر نی زد شعله تو کآتش

خلیل چون درآ زود ببین را نو است آتش صافی باده است آتش شکل به چه گرآن

ماهیی چون تن در تویی قدسی آن یونس است ماهی تن کاین ببین و بازشکافگرو بر را خویش تن بنه دلق آن می است پاکی نوبت پاکباز شوی پاک

است باقی قدحت در ولیک کشیدی آن باده است باقی جرعه اصل که دیگر حملهگردنت بر بنهد خلیل ار تیز آن دشنه است شاهی شیوه آن که بمگردان رو

خطر در قضا هست درشکست هم به آن حکم است قاضی آفت این است حکم فتنه

Page 20: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دهد فردا وعده اگر امروز تو آن نفس است الفی مردک آنک از زن دهنش برباد جمله دهد باده ولیک فروشد آن باده نیست نمک حق ولیک نماید خم

ایم آورده تن برف نفس زمستان ز آن ما است کاجی نکته لطف تقاضای بهرتو پیش ای شمسحق تبریزیان است مفخر بازی و طفلی کون دو طرنب و طاق

آن

2059گلستان و گل نام ناگهان لبم دهان گفت بر مرا کوفت گلعذار آن آمد

منم گلستان جان منم سلطان که فالن گفت یاد وآنگه شهی من چون حضرتناکسی هر سیلی مخور هین منی فغان دف کس هر دم از مکن هین منی نای

باد دور بدم چشم کیقباد من یاد پیشچو کسی ندارد کهان شرم از کندکند خرابه یاد باغ به کو بود خزان جغد از کند یاد بهار کو بود زاغ

کنار در منی چنگ درزدی من به بگسالن چنگ شود سست ام زخمه در که تارببین را جهان روی ای دیده جهان جهان پشت نماید روی تا که کن خود به پشت

دریغ ندیدی خویش میغ زیر قمر چو ای دیگران چند این پی در دوی سایهکرد بند دغلی از شعر دام مرا که گلستان بس سوی جست شکار دستم ز که تا

کرد بانگ دگر دزد بدم دزدی پی آن در چیست هین و گفتم بازآمدم هشتمرفت سوی این تو دزد نشان اینک که کژنشان گفت دغل آن داد باد مرا دزد

2060بر کن آغاز غزل حاضران یک میان صفت در درآ خیز شمع همچو تو رخ ای

را جمع این ده روح را شمع آن ده جان نور همچو قدح وز شمع همچو دوزخ ازکن مست را همه ما کن دست قدح نهان سوی خود از نشد تا نشد خوش کسی آنک ز

جهان از گریز زود نهان خود از شدی هان چون و هان خود جانب مکن واپس تو رویگوش کششسوی راست تیر همچو سخن کمان این از بجهد کی گوش سوی نکشی تا

نفس هر گودت کو بس اندیشه از کن فالن بس کو کنم چه اه شد چه را آن عجب کای

2061سیمتن صنم ای را خویش بده ختن بوسه اندر خویشتن مجوی تو خطا به ای

کو تو چون سیمبری اندرکشی بر به خویشزن گر دهن بر بایدت جان بوسهحوریان جندره است تو جمال زن بهر و مرد هر خوبی توست خوب عکسرخ

است تو زلف شقه تو خوبی ذقن پرده خوش ای تو نور تافتی برون نه ورضمیر بتان سوی تن نقاش دهن آمد بماندش باز درشکست دلش و دست

است دل مرغ پرده پرنگار قفص شکن دلاین دل قفص از بنشناختی توچنانک آدم گل از دل برانداخت مفتتن پرده دل به گشت ملک درآمد سجده

عشق ترک نفسی گر برخاستی کیمسن واسطه چلپی کای لطف به نشستی پیشدین شمس نظر گر بین غیب شدی زن چشم غمزه شدی تو بر تبریزیان مفخر

2062

Page 21: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

من شاه نظر از دل و چشم نشد من سیر آگاه دل زین نیز تو هم مشو سیرمن گرم جگر از شد سیر سقا و من مشک دلخواه و لذت نیست آب بجز هیچ

را مشک کنم پاره را کوزه من درشکنم راه این جز نیست نهم دریا به رویمن اشک مدد از زمین تر شود من چند آه و تبش از فلک بسوزد چند

دلم وای دلم بگوید دل چند من وای شهنشاه راز لبم بگوید چندموج موج نفسی هر او کز بحری سوی من رو خرگاه و خیمه اندرربود و آمد

ام خانه از شب نیم کرد جوش خوشی من آب چاه در ناگه اوفتاد حسن یوسفبرد سیل من خرمن یوسفی رخ آب من ز کاه شد سوخته دل ز برآمد دودخوشم ندارم باک بسوخت گر من من خرمن ماه آن خرمن بود بس مرا چو صد

مرا علمش و دانش است بس نخواهم من عقل گاه بی شب در است بس او رخ شمعکند کم ادب و جاه سماع کاین کسی من گفت جاه جهان دو در عشق که نخواهم جاه

رسید پایان گویم من بیت هر پی من در آگاه شه آن برد می سرم ز چون

2063گلستان صد مایه تو خندان رخ ستان ای گل بده خار درآ خدایی باغ

ببین برهنه جان بکن را تن دان جامه جامه کنی چه تا است خوش برهنه جانها جان چنین پیش زبان بی ای نه که دهان هین بی جان نعره زبان بی نی قصه

علیک سالم گفت یار امروز زمان آمد آن نفسش از مجو را زمین و چرخسرخراج صنمان از بخواست خوبان کاالمان خسرو مه سوی وز فلک از غریو خاستتو دندان و لب از دور که او لب این لعل ببین خواجه عشق های فسون خواند

نشانمن گوش این در گفت عشق غماز نهان آمد و لطیف و خوب شماست میان یارای گوشه یک به یار کشید را دل آسمان دامن هفت سوی زان بوالعجب بس گوشه

من ز بگوید که هر ولیک ترایم دهان گفت بر بزنش ده لبم از دهد شرحرا تو و مرا برد تو ز بگوید آنک دوان و هر از شد دور من ز بگوید آنک و

2064من دیوار و در از عشق فروریخت من باز دار کین اشتر بند ببرید باز

گشاد خونین پنجه عشق شیر دگر من بار سگسار دل این باز گشت خون تشنهاست دیوانگی نوبت شد ماه سر من باز بسیار دانش نکرد سودی که آه

فتاد دیگر جمره زاد فتنه دگر من بار بیدار دلبر باز بست مرا خواببرد آب مرا عقل برد خواب مرا من صبر کار شود چه تا برد یار مرا کارچیست که بگویم تو با عاشقان من سلسله دلدار طره شود مسلسل آنک

رستخیز شد که خیز خیز دگربار من خیز دگربار شور رستخیز صد مایهبسوخت عاشق دل چون گلستان خزان ز من گر گلزار و گلشن گلستان آن رخ نک

افروخته دل باغ سوخته جهان من باغ اسرار ساخته باغ اسرار سوختهمن محبوس تن ای رسید عشرت من نوبت بیمار دل ای رسید صحت خلعت

این شکر جهت از هین خرابات من پیر دستار و خرقه بنه می گرو رو

Page 22: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

است همتی دون ز نه این چیست دستار و شه خرقه از است ای جرعه جهان و جانمن خمار

آزادمی سوسن دادمی سخن من داد گفتار ره دل گرفت غیرت ز لیکاست مشتری طرفی هر را ماه آن که من شکر بازار رونق گفت دالل ز نیست

نیست دالل حاجت نیست قال من عربده طیار جعفر نیست طرار جعفر

2065من برانگیز فتنه راه ز درآمد من باز استیز به یار سخت بست کمر باز

گرفت قباله باز نگار را دل کاسه مطبخ من دیگ شکند من می کفلیز وبود زفت قنق آنک ز گرفت خرابی من خانه دهلیز و در در فلک نگنجد هیچ

مرو گفتش و غیرت گرفت را قنق من راه شکرریز ابر گرفت را افق جملهملول کشاکش ز ای بوالفضول ای کن من سر خیز در منگر او خیزان جاذبه

آفرید شکر و منت او که را او من منت شبدیز مرکب گذشت کفران کف کزعدس ننگ ز کاسه عبس از رخم من رست آمیز غم اشک بکرد کاری آخر

ها الغ همه جان ها باغ همه من اصل دالویز الغ زیرکی اگر چیستاین دریاست گوهر راستین خضر من ای فراویز همچو آستین این در تو از

فشاند من سوی دست خواند یار مرا پیش چونک فرس من تیز سرتیز خاطر راندمغتنم شمسحق کنم می نهان من چند تبریز خواجه کند می خواجگیی

2066من شیرین خسرو کوه ز برآمد من باز دین و دل و جان کرد یاد مرا باز

ذوق و عشق از خواندم بسی یاسین من سوره یاسین سوره بود خوانده مرا که زانچون شود خبره عاقالن همه من رسد عقل رامین و ویسه من مجنون و لیلی

ایم داده جفا به دل ایم افتاده حسد من در چین سخن یار افکند می که جنگوفا و کنند صلح خلق که نگذارد من او کین و تو کین دم به دم کند تازههیچ میارید رحم عاشقان کای من گوید آیین پی از همدگر کشش در

امان جستم و کردم بسی آمین و رب من یا آمین و یارب نشنود می که آهخویش کار من و کن خویشمی کار تو من گوید پیشین یاسه ازل از ست بده این

گری افغان تو کار زنم کت آن من من کار تکوین سخره تو طبل منم عیدبیماریم عاشق زاریم این من بنده بالین سر از زمان آن نرود کو

سوی رود رخ راست همچو دلم و جان من شه فرزین چو طبع کژروی کند چه گرمن ننگ من من ای من تنگ از من درگذر این نبدی گر من آن شدی دیده

تو گفت حجب کز شهسوار ای کن من بس خرجین ز دزد برد می عجب نقد

2067زبون را جهان کرده تو هوسعشق سرنگون ای فلک این من چو عشقت خیره

تو سوز می و بر می تو دوز می و در خون می به را دلم خون تو شوی می و کن خوناست راست تو کژ هر ست خاسته تو ز جنون چونک مقام نیست گو راست بتا لیک

انتظار بسی بعد نگار خیال چون دوش بود چون رب یا خمار در من و آمد

Page 23: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کند صحرا به روی کند وا پر که پرفسون خواست سخن از فریفت می مرا بازبنا این مساز هیچ نی که والله الیکون گفتم عربی ور نیست رفت عجمی گر

آمدی عجب نیک آمدی شب دل کنون در رهایی نیست آمدی ما بر چون

2068مسلمین یا سلسله خلق مسلمین بازشکستند یا غلغله عشق درافکند باز

دوستان دوستی ماست های جان مسلمین دشمن یا حامله ست شده فتنه مادرسوز زهره رخی ماه ست شده عالم مسلمین آفت یا سنبله ست شده آدم فتنه

زند می مه ز سکه زند می شه ز مسلمین الف یا قافله زند می ره سر برما افروز دل آنک ز ما روز شب شده مسلمین ای یا مشعله برفروخت ما رخ از

چله در پی نیک خرد پیشوی چون مسلمین شد یا چله در می چو برآرد جوشدرید گریبان عقل پدید آمد چو مسلمین عشق یا مشغله رسید دل بی پی ازبماند را شهان تاج جهل ز کو مسلمین بدگهری یا زنگله شود گاوان دم بر

وصال ذوق ز خاست زوال و هجر ز مسلمین ناله یا گله در شکرهاست بسی دانک

2069همچنین درآ خانه همچنان مکن همچنین بیش سرا و صحن شده روشن تو ز ای

ای برده جهان ز دل ای خورده جان همچنین باده چرا چیست ای کرده چرا خشمبتاز خوبان همه بر باز روی درآ همچنین حلقه را تو روی نماز در کنم سجده

رقصکن درآ حلقه خوشسخن صنم کهن ای نگردد همچنین عشق خدا حقبار کار او دارد روزگار این در که همچنین هر مرا یار شکار و ست شده بنده

2070شکران ده مایه رو کرده ترش تو میان یا در بنهد تا کشد می شکر تنگ

زود بریزید سرکه هال فروشان شکرلبان سرکه شه آن کند پر عسل که تابریز را خدا بهر را ساله نه نشان سرکه من دهمت تا بیا بریزی چونک

دهد کی نوا سرکه را تو جان گلستان طوطی بود شرط را تو مست بلبل

2071دان من کرده تو کنی چه جان هر بود کرده تن کند چه هر

تو منی گوش تو منی دان چشم می باقی بگفتم دو ایننبودی گنج آن جهان به ویران گر خانه بودی چه بهر

من پدر ای کن طلب بجنبان گنج دست بجنبان دستشد ما رهبر او خوش ریحان بوی و گل تا ریحان و گل تا

مشتریندت ذره به ارزان ذره مده هین را خود گوهردرآید گربه درآید انبان موش سر تو بگشایی گر

جان نشود کم باشد چو جانان عشق سایه مبادا دوربگویی تو هم را این تابان باقی زهره رو مه مه ای

Page 24: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2072جان ای مرا کند گوهر تو تلخ مرجان جفای و گوهر جای بود تلخ بحر که

خوار خوش دیگر بحر یکی توست تکشجوشان وفای از است بهشت چارجوی کهالبحرین مجمع به دم این سکندر بحران منم و علت ز را جان رهانم تا که

یاجوج بر عظیم سدی ببندم تا ایشان که حمله ز خالیق رهند تا کهدرآشامند را بحر مر ایشان آنک جهان از به تابشان ز نماند آب هیچ که

دوزخ عنصر وز اند آتشی آنک جنان از نور حجاب و جنان لطف عدوقهرند از آنک از برونند شمار هر پایان ز آن ندارد و است حق وصف قهر که

است گوش سترپوششان همه و اند عیان برهنه است دیدن که دالنه سترپوش نهراست گوش فراش چپستش گوش دان لحاف می یقین را یاجوج نتیجه شب بهاست تقلید علم چون مقلد فرش و انسان لحاف نی است یاجوجی معنی به یقین

وی کاندر است روزن مثل دل آنک افشان از دست ذره و است نورفشان شمس زنام هر و دل این دارد صفت و نام سان هزار دیگر و خالف آمد دگر نسبتی به

باشد پدر تو به نسبت شخصی اخوان چنانک یا و پسر یا دگری نسبت بهشد نسبت به عدد در خدا های نام رحمان چو ما روی ز قاهر کافر روی ز

معتقدی که تو به نسبت به که کسا نسبت بسا به و است شیطان فرشته دیگری بهمکشوف بود تو به نسبت تو سر پنهان چنانک تو سر حال دگری نسبت به

2073رنجوران دهان در منه شهد تو کوران دال جماعت با مگو چشم حدیث

است نزدیک بنده به گردن رگ از چه خدادوران اگر بر از بود دور خدایآیند برون تا بپرداز خویش ها درون پرده مستوران ز ماه چو تجلی به

جا این جهان از و خویش از شوی گم چه مشهوران اگر ز ای گشته جهان و خویش برونوصل از بده نشان وصالی ماه تو حوران اگر چهره و سیمین بر و ساعد ز

فراق داغ کجاست فراقی ز زر چو مهجوران وگر های سکه بود فسرده چنینبندگی را تو عشق نیست آر چو می جا مزدوران به مزدهای فرونهلد حق که

است سلیمانی خاتم خدا عشق موران بدانک مکسب و سلیمان دخل کجاستانداز برون ها اندیشه و فکرت عوران لباس بر که مگر نتابد آفتاب که

تبریزی شمس زلف در تو گیر کافوران پناه ز وارهی تا بارد مشک که

2074کشتن گنه بی نیست روا که مکن روشن مکن دیده و چراغی که مرو مرو

خم سر خویشتن لطف از برگشادی آبستن چو است تو خمار ز ما دماغمدخل کیسه چو را خم سر آن روزن مبند بستن به تاری گردد خانه که

ماند را تیر آماج غم به آدمی جوشن چو بیخودی و مستی جز او ندارداست داوود دست دو مثال عشق دست آهن دو کفش از گردد همی موم همچو که

جست باید عشقباز از هم عشق الکن حدیث هم و است ناطق هم آینه چو او کهعشق گردن به سبک برآور دست دو گردن دال در خلق خون او دارد چه اگر

دارد ها گنج که بنترسد خونبها کفن ز ز وارهد و زان شود زنده مرده که

Page 25: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

غیب سوی بپر تو گریبان خواب دامن گرفت کشان کشان بیایی غیب ز بگهفردا بگویمت را غزل تمام تا گلشن که از مردم بچینند پگاه گل که

2075رهزن گهی گهی باشی بدرقه که خرمن توی آفت و مایی خرمن که توی

کنی پاره و عشق ز بدوزی جامه بر هزار آن جرم تو بنویسی آنگهان من وقطره یک توست ز عالم دو و قلزمی معدن تو صد دو تویی عالم دو است ای قراضه

گشا چشم کور به گویی که حکم راست الکن تو آن گفت که گویی و بخشی تو سخنمقناطیس هزار هوسصد ز آهن بساختی هر خاص سنگ آن الیق نیست که

خویش آهن و سنگ به کشانی مست چو تن مرا یا روشنم جان من که کار چه مرادوست تو و دشمنی تو خماری تو ای باده دشمن تو این فدای مقدس جان هزار

تبریز مفخر و حقی به دین شمس بهمن تو صد سزای بدادی که جان بهار

2076مکن کرانه دلشده این از که تو جان مکن به خانه عزم و مسکین من با بساز

بگذار را عذر و بمیندیش ها مکن بهانه شانه خشک و باال ز مگیر مراساقی تو و ندیم دولت و حاضر مکن شراب ساقیانه های دغل و شراب بده

تواند مست که بکن حریفان روی به مکن نظر آستانه و دهلیز و روزن به نظرمبر روزگار عشاق حلقه به مکن بجز آشیانه خرابات کوی به بجز

دانه آرزو و است دام عالم که مکن ببین دانه هوای و مشتاب او دام بهچرخ بر بنه قدم گذشتی چو او دام مکن ز آستانه چرخ بجز پای زیر به

مکن التفات مهتاب به و آفتاب مکن به یگانه آن قصد بجز و باش یگانهآب سر بر کاسه چو او بی تو قرار مکن مکن دوانه مطبخی هر به کاسه مگیرشود سرد و گرم و تاریک و روشن مکن زمانه زمانه سرچشمه به جز مقام

بمپوش را عتاب وی بر ستایش مکن مکن میانه در سیر آن و قطایف مدهباشد همین بتان کار که سود چه مکن ولی زبانه هال آتش شعله به مگو

فراق به جز بسوز بسوزی هرچ به مکن بگو روانه ستم یک این و نباشد روا

2077من زعفرانی رخسار دو به نگر من من به جهانی آن عالمات گونه گونه بهاست من نهاد در که قدیمی پیر جان من به جوانی این هاش قدم خاک باد کهبنگر من چشم به آخر کن تیز چشم من تو دلستانی ز را خود دل این مدزد

برسید ای بوسه بخت آن از چو لبم این من بر زبانی خوش قند از شد کساد شکرمن ظاهر های حرف برسد ها گوش من به جانی های نعره نرسد کس هیچ به

جهان به نفس این از فروزد که آتشی من بس فانی حرف ز بجوشد که بقا بسیدیدستم چه تا تبریز مفخر شمس من ز معانی این شدستند قرار بی که

2078تو پیش به ببودم روز دان مهمان چهار می یقین بدن خواهم دیگر روز سه

Page 26: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نکنی ترش رو چار آن و سه این حق گمان به هزار صد به دل این نیفتد تا کهترشی یکی این جز من خوشم طعام هر دندان به کند می کند ترشی این سخت که

شود گوار بدان ها ترشی جمله خندان که گل ای روی نکنی ترش تو کهماست گوارش آن که خندان لب آن احسان گشای آن در گلشکر صد دو ست تعبیه که

رو آن ترششدن نخواهد که مکن رحمان ترش دمش هر قند مدد دهد می کهترش و تلخ هزار صد اگر که این جای شادان چه و خوش شود افتد تو روی نزد به

رویت شود نهان قیامت روز به ز مگر شود خوشتر دوزخ نه جنان وگر صدرخواهی نو بهار زمستان میان بفشان اگر ها درخت جمالت باغ به درآ

بینند عیدها که خواهی چو جمعه روز برخوان به خود صفات منبر سر بر برآیبر منبر به برروی گر تو که شدم پران غلط شود دل چو منبر برآرد پری

کن مهمان خویش شکرهای و قند به حیوان مرا نیم منه پیشم میاور علفحق حضرت جمال از خورد چه از جهان فرشته آفتاب ز ستاره و ماه غذایبود یوسف حسن قحط آن در خلق نان غذای غم از بدند رهیده مصر اهل که

خواهد می یار دگربار که کنم میان خمش ز جهد برون او سخن به درروم کهفکند خرم از که بخواهد چو او که پاالن غلط گرفتن یا کند سود چه حذر

کردن حذر ره بنماید همو انبان مگر درد همو انبان بدوزد هموظاهر در چه گر است او با همه سخن فالن مرا و فالن با گرم کنم صلح و عتاب

هوا حدیث چنین بر نزند تا که ایشان خمش محرم نیست هوا باد آنک از

2079مکن ناز تو برو نداری ناز بازمکن مقام درخت از نگشت پخته میوه چو

منشین میا بت همچو حق قبله پیش مکن به نماز بی خویش از را خود نمازباش فارغ درخت از شدی پخته که مکن گهی احتراز و میندیش سرد و گرم ز

نشین بزم به برو نماند خصم هیچ مکن چو تاز ترک و بینداز رزم سالحتو نقده کوره ز برآمد صاف صاف مکن چو گداز کوردل هر کوره به مده

مپوش هیچ عشق اسیران ز خود مکن جمال فراز در تو خدایی لطف باغ چو

2080این از به نی بگفت بگفتم شعر گزین چهار شراب اوال بده ولیک بلیجامی ششم مرا مبارک خمس به خمسین بده با خمس درآشام و بگیر بگو

بستان من ز غزل ده من به خویش ببین غزال تازه شعر و شعریت چهره نمایبشکن من خمار نگویم شعر زمین خمار و آسمان در نگنجد که میی بدان

کرد تو دلبری و لطف مرا روی مسکین ستیزه و بودم ادبناک سخت نه وگرببری قدح یک به را ادب شرمین هزارساله دیده نگذاشت تو عشق خمارمجنون و لیلی ز پر جهان تو سایه رامین ز گون هزار بسازد ویسه هزار

تو وحدت جمال نمودی سایه نه قرین وگر نه آمدی هست قران نه جهان این درتوست تابع سایه چو تو جز و آفتابی یمین تو به دود گهی و شمال به رود گهیفانی کل به گهی و جهان محیط چو گهی مسخر توست دست تکوین به مهره

پیچان ما عشق چو ساکن تو حسن و پرچین جمال ما سفره چو چین بی تو هجر جبین

Page 27: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ما قراری بی که عجبتر حسن کمین سکون ز کنی سر چو عجبتر دو این از باز و

2081جان گردد سیر که است آن از نه تو دهان نعیم و حلق هزار باید تو خوان به مرا

مستسقی بنده و حیاتی آب که کران بیا راست لطف نه ماللت راست بنده نهماهی من و تویی معلق بحر که میان بیا دید کی را بحر این و بحرم میان

آلود خاک آب قطره یکی توست بحر جان ز بی جماعتی پیش به ست شده جان کهذره من و آفتاب تویی که بیا زنان بیا چرخ ذره چو رویت پیششعله به

2082دیدن توان بد چشم صد تو چشم روشن برای تو به ما چشم ای داری چشم چهسال سیصد گریست آدم تو رضای دهن پی گشت وصلشگشاده خنده ز تا که

دان می یقین تو خنده بود گریه قدر چمن به های خنده است ابر گریه جزایمگری برو آدمی نسب از نه حزن اگر و بکا را زنگ سیهی از نیست که

است شاد روسیه ست ندیده سپید خود بزن چو زنگ راه تو رومی قیصر پور چوغازی تازی اسپ خورد خدنگ کودن بسی نی و است پاالنی نه است تازی که

باشی او بر تو که تازی مرکب زمن خصوص پهلوان و هیجا شه ای نشستهتیر از پهلوش و پشت شود خارپشت در چو هست وطن که فر و کر هیجاش صف

فرومالد سرش و پشت به دست شاه مخصصمن چو تویی سرآخر گزیده ای کهنبات های چوب چو تیرش همه آن منن شوند و عطا همه لذت و حالوت همه

لذت این از پاالنیی ندارد ثمن خبر و بها بی و محروم و سالمت سپرمرا نیست سود توبه کنم توبه گفت شکن ز توبه ارسالن ای ات پنجه پیش به

2083من گفته نبود تو لب سزای بشکن اگر من دهان و گران سنگ برآر

مشفق مادر نه گوید بیهده طفل سوزن چو فروبرد را او لب ادب پیلبت عز برای از جهان و دهان صد زن دو برهم و بردران و کن پاره و بسوز

دریا لب بر استاخ دود ای تشنه گردن چو ببردش برآرد تیغ موج نهتو گلشن دید که ایرا سوسنم الکن غالم زبانششد ده تو نرگس شرم ز

من بر کف تو زنی چون دفم چو من هاون ولیک چون بکوب را رخم که کنم فغانبود گرم سماع تا منه دست ز تردامن مرا جهان از خود دامن تو بکش

ها چشم است معنی گلشن ز گلشن مخمور بلی در است خوش بلبل نغمه ولیکاست خوبتر برهنه یوسف تجلی پیراهن اگر به مگر نگردد باز چشم دو

است اصل جان آفتاب شعشعه چه تن اگر بی آدمی ست نرسیده فلک آن بربربندد شوی مرده دهنم گر که مردن خمش پس نوا این شنوی من گور ز

2084دین نه ماند عقل نه هجرت ز که بیا مسکین بیا دل زین ست برفته صبر و قرارمپرس سینه سوز و درد دل و زرد روی ببین ز چشم به بیا نگنجد شرح به آن که

Page 28: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بودم رو سرخ تو تاب ز پخته نان برچین چو ره خاک ز کنونم ریزه نان چوبودم چین خیال جمالت ز آینه چین چو بر چین و بین زرد من چهره تو کنون

راست و چپ کژروان جوی در آبم کمین مثال گشاده راستم از و چپ از فراقدارم آسمان بر رو زمین چو شب و روز زمین به و آسمان در نگنجد که تو روی ز

صبا پیش نامه نوشتیم درد ز بگزین سحر سفر سوی ره خدا برای از کهبیا مشوی دربود گل به تو سر منشین اگر کندنش به پا رسد خار به وگر

برو و بیا از ده خالصم و بیا چنین بیا و چنان از جانم رهد چنانک بیاعشاق پیمبر تو کای کردم امین پیام رسول ای زود خدا برای بگو

دل و دیده موج ز آتش و آبم غرق همین که تو چاره که او نوشت چاره چه مراگردون عالم به دعایم نقش آمین کجاستنشست بشنود که نمازی گوشرا صورت هزار صد و آینه الدین هزار صالح جهان صالح عشق به دهم

2085کن عربده تند ترک آن آمد صلح یرلغسن به تکری گفت مرا دست گرفت

او کژ گردش و چرخ از کردم بن سوال و سر بی حدیث کن رها که لب گزیدگردش چنین کند می چرا که دتن بگفتمش صداع بی نیست تر هیزم بگفتگفت او ای شنیده نو خبر کهن بگفتمش گوش شکاف در نرود نو حدیث

مرا ترک تنگ چشم و بکن بلندهمتی شرح و بیا رازی واقف تو اگراست تنگ ره ولیک خسیسم تنگ چشم کن نه ره او سوی به چشمم دو نرگسان ز

2086زمان چندین این تو بی عجب بودم کجا کمان من چون تو کف در تیر همچو تو پی در

ده حال بگویم تا ده دستور مرا آسمان تو چون ما شیخ پوششد ازرق چه گررا پژمرده کن تازه را پرده این روان برگشا گردد روان تا خاک به خاکی رود تا

خویش سلطان از غایب عجب بودم کجا پاسبان من چون ساعتی دزد چو ترسان ساعتیرنج و گنج میان گه پنج و چار اسیر زیان گه اندر زیان بد تو روی بی من سود

مرا داری متهم استاسرا ای تو نشان ور دل از دهد می تر چشم و زرد رویبمرد نکوکاری یا برد سیالب را نهان رحم کرده کمان ای جفا تیر زده ای

دلی تو از برنگشت ولی کردی همه دیگران ای لطف ز به تو جور و جفا ایام درپیوسته تو با ام رسته دم این گران باری رطل آن درده جهان روح سبک ای

بیچارگی و غم از بارگی یک غمخوارگان واخرم منت غمخوارگی از سیرمشوم مطلق فانی شوم حق جام المکان مست در برپرم عدم در برآرم پرنشنود هوشم و گوش رود جانان بر قلتبان جان هر چربک و قلتبوز هر بینی

ای کرده باره رقص مرا مر ذره جان همچو جان ای دهم جان کوب پای کوبان پایخبر این باقیات دگر گویم عجب زبان ای شیرین مطرب گوی تو کردم خمش نی

حیات قتلی فی ان ثقات یا الحسان اقتلونی صبابات فی الممات فی الحیات وطبنا سقام من ربنا هدانا المستعان قد هذا نعم فاتنا ما قضی قد

قشلری اول نسا خوش گزلری در ارسالن اقچلر الپ اول کمدر سواری ریز الدرخاطری فی حسنکم ناظری فی القرآن نورکم هذا زد رب ناصری ربی ان

Page 29: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مشا قد ماش نعم الحشا فی طیف کالجفان دب کاس فی یشا ما سقانا قدباالعتناق اکرموا و الفراق هذا الجنان ارفضوا باب افتحوا و االتفاق فی ارغبوا و

رود خلوت گوشه کسی هر عشرت نهان وقت شد نباید می مرا شرب و عشرتدرخت همچون خورم می نیکبخت این کف و از مست روم می چون سرسبز من نه ور

جواندغل جان و دل در غزل این است سنان سنان چون در درازی این نیست عیب شد بیشتر

فاعالت فاعالتن فاعالت ترجمان فاعالتن هم و شه هم تویی تبریزی شمس

2087سوزان عشق این از مثالی فروزان بگویم نهانم در آتشی یکی

ننالم می وگر بنالم می روزان اگر و ها شب به آتش است کار بهلیکن دوزند خرقه ها عقل سوزان همه خرقه شد عشاق جگرهای

2088زاغان به بدادی را دلم تاوان ببردی به خیالت گروگان گرفتم

بگیرم بگیری درآیم مستان درآیی عالمات بگویم بگوییمن با کرد ستم نشاید دامان نشاید ز دریدن گریبان برای

گفتی که شرابی بیاور مرنجان بیاور مرنجان نگفتم که مگوگردد جمع دل که شرابی پریشان شرابی تن شود گردد جمع دل چو

بهایی شرابی نخواهم فراوان نخواهم شراب بگشا بحر آن ازکردن سجده من ز دادن باده تو گوهرافشان ز تو ز کردن شکر من ز

نماند شکرم که جان ای کن چندان چنانم سه چندان دو بیفزا وظیفهسینه ز شرابی بجوشان ریزان بجوشان برگ این از برآور بهاری

ویران شهر از که جان ای کن سلطان خرابم نه دیوان نه نجوید خراجیبگوید جان تا که تن ای باش عثمان خمش بگذشت چو گردد میر علی

خود نوبت بگو جان ای کردم کنعان خمش خوب تویی ما یوسف تویی

2089جهان زان دل و است جهان زین آن هواتنت یار خدا و این یار

غریب او غم و غریب تو آسمان دل از نه و زمین از نیندخرد یار و جانی یار جان اگر تو ببردی و بیار رسیدی

هوا یار و جسمی یار خاکدان وگر این در ماندی دو این با تورسد عنایت آن ناگهان ناگهان مگر چنان غالم من ای که

کوششاست صد ز به حق جذب یک نشان که بی بر باشد چه ها نشاندان بحر نشان بی و کف چون عیان نشان چون نشان بی بیان چون نشان

شود ظاهر چو جو یک خورشید کهکشان ز ره گردون ز بروبداست خامشی در که کن خمش بیان خمشکن هزاران و زبان هزاران

2090

Page 30: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

من گلگون سغراق آر پیش که به من ندانم خون یا ست بادهغم غرقاب ز را جان است من نجاتی جیحون به نوحی کشتی چو

گل ز و آب ز بشوید خوش من مرا عرجون به و اصل به رسانددرآمیخته خوش من اجزای من در هارون و موسی چو خویشی بهآتشی زهی حیوان آب من زهی کانون به دو هر جمعند که

دفم چو ببوسد نایم من زند چو قانون به درزد چنگ خوش چهبجوی من ساقی از باقی من برو افسون شیرینی یافت او کز

2091کن عطا گوهر دریا هفت کن ای پرکیمیا را ها مس وین

بستان سرو وی مستان شمع کن ای وفا آخر دستان ز کی تاخارا سنگ هر ما بر کن بگریست دوا جانا را ما درد این

برده دیدار کرده خشم کن ای رها دم یک را ماجرا اینکردی بسیار مردی و کن احسان تا دو اکنون را مردمی آن

کوکب و ماه ای مذهب خوب کن ای سخا مه چون شب ظلمت درسقیمی رنج قدیمی کن درد جدا ما از یتیمی گرد

سیمم و زر در نعیمم در کن گر ما درمان یتیمم تو بینشستم غم در ببستم لب کن من لقا قصد دستم بگشای

2092من بر آمد من دلبر من آن در و بام او از شد زنده

مرا تو امشب قنقی من گفتم شر و شور من فتنه ایمهم است کاری بروم من گفتا سر و جان مرا شهر در

بروی تو گر خدا به من گفتم پیکر این نزید امشبرحمی شبی تو من نکنی آخر زر همچون رخ و رنگ بر

تو خوش چشم نکند من رحمی تر چشم این و نوحه بررخت گلزار گل من بفشاند کوثر چون خوش اشک بر

قضا ریخت چون کنم چه من گفتا ساغر در را همه خوننبود خون جز و من مریخیم اختر در من طالع در

خدا مقبول نشود مجمر عودی در درنرود من تاجان به است قصد را تو چو من گفتم خور و نقل نبود خون جز

تو سایه من گلی و سرو من تو حیدر تو تو کشته منمن قربانی نشود من گفتا چاکر ای ای نادره جز

نفسی هر کو رسد من جرجیس کشور در شود کشته نوبود که باید نبی من اسحاق در خاک بر شده قربان

و عشقم خون من تو ز ریزم من چون محشر در کنمت زندهمن پنجه در نطپی تا من هان خنجر از نرمی تا هانترش روی تو مکن مرگ من با بر تو از کند شکر تابرکندت چون گل چو خند من می شکر در شدت سر به تا

Page 31: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو والد من تویی من اسحاق گوهر ای بشکنمت کیرا رمه عاشق پدر است من عشق فر و کر او از زاینده

صبا باد چون بشد و گفت من این منظر از روان اشک شدکنی لطف گر شود چه من گفتم سرور ای روی آهسته

ترک آهسته مکن من اشتاب صدپر ای جهان و جان ایمرا اشتاب ندید هیچ من کس کاهلتر تک است اینکند جهد گر فلک چرخ من این معبر در نرسد هرگز

فلک خنگ کاین خمش که من گفتا محضر در رود لنگانهنکنی خامش اگر که من خامش آذر این فتد بیشه در

دگر روز تا مگو من باقیش مصدر از نپرد دل تا

2093من بر و باغ او از شد من تازه نیلوفر من گل شاخ

وفا جوی در روان است من گشته کوثر از حیوان آبمن دل و دین خوشت روی من ای پیغامبر خوشت بوی ای

پیشرخت در مرا لحظه من هر آهنگر کند آیینهترم چشم من لبم خشک من من تر و خشک مها است ایناو در خاک منم که کس من آن در و بام او کوبد میاو پابسته منم که کس من آن سر گرد او گردد می

خورم آنک ز ور نخورم من باده ساغر بر دهد بوسه اوسیه کرد کی وفا من پستان مادر آن جان دایه آن

بخورد بر صد جهان دو من من از بر اندر او آید چونبدهد قلعه فلک من دزدار سرلشکر او گردد چونمشو غماز دهان من بربند گوهر آن است بس غماز

2094سخن ز دارم پر قوصره گوش یک تو شنود می مکن جانشدی سیر زین خودی بن دربند و سر بی ای خود سر گیریبروند جمله مستمعان کهن چون یار با نو غم گویم

تری ز ماهی شود سیر لدن کی علم از حق تشنه یامستمعان این شدند سیر اذن گر قرط از شنود می جان

2095کن دله یک دل صنما من کن با گله آنگه ننهم سر گرخدا بهر از ام شده کن مجنون سلسله یک خوشت زلف زان

شدی چله در کف به پاره کن سی چله ترک منم پاره سیمرو غول با مرو کن مجهول قافله با سفر زنهار

خوش نغمه زان دل مطرب کن ای پرمشغله مرا مغز اینرو شعله زان مه و زهره کن ای مشعله دو مرا چشم دو

Page 32: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

جان موسی ای ای شده کن شبان گله ترک برو طور بررو و کن بیرون پا دو ز کن نعلین آبله پا طوی دست در

عصا نه شد حق تو گه کن تکیه یله را آن و عصا اندازحیوان شد چون هوا کن فرعون زنگله رو او گردن در

2096من سینه این بدی تنگ من گر آیینه نشدی روشنمن روضه از گلی خار من ای کینه از تبشی دوزخ

اثری دارد جهان من خورشید دوشینه فر و کر ازست شده پشمین احد کوه من آن پشمینه و من رشک ازشوی اشکسته کهن جوز من چون لوزینه کنی نوش گر

دالن شیشه این دل بهر من از چینه در که بر باشدجان جمعیت چنین بهر من از آدینه بود روز هرمن پژمرده شود تازه من تا عنینه شود مرد تا

2097بنشین بنشین جانا دل بنشین چون بنشین جا بی جان چون

یغما کن کم دلکا بنشین بلکا بنشین سیما خوش ایکشتی همچون گشتی بنشین عمری بنشین دریا اندر

جالینوسی بنشین افالطونی بنشین صفرا بشکنکی تا تلخی می چون می بنشین چون بنشین حلوا همچون

گردی کی تا خوردی بنشین خونم بنشین بازآ دم یکرا ما سوزد الال کی بنشین تا بنشین تنها او بی

لرزان گشتی میزان بنشین همچون بنشین جوزا همچونگویی فردا جویی بنشین دفعم بنشین فردا از پیش

خوشتر صافی کوثر بنشین همچون بنشین سودا هر بیمغزم اندر نغزم بنشین یار بنشین صهبا همچون

برگو برگو رو مه ای بنشین هان بنشین افزا جان ای

2098کن یاد افکار تو و طبیب بد که محنت کن شب یاد خار چنان بکند دلت پای ز کهنو جان ببخشید که گو و چاه به فتادی کن چو یاد انکار مکن مرو بیا او سوی به

آن نبود شک خدا به آن نبود اندک کن مکن یاد بسیار تو و اندکی آی خویش به نهبگذرد هنگام چو که کن یاد هنگام به یاد تو خار از خوه و تراش سخن گل از خوه تو

کناو قدر حق بدان تو او صدر به رسیدی کن چو یاد دیدار ز تو او بدر تو بدیدی چو

او روز باز برسد او سوز قدر بدان کن تو یاد اغیار ز تو ایمنی روز آن از وردهد جان که طبیبی به دهد نان دو ار سپاس کن چه یاد بیمار ز طبیب ای که بزارد چو

بمرد زمان آن تو دل خرد نمود طبیبت کن چو یاد مردار ز که زنی می بانگ آن از پس

Page 33: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

زمین در دانه خزان چو چنین شدی چه ار کن مکن یاد گلزار ز و دین حسام بهارم زاست گازر پیش گرو نه است زر چون کار یاد اگرت پار از تو نه است گوهر امسال گرت

کنذل چیست اقبال پس گل رحیل بدیدی کن چو یاد زنهار هله بس است او زنهار که نه

2099کردن جهان نظاره کردن چند نهان که زیر را آبآوردم گنج که گوید کردن رنج امتحان باید را رنج

ست کرده روان خون شیر از کردن آنک روان خون ز داند شیرخاک همچون کرد چو را کردن آسمان آسمان داند را خاک

گیرم دگر شیوه این از کردن بعد دیگران بیگار چندمطرب ای تو برداشتی کردن تیز توان آهستگی به این

ای زخمه گران نتوانیم این کردن است گران پرده بر رقصگیر فروتر ابریشمک دو کردن یک آن فهم توانیم تاکشند سنگ کوه ز اندک کردن اندک کشان را کوه نتوان

را ها جان جان نبینند کردن تا جان ترک سهل توان کیریگ کاندر ستاره ای کردن بنما نشان بی راه نتوان

2100کن تعیین وظیفه بوسه کن چند شیرین ایم شکرخنده به

کناد نرم خدای را دلت کن آن آمین است خوش دعای ایندید خواهم خواب به را این کن مگر بالین کنار بخسبم من

لبت فراق اجل فسون کن ای آیین مسیح فسون روآمد تنگ تو بی چرخ کن عرصه زین را وصال براق هین

حسن الیق وفاست داری کن حسن کابین تو وفا با را حسنکرد خواهی رحم بمیرند کن چون پیشین تو کنی آخر آنچ

حج ره از اند مانده کن حاجیان گرگین اشتران دارویبرسند تو وصال کعبه به کن تا خرجین و زاد و آب چاره

روشن تو به جهان چشم دو کن ای بین جهان آن تو را جهان اینرخت آفتاب تجلی کن از سینین طور چو را دل و چشم

گستاخی حد ز شد کنم کن بس این گویمت که باشم کی منالیق من ز سخن این نبود کن گر تلقین است الیق آن آنچ

بخرام افق بر تبریز کن شمس پروین و هالل شمال گو

2101خسان نازهای ز گشتم لسان سیر به روغن چو من زنم کم

این از دارم بعد نهان را مگسان شهد او اندر نیفتند تادزدم چنان این از بعد را عسسان خویش مرا مر نیابند که

تازم دگر جانب زمان کسان هر و صاحبان و رفیقان بی

Page 34: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ام گریخته چون تو در خدا مرسان ای من به را قوم چنین این

2102بودن آشنا عشق با بودن چیست جدا دل کام از بجزفروخوردن خود خون شدن بودن خون وفا در بر سگان با

نیست فرقی هیچ است فدایی بودن او یا نقل و مرگ او پیشباش سالمت سپر مسلمان بودن رو پارسا به کن می جهد

نشکیبند مرگ ز شهیدان بودن کاین فنا بر عاشقانندتو گریزی قضا و بال بودن از بال بی ز ایشان ترس

عاشورا روز و گیر می بودن ششه کربال به نتانی تو

2103نالیدن و فغان اندر چه دیدن گر خویشتن هست اندکی

عشقت در چو مرا نباشد دزدیدن آن خویش به من خوگرمذاتش پاکی به و خدا پسندیدن به خویشتن از پاکم

برگردد تو رخ از کی گردیدن دیده وقت به آید که بهمیدان چنین و دولت چنین لنگیدن در مرگ ز باشد ننگ

شد مسلم را تو بخندیدن عاشقان ها مرگ همه برلرزانند درخت های لرزیدن فرع خوف نیست را اصل

باشد را عشق برچیدن باغبانان میوه خویش دل ازپیچ می ها نواله عاشق پیچیدن جان رنج مکافات در

خواجه ای بورز دانش و بورزیدن زهد را عشق نتوانتبریزی شمس گفت این از بشنیدن پیش بهر گوش کو لیک

2104لولیان از پر است جهان که شنگولیان شب پرده زند زهرهعیش و است بزم که مریخ میان بیند در کند شمشیر و خنجر

خروس چون خود پر فشاند ماکیان ماه چون اختر پسش و پیشفلک بدوزد غماز کیان دیده بر ندهد گواهی که تا

صید به گروهی و گروهی زیان خفته دارد کی و سود کند کی تاقمار مهره امشب است شش و ناشیان پنج چون لب میفکن سست

خواب جام بهل و گیر بقا عیان جام حجاب و خواب بود پردهعاشقان و خوش است باقی باقیان ساقی این سر بر سیه خاک

بنوش زهر کریمش دست آن حلواییان از مهتر شوی که تاپوست همچو جهان است مغز چو تیان عشق چون جهان و حلوا چو عشق

بسوخت حلوا لذت از من بیان حلق حلوا حلیه نکنم تا

2105من گفت بی خیزد من ثمن ساقی وافر باده آن آرد

Page 35: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بیار بگویم که نبود دهن حاجت بی دلم آواز بشنوداو لطف او تقاضاگر حسن هست خلق و حد بی کرم آن و

برآ مگویش تو برآید بزن ماه مگویش نور زند تو برنوش و عیش بهین بزم گه به شکن ای صف مهین رزم گه به وی

دلیل نیکو گمره هر پی رسن از خوش ای چه محبوس پی وزماه همچو تو و شب همچون لگن عالم ها جان و شمعی مثل تو

قرار بی بود ذره مثل السکن جان نعم ساکن شود تو با

2106من باک بی بت آن رسید من مست چاالک و دلخوش و دردکش

شو دلشاد و بنگر من به من گفت غمناک منگر خود به هیچاست پرگل تو دیده این گل و آب من ز پاک نظر در کنش پاک

کرد چاک من خرقه بزد من دست چاک این بر بخیه مزن گفتبگفت نهادم خاک بر چو من روی خاک از خود روی مکن پاک

برم می منت آورده منت من ای شیشاک تو و شیر منم آنک زخوش سوز می و تو در زدم من نفت زاک نکند می سیه لیک

2107من جان منی جان منی من جان آن منی آن منی آن

من سودای الیق منی من شاه دندان الیق منی قندمن چشم این در باش منی من نور حیوان چشمه و من چشمبگفت سوسن به دید را تو چو من گل گلستان به آمد من سرو

بگو چونی تو پراکنده دو من از پریشان حال تو زلفمن پابند تو زلف رسن من ای زندان تو زنخدان چاه

روی می کجا مست فشان من دست خندان گل ای آ من پیش

2108من خانه این از هیچ نروم وطن می گرفتم خانه این تک در

دارالقرار و من یار شدن خانه بیرون نیت بود کفرشد مست سرم که جا آن نهم تنتنن سر تنن سوی نهم گوش

مکن راهم به هیچ مگو مزن نکته راهم تو است این من راهمنم مجنون و است لیلی مکن خانه جان برو جاست این من جانورا درآید خانه این در کی دهن هر بماند باز منش همچو

سود چه اما در آن ببند درشکن خیز صد دو گشت در قارعشد گرم سرش که را آن خنک ذقن ای شیرین تو چو روی آتش ز

مپوش برقع به ماه چون رخ زن آن و مرد هر حسرت تو رخ ایمبند این گشادی که رحمت ممتحن در هر قبله تو در ای

تو باده تو شاهد تویی یمن شمع عقیق و سهیلی تو همبرید نخواهم تو از عمر مرتهن باقی و توام گوش به حلقه

Page 36: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

آتشت از من شیر نرمد کرگدن می از من پیل نرمد میایم پیوسته که خار من و گل چمن تو نباشد خار بی و گل بی

روشنم تو به ماه تو و شب برمکن من شبم ز دل شبی جانبسوخت جانم پروانه تو لگن شمع بر نهم شکرانه پی سر

است یکی دو هر تو جان و من تن جان دو در پنهان جان یکی گشتهآفتاب یکی چو تو و من انجمن جان هزار گشته او از روشن

جان گشت تا دو تو حضور خویشتن وقت تفرقه از شد رستهخامششدم و غیرت از زدم مزن تن تن بگو عشاق مطرب

دین شمس رخ و تبریز عدن خطه بحر چو راست جان ماهی

2109محن روز همه پناه تو خویشتن ای من تو به بازسپردم

نیست کناریش که مهری زن قلزم و است مرد الفت آن قطرهخویش اطفال به شیر دهد کیمسن شیر گدا به بگوید شاه

خلیل دایه آتش شود پیرهن بلک شود یعقوب سرمهآفتاب از بصر شد و بد یاسمن نور ثری ز بنوشد آب

غذا سنگین بت از کشد شمن بلک عبادت به کفرش همه باتو لطف از دایگی کند فن قهر تو آری چو دایه دهد زهر

گور کرم بر ابریشم کفن گردد مومن تن بر شود حلهتا که کن خمش و شرح این از کن فنن بس بر کند خطبه جان بلبل

2110من خرابات ز برآمد من بانگ مناجات ز شد دوتا چرخ

دررسید ظفر االمر من عاقبت مراعات به درآمد یارکند می سان چه که رب یا رب من یا مکافات کفو بی دلبر

کیمیا آن کند ایمان و من طاعت جنایات و انکار و غفلتمن تقصیر پی از دهد من قصر زالت پی از دهد زلهکوه و دریا دل در نهد من جوش مالقات روز تبش از

خلق خیاالت پرده نبدی من گر خیاالت ز بودی سوختهزلزله زندی جان سپه من در هیهات و نعره علم و طبل

ها شعله زدی چرخ افق من در میقات آتش شبان نیم

2111من خرابات ز برآمد من بانگ مراعات به درآمد یار

او حد بی مه بدیدم که من تا مناجات ذوق حد ز رفترفت طور که به جانم من موسی مالقات هنگام آمد

کیست خسته آن که کرد ندا من طور میقات به سرمست کآمدچیست برق چون روشن نفس من این سماوات سقف تا شده پر

ماست مستان عاشق آن دل من این آفات ز و هجران ز رسته

Page 37: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نیاز هزاران و سوز با من آمده مکافات و لطف طمع برببین و آ پیشتر آ من پیشتر مکافات و تشریف و خلعت

من وصل طلب در شدی من نفی اثبات ز گیر ابد عمرمی جام بخور توحید خم من از کرامات است این شو مست

شو مات ای آمده شه من پهلوی مات منی مات منی ماتشه مات شدی چو دل ای کن من بس هیهات ز و هیهای ز چند

2112من ظلمات پرتو شب من ظلمت مالقات نور از مه نور

کیمیا آن از شد طاعت من گوهر جنایات و انکار و زلتآرزو آن در سماوات من هست سماوات سوی نگرد تا

من برج سوی خورشید رخ من ای شهمات شاهد جان شه ای

2113خاصمن شه و خورشید چو تو من ای اخالص و توبه و من کفر

آفتاب چرخ سر بر کند رقاصمن رقص که بگوییش تو تانفسکل درت پیش کنان من سجده اشخاص یافته جان تو ز کای

دگر آن و کل عقل و کل من نفس غواص و گوهر منی بحرمن ایمان گوهر و من من کفر قصاص و واعظ و من جرم

2114من جان و دل ز برآمد من بانگ پنهان معشوقه ز کآه

من فرع و من اصل گه من سجده سلطان و شه من سر تاجمن دست و دل ست بسته و من خسته کنعان یوسف غم دست

کیست زخم بگو که نمودم من دست دستان و من دست ز گفتست شده خون ببین که بنمودم من دل دلستان بخندید و دید

کن شکر برو که خنده به من گفت قربان شده ای مرا عیدگفت یار کیم قربان من گفتم آن منی آن منی آن

گریست چشمم دو خندید چو من صبح گریان دیده ملک دیدآب کرد روان و برآورد من جوش حیوان چشمه شفقت از

نگر حیاتش آب اثر من نک دندان دو و سی هر بن درجوش ز روانه است حیات من آب ایمان سدره بدو تازه

میراب این و آبم این من بنده حیران دل من از تر بندهخموش هین مرو گستاخ کن من بس دان نهان پیششهنشاه

2115من زیبای بت آن من بازرسید فردای و دم این خرمی

من چشم روشنی نظرش من در تماشای و باغ او رخ در

Page 38: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گوششرسید به االمر من عاقبت هیهای و نعره و من بانگزند می در که کیست من در من بر تمنای و است جهان و جان

من درد من در او نزند من گر وای او من یاد نکند ورسرم از خود سایه مکن من دور پای از سلسله مکن باز

روترش ای هله خیالی چه من در حلوای و حلوایی بر روبیار حلوا کف هم و بخور من هم صفرای بیفزاید که تا

غم ست گرفته سخت را تو من ریش بابای تو زبونی چیستسخت مشت سه دو زنخشکوب من در موالی و نرزاده و نر ای

دلو بینداخت و بدرید من مشک سقای آمد آب غرقهبیا سقا کر کای زدم من بانگ عالالی بنشنید و رفت

رود جا هر به و او است من من آن صحرای سوی آید عاقبتمگر معلق دریای من جوشش گویای گوهر لمع ازبجه کشتی ز که دریا من گوید مصفای آب در دررو

شود در رود چو دریا به من قطره دریای به بحر شود قطرهازل ترک در نگر و گیر من غزل سودای و غم آمد ازل کز

2116خامشمشین گه بی ای برگزین آمده مردفکن قدح یکحیات چشمه ز داد روان طین آب ز و آب ز سبزه بدمد تا

کشان گلشن سوی گلگون می یاسمین آن رخ الله بگزد تاروح که تا مرا روح نما خندمین راح سخنی گوید و خندد

خود دست گری اندیشه آستین درکشد یار برافشاند چونکمی تیغ بزند را غم کین گردن ز حالوت کان بکشد کاین

کند افغان مجلس در و شاربین بام یا الهوه کاغتنمواکرام حلقه جانب گشا بین گوش چشم روشنی گشا چشم

چشم دو گشاید چو چین کند چین سجده پنجاه بیند را تو جعدزند خرم دل بر االمین خرمیش روح آید امین سوی

کنار گشاید چو عشرت بنین مادر و بنات ز جان بازرهددهم ساقی به رخت و کنم ثمین بس در گیرم او کف وز

2117من شنگ صنم ای آ من پیشتر همرنگ و همدل صنم ای

شد تنگ دلم که بین گری من شیوه دلتنگ که بگوییش تو تا

عوان چون خود دل با کنم من جنگ سرهنگ سره بگویی تو تاچیست زرد رخت که بپرسی من چند گلرنگ بت ای تو غم از

رسید می شب همه زهره به من دوش چنگ چون قالب این زاریبازخر من تن از مرا من جان ننگ از من جان برهد تا

تو لعل لب لطف از شده سنگ ای چون دل زر من صیرفی

Page 39: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مرا و مرا جان بده من صلح جنگ همه توست جهت کزشود روانتر باد از من من پای لنگ بیا که بگویی تو گر

تو آونگ بسته ام شده من زان آونگ شکر چون شود تو کززار زار من و فارغ من ز تو من ای آهنگ کنی چون شوم چه اه

روم شادی در بر غم من زنگی زنگ از بازخر مرا رومنیست باک ره دوری و گهی من بی فرسنگ تو ز شد قدم نیم

کودکی از به گشته من من پیری پرآژنگ روی شده تازهباش دنگ خمشان چون کن من خامش دنگ و خمش بگوید تات

2118شیرین همه گردد بدو ها تلخی که تلخی چین می ما رخ بر افتد که نگذارد که چینی بت

درکش را خضر آب که گوید همی دم هر گلزار میش که گوید می لحظه هر رخشبین مخلد

زیتون از پر درختانی کآرد او چرب والتین زبان سوره افسون به خواند او شیرین لبالعین حور الف یذیب خدیه عشق من یاسین ایا او کعسق البلوی کاشف هواه

نورا الضحی شمس علی یعلو وجهه المتکین شعاع فی الطور یفوق الوافی ساده کمالغبا زر الحب مقال اردی عاشق من الدین فکم کیوم محیاه احیا میت من کم وتمییزی هست نی وگر چیزی مگو گوید زین همی مرده هزاران دم هر کردمی زنده که

تلقیناسرار کشاف غدا احرار عند التعیین سکوتی فی النور بیان معلوم الحرف وراء

امت بدین گوشی دهد حاجت بگو گوید می گو چو غیب گوش چو دریابد ناگفته او کهآمین

تدری ما انت فبلغ نجد صبا یا حین سکتنا حتی الحی الهل کتمناه ما ترجم و

2119خندان دی همچو درآید دلدارم امروز دندان اگر بن از سر نهد آید سجود اندر فلک

المقتل دنا قد بقتلی تعجل ال صاح یا بالهجران اال باد من وصل اسال و ساعه ترفقسندان ای کرده دل چرا خندان دل ای این بگفتم بر کن طوافی پایان بی اشک این ببین

طوفاناستولی الهم فان موال یا منک الشیطان عذیری بی تشمت فال اولی بالوفا انت و

دارم کم چه آواره دل دارد غم چه گوید چندان مرا غم نگرفت مرا غمخوارم نه بیمارم نهتنشرنی و لتحیینی زرنی متلفی یا باالحسان اال الفضل فان فانصرنی استولیت قد

دانا هم و خوبی هم که جانا مکن جانا سلطان مکن ای منسوخ نشد مانا شد منسوخ کرمفنی فی الصبر عدیم انی سوی ذنبی ما الغفران و و بالعفو وجد عنی بذا تعرض فال

ببخشایش باکی بی ز رایش و دل گردد امکان عجب بساز را محالی افزایش مهر خدایابلقیاکم فاحیونا اتیناکم اخوان اتیناکم یا بالجود خذوا سقیاکم به سقونا و

میرد می بیچاره آن که گیرد را تو گر بی شفیعی است دردی این پس نپذیرد پند تو دلدرمان

اوطانا النار حسبت سکرانا النار النیران دخلت ذایالف فمن احیانا النار الفت

Page 40: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

برقی یا است زرق این که گوید من سوز بیند است چو اشک این که گوید ام گریه بیند چوباران یا

عقل ال و قلب بال نقلی دنا قد بالنسیان خلیلی تردینی ال و تقل ال و تعرض ال وحلوا از و است قند از به ما درد که گوید کند مرا حلوا از کس سودا یا است صرع را تو

افغانکالسکر العشق بالء المعشر خادع فتان یقول یا یبکیک فما کالعبهر الحب شوک و

گلزاری جفت خارم ز داری ها گنج رنجم طراران ز سلطان منم طراری به نالی می چهتصفی الهوی کدورات تشفی الهوی ریحان جراحات الهوی نیران و تدفی الهوی برودات

ما راه ز بیندازی را خامان که خواهی با مگر مقلوب چنین گویی می و مویی می کهایشان

انخل و الهوی فی تصدق تبخل ال استغنیت فی اذا الجود نعم و الماکل فی البخل فبیساالنسان

ناشی ای کن کم بخیلی باشی طرب بزم در ز چو یار همین مبادا تو با کند اوباشیدستان

لتستکثر تمنن ال و اوفر ساقیا یا للسکران اال العیش فان اسکر و کاستنا ادررا جو می یاران بده را بو خوش صرف خوردی در چو جز می مخور را بدخو حرص کن رها

میدان اینبطاسات بل صغار بکاسات تسق الشان فال عظیم یا عظام بحرات امددنا و

میخانه ز آوردی که عصیرانه جام جان بهل ای آمدیم گه بی که پیمانه ساز را سبوایناسا و مراعاه کاسا ربنا کالسرحان سقانا الهم بیس و مقیاسا الکاس فنعم

را غم زند می گردن که را دم خوش جام آن است بیار او خاک که را محرم یار آن بیارخاقان صد

سقائی عشق یا فکن ابقائی شیت ما الدیان اذا و الدین انت و تلقائی بالفقر مل وریزد می فقر جام به خیزد می روح کز پایان میی بی عشق ذات چو انگیزد خلد حیات

تتری کاساتنا انل السکری ساقی یا الشنآن اال عن تصفینا بالبشری القلب تسلیباقی در جمله این بکن ساقی ای بگذار دان دغل خم باده مثال راواقی صاف صاف که

تالقینا بکاسات لساقینا برق کالفرقان سنا الح بنور تراقینا فی ء تضیشعله زند دل در او از آتش صد که آبی او زهی از روی بر شود الوان صد و است لون یکی

تاباندینار مثل عزیز النار مشبه میزان فماء ال و عد بال قنطار به فدیناه

انگوری نه نوری ولی سوری زر چون کیوان شرابی سوی بپراند کوری ها دیده از بردطغواها الشرب زاد و سقیاها افناک الحیران اذا دهشته خلوا و ایاها و فایاکم

برهانش و جوش آن نمود سانش دگر می آن کرد و چو فر زهی جانش از بجهد اناالحقبرهان زهی

2120کردیم مه چو دشمن خرمن دگرباره کوری بر خرامیدیم

شد حمل اندر آفتاب گلشن دگربار چو را عالم بخندانیدست گشاده لب شکوفه طنازی سوسن ز ست گشته زبان غمازی به

Page 41: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

باغ در پوشیدند که ها اطلس سوزن چه و مقراض بی خیاط آن ازدرختی هر نهاده سر بر روغن طبق و دوشاب بی حلوای از پردگربار را اشکم کردیم دهلزن دهل شد ربیعی طبال چو

آبی روی آن باد ز گشته ره آهن ز همچو زمستان اندر بود کهاست وقت داوود مگر نو جوشن بهار ست ببافیده آهن آن کزریاحین کای حق عدم در زد مسکن ندا ز سردان آن رفتند برونآرید روی هستی سرباالی نشیمن به از خلیلی مرغان چو

غربت ز عارف لک لک آن الکن رسید مرغان او گرد مسبحبودند گشته پنهان که روزن هزیمتیان ز یک یک سر کردند برون

سبزپوشان سرها کردند گردن برون و گوش جواهر و طوق از پرباغ در حور هزاران و است بهمن سماع گور بر پا کوبند همی

بجنبان سر و گوش بید ای روشن هال نرگسچشم چو داری اگرکن من ترک را سخن گویم من همی پی آید می است رو ستیزه

سختش روی برای من کردن نخواهم فاش را عاشقان حدیثمدین اصحاب یا الورد یحزن ینادی کان من بنا فافرح اال

بنور اخضرت االرض تزین فان للعاری الله قال وحیاه الی الهاربون عاد مدون و غدا النشور دیوان و

جاوا ثم ماتوا الله احسن بامر ثم زمانا ابالهم وفضل به طالعه الله شمس مبرهن و صنایعه برهان و

صبغ بغیر النبات صبغنا ملبن و غیر من حجمها نقدرجنان فی جنان فی توطن جنان فیها حایرا یا اال

المعالی الی النفوس هیجنا تفرعن و ذا و الوصال نال فذاصمت به کلمهم و فاسکت ابین اال لالسرار الصمت فان

2121یومیندن کاغا مسین زویمسن افندس کالی کابیکینونین

قومسس یتی بیرسس خسس یتی تی بیمی پاتیس تی بیمیمن جان هله من دل من هله آن هله من این هله

من مان هله من خان کان هله هله من گنج من هلهسندی هذا سیدی مددی هذا هذا سکنی هذاعمدی هذا کنفی ابدی هذا هذا ازلی هذا

القمر ضعف وجهه من الشجر یا ضعف قده من یاالسحر وقت زارنی من النظر یا نور عشقه من یابپری تو ور بدوی تو نبری گر جان خود جان دلیر این ز

غمش دست از ببری جان خری ور مرده بتری از واللهشاهیمو ایال کالیمو انیمو ایال ذتمش دیدش خاراذی

اللی پوپونی بنی پسه تویالی یوذ کالی چاکوسش میذنام شده مجنون خود لیلی ام از شده افزون مجنون صد وز

ام شده پرخون جگر خون ام وز شده چون تا بنگر باری

Page 42: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بکشی جان زین مرا آنک ز خوشی گر عین در شوم غرقه منسرم چشم دو این شود بکشی دریا سو زان مرا گوش گر

تربیتی فی منبسطا تهنیتی یا فی مبتشرا یاتقتلنی ان تری کنت دیتی ان انت قاتلنا یا

بزنی مستی بر تو خویش بزنی گر هستی بر تو هستیما دل بهر ما حلقه بزنی در دستی بکنی شکلی

اشی ز دیدم خوشی گونه نچشی صد گفتا لبت که گفتمبنگر آیی اگر گورم کشی بر ز چشمم بود پرعشق

ثمر نقش نی بود باغ زر آن صورت نی بود گنج آن وسمر و نقل نی بود عیش دیگر شب چیز زان تسالنی ال

2122کارجوان سکر من اخی یا اتوب مکان کیف بال معصره بل التراب من لیس

شارحه کتابه کوسها علی الهوان خط و الممات من یشربها من من یاینعه و منبته نبعه تبریز الجنان من الی جانب و جانب الیها فها

2123تزین لی یقول تیقن العشق عندنا الزینه

فتعمی غیرنا تنظر بالظن ال الیقین عن تله الکایب لخایف عیش فتامن ال عندنا تبرح ال

یهلک کیف هواه کنت یحزن من کیف مناه کنت منالیکم رسولنا احسن العقل نحن و حسن ذاک

ارضی و بالبال اخشن اخشوشن البالء من فالهجرعروجا العلی الی رام یرکن من الیه سبب هذاافلح و تعال مضطربا مسکن یا نعم و مسکننا فی

2124احسن انت بل الدجی بدر یحزن ایا کیف قلب وافاک اذا

المعالی سوق فی قلب یا ترهن فصر کنت ما اذا رهنا لهذراه فی خنوسا نجما توطن ایا او صعودک تکنسفی

آمن انت نحس یعلوک مخزن فال انت فقر یغشاک ال وهواه فی فنیت جسما مبرهن ایا برهان و عذر له

ترتضیه لبانا ارضعنی المسمن و فهو ارضعته فمنیحیی کیف یذقه لم ما آمن اذا من یدخله الخلد ان و

2125مکان من انتقالی عندی االسفار الالمکان اطیب عیان عن حجاب فالمکانات

الفرات بحر مکان ال خوابی الجنان المکانات فی حبس طول الزالل الماء ینتنللضمیر مطار فی انفراج البیان البیان فی صوب تطر ال طرسرارا ضمیری یا

Page 43: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

للحبوب دار وسط للدجاج لالمان انتقال جو فوق للطیور انتقال وانتقال و انتقال بین شتان فتی جنان یا فی انتقال و هوان فی انتقال

االنتهاض ابتدا فی ذوق النقلین کال لالفتان فی آخرا سیبدوا الفرق انما

2126العاشقین طریق فی عمر االعمار مستبین اطیب وصال فی مالح من عین غمزموحش مقام فی یوما المعشوق عین رویه حور قیان فی جنان من طیبا زاد

مدا وجهی بغیه باب ترب من المعین عفروا الماء من عندی لطفها زادت فهیعاذر او عاذل یراه ان جسمی دین غار شمس صفات من صفاتا یحکی انه

للحیا مزیل حیاتی سکر المبین حبذا الحق تستمسکوا اصحابنا اشربوامستیقظا عالما کریما موال االمین سیدا الروح الطاهر ذاک العبد استرق

باسق نخیل من ظلیال ظال مکین حبذا او بالء او خوف کل من آمنانوارها کدرت عقوال یصفی الرزین تمره الرای مستکثر مسکر من فاعجبوا

2127البدن رطب یا السن صغیر اللبن یا شرب من العهد قریب یا

القفا ترکی الوجه الذقن هاشمی رومی الشعر دیلمیروحه روحی و روحی بدن روحه فی عاشقا روحین رآی من

عاشق انی الناس عند من صح به عشقی یعرفوا لم ان غیرصلوا شاتم ان و شملی حسن اقطعوا عندی منکم ء شی کل

وطنی متاعی فی مما وطن ذاب فی مما باد متاعی و

2128موتمن یا ابشر ثم المحن ابشر افنی و الوصل اقترب

فاتنا ما نقضی الفتن فاجتمعوا ام یلقب سکر منالسقا نعم الساقی قدم الوطن قد نعم المنزل قرب قد

پروری دل که است این تو چمن کار کار همه آمد پرورشساقیا لنا الله المنن خلدک ولی البر لنا انت

فاسقنا سندی عطاش الحزن نحن راس یقطع سکر مننشاه صفوته العلن ینشانا ملیح السر طیبه

باشجفت همی و گفت این کن السنن ترک خل و الفرض اغتنم ولنا زمزم و السکر تنن فاغتنم تن تنتن تن تنتن تنالحرس خل و الصبح ظهر المحن قد فخل الحرب وضع قد

الراح المطیب طیبنا نعم باللبن و لنا الشهد اختلط ولنا فازدد الزاید فی مشبعا نطمع سرفا اسرف و فاسق

المرتضی سنتک لنا االغن سن ظبی رنه لنا رنبعراننا جمله هنا العطن نخ کهذا االرض لیسعلی

السقا هذ یغبط ال هو الوثن من هذ یعبد ال هو منمنتهی هوی لرساالت ممتحن فاقنعما یا باالوجز

Page 44: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

الندیم نام و القوم سکر اذن قد نحن بالوحده نشربمفتعل مفتعلن فعللن مفتعلن فعلللن فعلللن

2129راجعون سیدنا الی طایعون نحن به النفس طیبهعنا یبتا یصبح بایعون سیدنا له نحن انفسنا

موکل الی جاع ان جایعون یفسد نظرته الی نحنمیعاده به تالقیه ضایعون سوف ابدا انا تحسب

2130او روی بیند که کس آن عاشقان ای عاشقان خوی ای گردد آشفته او عقل گردد شوریده

اوشود ویران او دکان شود جویان را او معشوق جوی اندر آب چون شود پویان سر و رو بر

شود گردون چون سرگشته شود مجنون چون عشق شد در نایافت شد رنجور چنین کو آناو داروی

شد خاک را حق که را آن کند سجده ملک شد جان که را آن شود چاکر فلک ترکاو هندوی

کند می بو نهد کف بر را پردرد دل دستنبوی عشقش گشت کو دلی آن نباشد خوش چوناو

او بست را ها بسخواب او خست را ها سینه غمزه بس آن جادوان دست ست بستهاو جادوی

او چین قراضه خوبان او مسکین همه او شاهان کوی پیشسگان زمین بر دم زده شیرانروحانیان قله بر آسمان بر یکی او بنگر باروی بر و برج بر مشعله و چراغ چندین

دهل و طبل بی شاه آن کل عقل دارش قلعه اوی شد نماند را کو بررود کس آن قلعه براو

ای دزدیده او از خوبی ای دیده رویش ماه یک ای نی و نی نی ای دیده زلفش تو شب ایاو موی

نشان دارد تعزیه کز آن از است پوش سیه شب خاک این در سیه جامه ای بیوه چوناو شوی رفته

کند می پنهان عیش او کند می دستان و فعل نهد شب می کژ او چشم بندد چشم نیاو ابروی

این من شب باوری ای ندارم تو از گری گوی نوحه چون دوان هستی قدر چوگان پیش چوناو

برد او سعادت گوی خورد چوگان این که کس گرد آن به دل چون دود می سر بی و پا بیاو کوی

او ستان الله عشق از زعفران چون ما روی در ای شانه چون سر به فرورفته دل ایاو گیسوی

او است روی سر به تا سر کو پشت خود را عشق رو مر جز بود سو این رو و پشت ایناو سوی نباشد

Page 45: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

صورتگری همه کارش بری صورت از هست یک او ای نه زیرا نگذری صورت ز دل ایاو توی

گل آواز ز دل آواز دل پاک هر دل او داند آهوی صورت در این است شیر غریدنبود پیدا بود پیدا احد دست او بافیده ماکوی وز دست وز ای جوالهه صنعت از

او کوی ما قبله وی او ماکوی ها جان او ای کدبانوی خاک وین آسمان کو این فراشاو مشک چشمم دو گشته او رشک از دلم تا سوزان بحر ای شود تر او چشم آب ز کی

او زانویمن جان بر بزد زخمی من مهمان شد عشق بر این و دست بر آفرین صد و رحمت صد

او بازویپرداختم جو و جست وز انداختم پا و دست پیش من در من جوی و جست مرده ای

او جوی و جستدل سودای این از خاموش دل های گفتم چند دل من بشنود چون من های ندارد سودش

او هوی

2131شو دیوانه شو دیوانه عاشقا کن رها پروانه حیلت درآ آتش دل اندر شو و پروانه شو

کن ویرانه را خانه هم کن بیگانه را خویش شو هم خانه هم شو خانه هم عاشقان با بیا وآنگهها کینه از شو آب هفت ها سینه چون را سینه پیمانه رو شو پیمانه را عشق شراب وآنگه

شوشوی جانان الیق تا شوی جان جمله که شو باید مستانه روی می مستان سوی گر

شو مستانهعارضشده صحبت هم شاهدان گوشوار دردانه آن شو دردانه بایدت عارض و گوش آن

شوما شیرین افسانه ز هوا در شد تو جان افسانه چون شو افسانه عاشقان چون و شو فانی

شوشوی القدری لیله تا برو القبری لیله شو تو کاشانه شو کاشانه را ارواح مر قدر چون

کشد جا آن را تو وآنگه رود جایی ات پیشانه اندیشه شو پیشانه قضا چون بگذر اندیشه زشو

ما های دل بر بنهاده هوا و میل بود شو قفلی دندانه شو دندانه را مفتاح شو مفتاحرا حنانه استن آن مصطفی نور شو بنواخت حنانه شو حنانه نیستی چوبی ز کمتر

را الطیر لسان بشنو را تو مر سلیمان شو گوید النه رو شو النه رو رمد تو از مرغ و دامیآینه چون او از شو پر صنم بنماید چهره شانه گر رو شو شانه رو صنم بگشاید زلف ور

شوتکی کم بیذق چو کی تا رخی چون دوشاخه کی شو تا فرزانه روی کژ فرزین چو کی تا

شو فرزانهو ها تحفه از را عشق دادی ها شکرانه شکرانه مال شو شکرانه بده را خود را مال هل

شوبدی حیوان مدتی یک بدی ارکان مدتی جانانه یک شو جانانه شدی جان چون مدتی یک

شو

Page 46: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

پر خانه در روی کی تا در و بام بر ناطقه چانه ای بی شو چانه بی کن ترک را زبان نطقشو

2132مست باشد دانک می رازدان ببینی هست او مستی باشد دانک می دل زنده ببینی هستی

اوشب و روز وی از گشته پر پرطرب ببینی سر باشد گر خاریده یقین را سر آن دانک می

او دستشر و شور و خون قصد در دگر یک ضد چو او عالم پابست هیبت از زدن دم نیارد لیکن

برجهد درختی چون تا دهد می را یکی دم است هر برج در و خیز در پری و دیو شود حیراناو

ای دیده نقشی شیر از ای مالیده قوی او سبلت بایست ببین باری خود بایست از فربه ایحالتت گردد پیوسته شد پیوسته قالبت او زو پیوست رحمت از پیوندها رغبت ای

سو به سو تازان است عشق او در که بیابان خوش فقر ای جز او فوق نباشد حق جزاو پست نبود

زبون گردد نمی صیدت چون باف کم سخن مست شست صید ای صیدها بگیرد او تااو شست

2133شو بیدار شب رفت هین شو بیدار شو شو بیدار بیزار هم خویش وز شو بیزار شو بیزاریوسفی فروشد می نک احمقی یک ما مصر شو در بازار سوی اینک مرا داری نمی باور

کند گلگون را تو روی کند چون بی را تو چون سوی بی وآنگه کند بیرون کفت از خارشو گلزار

خون به شویی چرا را خون فسون و مکر هر تو آن مشنو و سرنگون شو قدح همچونشو خوار دردی گاه

شو گوی چون شو گوی چون او چوگان گردش مردار در شو مردار کرکسش نقل بهر وزشو

عاشقان طبیب آمد آسمان ندای شو آمد بیمار شو بیمار تو پیش آید که خواهیدان یار آن خلوتگه دان غار چون را سینه شو این غار در شو غار در بیا هین غاری یار گرای داده دزدان به را زر ای ساده نیک مرد شو تو طرار شو طرار را دزد بدانی خواهی

او دریای در گوی کم در و بحر وصف دار خاموش دم شو دار دم کنی غواصی که خواهیشو

2134شو لنگ جا همین دل ای جهان در مه چنین گو نبود شد جنگ گر ترسانیم می جنگ از

شو جنگسرمدی های باده زان ایزدی مست شو ماییم ننگ و نام دربند فاضلی و عاقلی تو

کاغذین های جامه با دین شاه سوی رنگ رفتیم در قلم همچون آمدی نقش عاشق توشو

Page 47: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گره نگشاید عشق بی بده جان جانان عشق این در عقل وی شو مست جا این روح ایشو دنگ جا

او موی مست زنگ شد او روی مست روم به شد خواهی رو روم سوی به خواهیشو زنگ سوی

ای زاده عشقش ز تو خود ای افتاده او دوغ صد در به خواهی نیستت خالصی بت زینشو فرسنگ

شویدت می مومنی ور جویدت می کافری شو گر افرنگ برو گو آن و شو صدیق برو گو ایناو الغ وقف تو گوش او باغ وقف تو شو چشم آونگ او نخل وز شو نخل چون او دخل از

او تدبیر در آب هم او تیر قوس چرخ شو هم خرچنگ کژروی ور شو تیر رو راستی گربایدش ملکی می ای گونه هر خوش و زفت را او خواهی است شو لعل و عقیق خواهی

شو سنگ و کلوخبال سیل در غلط می هال سنگی گر و لعل شو گر شنگ عشق مهمان رو بحر سوی سیل با

مضر نبود خوری پر گر خضر آب چون است شو بحری دلتنگ برو آنگه شود کم دریا آب گرماهیان همچون باش روان می و آیان بحر شو در گنگ سوی بحر از آیدت خشکی یاد گر

نهد می کنارت بر گه نهد می لب لبت بر چنگ گه رو کند این چون شو نای رو کند آن چونشو

مستیستش یکی سو هر نیستش دشمن چند دشمنان هر بر شو جام را او مستانشو سرهنگ

مخز خلوت خانه در مپز تنهایی آهنگ سودای پیش و آ پیش عاشقان عرض روز شدشو

وی باغ از است غافل کو می محتاج بود کس شو آن بنگ گه شو باده گه ویی پرانگور باغدمی عیسی زند دم تا مریمی همچون عنگ خاموش خران یار مشغله کاندر گفت کت

شو

2135تو مینای قبه در فلق نور شعشعه تو ای پیمای خون پنگان شفق خون پیمانه

ها سیل در ها سیل وی ها میل در ها میل تو ای دریای ساحل تا آمده غلطان و رقصانکله سر از فتد را مه مه آهنگ و رفعت تو با باالی بنگرد تا کند باال رو ماه چون

دالن بی چون کنان افغان بلبالن صبوحی هر خضرای در روضه در واصالن های پرده برتو

دلدارجو همه ها دل دیدارجو ها جان تو ای باپهنای باغ در چارجو برگشاده ایانگبین دیگر جوی یک معین ماء روان جو تو یک حمرای می جو یک بین تازه شیر جوی یک

دهی می می سر بر می دهی می کی مهلتم سرده تو از کنم شرحی تا که سر کوتو صهبای

گران رطل این دور در آسمان باشم کی خود و من عشق از امان یابد نمی دم یکتو استسقای

سابقه داری عشق با منطقه سیمین ماه تو ای سیمای در پیداست عاشقی هم آسمان ویدل گفت از ملول بس شد دل جفت آمد که و عشقی جهد این بود کی تا خمش دل ای

تو استقصای

Page 48: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ویم های دم ز ناالن ویم نای من گفت تو دل سودای بنده جان کنون شو ناالن که گفتماصحابکم تهجروا ال بابکم فتحنا تو انا پای تا سر بگرفته شامل لعشق حمدا

2136گرو بستان ما دستار میت شد کم اگر گرو ساقی جان نهادن شاید بود تو داد ز می چون

خدا های می شور کز کدخدا بس و اکدش و بس خان و دکان ما شهر اندر ست کردهگرو مان

معرفت دستش به کادهم بین ابراهیم شاه سلطان آن آن ست کرده را تاج و را تخت مرگرو

گرو کرده پسر عمر گرو کرده سر انبان بوبکر بوهریره آن و گرو کرده جگر عثمانگرو

کند می این شهان با چون را تو آید عجب چه می پس بهر از کند درویشی آنک ز گرگرو خلقان

نهد بت در ای جرعه یک احد فرد شاهد گرو آن ایمان کند کافر سیه سنگ آن عشق درام دردانه آن دام در ام میخانه آن مست گرو من مرغان چون ننهاده خود پر دامی هیچ در

برو گو جان او کار در گرو بر لرزی چه صد بهر دو گشتی کاشکی ای گرو شد جانگرو چندان

درنگر و آی گلشن در بلبلی کن رها گرو خامش خندان پیشگل سر و پر نهاده بلبل

2137او تشویش بود عیسی حاسدی کز خر کون در آن سگ تیز صد او کون در خر کیر صد

او ریشکشد کی نافه بوی خر کند کی آهو صید او خر تفتیش بود گه یا کند بو را خر بول یا

کند بولی خر ماده آن اندررود آب جوی او هر تعطیش بود واجب ولی نبود زیان را جواضل هم بل شنو حق از دغل آن ز دارد ننگ قحبگان خر چون او غنج مخنث چون ای

او تخمیشابد روی سیه را او کند حق تا کنم از خامش مستم چون زنم ساقی در دست من

او تجمیش

2138تو سیبستان و باغ یا موزونتری تو عشق تو ای بخشمشتاقان جان تو ماه ای بزن چرخی

شود دین ضاللت و کفر شود شیرین تو ز فدای تلخی جان صد شود نسرین خسک خارتو جان

نهی پرها آدمی در نهی درها آسمان تو در سرگردان خلق ای نهی سرها در شور صدروستی گلگون چه عشقا خوستی شیرین چه شادی عشقا ای دوستی عشرت چه عشقا

تو اقرانتو دنگ حقایق جمله تو رنگ شقایق بر تو ای احسان مطمع در تو آهنگ را ذره هر

کارها اندر پژمرده بازارها همه تو تو بی باران مستسقی گلزارها و رز و باغتر شاخ کوبد تو با پا شجر آموزد تو از تو رقص حیوان چشمه بر ثمر و برگ کند مستی

Page 49: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

خزان بی نوبهار از ارمغان خواهد باغ تو گر افشان گل باد بر خود برگ برفشاند تاسایره از و ثابت از آسمان اختران تو از کیوان بر تافت کو را استاره آن آید عار

تو های شادی باغ در تو های منادی خوش مهمان ای شد که جانی خورد شادی نان جای برتو

لذتی ندارم تو بی مدتی آزمودم تو من پایان بی ملح بی بود لذت را عمر کیآمدم آغاز به آخر ز بازآمدم سفر هندستان رفتم صحرای جان پیل این دید خواب در

توتو سرمستان میدان تو هندستان تو صحرای دستان لذت از تو آبستان بکران

زنجیرها دل بسکست تدبیرها نشد تو سودم پیششادروان تا کشکشان را جان آوردباردی نبینم جا آن ماردی نبینم جا تو آن ارزان بخشش از واردی حیاتی دم هر

دل گستاخ تو حلم وز خجل حلمت از کوه تو ای ایوان در گستاخ ای دیوانه درجهد تاحجر و کوه و آهن در در تو بگشادی که بس و از طشت در جو رخنه دل شد مور چون

تو پنگان درقاصرم رویت شرح در بشمرم قیامت تا تو گر عمان اسکره ز شدن تاند کی پیموده

2139کدو و سغراق و جام از کنون من ملولم سبو والله از سازد جام تا دریادلی ساقی کو

مها ده آن اندرمدزد مرا کردی خو آنچ جا با آن مجو جا این مکن حیله آن توست بامجو

درآ مجلس در که گویی مرا بفریبی بار بگو هر گوشم در و آ پیش باشدت که آرزو هرننگرم این و نندیشم خورم تو فریب من بر خوش نهم لب چون درم بر حلقه چو من که

تو گوشدریادلی و کف حاتم واصلی تو درم بر عدو من خون چون ریز می کاهلی کن رها بالله

من گفتار شود باطل من یار باشد هوش او تا پیش در برزند سر باطلی خیالی دم هربود روزافزون چه رب یا بود گلگون میت کز هر آن خضر آن کند می حیوان آب کز

وضو ساعتفدا ما را بزمتان کای ندا آمد آسمان اشربوا از و کراما طیبوا لکم طوبی لکم طوبیالفرح فی غرقی القوم المفتتح لهذا ها سقیا شکم شد تا قدح سو زان قدح سو زین

چارسوکمر بگشا در بربند خبر خود از نماند را ما کس از ها دست رو پسر ای رفتیم دست از

بشوتو آونگ طره آن و تو شنگ چشم مست بو من و رنگ از ایم وارسته تو گلرنگ باده کز

زدی می هویی و های گر بیخودی کز کن می خامش های نی ایزدی فضل به جا اینهو نه گنجد

دوشمن روشن روز تا من هوش بی ام گشته پایان می ساعتی یک کو ساران ساعتی یککو

را تو چاکر دل و جان ای بیا تبریزی شمس جو ای آب بر مرا نام جفا از نبشتی چه گر

2140

Page 50: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

او از افتاد همی سو هر خوش و مست و خراب دی چون دل صدزبان جان گلبنش دراو از آزاد سوسن

ابد تا شکر چو لبششیرین از خسرو چو ها چون دل نالند شود پنهان زمان یک گراو از فرهاد

نگر خاکی قالب این او لطف از بهشت صد باد چون کردن زنده در شده عیسی دم رشکاو از

نمود رو خلیفه ناگه گولخن همچون طبع او در از بغداد صد فخر شد مومنان میر روی ازبر ملک تسبیح ذوق او ای فر از او آسمان از عباد همه جان رهبری چراغ و چشم

میان در مه او انجم چون او گرد هزاران صد بدان جان چشم رود می خرامان و مستاو از باد کم

او رخسار پرتو از چارده ماه او شعشاع از شمشاد طره در عنبرین جعدهای همعشق سلطان لشکر از شد ویرانه جهان یک عوض خودگر در شد جان جان جهان صد

او از بنیادها غمزه آن عاشقان بر کند بیدادی که چه او گر از داد عالم دو هر در را حسن و جمال داده

زمین این نخوت و ناز از فلک بر برنهادی از پا زاد خوبان شاه کاین ای ذره کردی فهم گراو

خورد زخم و دوید پیشش گستاخیی سر از ادب چونعقل در شد را زخم آن روح دیداو از استاد

بتگران اندر و افتاد بتان اندر غلغله او صد از فریاد در چرخ بر برداشتند ها دست تاست تافته خوبی چرخ کز این است خورشید چه شد کآخر دریا چنین چون حیوان آب این

او از بگشاد وها جان عروس پرده او عشق این بردرید او تا از داماد عالمی یک بگذاشتند مان و خان تاکسی الدین شمس مخدوم غاشیه نهاده سر از بر بنهاد پر جبریل عزتش جمال بس کز

اوشود بینا جان و تبریز خود سر برگشاید او زو از حساد نادیده دیده گردد کور تا

2141او شکرخنده بند او بنده جان و تن او ای شکرآکنده دل او خیره خرد و عقل

او مردافکن ساغر ما سر مراد او چیست پاینده دولت ما دل مراد چیستاو خیمه ترین کهنه بود چه معلق او چرخ افکنده و کشته بود کی حمزه و رستم

بدو مرد شود زنده رود مردار سوی او چون ژنده زند برق رود درویش سوی چوناو صورت من دل از نرود و نرفت او هیچ ماننده و همسر نبود و نبود هیچ

کند فخر جهان به او تا که چیست جهان او ملک خداونده هست او که راست جهان فخراو اندیشه و غصه تویی که دل آن خنک او ای ستاننده باج تویی که ره آن خنک ای

ما بر نباشد نقش ما دلبر بود او عشق زاینده دل با بود چه نقشی و صورتشکر ز را مگسان من این از پس برانم او گفت راننده و مانع تویی که را مگسی خوش

او از نگهدار کیسه بود دزد فلک او نقش زنده بود مرده او دانه بود دامرا همه نماید سهل سخن که چه اگر کن او بس داننده کس یک نبود هزاران دو در

Page 51: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2142او از دارم نهان خنده من ز خنده بجهد او چون از آرم فغان و بانگ او از ترشسازم روی

شود جنگ زنی خنده کنی الغ ترشان او با از بارم همی اشک من کردم نهان خندهطرفی من طرفی غم تنم است بزرگ او شهر از نارم طرفی یک او از آبم طرفی یک

شکرانششکرم با ترشم ترشانش از با خارم طرب پشت او من پشت او من رویاو

چمنش در شده منشمست چو صد و تو چو طارم صد هر سر بر زنان دست کنان رقصاو از

نخورم می شکر غیر شکرم و قند او طوطی از بیزارم و دورم ترشی عالم به چه هرمرا داد شکر و شهد را تو داد ترشی رهوارم گر و خوش من او از تو لنگی و سکسک

او ازرهش ست دوله و دره نرود ره این در کی او هر از هموارم ره بر رهم شاه این در که من

دلم ماواست جنت دلم اقصاست او مسجد از آثارم جمله شده نور شده حورجهد خنده دهنش از دهد خنده حقش کی او هر از اقرارم همه من او از انکاری اگر تو

کند چه ندارد گریه بود خنده گل او قسمت از هشیارم دل در شکفد می گل و سوسناو از وصلم ده مژده من که گفت همی او صبر از انبارم صاحب من که گفت همی شکراو از بیمارم و زاهد من که گفت همی از عقل طرارم و ساحر من که گفت همی عشق

اواو از دارم گهر گنج من که گفت همی از روح دیوارم بن در من که گفت همی او گنج

او از بیخود خبرم بی من که گفت همی او جهل از بازارم مهتر من که گفت همی علماو از اسرارم واقف من که گفت همی او زهد از دستارم و دل بی من که گفت همی فقر

بازرسد حقم شمس اگر تبریز سوی او از از گفتارم جمله شود کشف شود شرح

2143مرو و بمگذار خانه تویی خانه مرو روشنی و نگهدار تو را ما شکر چون عشرت

مشنو را او عشوه من دشمن دهد مرو عشوه و بمسپار غصه و غم به را دلم و جانمکن شاد خدا بهر را تو و را ما مرو دشمن و میازار دوست مشنو دشمن حیلهصنما نگوید نیک کس پی از حسود مرو هیچ و آر پیش به دوست کرم از سزد آنج

مده باد هر به خویش نفسی هر خسان مرو همچو و بار یک به تو آتش بزن را ها وسوسه

2144کو تو بار کو تو کار شود چه هر جهان کو کار تو عیار بت آن شد بتکده جهان دو گر

نان و کاسه دگر نیست جهان است قحط که کو گیر تو انبار و کیله نهان و پیدا شه ایکه جهان گیر است مار و گزدم جهان است گلزار خار و گلشن جان شادی و طرب ایکو تو

را همه بخیلی کشت سخا مرد خود که کو گیر تو ادرار و خلعت ما دیده ای و دل ایسقر به فروشد دو هر قمر و خورشید که کو گیر تو انوار و شعله بصر و سمع مدد ای

مشتریی پی نیست جوهریی خود که کو گیر تو گهربار ابر سروریی نکنی چوننبود زبانی گفت نبود دهانی کو گیر تو اسرار جوشش زند اسرار دم تا

Page 52: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

لقا و وصالیم مست ما که بگذار همه کو هین تو خمار خانه بیا زود شد گه بیمرا دست هم و همدل مرا مست نگر کو تیز تو دستار و جبه خرف و خرابی نه گر

دگری قبایت برد غری تو کاله کو برد تو نگهدار و پشت قمری از زرد تو رویزند راه خارجیی ابد مستان سر کو بر تو دار کو تو زخم نکنی چون شحنگیی

گوشخمشان درخور فشان حرف ای کو خامش تو گفتار و حالت مکن خلق ترجمه

2145کو تو یار آن آخر کی ز خواجه ای شد تو شب تار شش و دم خوش آن تو آواز خوش یار

کوتو بر در بود خفته تو تر لطیف کو یار تو بیدار خفته خوش ناله کند خفته

بمالیشگهی گوش رهی نماییش کو گاه تو اسرار محرم زند تو درون ز دمدهنی بی کند ناله وطنی هر کند کو زنده تو گفتار همدم زنی و مرد هر فتنه

او تک کن روان تیز او رگ بر بنه کو دست تو بازار رونق ما رونق تو دم ای

2146او از دارم شکر کان شکران ای شکران او ای از دارم شرر و شور نیم پندپذیرنده

کنم چه ندارم غصه دلم است شادی او خانه از بیزارم و دورم ترشی عالم به چه هرمی سر بر دهدم می کی خود با هلدم او کی از گلزارم بلبل دی مه در دهدم گلبچشی تا بکن جهد خوشی نیم تو و خوش او من از گرفتارم آنک ز بکشی می قدحی تا

2147او سوی به کشدم می چنین دمی هر که بوی چیست است وی بوی نی مشک و نی عنبر

اوها توبه جمله دشمن بها بی است ای او سلسله سبوی و من سنگ کیم من شکست توبه

کسی چنین این و توبه بسی او شکست او توبه خوی است وی خوی دلبری و دری پردهاو هوای شکن توبه او برای من او توبه روی پیش سوخته من گناه من توبه

او باغ به مگر نیست جان و عقل درخت و جوی شاخ به مگر نیست جاودان حیات آباو

ساغری رطل و می با گستری نشاط و او عشق هوی وهای غلغل کنارها از رسد میشد بلند کدو همچو شد خودپسند که او مرد کدوی نشود پر تهی خود ز نشود تا

شود می دراز و جمع شود می باز که او سایه جوی و جست قوت جان آفتاب ز هستاو دور و است وی جمع او نور و است وی عکسموی سایه ز سایه او روی عکس ز نور

او

عیان مکن دری پرده جان آفتاب و مه او ای توی هفت پرده فرودرد فلک ز تامن حجاب من و تو جز من جیب درون او چیست اوی بقای پیش شده فنا تو و من ای

2148تو پای به کسی نیست پسر ای تو سر و تو جان ورای دگر کیست نگر خود به بین آینه

Page 53: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

خود گوش به بگو راز خود روی به بده تو بوسه ثنای بگو تو هم خود جمال ببین تو همتو ناز گزاف نیست تو راز مجاز تو نیست برای هم تو ناز تو گوش برای راز

بد و نیک ز برهم تا خرد ای پیشم ز تو خیز سزای نکنم تا هم نیز تو دال خیزشکر هم و نیی تو هم پسر هم و پدری جای هم به کسی کیست دگر بگو کسی کیست

توبها بی عقیق چیست برگشا تو لب تو بسته بهای دهم چه من تویی هم عقیق کان

پسر ای برست چه هر پسر ای توست تو سایه همای جهان دو در پسر ای فکند سایه

2149بگو بیا خبر چیست پرسخن خموش تو بگو ای الفتی نکته بخوان اتی هل سوره

در زن اوج بر جان زن خیمه موج بحر بگو دل سقا سه دو ترک بردران وجود مشککنی گذر جهان دو وز کنی سفر خود ز بگو چونک مخا سخن هیچ کنی حذر او کز کیست

باخبر و خبری بی پرگهر لعل می بگو از برآ ما سر بر شرر بزن ما دل درلب خشک خاک مجلس طرب در چرخ مرا ساقی سبب چیست شب و روز بزاده دو زین

بگویاسمین و است گل و باغ زمین در چرخ دل چرا از چنین چیست کمین در خزانش باد

بگودگر یک ز جدا نیست شر و خیر و سخا و بگو بخل تا دو یکی چیست دو نیست و یکی نیست

دی ماه ز کنی ناله کی به تا مست بگو بلبل وفا از کن شکر هی است بس جفا ذکرگله بی نیست تو شکر مرحله دو این در بگو هیچ صفا آینه ز هله بشو فنا نقش

بگو گل ز بهل خار بگو کل ز بهل بگو جزو خدا نگر ذات او صفات از درگذر

2150تو هالل نظر بی فرح دهد نمی تو عید دوال شرف بی چخد نمی دهل و کوسملولتر نفسی هر تویی و مایل تو به تو من مالل از من میل شود نمی خجل که وه

عنان بکش و کن کبر جان حیات ای کن تو ناز دالل شکر و شهد تو دلیل قمر و شمسجهان بر خواند تو ماه مالحتی هر تو آیت سال و است تو ماه خجستگی هر مایه

تو ملک نهال و باغ تو ملک زالل تو آب نهال نخورد می صافیت زالل ز جزها رخت و سرا و باغ ها تخت است تو تو ملک شمال رسد چونک ها درخت کند رقص

اختران مطبخیانت آسمان توست تو مطبخ عیان همه خلق تو ملک آب و آتشتو بام کمینه چرخ تو نام کمینه تو عشق زوال بی مه از ها آفتاب رونق

تو سراب لمع از عالمی لبند تو خشک زالل بود چه تا بود این سراب لطفعاشقان خیال گشته تو های خیال ز تو ای جمال بود چه تا بود این خیال خیل

شود بدل او حالت را درخت کنی تو وصل وصال از دل و جان بدل مها نشود چونشود گهر بود سنگ شود شکر بود تو زهر خصال کرم از شود سحر بود شام

هلم نمی و ام بسته دلم در است تا بسسخن که ام گشاده تو گوش مقال کنم نوش

2151تو جان به خبرم بی تو هوای سفر تو در جان به سفرم این ست آمده مبارک نیک

Page 54: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شدی کمر آن در چونک شدی سمر قبا تو لعل جان به کمرم زان میان در زار کشتهآمدی سر قمران بر برآمدی قمر تو همچو جان به قمرم زان من زار هالل همچو

خیال ترم و تو خشک جمال آینه تو تو جان به ترم چشم دل سوز ز لبم خشکای گشاده شکر تنگ ات بسته لعل ز تو تو تا جان به شکرم بر پر مگسشکسته چون

بود پر و بال آفت بود تا همیشه تو دام جان به پرم و بال تو دام ز شود رستهسحر هر چراغ هست دین شمس تبریز تو در جان به سحرم چون من آفتاب طالب

2152تو گلفشان رخ آن و تو چشم است خوش به سخت بگو راست دال ای خورده چه دوش

تو جانتو دام است پرشکر تو نام است گر تو فتنه نان است بانمک تو جام است باطرب

سرخوشی که کند فهم ببیندت اگر تو مرده نهان کند فاش می که کنی نهان چندمن پرفغان دل از زند می کباب تو بوی فغان از و دم از زند می شراب بویتا که مرا بهل نه ور بگو بیا خدا تو بهر زبان از بردهم نایبی به سخن دو یک

شد کساد و شد مات شاهدان جمله تو خوبی کران بی خوبی ای ذره بنمود چونکس چشم ندید آنچ ما چشم تو بازبدید سرگران و بیخود ما پیر بازرسید

را تو شد چه کو تو عقل بگوییم نفسی تو هر امتحان و غم در را بنده نماند عقلدرت بر اشک بارم دی ابر چو سحری تو هر آستان ز اشک آستین به کنم پاک

شوم آسمان سوی ور روم ار مغرب و تو مشرق نشان نرسد تا زندگی نشان نیستبدم منبری صاحب بدم کشوری تو کردزاهد زنان کف و عاشق مرا دل قضا

ام نخورده خدا حق جهانیان این می تو از گمان از خائفم شوم می خراب سختسرم از گریخت عقل دلم از پرید تو صبر امان بی مستی مرا کشد کجا به تا

من استخوان کند می تو عشق سیاه ضمان شیر این شد پسچه بدی من ضمان تو نیتو

دین شمس به خدا بهر بازگو تبریز تو ای جهان شرف بر برد حسد جهان دو کاین

2153تو امان در همه ما بال هر امان تو تو ای جان لطف سایه در است خوش همه جان

تویی کسان همه اصل تویی جهان همه تو شاه کسان از غم نیست ما آن هستی تو چونکجگر بر دوش آمد قمر ای تو غم تو ابر زبان از سقط صد در و بام ز مرا گفت

او خیال بر رفت او قال ز دلم تو جست زمان در همه این خو نبات ای شایددهان در توست آتش جهان این در مرا تو جان جهان طلب وز تو وصال هوس از

نشان تو عشق ره در جان و جسم ز مرا تو نیست نشان طلب در روم می نغول آنک زدرت بر ست شده لنگ جوهرت بدید تو بنده دکان طرف بر جواهری ای ام مانده

کمر آن بگشایی چون جگر و دل شود تو شاد میان از کمر آن قبا خوش تو بازگشاکنی کان چو مرا جان کنی جان به نظری تو تا کان به رسم نقد دین شمس تبریز در

2154

Page 55: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بگو ای خورده چه باز روی می راست و کژ خانه هین به خانه روی می خراب و مستکو به کو

ای ربوده کی ز بوسه ای بوده حریف کی به با مو حلقه به حلقه ای گشوده را که زلفمو

روشنی و چشم همه ای کنی کی حریف تو حوض نی به حوض ماهیان چو روی خفیهجو به جو

تو آن جانم و دل ای تو جان به بگو کدو راست کدو میت خورده ام شیشه همچو دل ایمکن عاشقان به پشت مکن نهان بگو سبو راست سبو کشم آب من که تا کجاست چشمه

انجمن میان دوش تو خیال طلبم رو در به رو نگریست می را بنده نشناخت میرا کژرونده بنده را بنده بشناخت سو چون به سو تو روی چند هی خانه به بیا گفت

شر و خیر و نیک و بد با سفر در رفت تو به عمر شو حجره به حجره سر خیره زنان همچوشو

جان نزول سبب ای جان رسول ای و گفتمش گفت و عتاب چند بده ای خورده تو آنک زگو

دهان سوی ببری گر آن از ای شراره گلو گفت گلو زنی بانگ بسوزدت دهان و حلقخدا دهد او درخور را خورنده هر مجو لقمه مجو مکن حرص بگیردت گلو آنچ

آن فدای جان و دل ای جان شراب کو هو گفتم و های به برمم تا شتردالن از ام نه منابا این از برمد کو با گلوبریده و عدو حلق عدو مرا هست این از او بلنگد کی هر

بود شهنشهی چه گر بود تهی آن کز سمو دست بر دیر به مانده بود ای بریده دستبد و نیک راز محرم معتمد و باش او خامش پیش به مگو راز نیازمودیش آنک

2155بگو هله جهان جزو شود برون جهان ز دو کی ز یکی بجهد چون نم آب ز برهد کی

پسر ای دیگر آتش ز آتشی نمیرد خون هیچ به مرا خون خون عشق ز من دل ایمشو

جدا من ز من سایه نشد گریختم مو چند تار چو شوم چه گر موکلم بود سایهها سایه دفع قوت را آفتاب جز جو نیست آفتاب ز تو این کند کمش کند بیش

دوی می سایه پی در تو سال هزار دو او ور پیش و سپسی تو بنگری کار آخرنعمتت گشت تو رنج خدمتت گشت تو و جرم جست گشت تو بند ظلمتت گشت تو شمع

جوبشکند تو دل پشت ولی بدادمی رفو شرح نداردت سود بشکنی چو دل شیشه

شنو من ز هم به دو هر بایدت نور و اتقوا سایه درخت پیش شو دراز و بنه سربرویدت پری و بال او لطف درخت ز بقوبقو چون بازمکن کبوتران چون زن تنبدو رسد نمی مار رود می آب در کو چغز که بداندش مار کند خبر زند بانگ

هم مار چو زند بانگ گر حیله چغز که چه بو گر بانگ ز بازدهد چغزیش سست دم آناو شکار شدی مار بدی خمش اگر تسو چغز و جو شود گنج وارود کنج به چونک

در خاک به نشود کم زر تسوی شد چو هو گنج گنج به برسد چون جان تسوی شود گنجدگر بفشارمش یا سخن این بر کنم خو ختم لطیف ملک ای کیم من راست تو حکم

Page 56: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2156تو جان به سیمبرم تو سیم ز تو سیمبرا جان به نبرم جان ای داده که نو می وز

خوشم من که بزن زخم کشم همی گران تو زخم جان به زرم جمله آتشم درون چه گررسد جان به دلم کار رسد آن که نفسی درآمدم هر پا ز چه تو گر جان به سرم جان

شربتی داد و آمد تو عشق طبیب تو شکل جان به بترم من نفس هر و آن از خوردمشود یکی برسد چون مه نور و چشم دو تو نور جان به بصرم من من جان به مهی چو تو

عمارتش بود بسته بود نظر در که چه تو هر جان به نظرم از من خراب چنین که آهشجر بلندتر هست دین شمس تبریز تو در جان به شجرم زان بانوا و برگ به و شاد

2157تو لقای هوس در کند می شکاف تو سنگ هوای طرب در زند می بال و پر جان

شود می خراب عقل شود می آب تو آتش برای من دیده شود می خواب دشمنرود می خویش ز عقل درد می صبر تو جامه اژدهای چو عشق خورد می سنگ و مردمرا خنده تو مکن گریه را رونده مکن تو بند جای به کسی نیست را بنده که مکن جوررود نکو سخنم کی رود جو به چون تو تو آب حیای سبب از فرودرد دمم گاهتو کباب جگر این تو عشق غذای تو چیست وفای کارگه من خراب دل چیست

کند می نوش که کیست کند می جوش تو خابیه ثنای و صفت در کند می خروش چنگسرم بر نهاد دست درم از درآمد تو عشق وای که مرا گفت توام بی که مرا دیدمشکلی سخت و درهم منزلی صعب تو دیدم پای و دست به کشته دلی ام مانده و رفتم

2158تو لقای طلب در روترم ستیزه که جهت من از وفا بی جان تو بدهم وفایای گشاده دلم آنچ ای نهاده من دل تو در جای به کنم آنچ بود یک هزار دو از

تو شکر و سپاس هست مقویم تو گلشکر پای خاک سرمه بود عزیزیم کحلندادیی چاشنیش اگر نرویدی تو سبزه صالی نشنودی اگر نگرددی چرخ

تو سبز و سرخ حله گلبنان جهاز تو هست روزهای یقظت روان شب امید هستگریزمی که جانب مردمان لقای ز تو من لقای آینه لقایشان نبدی گر

را بعث گشت منکر دهریی نداشت تو بخت بقای موهبت بخشدی بقاش نه ورکاهدان همچو عالم نامیه و جهاد ز تو پر کهربای به که جز عدم از برسیدی کی

بدی هو و بدی های کجا از خاک دل تو در های های دعوت آمدی پیاپی نه گرکند او جذب که کیست کرم آن آید خود به تو هم خدای عاطفت دال آمدن خود هست

هوا بر پریم چند را ذره ذره تو گوید هوای دستخوش هم ذره و هوا هستشب به تا روز اول ز هوا صدصفت تو گردد برای کنان رقص صفت هر به زنان چرخنگر ها درخت رقص ای ندیده هوا تو رقص خدای پس و پیش نگر جان رقص سوی یا

رود خود حدیث سوی یکی هر که تا کن تو بس مقتضای عاشق همه ها طبع نبود

2159مگو نی و بازمگیر صنم ای هست چو سبو باده آن زود کن پر تی دست دو مکن عرضه

مزن سبو این بر سنگ شکن غم طربون جو ای آب ست نشده کم سبو یک به حق در از

Page 57: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

آن از شدند فدا به جان ساحران که قدحی کرد زان و نهاد بزم نبی موسی کف چونطو

به فاش عشق باده ده فاش و بیا است فاش رمضان گر را عام و ست شده عیدگو باش

را شاخ درآر رقص را ماخ سپید تو رغم به تو بازگشای را فراخ کرم آن ودمی نه دست کف بر ای درربوده که مجو مهره ما ز دوم بار ای برده که گروی آن ومن یار ز شده زنده من پار مرگ به خو مرده مسیح آن از زنده کفن در خزیده چند

ببین بیا مخا ژاژ دین روز حشر هو منکر باغ سروقدان زمین از سبزه چو رستهزبان بی غیب ناطق جملگان کرده و خامش گفت و نغمات بی جهان بر بخوانده خطبه

گو

2160او ست نبوده پر سر تا که را کس جهان در بهانه ندیدم اندر کمین پرآتش و جوشان همه

جوبسته لب خسته جگرها بررسته عشق از تو همه بر تو های شقایق جانشان گلشن در ولی

ماند می خفته شیر به بد و نیک های او حقایق بر برنهی دستی چو برهم زند را عالم کهخاکی هر جسم در نهان افالکی خورشید آهو بسی صورت در نهان غرنده شیران بسی

انجم از و خاک از نزاد مردم خلقت مثل کدبانو به و داماد این از نادر بس زاد چه وگردارد زحل فوق قدم دارد محل بس زانو ضمیرت تا پاش فروشد گل و آب اندر چه اگر

جا این تا لطف زالل باال از ست گشته را روان خویش گل این از آلوده گل جان ای کهواشو

دم هر روی می فروتر زمزم این تو بینی دارو نمی جو پای زیر به محرم و ایوبی اگررا او جو آب رباید را خود او گیرد شستن سو چو بی خرم باغ به غلطان برد می سیبش چو

آسیبش سنگ از رهد سیبش رسد سیبستان شفتالو به آسیب بجز گلشن آن اندر نبیندوحدت جنت ببیند رامین دل و ویس رو دل با رو مست نشیند خیری گل و سرخ گل

انگوری صاف شراب حوری کف در سو آن روبانو از سوی خنده به بانو رو کرده سو این ازاشکوفه چو پوشان سپی اعلوفه خوش باغ آن آن در رفت مازو ز کاری سیه از رستیم که

زو مامنظر آن در حیران نظر هر گشاده ها برگو بصیرت را باقیش خود تو پرشکر و پرقند دهان

2161او کوی به پویم می چه اویم عاشق نه او اگر جوی به جویم می چه اویم تشنه نه وگر

خندم خویشمی بر مگر بندم می چه مجنون این زنجیر کهبر مگر نپذیرد زنجیر اواو موی

گوشم در ست پنبه چون که هوشم ببر عقلم های ببر درآید پنبه این از رست گوشم چواو هوی

دارم عهدها خود با که زارم دل گوید او همی عدوی خون مگر خوش شراب نیاشاممافیون و پرمی را سرم پرخون کند می را او دلم کدوی شد من سر او تغار شد من دل

Page 58: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

چهره آن بگشود او چو زهره یا ماه باشد او چه خوی شیرینی ز حلوا یا قند دارد چهشکرباری آن ذوق ز زاری چرا گوید او مرا روی ستان الله ز زردی چرا گوید مرا

تبریزی شمس سوی به برانگیزی دم هر به مرا تازی می چه دل ای من گوش در بگواو سوی

2162تو جان به سانم بدان بشوریدم تو دگرباره جان به بدرانم بربندی که بندی هر کهبندم همی را دیوان که بندم دیوانه آن تو من جان به سلیمانم دانم می مرغ زبان

من عزیز عمر تویی را فانی عمر تو نخواهم جان به جانم تویی را پرغم جان نخواهمکفرم و تاریکی همه من از شوی پنهان تو تو چو جان به مسلمانم من بر شوی پیدا تو چو

دیدم او در تو خیال کوزه از خوردم آبی تو گر جان به پشیمانم تو بی زدم دم یک وگرغمناکم تیره ابر چو افالکم بر تو بی تو اگر جان به زندانم به گلزارم به تو بی وگر

جامت من هوش سماع نامت من گوش جان سماع به ویرانم که آخر مرا کن عمارتتو

مرشد ای مقصودم تویی مسجد و صومعه جان درون به بگردانم بگردانی رو سو هر بهتو

آهویم من و شیر او که گویم می عشق با جان سخن به نگهبانم را شیران که آهویم چهتو

پنهان انکارها مکن جان درون منکر جان ایا به فروخوانم را سرنبشتت سر تو کهپرخون دل این با عجب چون بی آن کرد خویشی ز چه خویشی آن ست ببریده که

تو جان به خویشانمقربان عاشقان پیشت و قربانی جان عید تو تو جان به قربانم که خویشم مطبخ در بکش

شبخیزی و بیداری ز تبریزی شمس عشق تو ز جان به پریشانم گردان ذره مثال

2163تو بالی و شور مها جان ای نمود شیرینتر تو چو برای سوزد می که را شیرین جان بهشتم

باشد گل به پا را دلم باشد خجل تو از جای روان ست گشته دل چو باشد دل جای چه مراتو

گه گه دل به چه از بتاب چه در دل و خورشیدی عشق تو به مه ای ماه چو کاهد می کهتو فزای جان

درم تو به سنگم خود به زرم تو به مسم خود قبای ز اومید به اندر عشق به بستم کمرتو

سر از ام بنهاده کله بر در را عشق تو گرفتم دعای خویشی بی ز گویم می و محتاج منمسر از را باد کن برون مگذر خود حد از تو دال خونبهای صد ببین بنگر او کوی خاک به

رویم مه تو محتاج چه رویم وگر ریزم تو اگر کهربای عشق به پرم می کاه برگ چوهیهایم به الدین شمس ز جایم خوش تبریز تو ایا لقای کعبه بدان آیم می و لبیک زنم

2164

Page 59: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شو مستان مهمان شب به جان ای روز بگذشت تا اگر شبی خویشان بی و خویشان برشو مهمان روز

یعقوبان پیشچشم ز خوبان یوسف ای احزان مرو بیت چراغ را شب این کن قدری شبشو

شو خلعت عوریم وگر شو رحمت دوریم شو اگر درمان دردیم وگر شو صحت ضعفیم وگرشو غفران جرمیم وگر شو ایمان کفریم و اگر باش بهشتی شو احسان عوریم وگر

شو رضوانرا جانی طبل آن بکوب را پاسبانی شو برای شیطان انداز شهب را دیورانی برای

گاهی بی و چیست گاهی به ماهی جهان و بحری آب تو ایشان بر خواهی ماهیان حیاتشو حیوان

باشد ما مهمان مه که باشد خوش چه تیره تابان شب ماه ای برآ جان روان شب برایشو

شر و خیر ز دیگر مگو مضطر دل ای کن بربند خمش دهان مظهر سر است او پیش چوشو پنهان و

2165او است الفقیر ابن فقیر او است فقیر او است خبیر فقیر او است خبیر او است خبیر

او است الخبیر ابناو است اللطیف ابن لطیف او است لطیف او است او لطیف است امیر او است امیر

او است گیر ملک امیراو است گناه هر پناه او است پناه او است بی پناه چراغ او است چراغ او است چراغ

او است نظیراو است جنون هر سکون او است سکون او است است سکون جهان او است جهان

او است شیر و شهد جهان اوعالم همه با بگفتی او با خود سر گفتی است چو ضمیر دانای که دان می کنی پنهان وگر

اوتنها را تو بنگذارد ها این کنند ردت او درآوگر است ناگریز شاه که دولت این ظل در

جان ای کند سرسبزت که رو او خرمن سوی تیر به و تیغ دفع که رو او دامن زیر بهاو است

گو اطعنا و سمعنا بفرماید او آنچ او هر است مجیر ترسی می که چیزی هر زاو است مجیر

باشد سیه دیو وگر باشد گنه و کفر او اگر است منیر بدر یکی او آفتاب بر زد چوگیرم می عشق از سبق گویم می عشق با اندک سخن بس که را جان کشم او پیش به

او است پذیرمرده ولی زیبا بتی پرده این در دارد زمهریر بتی و سرد که چندین برش اندر مکش

او استکرده مری و مکر صد دو کرده حنی پا و دست سخت دو ولیکن چادر در پیداست جوان

او است پیربودی جگر او غذای بودی نر شیر او او اگر است پنیر جویای که ماند را یوز ولیکن

Page 60: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دربانی به هم نشاید سلطانی فر سیر ندارد همچو برهنه تتماجی عشق اندر کهاو است

گردی کمان همچون دوتا باشی او تیر در است اگر اسیر خرگوشی ز آید کجا شیری او ازاو

گردد روان چشمه صد که خواهد می و جوشید نکیر دلم بستن ره به من آب راه او ببستاو است

2166تو جان به سانم بدان بشوریدم تو دگرباره جان به بدرانم بربندی که بندی هر که

تو تاب ز من شمعم چو من ماهم چو من چرخم به چو جانم همه عشقم همه عقلم همهتو جان

تو خار ز من خمار تو کار ز من تو نشاط جان به بگردانم بگردانی رو سو هر بهنبود عجب حالت این در گفتن غلط گفتم به غلط دانم نمی می از را جام دم این که

تو جانبندم همی را دیوان که بندم دیوانه آن تو من جان به سلیمانم را دیوان دیوانه من

سر آن که صورت هر عشق غیر دل به از به برزند رانم برون ساعت همین دل صحن زتو جان

آید رود کو چیزی که تو رفتی که او ای تو بیا جان به آنم من نه من جان به آنی تو نهپنهان انکارها مکن جان درون منکر تو ایا جان به فروخوانم را سرنوشتت سر که

شبخیزی و بیداری ز تبریزی شمس عشق تو ز جان به پریشانم گردان ای ذره مثال

2167تو آهن و سنگ و برق توست از پذیر آتش تو دل رفتن و تحویل مرا باشد کجا سیران مرا

تو هم بیخودم دیدی تو را خود من تو بی تو بدیدم من بیا من نرفتم دررفتم خاک زیر بهبینم خود ز ظلمت آن من گویی می تو گویم چون اگر سری گریم می که ظلمت آن از

تو برزن ماهکشیدستم دامن خود ز دریدستم تو گریبانم دامن مهر از کشی گریبانم گیری تا که

تو کشیدی دامانم و تو دریدی تو گریبانم تن مرا تو جان مرا من نامم چه من کداممتو پشیمان تو پشیمان پشیمانم و پشیمانم نطق و زبان من زبانم صد سوسن چو

تو سوسنگویت گهی چوگان گهی رویت در خیره چشمم چشم دو دو تویی چوگان تویی حیران تویی

تو روشنشکر صد چو من بر کنی را حنظل اندیشه یک زهر به چون کنی را شکر اندیشه یک به

تو دشمنمبدل اندیشه تویی حنظل تویی شکر روزن تویی و خورشید تویی تو سلیمان و مور تویی

تواکمل را توحید شدم احول کافر من تو بدم مومن و ایمان تویی کافر کن احول تویی

2168

Page 61: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو غاری یار را ما که روزی مرا گفتی تو نمی پایداری درخت ما عشق باغ دروناندر صید به بفرمودی آخر خدا شیر خوششکاری ایا آهو چو را ما آهوی مر خه که

تودالراما جانم و دل گل چون داشتی تو شکفته خاری گلزار آن کز گویی نمی خود کنونم

غم دماغم از کرد تهی بد سر در تو کز نازی تو ز زینهاری بی بس که هجرت از زنهار مرادانم نمی من خون به تو عشق داد فتوی تو چو نگاری دل سنگین چه تو تیغی جوهردار چه

بودی موسوی عصای دستم در اومید هجران ایا چو ز در جان کنون فرعونش چوتو ماری

افتادی شاه وصال نورانی افالک از تو چو ناری اقلیم این در پستی این اندر آدم چودیده ای تو چندی یکی دربودی وصل تو کنار برکناری شه از چو تو کن پر اشک از کنار

وآنگه طرب هنگام به پوشی سیه مو ای سوگواری اال غم این در چون باشد جامه سپیدتتو

اکنون جهان در شد سمر من عذر نثر و نظم خوش به چگونه نپذرفتی عذرم یک کهتو عذاری

او حیات آب از که خارایی سنگ جان ای تو تو برقراری وآنگه محرومی و گشتی جداداری ای علقه ولیکن قالب این از تو رمیدستی شاهواری در گوش در کرم بحر آن کز

این دی در از باغ چو بپژمردی پژمرده تو اومید بهاری جان نی که برپر سبک بگذر دی زاست آن علم معدنگاه که جان جهان تو بخارای بخاری جان نی که باعزت جان کن سفرآید وصل سعد فال به زیرا بدی فال تو مزن جواری اندر نیک که خود شاه ز دورم مگو

عقل شدی دیوانه که دانستی دانش چو این اکنون است پس مستی تو که دانی می چوتو هشیاری

گشتی او بند فرزین که را شه آن شکر در هزاران وی از که را می آن منت هزارانتو خماری

زیبد می شاه برای دولت همه و فخر تو همه عاری دربند چرا تو فخری قید در چرادل ای خورد که تو خون ز فربه شده من شیشاک فراق چو دل ای شدی قربان چرا

تو نزاریلب انتظار برای از چشم نه تو سرنایی زاری چو چه پرده آن در بینی نمی را لب آن چو

تومن پشت گشت چنبر چو هجرت ضربت از دف دف چو مثال هم دل این دست بر چرا

تو نداریالدین شمس شاه عشق ز جان بر منتت حق هزاران یعنی که درکرده ریش بادی تو

تو گزاریریزم خون دریای این در تبریزم شاه ای تو اال برآری دریا از گرد موسی چو گر باشد چه

تو از رمزکی شمردم شه لطف و خوبی تو ایا شماری و حد بی که تانم کجا از شمردن

2169تو بینی بخت صد اگر ایمن مباش حق مکر تو ز یقینی پندار به گر را ها چشم این بمال

جانت دیده وی کز است تند چنان حق مکر زمینی که باشی گر و او نماید عرشی را توتو

Page 62: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شکلت امین جان بر تو بر می خاینی تو گمان امینی سود ندارد باشی دل ساده تو گر کهچادر در تو را قبیحی زشتی هندوی تو خریدی چینی روی زهره بوی بر پوستین ساده تو

چادر بی روش بدیدی آوردی خانه در شب تو چو بینی بستی بویش ز بگرفتی دیده رویش زبسیارند زاهدشکل طراران بازار این تو در متینی باعقل و اهل چه اگر فریبندت

الدین شمس خداوندان خداوند فضل تو مگر معینی دم هر کند را جانت تنبیه کندپایان نی و نیست اول کش را آفتابی آن تو ببین دینی اهل از اگر تابد همی دین اندر که

روید همی شادی او کز رو وحدت باغ سوی خود به در اگر خندان شود جزوت هر کهتو حزینی

2170تو جمال منقوش جان ای جهتم شش تو هر صقال یافت چون درتابی آینه در

خود عرض اندازه بیند را تو تو آیینه کمال اشکال گنجد کی آینه دربینم کیت پرسید خورشیدت ز تو خورشید زوال وقت در طالع شوم که گفتا

ناقه چون که سوی این شد نتانی تو رهوار عقال عقل ای زانو را تو ست بستهفرش فلک هفت در گنجد نمی که تو عقلی جوال و دام در او رفت چرا عشق ای

آمد عشق خرمن از دانه یکی عقل تو شداین بال و پر جمله دانه آن بستهغوطه یکی تو خوردی حق حیات بحر تو در وبال گشت جان دیدی ابدی جان

تو عشق ملکت با آید کار چه به تو ملکش جالل و جاه با آید کار چه به جاهشاکنون جهان گوش در بین زرین حلقه تو صد سوال ذوق وز تو جواب لطف از

نامدشان تو دست از پخته زر که تو خامان سفال و سنگ با زر جای به شادندتو زمین گرد بر آرد طواف چرخ تو صد پیشهالل در آرد سجود بدر صدآرد مکر و روباهی ما نفس سگ تو تو با پیششغال در آرد سجود شیر که

جان ای سفریم اندر شب و روز چو پای تو بی تعال لحظه هر گردون از رسد می چونتو نور حضرت در بود چه ما تو تاریکی فعال حسن با بود چه ما بد فعلتو درخت گرد بر ما سایه چو تو روزیم مالل ز ایمن ناالن سحر به تا شب

بگزیده آدم آن تو عتاب شوق تو از نعال صف در آمد جنان صدر ازجوشد می و غرد می مدحت از دل تو دریای مقال شوق از بستم خود لب لیکن

2171برگو جهان و جان ای جانم طپان ست برگو گشته جان ساقی ای درجنبان سلسله هین

آمد نشان شاه آن و آمد خوشان برگو سلطان کشان گوش ای گوشم کشی چند تاسوزد بنمی آتش ز را سمندر است برگو سری آن از نادرتر را قلندر است جانی

دستان بنه دست از مستان حشر برگو بنگر گران ضرب با آ پیش گران رطل باگیرش کمان ابروی و تیرش چون غمزه برگو زان کمان و تیر با سلحشوری اسرار

برگو همگان پیش برگو جان هله برگو برگو پنهان او با دانی می که نکته آن واو عشیق است مست او رحیق جام برگو از کان گوهر ای او عقیق پیغام

شیرم آن پنجه در زیرم و زبر بی برگو من فالن احوال ز سیرم جهان احوال زبم شادی اندرخور و غم نوای است برگو زیر چنان لحظه یک برگو چنین لحظه یک

شد قرینت اقبال شد معینت برگو خورشید گمان و شک بی شد یقینت مقصود

Page 63: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ناشف گل و آب زین عارف ای بگذری برگو چون نشان و نام بی هاتف مثل سو زانکن تماشا غیب در کن جا جان عالم برگو در روان گرم زین کن ها روان به روییبستم خم سر اینک سرمستم و بیخود برگو من دهان و کام بی زبردستم شاه ای

2172او آمد من مهمان ناگه هم و آگه رو هم مه مه گفت جان آمد کی که گفت دل

دیوانه چو جمله ما خانه در آمد کو او میان به رفته مه آن طلب اندرجایم این که خانه از گشته زنان نعره سو او هر زنان نعره هم نعره این از غافل ما

ناالن ما گلشن بر ما مست بلبل کوکو آن فریادکنان پران ما فاخته چونآمد دزد چه که جمعی جسته شبی نیم او در دزد آن و آمد دزد گوید همی دزد آن و

سان زان همه بانگ با بانگش شد مو آمیخته یک شان غلغله در بانگش نشود پیداجستن این در توست با یعنی معکم هو جو و را او طلب در هم جویی می تو که آنگهبیرون روی چه تو با تو از است می نزدیکتر خود ز تو را خود شو گدازان برف چون

شوروید زبان عشق سوسن از مثل را خو جان این گیر سوسن از خامش زبان دار می

2173تو تاری و من تاری بگسل خردم تو چنگ باری و من باری زن می دل نوبت هین

باشیم یکی جمله ما مشتاقی وحدت تو در یاری و من یاری آییم گفت به چو اماغاری یکی کنج در بوبکریم و احمد تو چون غاری و من غاری باشد دوی که زیرا

کردم سفر بسیار خارستان عالم تو در خاری و من خاری پایم از بکش اکنونخود مسیح ظل در دل ای بخسپ تو سرمست زاری و من زاری بودیم می که رفت آن

سر ای کنان سجده تو زر در شدم غرقه تو من کاری و من کاری شاید نمی کار بیجست باید تو کوی در جوید مرا که کس تو هر باری و من باری است مجنون و لیلی گر

شد سیاست هنگام زد می رهی که تو دزدی داری و من داری را او بزنیم اکنونتو فخری و من فخری خاموشی که تو خاموش عاری و من عاری صبری بی و گفتن در

2174تو چرایی دلتنگ قلندردل یار تو ای همایی جان چون اندیشی چه جغد از

جانبازان حلقه در نازان چنین تو بخرام کجایی به آخر جا از برون رفته ایها نشانی تو لعل تو کان ز ست تو داده ننمایی آخر را جانی گوهر آن

تو ظریفی و بسچست تو لطیفی و تو بسخوب بالیی چه آخر تو لقایی ماه بسرعنایی و خوبی وز زیبایی و فر از تو ای نیایی حلقه در تو گوش به حلقه جان

پیشت کمر بسته جان پیشت قمر بنده تو ای قبایی دربند ما گشاد بهر ازجم جام چو گشت دل غم ببردی چو دل تو از برآیی چو جان ای تابان شود جام وین

تو آیی فر و بازیب تو برآیی روز تو هر آیی شر و باشور مجلسسرمستان دربینایی مایه ای تبریزی الحق تو شمس مایی دیده چون را ما مکن نادیده

2175

Page 64: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

برگو تر پرده آن و بنگر ما خشکی برگو در بصر نور ای بین را ما تر چشمبین را نگران ما در بین را شکران برگو جمع شکر شرح هین بین را نظران شیرینجستی جهان جوی کز مستی چنان برگو امروز دگر چیز آن خواهی اگر امروز

دادی جهان دو داد استادی که چند برگو هر خبر طرفه زان افتادی کی دست دردیده از و دل از لیک نجنبیده جای برگو از سفر احوال بگردیده بسیار

مصفایی و موج خوش دریایی و کشتی برگو در زبر و زیر ای باالیی و گه زیریغم در تویی روسخت محرم تویی صبر برگو با سپر و صبر وز برکش زبان شمشیر

بالین قدح ز کرده بین جماعت برگو مستی سر ز قصه این آمین بفزا رب یاجان سیصد و یابد جان برهان این زد کی هر برگو بر حجر و چوب بر را این نکنی باور

بخراشم تو رخسار باشم او سر ار برگو گفت سحر به او با هم را این عارف ایبرنه دگر دیگ هین ده از دگری برگو آمد کمر رهن از کردی گرو تاج گر

ده در علی داد از باشد رافضیی برگو گر عمر عدل از سنی بود آنک ز ورسلیمانی تخت از گوید قدر چه برگو موری ظفر اسباب کن شرحش و لب بگشا

2176کو ما جگرخواره عیار دلبر کو آن ما شکرپاره شیرین خسرو آن

نیست نمکی را ما مجلس او صورت کو بی ما عیاره و پرفن و پرنمک آننیز فلک ماه او غم از ست شده کو باریک ما سیاره بابهره زهره آنماروت چو تشنه لب و هاروتم چو کو پربسته ما سحاره بابل چه رشک آنعصایی به بیابان خشک این در که کو موسی ما خاره این از کرد روان چشمه صد

سر حسن پنج زین و ظاهر حسن پنج کو زین ما قاره این در گشاینده چشمه دهدل این در است دردی دلبر آن فرقت کو از ما چاره آن و دل درد داروی آنصبح ندمد می بر چو است او روز کو استاره ما کاستاره گوید بدم که گویم

آب طلب در خضر است ظلمات کو اندر ما فواره خوش حیات عین کانقالب گهواره به است مسیحی همچو کو جان ما گهواره بندنده مریم آن

عالم صورت بی صورت از پر عشق کو آن ما قواره زه هم ما ز دوز همست نشسته مخمور پرغم یکی کنج کو هر ما خماره دریادل ساقی کان

کو بدن دیوار و در این کن زنده کو آن ما درساره و در و سقف رونق آن وروز و شب بجنگند اماره و کو لوامه ما اماره و لوامه افکن جنگمتقلب قدرت کف در گلی مشت کو ما ما کاره گل که گفته خود غفلت از

نیست کجا و رفت کجا تبریز الحق کو شمس ما آواره دل آن او پی اندر و

2177او نوبهار را عاشقان او خزان افتخار را روان ره روان

را شیردل کشان گردن او همه اختیار بی خود سوی کشیدهاشتر چو بینم می شیر او قطار مهار درآورده بینیشان به

کرد حاجتمندشان آنک او مهارش نزار کرده حرصشان و خوف زاست خاک نه عنصرها ز جانتر او گران قرار وی از ببرد و کرد سبک

خاک این باد از و آتش و آب او از وقار وی از برد چو شد سبکتر

Page 65: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

صید کند را عنصر سه هر آن خاک او به شکار آهو کند می گردون بهوی از رست نخواهد کاهل او یکی کار دربند کند را یک یک که

نباشی کاهلتر تیره خاک او ز خار بنهاد او دم زیر بهبرجه که دریا سر بر زد او عصا غبار دریا دل از برآوردعصایی این بگذار گفت را او عصا مار همچو خود بر پیچد همی

بخاری معده مطبخ او برآرد بخار زان حسی و جان بسازدبسازد جانی دگر دل تف او ز عار و ننگ جان آن از دارد تا که

شه آن دارد خود بر که غیرت او زهی دار پرده و است وی هم سلطان کهخاک کفی بر دارد که عشقی او زهی زار الله گه کند گل گاهش کهیار صفت یک دم هر به او با او کند اضطرار در بسکلد جمله ز

وفااند بی ها آن که داند تا او که یار بگزیده این قدر بداندرا او گردد غاری یار او عجایب غار یار هم و باشد او یار کهعبرت چشم بگشا و بربند او زبان اعتبار راه ست بگشاده که

2178رو می هشیار ای کمترخواره رو تو می رهوار کژروان میان

ندیدی دیدم من که خنبی آن رو تو می یار ای مزن خنبک مراگشتم بیزار جهان بازار رو ز می بازار سوی داللی تو

کردم دستار پا ایزار من و چو بردار پا رو تو می دستار بااست این کار مردن وقت تا رو مرا می کار سوی است کار را توتوبه ست بشکسته رند آن رو مرا می ناهار صایمی مرد تو

تبریز الدین شمس فضل رو شنیدی می اقرار در دیده نداری

2179رو می و بستان را عشق جام رو تو می و دان می را معشوق همان

صورت خاشاک بی باش رو شرابی می و جان همچون صاف و لطیفارزد به جان صد او دیدار رو یکی می و ارزان بخر و جان بده

را بری سیمین چنان آن دیدی رو چو می و همیان بنه و سیم بدهچه را تو گریان شود عالم رو اگر می و خندان مه در کن نظر

خالی و رزاقی گویند رو اگر می و چندان صد دو هستم بگوخلق با مال خود لب بر رو کلوخی می و دندان در گیر را شکررا شما باقی مرا مه آن رو بگو می و سامان نی و خواهیم سر نه

تبریز شمس خداوند مه آن رو کیست می و سلطان آن ظل در درآ

2180شو آسمان سوی به پستی این شو از روان خوش بادا شاد روانت

بجستی لرزه و پرتب شهر شو ز داراالمان ساکن شادی بهباش را نقاش تن نقش شد شو اگر جان جمله تن این شد ویران وگر

زعفرانی شد اجل از روی شو وگر ارغوان و زار الله مقیم

Page 66: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بستند تو بر راحت درهای شو وگر نردبان و بام راه از بیااصحاب و یار از شدی تنها شو بهوگر قران صاحب خدا یاری

ماندی دور نان از و آب از شو وگر چنان و ها جان قوت شو نان چو

2181او مقام و طربگاه را جان و او دل قوام را چون بی خم شراب

تشنه و خشکند دهان عالم او همه تمام داده را جمله غذایوی از جویند غذا هم او غذاها غمام از آب دهد را گندم کهجویان فتنه اژدهای چون او عدم مسام و حلق را فتنه ببستهعذابیم صد و عتاب صد او سزای لگام ما سزای از کشیدهگشته گستاخ جهان او حلم او ز غالم و شهانیم ما گویی که

عشقش مخموران مغز او برای مدام خود دست به بجوشیدهمستی به هشیاران گوش اقبال کشیده او زهی مستدام بخت وپیش در کرده پرده چو را او پیمبر پیام گوید می پرده آن پس

سالمی را او بندگان او نکرده سالم اول از کرده ایشان برداری زنده را شبی گر باشد او چه شام و صبح آرد که او عشق به

بخسپی غافل کنی خامی او وگر خام دوست ای را تو بنگذاردتا خردی بخفتی ز جا بس او کنون بام به تا پستی ز کشانیدت

کشیدت چاالکی به تا خاکی او ز نام و ناموس و دانش بدادتنمودن خواهد نوت او مقامات عام انعام ز کند خاصت تا که

جهیدی می مکتب ز هم خردی او به رام و پابرجا و کرد نرمت چهنطفه به و نباتی و خاکی او به دام به درآوردت ستیزیدی

آورد مهمانیت به ره چندین او ز انتقام برای نیاوردتاست او او که دانی می درد وقت او به وام به اویی دهد می خاکی به

نمایند خاشاکی چو اویان او همه مشام در فرستد خود بوی چونماید زنبوران بانگ ها او سخن کالم گوید ما گوش اندر چو

العنکبوتی بیت چرخ او نماید مقام بی مقام بنماید چوآفتابی ست گرفته عالم او همه کدام گوید می که کوری زهی

را او جز او نگوید درماند او چو نام کرده را خسی هر بجهد چواست دزد که زیرا بایدش او شکنجه کام به و نرمی به ناید مقر

زن می سیخ را خود دزد باری او تو جام ست دزدیده که دانی می چوتبریز الدین شمس های یاری او به مستهام و بسمستخف شود

بگویم تازی پارسی از المدام خمش تسلیه ما فواد

2182رو زهی گویم جان نام پیشت رو به زهی گویم گلستان حدیث

نباشد شرمم و حاضر جا این رو تو زهی گویم بتان حسن از کهبهار صد و شد بهار خجل تو رو از زهی گویم خزان افسانه من

جهانی و جان صد شاهنشاه رو تو زهی گویم جهان و جان از من

Page 67: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نگنجد جان دهان در رو حدیثت زهی گویم زبان از حدیثتآشکارا ماهت و گشت گم رو جهان زهی گویم نهان را مه چنین

لعل در لعل نورت ز عالم گویم همه کان ز تو پیش رو به زهیاست یقین نور از پر ها دل تو رو ز زهی گویم گمان از را یقین

تافت زمین بر جمالت خورشید رو چو زهی گویم اختران و ماه زرفت حد ز تبریزی شمس لطف رو چو زهی گویم فغان گر وی از من

2183رو زهی گویم جان نام پیشت رو به زهی گویم گلستان حدیث

جا این نباشد تو شرمم و رو حاضر زهی گویم بتان حسن از کهبیاراست عالم نشان بی شاه رو چو زهی گویم نشان و شکل از من

بگرفت آفاق المکان نور رو چو زهی گویم مکان و جا از مناست شادی کان که دکان این پیش رو به زهی گویم زیان و سود از من

اسرار دانای چنین این پیش رو به زهی گویم نهان دل در کژیخورشید محو شد جهان و استاره رو چو زهی گویم جهان این فسانه

ادنی و است قوسین قاب رو اوان زهی گویم خرکمان حدیثجانان سوی شد روان که جان آن رو از زهی گویم روان بی هر بر

محرم نیست هم جان که را رو حدیثی زهی گویم دهان راه از منجهانی و جان صد شاهنشاه رو چو زهی گویم جهان و جان از من

2184سو این از گلزار رونق ای سو بیا این از قنطار یکی شکر آن از

جانت قضاگردان بوسه سو یکی این از شکربار لعل دو آن ازمهتاب چو سر فروکن روزن آن سو از این از گلزار یکی گلشن وزان

این از می و سو کباب آن از دود سو سو این از یار سو آن از خار درخترا دل راح الیق راست تن سو تعب این از سگسار تن رنج منه

بگذر بلقیس سوی سو سلیمانا این از طیار هدهد آمد کهنامه پرنور یکی منقارش سو به این از اسرار هزار صد نموده

نباشد خوش تنها که تنها از مخور ساغر سو یکی این از خمار آنموثر روح آمد تنهاخور سو بدن این از ایثار کند هدیه جان که

پیاپی ساغر دهد می سو سقاهم این از ابرار ساقی ای تو بهنریزی تا گیرش دست دو هر سو به این از هشدار هین است پر قدحشد گرو جمله ها خرقه که سو بیا این از دستار خوش شاه ای تو ز

رو در بحر و حرف ز شو سو برهنه این از گفتار دان بحر بانگ چو

2185تو شیوه از نظر بگشادم تو چو شیوه از زر چو کارم بشد

خام میوه چون من و خورشید تو تویی شیوه از تر پخته دم هر بهعشرت چنگ نوازم می زهره تو چو شیوه از قمر ای روز و شب

Page 68: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مرده اجزای هزار صد دم هر تو به شیوه از جانور چون شودگردون چرخ قبای ازرق تو چرا شیوه از کمر بندد چنین

شام هر است سرخ شفق روی تو چرا شیوه از جگر خونابه بهجست همی استاره ماهت شیوه تو ز شیوه از بصر من گرفتم

است محال این خود تو همچو خوبی تو به شیوه از سر به خوبی چنانسوزن جان نباشد انبوهی تو ز شیوه از حشر وین عاشق ز

عشق عالم اندر آمد چون تو عجب شیوه از شر و شور هزاراندم هر به آویزی پرده نه تو اگر شیوه از بشر این بدرد

عالم جمله نباشد غفلت تو اگر شیوه از زبر و زیر شودشیدا چو تبریزی شمس از چرایم در و بام گرد تو به شیوه

2186کو قران صاحب تو چو کو خداوندا مکان تو مکان با برابر

باشد تو مسکین و محتاج کو زمان زمان و دوران به حاجت را تورا دین شمس دیدم گفت کو کو کسی آسمان راه که سوالشکن

دریا امر بی مرو دریا آن کو در ضمان تو برای ترسی نمیاست کریم کو افتی قصد بی کو مگر غمان او عفو ز را خطاکن

را او مر آیینه کرد سجده کو چو گمان زنگار آیینه آن برقوس همو اسپر همو است تیر کو همو کمان و تیر طرف آن گفتم چه

یافت نظر لطفش از که جسمی آن کو هر جان های والیت در نظیرشتسلیم و فقر و عجز روی از کو بجز جان و انس از او از سر ببرده

نی گر و حارس شد حق غیرت کو ز پاسبان است بیم کی از را او مرمهرش داغ جانا پیشانی کو به قران در مهرش داغ بی کسی

کشیده صف بین او نوبتگاه کو به مهان جویی همی گر خدمت بهزعفرانش از جز خنده کو نباشد رویششادمان عشق از بجز

آن هجر از جانی بجز کو مخدوم اندهان عالم به را جان و دلالله بهر از دین شمس کو خداوند دهان او ثنای در الیق که

رفت او وصل با من جان و کو زبان زبان تبریزم خاک شرح بهخریدار محتاج هست کان کو همه کان هیچ نیازی بی حد بدان

2187برگو یار ای مکن جانی برگو گران رخسار آن از و زلف آن از

بربند گلدسته سه دو جان باغ برگو ز گلزار آن های حکایتداری بسیار گفتنی حسنش برگو ز بسیار نه گوشه ملولی

است کار چه شیرینتر دوست یاد برگو ز کار بی چنین منشین هالخونم ست جوشیده که دی گفتی برگو چه دیگربار امروز بیا

بگذر غدار عالم یاد برگو ز االسرار عالم لطف زکن کم تاتار فتنه الف برگو ز تاتار آهوی ناف ز

تبریز الدین شمس حسن عشق برگو ز آثار عاشقان میان

Page 69: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2188هو این در و های این در و رقص این رو در مه میر گردان ماست میان

مردم ز دزدد می روی چه نیکو اگر روی آن شود پنهان کجااستاد جادوی آن بست چشمت جو چو می آب و جو آب در درآرا سر نیز او کو و کو گویی کو تو کو که یعنی کند می سو هر به

ندایی آید می عشق کوی کو ز این در دررو کو و کو کن رهامحکم گیر خاقان دامان باجو برو ز اندیشی چه باشد او چو

گیر ای خانه قصرش پهلوی پهلو برو درد از شوی ایمن تا کهتو پی در دارو و درد دارو گریزان و احسان زهی و لطف زهیکن رها را تلخی و کاری مازو سیه چو غلطان بیا زو ما بر

می هم و مست هم طرب یابد او خو از هم و رو هم نمک گیرد او ازکن رها را گفتن و اندیش او گو از کم مرد باشد اندیش لطیف

2189تو فریبی می چه صنما تو بازم فریبی می چه دغا به بازم

کریمانه بخوانیم لحظه تو هر فریبی می چه مرا دوست ایباشد وفا بی عمر و تو تو عمری فریبی می چه وفا به را ما

ها جیحون به شود نمی سیر تو دل فریبی می چه سقا به را ماماهت بی چشم ست شده به تاریک را تو ما فریبی می چه عصاست بنده وظیفه دعا دوست تو ای فریبی می چه دعا به را ما

دی دادی امن مثال که را تو آن فریبی می چه رجا و خوف باباید رضا حق قضای به تو گفتی فریبی می چه قضا به را مادردم این دواپذیر نیست تو چون فریبی می چه دوا به را ما

خوش کردی پیشه چو خوردن تو تنها فریبی می چه صال به را ماخرد شکستی ما نشاط چنگ تو چون فریبی می چه تا سه به را ما

تو نوازی می چه ما بی را تو ما فریبی می چه ما با را ماجانم تو پیش به کمر بسته تو ای فریبی می چه قبا به را ماخواهیم نمی تو غیر که تو خاموش فریبی می چه عطا به را ما

2190رو پری آن کرد چه که رو دیدی مشتری لقای ماه آن

نگونسار همه بتان رو گشتند آزری خلیل حسن درایمان های شمع چو کفر رو شد کافری سوی به کآورد

خندان بهشت جهان جمله رو شد عبهری روان سرو زانمطلق سحر هزار دو رو دارد ساحری به آرد ار وای

سرخ گل چون بهار رو افروخت مزعفری دل رغم برخورشید کرد نثار رو کافور عنبری شام چهره بر

الله همچو زرد شیشه رو شد احمری لعل باده زان

Page 70: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

لمتر و زفت و عشق شد رو فربه الغری به خرد بنهادمن رخ زد لعل باده رو بر زرگری به نهد چند تا

مشوران را فتنه هله کن رو بس شاعری ز برگردان یا

2191برگو نوبهار رونق برگو ای زار الله شادی وی

نوش می فروش می غصه برگو بی خار شاخ زحمت بیهزاردستان ای و بلبل برگو ای بهار صفت برگو

گل عاشق و گوش به حلقه برگو ای مخار پسسر و گوشگل چهره و سرو قد برگو شرح چنار بر و عرعر بر

کرد نهان رو و خزان رفت برگو چون آشکار رو سرو برچیست رز جان که پرسندت برگو گر مدار نظر برگ بر

خرگوش گونه هزار و شیر برگو صد شکار کنی که خواهیعذرت قبول شود که برگو خواهی عذار خوش اشکوفه زمستان قرار بری که برگو خواهی پرخمار نرگس زان

داریم شراب سر برگو امروز نهار بر و شو ساقیرفت ملولیت آمد برگو مستی بار هزار و بار صد

برگرد شرابدار جام برگو ای تار لطیف چنگ ویحق رحمت و ثواب بهر برگو از گزار حق عارف ای

بشتاب توایم منتظر برگو ما انتظار زحمت بینیست ای صله که مزن برگو تشنیع نثار آوردم نک

2192برگو کالم خوش عارف برگو ای کرام همه فخر ایرفته دست ز ممتحنی برگو هر جام گرفت دست بر

را خرد کن مات و شو برگو قایم باقوام باده وزده می جمله شویم روح برگو تا غالم شود خواجه تا

روزن نور به نشوم برگو قانع بام حجاب بشکافساقی ز خوش مدام برگو بپذیر مدام شدی مست چونبستان پخته زر چو جام برگو آن خام سوختگان زان

دنیا حطام خوش و شد برگو مبدل حطام این از رستی چونشکرلب بت ای بستم برگو لب پیام و واسطه بی

2193آهو و شیر تو رخ صید رو ای چنان شود کجا ز پنهان

پوش می تو توانیش تو چندانک بر توی نقاب بند میبتابید ها سینه روزن ترازو در مطلع ز خورشیدافکند وجود و عدم تعالوا اندر که عشق غلغله صدخردسوز تو لعل دو قند جگرجو ای تو چشم دو تیر وی

Page 71: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گفتن بخواست دگر بیت سو سی آن از گوش مستیشکشیدبیت یک به فروختم بیت شد سی گشاده که کو بیتی آن در

2194کو مرا ای کرده که وعده کو آن وانما تو و منم جا این

نباشد خوش پالس جمله کو با وفا را پالس عهد آنربابی بوبک چو بسته کو لب عطا آن و گشاد و داد آن

صادق صبح چو تو وعده کو ای ضیا آن و چراغ و شمع آندشنام و ناسزا ز چند کو تا سزا آن و دلداری آن

کشیدش من سوی به کو خیزید شما یاری طایفه ایگویید جواب دالن سنگ کو ای کیمیا و عقیق کان کان

بست ما چشم و نمود سحر کو یا گشا گره آن و ساحر آنرفت هوا در و بگشاد پر کو یا هوا آن ضمیر مرغ ای

نیست رفتنی و نرفت که کو والله ما رفته خویش ز ماییم

انداخت که طرف همان به ماکو ماکو چو ما صنع کف در ایرو جو به بنه سخن مشک کو هین سقا کان آب خواندت می

2195مرو من بی جان جان ای روی می خرامان من خوش بی بوستان در دوستان حیات ای

مرومتاب من بی قمر ای و مگرد من بی فلک من ای بی زمان ای و مروی من بی زمین ای

مرواست خوش تو با جهان آن و است خوش تو با جهان آن این و مباش من بی جهان این

مرو من بی جهانمخوان من بی زبان ای و مدان من بی عیان من ای بی روان ای و مبین من بی نظر ای

مروسپید بیند را خویش روی ماه نور ز مرو شب من بی آسمان بر من ماه تو شبم من

گل لطف پناه در آتش ز گشت ایمن مرو خار من بی گلستان در تو خار من گلی تواست من با چشمت چو تازم می چوگانت خم بی در مران من بی نگر من در همچنین

مرو منمنوش من بی طرب ای باشی شاه حریف من چون بی پاسبان ای روی شه بام به چون

مرورود تو نشان بی ره این در کو کس آن مرو وای من بی نشان بی ای تویی من نشان چو

دانشی بی رود می ره این اندر کو آن مرو وای من بی دان راه ای تویی راهم دانشعشق سلطان من و خوانند می عشق مرو دیگرانت من بی آن و این وهم ز باالتر تو ای

2196او دشنام از و خشم از هست که ها حالوت او از آشام خون چشم با شبی هر ستیزم می

Page 72: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بسکلد بالم و پر گر او عشق های او دام بادام و شکر از نسکلد جان طوطیهجر های شب و وحشت از مرا مر پرسی او چند ایام دولت در بگو ماند کجا شب

آنک از آمد می فعل و خون رنگ را ما او خون جام در رود می چون شود می می ها خونشده جوشان جان مغز در او خام های او وعده خام های وعده از بین پخته عاشقان

خورند می حسرت که بین دولت تخت بر او خسروان بدنام کشته عاشقان لقای دراند گشته شیران شاهان او کوی سگان او آن بام بر شد دیده فتنه آهوی چنان کانمی اوصاف باخودان از مپرس تو الله او الله عام های لطف مستان چشم در ببین توبری پی تا دال نه مستان های رگ بر او دست خودکام باده زان آلودگان دهان از

بود ارواح سر بر گامش که تبریزی او شمس گام جایگاه بر بنه سر تو منه پا

2197تو اسرار تو اسرار از اسرارم خراب تو ای گلزار تو گلزار از دیدم هایی نقش

شوی منکر تو آنک ز ور توام عشق تو کشته اقرار تو اقرار از دارم هایی خطشکر همچون زمان هر گدازم می گدازم تو می گفتار تو گفتار از رسته شکرها از

باز و بیدار من چشم بخفته خلقان همه تو شب بیدار تو بیدار طالع و بخت همچوشدی کاهل چون کار کز مرا مر گویی تو چند کار از تو کار از صنم ای گویی راست

بیماریم جمله این عاشقان طبیب تو ای بیمار تو بیمار نرگس دو زان هستتو هشیاری هوش بی هشیاریم دم تو ای هشیار تو هشیار هوشیم بی دم ای

تو دریای از دم هر بجوشد دل بر ها تو چشمه انوار تو انوار زن پرک دل چشمتبریزی بود شمس اندک اندک عالم تو که بسیار تو بسیار بخشش و عطا از

2198شو پاک تکبر از خیزد کبر از خشم شو جمله خاک تکبر بی رو را کبر نخواهی گرمن و ما و کبر ز جز برنخیزد هرگز شو خشم افالک بر و آر زیر نردبان چون را دو هر

جو خشم در را کبر دیدی خشم تو کجا ضحاک گرهر برو خود مارت دو این با خوشیشو

بخست کنجی برو بیزاری خشم و کبر ز شو گر غمناک برو دلشادی خشم و کبر ز ورببین شیران از خشم کن رها سگساران بنه خشم سر دیدی چو شیران از خشم

شو شیشاکمخور انگیزان خشم وی از که شیرین شو لقمه لوالک بنده و گیر لوالک از لقمه

بریز خون را کین و کبر شو هوا قصاب تو شو رو چاالک سگ دو این زیر خفته باشی چند

2199کو درد باید درد را عاشقان سنایی کو ای مرد باید مرد را نیکوان جور باراست برتر فردا و دی از نیکوان جور کو بار فرد فردا و دی از کسی جان وانما

برتری فردا و دی کز را تو آید خیال کو ور بردابرد و ملک و بار و کار را برتریکو خشک تو دامن دریا هفت میان کو در سرد تو عنصر دوزخ هفت میان درطالبی را این تو گر ولیکن خود نداری کو این زرد های چهره و گرم اشک و سرد آه

المستقیم صراط از آید دل بوی نفس کو هر آورد راه که را رو ره عشق نگویی تا

Page 73: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

اولیاست جسم گرد برآمد دریا آن از کو گرد گرد یم این در را موسی قوم نگویی تا

2200بگو یاری از سر در داری که بادی صبا بگو ای باری عاشقان با کسی با نگویی گر

نیند محرم دیگران گر ما گوش در کن بگو قصه دلداری پیغام ما پرخون دل باکجاست دانی می که دانم را حسن مسیح بگو آن زناری بسته دارد عشق کز کسی با

شد مشغول گل به کو را عاشقی برزن بگو بانگ گلزاری ترک رخ آن از باد شرمت که گودوست سوی بازگردی چون آمدی خوش صبا بگو ای عیاری گوش اندر دزدیده من حال

بگفت او با من حال گر زبان صد با بگو سوسنی اسراری چشم از زبان بی نرگس چو توپیشخلق بگفتم دارد جان که غیرت چنان بگو با آری جان گفت بگویم تبریزی شمس

2201او است این جان خیالشگفت آمد گذر او در است این المکان شهرهای پادشاه

شد دیده اشارت اندر ها انگشت هزار او صد است این فالن کای ها جان نور از او سویاو گلزار آن عکس از گشت سرسبز زمین این چون آسمان ز گوشم به آمد ها نعره

او استمرکبش عنان در درزن دست سبکتر او هین است این عنان آن برکشاند کو آن از پیش

او از جان این طور همچو گرفته حق نور است جمله این کان عین از تافته گوهر همچواو

دار بگفتشهوش و مریخ آورد ماه به او رو است این هان و هان خوبی ز تو نالفی تارا نور این ببین شنیدستی تبریزی او شمس است این بتان های کاسدی آمد وی کز

2202تو سودای تو سودای زده برهم جهان تو ای حلوای تو حلوای از عمرم چاشنی

لعل و مروارید و است در از پر گردون شده دامن غلطان ها سیل چون عاشقان های جانتو دریای تو دریای جانب دوانند تو می پای در تو پای در را جمله بریزد تا

شده غلطان ها سیل چون عاشقان های تو جان دریای تو دریای جانب دوانند میتو دوش های باده از عاشقان خمار تو ای فردای تو فردای از امروزم خراب وی

خویش من رنگ بی ساده جان به کردم تو نظر صفرای تو صفرای از نقشش دیدم زردگوهرت صفای در من نکو کردم نظر تو چون سیمای تو سیمای از بنمود رخ ماه

سخن زین دارم بسجرم را تو من خواندم تو ماه همتای تو همتای بود کو باشد کی مهبنام تبریزی شمس خداوند گوید چنین تو این غوغای تو غوغای دلم شهر همه ای

2203کو خمار خانه نخواهم خود با جان و کو جسم زنار جهان در نادر کفر این الیق

جان خمر نسیم از گردد مست چون زمان کو هر بار ولیکن تازد می خمخانه در تاولیک آید می چنگ سماع گوشی بی کو سوی اوتار یا چوب را آن است جانان چنگ

آورند جان خلعت پس شود تن بی او کو چونک تار و پود که یا حایک دستان او کاندراست خاکیی معنی به خود کان کن بوی عاشق کو کبر عار و ننگ که یا تکبر دریا چنان در

Page 74: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

عشق غار از آیدت برگشاید مشامت کو چون غار آخر که سو هر دوی پس بویی طرفهصفا آن عاشق رخسار از است رنگی بی رخسار رنگ خوش لطف و صفا آن و وفا آن

کوکو پسحمد سرمدی عمر ز مژده کو آمدت پار یاد و امسال غم عمرت آن کاندر

است زحمت جا کان اشرار هم و ابرار کو صحبت اخیار مهتر آن سایه حریم درابد صفاهای خداوند دین و کو شمسحق هشیار ذره آفتابش شعاع در

2204شنو نیکو کنم پریشانت من بر شنو عاشقی نیکو کنم ویرانت که کن عمارت کم

موروار و زنبوروار کنی خانه صد دو شنو گر نیکو کنم مانت بی و خان بی و کس بیزن و مرد از شوند تو مست خلق آنک بر شنو تو نیکو کنم حیرانت و مست آنک بر من

برو ایمن مترس آتش از هیچ خلیلی شنو چون نیکو کنم گلستانت آتشصد ز منتیزگرد آسیای چون را تو قافی که شنو گر نیکو کنم گردانت و چرخ در آورم

فر و کر و علم به لقمانی و افالطون تو شنو ور نیکو کنم نادانت دیدار یک به منشکار وقت ای مرده مرغی چو من دست به نیکو تو کنم مرغانت دام صیادم شنو من

پاسبان ای ای خفته ماری چو گنجی سر شنو بر نیکو کنم پیچانت خسته مار همچومباش غمگین ما بحر در آمدی چون صدف نیکو ای کنم گوهرافشانت ها صدف چون

شنونی زخم و نی دست را ها تیغ گلویت شنو بر نیکو کنم قربانت اسماعیل چو گر

تردامنی تردامنی اگر گیر ما شنو دامن نیکو کنم دامانت نور از مه چو تاخود فضل از سرت بر کردم سایه همایم شنو من نیکو کنم سلطانت و افریدون که تا

کن صبر و باش خاموش و کن کم قرائت شنو هین نیکو کنم قرآنت عین بخوانم تا

2205کو خواب را عاشقان خود ام دیده خوابی محراب دوش آن که جستم می کعبه کاندرون

کورسی جا آن چون که کعبه آن نه ها جان کو کعبه مهتاب یا شمع گویی تاریک شب در

تو جان شعاع کز نوری ز بنیادش کو بلک تاب را جان لیک عالم جمله گیرد نورعقل و علم فرشش است نور از جمله کو خانقاهش قبقاب غلبه پا و سر بی صوفیانش

نیکبخت ای نهان داری کاندرون تختی و کو تاج سهراب و سنجر و کیقباد گمان درضمیر مرغ ای پر می حسنش باغ میان کو در مضراب یا دام جا آن است آباد کایمن

است بخششی تو تن های عاریت درون کو در وهاب بخشش کان طلب جان میان درزمان گفت شد اطناب دور ز کردن صفت کو در اطناب کنون خود طناب در رسیدم چون

دل باغ در آمدی زود گل ز رفتی برون کو چون ناب شراب جز و سماع جز سو آن از پسجان بستان سوی رفتی تن شورستان ز کو چون آب های چشمه و الله و ریحان و گل جز

کالبد از نبد کان دیدی حسن هزاران کو چون االبواب فاتح جمال گویی چرا پستو آموز عشق علم لله بهر از فقیه کو ای ایجاب و حرمت و حل مرگ از بعد آنک ز

درش یابی می زود محنت و رنج وقت به کو چون باب را او درگاه کجا او بازگوییرا تو مر دررباید وصالش موج تا کو باش اسباب عالم بگویی پس گردی غیب

Page 75: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

رقاع در هوسشد بوابت این خط چه کو ار بواب بنمایدت بخوان عشقش رقعهزینهار نگویی تا حق نایب را کسی کو هر نواب ببین آنگه آ قاضی بساط در

بار و کار بینی خلق را خود گوش نمالی کو تا تاب را آن گویی را خود چشم بمالی چونخراب پیشمستان حقیقت خرابات کو در انساب و خس و درد نبینی صافی چنان در

تلف عمرت فانیی حساب حساب در بی کو شد حساب شبهت بنگر یار صفای درخوری غوطی دل بحر در کند پردل میت کو چون پایاب را بحر کاین زنی می ترانه این

2206کو درد باید درد را عاشقی برادر کو ای مرد باید مرد را صادقی و صابری

زمن فکر این از چند فسرده ذکر این از کو چند زرد های چهره و آتشین های نعرهکجاست قابل مس جویم نمی زر و کو کیمیا سرد گرمی نیم یابد کی خود را رو گرم

2207کو اسالم شیوه آخر عشق خالصه کو در اعالم مشکالتشصاحب کشوف در

است خود نافه عاشق خود او که عرشی کو آهوی دام بر او طوف دانه به او التفاتبود می سالی همچو هجران به روزی هر چه کو گر ایام یا لیل گذشتی هجران از چونک

رحم وز نر و ماده از زادنش را کو جانور ارحام بگو روحانی های والدت دردریافتن را عشق نتوان هشیار کو ساقیا جام آخر کرد قرارم بی جامت بوی

را هستیت جامه حج این در احرامت کو هست احرام این شرط بکندن سرت سر ازبین روح اندر روح فکندی را هستی کو چونک اجرام جایگه آن فرد جمله و جوق جوقیافتند چون را بحر تشنه های جان همه کو وین عالم یکی جز جا آن اندر گشتند محوسواد و اقلیم و شهر و ضیاع و نزدیک و اقالم دور یا شهر سو آن از است بحر سوی زین

کویقین نبود قلم بی نویسد می تن این کو آنچ اقالم حاجت نویسد خود بر جان آنک

است وی سردی ز آدمیزادی عقل و کو هوش احالم یا عقل کردش گرم می آن چونکهست لون دیگر هوش آری هوشی بی آن کو اندر احالم رایت و کجا بیداری هوشاست دیگری حکم به باشد قفص اندر تا بشکست مرغ قفص آن چون از وی بر شد و

کو احکامگنه از نفس بر است آثام عقل حضور کو با آثام را نفس این عقل عقل حضور با

مرد است حمام محتاج تن به تن مساس کو در حمام حاجت خود ها روح مساس درجهان جمله شود رامت خود رام تو شوی کو گر رام آخر رخشت این ای زاده رستم تو گر

باشدت مسکر خام گویی پخته ترک تو کو گر خام بوی و آثار سر جام در را تو پسغیب دریای در بخرام قدم بی بخوردی کو چون بخرام ای مستانه بیا مستی اگر تو

بگو آخر را عشق عبادت شد الزم کو فرض استلزام و تعلیم و واجب و ندب و فرضزور و اکراه آنگهی و جان های کو عشقبازی اکرام ولی ای و کجا بربسته عشق

او جان اندر راحت عاشق رخسار بر کو رنج انعام بجز جا آن ای آوازه خود رنجولیک باشد را انعام خود خوف از کو خدمتی کاالنعام امثال را عشق از خدمتیدستگیر باشد توفیق گر است راه قدم کو یک اعوام رفتن و دور راه حدیث پس

اوفتد تو بر که باید صنم آن سایه کو لیک اصنام جمله اندر مثل کش صنم آن

Page 76: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

او کفو دین و الحق شمس حق به خداوند کو آن اعمام در و اجداد در و آبا همه دربحر هفت آن شود یتیمشکی در کو درخور اجسام یا ارواح در نظیرشهست گر

روحیان قبیل از عشقش اسپ رکاب کو در بهرام یا کاووس و سنجر و قباد جزباد آراد ارمغان تبریز خاک از را کو دیده آرام را خاکیش این خاک آن جز آنک ز

2208بگو محرومی درد عاشقانه کن ای بگو ناله رومی ساعتی و ساعتی گو پارسی

تو غیر نخواهم من تازی خواه رومی بگو خواه مخدومی لطف و کمال از و جمال ازجهان در بتابی هم بسازی هم بسوزی بگو هم مومی آتشی ماهتابی آفتابی

مکن باور شد آتشسرد که گوید کسی بگو گر قیومی حی عودی چه و دودی چه توتن ویران این از کی تا من پران دل بگو ای بومی خود تو ور جا آن برپر بازی تو گر

2209نو نور زمانی هر در تافته رویت ز نو ای حور زمانی هر بسته نقش نورت ز وی

خرد یا ماند عقل بشنو راست و نشین نو کژ منصور باده دم هر و تو چون ساقییبرداشتن آتشی ز را ای شیشه تواند نو کی انگور ز ساختن داند کی کهنه می یا

جوق جوق را دالن روشن کشان می و چشان شور می از را کهنه جهان این کن می تازهنو

باد پاینده دولتت که ای پیشه عشرت نو عشق سور شبانگه هر تازه عید روزت روز

2210او شکست عقل در که او است طرب اندر و طرب خوش درآمد چو را حق قدرت ببین تو

او مستندانیم پای از سر که چنانیم امروز او همه نشست حلقه این در و درآییم حلق تا همه

غم خورد کی غم خورد کی محرم باشد چنین را چو قدح که دم خوش می ده سبو بهاو بشکست

نپرستم می رو چه به فرستد باده من او شه پرست باده زهی که برگو مطرب ای هله

2211رو چنان ز دل این در زاد شرری تو و من رو ز آن از است صواب و رو این از بود خطا که

رو همان ز آتش زد که رو همان آتش ز رو کشد همان زنده کندم مردم که روی همان زببستند دیده رو چه ز مستند که عشاق رو همه جان به دید توان چشم بی که بدانند که

سو این از است پشت همه سو این از روی و نبود جان در نه و حد این در نگنجید کهرو مکان

پریدند و ها جان همه چریدند لحظه یکی رو به نهان چشم از شود نقصان ز که نباید که

2212او است کاهل عظیم که بربط گوش بمال او تو شکست همه سر که سر را خمار بشکن

احمر جام نشاط به تر نغمه او بنواز دست به آورد در که بحرپیما است صدفی

Page 77: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بهتر بسته خانه در بر سمن آن درآمد او چو بجست ما میان ز حیله کرد پریر کهاو است آفت و بال چه او است بت گر بهانه او چه مست هزار کمر بدزدد و بگشاید

جا آن مست رویم که پا آتشین ایم او شده هست خانه به کنون که بنگر نخست برو تومن بت آینه بجز ندارد نظر کسی پرست به بت است شده خود عکسچهره ز که

اوشراب من سوی بیاور ساقیا رست احمر هله ژاژ خیال ز او شد مست که سری که

اورستم زمانه غم ز پرستم غم نه و غم او نه ببست ستم در که شدستم او حریف که

چستی به قدح برسان مستی سخت چه اگر کف تو هزار دو چه گر شیشه تو مشکناو بخست

آسمانم به برد که جانم به رسان سوی قدحی به کشد که فکرت دست به مدهماو پست

خود ساغر بپذیر بد نی و گو نیک نه او تو است بد هر پناه که بگوید او نیک و بد

2213او بر خرامان و مست رود که جان آن او خنک مصدر سفر در تن خر از برهد

بجهد دنیا و خود وز کند نعلین او خلع در بر زند صدق قدم موسی همچوبار عشقشصد کشته جرجیسشود او همچو خنجر آن از بسمل شود اسحاق چو یا

صداع و پردرد سر جز رسدش دیگر او سر مغفر سرش فرق بر بنهد مغفرتمیکائیل درشکند اگر رزقش او کیله کوثر گهی و خلد بود گاه عوضش

بنهند خاکش به چو خویشان و مادر و او پدر مادر و پدر دریا و ماهی او شودنیست تک را او که است حیات دریای او عشق کمتر موهبت بود جاوید عمر

غروب گور در شب هر قمر و شمس رود او می گوهر شعشعه نو فر دهدشان میجانی ستاند ناز صد به الموت او ملک محشر از ور دیده و باخبر بود که

عامه چشم به خاک آن در خفته ما او تن اخضر چمن در روان سرو چون روحاست خلط و خون معدن ما تن ظاهر به او نه مقذر این از هست سقمی را جان هیچاست باغ هزاران دو را جان مزبله چنین او در مقبر و لحد از جان ترسد چرا پس

کرد جان غذای ناب می چو را خون او آنک احمر رخ و پرنور تن در بنگرمنکر بر این باقی بخوان دلدار او هله مرمر از گردد روان چشمه صد دو تا

2214تو و من ایوان در نشینیم که دم آن و خنک من جان یکی به صورت دو به و نقش دو به

توحیات آب بدهد مرغان دم و باغ تو داد و من بستان به درآییم که زمانی آن

ما نظاره به آیند فلک تو اختران و من بدیشان بنماییم را خود مهتو و ذوق من سر از شویم جمع تو و من تو بی و من پریشان خرافات ز فارغ و خوش

شوند شکرخوار جمله فلکی تو طوطیان و من سان بدان بخندیم که مقامی درجا این کنج یکی به تو و من که عجبتر تو این و من خراسان و عراقیم به دم این در هم

دگر نقش آن بر و خاک این بر نقش یکی تو به و من شکرستان و ابدی بهشت در

Page 78: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2215مرو تو جان و خرد و عقل و دیده رود مرو گر تو ایشان از بهتر تو دیدن مرا که

توست سایه کنف اندر فلک و مرو آفتاب تو تابان اختر و فلک این رود گرلطیف طبع از صافتر سخنت درد که مرو ای تو سخندان طبع این صفوت رود گر

خاتمتند دم خوف در همه ایمان مرو اهل تو ایمان شه ای توست رفتن از خوفمبر خود با مرا جان بروی گر مرو مرو تو تو خوان این از خود با نبری می مرا ور

است بستان و باغچه جهان جزو هر تو مرو با تو بستان رونق برود گر خزان دراست دل بسسنگ تو هجر منما خویشم مرو هجر تو بدخشان سنگ تو ز لعل شده ای

خورشید ای مرو تو گوید که ذره بود مرو کی تو سلطان تو به گوید که بنده بود کیماهی خلقان همه حیاتی آب تو مرو لیک تو احسان و رحمت و کرم کمال از

ابد درازی به من دل طومار مرو هست تو پایان سوی تا سرش ز برنوشتهبیت صد بخوانم تو مالل ز نترسم مرو گر تو هزاران هجده وز بهتر صد ز که

2216بگو کام خوش دم خوش پسر ای مزن بگو تن دالرام نام دلم آرام بهر

بگشا احسان در و مدران من بگو پرده جام آن قصه مشکن دل شیشهمبند اومید در ببستی لطف در بگو ور بام سر ز و برآ بام سر بر

دارد شوری و شر او صفت و حدیث بگو ور شررآشام تنگ دل این صفتدرده صالیی تو بهشتی رضوان بگو چونک پیغام هله عشقی پیغامبر چونک

بشنودیم بسی دام این زندانی بگو آه دام این از ست برسته که مرغی حالبگو قند صفت و مگو بند بگو سخن سرانجام ز و مگو راه صفت

است او ها جان همه واگشت که بحر آن بگو شرح اعوام ز و ایام ز است فزون کهقبول تو دعای و گرم بود تو تنور بگو ور خام سوخته ممتحن هر غم

فضل در از ایم یافته ما که بهره آن بگو شکر بهرام بر هم دهد دست ار فرصتکنی فاش سخن که بترسی عام از بگو وگر عام سخن در نهان خاص سخنچمن مرغ چون هله بترسی نیز آن از بگو ور الم و الف بی زمزمه دم به دم

ضمیر دانای و تو دانی که اندیشه بگو همچو ادغام و مد بی و نقط بی سخنی

2217مگو هیچ مرا و بین مرا زرد مگو چهره هیچ خدا بهر بنگر حد بی درد

بنگر جیحون چو چشم بنگر پرخون بگذر دل بینی چه مگو هر هیچ چرا و چوندل خانه در به بیامد تو خیال مگو دی هیچ بگشا در بیا گفت بزد در

تو غم از فغان که بگزیدم را خود مگو دست هیچ مخا دست توام آن من گفتمکن ناله من لب بی منی سرنای چو مگو تو هیچ نوا ز ننوازم چنگت چو تاکشی چند جهان گرد مرا جان این مگو گفتم هیچ بیا زود کشم که جا هر گفت

داری می روا تو نگویم هیچ ار مگو گفتم هیچ درآ که گویی و گردی آتشیبینی تا درآ گفت و زد خنده گل مگو همچو هیچ گیاه و برگ و آتشسمن همه

گفت می ما با و شد گویا گل آتش مگو همه هیچ ما دلبر کرم و لطف ز جز

Page 79: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2218و خوردند تو همه و من بماندم و مجو برفتند خام هر صحبت ای یافته مرا چو

است دل اقبال ز تو جان سرسبزی جو همه لب زین مرو بید چون و سبزه چون هلهزیبا رخان ماه دل خانه شود رو پر یوسف گرهی زلیخا همچو گرهی

زنان دست کنان رقص او بر حلقه تو حلقه بنده منم که یک هر خنبد او سویدهد تشریف شه آن او در که ضمیری طو هر و مجلس طرفی هر بود باغ سوی هر

طمع بهر طرفی هر نهی هنگامه تسو چند نیم نشد جمع شدی پراکنده توتوام شاگرد و چاکر من که عشق ای و هله صورت را تو است لطیف و خوب بسی که

خوای همه حیات آب و مجلسی می گلو گر و فرج از شده فارغ و گشته دل همه

است تیزتر تو دیده من ز که دل ای سر هله بر قمر چو و شمس چو کیست آن عجبکو

چرخ و مه چون صد دو است او زلزله در سلسله آنک صد دو است او سلسله در که آنک ومو

رسند هفتاد به و بفزایند ار بحر زانو هفت زیر به عبره گه به را او بودبشر به نماند و است عشق صورت مگر قتلو او و ایاز گشته او در بر خسروان

دزدند وی از لمع ستاره و مهر و بو فلک و صورت او از برده پیرهنش و یوسفلنگ سگ چون او حمله در بده شیران هندو همه را او زیبایی شده ترکان همه

کن کم او لب لعل صفت و ببند مگو لب هیچ او لب پیش به هیچند همه

2219مگو هیچ قمر غیر قمرم غالم مگو من هیچ شکر و شمع سخن جز پیشمن

مگو گنج سخن جز مگو رنج مگو سخن هیچ مبر رنج خبری بی این از وربگفت و دید مرا عشق شدم دیوانه مگو دوش هیچ مدر جامه مزن نعره آمدمترسم می دگر چیز از من عشق ای مگو گفتم هیچ دگر نیست دگر چیز آن گفت

گفت خواهم نهان های سخن تو گوش به مگو من هیچ سر به که جز بلی که بجنبان سرشد پیدا دل ره در صفتی جان مگو قمری هیچ سفر است لطیف چه دل ره در

کرد می اشارت دل این ست مه چه دل ای مگو گفتم هیچ بگذر این توست اندازه نه کهاست بشر یا عجب ست فرشته روی این هیچ گفتم بشر و ست فرشته غیر این گفت

مگوشد خواهم زبر و زیر بگو چیست این مگو گفتم هیچ زبر و زیر چنین باش می گفت

خیال و پرنقش خانه این در تو نشسته مگو ای هیچ ببر رخت برو خانه این از خیزخداست وصف این که نه کن پدری دل ای مگو گفتم هیچ پدر جان ولی هست این گفت

2220مرو دستار و سر مپیچان شاه ای مرو هله رخسار و رخ نغزت که ماه ای هله

راست که باز دل و چشم زمین روی همه مرو در اغیار جانب مکن آزار مکنمسوز اسرار خانه مبر یار از مرو مبر خار هر جانب مکن گلزار و گل

Page 80: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مجوی جنگ و دغل ستیزه یار ای مرو مکن بار این مکن برفتی بار آن هلهتوایم موالی و پرورده و چاکر و مرو بنده ناچار خوش حیات و دین و دل ایتوام نواهای مست توام سرنای مرو هله تار مسکل را طرب چنگ مشکندگر مخمور بر نالی چه مخمور مرو هله خمار بر از بنشین خم پهلوی

حیات تو صدقات ای بیا بخش جان مرو هله کار این بجز نباشد خیر این از بهدهر یوسف ای هله جمالی و حسن مرو خاتم ستمکار اخوان مکاری سوی

خیال و فکر برمگزین مهل دیدار مرو هله آثار پی در مکشان سر عیان ازدریا از برآر گرد زمان موسی مرو هله انکار جانب مجو فرعون دل

گران رنجور صحت قران عیسی مرو هله زنار سوی ترسا سه دو برای ازشهان های جان خواجه جان شاهد ای مرو هله افشار غبغبه و بگز لب کن شیوهوفا است ختم تو به زمانی صدیق مرو هله مختار بگزیده احمد سوی جز

وطنت و مقام سدره کرمی مرو جبرئیل شخسار سر بر زمین مرغان همچونزید جان نفسی تو بی که دار یقین مرو تو دیوار پس و بگشا احسان درشدند جمع بتان و حریفان و رندان مرو همه کار از کن کار بیا است کار وقت

بجوی شهنشاه ز را غزل باقی مرو هله گفتار سوی اکنون گوششو همگی

2221او از دلخوش شود که کس آن کند گم پا و از سر آتش همگی نگردد که باشد کی دل

اوای شده عاشق و گردی همی حوض آن از گرد چش می تن همه رو شکر غرق شدی چون

اوبشکست کشاکش و عشق آن در تو سبوی خوشمی چون و نه می دهان چشمه لب بر

او از کشاست ششجهت در نه که خم آن از جوشد او عسلی از شش هر کنون بلیسند انگشت پنج

باد و پرآتش عاشق او کز است آب چه او آن از مفرش و شد خاک زمین همچو هوس ازرا گردون تتق سوزد چه ز عاشق او آه از آهش آن و آتش آن خیزد می آنک زبگریست او هوس در جان که تبریز او شمس از کش و لطیف و دالرام و زیبا گشت

2222کدو ریز او بر است مست تو عثمان کو سر جا این دادکنی محتسبی عمر چون

است مستتر عمرم عثمان ز است حدیث بگو چه تو نگویم است رئیس که را دگر آن وعقیق و است در همه ش شکوفه که دیدی بو مست دارد قرنی اویس چو کو ای باده

ست شده موی چون که باریک فکرت بسا مو ای سر ندارد یار خوش زلف سر وزاست دگر عشرت مستی و دگر فکرت سبو مست دو زان نکند آنک کند این ای قطره

افکن جو این در گفتار دفتر و کن مشو بس جامه منه تخته حیل جوی لب بر

2223تو مهمان سرگشتگان همه تو ای پرسان آسمان از آفتابباد دور خوبت روی از بد تو چشم جان فدای جان هزاران ای

Page 81: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شوند جاویدان گردند فدا تو چون کان را جان است اکسیر آنک زچرخ گردون بره و بزغاله و تو گاو قربان بتان ماه ای بادشوند باقی همه ها قربان آنک تو ز پایان بی عید هوای درتویی یزدان عصمت سرای تو در دربان شب و روز دولت و بخت

دار سرسبز را باغ این خدا تو ای نقصان بی بهارستان درکشند می وی از میوه مالیک تو تا سیبستان و نخل از چرند میباد باز همیشه شکرخانه تو این پنهان شکر و پرنباتمباد تیره خدا ای جو این تو آب احسان ز رود می سو هر به تا

کن تو هم آمین رب یا را دعا تو این آن آمین تو آن دعا ایتارهاست را جهان قانون و تو چنگ فرمان در تار هر ناله

انگیختی مرا تو بخفتم تو من چوگان خم در گویم چو تاکجا از عشق کجا از خاکی نه تو ور جان های جذبه نبودی گر

زند می تر شد مست خشکی تو خاک آن این توست آن این توست آنکیستی لطفش پرسید مرا تو دی انبان در گربه جان ای گفتم

ای را گفت تو مر بشارت تو گربه سلطان کند شیری را تو کهنگذاشتی توام کردم خمش تو من افغان سخره چنگم همچو

2224او پای در جان چه هر بمرده او ای دریای در غرقه گوهر چه هر

کند می خدایی او آتشعشقش هیهای او هیهای خدا ایکشد سر گر او چو صد و او جبرئیل وای ای درگهش سجود از

فراق در برنویسد مثالی او چون طغرای خم از ببارد خونخبر بی قیامت زین ماند کی او هر وای ای او وای قیامت تاماند دور مه چنان از ناگه کی او هر های شب بود چون خدایا ای

دوش بودیم عاشقان نظاره او در صحرای در ریگ شمار برطناب اندر طناب خیمه در او خیمه لشکرهای و عشق پیششاهپاک نور از ستون را جان او خیمه تابشسیمای از پاک نور

او امروز ز شده یک آتش و او آب فردای در است محو شب و روزشیر اطفال عاشقان و شیر او عشق صدتای پنجه میان دربود ایمن شیر زخم از شیر او طفل شیرافزای پستان سر بر

عشق بود پنهان پرده کدامین او در جای نبیند کس نداند کسکند سر ناگه خورشید چون او عشق غوغای آسمان تا برشود

2225تو روی دیدم که را ایزد تو شکر سوی من رهی ناگه یافتم

بود کند گریه ز گریانم تو چشم جادوی نرگس از نور یافتنجاح کو و وصال کو بگفتم تو بس کوی در مرا کو کو این برد

یافت بوسه دولت و اقبال لب تو از گوی مدحت خشک لبان ایننبود مانع اسپری را غم تو تیر موی دارد که هایی زره جز

Page 82: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو فرش شد او که جاهی تو آسمان آهوی شود کو شیرمردیاست او قوت تو غم که بختی تو شاد پهلوی فتد کو پهلوانی

انداختی دلم در جویی و تو جست جوی در روم جو و جست ز تابدی کی هویی و هایی را تو خاک هوی و های جذب نبودی گر

ورا آید کعب به تا دریا تو آب زانوی بر بوسه بیابد کوخویش طبع بر رود کس هر تا که تو بس خوی نباشد را خلقان جمله

2226گرو عشاقان رخت بکرده مرو ای و را عاشقان این مریز خونبین آثار خون ز تو ره سر شنو بر خونین نعره تو طرف هر

ببین چوگانش که را دل این بدو گفتم چوگان آن در گویی یکی گراو چوگان خم کاندر دل نو گفت و بار هزاران صد گشتم کهنه

دل گوی چوگان ز گردد نهان گو کی نه و است چاه نه صحرا آن کاندرازل شیر عطسه جان مو گربه گربه آن کند چون لرزد شیر

این است تبریزی شمس کان جو زر به جو بجویی گر باشد صاف

2227بازگو را ما اسرار بازگو مطربا را فزا جان های قصه

او از امروز ایم بربسته دهان بازگو ما را دلگشا حدیث تورخم بر رخ بنه گوشم گران بازگو من را لقا خوش آن وعدهالست در را جان رفت بازگو ماجرایی را ماجرا آن بازگو

برگشا فتحنا انا بازگو مخزن را مصطفی جان سرعاشقان دعای آمد بازگو مستجاب را دعا آن دعاگو ای

ماست جان صالح الدین صالح بازگو چون را ها جان صالح آن

2228نو بستان نفس هر را ما نو جان دستان نفس هر را ما گوش

هست که دریا آن اندر نو ماهیانیم مرجان و گوهر روزش روزنشنوی را کس هیچ فسون نو تا برهان را کهنه جهان این

نو نقد وآنگه است نقد ما نو عیش کان وآنگه است کان ما ذاتاو ذوق کز شکر این خور شکر نو این دندان دهان اندر دهد میرا تو پرسد کسی ار شو جان نو جمله جان زمانی هر گو کیی تو

زمین لیکن ام لقمه را زمین نو من لقمان صد لقمه زین رویدشمشو غمگین خزان از گشتی نو زرد تابستان تاب بین خزان در

2229تو نام مستم جان غذای تو ای ایام از روشن عقلم و چشم

زر همچو شد من روی از تو ششجهت اندام هفت سیم بدیدم تادل بگرفت توام کز بودی تو گفته کام جز جهان در نخواهم من

Page 83: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دررسد تا ام بنشسته تو منتظر پیغام خواستن جان پی از

2230تو کوی در آمده تو صوفیانیم روی جمال از لله ء شی

ایم آورده ها ابریق عطش تو از جوی در جز نیست خوبی کآبچیزی خویش هابده درویشان تو به خوی رحمت و لطف همیشه ای

قحط سال شد جان قوت یوسف تو حسن سوی هم ما قحط از آمدیماست آرزو حلوا باز را تو صوفیان دلجوی حلوایی لب از

دوش افتاد خانقاه در تو ولوله بوی از خانقاه شد پر مشکما زنبیل جانب بگشا بازوی دست بر و دست بر تو آفرین

کرم خوان تویی تبریزی تو شمس طوی از مکان و کون شد سیر

2231جو و جست در طرف هر از دوید او می عشق کف در تیغ پرخون چشم

خوش خواب اندر خلق خفته سو دوش به سو عاشق جان قصد به اوها بام بر تافته مه چون کو گاه به کو او صبا باد چون گاهبام ز ما طشت افکند گو ناگهان و گفت در درشده پاسبانان

خاست دزد بانگ کوی میان رو در کرد پنهان و زخمی بزد اودرنیافت پاسبانی را او تندخو گرد چرخ ست گشته زبون کش

عقل افالطون آمد زخم سر مو بر به مو بداند را ها نشان کوکیست دست زخم که دانستم تو گفت های فتنه اصل است تو کو به

ای چاره نبود است او زخم رفو چونک نپذیرد بشکافت او آنچرسید نو جان زخم این پی بشو از خود از ها دست کهنه جان

این است تبریزی الدین شمس بو عشق و رنگ جهان از است برون کو

2232مرو خواب بنشین حریفان مرو به آب تک به ماهی همچو

باش جوشان شب همه دریا مرو همچو سیالب چو پراکنده نیاست تاریکی در که نه حیوان مرو آب مشتاب و شب در بطلب

پرنورند فلکی روان مرو شب اصحاب صحبت از هم تواست زر طشت در نه بیدار مرو شمع سیماب چو تو در زمین به

رو مه بنماید را روان مرو شب مهتاب شب شو منتظر

2233تو صبح که گردد چه چهره ماه ترک برو ای گل که گویی و من حجره به آیی

نیستم ترک اگر من و ترکی ماه سو تو آب است ترکی به که قدر این من دانمشد تیره بنده این از گر تو حیات خو آب ترک ترک ای کشتنم به مکن ترکی

توست تنگ چشم آن از فراخی مرا تو رزق به تو اقبال و دولت هزار تو ایمن خون بهر از مکش قلج ارسالن مو ای به مو اجزام جمله گرفت عشقت

Page 84: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

رسد تو عشق بر مبادا قلج گو زخم و گفت ترک ای کنم نمی جان بخل ازقشلرن ای ککجک بخواند فسون ما بجو بر قنی سزدش سیرک تو سزدش ای

مغلطه بهر از گفتم ترک تو عدو نام و حاسد صد دارد عشق که زیراماندم خاموش و تو از شنیدم بو دکتر و رنگ عشق این در است بس من غماز

2234تو جمال اندر خود جمال من دیده تو ای خیال بهر همه ام گشته آیینه

تو شوق ز نخسپد چشم که تر طرفه این تو و وصال از سحری هر رفته گرمابهدمی هر به بزاید که خاطرم تو خاتون جالل نور ز لیک است آبستن

قرار باشدش کی مهه نه است تو آبستن مالل و رنج ز کجاست خبر را اوتو غیر به خونم بجوشد اگر عشق تو ای حالل خونم مرادی بی به بادا

حال زبان شد مرا عشق ز قدم تا تو سر حال ز پرسان و برده عرش به افغاندگر شود نو جهان هزار عدم از تو گر خال چو باشد تو جمال صفحه بر

حالوتت در مگس چو ام غرقه که بس تو از خصال در نظر به نباشدم پروافلک ای تبریز پیششمسخسرو تو در کمال شد این که سجود در باش می

2235تو گلستان چون رخ آن خیال تو آمد لبان از شکر های قصه آورد وجان ضمیر از باخبری چه بدو تو گفتم جهان از خبرند بی چه جهان و جان

تو اصل ست بوده چه و ای بوده چه تو آخر کان ست بوده چه و گوهری چه آخرکشید تو سوی مرا و بود عشق تو دالله آن گاه آن و عشقم غالم اول

کیست آن که پرخون دل بر دست تو بنهاد آن کز بگفتم بود شرم چند هرچیست گفت چشم ورا فتاد من چشم تو بر درفشان تر ابر دو مها گفتمزار الله دید دلم زعفران به خون تو از نشان و نقش همه گلرخا که گفتم

یافت خویش بوی من ز کرد بوی که جا تو هر جان به چنینم که نگر نکو گفتمماست جان تبریز مفخر دین شمس تو ای کشان دردی بر وفا حلقه در

2236تو عصای چون منم و کلیم تویی تو جانا اژدهای گه و خلقم گاه تکیه گهعصا و یارم تو رحمت و فضل دست تو در اصطفای افکندم چو شوم ماری

روزگار و روز بی تو بقای و باقی تو ای وفای اندر من روزگار و روز شدمرا دهی گر دگر روزگار و روز تو صد والی و فریب و عشق فدای بادا

بگفت دل به چشمم چو جمله گشت چشم تو دل های وصف عجب زبان بی و کام بیدل سوی برد خبر چشم تو از که دم تو زان دعای و چشم دو دعای کند می دلچراغ صد دو با شب همه آسمان گردد تو می دلربای خوش چشم جوی و جست در

الغری کیسه ور شد نوا بی کاسه تو گر فزای جان رخ فزود دل و جان صدخراب شد تو هوای ز دکان و خانه تو گر ضیای خرابم به الجرم درتافت

است دل خوردن غم تو رضای اگر جان تو ای رضای بهر سپارم غم به دل صدبکوب مرا خوش خود غم هاون زخم تو از توتیای نظر به رسد کوفتن زین

Page 85: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو حسن گلزار ز برگ نیم چیست یک جان چیست تو دل نوای و برگ ز شکوفهنیم من گوینده که چه اگر کنم تو خامش صدای خلقان گفتن و توست آن گفت

2237نبو برون حکمت دو ز ماجرا ترک خو این حسن و عفو یا نهفتن را کینه یا

فرصتی هر به نکنی ماجرا آنک تو یا به تو کین آن تو خویش ز برکنی یابرنج خود نقص از رنجی چه بد یار دو از تو مپندارشان توست عکس خصم کان

رنج خویش ز و مرنج غیر بخل و کبر جو از افسردگی آمد دی از که زیراعشق گرم نرنجید غیر افسردگی جو ز برف ست تشنه مردم تموز کاندر

است مادر خشم مثل انبیا خشم خوبرو آن طفل پی حلم ز پر است خشمیخاک همچو است دهد خشمی بر خاک یکی بو و مشک صدبرگ گل و سوسن و نسرین

دهد بر خار همه که بود دگر عمو خاکی بد رنگ یکی خاک دو هر چند هرای سله پرمار تو نیست مار گور عدو در یک به یک بدت خصال این هست چون

است فن یک و رنگ یک به که نگر می نطفه باعلو در قریشی و است هندو و زنگیبس هاست خاک همه جمله جسم و سمو اعراض و آمد سفول که نگر مرتبه در

رهش بر ذره هر گدایان کاسه تسو چون دیگری در و زر از پر کند را آندین اهل ز گبر چون بزاید بد نیک هو از صانعی از بزاید نکو بد وز

خوار فسوس من کز باشد فسوس او گویی از برم صرفه من خود نه برد صرفهکون دو هر سود کاین ندانی می مایه سو این به سو کسب در نه است سخاوت اندر

آنک از بخش ایثار را دوستان و را کدو خود چون پای بی تو حرص است باالدوبخل و مکاس اندر نه لجاج کن جود طو در کرد تبریز به که دین شمس کف چون

2238تو شرم گلنار چو تو چهره کرده تو ای شرم یار تو ز چیست ز من پرهیز

ست ریخته رنگ صد تو روی رنگ ز تو گلشن شرم رخسار ز دمید چرا گل چونبدوختم سودا ز خرقه هزار صد تو من شرم بار یک به بسوخت را جمله کان

غیب حجاب در نهان توست شرم تو صافی شرم گلزار رخ بر بریخت دردیریخت آب تو شرم ز بود سنگ که دل تو آن شرم هشیار دل در کرد چه رب یا

لعل ست نامششده که کوه نام گشت تو خون شرم کهسار و که در درفتاد چون

2239کو خواجه که گفتم و خواجه کوی به به رفتم کو و است مست و عاشق خواجه گفتند

کودهید نشان آخر دارم فریضه آخر گفتم ام خواجه دوستدار عدو من نیم

ست شده باغبان آن عاشق خواجه جو گفتند کنار بر یا جو ها باغ به را اوروند خود دلدار بر عاشقان و بشو مستان او از دست رو عاشق گشت که کس هر

خاکدان به نپاید دید آب که بو ماهی و رنگ دور در بماند کجا عاشقدید آفتاب آن رخ کو فسرده تو برف به تو هست اگر خوردش پاک خورشید

بود ما سلطان عاشق که کسی قندخو خاصه وفادار نظیر بی سلطان

Page 86: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

قیاس بی و عد بی و حد بی کیمیای ارجعوا آن به شد زر برزد که مسی هر برگریز ششجهت وز عالم ز شو خواب سو در به سو آواره و گردی گول چند تا

اختیار به باری برندت می پیش ناچار آبرو تا و اعزاز باشدت شاهسرخری نبودی میانه در آنک ز مو گر به مو عیسیت کردی کشف اسرار

نهان ره گشادم و دهان ره گو بستم و گفت سودای ز قنینه یک به رستم

2240آرزو خاست حق ز چو آتشم آرزو ننشیند جاست آن از که مکن نظر سو زینشدم تر بحر آن از که مبین آرزو تردامنم دریاست چه که ببین گوهری گر

است ماهی روح و آرزو است حق آرزو شست زیباست چه فداست جان صیادکمال در بود خدا نبود جهان این آرزو چون خواست می چه تو و من آوردن ز

است بسی راستی او در است کژ آرزو آرزو گر مبراست راست و کژی کز نیبد نام به شد نهان که دولتی کان آرزو آن راست بگو و نشین کژ چیست آن

عشق سرای میان کرده نقب است آرزو موری پرواست به و است پر بی چند هراست او وقت سلیمان جهل ز مگو آرزو مورش بیاراست ملک و تخت که زیرا

گره این تبریز مفخر شمس ماست بگشای جز نه و ماست نه کو است چیزیآرزو

2241تو وقت شاد ای دلبر جمال ای تو هان وقت باد خوش که خوشیم بس تو با ما

تو حال باد نکو که ما حال است تو نیکو وقت زاد او کز چرخ دور باد خوشماست دماغ اندر که یار تو سر و تو جان وقت داد ما به که می های رطل آن

تو جام فریاد به شراب قوت تو از وقت فریاد به نشاط پرتو وزتو جای فخر از نگنجد می جای تو در وقت فرهاد و عشق ز کند می که

2242تو گلنار چهره باغ به درآمد که تو تا نار گل دل در افکند سوز چه که اه

تو رنگ جان آتش ز ها الله دل تو دود بار کشش از خم به بنفشه پشتکرد یاد را تو روی جان گلزار تو غنچه خار هوس بر برگشاد خوش چه چشم

بریخت را سمن خون کشید تیغی تو سوسن خوار نرگسخون داد کی سوسن به تیغبود خشک چمن جمله زاهدان مثل تو بر خمار لب از شد سرسبز و مستک

منی یار گفتم عشق مستی سر تو از یار جهان دو در دید کی احول جز نه ورالست مهر توست خط من دل بلی بر تو و اقرار و خط نک مشو خط آن منکر

او که کس آن تن در پوست و ماند کجا تو گوشت نمکسار سوی نمکسودوار رفتگرفت تن دل دامن گرفت دل تو تو دامن کار این از های کشمکش این از های

تبریزیان مفخر دین شمس جان تو خسرو دلدار دل در دل عشق تن دل در

2243تو آینه تابان چهره شده تو جان جان و من جان ایم بوده یکی دو هر

Page 87: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

توست آن دل خانه درست تمام تو ماه دربان و بنده بود خواجه او که عقلمست تو روی ز بود الست روز ز تو روح پریشان بود گل و آب از که چند

است روشن کنون آب نشست پستی به چو تو گل آن و من آن میان از کنون رفتشکست را زنگیکان کنون رومی تو قیصر خندان دولت باد چیره ابد به تا

گاه گاه کنم ناله ماه همچو تو رخ تو ای سخندان عشق حجاب شد مرا آنک ز

2244تو خندان لب از نی سیر نیم تو سیر دندان و لب بر آفرین هزار که ای

خویش جان از پسر ای شد سیر کسی تو هیچ جان و من جان است یکی چون منی جانآب ز حیاتم و مرگ مستسقیم و تو تشنه دوران بنده من که بگردان دور

تمام کش پیشخودم کنی می تو پیشکشی گریبان ز سر سرم برآرد که تااست تو آن من دست بخست دستم دو چه تو گر دستان و دم بی آیدم کار چه دست

بیا ما حرم در کیا ای گفت تو تو عشق حرمدان قصد دزد هیچ نکند تاشدم در این حلقه ذوالقدم ای تو گفتم دربان خاطر من ز نرنجد که تا

بری در هم و واقف دری بر هم که تو گفت آن وطن دو هر توی داخل و خارجخوان و نزل این بود بس مخوان دیگر و تو خامش خوان از برخورد ترک و روم ابد به تا

2245آنچ رو مهتاب بگو همطرب آنچ شنیدی محرمیم همگان بگو هما بدیدی

ما طربستان ای ما سلطان و شه بگو ای رسیدی چه بر ما جان حرم دراو یار خدا که ای او خمار بگو نرگس بچیدی چه هر او گلزار ز دوش

من سرمست دل چون من دست از شده بگو ای گزیدی آنچ تو دیده را همه ایابد ماند تو عید رود بیاید بگو عید برهیدی چون مدد بی فلک کز

شکر ای شدم غرقه جان شکرستان بگو در چشیدی هیچ اگر شکرستان زینراست به دل کشدم می چپ به می کشدم چه می تو است کشاکشخوش که رو

بگو کشیدیبرانگیختی فتنه ریختی قدح به بگو می کلیدی چه تو را خرابات کوی

ما مناجات نور ما خرابات بگو شور دریدی تو هم ما حاجات پردهزبون و ست شده تیره اندرون ابر به بگو ماه بعیدی و پاک ابرها کز مه ای

باد تابنده تو ماه باد پاینده تو بگو ظل رمیدی چه از باد بنده را تو چرخشدی چون من عاشق دی گفت مرا بگو عشق تنیدی آنچ ز متن چون بر گفتم

بدم زاهد و عاقل بدم مجاهد بگو مرد پریدی چه از مرغ همچو عافیتا

2246برگو برگو مردان سر برگو ای برگو میدان شه ویساقی شه وی باقی مه برگو ای برگو دان سخن جان

شمعی شعله جمعی برگو قبله برگو ایشان قصهمستان ساقی دستان همه برگو ای برگو گلستان رازجانی همه هم دانی همه برگو هم برگو دیوان خواجه

Page 88: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نباتی شاخ حیاتی برگو آب برگو جانان نکتهنگیری خشم نپذیری برگو غم برگو شادان دل ای

بنشین بنشین شیرین برگو خسرو برگو سپاهان راهگفتی و خیلی بشکفتی برگو دل برگو چندان دو باز

گزافی جام صافی می برگو آن برگو خندان و دردهیابی که چه هر ربابی برگو یار برگو ایمان حرمت

بگریزی نی بستیزی برگو نی برگو پایان و سر بی

2247بجو یار پیش به نیابی تو اگر بجو مرا زار سبزه و گلستان و بهشت آن در

جویی اگر مرا کاهل و خسپم سایه بجو چو پایدار سرو آن سایه زیر بهشراب غرق و خراب ببینی که خواهیم بجو چو پرخمار چشم آن حوالی بیا

شدی سیر و ملول شمردن روز ز بجو اگر شمار بی های قدح و دور به درآپرنور قلزم و مخمور دیده دو آن بجو در کردگار اسرار جواهر درآ

جو دلبر پیش به نگرید هیچ که بجو دلی بهار آن در نریزد هیچ که گلیجوید می قرار کو کسی فسرده بجو زهی قرار بی سرمست عاشق جان تو

بخواه چراغ او از نداری چراغ بجو اگر عقار او از نداری عقار وگرکردم بیخودی دوش اگر تو مجلس بجو به عذار آن از زبونم عقل عذر تو

کانشجوی و اصل ز بجویی که را چه هر بجو تو خار ز خلش نفسخوش گل و مشک زدل ای رسد همی سواره یار بجو خیال سوار چنین از غریب های پیام

جمعند رفتگان های جان همه او نزد بجو به کنار آن در را پرگلشان کناربخواه صبوح او از آید تو پیش صبح بجو چو نهار او در آید تو پیش به شب چو

است چشم تو مقام کن خمش تو مردمک بجو چو انتظار در نظرستت آن نه وگراست فقر دیده تبریز مفخر شمس بجو چو افتقار در را او مر فقیروار

2248او نعمت حدیث بگویم که نیم آن او من محنت چاشنی از بیخودم و مست که

نیست شکایت او از بزارم چنگ چو او اگر رحمت کنار بر من چنگم همچو کهبگردانم ای پرده اگر نباشد من او ز ضربت به بود متعلق رگم هر که

دارم نوا نی چو ندارم قند چه او اگر شربت ز فضلشچشم لب بر آنک ازاست دست این از لطف است خشم نوبت که نوبت کنون به دررسم چون باشد چگونه

اونیست ننگی آفتاب ز من بدزدم او اگر زینت ز را لعل مر باشد ننگ چهکمال آفتاب ز ندزدم لعل چو او وگر طینت به کنم چون خود طینت ز گذر

ویند دزد چشم دو سیاه لولیان او نه بصیرت از نور نهان کشند همیکن قناعت کم به بدزدی چو آدمی او ز جبلت با است قرین نفس شح که

بها زمانه گوهر بجز مدزد او او از سریرت از و لطف از واقفی تو اگرخسیس دزد ز بجز را خدا قهر نیست او که عزیمت بود فانی کاله سوی کهترسم می شرح ز و نگشت شرح او دریغ شریعت در ست برهنه شرع تیغ که

Page 89: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ست بوده طمع او جرم مگر که برد او گمان جریمت آن بود خسطمعی بلک نه

2249برگو هین که مرا بگیری خواب وقت گو به تر بگه بود سماعت اشتهای چو

کردم گم خویش پای و سر خواب ز من گو چو سر از قصه که بگشایی من گوش توشب طره زیر به شد نهان روز روی گو چو معنبر طره آن از که بگیریمها نیستان این اندر خواب آتش گو فتاده شکر چو لب حدیث که آمده تو

قانع شوی کی بار یکی به آنگهی گو و مکرر گوییم کنم تمام غزلخویش خوابناکی ز گر کنی چه بگو گو بیا عنبر به برو الال بگوید تو به

ای آمده نشاط در و ای خورده آنچ گو از درخور حدیث و بخوران آن از مرامستانه مطربی طلبی می چو من گو ز ساغر و جام ز دل بی من با نیز تو

توام خاک نه وگر گفتم طیبت به این گو من سنجر و خوان قیماز و مبارک مرا

2250کافرخو عشق ست کشیده بار کو هزار سر تا حجره ز حجره به بام ز شبم

برخیز هی که آمده گاه به چنان آن سبو شب گوش همچو سخت مرا گوش گرفتهتسلیمم سبوی من کندم پر چه هر او ز از گریزد چون سقاست اسیر سبو

او بشکست سنگ به را سبو بار رفو هزار ذوق و شوق ز آید خوشم او شکستدل هزاران با گوش دو به سپرده جو سبو میانه در غوطه خورد که هوس بدان

2251او سرور بود بگیرم سر از او چو دلبر بود بجویم دل من چوبود او شفیع جویم صلح من او چو خنجر بود آیم جنگ در چو

نقل و است شراب آیم مجلس در او چو عبهر بود آیم گلشن در چولعل و است عقیق او روم کان در او چو گوهر بود آیم بحر در چو

او روضه بود آیم دشت در او چو اختر بود آیم چرخ وا چواو صدر بود آیم صبر در او چو مجمر بود بسوزم غم از چوقتال وقت به آیم رزم در او چو سرلشکر و نگهدار صف بودنشاط وقت به آیم بزم در او چو ساغر و مطرب و ساقی بوددوستان سوی نویسم نامه او چو محبر و خامه و کاغذ بود

نو هوش بود گردم بیدار او چون اندر خواب به بیاید بخوابم چوقافیه غزل برای جویم او چو گستر قافیه بود خاطر به

کنی مصور که صورتی هر او تو سر بر بود خامه و نقاش چوکنی می نظر برتر چندانک او تو برتر بود تو برتر آن از

بگو دفتر و گفتار ترک او برو دفتر را تو باشد که به آن کهاست او نور ششجهت هر که کن او خمش داور بگذری جهت شش وزین

اوثر الذی رضای اظهر رضاک فما سری سرک وخورشیدوش تبریز شمس او زهی اندرخور سخت بود را خود که

Page 90: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2252تو دل بهر ام شده دل تو بی منزل در ام شده ساکن

تو معدن در کنم چه تو صرفه حاصل با کنم چه را زرتو دم از سبز جهان جمله تو شد قابل هر جان و دل قبله

تو دیوانه خرد و عقل تو شد عامل شد عمل و علم بیتو پربسته فلک تو مرغان ناعاقل جان عاقل هرادب ماروت هنر تو هاروت بابل در نگون گشتند

شتر همچو جان بکشد تو گردن بسمل از شوم زنده تاجان مشکل هر تو ز گشت تو حل مشکل من جهان به ماندم

مرا مزد این برات تو بنویس عامل از کنم نقد تاما شب اکنون است به روز تو از کامل بس مه تاب از

روند هموار شتران شب تو تا محمل با خود منزل تاشوند آزاد خود منزل تو در عادل وز تو ظالم از

ای دمه یک در خود و کن تو خامش قایل این نکند خامش

2253تو خوش روی ما دل تو نور خوش خوی ما پر و بال

تو خندیدن عرفه و تو عید خوش بوی ما گل و مشکتو مه قرص ما طالع تو ای خوش موی ما گه سایهتو در خاک ما گه تو سجده خوش کوی ما جوالنگه

دگران سوی نرود می تو دل خوش سوی بود رفته چوندگران سوی برود دل تو ور خوش اوی بکشد را او

تو هستی از ما مستی تو ای خوش جوی ما گه غوطهتو بر سیمین از شدم تو زرین خوش توی از شدم تو یکننهد سر چون و نهم می تو سر خوش گوی را تو چوگان

سکست خامشچو و کنم تو خامش خوش هوی از هویم و های

2254تو بر من دل من دل من تو دل بافر رخ تو رخ تو رخ

طلبی جان اگر صنما تو صنما سر و جان به بدهم بدهمتو رحمت کف تو کف تو تو کف شکر لب تو لب تو لبتو وش جان دم تو دم تو تو دم زر چون می تو می تو می

تو بخشش در تو در تو تو در احمر گل تو گل تو گل

2255گو ترانه مست سه دو ای گوشه به عنده بنشسته مهمان شده لطیفتر جان و دل زشود مستتر سرشان شود حشر چون طرب میان ز مستان سر عربده و جنگ از فتد

کو

Page 91: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

صبوحشان و صباح ز روحشان اشارات جوی ز راست و چپ به شود روان می و عسلجو

معاشقه نفسیشان معانقه گو نفسیشان و گفت و جنگ نفسی طرب سجده نفسیشکرنسب شکرین قندلب یار مجو نفسی ادب ایشان از تو بوالعجب حال چنین به

باقیی و وفادار که ساقیی خوب خدا خو به نشاط طبیعت به جو گناه حلیمی بهخود مست به جان ای بده خود دست ز دو مو قدحی به مو جمله شنوی آسمان راز تا هله

وی است وی حجاب که می جام ریز او بر او تو ز او اوی برهد سعادتت از تا هلهشد گشاده دولت در شد باده غرق خرد بگشاید چو کرم کیسه هر انفقوا سر کهبین نغز خوب صنم بین مغز پوست آن تو بهل به تو ماه رخ ز را ابر بردار هلهما بجوی جز نرود ها آب جمله این از سبو پس فراتشسبو ز کشم می سرمست من

همچنین سرمست خوشو نازنین دلدار و بو من و رنگ گلستان ز روان جان گلستان بهاو کرشم و جمال به او چشم به کن عمو نظری ای صحبت حق به او خال به کن نظری

ای نه قدح حریف که ای نه فرح در اگر لبلبو تو مست بود چو لبش از طفل برد چهبانمک یار ای سبک فلک محرم شدی کدو چو بغل زیر زده را ذره ذره بنگر

عدد بی ذرات ره زد آفتاب تف رفو چو دگر نپذیرد شان پرده بشکافیدشد مست باز او سر شد دست ز لبانت بقوبقو به کبوتر چو زمان این باز او زند

غل غشو ز بی گذران دل و عشق و بخسپی سرمست تو و خوش فلک بر خواب ره زدو به دو

جان و انس ست ندیده که جان نخیل از گلو بخورند این در نگنجد که نادری تمر و رطبسیدی عند شرفا بمهجتی ابیت غلو که آن اندر بخورم حق شراب و طعام ز

گرو شد مست دل که رو خانه به امشب تو هله تمام را این شنو بیا خوش روز شود چوعمل همه در کند که غزل باقی بگو کسعدو تو هیچ نبود را عشق و عشق تویی که

معطری و نوش و خوش کوثری کآب بگو پژمردگی تو ز و طری کن سبز را بشو همه

2256تو قرار بی بود که رسد او تو قرار تو به خار به خسته دل رسد تو گلزار به که

تو آن از گلشن همه تو آن از سوسن و تو گل بهار از طربش تو خزان از تلفشخامشان و گویان همه آسمان به تا زمین تو ز قرار بی درون به عاشقان جان و دل چو

تو دست به عالم همه تو سوداپرست تو همه خمار در نفسی تو مست و پست نفسیتو ز خبر بی همگان تو ز زبر و زیر است همه خوش چه تو به نظر است غریب چه

تو انتظاررا زاغ نیست نظر چو را باغ و سرو کند تو چه اختیار است وی که شنو فغان بلبل ز تو

ای مانده خریدار ز ای مانده کار از تو بهمنم بار و کار سوی به نظرکنان فراغتکل و جزو ز بگریزم پل و بحر ز تو بگذارم عذار ندارد که گل عذار من کنم چه

را فسرده جان و تن را مرده عمر کنم تو چه شمار در منم چو را شمرده روز سه دوها نوش نوشند تو ز ها گوش و چشم و دل نثار چو در شکفد ها شکوفه دم هر تو همه

سپارمش خموشی به دارمش که جان این از تو پس سپار جان هوس هلد خامشم کجا زشدن نتان شکارم چو شدن نهان خموشی تو به شکار از نجهند شکاریان و شکار که

تو هجر ز الغر همه تو بوی ز فربه تو همه یادگار و اثر شان گریه و شادی همه

Page 92: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2257تو نشان نویسد چو بشکند عشق از تو قلم گران فراق ز کند گم راه خردم

تو گزین بیابد کی تو همنشین بود تو کی کمان خود کشد کی تو کمین از رهد کیاثر هزار من بر تو ز زر همچو عشق از تو رخم جان به چنانم که نگر من سوی صنما

خوشم آتشت تف ز آتشم اندر خلیل تو چو امان بی غم ز کشم سر که آنم از نهدلم بی که ده دلم تو مشکلم کار تو بگشا گلستان از بجز منزلم دوست ای مکن

تو بوی به جز صنما تو کوی به بیاید تو کی گلفشان بود چه تو جوی و جست سببلشکری و شاه و ملک پری و مردم و تو ملک آستان از خجل مشتری و مهر و فلکابتال در بکشانی را روح سیمرغ تو تو چو امتحان گه به درفتد دوغ مگس چو

شافیت بشارات ز عالیت اشارات تو ز ترجمان دم به گدا هر گشته ملکیدوان خرمنت سوی به مورکان چو خلقان تو همه خوان عطاهای ز ای نواله عالم همه

فتی آن جان نکند قناعتی نواله تو به میهمان شود که قضا از دارد طمع کهدواها تو چه گنج رنج هر پی کند می تو که المکان مکان به دهد می که نواها چه

تو جمال دل طمع تو نوال تن تو طمع بنان دل هوس تو بنان تن نظرمدخلی و بخیلی نه بود مصلحت تو جهت نردبان پنهان آسمان بام سوی بهنردبان تو بنمودی نیکوان و امینان تو به آسمان سوی به کاروان است روان که

مجو او اسرار دگر مگو دگر دل ای تو خمش نهان بداند که آن نهان ندانی کهاندرون مغز مطلب نیشکر شهره این از تو تو لبان شد شکرین نیشکر قشر از خود که

آفرین لحظه هر به که دین شمس تبریز تو شه قران خوش مه به حق جناب از برساد

2258سمو طالب ای مو هله غمشچو از علیکم بگداز سالم که همو با راز بگشا

کنی نمی سالمی که روغنی و آب چرا علیکم تو سالم که زنی کفی گر شود چهبیا ما عروسی به لولیا دیوانه علیکم هله سالم که برگشا قند چون لب

کنی آفرین و کرم کنی قرین را علیکم شفقت سالم که کنی چنین این ریش و سر

ماجرا هیچ مگو تو سرا در گشاید علیکم چو سالم که درآ در ز کن ترش روخمش او پیش بدو تو ترش ترش درآید علیکم چو سالم بکشکه بدین را غضبشنگه او سوی بمکن ره بست خیالیت علیکم چو سالم که پیشگه به شو روان تو

عسس نی و دزدان ز نه کس نیست کوی این در سالم چو بسکه و همین گو همین توعلیکم

ها خانه مات این از و ها دانه و دام از علیکم بجه سالم که ها آسمان ز بشنوکند رهنمون خودت به کند فزون چون علیکم شفقت سالم که کند برون سر دلت ز

معنوی مقامات به روی برون صورت ز علیکم چو سالم که بشنوی ششسوی ز تومجه سپس و مگریز گره آن در نگنجی علیکم چو سالم که بنه سری فقیران چو

مرا مدد شه نکند مرا بد و نیک از علیکم اگر سالم که مرا رسد این لبش زخبر کلک ندارد که هنر و فن کن رها علیکم تو سالم که قدر بدین بخوریمش

مجو عقربی هر دل رو ماه یار ای علیکم هله سالم که بگو خویشتن غزل

Page 93: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

همتان عشق ای هله امتان مرحوم علیکم هله سالم که جرمتان بستردیمعابدان فخر و قمر زاهدان میر تویی علیکم چو سالم که شاهدان ز اکنون شنو

کنم گهر را زنگتان کنم شکر را علیکم زهرتان سالم که کنم زر همچو کارتانکنم جوان را دلتان کنم جان چو را علیکم عیبتانتنتان سالم که کنم نهان را

ای دویده بس دل سوی ای چریده بس عدم علیکم ز سالم که ای بسشنیده فلک زبود هما گیری زاغ بود ما به امیدت علیکم چو سالم که بود وفا عذرت همهذقن و رخ بفروزد چمن در سرخ گل علیکم چو سالم که سمن جانب نگرد

ها نامه و باغ سوی به ها سبزجامه رسد علیکم چو سالم که ها بام صحن از شنوها الله و ریاحین ز ها نهال بخندد علیکم چو سالم که ها ناله مرغ از شنو

پرغمی رشک از رمد دمی زنم مستی ز علیکم چو سالم که نگفتمی این نبدیکن امر شهنشاه ز سخن و لب داری کی علیکم ز سالم که کن روی سوی همان به

2259تو اوان بیامد که بزن وفا طبل تو هله ارغوان شکفت که بده ارغوان چون میتو باغ شکرانگور از شیره تو بفشاریم جوان درخت ز ها میوه بفشانیم

خود فضل خوان سر ز را عقل و جان تو بمران خوان ز دو مگسی کند کم چه یا خورد چهجوی خرمنت از بود طامعان جمله تو طمع جهان در جهان دو بود مختصر ده دوزند می تیغ ضیا ز اگر آفتاب روز تو همه سنان نهیب ز شود می ذره از کم به

آسمان جان تو پی کند می بوس زمین تو چو آسمان سوی به زمین برپرد پر چه بهنظر کند می تو سوی پر شکسته تو بنشیند ارمغان مدد رسد می جاش همین که

سحرگهان نی و شب نه جهان در ست گذشته تو نه پاسبان دم ز نشد آتشین دمم کهای خورده سوگند که نه ای کرده وعده مرا تو نه نردبان برسد برشدن هنگام به که

بنگری بنده سوی به عبهری چشم بدان تو چو المکان سوی به مکان از جانش بپرداین از بعد اندوه مخور حزین کای تو بنوازیش فغان و خروش ز آسمان خروشید که

رحیمتر نوازش به پدر و مادر از تو منم امتحان برسید تو پختگی جهتتو درد ز دوایی و جنتی و باغ تو بکنم دخان از این از به تو آسمان بکنم

دلبرا بنگفتیم را اصل و گفتیم تو همه دهان از شنوند تو راز که به همان که

2260منکم الله وحش ال عیشکم الله عمو طیب ای آر ما به رو شاهدت خال آن حق

پرسمو کوه سر بر او از ماند که جعفر مصرم دست وصال من عاشق مهجور شبهاو غم آن از دادی شرح بدی دهان را او فافهموا دست ظریفون یا زبان بی شرح کند می

ارحموا اال انقطاع فی جعفریم دست همان است ما قسری جمله کنیم همی که جنبشیفاعلموا

او جوهر جفت بود که صدف کند آنگه منمنم جنبش ذاحدیث شد دراز گفتن که بس

2261تو انکار از چند تو بوقلمون خار خلد چند ما کف در

است واقف فلک سر از تو تو یار اسرار وی پیش بود چه پس

Page 94: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بس و بار همین که بگویی تو چند بار این از چند این از چندطبیب و حبیب بیمار تو ز تو ای تیمار تو ناسور ز بسته

شده منکر و غفلت می تو خورده اقرار شده دهانت بوی

2262نو ساز بزن و بگردان نو پرده آواز فلک از رسید که هین

هوش و گوش نشود خندان و نو تازه راز درنرسد خرد ز تاکه زهره بکند دید این ماه نو چون ساز طرب چنگ بزند او

بیار را گران رطل سبک نو خیز هنباز ز شرم ببرم تاکن آغاز طرب ساقی نو برجه آغاز بنه کهنه می وز

رخم گزیدی آنک عوض نو در گاز این سر بر بده بوسهیافت گاز زرم همچو رخ تو نو از ناز بکنم گر رسدم می

فاش و پنهان که ناز نکنم نو چون اعزاز و خلعت رسدم میاش گوشه هر به که بین نو نو خلعت طراز ز است طرازی تازه

وفا در بگشا همایی نو پر پرواز به عشاق سر برتو های کرم که قناعت نو مرد آز و نفس هر دهد حرص

شد تشنه تو به که ده سبو به نو می پرداز خابیه قنق اینبساست روانم اشک و رخ نو رنگ غماز یک هر مرا سر

گرمدار آن که گرم درآ نو گرم انگاز و دارد نو صنعتعشق به نسبت تو گفت کاین کن نو بس بزاز ز ست کهنه جامه

2263سکن للقمرین لوعه قمرا لیآمنوا یا خطر فی حریمهم علی حلت

وهمنا سماء فوق غصونه شجرا لنجتنوا یا مرحمه قلوبنا فی هز هزاو درازگردن گشت زدی گردنش تو کی او هر خرمن بزرگ گشت سوختی کی هر خرمنفلک بر بفراخت سر سرششکافتی کی روشن هر جهان یافت کنی چهش در تو کی هر

اوبه ثوی من افلح مخلدا بلدا معدن یا للثمرات مطلع للبرکاتدجی عقیبه لیس منورا سحرا ذاک یا منظر کل مزین افلح به

کند وفا سوی پشت کند رها طرب کی او هر مفتن کرم با خود به بازکشاندشرهی کجا من کف از رهی ای که کشدش آمنوا می الذین ها هین آورید من به رو

باصلنا یلحقنا وصلنا اوان لتیقنوا جاء فانتهضوا عبیره شممنامناخنا هنا ان انسالخنا بقی احسنوا ما و ابتکروا معشر عرفات فی

مرو برون او بر از شنو خود نگار او پند من دیده و دل ای ای دیده دیده و دل ایفشان همی من سر بر نشان همی او پیشخودم دامن بگرفت کم زنم می الف تو ز تا

انصتوا و استمعوا اسکتوا الهوی نطق الکن قد لقاه عند نطقنا لسان اندهان صد بگشاد دل خود دهان من او بستم نوازن بودم بس زدم تن تو دل بهر

بین لطف خدای بهر نشین شکر در و گل او در فشاندن در کآمد چین تازه انار و سیب

Page 95: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2264رو مه هم و محسن هم افندیمو تو بوسیسی چونی و من چونم کینیکا سر نیپو

رندان همه مستند جان ای صباح نعم جو یا آب در یار با عریان همگان شب تافدیناکم الحب فی اتیناکم قوم تصفوا یا امنیتنا رایناکم نحن مذ

شادم دهی دشنام شادم دهی جام براکالو گر که ثیلو تیلس اوتی افندیپراکنده تو بشنو بنده این شد مست ابرااللو چون سیمیر کناکیمو می قویثز

کاساتی قهوه من هاتی سیدتی ایاه یا و ایاک صحو من زارک منسرگردان تو گرد می میدان این فارس رو ای مه آن خدمت در چرخی از کم نه آخر

پوسی اغا پوسه ای پویسی چلبی جو پویسی را ما دل دم این ناموسی و نخوت بیبودی کجا خواب در بیاسودی چو دل تصحو ای ال سکرک من تدری کما اسکرت

فاها فتحت لما واها سندی تحلو واها ابدا تحلوا سقیاها اطیب ماجانی هر دل اندر نمکستانی چون مرجو ای ای تو حسن از ملحی را صورت هر

نی ار خوب صورت هر ماند می تو به پهلو چیزی کنمی خالی زن و مرد دیدن ازببندندم دست ور بخندندم خلق کو گر زین نروم می من پسندندم زجر ور

افسرده شود می دل پژمرده مردم مازو از بود زرد گر جان در سیهی داردآرد وصال برج در را کبوتر تو بارو بانگ صد دو و برج صد او حجاب هست گر

زورا شططا قالو بورا خلقو قالوا قوم ما نسمع ال مولی یا وصفک فیباالجو بزبچه چون رو ستیزه نفس ریشو این کنم چه نامش او ندارد ریش جز

فرامشکن خامش گفته از کن خامش تیهو کن چون پر سو آن سو این بازمیا هین

2265سعود و نسیم الوصل من فعودوا الیوم العهد علی الحب اری الیوم

او نبود یار آن بر و رقیب ست او رفته شنود عشاق دم دشمن زحمت بیرحیق و وصل به ابشرک قلب یعود یا الیوم دهرک من فاتک ما

جامیم همدم ما و رفته عدو است او شکر کبود و کور و طرب از سپید و سرخ مابوصل تجلیت نیک حنا حب تجود یا بالروح روحک فدا الروح

گفت جفا حساد دل برای که را او ما بستود را ما شد خلوت چو امروزبنور الشمس غلب قد قمر یسود هذا الشمس علی الیوم طالعه من

برانداخت ماه خود رخ از نقاب او امروز فزود زهره و مه و خورشید طلعت برهجر به العیش خفض قد ما اکثر صعود ما و نهوض الیوم من للعیش

نور نو مه ستاند خورشید ز او پیوسته بود چه نور دهد خورشید به که مه اینشکورا االن طب و تمتع قلب ودود یا الله و لک شفیق الحب

دم گشادند این دست خوش چه عشق او سپه گشود پربند طره از گره یک چونسقانا والله المجلس الی ولود الحب کالدهر القهوه من السکر و

برآورد گرد بسی عشاق ز که غم او آن فرود بام از و دم این است در ز بیرونشفا و لقاء العیش من سجود الیوم و رکوع السکر من الیوم

ده دل داروی را الغرشده ساغر او آن وجود ذوق از شد محروم که است دیراجیبوا و انیبوا العشق الی قوم خلود یا العشق علی الله کتب لما

را دالن خفته این زند می صال او امروز نغنود و نخفت که سماوی عشق آن

Page 96: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

لباب و حیات الکون من جلود العشق و قشور العشق العیشسوی وکشاند دنیات به عشق از که دوست او هر حسود و دان یقین است او تو دشمن خود

انین یکفیک و العشق فی تنطق جحود ال و صبر للعاشق فالمخلصبگوید اشک تا که هیچ مگو تو کن او بس عود چو بوی بدهد بسوزد چو خود دل

2266جام روی مه ساقی نام بگردان و ننگ از مرا ده رهایی

آنک ز ساقیا دامت به دام گرفتارم تو گامی هر به نهادستیرا ما دریاب کاهلی کن قاموا رها القوم فان تکسل ال وهم کل منزل الصحو حرام الیس هم العیشفی الیسغنم الصوم فان صوموا الصیام اال یشربه الروح شراب

است حدیث در دارد روزه کو آن شام هر وقت ببیند را حق مهدرآیم در از من که نبود بام نکو راه از من ز بگریزی تو

پی در فریاد من و بگریزی تیزگام تو ای کن صبر دم یک کهست چاره چه مسلمانان خام مسلمانان کار این و سوزیدم من که

شرابی صافی جز چاره الکرام نباشد یقلبها باقداحندارد پایان عاشقان بهذا حدیث السالم فنستکفی و

این است متنبی گفته المدام جواب تسلیه ما فواد

2267سبب له ما عتابا عتبوا هم صدوا او هم بر بجز نپرد می که او مسخر ما دل و تن

طلبوا ما علی فطاب سقمی سوی طلبوا و فما کر او غم و دم دهدم می که خبری عجباو فر

طربوا اذا تری فکیف عبسوا اذا جلدی منظر فنی ز شوم چگونه کند زنده چو او غم مرااو

هربوا اذا طرب ال و طلبوا اذا هرب میسر فال نبود آن که جهان دو بهر بود چه عجباو

عنب ال و قدح ال و سکروا به امما ز اری چشد چو شکر خوری که شکر نشود حدثاو شکر

العجب ما و عجبا بهم خواطرنا مالت ز لقد اثری او سحر عنبر ز نفسی شبم او طلعتعتبوا ال و سامو ال و سکتوا ناوهم او او سکت مخبر ز خبر رسید مرا که دگر نکنم خبر

قربوا اذا طربی یا و حجبوا اذا حزنی سر فوا از کس نبرد سر که نکند سری بزند درماو

2268ترشدوا ما الی سیحوا المقصد عاشقین یسعد یا من استفتشوا السید و این یلقون

المکترع نعم السر و مرتفع نور تخمد العشق ال الهوی نار ینقطع ال الهوی نهرالهوی سقم فی کان من بالجوی اال عشق تعبدوا ال ال تنکرو ال الهوا فی طار قیل ان

عتقه من لکم خیر رقه فی ما ترمد العشق تحسبوه ال عشقه فی بکا جفن

Page 97: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

الدوا خیر امراضهم انطوی المحبین یهتدوا امر ان تزعمو ال الهوی فی یضلوا لم مامستانس الجوی بعد تیاسوا ال ترتدوا اصحابنا ال الهوی غیر تلبسو ال الهوی غیر

موقوده الجوی نار مقعوده الهوی یجهد سحر ال من حرمان مفقوده ذانعمهالتقی و عقلی حار اذ الملتقی یوم سرمد نادیت نعیم هذا البقا فی بقاء هذااعقلوا و استفتشوه و تفعلوا ال فاتکم تعبدوا ان ال تروا لم ما تاکلوا ال ترقدوا ال

2269مشتاق و لظمآن انی ساقیا یا ذاقوا اال قد القوم فان تنکر ال و کاسا ادر

النار من کاسا ادر اسراری شات ما مشتاق اذا انت من الی سائلنی و فاسکرنیاصباحا اللیل فصار مصباحا العشق احداق اضاء االحجار علی انشقت انواره من وحلوائی العشق مر و ادوائی العشق ساقوا فداء ما حیث اسوق عشاق بین انی و

تکفینا العشق فدنیا خلینا و الدنیا اسواق خذ و بلدان و جنات العشق فی لناسواقینا ارواح و تالقینا ارواح رقراق و العشق کاس و مدرار فیه خمر و

2270تعالوا ربیعنا تبالوا ابناء ال یقول فالورد

جهارا یصیحکم العشق تزالوا و فال لکم الخلدتجلی البها علی الحسن الکمال و و حواه السکر و

جمادا مخرسا کان قالوا من و تکلموا الیومقنوطا مبلسا کان نالوا من و تضاحکوا و ذابوا

غضوبا من تروا فان دالل بعد فذا غضب ماذا

2271اشراق الوری علی الشموس براق جود الهوی نور ها وراء و

سید لی الهوی انوار وراء االفاق و بضیائه لنا ضائتاشواقهم فی العشاق اطیب مشتاق ما نحوهم ایضا العشق

شمسه فالحت لرویته االحداق هموا نحوه کلت و حارتبدعوه عاشقیه منادی ساقوا نادی و النداء صوت الی طفقوالقائه راح و برویته افاقوا سکروا ذاک بعد تحسبوهم ال

خدوده برق یحکیک من شات مصداق ان جنتی و صفره و ضعفی

2272جار یا بشاره البشیر حاروا حد و حداه بما الفواد دهش

طارق فم من الحق نداء الدار سمعوا و الیکم الخیام قربالدجی قمر وجهه کریم دنا مدار و لعاشقین خیاله و

اقبلوا و البشیر حول زاروا فتحلقوا و للبشیر جمیعا سجدواالبال سکن ما بعد قلوب ساروا سکنت و منه الجد لباس لبسوا

2273

Page 98: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

اتعذب بالجوی اصبح و یتقلب امسی الهوی نار علی قلبیبه تهذبنی تهجرنی کنت اتهذب ان ال بالک و النهی انت

متی فالی قسا قد قلبک بال اتعتب ما جری قد مما و ابکیفدیتکم اقول بان احب اتلقب مما قتیلکم و بکم احییمتسلیا لی بالصبر اشرتم تحسبوا و ال به عشقی هکذی ما

سویعه الفراق هذا فی عشت ارقب ما یوم کل لقائک ال لومنادیا و مناجیا اتوب المذنب انی و بسیدی ء المسی فانا

سیدی دین شمس به جل اشرب تبریز و جنیت مما دما ابکی

2274بحار هواه فی بدر حاروا مررت و الدالل فی و بدر راوه

الصفا فی الروح شابه ماء شاهدت نار و هو ما الماء ذاک یعشق ومثله للشمس لیس نور للعشق ساروا و و العاشقین دلیل فظل

الدجی فی تالال بدر الهوی خمار عروس العاشقین دماء علیهاالهوی طلب علی الدنیا من دیار ظللت الدیار غیر لنا اضاء

مطیهم قریحا رکبانا بدار فشاهدت المسیر عند لهم کان والهوی لفی قالوا ذاک فی لهم دمار فقلت الدیار هذا من فر لمن

ببلده فسافر برهانا شات ان مزار و هی و تبریز لها یقالترباته من العشق اهل سوار فیشتم و زخرف منها للروح و

هوائه فی مظلم کلیل نهار تروح انت و مسرورا ترجع و

2275آویخته ما مست در نگر را مستان آویخته امروز بال اندر و عافیت و عقل افکنده

جان دستان از خورده می جان مستان ای که شما گفتم اندر دل و جان هزاران صد ایآویخته

را ماه این کرد جلوه کو را الله شکر آویخته گفتند ال قعر در بقا از بودیم افتادهاو دور وز مدتی یک او جور از آویخته بگریختیم جفا اندر ما بودیم دشمنان چون

بگذاشته دکان و کار برداشته وفا آویخته جام کارها در مزه بی افسردگان وخوش است چشمی با کی هر با کش سرمه عقل بر بنشسته کش دیده زاغ بنشسته

آویخته کجا هربچش داری چاشنی گر خوش و تلخ های خنب آویخته زین هوا در یا بود خوشتر هوا ترک

جستمش می شد آواره غمش در من دل آویخته عمری خدا در خوش را بیچاره دل دیدمتا برخیز ایمنی گر فتی ای دنیا دار آویخته بر را تو هم و را آزادانت بنمایم

جان زنده کشتگان بین جاودان ملک دار آویخته بر ارتضا در جوان منصور مانندبزن داری من بهر از من سلطان تویی ناآویخته عشقا قندیل را خانه ندارد روشن

زند مردان در دست کو کسم آن پای خاک آویخته من کیمیا در مسی آن غالم جانمکن آغاز سماع عیشو کن ساز را طرب بی برجه نی سرنگون دف آن نیست خوش

آویخته نوا

Page 99: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

را خسته فزاید جان نی را بسته گشاید دل فزا دف جان آن و شد بسته چون دلگشا اینآویخته

سخا در جان کن ایثار برگشا دستی آویخته امروز سخا در بد چون رست حاتم کفر باجان دام چون صفا اما نان دام چون سخا آن آویخته هست صفا در کو آویخته سخا در کو

شده ایثاری غار در خایفی چون سخی آویخته باشد مصطفی در بود بوبکری چو صوفیسری بر سپارد هم جان دلبری در دهد دل بها این اندر مشتری چون جو صرفه آن و

آویختهشده حیران او در دریا شده آیان نهنگ چون آویخته آن آشنا در نوآشنا بحری وین

ریا یا باشد صدق یا کیا و کار این که آویخته گویی ریا و صدق ما و عشاقند که جا آنروان شب چراغ و چشم جهان شاه ای گشت سما شب ماه مهت چون روی پیش ای

آویختهنو ماه چون شادمان نو من جاه چون فزا جان دوتا تو من چون نو ماه تو غم در وی

آویختهصفت در کاهی برگ تن معرفت در جان است را کوه کوه یک کس است دیده کی برگ بر

آویختهدیگران از ببر صحبت روان گردی روان ره آویخته از مبتال در مبتال بمانی نی ور

است چون عاقبت تا خون گشته عزیزان آویخته چون جان انتها در سرنگون بدگمانی ازجان کاشت کاول تخم آن پاکشان جان دید آویخته چون ابتدا در انتها از فکر واگشت

صدا افتد تن کوه در بود دل از ندا آویخته اصل صدا در ای کن اصل در رو خاموشخورد را نیازت کبرت آورد کبر زبان آویخته گفت کبریا در جدا خود کبر ز تو شو

کبریا شرق سوی از برآ تبریزی شمس آویخته ای ضیا اندر ها ذره چون تو ز ها جان

2276کوفته پا سما اندر تو عشق از جبرئیل کوفته ای پا هوا اندر فلک و چرخ و انجم ای

شده خرم زمین هفتم این زیر ماهی و گاو کوفته تا پا عال اندر سمک و گاو تا برج هرمیکده سوی به رفته شده پرخون دل کوفته انگور پا ها خنب در زده می در آتشی تا

او عشق کوی خاک در خود روی آب دیده کوفته دل پا عنا اندر دل دید عنایت آن چونکرم و لطف آن ذوق در نبی ایوب همچو کوفته جان پا بال اندر خود پرکرم قالب با

این از بعد آدم نسل از آمدن خواهند که پا خلقی فنا در هم تو بهر ایشان های جانکوفته

محتشم شاهنشهان فنا خرابات کوفته اندر پا قبا بی هم شده سرور کله بی همحسد از لیک شده عاشق چیزکی بدیده کوفته قومی پا خالء در هم حیا و ناموس و کبر ازرا شاه الیق باشند کی نفس و کبر کوفته اصحاب پا کبریا صد ما شاه این عزت کز

شوربا و نان عشق در کن رقص ببینی کوفته قومی پا ابا و نان عشقشان در دگر قومیاو بحر هوای از هشت گوهری کو گوهری پا خوش اصطفا در خود سر در شد بحر تا

کوفتهخود تقلید در هست کو ای بیچاره کو و او کوفته کو پا رجا اندر و زده چرخی خود خون در

او که منکر غافل از بود به او همه این کوفته با پا ال ز او گه اقرارکی کند می گه

Page 100: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

فنا و هست از بگذشت فتی آن عشق به پا قومی فنا هستم من که خود عشق به قومیکوفته

رقص به ها ظلمت عشق در تاریکیی در پا خفاش والضحی تا سحر خورشیدی مرغانکوفته

تیزرو صبح باد ای بگو تبریزی شمس کوفته تو پا درآ من با او احوال بگو من با

2277شده پنهان دل ظل در طرف این رندند چند جانشان یک بر دل سقف از آفتاب آن و

شده تابانشده خورشیدی ذره هر شده ناهیدی نجم سرگردان هر ذره چون پیششان اختر و خورشید

شدهبردگان کیوان سوی جان کردگان گم دل و عقل و آن کیخسرو یکی هر سنجق و چتر بی

شده سلطانای برگشته جهان گرد ای کشته مرکب جان بسیار سراسر قومی درنگر کن سفر جان در

شدهشاهدی و جمال این با ایزدی عطای این شده با فرمان مستغرق نگر را پرستان فرمان

شان کینه بی سینه آن شان سینه آن آینه سوی چون سلطان فلک میدان چو دلشانشده میدان

شکرخایشان لعل وز هیهایشان و هیهی ارزان از ما شهر در دگر آن و شراب و نقلشده

نندیشمی من فتنه از خویشمی بی اگر دوش گویان چون خویشتن بی بودمی را این باقیشده

مرتهن خویشم به زیرا دهن فروبندم دم شده این سکران او از باشد دلم که زمانی آن تاتبریزیان الحق شمس جان سلطانان مرجان سلطان او از جسم هر شده دریا او از جان هر

شده

2278آمده زیبا و شیرین این کیست این این کیست ما این خانه در بغل در نعلین و سرمست

آمدهشده سرگردان اندیشه شده حیران او در جان خانه و عقل و صد دست بی پیش اندر

آمده پا بیآتشطلب کف به کفچه لب لعل آن مکر به تنها آمد یار آن عجب سوزد را که خود تا

آمدهما ز جویی می آتشچه بیا آتش معدن آمده ای جا این ناگه ای دغا و است مکر که والله

الضحی شمس تو روی ای را تو پوشد چون چون روپوش رخت از خانه و کنج ایآمده صحرا و دشت

تو عکس زد چه آب بر چه باالی از یوسف آمده ای باال جوشیده تو عشق از چه آب آنآمدی استاد و جادو آمدی شاد آمدی آمده شاد عنقا پیش از پیغامبری هدهد چون

Page 101: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شکر من صد تو جور هر جگر در حیوان آب اعال ای رب از دگر شکلی ای لحظه هرآمده

بری در کاندرنگنجی دلبری و دلنواز آمده ای دریا ز افزون گوهرت از ما چشم ایتو روی ماه عکس وز ای آیینه زمین و آمده چرخ تماشا اندر و شده زنده آینه آن

کن جوش دیگر راه از کن خاموش کن آمده خاموش سرها سودای تو های آتش دود ای

2279حلقه در این کیست این این کیست آمده این الله ناگاه پیش از این است اللهی نور این

آمدهنگر را دولت و بخت وین نگر را رحمت و لطف ماه این چون روی با بداختران چاره در

آمدهشده مجنون طالب خوش نگر را زیبا آمده لیلی کاه هر جذب در بین روح کهربای آن و

او خوهای از و حسن وز او بوهای لذت قل از آمده وز درگاه به ها جان او تعالوهایعلم صاحب و چاکر از عدم بر نقشسازد دلخواه صد و زیبا خوشش خیاالت دل در

آمدهکند ها حقیقت روزی صمد آن را ها آمده تخییل گمراه اشکال زندگی در دررسد تابرآ رو قرآن دلو در جهان این شور چاه چاه از در دلو این توست بهر آخر یوسف ای

آمدهشده مستغنی تو از من زبان گفت ای باشد آمده کی شاه سایه در معرفت آفتاب باعمل و علم از کن فارغ اجل از پیش مرا رب افواه یا جمله در منطقی علم ز خاصه

آمده

2280سلسله کو ام دیوانه عاشقان ای عاشقان پرغلغله ای تو ز عالم جان جنبان سلسله ای

انداختی گردنم در ساختی دیگر قافله زنجیر بر رهزنی تا درتاختی آسمان وزخاکدان خاک ز برپر جهان از جان ای این برخیز ست شده گردان آسمان بر ما بهر کز

مشعلهگل باران رهزند کی دل درد باشد که را خردله آن که نشد را کو بحل او باشد عشق ازبد چوبان ای که گفتا زد بانگ مخنث گله روزی از کرد نظر من در گزد را ما عجب بز آن

لگد زیر بکشدش هم گزد را مخنث هله گفتا گفتی نکو گفتا را مرد زو غم چه اماشوی پویا تا پای کو شوی گویا تا عقل زلزله کو از شوی ایمن شوی دریا در خشک وز

شوی جاویدان ملک در شوی سلطانان زین سلطان شوی بیرون شوی کیوان از باالترمزبله

عسل دریای چو جوشان عمل صاحب کل عقل به چون مه چون حمل اندر آفتاب چونسنبله برج

ساخته نواها تو در فاخته و جغد و زاغ مشغله صد این شدی کم گر دل اسرار بشنیدییعاقلی گر شو دیوانه دلی صاحب ار شو دل چشم بی در شود می جزوی عقل کاین

آبله عشقت

Page 102: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کشد بیرون صورتت وز رسد غیبی صورت این تا ست شده مشکل او پیچاپیچ جعد کزمساله

برکشی دامن که باید خوشی از راه این در این اما ست آغشته عاشقان خون ز زیرامرحله

مرحله در مرو تنها قافله با دال رو حامله رو روزگار این ها فتنه زاید که زیراروی حق امان اندر روی مطلق ها رنج گله از بی رو دال رفتی روی زورق چون بحر در

آشتی و جنگ ز رستی برداشتی جان ز دل از چون هم دکان از هم ای گشته فارغ و آزادغله

شد بسته خطرها راه شد رسته جانت اندیشه در ز باشد پیوسته شد پیوسته تو به کو آنچله

باعربده رومی زین شدی ایمن چون روز پرزنگله در زنگی زین ای اندیشه مکن هم شبسقا ای بربند مشک رو لقا شیرین ای کن بلبله خامش و سبو اندر ها موج نگنجد زیرا

2281شده گفتن و فکرت تن شده تن خاکی تو از غیب ای در بسصور فکرت و گفت وز

شده آبستنای افسرده لیک است معنی ای پرورده صورتی را هر آغاز کنون شد معنی چو صورت

شده روشنیخ اصل نداند کس آن و کسی بیند اگر را ظن یخ بی یخ اصل در شد آب کآخر دید چون

شدهاست صورت پود و تار کو مکن زیبا جز صورتی اندیشه هر تند احسن ای اندیشه ز

شده احسنصور آید می جنس آن نظر کاندازی سوی زن زان و مرد اشکال صور آید نظر از پس

شدهاست روزن دل سوی دل کز است روشن کو نشین آن است با سوسن و ورد چه از خاک

شده مسکن هم آب کششوی مطلق خوش جان شوی حق همنشین جان ور جان ای شوی بارونق چه رب یا

شده منآمده هیهای رفته اه آمده جا بی به جا چون از آمده پای بی و دست خوش بی ماه

شده خرمندینمش و جان بنده ای بینمش می چون که رب از یا عقل ای تمکینمش این چیست خود

شده امکن ایناو همدم را دمی خوش هر او محرم را ای ذره تردامن هر دیده زو شده زاهد زو نادیده

شدهاو جویای او است او آن او سودای حق عشق معدن ای طالب ای او وای در دمد می وی

شدهاو معشوق و عاشق هم او مطلوب و طالب هم هم و طوق هم او یعقوب و یوسف هم

شده گردن

Page 103: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو همچو ندارد پایان تو چو کم کس ای من اوصافت آب ای کنم می روغن و آب چندشده روغن

2282کوفته پا تو بزم در تو عشق از دل و جان کوفته ای پا تو رزم در عدد بی بریده سرها

امین روح ای تو کردی زمین میدان عزم کوفته چون پا تو عزم از زمین این خاک ذراتشد توقیع دل خون در خرمشاهیت پا فرمان تو جزم از خون روی بر خون کرد کف

کوفتهکنون تا آدم عهد از خسروان جمله حزم کوفته ای پا تو حزم کز جان به من از گرو بستان

ولی را چون بی دیدار شده منکر کوفته خوارزمیان پا تو خوارزم تو چون بی بینش ازرا ماه هزیمت کرده تو روی آفتاب کوفته ای پا تو هزم از آمده راه در ماه آن و

نظر یک دل مصحف در کند تبریزی شمس پا چون تو جزم هم شده رقصان او اعرابکوفته

2283گلنار چو جام من رخ فرخ بده بده ساقی یار دل بهر ندهی می ار من بهر

تویی بیمار چاره تویی دلدار بده ساقی بیمار به زود شفا و شادی شربتبزن اندیشه گردن فکن جام آن در بده باده دلدار و دل ای مشکن را ما دل هین

را عربده این کن ترک را میکده آن کن بده باز خمار خم از را زده تشنه عاشقسمنی جان و سرو رونق چمنی و بده بهار عیار بت ای نکنی بهانه که هین

بجهی مستان کف وز نهی حیله در چو بده پای اغیار کوری شود شاد ما دشمنمده راه طرب به جز مده آه و مده بده غم بار بگشا ره بود بیراه ز آه

بقا سغراق تشنه لقا مخمور همه بده ما دستار و خرقه پیشسقا گرو بهرمنم سینه و دل گرم منم دیرینه بده تشنه بسیار و حد بی بشکن را قدح و جام

منم آب این ماهی تویی مهتاب و مه بده خود ادرار مه ز پس نرسد ماهی به ماه

2284مده یاد خودمان وز مده باد بده مده باده داد برمنشین طرب و است نشاط روز

کشته لقا مست ام فنا آمده مده شمشیر شاد دل هیچ مرا تو چنینم نه گرای زده دولت نوبت ای بده عارف تو مده خواجه استاد به دست ای آمده جان کامل

هو ز است نهان گنج تو ویرانه ده مده در بغداد به نیز را تو ویران ده هیننکو روز صد دو ز به تو شب تیره مده والله شمشاد به عاج مجو روز و مده شبهمنفسی جهان دو در کسی نیست خدا مده غیر ایجاد به که جز را تو است وجود چه هر

گری خیمه با تو دانک دری خیمه این در چه مده گر اوتاد به که جز خود دل طناب لیکسخن به ببردی روز مکن صرفه جان مده ساقی فریاد به دست بمخور یتیمان مال

ستان الله و چمن در ستان خفته صنم مده ای آحاد کف در مستان مستان ز بادهمفشان زاغان سر بر مکشان صحرا به مده دانه افراد به هرزه خود فردیت جوهر

فیکون کن از بر نقد چون دلشده ای بود مده چون میعاد به گوش کنون است نقد تو نقدوطنم از مرو هیچ منم تو هم تویی تو مده هم خاد هر به چوزه منم چوژه تویی مرغ

Page 104: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مشنو فریبش و علم گرو است خویش به مده آنک اسناد به هوش نو دانش را تو هستکوهکنان جهت وز جهان و جانی مده خسرو فرهاد به که جز گران است کلندی تو با

بود جنبشطفالنه خرد نطق کاین کن مده بس عباد سبحه را شده کامل عارف

2285مبخله و مجبنه حصیده رجال حوصله یا لفیک لیس الهوی یلذک لیس

سیدی و مستندی معی الهوی غربله معتمد به یطلبه ضایع کرجاک الگله از نگشتی سیر تو کرده بیش گله غله ای از نباشد چاره دکان این است بکری چون

شوی حاجیان سر تا روی می پیاده آبله حج پات کف شد اگر دری چرا جامهتو که نیایدت شرم آبله نیم پی قافله از به ای غلغله درافکنی قدمی هر

رو سست و است لنگری آدمی نفس خله کشتی و کشاکش ز بی بنگذرد دریا زینآمدی جهاد و جهد چرا چنین نبدی و گر مناسک و حج روی شب و صالت و صوم

چلهرود زنان سوی نوحه رود نران سوی زنگله صبر ز بود ننگ را شاه اسب گردن

دلگشا و میا تنگ درآ صف میان به بلبله خوش گلوی بانگ آمدن تنگ ز هستخس عام نیک و بد از خورد غم چه احد زلزله خاص و سیل سر از برطپد چه احد کوه

درنگر غیب جانب شر و خیر به مطپان کلکله دل میان روح مالیکه کلکلهشرر شود او محنت اگر بود زر سلسله عزت به او بستن دان شیر بیم و هیبت

بفشری شراب بهر اگر انار نشود آمله کم کوفتگی بود فضیلتی بهرتن رنج است زه درد جان ز تن است حامله حامله عذاب و درد بود جنین آمدن

نگر مستیان عشرت مبین را باده قابله تلخی امید بنگر مبین حامله محنتاین بالدر دری هست پس و بال پیش مقابله ستم پیش و جبر محاسبه سر هست

رز و آسیا بود کش ده قرض به کسی به معامله زر مکن هیچ مفلسی و خلجی باحق غیر کیست ملک آسیا چو فلک گله نه از و شبان ز پر زمین چراگه و باغ

درم و زر نفس و نفس پسر ای ده بدو نافله قرض و فرض پی از او از ستان گهر و گنجکند این بیان که تا ناطقی بگشاد ناقله لب خلق فکرت او نقد و است او زر کان

2286ریخته حیات آب آبرو برای تو ریخته ای نبات و قند دهان در گرفته زهر

زمین از ندانی چرخ چنین این خراب و ریخته مست فرات آب پارگین آب پی ازجو و کاه به خران مرو همچو چنین روا ریخته نیست صدقات زر درنگر تو فقرا بر

مگو صفت و شو ذات مجو جهت و شو ریخته روح جهات جمله نگر جهت بی شه زانباخته پوست ره در تو مغز دریغ ریخته آه مات غم در تو شاه دریغ آه

دود می خانه به خانه دل شاه مات غم ریخته از نجات بهر ها پیاده و رخ رنگاو روی دیده چو باز او از جان برات ریخته جسته برات جمله او پیش دریده کیسه

شده گل خارشناس ما صفتشصفات ریخته از ذات ره در گل چو ما صفات بازکرد دام اسیر و برد را تو او که پری و ریخته بال وفات روز عاریت است پری و بال

2287

Page 105: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

میی جام کفش بر و یار مشعله آمد هله چو آمدم گفتم شو حریف بیا گفتمشتری ز ببرد جان تابشش که میی سنبله جام چرخ سر بر او بوی ز زند چرخ

شده گران او از مغز شده سبک او از بلبله کوه شکسته عقل سبوکشششده روحنی بدید جهان دو در نی پلید و نی سلسله پاک هزار کنده نی کلید گشا قفلرا فضول دهد مایه را ملول کند قافله تازه هزار راه رهه بی ز زند آنکشده زاهدان رهزن شده بدان رو غلغله پیش و بانگ مایه شده شاهدان دایه

ابد تا بمانده مست بد و نیک ز خورد کی گله هر بی غصه جانب رود تا نخورد که هرحق شراب از شو مست حق آب اندر شو تنگ غرقه دل ای حق خراب و شو نیست

حوصلهبرد جان مرگ کف از برد گمان بدان کی منزله هر عظیم اینت برد آن نگویم آنک

2288مصادره جهان دو از کشد می عشق مصادره شحنه چنان بهر کنم گرو دل و دیده

رهزند عشق شحنه مصادره سبب مصادره از جان راحت شود عاشقان بر پسها پاره لعل خود از مصادره جگر مصادره داد آن از رفت ای پاره دیده جانب

بر سیم و گشا کیسه قمر چون است شهی زیان عشق نیست بر سیم به بده سیممصادره

گرو عاشقان تن از مصادره برد چه مصادره هر نورفشان دل کوی به بازرسدوادهد باغ به جمله ببین را بهار مصادره فصل خزان ظلم بد برده باغ ز آنچ

مه قماش بازدهد بین آفتاب مصادره بخشش زمان دور ستد می ماه ز چه هربرد مصادره به شب را هوش و عقل و مصادره دیده بازستان کند ندا صبحدمی

گریخته زنگیکان بریخته سحر مصادره نور نهان کرد را آفتاب شب چه گر

2289هرآینه را آینه نهی خود پیش آینه دایم درون که جز نیستت نظیر آنک ز

تو روی خیال همچو را تو رسم کجا تو جای در و هست منظره نظر در و جان و دل درنه

حاضری جای همه هم جا ز منزهی تو معاینه هم در و تو در چگونگی بی آیتمشبهی من سوی از موحدی تو سوی مباینه از من جانب مواصله تو جانب

2290بنده کجا با دوش کردی که پیمانی و عهد پاینده شد سه هر حسنت و بدعهدی و عهد بادا که

برباید که شهنشاهی دارد غم چه بدعهدی خنده ز یک به را قرانی غمزه یک به را جهانیحاضر شه و است نقد عطا خواهی می چه دل ای تا بخواه رو که نفرماید رو مه آن که

آینده سالشه جان فردا به وعده نقدش ز نشنیدم تابنده که ماه قرص ز نسیه رخ نور شنیدی

ها حکایت آن شد کجا ها عنایت آن شد گشاینده کجا آن شد کجا ها گشایش آن شد کجاسرتاسر ماییم خود که ما با چه ماست با جوینده همه که عالم در ست گشته مثل

یابنده ست

Page 106: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

او عشق پای زیر مردیم ما که ما جای زنده چه بدو شد کو کسی میرد کجا گفتم غلطشد باجان سنگ و کلوخ شد خرامان شه گشت خیال سترون شد خندان خشک درخت

زایندهباشد چون که بین جمالش باشد چنین چون نانماینده خیالش خیال در نماید می جمالش

افتد ها جان اندر که خورشیدی نور به خیالش خورشیدی چرخ جمالشقرص چارمتازنده

خوردن گه در کسشناسد آن طعام در را ست نمک بوده یا و را آن ست خورده تنها کهساینده

عاشق با است معشوق که الغیری و غیر زداینده عجایب با زدوده دارد بوالعجب وصال

2291باره یک بیزار شوم دیده و دل کز آنم استاره بر و شمع نخواهم جان آفتاب آمد چو

گرمابه نقش بینی چه بنگر را نقاش پاره دال مه گرد گردی چه بنگر را خورشید و مهجویی همی گل نسیم بینی بر سیر چاره نهادی ای بیچاره هر ز جوید کو رزق بی زهی

شادی کند غم نقش که منگر را نقاش خاره بجز شد لعل و عقیق او لطف اکسیر از کهمستی اگر مخمور رستی اگر و رو او بزم مانی به و خان ز غربت در که عمری شد که

آوارهدانی نمی مدین ره بیابانی غول و مگر است قصر را تو گردونی سقف فوق که

درسارهآن بود قیصری آن از دیدی تو که قصری هر است نه بنایی ز برجی هر و بامی هر نه

هموارهشاد وعده به پستی این در گل خندد هزاران است می او امر به باال بر شمع هزاران

سیارهسجده یک به بخشد سری نجده زهی سلطان مکاره زهی نفس کاسیر بهتر شوی او اسیر

حیله و اندیشه از پر مغزی هر است او علم است ز مخمور که چشمی هر است او لطف زسحاره و

ترسد نمی و درافتاد زاری کلم در کو خواره خری لت و دم بریده حایط از رانندش بروناو زیرا عشق حدیث تو تن با عشق ای کاره مگو این نیست ولیکن تو با کند می نفاقیخندد می تو بر ولیکن بندد می دست پیشت نفس به از فغان بنگر و رو گورستان به

اماره

2292مستانه برخیزیم گفت نسرین دوش الله مستانه به درآویزیم تازه گل دامان بهساده گلرخ از خوریم باده سر بر باده مستانه چو درآمیزیم الله و گل چون تا بیا

آمد خشم و رشک را سمن آمد چشم نرگسشوخ هم چو ما تا گفت نسرین بهمستانه براستیزیم

در آن بود بسته غنچه چو شکر چون گلروی درریزیم بت که آمد وقت بگشاد در چومستانه

Page 107: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

آمد مست و خویش بی بسی آمد الست کز ها جان همی که دم هر گل و آب در آن ازمستانه لغزیم

آزادی آموز سرو ز شادی این اندر تو مستانه دال بپرهیزیم توبه از و جرم از تا کهالدین صالح الدین صالح بین ره دیده مستانه صالح بگریزیم که شاید خود ز او برای

2293دیده در دیده از برون بینم همی ماهی بشنیده یکی گوش را او نه دیده ای دیده را او نهبیخود مگر بینم نمی من را دل و جان و دزدیده زبان رخسار آن در کردم نظر که دم آن از

را مه آن حسن و جمال بدیدستی افالطون بتر گر من ز گشتی تر دیوانه من زبشوریده

حدث حادث آیینه قدمت قدم بپیچیده آیینه زلفینش چو دو هر این آیینه آن دراست جان بارانشهمه که حس ورای ابری بباریده یکی ها باران چه او جسم خاک نثار

عکسرخسارش بدیده گردونی بخاریده قمررویان گردن پس خوبی آن از گشته خجلبرد مه آن قصر سوی بگرفت ازل دست بخندیده ابد دو هر بدین غیرت را دو هر بدیده

غیرت کز شیرانند چه او قصر گرداگرد بغریده که صدیقان و جانبازان خون قصد بهالدین شمس کیست شه آن که لفظم از جست ناگه گفتن به این در من خون و تبریز شه

بجوشیده

2294پاره دل این بشنید چو او عشق بردابرد باره ز یک کون دو هر و خویش وجود از برآمد

شد محقر هستی همه درشد نیستی بحر خون به جان از شگرف برشد ای شعله ناگه بهخواره

آمد کین و کبر کز دمی آمد اسراربین بیچاره کجا بحر در بود آمد زمین کز حیاتینقصانی اقلیم از چو انسانی جان ای سیاره اال باش اختر چو ظلمانی هنگام شب به

مردان از یابی چو ابد عیش یکی یابی اماره مدد نفس قهر به یابی عدد بی سپاهکوبی نفسمی هر سر روبی همی را هستی نه چو باشد رو نه خوبی یکی آید بدید

رخسارهجا آن زر خاک هر شود جا آن قمر صد باشد هست چه جا آن که جا آن مبر دل غیر به

پاره دلبینایی جان برای دریایی دربخش آواره زهی عشقشهست ز جایی هر ریگ شمار

تبریزی شمس راه به بیزی می که مشکا جان خوشا برای ریزی می که باده زهیمیخواره

2295جگرخواره نگارین آیی همی دگرباره سراندازان آوردی چه دانم نمی بردی دلم

کارت این بود اول کز مکارت چشم از پاره فغان دل بربایی و آیی پیش پاره پاره کهرا گردون جور کشیدی را چون بی ماه این برای نیست عاقل که را مجنون گشت مسلم

کاره

Page 108: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

درکشیمشخوش ما تا که پرآتش جام آن چرخ بیار از برون وش مه آن روی عشق بهاستاره و

من طشت بام از فکن من کشت به آتش عاشق بزن باشد که باشد این عشق کار کهآواره

مسکین دل این قصد به کین از زنی زخمی بیچاره اگر کرد باید چه بردارد زخم که بزنپرشیشه دکان یا و اندیشه جای شد یا دلم است سنگ دلت تبریزی شمس ای بگو

خاره

2296تازه و لمتر و لطیف تو چونی که گویی اندازه مرا و حد از برون احسانت و حسن مثال

که باشد آن شیرینی خوش اصل سوی به راند اسب می هزاران کرده سقط سیران آن درجمازه و

شکرنوشی از ولیکن خاموشی به کوشم غمزه همی آن که غمزه آن همخوی شدمغمازه ست

مستی در باشند چنین پاسستی و سرسخت دروازه دال بندند می که لنگانه بشتاب ولیرو حیاتی بحر بدان رو نجاتی صبح آن بدان در نفطی بزن کوزه این بر سنگی بزن

کازهغمخواران به را تب بهل میخواران به را می را بهل آن و است نقش جملگی را این که

آوازه جملهاعرف بان فاحببت مخفیا کنت کنزا نفسطنازه که رغم به مشتاقان جان برای

معالینا اعلی الی موالینا یا کاالعمی تعالوا الجسم عکازه فان الحس ان ولقیاه ضو فی تری الله هو نور خبازه الی الشمس عین و نقصانا البدر کمال

2297اندیشه دست از بشد بنهادی پای دل در اندیشه چو بربست میان و اسرار بگشاد میان

منزل مکن خود اندر که دل درآمد جان پیش برجست به سبک را جان مر دید جان گراناندیشه

بوسش زمین الله بسم که جاسوسش عشق از حق رسید به شد بیخود اندیشه این دراندیشه پیوست

شد ساغر و رطل حریف درشد بتان اندیشه خرابات سرمست زهی شد غیبشمصور همهخویشی بی ز آمد چنان خوداندیشی از او خود برست عجب پرسد همی کس هر از که

اندیشه هستکم دل خوف از زد فلک هم بر خویش دست دو رست زد چگونه آخر نرست کس من از که

اندیشهپس پیشو به دامی نهد کس هر را اندیشه شست چنین و دام به درگنجد که دارد گمان

اندیشهروید همی اندیشه ز جوید می که نقشی هر خود چو و مپرست را نقش هر مر تو

اندیشه بپرستبد اماکن همچون همه بد ساکن جمله اندیشه جواهر جست بیرون و را جواهر این شکافید

Page 109: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

الغر گهی فربه گهی بنگر را کهنه اندیشه جهان است نوزاد که دارد زان کهنه درد کهزاید ای زاده شه تا که دارد ازان زه درد اندیشه که سربست شد چو آمد سربلند نتیجهآمد جبرئیل دل بر آمد رسول غم از دل آبست چو ست شده عیسی صد دو از مریم چو

اندیشهخون مزاجم در فزاید تبریزی شمس شهد خست چو دل رگ فصادی زخم چون آن از

اندیشه

2298شاهانه های می زهی خداوندی بزم ترکانه زهی قفجاق شه آرد می که یغما زهی

او که لبی لعلین آن از خاید همی آهن مستانه دلم حلقه میان بگشاید لطف کنارچون بی حالت عشق به مجنون شد که جانی آن افسون هر بدین اکنون قرار گیرد کجا

افسانه وداند همی عاشق سوی برافشاند طره او دیوانه چو شور بجنبد جنبیدن زنجیر از که

آمد شاخ شاخ و جعد که او های طره عشق سر به در دندان چو آید شاخ شاخ من دلشانه

مستی از دل حریفان دم این اند گشته برهم در چه درکن سری رو مه ای جانت برایخانه این

افتادی چه گل در دال می ندادت ساقی پیمانه اگر گشت پر چرا او نگشاد مشک آن وگراندیشه ست گشته گم چه بیشه این در جانانه خداوندا و جان میان ماند کجا تن تنی

در که تبریزی شمس ای سلیمانی بیا از رفعت و دام از شدند مرغان همه عشقت از کهدانه

2299دیده در سینه راه ز آیی همی شوریده سراندازان های حکایت خوانی می فسونگرم

را گردون و را ها فلک آری می چرخ در دم پوسیده به ادراک یکی افسونت پیش باشد چهفروشویی توبه یک به را عالم دو هر پیچیده گناه انگشت در تو را ما زلت چرایی

یعقوبی اطراف هر به ایوبی گوشه هر را خانه تو از قماش درهاشان عشق شکستهدزدیده

بستان بدان کن ندایی گورستان به شو جسم خرامان ای برقص کهنه مرده ای خیز کهریزنده

آبادان شهر چون شود گورستان جمله دم جمله همان از قضا شادان همه رقصان همهگردیده

بافم نمی بر خیالی الفم نمی این نادیده گزافه ز گویم نمی را این ام دیده ره صد کهرفتم بگریختم من که گوید می خلق کز بدریده کسی است پشت گریبانشپس گر گو صدقعاشق با معشوق غم ناطق ای بشنو کن مطلب خمش بود جویان بود طالب تا که

ستیزیده

2300

Page 110: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

به زر با غم آخر غم زر بی و غم زر ده با تا برد که راهی باری راهروی چونطراران ز بگریز یاران سخن مسته بشنو مکن استیزه را خود مکش جمع از

شد ویران چه ز دنیا شد عریان چه ز مه آدم با که استیزه ز شد طوفان که بود چونخندد نمی شعله آن گرید نمی شمع فربه تا نشود می جان کاهد نمی جسم تاکن امیری دیو بر بگزین ملکی نه خوی گردون سر بر پا قربان شد چو تو گاو

2301به سر بی و دل بی غم دلخوش تو و سرخوش بر من دل و دلبر از خور می بر و ده می دل

بهجویا صدف چون تن دریا چون همه به عالم گوهر همه ها زین گویا گهر وصف جاندر چادر به رفته جان چادر مثل به صورت مصور چه هر وز پیکر بی و صورت بی

بنشنیدی سینه از دیدی تن پرده به تو دیگر پرده کان زد می دل که زخمه آنگو می زر چهره با زن می زر تو چهره به از زر با غم آخر غم زر بی و غم زر با

2302واده من به دستار ساقی شدم ده هشیار سقا به مشک یا کن پر سقا مشک یا

باقی آن بده را ما ساقی ای بخور ده نیمی را ما همه نی نی گفتم غلط که واللهبشکن من در امشب زن و مرد فتنه ده ای یغما به و بردار من نقد و من رخت

گردد حیوان آب دریا همه که ده خواهی دریا به جرعه یک خود شراب جام ازآید فرود مرغ چون زهره و مه که ده خواهی باال به رطل یک داری کف به که می زان

2303سراپرده و قصر زان درافتادم نابرده ناگاه و ناخورده چاهی چنین قعر در

دیدم او زشتی من عیدم نبود زرده دنیا روسپی آن رو بر نهد گلگونهرا بد خاربن آن آراید چه گرده گلگونه و جگر هر در فرورفته خار آن

فروهشته موبند آمد گل تارک کرده با سیه کور آن وسمه از خود ابرویبین را سیهش خلخالشساق به تو پرده منگر سپس از لیک بازی شب آید خوش

روشسته صوفی ای وی از بشو دست سراسترده رو مرد ای وی از بستر را دلجوید او از بخت کو جانی گران و خرده بدبخت چون سوزد می شد بزرگی دربندجانان گران ز را ما جانان ای رس درآورده فریاد چرخ در را ما عدمی از ای

پایان بی دم خوش زان ران می بشمرده خاموشسخن دم زین تو سازی سخن چند تا

2304سراپرده سوی از زادی پری روز چرخ هر در را حریفان و را درآورده ماشکافیده پشمینه او هوای ز کرده صوفی کشان دستار او بالی ز عالم

بودن نتان مستور کردن نتان خورده سالوس رضا سغراق رندی چنین دست ازشوری او زد مرده در گوری سوی رفت مرده دی از نیم کمتر من آخر معذورم

گوید و کف به ساغر آید برون روز افسرده هر یک شهر در بنگذارم که واللهبپیچانم چندانت جانم ای و مونس پرورده ای سرکه ای گردی شکر و شهد تا

Page 111: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دیگر جگری بستان من را جگرت پژمرده خستم گربه ای شیران جگر همچونشاید نمی که زیرا شو من دل چرده همرنگ سیه و زرد تو جان ای سپید و سرخ من

دل حریم به دررو کن خامش و کن آزرده خامش دل نبود دل حرمین کاندربدخواهت دل بادا تبریزی الحق گرده شمس یکی طمع در گردان جهان گرد بر

2305خورده گرو به باده تو با من باشد کرده کی گرو خرقه من مانده من و برده تو

کوزه چون و ساغر چون غرقه من شده می پرده در بی و حاجب بی درافتاده یار باپوشیده تو تشریف نوشیده تو نوش افسرده صد عالم این بجوشیده جوش صد

خور نور ز ماه چون دل روشن تو نور پرورده از روغن چون خوشدل گلت بوی وزخندان او شد که گل با گفتی فسون چه خود پژمرده تا خارک با گفتی جفا چه خود تا

بگریانی لحظه یک بخندانی لحظه درآورده یک صنع در ها صنعت نادره ایآید زشت که روی زان نازارد تو ز آزرده عاقل گل ز خاری آشفته مه ز ظلمتگوید می و منعم از آمد رسول مرده بسغصه یکی بگذار خوردی شکر مرده ده

ماهی مثل حکمت آمد بحر چو فکر مرده پس سخن گفت در زنده سخن فکر دراست دام این پس دریا آمد دام چو فکر بشمرده نی ماهی جز گنجد کجا دام در

دوزخ زبان گفتار دان بهشتی چو دل خرده پس و گنه جای اعرافی چو فکر وین

2306بیچاره عاشق ای آ پیش مکن نظاره ناموس مردم نی باشی نظر مرد تا

خو این بگیر استاره ز االهو عاشق استاره ای شود فانی درتابد چو خورشیدبستند چرا تو دست دستند قوی که ها گهواره آن عالم وین طفلی کنون تو زیرا

گفت مهادا االرض و سفت ها سخن در آواره چون دل شهر وز گشته زمین میخ ایتن اسیر تو هستی تن شیر بنده همواره ای خور نعمت بنما خرد دندانزندان کندش دایه سلطان بود طفل میخواره تا شه نبود ایشان ز خورد شیر تاچشمه شود چو اما ترسد سبو سنگ خاره از سوی به تازان آید سبو لحظه هر

شادم بشکندم او پس زین اگر که باره گوید صد و باره یک آبش مرا داد جانگردم بدو زنده هم مردم او ره در پاره گر کندم او تا را او دهم پاره خود

2307روزه شکر کآمد نان از دهان روزه بربند هنر بنگر خوردن هنر دیدی

سر بر نهد تاجیت کشور صد دو شاه روزه آن کمر کآمد زوتر میان بربندعلیین سوی برپر سجین چون عالم روزه زین نظر از زود بین حق نظر بستان

مدت این کوره در باحرمت نقره روزه ای شرر اندر خدمت کندت آتشزمزم نم شد روزه مریم عیسی در روزه شد سفر در او شد چارم طارم بر

جان ای ملک پر کو مرغان زدن پر روزه کو پر هست آن و چینه پر هست ایندارد هنر گونه صد دارد ضرر روزه روزه گر سر سودای دارد دگر سودای

دلبر چون شده پنهان چادر این در روزه روزه این خبر واجو بگذر او چادر از

Page 112: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مردن از کند ایمن گردن کند روزه باریک اثر مستی خوردن اثر تخمهپا سر و کنی سر پا دریا این در روز روزه سی گهر اندر موال ای دررسی تا

تزویرش و حیله آن و تدبیرش همه روزه شیطان پیشسپر تیرش همه بشکستبرگوید تو ز خوشتر خود فر و کر بگشای روزه گفتن در روزه دربند در

پرهیزی و صبری هم تبریزی الحق روزه شمس فر و کر هم شکرریزی عید هم

2308مه آن است کس چه رب یا مه آن است کس چه رب در یا و خیمه در آتش بزد چهره کز

خرگهچاهی عجب چه چاهی یوسف ذقن چه اندر خوش آن تک اندر کنعانی یوسف صد

بپرهیزد چاه کز یوسف کند چه ره آخر میان چاه آن و ربودستش دیده کورا ربایان کاه مر رخ از ربود که کس که آن یک کند چه او با آخر بده انصاف

را ها زبان غمزه زان نگهدارید آگه زنهار همه حال از خفته بود مست کوطرفه این و بنده با بازد همی شه شطرنج بخواهد بنده وز او شه جهان دو کاندر

را فناها چندانک بخشد جان و بخشد آوه جان هم و ماتم هم افتد مان و خانه دردرختانش هاست جان است بهاران جان زه او هم دهد نسل هم آبستن شود ها جان

تبریزی الحق شمس بیند کو آینه خه هر گوید آینه هم برسوزد آینه هم

2309خانه برد کی را ما بیخود تو و بیخود پیمانه من سه دو خور کم گفتم را تو چند منبینم نمی هشیار را کس یکی شهر دیوانه در و شوریده دیگر از بتر یک هر

بینی جان لذت تا آ خرابات به جانانه جانا صحبت بی باشد خوشی چه را جاندستی بر ز دستی مستی یکی گوشه شاهانه هر ساغر با هستی هر ساقی آن و

می خرجت و می دخلت خراباتی وقف دانه تو یکی مسپار هشیاران به وقف زینمن یا مستتری تو زن بربط لولی افسانه ای من افسون مستی تو چو پیش ای

آمد پیش به مستیم رفتم برون خانه کاشانه از و گلشن صد مضمر نظرش هر درشد می مژ و شد می کژ لنگر بی کشتی فرزانه چون و عاقل صد مرده او حسرت وز

جان ای گفت و زد تسخر تو کجایی ز فرغانه گفتم ز نیمیم ترکستان ز نیمیمدل و جان ز نیمیم گل و آب ز دردانه نیمیم همه نیمی دریا لب نیمیم

خویشت منم که من با کن رفیقی که بیگانه گفتم ز خویش من بنشناسم که گفتاخمارم خانه در دستارم و دل بی سینه من نه یک یا دهم شرح هین دارم سخن

لنگیدن باید می لنگانی حلقه علیانه در خواجه از ننوشیدی پند اینچوبی از بود کم کی خوبی چنان حنانه سرمست استن از آخر فغان برخاست

پرهیزی چه خلق از تبریزی الحق فتانه شمس فتنه صد درافکندی که اکنون

2310از محضر این از غایب الله ای سالم الله مات سالم مات از حاضرتر همه از وی

دیده هر سرمه وی پسندیده نور الله ای سالم مات از منظر زهی احسنتربانی رحمت وی روحانی صورت الله ای سالم مات از کافر بر و مومن بر

Page 113: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

آیی بام ز گاه آن و آیی تمام ماه الله چون سالم مات از چاکر را تو ماه ایناظر همه حال بر حاضر بس غایب الله ای سالم مات از گوهر از پر بحر وی

رقصان تو ز روح وی نقصان بی شاهد الله ای سالم مات از سر در تو مستی ویتو از نی شکر وی تو از می جوشش الله ای سالم مات از خوشتر تویی دو هر وز

آمیزی لخلخه در تبریزی الحق الله شمس سالم مات از عنبر هم و مشکی هم

2311گشته نهان به دریا ماهی انبهی گشته از جان پرده تا ها قالب شده انبه

شکر شده زهر چون دریا آن فرقت گشته از حیوان آب دریا هوس از زهربوده آن نه و این نی دریا آن عشرت گشته در آن و گشته این خشکی این ساحل بر

مرغابی چو جان ای دریا هوس گشته اندر چنان عشق کز گفته چنین تو چندانصورت یکی برخاست دریا شکم از کمان دوش بسسخته دریا از اش غمزه آن و

گشتهوی از نبرم جان من لب زیر به گفت گشته دل چنان کار کان دل جان به سوگند

بغدادی طرفه وز غمازی غمزه گشته از همدان جانم شادی چنان گشته دلآتش شبی نیم در درافتاده بیشه گشته در پزان مغز تا شیران این پختن در

اندیشه شده تابان بیشه آن شعله گشته از مکان و جا بی پیشه جان قالب تااست خوان پری چه آوخ روحانی گشته گرمابه کنان جامه چون گورستان عالم وین

بنگر ها سوسن در سری چنین بهر گشته از زبان جمله سر نی گفتن دستوریروزن از درتافته تبریزی الحق گشته شمس عیان ماه چون گفت نیارم آنچ تا

2312اشکفته گل چو ما با را ترسا رخ رفته دیدم صفا دیر در گه بی هم و خلوت هم

رقصان شده سرمست نقصان بی مه آن بگرفته با می دستی او زلف سر دستیاغیاری بده جا هر بازاری رسته آشفته در خونی آن ناری زده جانش در

خاید شکر قند تا بگشاید چو لعل آن ناسفته و گوهر بس آید نثار عرش ازداند دلت سر وز بستاند و دزدد ناگفته دل پنهانی فروخواند جمله تا

داده دل و دل بی صد زاده پری حسن جفته از هم و یک یک هم افتاده طرف هر دربرتابد که چشم هر تابد او از که خفته نوری کالبد در یابد ابد بیدار

افزون جهان دو هر وز بیرون فلک هفت بنهفته از دل اندر چون بی آن که طرفه وینحاصل شده تبریز مشکل چنین بهر کفته از من دل پای الدین شمس پی اندر و

2313کرده خبر خویش از را جانم تو جان کرده ای اثر بنده در دم هر تو اندیشه

آید تو خاطر در بیندیشی چه هر کرده ای گذر چیز آن لحظه همان بنده برجانم شده مشغول تو ناز و شیوه کرده از دگر کار خود پنهانی به تو مکر

بنالیده صبح هر نی تو لب یاد کرده بر شکر و پرقند را نی دهن عشقتقد وز ماهت چون چهره کمرگاهت از کرده و قمر چو را خود جانم این نو ماه چون

آیی میان به باشد کردم کمر چو را کرده خود نظر خشم از من سوی تو چشم ای

Page 114: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کردی زبر و زیر دل کردی نظر خشم کرده از خویشسفر از آواره دل این تا

2314کرده قمر روی چون را رویم تو روی اصحاب ای چشمت مرا کرده اجزای نظر

درآورده رقص در را درختم تو کرده باد شکر و پرشهد را دهانم تو یادآید چرا رقص در من درخت که کرده دانی ثمر و پربرگ را درختم و شاخ ای

یازد نمی میوه وز نازد نمی برگ کرده از زبر و زیر تو را درختم صبر ای

2315کرده صنم شهره با کاسه یک به دست کرده دل دهنم اندر برآورده انگشت

گفته او از وعده یک غمازی سر از کرده دل کرم نیز او وی از من درخواستهده جان عوض که گفتا غیرت پی ز کرده عشقش نعم نیز جان رفته جان به گفت این

عهدی چنان بعد وز شهدی چنان بعد کرده از ستم بنده بر لشکرکشهجرانتکردن ستم و ظلم این نبود عجب هجر کرده از علم گونه صد عشاقان پرچم کوخود جمال حسن از برقی یک ز آنک کرده ای عدم حال در را هستی جمله این

را هستی برساخته تو وجود ز کرده وآنگه قدم انوار را حوادث جمله تابنالیده نای چون ها جان شده چشم کرده ده خم به پشت هم ها تن شده چنگ چون

دادی جان به تو را کان شادی در کرده بسشادی غم صورت در را حسودان بهر وزتبریزی الحق شمس مخدومی پی کرده اندر قدم دیده از دل چون تن باشد کی

2316خنده کند بخش می خندان بت خنده امروز حد ز بگذشت شد خندان همه عالم

دم این ولیک پرغصه بودی حسد خنده پیوسته حسد عین از روید می و جوشد میخندیم سلف دو هر تا جان ای بنگر من خنده در مدد آورد پایان بی خنده کان

رسته این در غرقند بررسته و خنده بربسته ابد عین از باشد همگان با تاپس زین نکنم پنهان خندم نهان چند خنده تا بجهد من از دارم نهان چند هر

پنهان تو دانم ور من تو ناموس خنده داری صد دو درجست مویت هر سر کاندرروید نمی خنده بی پوید می که ذره خنده هر کشد کی را ما هستی سوی نیست از

درآوردت چرخ در مادر و پدر خنده خنده احد الطاف طورت هر به بنمودبنگر جان خنده در خندد دهان که دم لب آن در دندان بی خنده خنده کان بنهد

2317بوده فلکی رشک پایت کف خاک بوده ای یکی اصل در تو جان و من جان

چینی صنم دیدم نقشینی خانه بوده در ملکی جان آدم صد خواره خونپنهان شب دل اندر شد یقینم ماه بوده صد شکی مشتاق دیدم یقین نور صد

آخر شدی محمود حر ای ایاز به بوده گفتم آیبکی ای کردی جا چه شاه درخوابی در تو کهف در اصحابی ز که سگ بوده ای سگکی اول گشتی خدا شیر چون

کش دریا جانب تو آتش در ماهی بوده ای سمکی وی در عالم از پیشتر ایخیزم می تو همرنگ تبریزم الحق بوده شمس نمکی بحر من گرد تو مرده من

Page 115: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2318خماره غمزه ای ده هستی و ده کاره مستی این و عاشق ما استادی و دلبر تورشته سر کرده گم پشته هر سر بر بیچاره ما چاره تو گشته تو بیچاره

مرمر چون سینه در بجوشانی چشمه خاره صد از و مرمر از کرده روان آب ایدیده مدد کرده تو را سیه سنگ ساره ای از گل بشکفته نومیدی پس از وی

ما چشم دو پیه از کرده روان نور پاره ای دل خون از کرده روان اندیشه و

2319خانه سوی به آمد من غریب یار غریبانه آن اشکال کن تماشا امروز

بین را صفا اخوان بین را وفا ویرانه یاران به گنج آن بازآمد که رقص درچین می گوشسخن وی بین می چمن چشم افسانه ای خوش یار ای نوشین لب بگشای

ساقی ای ده صرفه بی باقی می پیمانه امروز سه دو یک زین گردد کم چه بحر ازنبود دوی باده در پیمانه و پیمانه پیمانه دو تو بشکن گردد یکی که خواهی

جان مدارم دربند جان شکارم باز ویرانه من به جغد چون باشم نمی بیش زینشد گم من دل از صبر تو با نشوم افسانه قانع نشنوم من گو می دگری با رو

خاکم این در چند یک افالکم دانه دانه من شود سرسبز آمد بهار عدل چوندانی می که دانه زان مرغانی آفت دانه تو از پر انبار ز برافشانی مشت یکازرق فلک چون صد رونق مرا داده نه ای یا چنین هست این مطلق بگو دوست ایتو بجنبان زنجیر تو جان ای دگر دیوانه بار مردم در کن تماشا دور وز

این است درخت چه رب یا این است بخت گلشن لحظه خود هر جا این مست بلبل صدالنه کند

آید خوشان سوی دل آید کشان گوش بیگانه جان دی آن شد آمد بهار که زیرا

2320دیوانه دی کآمد بین بستان برگی خانه بی سوی باغ از رفتند چمن خوبانخوبان آن فرقت کز بستان رخ کاشانه زردی شده زندان گورستان شده بستان

کردند سفر عزم نک چهره پری بیگانه ترکان غارت از قشلق سوی به یک یکبازآیند قشلق از ترکان کاین باشد ویرانه کی گوشه زین آید بدید گنج چون

بستان سوی آیند مستان کاین باشد شده کی رقصان حیران و خوش و سرسبزمستانه

پیمانه گردد پر گردد تهی انبار پیمانه ز عالم وین است انبار عالم آنجست بباید انبار ز خالی شد چو دانه پیمانه نشد پوسیده جا کان نهان انبار ز

2321نه یا هیی آگاه تو کجایی به دل گدایانه ای سودای هی کن برون تو سر از

ماهی چنان نور در شاهی چنان بزم خانه در یکی جای درکشچه جهان دو در خطجانی شود یاوه گر سلطانی دولت جانانه در خدمت در دارد محل چه جان یکپیشت شه بد گوید بداندیشت جان افسانه گر کند کم تا زن او دهن بر ده

Page 116: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بستان بده است بیع بستان یک به دانه دانه یک زهی که گو می سرمستان چو گاه آن وچندان صد دو و ماه چون خندان نگری بیگانه شاهی زحمت بی خوشاوندان ناز بی

بازآید تو به کو آن تبریزی الحق النه شمس کند عرش بر عرشی بود باز آن

2322آدینه هم و عید هم را فقیران روز دیگینه هر آدینه گشته کهن عید نی

جان ای عید مه همچون بپوشیده پشمینه عیدانه خرقه نی خود جمال نور ازشیرین درون و بیرون دین و عقل گوزینه ماننده دل اندر درآکنده سیر نی

حلقه این در گرد می خرقه چنین سینه درپوش پیشگه در روشن دل مانندپاید کجا خاشاک جان ای روان جوی کینه در کند خانه چون جان ای روان و جان در

تازه و تر است شاخی دم این قدس دیده دیرینه در افسانه دم این حس دیده در

2323تابه بر ماهی چون هستم بگو تو دل البه ای از مگر را او گیرد همی کاستیزه

مسکین من که زیرا دل ای بنال تو نی گرمابه نی صورت چون هستم او صورت بیدانم نمی خواب شب زندانم چو خانه همخوابه شد و همخانه من با نشود او تاشهره شده شهر در من عشق و تو شبابه حسن و دف بر آن مطرب هر برداشته

خرقه هم و صوفی هم غرقه هوست در نسابه ای خواجه هم بیچاره بنده هم

2324درافتاده میخانه بینی مرا تو سجاده روزی ز بیزار کرده گرو دستار

دست در او خوش زلف مست حریفم و مست باده من زهی شاباش شاهد زهی احسنتبوسه ره کرده گم مستک شده نیز قواده لب بوسه آن و مستک لب و مستک من

ها دستان جمله با پرفتنه دلبر آماده این عشرت این شب جمله و خفته خوشباشد او پرتو از جمله ها صورت ساده واین ها صورت از است پاک قدس روح آن

را ها این مر است شرحی تبریزی الحق زاده شمس شه شاهنشه روحانی خسرو آن

2325زاده پری یار آن و باده و من باده امروز زهی شاباش خرم زهی احسنت

به گلیمی زیر در عشقی یکی جاده بازیم هر رسته بر جمعی هر حلقه بردرآویزم گوش در را زرین حلقه آزاده این و آزادم خدمت این از که یعنی

ست بوده قدم عهد از تو روی و من بنهاده عشق تو روی بر بد اول از من روی

2326کرده چنان دستار بازاری سر بر کرده ای نگران را ما کرده دگران با رو

امشب تو بر کآیم لب بگزیده را کرده ما شکران لب یا شکر چون خلوت آن ومکری همه جمله چون ابوبکری صدق کرده با آن و کرده این بشمارم که زهره کو

شد صراحی تسبیح شد مباحی تو از کرده زهد گران رطل با شد فالحی که را جانجان زوتر هله زوتر جان کبوتر چو شد کرده جان جان همه را تن کرده تنتن تن ای

Page 117: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گدازیده ماه آن زلفت شب عشق کرده از فغان خورشید رخسارت پرتو وزتبریزی الحق شمس سری هر دفتر کرده ای همدان را ما بغدادی طرفه ای

2327میوه دگر لون از شاخی هر جنبش کالیوه ای شده مستک جامی دگر ز کس هردریدستند رخساره خاتون صد دو پرده بیوه در دگر جفت از یک هر زنان روی بر

صیادی ز است شستی ماهی هر کامه وه در ای کنان ناله وین آوه کنان ناله آنحق جمال عشق در رقصد همی دیوه جبریل یکی عشق در رقصد همی عفریتتبریزی الحق شمس مشتاقان مطرب شیوه ای همین زنهار پرده این در نال می

2328الله امان لطف فی کردی سفر عزم الله چون امان لطف فی واگردی تو پیروز

ها منزل همه اندر ها دل شادکن الله ای امان لطف فی فردی وفا و حسن دررا ایمان آیت هم را احسان رایت الله هم امان لطف فی برآوردی عرش تارا غم ببری دل از را کم کنی بیش الله تو امان لطف فی زردی ببری رخ از

شکربارت لعل وز آتشرخسارت الله از امان لطف فی سردی نبود دی درسرده زهی احسنت ده در تویی الله آگاه امان لطف فی خوردی هم و دادی هم

تبریزی الحق شمس خداوندی عشق الله در امان لطف فی جوامردی عشق چون

2329گشته غزلی و بیت عشقت از من موی گشته هر عسلی خم ذوقت از من عضو هر

خویت عسل دریای رویت حمل گشته خورشید عملی صاحب خورشیدت ز ذره هرداده هوا به را دل تو هوای ز دل گشته این حملی برج تو لقای ز جان وین

2330فربه او شود خون کز جگرخواره عشق ده آن رحمش و نرمشکن ما بر بارخدا ای

آمد بدید رنجیش خون نریزد که آن روزی عاشق جگر از به جز نگردد رنجدولت زهی گفت جان دیدم نظرت زه تیر آن کشش از من پرم کمان چو پرمبودم عدم کتم در بودم دژم خاک برجه من هال که عشقت گورم سر به آمد

بنشستم تو عهد در برجستم تو بانگ ده از در تویی ساالر کن تعاهد تو را ماخویشم بی و کن بیخود پیشم بنشین مه بیخود از نی که از نی نیندیشم هیچ تا

خواهم نمی اسپ من پیادستم نطع برنه بر من رخ بر رخ شه ای توام مات منغم زر بی و غم زر با دم عیسی یوسف سرده ای تویی که والله جم جام تو آر پیشآیینه چو است صافی سینه او از که می پنجشنبه زان و شنبه بر وعده مده و آر پیش

2331ساده صورتگر صورت بی دلبر بداده ای عشاق به پرفتنه ساغر وی

ببسته تو را دهان اسرار گفتن گشاده از سینه در گویم نمی که در آن ونهانی تو جمال برانداخت پرده باده تا سر در سر و شد ساقی سر در دل

Page 118: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

سواره تو خیال راند همی که پیاده صبحی ریگ عدد مقدس های جان

بنامند افالک بر تسبیح به که ها آن سجاده و کرده گرو و گسستند تسبیحندارد پرده بی تو رخسار طاقت زیاده جان تو جمال بگوییم چه هر وز

تو پی ز جان مرا است مست اشتر قالده چون بسته من تن اشتر گردن برتوست حامله دلم تبریز الحق زاده شمس تو اقبال بر فرزند بینم کی

2332گزیده کون همه ز ما را تو آنک نگریده ای خود در و تو را ما بگذاشتهماییم آینه را تو که نداری شرم خریده تو کژشکل ناقص آینه تو

تو دل عکس از که خویش از خبر بی دمیده ای گلزار و گل ها جان عارض برکنیزک چو دم هر تو تو غالم روح را صد خود دویده آراسته بازار به و

است عروسی تو جمال شادی ز چرخ خمیده بر غصه در تو جان کمان همچو ایتو پیشکش جهت نعمت خرمن پریده صد دام این در دانه یکی بهر وزعشق ببین عشق سخن شنیدی آنک دیده ای حالت کو و بشنیده حالت کو

بیاراست دوش را تو که کس همان عشق به در تو جریده امشب آی عشق خلوتگهتبریز الحق شمس شه از بود صبر چشیده چون شاه از ابد حیات آب ای

2333رسیده خمار ز مست چنین کیست رسیده این یار بر ز یا بود یار یا

گشاده روبند باشد جان شاهد رسیده یا بازار ز است مصری یوسف یاهم با درآمیخته است ماه و زهره رسیده یا گلزار ز است روان سرو یا

سو بدین گشته روان است خضر چشمه رسیده یا بلغار ز ماست خوش ترک یااست شکاری خاقان گوشه کله برق رسیده یا تاتار آهوی طلب اندر

ست نهاده بزم ما دریادل ساقی رسیده یا قنطار به شکرهاست و نقل یاهاست جان همه جان که است غیب صورت رسیده یایا انوار عالم از مشعله

پیمبر سلیمان ز بین پریان رسیده شاه طیار هدهد طلب اندردریده جیب او پی از جهان رسیده خوبان دستار و دل بی خرد قاضی

مریخ چو چشم آن ریزی خون هیبت رسیده از زنهار پی گردون ز مریخکشت او که زنده هر دادن دیت بهر آورده وز زر رسیده همیان ایثار بهدستش به است جامی تو خون دیت رسیده اول اسرار ز است رحیق که درکش

خسر لفی انسان خاسر ای کن رسیده خاموش گفتار به دیدار گلشن از

2334شنیده چرخ طرف از رحیل طبل کشیده ای جای بدان جای این از رخت وی

کجایی الله چون رخ و نرگسچشم دمیده ای الله آن و نرگس آن تو گور ازمقیمی بام بی و در بی لحد دویده اندر ناز صد به بام بر و در بر ای

چشمت غمزه کو تو ابروی شیوه رسیده کو دو هر بدان مرگ بد چشم ایعزیزان های لب گه بوسه تو دست بریده ای دست با تو مانده فنا دست در

Page 119: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ضمیرت مرغ اگر است سهل همه ها دریده این دام و بود پریده چرخ برسالمت به جان برد چه آید کم چه رهیده صورت پای بود چو آید کم چه موزه

صورت و تن از رهد چو جان کند شکر جریده صد جان چاشنی از خبر بی ایحیاتی آب کو و گل و آب لذت خمیده کو بام کو و گردونی قبه کو

نفوریم خلد آن کز است طلسم چه رب خزیده یا امشاج دوزخ این تک در مامالیک مسجود و بوده فلک رمیده محسود دیو ما ز ناپاک همت وز

چین گل و نرگس سخن باران ز و آی چکیده باغ بام از ای قطره ندهد نرگسنوش لب باده و سخن از دهان دیده بربند ره از خمار چشم کند قصه تا

2335در جمعند همه مغانه رندان دیر یگانه این پیر بدان رطل یکی تو درده

ست گرفته بام و در عشق ریزبک خانه خون به خانه از شده گریزان عقل آن واعظم شاهد آن برانداخته پرده زمانه یک اهل همه رفته برون پرده از

فتادند بحر این در عشاق که جنس امانه آن جای چه و باشد امان جای چهسرد مالمت کی آواز ز عشق زنانه شود فریاد ز شیر نرمد هرگز

خدایی های می ز رطل یکی تو کن میانه پر به طبیعت خدایان مگذارنفسمحدث بدان رطل آن بده فسانه اول ز نگوید هیچ اش ناطقه تا

درآید سیل یکی نطق شود بند نشانه چون تو نبینی هیچ مکان و کون کزبرافروخت که آتش چه تبریز الحق زبانه شمس شاباش و آتش زهی احسنت

2336رسیده مهتاب چو کیست شبان نیم رسیده این محراب ز است عشق پیغامبرخواب در زده آتش مشعله یکی رسیده آورده خواب بی شاهنشه حضرت ازفکنده شهر در غلغله چنین کیست رسیده این سیالب درویشچو خرمن بر

کیست نیست این او جز کون در که رسیده بگویید بواب خانه در به شاهیگشاده باز کرم خوان چنین کیست رسیده این اصحاب دعوت جهت خندان

است فقیر سرانجام که دستش به است رسیده جامی عناب به رنگ عنب آب زانصبر بی همه ها جان شده لرزان همه ها رسیده دل سیماب به لرزه آن از شمه یک

او کند بنده با که لطف آن و نرمی رسیده آن سنجاب به لطف زان و نرمی زاناست عشق تر و خشک که اشک زان و ناله رسیده زان دوالب به نیز تر نغمه یک

عشق بغل زیر به است کلید دسته رسیده یک ابواب گشاییدن بهر ازصیاد ز بشکست تو بال ار دل مرغ مرغ ای رهد دام رسیده از مضراب به

مجسم های مثل نیست ادب رسیده خاموش آداب خود تو گوش به نیست یا

2337ده مرا ساغر بیا ساقی ده هال مرا زر چون می بستان زرم

تو از دارم سر در که آن حق ده به مرا سر سر کنی وا را خم چونمودی آنچم مده کس دیگر ده به مرا دیگر آن و آن ده مرا

چیست آن که نامش مگو مگشا ده سرش مرا شکر اگر است زهر اگر

Page 120: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ست خورده طیار جعفر می آن ده از مرا جعفر چون دست بی شدمبویش که را شرابی آن ده بپیما مرا عنبر از و است مشک از به

است شگرف رطلی ربهم ده سقاهم مرا کافر و مومن از نهان

2338نه من پردرد دل بر دل نه بیا من زرد رخان بر رخ بیا

عالم گرم تو وز خورشید نه تویی من سرد آه بر تابش یکیها دل جمله مهر توست مهره نه چو من نرد هوای نطع این بر

را زن و مرد هر معجز آن ده بیار من نامرد دشمن پیش بهمطیعم من بنهی که شرطی هر نه به من درخورد من شرط ولیکن

من تارک با خود لطف نه کاله من بردابرد و بوش برایبرآری دریا از که گردی آن نه از من گرد بر را گرد آن بیار

مست سرم گردد نمی باده هر نه به من خوکرد باده پیشم بهبسیارگویم ناطقه ای نه خمش من فرد پیششاه را سخن

2339بیراه و راه گشتگان گم باز ایا را شهنشاه شما خواند می

مایید کان شهنشه گوید درگاه همی به سرهنگان شهره ای صالقیوم حی خدای درگاه سحرگاه به باشد نکو کردن دعا

قدیمی پیوند الله بپیوندید دامان بر چفسیده هی چوباشید مصر عزیز با یوسف چاه چو از و زندان از آیید برون

خانه به بازآ شد گاه بی خرگاه دال سوی شبانگه آید ترک کهساقی ست بسته میان اکنون دلخواه صال است سرمست مهر کز صال

آهن آخر آید مقناطیس کاه به یقین آید کهربا سوی بهبرگشادند گردون درهای آه کنون و ناله از فلک شد عاجز که

دوست ای سایه چون کنان سجده ماه بیا آن امشب برآمد منبر بر کهچه گر پوشیده صورتی اشباه مثال و امثال از بود منزهآمد خانه کنج به جان گنج جواله چو همچو تنیدم می گردش به

گویم قلماشیت که تا کن بمعناه خمش تطالبنی ال ولکنگوید شیر هم آن که به آن روباه ولیک صید و شیر اشکار کجا

2340سحرگاه تا دستک دو زن می دلخواه چنین و دلدار آن است رقص در که

تو و من دانم می آنچ گو الله همی ذکر در کنش پنهان ولیبیاموز حق شیر ز کردن چاه فغان در که جز پرخون آه نکردی

زن جهان بر پنجه و شیر چون روباه درآ چو دم دستان به جنبانی چهباشیم بیگانه پیوستگی بس راه ز سر بر نکردی زان سالمم

قربان که جز نداند را قرآن شاه چو این عید اندر شو قربان بیامیهمانم باشد عشق که ماه شبی اول بی را بدر ببینم

Page 121: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2341برجه یار ای هال آمد برجه سماع کار وقت و باش مسابق

لنگر همچو خفتی بار برجه هزاران بار این بادبان مثالسرگرانی از مست تو خفتی برجه بسی بیدار کنون کردندت چو

برپر طیار فکرت ای برجه هال سیار قالب ای نیز توباشد الوقت ابن چو صوفی برجه هال پیرار از و پار از گذر

ناموس و شرم اندرنگنجد عشق برجه به استکبار و شرم کن رهاعارف قوال بود کاهل برجه وگر دستار و خرقه ده بدو

از رباح آمد یزدان سماح برجه قول قنطار صد ز به عشقی کهآمد گوهر فرشت آنک عشق برجه به زخار قلزم موج چو

کشندت می فروسو ار زلفین برجه چو دلدار آن جعد همچون توآمد یار خیال از برجه صالیی اسرار ز هم تو خیاالنه

برجهیدی حیلت و غدر در برجه بسی غدار عالم از یکیبرجهیدی قوافی بهر برجه بسی گفتار بی و گیر خموشی

2342ده انگبین را مطربان ده خدایا آهنین دست ضرب برای

کردند عشق وقف پای و دست ده چو راستین پای و دست همشان توپیغام ز ما گوش کردند پر ده چو بین شاه بخت چشم صد توشان

عشق در ناالنند ده کبوتروار حصین برج خود لطف از توشانرا ها هوش آفرینت و مدح ده ز آفرین همشان کردند خوش چو

دادند آب نغمه ز را ده جگرها معین ماء هم تو کوثرشان زنیست حاجتت کریما کردم ده خمش چنین و بخش چنان گویندت که

2343سواره گردون بر خورشید ستاره ایا چون را خود کرده حیله به

چو باشی میانه گهی اندر کناره دل بر نشینی آیی گهیباشی استاده دور دور از نظاره گهی در غریبم مرد من که

بسوزی را ها غم چاره چون چاره گهی چه را غم این که گویی گهیبدوزی هم و کنی می پاره پاره تو پاره باشد که به آن دل که

طفالن چو بگریانم را دل گاهواره گهی بجنبان گویی مراتو دایگان چون گیریم بر سواره گهی چون نشینی من بر گهی

دومو گاه نمایی پیری شیرخواره گهی گه و کودک زمانیگرفتی تو زبونم یا باره زبونم حیله و چست و عیار زهی

2344روزه ماه آمد باد روزه مبارک همراه ای باد خوش رهت

ببینم را مه تا بام بر روزه کهشدم دلخواه جان به من بودم

Page 122: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بیفتاد سر از کاله کردم روزه نظر شاه آن کرد مست را سرمروز آن از است مست سرم روزه مسلمانان جاه و بخت و اقبال زهی

پنهان هست ماهی ماه این روزه بجز خرگاه در ترک چون نهانآید که کس آن برد ره مه روزه بدان خرمنگاه به خوش مه این درگردد زرد گر اطلسش چون روزه رخ دیباه از خلعت بپوشد

است مستجاب مه این اندر روزه دعاها آه بدرد را ها فلکگیرد عشق مصر ملک یوسف روزه چو چاه در کرد صبر کو کسی

خمشکن و نطق ای زن کم روزه سحوری آگاه شوند خود روزه زتبریز فخر و دین شمس ای روزه بیا اسپاه سرلشکر تویی

2345خانه خانه باران و است گاه بی خانه چو خانه یاران جمله صالی

بودن محروم این چند جغدان خانه چو خانه ویران گرداگرد بهشتابید دل روشن اصحاب خانه ایا خانه کوران جمله کوری به

پرغم هشیار عاقل ای خانه ایا خانه مشوران را ما دلعشقبازی این چند دیو نقش خانه به خانه حوران کرده لقبشانندیدی خرمن و دانه خانه بدیدی خانه موران حالند بدین

یارا بگذار چرا و چون خانه مکن خانه ستوران با را چرااست سور ختنه سماع خانه آن خانه در خانه طهوران با ولیکنتبریز الدین شمس ست کرده خانه بنا خانه عوران جمع برای

2346فسانه جان ای مرا راز باالمانه مکن مجالس شنیدستی

النصیحه الدین که میانه شنیدستی از جستن چیست نصیحتعذاب الفرقه که زبانه شنیدستی با آمد آتش فراقش

ست گفته فات ما علی تاسو ال دانه چو دام رنج به ارزد نمیخیر کالصلح حق ست فرموده یگانه چو ای را ماجرا کن رها

یدعوا الله ان که برجه خانه هال به رو کن رها را غریبیفخری کالفقر را حرص کن نشانه رها زین داری ننگ می چراربی عند ابیت بگشاد ره نانه چو خشک آید کم گر باشد چه

کوهی ز کم نی ربه فسانه تجلی را این مخوان خود بر بخوانتوست با اقرب خدا نحن شانه حاضر چو آگه بی و زلفی آن در

گردد زنده شانه زلف زان بنانه ولی تا نسوی قرآن بخوانجان طوطی ای انصتو ست گفته آشیانه چو تا رو و خاموش بپر

2347ده من به را خود رحمت ده خدایا پیرهن تو پیرهن دریدی

ست کرده سرگشته تو صفرای ده مرا صفراشکن مرا خود لطف زاست پای به خوردن غم به عالم ده اگر بوالحزن با من به را غم مده

Page 123: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

لقمان عمر و نوح عمر ده خدایا ختن خوب بدان چندان صد وتافت یمن اندر تو روی ده سهیل یمن آن سوی به راهی مرا

2348کرده خشم یار ز خورده فریاد کینه و خشم به سوگند

را ما و را خانه زده برده برهم رخت گرفته حمالنهاده گران قفلی دل سپرده بر را کلید رفته او

گشته تلخ حیات تو بی مرده ای عیش چراغ تو بی ایگشته درد شراب تو بی فسرده ای ها سماع تو بی ای

ماندم تو بی سپید و سرخ چرده ای سیاه شبم و زرد مندریده ها پرده تو عشق پرده سرای ز دمی کن بیرون

2349دیده راست راست دیده دیده ای کجاست تو دیده چون

ست دیده چه وفا بی قطره دیده آن وفاست گهر بحربیند چه توتیا خور دیده اجری توتیاست ده اجری

برونی شب و روز ز آنک دیده ای راست تو مر شب و روزرویت آفتاب پرتو دیده در هاست ذره چو رقص در

جان دشمن دیده دو تو بی دیده بد ماست جان تو ز اکنونپریشان دل چو تان دیده دیده ای شماست دل عین در

است آن از جدا جدا دیده دیده هر جداست ما دیده کزببیند را خدای دیده دیده چون خداست مگر که گویی

افتاد حق بر کوه دیده دیده چون سنگیشخاست هر ازتجلی از کوه همه شد دیده زر کیمیاست همه یعنی

2350ستاره لشکر و مه سواره آمد یک گریخت خورشید

است برون شب و روز ز که مه نظاره آن کند تا که چشم کونبیند را مناره که مناره چشمی بر مرغ بیند چون

مه این عشق ز ما دل پاره ابر گاه و جمع گردد گهمرد تو حرص زاد تو عشق هزارکاره چون شوی کار بی

گردد لعل کار آخر خاره چون ست نبوده کار بیبینی عشق کوی سر بر قناره گر بر بریده سرهای

بنگر تمام درآ دوباره مگریز گشتگان شده زنده

2351یگانه آن کرد چه که بهانه دیدی یک پریر برساخت

فرستاد کجا را تو و را خانه ما پری سه دو و ماند اوباشیم چه ما بفریفت را ساحرانه ما حرکات آن با

Page 124: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دارد دست به کو سلسله زمانه آن گردن بربنددمکری کشید برون سنگ فسانه از شکر زهی شاباشابرو میان گرهی او میانه بست این از خرد گشت گم

مسمار چو دل است او درگه ستانه بر بر خویش بردوختهاست او سوار مملکت مرکب تازیانه بر است وی دست در

بگیرد کهی کمر او کشانه گر کند کهی چو را کهسیمرغ همچو قاف که آن آشیانه خود کویش به ست کرده

درفشانش عقیق شرم دانه از دانه بگداخت درهاتن در است او عشق ز که رازیانه بادی به نشود ساکن

خلق وین مذکرند مثانه عشاق در اند درماندهماییم که قدح درده شبانه ساقی باده ز مخمور

آتشدل که برزن زبانه آبی زند همی چرخ بربود مصحفم همیشه دست چغانه در ام گرفته عشق وز

تسبیح بود که دهنی ترانه اندر و دوبیتی و است شعربربود سیل که ها کرانه بسصومعه بی بحر که سیل چه

ناید فسانه من ز کمانه هشیار بی رباب مانندتیرم چو برپران و کن کنانه مستم بنی قصص بشنوحق باده ز بود مست سمانه چون کمین شود شهبازدیوار ز کند گذر خویش روانه بی شود هوا روی بر

خویش بی و شوند حق ز عاشقانه باخویش بکشند ها مینوشد لبششراب که مغانه دیدم می لب ز دید کیخدایی می می چی گاه آن فالنه و یا و فالن خنب از نه

درتافت چرخ کنار ز میانه ماهی این از دلم گشت گمجان و دل بی شخص که طرفه فغانه این کند همی چنگ چون

هشیار ز را عشق غم سردچانه مشنو و است سردلب کودید کسی یا تو دیدی نشانه هرگز دهد آتش ز یخدان

کن رها فن و فضل و درکش سمانه دم زند فن چه باز با

2352به جان هزار صد ز جام نه یک گرو ما قماش و برخیز

کردیم توبه خویش خود از ده ما این از رویم نمی هیچ مارا ما شراب کند رنگ مه یک و که شود یکی دو هر تا

شد تهی خویشتن ز ده درویش پر فقر شراب تو ده پررا کمان آن کن زه به و زه برخیز چون باده و کمان ماییم

پرفعل عقل بماند فربه برجای پیر سزای است اینست دیده کی خود نخوریم غم عه ما کند او و کشی بار تو

رو شه سوی به غم ز جه بگریز برون عاریت خانه وز

2353

Page 125: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ساده جهان در آمده پیاده جان شده تن مرکب وزرا جان درربود و آمد زیاده سیل بحرها ز سیل آن

را خود دیده لطیف آب گشاده جان را چشم دو خویش درشکر چنانک شیرین خود باده از همچو بجوش خویش وز

جان در چشم بنهاده درنهاده خلقان خویش به چشم جانکرده خویشسجده هم را سجاده خود و مسجد و ساجد بی

داده بوسه خویش لب بر شاده هم جان و جان شادی کایبزاید همدگر ز چیز نزاده هر کس هیچ ز تو جان ای

تبریز شهر سوی راند قالده می بدن و شتر چون جان

2354فسرده ها حیات تو بی مرده ای مرده سماع تو بی وی

کوبان حلقه عشق در بر برده ما کلید زده قفل توتوست دم از زنده آتش شمرده هر دم این بر آر رحمرا ما بسوز بیا خرده خامیم همچو آتشعشق در

نگیریم کس شیر موسی کرده چون خوی توایم شیر بادیده چو ای مباش پرده پرده در دیده پیش به نیست خوش

خور می عشق و عشق ز گوی خورده کم چنانک نبود گفتن

2355رهیده ما دست ز دوش دیده ای و جان به نرهی امشب

تو دامن ماست پنجه کشیده در آستین در دست ایروغن و آب و بگذار رسیده حیلت هریسه ماییم

حریفند تو چشم و من چریده چشم تو چشم ز چشم ایگلگون شراب مرا داده دمیده ای من زرد رخ از گلبرفشاندی چو رسن چو خمیده زلف چنبرم چو عشق از

بریدی من چشم ز و بریده رفتی از الشک آید خوندوانیم تو خیال گرد دویده بر غمت ما سر بر اینپرد چرا تو روزن رهیده بر جان به قفص ز مرغی

عیبیم جمله که کردم خریده خامش عیبمان همه با ای

2356باره عشق قدیم نظاره ماییم همه دگران باقی

گشتند ملول خواره نظارگیان شعله گرم دم این ماندآفتابیم حریف چرخ ستاره چون چون نشویم پنهان

گشتیم شهره و نما مناره انگشت سر بر اشتر چونخیالی جز بنماند ما پاره از پاره برفت نیز آن و

جستند چاره طریق چاره مردان نبود خود هستی با

Page 126: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کشیدند صف آتشعشق خاره در سنگ مسو و آهن چونگشتند غرق تمام کناره مردانه بی دریای اندر

2357خاره سنگ چو دلت گشته چاره ای چیست سنگ و خاره با

را ها شیشه چاره چه خاره پاره با پاره شوند آنک جزصادق صبح چو خندی می ستاره زان دهد جان تو پیش تا

بگشاد خویش کنار عشق کناره تا بر گریخت اندیشههزیمت آن بدید صبر سواره چون یک بجست نیز او

سودا بماند خرد و صبر حراره شد کند می و گرید میعصیرت جدایی ز عصاره خلقی چون فتاده راه بر

جگرشان خون ست شده چند کاره هر چه و ره این در چستندکار این بهر شدیم هزارکاره بیگانه دل و عقل با

االماره حقیقه االماره العشق طباله الشعر ومغیر فامیرنا غاره احذر لدیه سحر کل

فراقا وصف هذا العباره اترک لهوله تنشقموذن ای امام مناره بگریخت از فرورو خاموش

2358خیره جان و چشم دو و خیره ماییم عاشقان به تو بنگررویت گرد به ما و مه چون خیره تو آسمان چو سرگشته

احوال گرد به شبان است خیره عقل شبان این از فریادرخشان شمع هزار دیده خیره در شمعدان چو دیده وین

است نور موج غرب به شرق خیره از نهان از کند می سراست شاهی مرده جهان ز خیره بیرون جهان یکی عشق وز

ده نشان او از مرا که خیره گویی نشان دهد چه خیرهپرخون سپید سیه چشم خیره از زبان بود چشم کز

بنگر تو دین صالح روی خیره در بیان دریابی تا

2359نه میان در و بیار سفره نه آن عاشقان پیش به کاسه آن واست زشت که نان بریز نه انبوه نان که کسی دهد کآواز

کردی شکار بنان چو را نه تن جان پیش و برگیر را جانبرخاست تو قیامت نه امروز آسمان بر قدم برخیز

ساز نردبان آتشعشق نه از نردبان چرخ گنبد برهندو های چشم ز زهره نه ای کمان در تیر تو ترکانه

زخمت ز کند زیان سینه نه گر زیان آن بر دیگر زخمیگویی چشم راه ز نکته نه چون دهان بر مهر همه را ما

چشم در از رفتی چو اشک نه ای آستان بر سر و رو جا آن

Page 127: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2360نسیه زکات را تو نقد نسیه ای جزات خدا ز بازآ

خیرت جزای خدا ز نسیه آید نجات بال نقد درست بوده نقد جهات تو از نسیه پیش جهات تو شومی از

بادا تو بی تازه دولت نسیه این بیان تو طلعت اینحسهستت زیرا فال به نسیه که حیات و نقد مرگ

بادا نسیه چیز همه تو نسیه بر ممات نبود االست نسیه توبه و نقد تو جرم نسیه چون برات امشب دادت

2361خجسته و مبارک روز نشسته ای میان در تو و جمع ما

آ پیش همیشه همنفس شکسته ای دمی شود زنده تاحرف سه دو این است دل بسته پیغام شکسته سخن بشنو

من بنده که بگو بار رسته یک و رنج ز شوم کآزادبرگیر خویش روی ز دست دسته آن دسته چینیم گل تاکن شکرفشان دگر بار برسته یک قفص از نگر طوطی

2362آموخته ها نکته را جاودان چشمت دو آموخته ای فزا جان های شیوه را ها جان

تویی مفتاحش ست بسته دری عالم در چه آموخته هر درگشا و است تو شاگرد عشقآراسته بزم صاف صوفیان برای آموخته از الصال را صوفیان وانگهانی

را محبوب صوفی آن صوفیان میان آموخته وز خالء در مطلق معشوقی سرانداخته فراق اندر امتحان ز را دگر آن آموخته و بال در عاشقانش سر سر

نیاز بی دیگر نیم و نیاز نیمی را آموخته عشق دعا خود آن و یافته اجابت اینزده زانو آتشی بین او لطف آب آموخته پیش دوا صد حکمت افالطون همچوشب نیم کرده نقب اجابت با و دعا آموخته با دغا صد و رند عیاران سوی

کافردلی همه با ایشان که آموخته مرپرجفایانی وفا مالیده گوش را وفاچشمشان اندر است پنهانی های آتش و آموخته زخم صفا آیینه همچو را کآهنانشده تبریزی شمس بندگان ایشان آموخته جمله لقا نور او های تجلی در

2363برخاسته رهزنان زلفت هندستان ز برخاسته ای زنان از و مرد مردان از نعره

زده ها جان بیشه در تو برخاسته آتشرخسار آسمان هفت برشده ها جان دودجان ز کرده روان پنهان می و شیر های برخاسته جوی جان همچو ساقیان معانی وز

نیز کفر بدیده تا کشیده سرمه را برخاسته کفر مومنان میان را دین شاهددلی افتاده دیوار پس و دیوار چو برخاسته تن زبان این دل آن حال بیان در

عشق ز هستی خانه در نگر ها خرابی برخاسته رو آستان درشکسته خانه سقفاو از لیکن عاشقان از فارغم گوید چه برخاسته گر مهربان صد عاشقی هر سر بر

Page 128: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نمود را باقی عشق کان چو تبریزی برخاسته شمس آن عکس از وار یاقوت دل خون

2364و زمین هجرانت ز بگریسته ای بگریسته آسمان جان و عقل نشسته خون میان دل

عوض را مکانت مر کس یک نیست عالم به بگریسته چون المکان و مکان تو عزای درشده ازرق پر و بال را قدسیان و بگریسته جبرئیل دیدگان را اولیا و انبیا

نماند گفتارم تاب دریغا ماتم این کان اندر وانمایم مثالی بگریسته تا چناندرشکست دولت سقف برفتی خانه این از بگریسته چون امتحان اهل بر دولت الجرمکسی یک نبودی بودی جهان صد حقیقت بگریسته در جهان این بر جهان آن دیدم دوش

پیت در دیده رفت گشتی دور دیده ز بگریسته چو چکان خون بمانده دیده پی جانباریدمی ها اشک نبودی گر تو بگریسته غیرت نهان در دل چکان خون به همچنین

تو هجر در ها اشک جای چه باید ها بگریسته مشک زمان هر گشته خونابه نفس هردریغ ای دریغا ای دریغا ای دریغا بگریسته ای گمان چشم عیان چشم چنان بر

رو گرم همای ای برفتی الدین صالح بگریسته شه کمان آن و تیر چو جستی کمان ازبگریستن کسی هر داند چه الدین صالح بگریسته بر کسان بر داند که باید کسی هم

2365کوفته پا یاسمین جمالت گلزار ز کوفته ای پا ختن صد خطایت هر صواب وز

زن و مرد هر واسطه بی تو حسن بزاده کوفته ای پا زن و مرد عشقت باغ اندر وآنگهای پروانه جان آورده ات شاهانه رخ کوفته ای پا لگن اندر دل شمع هزاران صد

منصوریت پرباده عاشقان دماغ کوفته ای پا رسن بر عشقت حالج صد دو تاشده فربه چنان آن ذوقت ز جان کوفته الغری پا خویشتن در جهان در نگنجد می

خوششدند سلیمان زان چون قفص اندر کوفته هدهدان پا وطن در تا نبد پریدن راهالست سایه بدن این و المکان عاشق کوفته جان پا بدن این و رقص به جان آفتابپرشکر مجلس کرد عشقش شادان کوفته قهقهه پا بوالحسن با شده شادان بوالحزن

بکاشت نسرین و گل تبریزی شمس چشم و کوفته روی پا من جسم گل و نرگس میان در

2366کوفته پا تو عشق در همه سراندازان کوفته ای دریا روی موسی همچو جان گوهر

بکوب خوش را ما هستی آسیا هفت این ناکوفته زیر سرمه فزاید کی روشناییآنک از اندرنیامیزد عاقالن با کوفته عاشقان با ناکوفته کسی درنیامیزداحتیاط از درکشند مرده مور از کوفته عاقالن را اژدها الابالی از عاشقان

عشق کوب پی شود چون خیالت از چشم کوفته مردم تا کوفته از شود پیدا ها فرقشده خون شیران جان بیشه به تو شکار کوفته از عنقا پر قربت قاف هوای در

زمین بر گستریده دامن خورشید چون کوفته عشق باال راه اخترانش چون عاشقانرد عاشقانشدست بر زده الالیان چو کوفته ال الال مغز بر شده اال غیرت

نشاط از نگردند خسته جان راه کوفته حاجیان اعضا راه از بار زیر اشترانشانخستگی بعد ز تا گو غزل این کوفته ساربان بطحا راه بینی مست را اشتران

Page 129: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2367شده پرخون دل با را صنم آن است عشق چه ای تا چونی که گوید زمان چون هر بی دل

شدهکند پرخون دلم از را خود کف او دم به شده دم جیحون دلم خون او دست دست ز تا

نیست صبر خود من ز را او و من بر عاشق افزون نام من عشق حد ز معشوقم عشقشده

مهی یک بدیدم من باال به رو کردم شده چونک گردون آفت گشته خورشید فتنهبحرها در ها قطره و هوا اندر ها شده ذره افیون و باده عاشقانش دماغ در

کردمش نصیحت من اندرآمد عقل شده واعظ افالطون چو ای کردی مجلسسرد خیزرحمتش کز برو تبریزی الدین شده پیششمس مجنون و عاشق بینی کهنه مردگان

2368باخته شاهی گوی وحدت های میدان به نشناخته ای را تو کس بدیده عریان را جمله

غیرتت کمال از گشته کژچشم کل انداخته عقل را تو مر کو پنداشته کژی وزآمدی فرد جهان در عالم چشم و چراغ پرداخته ای جهان صد تو جهان اسرار در تا

گر جلوه رویت عشق از بهار طاووس که فاخته ای چون شده ناالن جان جسم درخت بررا آتش تو ما برای داشته از گلشن ساخته چو کشتی چو را دریا تو ما برای وز

حسن ز کردی پر تو چون را جهان تبریزی آخته شمس عشقت غیر از را روح جهان من

2369بگریخته بدن از بین ها جان بگشا بگریخته چشم تن ز دل درشکسته را قفص جان

پرداخته ها جان بین ها عقل هزاران بگریخته صد خویشتن بی خویشتن هزاران صدفارغم من دل و جان هزاران صد گریزد بگریخته گر من ز آن خندان و مست درآمد چون

جان ترک بگفته استسقا ز تشنه هزاران بگریخته صد چمن از سو آن بلبل هزاران صد

2370شده پویان آسمان از است صرصر باد چه و این مست وی از کشتی هزاران صد

شده سرگردانباد ز کشتی غرقه و باد ز کشتی جان مخلص بی بدو هم و ست شده زنده بدو هم

شدهتو امر در نفس چون یزدان امر اندر خوان باد مدحت تو وز گشته دشنام تو امر ز

شدهدان تقدیر مروحه از مختلف را شده بادها ویران وبا با عالم معمور صبا از

مدار پنهان مروحه نمودی رب یا را شده باد پاکان سینه چراغ دیدن مروحهپرست صورت یقین باشد سبب او بیند که شده هر دان معنی نور مسبب او بیند آنک وای شبه آرزوی از دهند جان صورت شده اهل ارزان درها معنی بحر اهل پیش

کند ایشان ز ها نقل مردان خاک مقلد زیر شد زیر کرده خاموش دگر آن شده و ایشانبچید می قراضه پوینده داشت ره بر شده چشم کان در کنون بین را ره چین قراضه آن

خویش ایمان بر لرزیم بچه بر مادر شده همچو ایمان سر به سر ظریف آن لرزد چه از

Page 130: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

سرلشکری غم در گدازی می ماهی شده همچو سلطان حشم بی آفتابی چون بینمتآتشخمش بر است برهان دود گویی شده چند برهان و گشته آتش دود بی بینمت

بگو کیوان سرت بر گردد چند و گشت شده چند کیوان سر بر مسیحا همچون بینمتبیار آن و بیار این که من ز جو نصیبه شده ای آن و آن و آن و این از رسته بینمت

بسیارگو ناطق معربد مست ای کن شده بس میزان کفه چون گویان خاموش بینمت

2371آمیخته ما خون با صنم خاک بود آمیخته کی ها جان با ها جسم این بود خوش

فراق درد چنین با ما دل های صدف آمیخته این باوفا صفای گهرهای باقرین آتشهم و آب نشسته هم با شب و صفا روز با دردی و جفت قهری و لطف

آمیختهکفر کرده صلح هجران و شده وصل یک آمیخته ایمان صبا اندر ما شاه وصل بوی

شده گم وی از گرگی گشته خلق یوسف آمیخته گرگ عما با رسیده پیراهن بویشده وی از تیرگی کرده ترک خاکی آمیخته خاک صفا نور با باده همچون آب

لقا های جان معشوق آن که روزی آمیخته شادیا شما با و مست بزم در آمدهخویش مست مخمور غمزه زان را جمله آمیخته کرده آشنا با اجنبی مستی ز تا

شده آدم چون ابلیس شراب بسیاری ز آمیخته تا اصطفا با هم ابلیس لعنتلطف مفتاح از بگشاده ابد بسته در آمیخته آن وفا با وفایی بی های قفل

شده پیدا ما مخدوم دین شمس سر آمیخته سر خدا وصف با بنده ببینی تارهی حرف این از فریاد دین شمس خداوند آمیخته ای اژدها با این از حرفی هر آنک ز

سخن گیرم پستتر تا دهم مهلت دمی آمیخته یک کبریا با سخن این است تند آنک زمحنتش هر از که گو حضرت عشاق ره آمیخته در بال با باشد لطف هزاران صد

شفا تریاق تنگ هزاران و زهر آمیخته قطره وبا با دولت عیسی نفخهشده یک بسته عهد عزیزی با جا آن آمیخته خواری عال با طبیعت از جا آن پستیجان جان پیش خاک نرخ به ارزان بود آمیخته جان غال با ها جان هست جا این چه گرشده گوهر چنان ها جان جان جان آن پی کیمیا از چون جان جان با جان آمیخته مس

شده سر یک اولش با جهان دور آمیخته آخر انتها با ابتدا ابتدایصفا تبریز که یعنی رو بخت سرای آمیخته در سرا آن با سرا این ببینی تا

2372نظاره دور از مکن رو در و شو بحری کناره هله به دریا کف دریا تک در بود کهبیذق چو خانه از برو بدیدی شاه رخ ستاره چو چو شو گم هله دیدی چو خورشید رخ

نمازی و پاک ای شده نوازی بنده بدان مناره چو ز موذن چو گو صال تو را همگانشد او از روشن دلت که کن نظر ماه این در ست تو رسیده که کن نگه شاه این در تو

سوارهعزت خنجر کشد چو بلرزم نه بترسم بدهم نه را او خنجر خدا پاره به و رشوت

او صفت لطافت به دارد که آب بود خاره کی و مرمر دل ز برآرد چشمه صد دو کهحریره و تتماج پی برقصی روز همه حراره تو و بیت این پی دل هوس دانی چه تو

نفورم سیم و زر ز سیمش بر بدیدم شماره چو سیم کف نسیمشز است نفور که

Page 131: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بیدی چو سبکسار که نداری بار آن از کاره تو همه شدستی که نداری کار آن از توبدیده کعبه و حرم برفته حجاج مهاره همه ست شکسته که نخریده هم شتر تو

خرابند و مست همه که حریفان سوی باره بنگر عربده ای هله شو چنان و باش خمش تو

2373شبانه دزد ای هله خواجه حیلت خانه مشنو روزن از مجه بشلولم بشلولم

دستش به ریش بمده پرستش غره یگانه بمشو یار تویی که او کند شاه وگرترو ارم باغ سوی به رو عدم صحرای زمانه سوی دور این در تو نیابی درد بی می

بازی چو باز بپر تو نوازی بنده شه سمانه به هیچ نخورد بازان لقمه خدا بهمن دهن در بنهد من نخورم گر کشانه بخورم گوش کندم من نروم گر بروم

پیشت به میرند همه ولیکن میرند نشانه همه سوی نپرد رو مه مه ای تیر همهرا خورشیدصفت خیالشرخ افروخت چه بهانه ز و فعل این عجب خدایا آموخت کی ز

شد جنون صید خردم شد فزون حسن را تو مغانه چو درد آن بده شد فزون درد مرا چوشمعی چو جمع این در تو جمعی جمعیت تو جان چو ای مجه نگینی حلقه این در چو

زمانهاو خوش حدیثان ز حدیثی نوش اگر قندفسانه تو آن لب بگوید که تا مگو تو

2374دانه چه و است دام چه که نگویی صیاد النه هله ز مست بجهد ببیند سیمرغ چو کهمی آن که باده مستان فالنی دست از فسانه بجز ز و فسون ز را جان و دل برهاندموسی کف از عصا چو را جهان عشق زبانه بخورد همچو را همه بسوزد که زبانی به

الهی است کمندی که بازی نه است سماع ترانه نه و بیت این در تو نخوت به سست منگرشاهد و دالله غم را غری هیچ شانه نبود و گر شانه غم را کلی هیچ نبود

نهنده ست نهاده تیغ چنین تو دهان دهانه به به تیغی بر گیرد که کارد مثلالهند دربان همه سفیهان خیاالت ستانه که و درگاه سوی را سگان نگذارند

لشکر به درآیند که را غران زنانه نگذارند فر و کر ز دشمن لب بخندد کهتیرش و اسپر نبود نشانه ست ندیده یگانه چو مرد نبود دوگانه ست نخورده چو

2375روزه مادر کرم به بیامد اطفال روزه سوی چادر طرف سستی به طفل ای مهل

لطیفش شیر آن بخور ظریفش روی روزه بنگر در بر بنشین کن وطن کوی همان بهرا خدا است بهاری که را رضا دست روزه بنگر پرعبهر شده را جان جنت بنگر

یازان چه و ضعیفی چه نازان غنچه ای روزه هله چنبر از بجه بهاری باز رسن چوخندان و دلخوش چیی ز خونی غرقه گال روزه تو خنجر از خوشی خلیلی اسحاق مگر

جهانی تازه بنگر نانی عاشق چیی روزه ز بیدر از هله جانی گندم بستان

2376ما به اندکی بهل خوردی آنچ از ده ده صنما صفا ای جرعه به تو را ما توی به تو غم

را ما کرد خراب چه را ما خورد تو غم ده که سزا را غصه و غم افزا شادی شراب به

Page 132: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

نهانی دهد خدا که آسمانی شراب ده ز آشنا دست به تو خصمان دست ز بنهانرا ها چنگ بنواز را ها جنگ تو چنگ بنشان به تو سپاهان از و عراق ده ز نوا ما

تشنه مست هزار دو برگشایی چو خم ده سر مرا و ده مرا که بیارند کدو و قدحرا برهنگان بنگر را خزان ببین ده صنما قبا برهنگان به اطلس همچو شراب ز

پیران اند بنشسته جوانان نظاره ده به عصا را پیر سه دو تازه جوان می بهشهریاری که برسی زاری به دین صالح ده به عطا جان شراب ز داری شراب و ملک

2377ده جفاکارش یار یکی خداوند ده ای خوارش خون سرکش ده عشوه دلبری

گذرد می سان چه به ما شب که بداند ده تا بسیارش و ده عشقش و ده عشقش غمکن بیمارش تجربه جهت روزی ده چند کارش و سر پیشه دغلی طبیبی با

تشنه را او کن و بیابان ده ببرشسوی سبکسارش سینه حجری سقایی یکشهر سوی نداند راست ره که کن ده گمرهش رفتارش بیهده کژ قالوز پس

شدند سرگشته مه آن سرکشی از ده عالم دوارش گنبد این گردش مدتیپار را ما دل کرد همی که صیادی ده کو پیرارش دل و دلی سنگ ببر زونماند یاد مرا که او ست شده پار ده منکر اقرارش دم و او از انکار ببرگفتی دربان به که نشانی به آخر ده گفتم بارش ما بر بیاید چو فالنی که

گیرد باال ز خواجه مرا که آمد ده گفت آچارش و ابله خودی همچو بجو رومکن مست رهی چو را کس و ساقی ای کن ده بس هموارش ره حد بدین مست کنی ور

2378دیده آن نظر در طرب و است خمار دزدیده صد بود کرده نظر روی آن در کهسرمستی آن سر در هوس و است نشاط مالیده صد بود پاش کف به خود رخ که

گوشی نپذیرد زمانه مکر و بشنیده عشوه بود یار آن لب از سالم کهمعذوری برو تو ندیدی چو زلفش پیچیده پیچ زمان دور بد و نیک در تو ای

بدمد صورت نی اندر که است تراشی نالیده نی نفسی بی نیی تو دیدی هیچشد خواهد کی لب حریف که بداند بالیده گر قلم بریدن ز برنجد کی

غیر و تو میان است فرق چه بپرسند خاریده گر مرا فرق تویی که بس این فرقبریخت خاک آن سر بر فیکون کن ای لیسیده جرعه را تو خاک جهان عشاق لبخرد نه شناسد عشق را تو تبریز پوسیده شمس نرسد بهاری باد دم بر

2379همه چنانیم که جانی باده آن همه بده ندانیم پای از سر و جام از می که

گلیم شاخ از و سوسن از سرسبزتر همه همه جانیم تابش و شده مطلق روحدربند ماست همه بنده هوا و همه هوااند زمانیم دور این از رفته برون که

یار لب شکر به بخروشیم سرنا همه همچو کانیم که بفروشیم دکان همهبخورد سایه مثل را ما تن مشرق همه تاب مکانیم و کون مثل صورت به کهاست بد چشم حذر از ما رخ همه زعفران ستانیم الله و چمن حریف ما

خوریم سوگند همه ساقی به و آریم همه مصحف نستانیم می کفت و دست از جز که

Page 133: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

برد بوی جان گلشن از دارد جان کی همه هر آنیم که دریافت دارد آن کی هربرون اندیشه ز است مرغ دل چون ما همه دل گرانیم رطل زان شده دل سبک که

بدهند ما ره عشق از زر تاج همه ملکان جوانیم بخت از کمربخشتر کهطلب پیکار اول صف به را ما همه جان سنانیم و تیر روی پیش در آنک ز

ننشینیم بشر ظلمات پرده پس همه در درانیم پرده سحر نور چون آنک زشدیم صبح جهان خورشید ز بودیم همه شام شبانیم شهره کنون بودیم گرگ

آرای جان رخ بنمود چو تبریز همه شمس روانیم همچو جان و دل با او سوی

2380شاه تو حد بی عفو گناه پیشجوش آمد گناه از کردن توبه

جو و بسجست کنی را گمره که راه بس ز فاضلتر ست گشته گمرهیتو وصف ویران کرد را آه منطقم ست مانده شد بسته گفتن راه

محرمی ندارم را دردت چاه آه قعر در کنم می اه علی چونلبش از بروید نی بجوشد تباه چه گردد من راز بنالد نی

نامحرمیم ما آنک ز نی ای کن خواه بس عذر را نی و را ما شکر زان

2381آمیخته عاشقان با بین آمیخته عشق خاکدان با بین روح

بد و نیک و آن و این بینی آمیخته چند آن و این آخر بنگربانشان و نشان بی گویی آمیخته چند نشان با بین نشان بی

جهان آن و جهان این گویی آمیخته چند جهان وین بین جهان آنترجمان چون زبان آمد شاه چو آمیخته دل ترجمان با بین شاه

ماست بهر زیرا آمیخته اندرآمیزید آسمان با زمین اینرا باد و خاک و بین آتش و آمیخته آب دوستان چون دشمنان

ضد چار آهو و شیر و میش و آمیخته گرگ قهرمان نهیب ازاو لطف کز نگر شاهی چنان آمیخته آن گلستان در گل و خار

او فیض کز نگر ابری چنان آمیخته آن ناودان چندین آببدان و بین اثر اندر آمیخته اتحاد مهرگان و نوبهار

لیک ضدانند و کژبازند چه آمیخته گر کمان و تیرند همچودان حیف و باش خاموش خا آمیخته قند دهان اندر پند و قنددل ز روید همی تبریزی آمیخته شمس چنان آن نباشد کس

2382پنداشته جان تو را بخاری پنداشته ای کان تو را زر حبه

زمین در قارون چو فرورفته پنداشته ای آسمان را زمین ویرا دیو لعبتان بدیده پنداشته ای مردمان را لعبتان

تو ننگ از عشق رفته کرانه پنداشته ای میان در را خود تو ایکفر دود از آب چشمت گرفته پنداشته ای عیان نور را دودکرم همچو پلیدی در شهوت ز پنداشته ای همچنان را عاشقان

Page 134: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

است لعنت نشان شهوت پنداشته مستی نشان بی را نشان ایصوت و حرف میان گندیده تو پنداشته ای زبان بی را خدا وی

کوریت بر زند می پنداشته ماهتابش نهان هم را مه تو ایام گفته را خویشتن گفتم چه پنداشته هر دیگران هجو تو ای

2383آمده جان بسکشش از تو آمده عشق خندان و شاد کشتگانتتوش از لیکن است شکرخای آمده جان دندان به دیگر شکری

چنانک را دل صورت دیدم آمده دوش سلطان دست بر خوش بازرا مشتاق هر جان کرده آمده صید جانان سوی پرخون پربود آید تو سوی ها جان آمده جمله کان جانب زر جوی یک

چیست ز خون این عاشقان از آمده گفتمش رندان و عشاق از تو ایعاشقی زبان باشد خون آمده گفت برهان است خون را عشق

ماست لطف ریحان بوی و مشک آمده بوی یزدان نور گویم راستمرا تبریزی شمس درد آمده درد درمان گنج لحظه لحظه

2384سلسله از دیوانگان اند سلسله جسته از جان بوی برزد آنک ز

برخاسته عاشقان از ها سلسله نعره از االمان و االمانهمی گنجد نمی مشتاقان سلسله جان از آسمان و زمین در

دمی هر من برم می لیلی سلسله پیش از ارمغان مجنون جانماست گوش در تو عشق های سلسله حلقه از مران تو را ما هوش

انگیختی سلسله کز بین سلسله فتنه از نشان می هم را فتنهتوست بند از جان پای بر نشان سلسله صد از نشان بی شد جان چه گرتوست زلف مرادم تبریزی سلسله شمس از بیان من کردم چه گر

2385شده شب را دیگران را ما شده روز شب را اختران آفتابی ز

شد پیروز ما های دولت شده تیر شب را کمان مر و جست تیرالیقین عین رخ در خندان شده روز شب را گمان کافرستان

کنون ایمانت مرغ شده برپریده شب را امان خواهی امان بیجان کان اندر است روز دمی شده هر شب را کان توست نقد روز

نشان بی روزهای را شده عاشقان شب را نشان و رسم عاقل

2386آبگینه دار هش دانا باز کینه قرابه و کبر سودای نیفتد میان در تا

یاران پای بسیار جان بشکنی شیشه کمینه چون بود خود این گردد خسته و مجروحخاری عذر به را سر آری مرهم که پینه وآنگه هزار افتد محبت موزه بر

شششو و پنج ز بیرون شو خوش و شراب سینه بفزا سرای گرد را ناخوشی مگذار

Page 135: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

پاکی جهان کز بل خاکی شراب زان قنینه نی واسطه بی رسیده حق دست ازخواهی در آنچ هر یابی وحدت نه بزمگاه این که و نه آن که محنت رزمگاه در

تبریز شمسحق از فزودی غم که دینه جانی های کهنه بی فزاید طرب نو نو

2387توبه بالی کآمد را زاهدان توبه پیغام جای چه آخر خوبی و جمال آن با

کرده توبه توبه هم برشکسته زهد توبه هم ورای کاری را عاشقان هست چونرسیدی جان نور در رمیدی جهان از توبه چون پای تو بشکن بریدی سر شمع چون

تتاری آهوی با قراری بی است توبه شرط بسخطای ای آمد چو خطا ترکرباید او که جان بس درآید چون صید توبه در خونبهای صد او غمزه تیر یکبتازد عاشقان بر خیالش سحر هر توبه چون توتیای اسبشصد غبار گرد

ها جان گشته مخمور او لب باده توبه از سزای داده پرخمارش چشم آن وکردی تازه و سرسبز را عاشقان باغ توبه تا سرای و بام کرده خراب حسنتتبریز شمسحق بی برگشاده توبه توبه ای وای وای ای نماید ره که روزی

2388گرفته من دامان پنهان است کسی جا گرفته این من پیشان کشیده سپس را خود

جان از خوشتر و جان چون پنهان است کسی جا من این ایوان نموده من به باغیگرفته

دل در خیال همچون پنهان است کسی جا گرفته این من ارکان رویش فروغ امانی در قند مانند پنهان است کسی جا گرفته این من دکان شکرفروشی شیرین

نبیند کسش چشم بندی چشم و گرفته جادو من میزان موزون است سوداگریسرشته همدگر در او و من گلشکر گرفته چون من آن او گرفته او خوی منعالم جمله خوبان نیاید من چشم گرفته در من مژگان خوبش خیال بنگر

ندیدم کس ز درمان عالم گرد خسته گرفته من من درمان دیدم عشق درد تایابی درد ز درمان کبابی دل نیز گرفته تو من فرمان گردی درد گرد گربریدی طمع خود از ناامیدی بحر گرفته در من مرجان برآری سر بحر زین

سیرت چشم بگشای صورت طلسم گرفته بشکن من سلطان بینی غرب و شرق تاکرده سالم پیدا بینی غیب گرفته ساقی من پیمان کرده جام پیمانه

دیده روح نوح کای کشیده دامنش گرفته من من طوفان بین عالمی گریه ازشکسته ما سرهای وآنگه ما تاج گرفته تو من یاران وآنگه غار یار تو

بنگر گریه سوی زان بگذر گریه ز گرفته گوید من ریحان گشته روح عشاقنشسته دل صدر بر شکسته دل گرفته یاران من میدان پرستان می و مستان

خامش شکار کن می تازی سگان گرفته همچو من کهدان عوعو سگان چون نیببینی جان چرخ بر را دین شمس گرفته تبریز من کیهان رویش نور اشراق

2389ایستاده کیست آن جان ای دل خانه زاده در شاه و شاه جز باشد کی شه تخت بر

خواهی چه بگو من کز اشارت دست به باده کرده و جام و نقل جز خواهد چه می مخمور

Page 136: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

مطلق نور ز جامی معلق دل ز نهاده نقلی ابد بزم هوالحق خلوت درنوشان باده بزم در فروشان دغل بس ساده ای و نرم مرد ای نیفتی تا دار هش

نباشی تا زنهار قالشی حلقه گشاده در دهان گل چون بسته چشم غنچه چوناست عشق کمال نقش عالم است آینه زیاده چون کل ز جزوی است دیده کی مردمان ای

گلستان این در زیرا پیاده شو سبزه پیاده چون همه باقی است سوار گل چو دلبرکشنده هم کشته هم کشنده هم و تیغ داده هم باده عقل هم گشته عقل جمله همبادا پایدار کو است دین صالح شه قالده آن گردنم در دایم عطاش دست

2390ساده و صاف عشق در داری که آتشی گشاده آن رو حور صد ببینی او از فردا

رنگ بی صاف و ست ساده خود شهوت به بزاده بنگر ای ساده از بین صنم عالمی یکاست ناپدید چند هر جانت شهد نهاده زنبور پر شهد از بین او های خانه شش

کمتر و است گز سه خود تو تن زیاده اندازه فلک نه از بنگر تو خود خان درزن زمین بر کوزه این لیسی کاسه چند باده تا خنب روی از را گل کاه برگیر

گردد صاف سجده تا کن آتشین سجاده سجاده این زیر از برآید رخی آتشتبریز شمس عشق بر سوارگشته پیاده آید مه و خورشید شه آن رکاب اندر

2391سازکرده چنگ با مغنی آن کرده بازآمد باز عشق بر را بال دروازه

برشکسته حسن از را یوسفان کرده بازار فراز یک یک را شکران دکانرا سروران سرهای درنهاده کرده شمشیر بسسرفراز معنی ز گاهشان آن ونشسته خونشان در را عاشقان کشته کرده خود نماز یک هر جنازه بر گاه آن و

روزی راست که حلق زلفت های حلقه کرده آن دراز گردن حلقه برون ما ایدارد نوحه نوح چون عشقت نوح که بس کرده از راز دریای را ما جان کشتی

نموده ختن صد ای شکسته ختن یک کرده ای طراز سیصد ترکی غمزه نیم وزبر رخ به را تو پای نهاده ابد کرده بخت ناز تو وآنگه کمینم بنده کت

نازنینان سرهای نازت پای خاک کرده ای نیاز شکل حق تو ناز بهر وزتبریز شمسحق ای حقایق زرگر کرده ای گاز چو گاهم بریده زر چو گاهم

2392کشیده خود به را دل عشقت کهربای دویده ای دالن بی چون دل پی ما رفته دل

واری جامه عشق از حسنت ز دل بریده دزدیده دل دستان فراقت شحنه تاخورده عشق مصر از جانم که بسشکر دمیده از شکر جان در من ناله ز را نی

عرشی همای خوش ای عشقت های سایه برپریده در عرش تا ها جان باز لحظه هرنسرین و ورد جاست کان مرغزاری شاد چریده ای آهوان وین رسته عشق آب از

تو آینه ز اکنون و را خود ندیده بدیده دیده آینه در را خویشتن دیده هرتبریز شمسحق ای تو دولت شنیده سرنای برتافته جانی رباب گوش

2393

Page 137: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

دمیده دگر صبحی بنگر و خواب ز رسیده برجه آسمان از کوبان پای و جویانمستی و است می وقت نشستی چرا جان نیست ای کشاکشکس این در آخر

پاکشیدهدستی بکوب برجه مستی رضای گزیده بهر پرراوق پرستی قدح دستی

آن است می خورم چه هر مستان چو مبین را دیده ما دو مخموری نان مرا شود افیونریاضت کنم من تا قیامت آن ناشنیده نگذاشت گوشیش ندیده اش دیده آن

رایگانی داد می زندگانی آب بردمیده او فردوس او قطره قطره ازگفتم پوست بیرون گفتم چه هر دوست بریده از دم گفتار جان آن دارد چه سر زان

نبستی او رشک گر دهانم همه این دریده با دیدیی تو را آسمان جای صدرا تابشش و خورشید جان ای داند چه آفریده یخدان جان این را آفرین داند کی

ستاند ای جرعه چون نداند می که این وارهیده با خویش از گردد خراب مستیرا دین شمس اسرار دانی چه تو خمیده تبریز چرخه زین تو ای نجسته بیرون

2394ناله کرد عشق از دل مطرب که بس پیاله از یکی کف در درآمد دلبرم آن

برآرد سرم از آنچ من سر در هزارساله افکند باده را ما عشق کرد نوخویشم وقت مست من کیشم و دین گشت حواله می کسم بر نی شناسم را نسیه نی

خریدم را چرخشت بدادم جان باغ قباله من را بیع این نبشتم می جام برخانه تو بزن برهم زمانه سخره کاله ای چگونه وآنگه ارزد بیش کاله کاین

را جان دهان بگشا را دهان این نواله بربند یکی گردد عالم دو هر که بینیباشد مست چو جانت نواله آن خاله نپذیرد به بنگرد کی خالش و خد سرمست

تبریز شمس سرمست آسمانی های ژاله جان چو شده پران بنگر و چشم بگشای

2395خانه گرد گشت می را خود نگار ترانه دیدم یکی زد می ربابی برداشته

خوش ترانه زد می آتش چو زخمه مغانه با باده از دلکش و خراب و مستساقی نام به زد می عراقی پرده بهانه در بدش بودشساقی باده مقصودسبویی او دست در رویی ماه میانه ساقی در بنهاد درآمد ای گوشه از

مشعل باده زان اول جام کرد زبانه پر زند کآتش دیدی هیچ آب دررا دلستان بهر از را آن نهاده کف آستانه بر بوسید سجده بکرد آنگه

می آن اندرکشید وی از نگار دوانه بستد او روی بر می آن از ها شعله شدرا بد چشم گفت می را خود حسن دید زمانه می این در من چون بیاید نی و بود نی

2396نه گلم این در پایی گل از و آب از پاک نه ای دلم این بر دستی شدستم دل و دست بی

گشته خیره راه در گشته تیره آب نه من منزلم صدر در بر برون مرا ره ازمشکل و گشت شوریده زلفت پیچ ز نه کارم مشکلم کار بر را خود زلف شوریده

تو بی است حاصلی بی دارم که حاصلی نه هر حاصلم و کار بر را خود عشق سیالب

Page 138: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

که باشد خواهی روح پروانه شمعم نه گرد قابلم شمع بر داری که آتشی زانزلفت ز گره صد با من تبم رشته نه چون سلسلم زلف بر زمانی گره همچونبابل چاه پرسحر جانا توست چشم نه از بابلم چاه در حاللی بکن سحری

جانم ست شده حاصل دم زان الست حاملم گفتی جان بر را بلی کن نه تعویذبرانی را ابر کان زمانی آن باشد نه کی کاملم ماه بر را رخ و بیا گویی

جانم است مقبل ار تبریز شمسحق نه ای مقبلم جان بر را خود وصل اقبال

2397بسته تخته رشک از عاشقانت گرد رسته ای تخته و تخت از عاشقانت جمله ویبکرده قدح یک در کشیده مطرقه نشسته صد عاقالن چون کشیده قدح زین صد

بلندی بر بردیم فکندی ریسمان گسسته یک ریسمان آن و معلق هوا در منعشقت شیر که بس ای چشمت آهوان شکسته از استخوان هم بردریده پوست هممبارک را تو ماه شب در خواب به خجسته دیدن زهی دیدن رویت بامداد وز

آبگینه چو گشته کمینت بنده بخسته ای پا و دست صد آبگینه بشکستهبنگریدم دزدیده تبریز شمس حسن بجسته در کمان از تیر غیرت ز و گفتم زه

2398پرده تو رخ از باد دررباید که دم مرده آن هست که جا هر بجنبد شود زنده

بازآ خشم و ناز وز آ ساز سوی جنگ نورده از ما رخت از را خود های رخت ایشادی صبوح کاندر بامرادی و بخت بخورده ای ما داده تو کیقبادی جام آن

سکران گشت و هجر در سیران کرد درده اندیشه فزاست جان چون باشد چگونه صافتبرآیی اگر کوه از مایی آفتاب فسرده تو عالم این برآرد ها جوش چه

داده نبات داد گشاده لب دوش شمرده ای روزها ما نهاده ای وعده خوشبرفزوده تو عشق افیون بر و باده ببرده بر گرو رویت مه از و آفتاب از ونداری روا آخر شکاری هر شیر خرده ای سوزیشهمچو گیری خرده به را دل

جانم نداد فتوی جهانم این در چه گرده گر نیم طمع بر گشتن دراز و گردزردرویی چه از که گویی چند دوست زرده ای خویش شور در برآرم صفراییم

را خود جعد تو آری را بد چشم رغم سپرده کی ما به دل ای سپردم تو به را کاینفراقم در صبر نی اتفاقم تو با فشرده نی شود می جان حالت دو این آسیب ز

شد الحجر کالنقشفی گفتت که بگو تو سترده هم شود می زو ها دل ز ما گفتار

2399بخورده ای توام هم ای برسته من تو فسرده از توام از چون گدازم می تو در هم

غم هر به پا زیر گه فشاری کفم در نافشرده گه انگور نگردد می که زیرافکندی ما خاک بر آفتابی نور ببرده چون طرف آن باز اندک اندک گاه آن وبازگردیم نور چون خود تن روزن خرده از و گناه از پاک آفتابی قرص در

زنده گشت که گوید بیند قرص که کس بمرده آن فالن گوید آید روزن به کو آن ورا ما اصل پوشیده شادی و رنج جام درده در بمانده باقی صافیم اصل مغز درتبریز شمسحق ای ها دل اصل اصل گرده ای قدر چیست تا کبابت جگر صد ای

Page 139: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2400آمده خار سوی لطف ز نگر را آمده گل دلدار و کرده باز و ناز دل

شده شب مهمان برآمده نگر را آمده مه انوار عالم ز کشان دامناست اختر شهنشاه که نگر را آمده خورشید غمخوار گازر عذر بهر از

دوست که نگر را آن تو خوار نقطه به آمده منگر پرگار چو نقطه طواف اندرربود دلبران همه ز دل که دلبری آمده آن بیمار دل این وثاق اندر

غریب خاکدان این در روح همچو عشق آمده این کفار به مصطفاست مانندما خشک درختان سوی بهار آمده همچون ایثار به حسن نوبهار آن

نگر اثر در ولی بهار بود آمده پنهان کار در و گشته زنده باغ زونگر دلبران در نبینی اگر را آمده جان گلنار چو روی و سرو قد با

نگر عاشقان در نبینی را عشق آمده گر دار سوی شاد منصورواردید حیات آب چشمه مرگ عین آمده در دیدار مایه که ای چشمه آندرآ جان بستان به عشق بهار آمده آمد اقرار به برگ و شاخ به بنگر

است قیامت و حشر که کنند می آمده اقرار دگربار باغ مردگان آنکن خموش رو باخبری چو خود ز دل آمده ای اخبار به مباش خبر بی چون

2401بسوخته را ها خرمن هزار صد بسوخته ای را ما خرمن مدار پس زین

زده آهنی بر خارا سنگ عشق بسوخته از خارا و آهن ز بجسته برقیحسن آفتاب ای بساختم قدم سر بسوخته از پا هم آمده جوش به سر هم

ای پرده بنواخت تو ز دلم این بسوخته سرنای سرنا و دریده اش پرده همآتشت ز افتد گر زمهریر اصل بسوخته در سرما بینی حشر روز تا

تو عشق کرد ندا جای نه عالم بسوخته از برجا داشته گوش که جان هرتو جمال شرار که سوزشی لطف بسوخته ای عمدا به و پیش کشیده را جان

بدید دمی احمر می را سرخ روی بسوخته آن حمرا می او عشق صفرایدگر دمی بنمایی ار احمر خد بسوخته آن صفرا و برآید تو سودای

زدی همی مطرا زلف الف که بسوخته طبعی مطرا تو طره جعد ازفلک جانب تو جستن به شدم وا بسوخته در دروا ماندم نگشت وا در

آتشی تو وصال شعاع از بینم بسوخته کی پهنا ز هجر دراز راهشده او اندر کنان رقص سپند چون بسوخته من غرا قصیده و تر شعر

عاشقان دکان به برق بسوخته اندرفتاده کاال و ناقد و نقد و بازارچنانک جان اکسیر ز مسجسم گشته بسوخته زر استا را ها مس اکسیر ز

عشق ز شده حیران همه مومنان و بسوخته ایمان ترسا راهب پیر زنارآمده تبریز ز و دین شمس ز بسوخته برقی باال ز گشت پرده که ابری

2402مده بادم و عشوه ساقیا بده مده باده یادم به هیچ دی و فردا غم وز

Page 140: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بنه پیشم و کن پر مه خم آن از مده باده گشادم هیچ گره نگشایم گرپسر خوش ای گویم سر ز می گذرد مده چون فتادم مست دگر نخواهم باده

توام زنده کشته توام خنده مده چاکر شادم باده توام بنده که نه گرتوام قهر کشته توام شهر به مده فتنه مرادم هیچ توام بهر که نه گر

پرزیان این بر بخش کان لعل آن از مده صدقه ندادم صدقه جان تو برای ز ورشکر لب ای ده بوسه درگذر کین سر مده از ننهادم گر سر خاک هر سر بر

داد داد بدو عشق زاد بار دوم که مده هر بنزادم گر داد و صدق از ره صدمقام تبریزت شد نام نیک مده شمسحق دادم تو هیچ تمام نشکستم گر

2403مده گرانم رطل آن غیر جان مده ساقی آنم جز هیچ نخست بدادی آنک ز

تو ز قرارم و عیش تو ز نگارم مده شهره خزانم رسم تو ز بهارم جانجانکی جان تو پیش شکی بی تویی چو مده جان جهانم دو هر یکی ای مرا باش

تو باش او آفت تو فاش و مده پردگی روانم و جان تو باش رهی جانباده خود کف از مرا بدادی مده را دوش چنانم که جز درآ چنینم که چونسیمبر صنم ای زر چو شرابی مده غیر ندانم آنک ز دگر ندانم هیچ

بزن در آن بر قفل چمن در شدم مده نیست نشانم هیچ من ز بپرسد کی هرام بنده را تو زخم ام پراکنده مده شیر سگانم به جز ام زنده اگر تو بی

ترم و تازه گل زان اخترم چون مه مده زان همگانم با خوشترم همگان بیروحیان شمسحق تبریزیان مده خسرو زبانم زخم دهان تو از شده پر

2404مسخره پیشرخت آفتاب ای و مه جندره ای و آینه از زهره زند چه تا

عشق سودای ره بر ماه افتاده تو قنجره پیش شده یاوه اش گلگونه ریختهتو گلستان سوی سماع شد ای پنجره پنجره این سر بر عاشقان دل و گوش

عظیم حجابی هست پنجره این که سره آه ای مگو هیچ است خوش حجابی که روبخاییدنش بهر هست که شکرینی دستره از مثل بر ست شده دندان همه لب

ای خمره در دیدم را خویش دل خنبره دست این در چیست حکیم خواجه گفتمرا چرخ همگی کو کسی شراب تره گفت یک نخرد می جان دوالب همه با

پاالنیی پیشش تند گردون باتوبره کره خر جان او میدان سر برلشکرت در باشد آن از فارغ شه میسره ای بر دولت میمنه بر نصرت

دین شمس جهان عید تو تبریز ز که بره ای برج جانب آفتاب رسید که هین

2405رهه بی ره تو از شده منزل همه قهقهه ای دهنی بی بین رقص قدمی بی

یافت شیر دمی چونک عشق پستان سر مهه از یک کودکک گرفت سروی قامتعاشقان خدا بهر روی ببینید ابلهه روی کوردلی بسی زد زنخ چه گر

آنک از من از بشنو است یوسف کو چهه والله هم و نمک هم یوسفی با بودمدار غیب گوشسوی جمال نماید وهه چونک وه از پر فرش هاست نعره از پر عرش

Page 141: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تیر همچو بتی خاص کمان باشد زهه عاشق ده بشود گر کمان نپرد هیچدین شمس نظر یک دید تبریز ز دهه آنک بر کند سخره چله بر زند طعنه

2406دیده ها صبح ذوق صبا چو دلی شدی ایا مست دیده نادیده ز ذوق ز یا

کوه دامن به گهی تحیر بحر به دیده گهی کهربا کوه در و ببسته کمربگشاده دریچه صد دل و دیده دیده ورای سما صد رفته زمین و چرخ ز برون

دریا در فتاد بخاری و جوششی دیده چو قفا در رست نظرش لذت زدریا با چشم درآمیخت موج موج دیده چو یا گشت بحر همه که عجب عجب

پیشخروس دانه چو عالم دو دیده پیش کبریادیده به پاک نظر بود چنینتوحید در که آن مطلوب نه و است طالب دیده نه جدا را مطلوب و طالب صفاتال ز رست که کسی شناسد کی را بالدیده اله عاشق بگو رست کی ال ز

بدانسته جبتی فی و لیس دیده رموز قبا را جبه این من بار هزارگفت را دین صالح و ضمیر گشاد خدادیده دهان دیده ای من حیات تویی

2407الله اال اله ال علم و لواء الله زهی اال اله ال قدم اوج بر زد که

وار موسی شاه برآورد گرد الله چگونه اال اله ال عدم و هست بحر زاو خجلت ز صفا صفات اند الله ستاده اال اله ال قدم به او پیش به

است به عدل هزار صد از وی ز ستم الله یکی اال اله ال ستم خوشی زهیبرویاند می کرد نظر که طرف هر الله ز اال اله ال ارم باغ هزار

روزی عجب رسم کناری به غم بحر الله ز اال اله ال کرم و لطف موج زکس آن جان بوی هیچ من شه از الله ندارد اال اله ال غم به تو ببینیش که

تبریز شه از نپذرفت کحل دیده الله چو اال اله ال ندم و دریغ زهیشنود شه الست جان از و دل از الله برآید اال اله ال نعم بانگ هزار

الدین شمس خدیو بلندی و لطف الله بهشت اال اله ال سقم شفای زهیمحرم کند می تبریز به طواف الله دلم اال اله ال حرم حریم آن در

در بر هان کیست که بگویم که خوشی الله زهی اال اله ال منم که او بگوید

2408سیاه آب قعر ز برآمد آفتاب الله چو اال اله ال شنو ذره ذره ز

آمد جان آفتاب چون که ذره جای کاله چه و قبا خود ربودند آفتاب زوار آدم دل مه برآمد چو گل و آب چاه ز در فروشود یوسف چو آفتاب صد

ای نه مور ز کم که برآور خاک ز خرمنگاه سری و دشت ز موران بر ببر خبرشد قانع مور پوسیده دانه به آن آگاه از نبود ما سرسبز سنبل ز او که

داری پا و دست و است بهار مور به راه بگو صحرا سوی به نسازی گور ز چراشوق جامه درید سلیمان مور جای تباه چه های مثال زین خدا مگیر مرا

قبا برند می خریدار قد به کوتاه ولی قد هست است دراز جامه چه اگرفروبریم تا که درازی قد ماه بیار زه بسکلد درازیش پیش که قبا

Page 142: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

من خموشی از که پس این از کردم دانه خموش چنانک باطل و حق شود کاه جدا ز

2409همخوابه و یار دوش را تو است بوده گرمابه که گشت مشک از پر تو خوی از که

ست شده شاخ شاخ تو عشق ز سنگ شانه البه چو ات کرده و حمام به خوانده پریتانگشتش هر شد دید را تو زلف شانه سبابه چو همچو تهلیل آلت و دلیلحمام خلوت گشت پر تو روی نور تابه ز چون ست شده زجاجی قبه جمله که

صفا یافت تو از آب مثل گل که نسابه خمش گشت یافت تو نسبت کی هر که

2410خفته تو و سماع و یار و خلوت آشفته مقام های زلف آن از بادت شرم که

یار حلقه و روی شب و منم سپس این ناگفته از رازهای و تب و دراز شبسوزانند و بتان آن درند پرده بنهفته برون است شب در بتان های لطف که

جفتان این از شو طاق را همه کن خواب جفته به شب به مرو رواقش و طاق سوی بهاست دریایی مثال بر شب خلوت ناسفته بدانک درهای بود بحر قعر به

تبریزی شمس شاه نما کعبه چو پذرفته رخ های حج عوض باشدت که

2411دیده در خیال چون تو و دیده چو دیده دلم در فال به زیبا و مبارک زهی

ست شده مست و خراب دیده دو وصل بوی دیده به در وصال رب یا باشد چگونهباشد من شیرمست آن بیشه دیده دیده چو در شکال و گرگ دارد زهره چه

ببین ذوالجالل نور بگشا را دیده خوش دو آن دولت فر دیده ز در خصالدید سلیمان صد رشک آن سنجق و چتر دیده چو در بال و پر جان هدهد گشاد

درتافت ها بدیده جمالش آفتاب دیده چو در جالل نور ز هاست شعله چهجسم خرگه درون شد قنق عقل عقل دیده چو در مجال ندارد هیچ عقول

الدین شمس صدر جان از شد مست دیده دیده دو در مال مال او از هاست باده چه

2412فرزانه حکیم ای توام روی مست مستانه چو های چشم بدان تو نگر من به

است دیوانه که دلم پیچد تو مست چشم دیوانه ز و مست افتاد همدگر جنس کهبنگر من به خوشی بین مرا خراب ویرانه دل به کند خوش نظر آفتاب که

درنگری که نظر یک بدان که نظر دانه بکن یک ز کند سر عجب های درختریزند خون و مست و ترک عجمی تو چشم ترکانه دو تیرهای عجمی زند می که

برد یغما به چنان را دل خانه و خانه مرا در پابرهنه حسنک دود می کهبرشکنیم خانه و آییم تو روی باغ مردانه به کنیم صحرا چو خانه هزار

شرح زین فارغی و ماهی چو تو دین شانه صالح از حور زلف سر است فارغ که

2413پیوسته است بت عشق به که دلی بنشسته عجب است او پیش بتش که این عجبتر

Page 143: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بنگر این از بهترک دال چشم آهسته بمال نیز تو دل ای طرف هر به مدورانی می بحر سوی دعا سوی به کف تو دو جیب به تو گوهر پیوسته نه استبود جیب گرد دست ورا که کسی برجسته خنک و گشت روح سبک و لطیف او که

طلبش در بازگشت طرفی هر چه خسته اگر شد وانگشت خود به چو طلب آن ازخاری از بخسته جان دل گلبن گلدسته میان هزار خاری ز تو دال ببین

علم و طبل و غبار برآید چو دل بشکسته میان تو ببین هستی سنجق هزارمستان آن در درنگر عدم شهر به وارسته بیا خویش چو هزاران و خویش ز ببین

بقا سرای در شاد قدم دو هر شسته نهاده خود دست دو هر فنا بساط زین و

2414پرده را تو دیده بشد که ای لقمه سراپرده ز کنی ضایع که بیش تو مخور

پنداری چه گر لقمه آن در خویش پرده حیات را دیده و آن است سبل را ضمیرنکنم چرا مگو جا این در تو مکن پرده چرا چرا این است گشته را جان چشم که

ست بنموده شهد زهر هر ز که تن پرده طلسم را تو مر ست نموده پرده عروسآید پیش خیال ببریدی را لقمه پرده چو صفا در بر شده هاست خیال

آید خیال روح خیال روی به پرده طبع فزا جان که برآید نعره عقل زگوناگون های پرده این از شو جدا پرده دال جدا را تو مر نکند تا که هال

2415نادیده بکرده را ما و گشته دیده بخندیده تو بدین را ما گریه بدیده

راست تو خنده مقام چون جهان و جان پسندیده بخند بس هست کنی چه هر که بکناست سیه ها الله جان تو حسرت و درد بدریده ز جامه توست رخ جمال از گل

بگزیدند پاک های جان عالم خلق بگزیده ز بوده تو میانشان ز آنگهان واست خشک او درخت و نبات عشق پیچیده بدانک است من درخت گرد گرد بهیافت بلندی بسی درختم گشت خشک بنازیده چوچو زر چو شد رخم گشت زرد

بود را دلم این که جواهر های ببازیده خزینه را جمله درون قمارخانهمن دل این شکسته هستی ساغر نسازیده هزار تو مخمور نرگس خمارباری من جان گشت تهی پخته و خام فروزیده ز آتشی چنین تو مدد مدد

تبریزی شمس بنوازید نی چو خروشیده بهانهمرا غم ز مطرب و نی بر

2416بزغاله است الیق بز به که برو گوساله برو حیات گاوان ز هست که برو

شدند جمع گله گله خران که برو ساله برو یک دو خر و پیر خر و جوان خرآید همی خر بوی مرا تو ناله ناله ز خر ماده و زار علف به کند خر که

برای بباید پاک عبیر دماغ و جالله مشک برای پلیدی های گلولهگیرند بو به خر بول خران که زمان آن حاله در زهی و حالت زهی و زمان زهی

نرسند خران دل میدان به که میا خیاله میا رسند می حیل هزار صد بهرا دنیا عروس این بلیس کیست دالله دالله ز بکن قیاسی تو را عروس

را طالب نیست شرط باشسخن دنباله خموش به رسد ابرو اشارت ز او که

Page 144: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2417چهره پری آن است جهان دو زهره خالصه شود فنا گشاید نقاب او چوشود سوار کنون معانی براق بر زهره چو بود را که او پیشسلطنت بهشوند مات جمله سماوات مهره ستارگان درافکند شه آن چو چرخ طاس بهکند سجود ورا ببیند قدس روح بهره چو او از برند مقرب فرشتگان

تبریزی شمس خداوند عرش قطره همای یکی او پیش بود بحر هفت که

2418الله ستر فی جان ای جان الله ای ستر فی ران می اشتر

درکشدرکش آتش الله جام ستر فی پیشسلطانشب تا خور می لب تا الله ساغر ستر فی میدان اندر

بین را خشمش بین را الله چشمش ستر فی پنهان پنهانرنگی پروین شنگی الله یاری ستر فی مهمان آمد

دستش مستشخستم الله دیدم ستر فی آسان آساندرده باده برجه الله ساقی ستر فی پنگان پنگان

2419دیده نور تن فرش بود بپریده خوش جان مرغ بود خوش

خسیسشده نادیده دیده جان در رسیده دیده جانرا سنگین جان و زرین بگزیده جان برنج از کلوخ چون

اجل دست گشاده کاغذ پیچیده سر است کاغذ در نقدبسته سرش پرعسل لیسیده خمره تو را پهلوش و پشت

بشکن و زن زمین بر را بشنیده خمره چنانک نبود دیدهرا خم بشکند تبریز بلرزیده شمس فلک نامش ز که

2420پوشیده نگار آمد پوشیده آمد عذار خوش صنم

جمال و حسن گلستان از پوشیده داد نوبهار را باغعشاق همه دل زمین پوشیده در زار سبزه شد رسته

را گرمش سوز پرده دم پوشیده آن گرمدار طرف هرکرده روان خون و اشک تغار همگنان در پوشیده خونشاندماغ به رسد همی خون آن پوشیده بوی تتار مشک همچو

مشتاقان برند بو آن از پوشیده تا غار یار آن سویجانت صدقه تبریز پوشیده شمس کنار یا ای بوسه

2421برده دل های جان پرده مطرب همین شب به تا شب به تا

مخمورند و مست که هایی خورده جان ای باده باده سر بر

Page 145: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

رفته مفردان خرابات کرده در گرو گل و آب خرقه

2422نه مست این رخ بر نفسی نه رخ پست نفسی را جفا و جنگ

آورم دست به نیست اگر نه سیم دست این بر تو زر چون بادهآسمان هفت در گشاده تو نه ای پابست دل بر کرم دستنیستی بجز نیست تو پیشکشم را نه نیستیم هست لقب

بند اشکسته هم تو شکننده نه هم اشکست سر بر جان مرهممنه پسته و شکر آن بر نه مهر پیوست چاکر این بر مهربار پنجاه دل ای امت نه گفته شست این در پای مکن صید

2423رایته زمن من فدیته رشا سبیته یا من ارحم اننی تقول لست

دعوته اذا کفی برده اتیته محرقنی اذا عنی بصده محتجبلطیفه مختلف ناظری الیس بیته آه و مسکنه مهجتی الیس آه

زعفر بذر خدی فی الفراق زرع سقیته قد ما کثره من العیون علی وشتمقلتی اصاب السهم رمی ما حیث کفیته قوسک قد یکتب دمی من ظل سهمک

2424زمانه وافقه لعاشق طربا شانه هل فیه اصلح هوائه فی افلحیومه غمرات من فراقه امانه هدده قمر من لیله اتاه ثم

باطنی فیک احرق لقد لبدره ضمانه قال انا صرت حبیبه له قالبشارق یقتلنا عاشق کقتول بیانه ال یمکننا ال و وفاتنا حان

وصاله لدی هان شهوه کل مکانه اعظم لنا ظل طیب کل اطیبلوجهه مثل من اتی الذی کفر وبانه قد شجر او ینوبه قمر ان

وجهه خیال طیف نفوسنا من عیانه اکرم لنا کان عیوننا من افضلخده نار یلفظ قائل لسان لسانه رب یوماذ شراره من احرق

نهاره اتی ثم شراره ترجمانه احرقه اصبح بناطق نوره

2425فواده سر آواه لمن وداده طوبی و بعشقه الفواد سکن

فواده و کمریم الکریم کمهاده نفس صدره و المسیح شبهبسره یبوح لکی الفواد لعباده اذن کرامه الصدور شرح

ها فتوح و ها بفتح القلوب لجهاده رحم النفوسسیاسه قهرنسا ال و انتظار ال و الغطاء بعتاده کشف تانسا السعید فرح

تعلقوا و ربهم لرایه بعماده عشقوا حالهم یخضع العرش وبفضله الحبیب نظر الی صلوا رشاده و بحسن ارشدهم الحق و

اوصافهم فی معشوقون افراده القوم علی عاشقهم الحق وتحیرا عاشقیه به العقول فناده حار معشقیه به العقول کیف

Page 146: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

متصرفا تکن ال و تنکرن لکیاده ال خف و هذا فی بالعقلحکمنا تصرف من اعظم اعقاده فاالمر من بالجبار الود وشیخنا ممالک من البصیره بمراده ملک یشا ما یمنع و یعطی

خده شعاشع قلبی من غاب بعاده ما و بصدوده تشمتوا البغروبه نآی اذا المصیف عباده شمس من الشمس حر غاب ماسیدی دین شمس به جل رماده تبریز بکثر المولی اکرم ما

2426الناسیه ستی یا الخابیه فدیتتک فم تشد کم الی

کاسه لی منه فامالی ناسیه اال صفوه تذکرنینجی اال منه کاسه آبیه فما لها باخت تاتی و

2427آمدی خون تر شاخ از بدی واقف او از باغ آمدی گر جیحون چشم از بدی آگه او از عقل ور

آفتاب قرص ز روزی مهش کردی برون سر آمدی گر مجنون و لیلی هوا در ذره به ذرهزدی پستی بر گوشه یک او لعل های گنج آمدی ور قارون گنج صد ای ویرانه گوشه هر

شدی پیدا گر دیده بر زند می دل بر که شیخ نقشی چون ای ناشسته رو و دست هرآمدی ذاالنون

کند می بندی چشم کو نیستی کس آن سحر چشم ور بر چون تن و جسم این دل وآمدی گردون سقف

نظر این باشد چند تا گر نظاره خواجه آمدی ای بیرون معشوق نظر زین گر بدی ارزانبساست را عالم لوت این ولی آمد نو لوت مهمان این شدی مهمان اگر کون دو

آمدی افزون

2428پری و حور از پر بستان ببین شد بهاران انگشتری فصل نمود عرضه سپه بر سلیمان گویی

حبش خاک از زاییده وش ماه رخان از رومی شده بیرون خوش مسلمانان تو چونکافری

بین یار نقش آب در بین گلزار بین احمری گلزار های غنچه آن و بین خمار نرگس آن وزر و سیم چون بین افتاده همدگر بر ها زرگری گلبرگ دستگاه بی ها حلقه و آویزها

نگر کل عقل به گل وز نگر گل بلبل جان بری در ره جا آن بوک تا پر رنگ بی در رنگ وزکند می اشارت نسرین کند می غارت عقل کند گل می کو آن است پرده پس کاینک

صورتگریرا سنگ داده آب وی را جنگ داده صلح آوری ای می ها رنگ در را بدرنگ گل این چون

سروری دارد سرو ور تری دارد ها شاخه چیزی گر تو جان ای دلبری صد کند گل وردیگری

مل جام و نقل جای چه گل و راغ و باغ جای جان چه جان کز کل عقل و روح جای چهخوشتری هم

Page 147: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2429مشتری سپهر و ماه تو ماه طواف در چنبری ای چرخ و خورشید تو چرخ در آمده ای

من جویان تویی خود یا تو جویان منم رب دیگری یا تو دیگرم من منم من تا من ننگ ایریخته دو هر خون وی آویخته من و ما پری ای نی و آدمی نی انگیخته دگر چیزی

برد خارستان به را ما پا آنک ز نباشد پا دوسری تا از شود کافر سر آنک ز نباشد سر تایخ بسته جو لب آبی روان جو میان نفسری آبی تا رو تیز هین رو سست این تیزرو آن

تو سنگ بر تافتم زان را سنگ گوید گوهری خورشید در درنهی پا وارهی سنگی ز تو تادلت اندر ست تافته زان یزل لم عشق مهتری خورشید نمایی آخر و بندگی فزایی کاول

مطبخت در آمدم زان را غوره گوید کنی خورشید پیشه دگر نفروشی سرکه حلواگری تاتو چشم دو ام بسته زان من که گوید را باز را شه ما روی جز جنسخود از بگسلی تا

ننگریننگرم جمالت در جز برم فرمان بلی چاکری گوید نمایم جان وز نگذرم خیالت بر جز

خود رخت کردم عرضه زان من که گوید را باغ با گل و بفروشی را خویش رخت جمله تاخوری ما

خورد دیگر دلبری با برد زر جا این کز کس از آن باشد چه از آن گو راست و نشین کژ توخری

خرد عیسی و بدهد خر او که باشد آدمی خر آن و دهی عیسی تو که باشد خری از وینخری

کند گوهر بود زر ور کند زر را مست مشتری عیسی و ماه ز بهتر کند بهتر بود گوهراشتری الله نور بل نوا بی مشتری بری نی بویی پیرهن زین را تو باشد یوسفی گر

رطب آید خشک شاخ از سبب بی مریم چو را آید ما مهد در طلب بی عیسی چو را ماسروری

بین نور شب بی و روز بی بین انگور رز و باغ بی بی حق داد از بین منصور دولت وینداوری

شد گرم عالم حمام آتشم همچون روی گری از کمتر کودکان چون ای گرمابه صورت بررا موش و مار طعمه شد را روش ببینی عبهری فردا های چشم آن شده موران دروازه

مانده تیره دیوار رانده مه تا مبصری مهتاب گر نگر سو کان آمده اناالیهشو محفوظ دین شمس از رو تبریز جانب باوری یا بنما صدق از واصفان زبان از یا

2430روی می فانی دیر از بقا اسب بر که آن روی ای می دانی که سو آن رهی بینای و دانا

غرض بی و دانه و دام بی عرض و جسم همره می بی کامرانی در رهی می تلخکامی ازروی

کین ز پر نفس همچو نی چین دانه عقل همچو می نی جانی جان تو زمین حیوان روح نیروی

درتافته مه همچو ای دربافته فلک چون روی ای می نشانی بی در یافته نشانی ره ازاو صهبای از بیخود ای او سودای غرقه روی ای می معانی اندر او اسمای مدرسه از

بو و رنگ را زمین داده جو آب چون تو خوی می ای ارمغانی بی تو که نپندارد کس تاروی

Page 148: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

سبق فرماید فاش تا حق منصور سایه روی کو می مستعانی در رهی می مستعینی کزآسمان تا رود می بر جهان زین ها کاروان می شب کاروانی صد خود تنهایی به خود تو

روینهان چونی ای ذره در جهان آن آفتاب روی ای می پاسبانی در نشان شه پادشاه وی

شب و روز از برون بستی عجب بسطلسمات می ای مکانی اندر تو که پندارد چشم تاروی

شوی می بهاری شکل تو چند غیبی لطف روی ای می خزانی اندر تو چند مطلق عدل ویسر ز افکن برون چادر صور زین آ برون روی آخر می بانی گله در بشر رنگ در چند تا

جان چو سلطان و چاکر وی جان چو پنهان و ظاهر در ای جان چو پنهان بینمت بی کیروی می زبانی

2431ای طبله نهاده سر بر کو به کو گردان عشق حیله این بی کنم زنده بود مرده کجا هر که

ایبدم مرده کنم زنده کرم از روانم ای خوان زله لطفم خوان از برد تا نرگدایی کو

کنم پر زهرت ز گاهی کنم بر در را تو ای گاهی کیله چون کفم در ای من ز آخر شو آگاهکنم پرزرش کان صد من به آید ای حبه ای گر قله باشد چند هر کنم شیرینش دریای

قسم من وز رضا تو وز کرم من وز عدم تو پیله از کرم پیش در نهم اکسون و اطلس صدای

کشتنی بی دهم خرمن را نومید لحظه ای هر چله بی دهم قربت را درویش لحظه هرنیی تنگ دل اندر کنم جوشان شکر ای چشمه کله و دماغ اندر نهم خوش های اندیشه

سقط گردد تو اسب ور فقط دین در فرس ران بیابی می سو هر الغری اسب جای برای گله

مجو بخشد حق که آن جز مگو ال و باش چون خاموش جمره بر رضا حلوای ز جوشانای پاتیله

دین شمس روی عکس از برین خلد شد حله تبریز وی از جامه هر عین حور وی در نقش هرای

2432ای خانه هر روزن وی گلشنی هر رونق ای ای دردانه چون تابنده تو خورشید از ذره هر

ای آواره هر واگشت ای بیچاره هر غوث ای ای افسانه هر مقصود ای مکاره هر اصالحشاهنشهی رونق ای سهی سرو حسرت یاران ای که ای خواهم یارانه یاریی یک دهی را

تو هیهای لبی هر در تو سودای سری هر ای در پیمانه تهی عالم تو های فیضشربت بیتو شاهین کمین صید تو مسکین خسروی ای هر دیوانه هر زنجیر تو تقلیب سلسله وی

بود خاری گلی هر با بود ناری را نور ای هر ویرانه هر گنج بر بود ماری حرس بهر

نی نار پاکت نور با نی خار را گلشنت ای ای دندانه نی و زخم نی نی مار گنجت گرد برکاشتی فتنه تخم صد افراشتی عشرتی ای یک فرزانه عاقلی یک نگذاشتی ما شهر در

ها رنگ عشقت ز دارد ها فرهنگ و ای اندیشه حنانه را تو ماه ها چنگ سحرگه تا شب

Page 149: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ریخته ره در نعل صد آمیخته جنون و ای عقل شانه همچون اندیشه آویخته تو جعد درخسی چشمم در خواب شد نرگسی چون تو چشم پی ای از لیک بسی بینم می بیدار

ای دانگانهخمش لب مراقب جانش ترش دوغ با ای بقال دکانه گوشه بر هش به و بیدار روز تا

کد بهر و کسب بهر از دود می گردد روز ای چون ترنانه مشتری شود او نانه خشک تاکاشته گندم شوره در بگذاشته مزرعه ای ای پروانه چون تو روزن پنداشته را شعله ای

دهد تشریفت و تفهیم دهد تشریفت ای امروز جانانه کل عقل با دهد تالیفت و ترکیبای برجسته ها دام زین ای رسته زین تو که فتانه خامش دلبری در ای اندربسته دل و جان

ای

2433برساختی آالجقی جان باغ اندر آنک ساختی ای مصور روح جان و جسم در زدی آتش

پایشان برگشادی تو بد بسته درختان گوهر پای ز فرشش بد خاک گلستان صحنساختی

آموختی سخن رسم را معماگوی ساختی مرغ پر صد و بال صد را پژمرده دل بازمرگی بی عمر تو ای ز برگی بی برگ وی تو اسپر ز پاینده را مرگ خدنگ الحقساختی

قدم رفتش همی کژمژ قلم چون ره این در مسطر عاشق پاکیزه او بهر جان دفتر برساختی

عجب نبود کنی مردم اگر را گاوی و ساختی حیوان عنبر بحر در تو چو را گاوی سرگینتو بهر از آفتاب چون کند گیری جهان کو ساختی آن لشکر و تیغ صد او اجزای از هم را او

عجب نبود کند سجده ملک گر آدم پیش ساختی در چاکر و سقا را چرخ خاکی بهر کزدرریختی تاثیرها گل و سنگ در اختران ساختی از معبر معراج آسمان تا دل راه وز

زه بهر از انداختی خارشی تیره خاک یک در پدر کردی را خاک ساختی یک مادر خاکقادری گشایی درها اگر جنت در گور ساختی از در بشکافتی حس پنج از تن گور در

نهی می رحمت آب صد پدر آتشخشم ساختی در آذر گونه صد منی آب دل اندر وما سودای از و خون وز ما صفرای و بلغم ساختی از چادر شاه ای را روح خرقه چار زین

کاین بیاید مستمع روزی با کند خصمی ساختی سخن کر خویشتن تو خواندمت حیاتم کآبمو به مو معانی شرح بگو تبریزی شمس سر ای صورت چون بده پایش بده دستش

ساختی

2434آمدی سلطان شاه ای یزل لم ملک دار شاهان از ز سنجق برزدی ماهان قلب بر

بستدیجان کارستان اصل ای المکان از آمدی زدی ماه برهم ها ذره چون را چرخ و آفتاب صدسوختی را شب و روز تا افروختی مشعله بدی یک از شد خجل نیکی آموختی جرم به عذری

بری دل تا درآ جان در پری ای پنهان رشک ایزدی از لطف سر ای مشتری صد زهره ایحرم کاندر تویی زیرا صنم ای بخرام هم بخرام عابدی هر حسرت معبدی هم هر قبله

Page 150: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

خالقش پاک پرنور رخش آن مثل بی است یا نقشی اش طره مشکین است زلفیاحمدی طیلسان

رود پی در جان سایه چون رود تبریزی شمس نور چون کحل یا توتیا خاکش دیده درسرمدی

2435دلبری جمال اندر دل سر دیدم دوش کافری من فزایی ایمان لبی لعلین دلی سنگین

ای جانانه چنان پیش کسی گوید دل و جان سیمین از چنان پیش کسی گوید زر و سیم ازبری

دهان بودی را عشق گر جهان جمله شدی را لقمه عشق گر شهان جان شدی درباندری بودی

خجل تو از دل و جان ای دل نام شنیدم می دلدل من عشق از گل و آب اندر مانده ایخری چون

ببین خوبی بیا دل ای بچین گوهر بیا جان و ای شور آفتی زین مسلمین ای المستغاثشری

غمش فرشسواران بود تا باشد کی خود شه تن چنان پیش نهد سر او تا کیست سرسروری

عالمی گردد سرسبز او کز آمد نوبهار او نک لعل چون دمی شیرین من یار چونحلواگری

زیبارخی من چو داری رخش گوید من به دم بنده هر چو داری دلم گوید بدو دم هرچاکری

بوستان سوی خیزید دوستان ای بهار دیگری آمد در ننگرم من تویی من بهار اماها شیوه و غنج دارند ها میوه و ها نیلوفری اشکوفه چون روییده رخت گلستان در ما

زنی کف درختان برگ زنی دف مطرب چو خوشی بلبل باشد منی چون گوید غنچه هرتری کشی

کشان دامن خوش و سرسبز مهربان بهار شهپری آمد یابد مرغ تا زینتی یابد باغ تاشود پنهان من یار تا شود حیران او از خلق کری تا و کور هر کوری شود جان را ما جان تا

خو شاه هر شود بنده او شاه باشد که جا سامندری آن شود دل هر او ناز باشد که جا آنمن یار خیال دل در رود می خرامان و بافری مست کریمی شاهی حدی بی شریفی ماهی

2436کنی صدتو خود اقبال کنی نیکو اگر یار کنی ای خو ما با که باشد کنی سو این رو بوک تا

آراستم را آفاق کاستم را ره گرد کنی من خو ما با که باشد برخاستم تو جرم وزرا تو بنهادم تخت بر را تو زادم عدم از کنی من خو ما با که باشد را تو دادم ای آیینهمن فرمان طالب وی من کان از گوهری کنی ای خو ما با که باشد من احسان ببین آخرشو بیگانه خویشتن وز شو پیمانه مرا کنی شرب خو ما با که باشد شو همخانه من درد باکن آزاد خود ز را خود کن داد زاده شاه کنی ای خو ما با که باشد کن یاد را اجل روزجان سیمرغ تن ز بجهد کمان از تیری کنی مانند خو ما با که باشد فالن ای بیندیش را آن

Page 151: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شکر لب هر عاشق ای زر و سیم کرده جمع خو ای ما با که باشد نگر خوبی بیا باریکنی

بنگاشتم عجب نقشی کاشتم وفاها کنی تخم خو ما با که باشد برداشتم ها پرده بساخوانکم استغنموا و ادیانکم کنی استوثقوا خو ما با که باشد ایمانکم استعشقوا و

بیا ما پیش به گوید را تو تبریزی شمس کنی شه خو ما با که باشد ریا از و زرق ز بگذر

2437همرهی بی میا ره در هی نام خوش یوسف در ای درنیفتی تا خرد یعقوب ز مسکل

چهیدری هر پیش به خسپد بیهده کو بود سگ خرگهی آن هر سوی آید ماندگی کز بود خر آن و

رسد می جانب چه کز بین حسد و عشق این سینه دلنوازی در جز دهد آگاهی کی را دلآگهی

پاسبان همچو بیضه بر هان باش مرغی و مانند مستی زایدت دل بیضه قهقهی کز و وصلعمو ای گدااند جمله او غیر ندارد شاهنشهی دامن دامن در را خویش دست دو درزن

شب به تا آتش در رو می غمش از خورشید او مانند بام بر خوش گرد می شود شب چونمهی همچون

زنان چوبک صبحدم تا اختران این او بام درگهی بر همایون والله حضرتی مبارک واللهآسمان آن در رو کردند جهان کاندر ابلهی انبیا هر شرکت وز زمین دام از رستند

ربا آهن از آهن چون طرف آن گشتند کهی بربوده پرد پا و پر بی کهربا سوی که سان زانزمین در نروید نزلی او انزال بی دانک زهی می نبود را مایه یک او تصویر صحبت بیمستیان سیروا آواز ز اشتران همچون نهنهی ارواح را اشتران آن کند می عرابی همچون

زند می حقایق رمل جان رمال دل لوح دهی بر ده لطیف زر شد رقومشرمل از تاجهان در طبیبی کآمد همرهان ای روید اکمهی خوشتر هر بیناکن ای مرده هر کن زندهرخش بردارد پرده چون ولی باشد همه ها وه این را گر نوحه نی نوا نی ماند زهره نی

وهیبازپر گلشن سوی رو بلبلی گر کن گهی خاموش گه نادر به اما رود خارستان به بلبل

2438ای زاده لولی و لولی ما رخت جمله ای دزدید سجاده نگذشته او مکر مسجد هیچ در

او از سوراخ قمر برج او از شاخ ده فلک سلیمی خرقه من کفشچون در بیفتد ار وایای ساده

ما دود شد آسمان بر ما عود اندر آتش ای زد باده نادر به ساقی ما بود و باد بشکستکند می منزل بحر در کند می مشکل کار ای در داده دل عاشقی کو کند می دل قصه جان

رو سخت باشد صبر در او که باشد آن داده گوشه دل در ای گشته گوشه تو چون نیای افتاده ای

ای داده دل کجا خود تا ای افتاده ای غصه ای در قواده وسوسه یا قحبه آرزوی درخود پرتشویش ریش از خود ریش از بدار لب شرمی هرزه در عاقبت از چشم دو بسته

ای گشاده

Page 152: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

جری بینی عاقبت در سری آن عقل است عاشقی خوب در بری شهوت وز حرص ازای آماده

چمن سوی سبک پرد من گفت مرغ که بنهاده خامش ای حجره در دفتری در گرو نبودای

2439ای عیاره بتکده در کشد می کشانم خواره دامن خون پی اندر دوم می دامن همچو من

ایکند می پستم لحظه یک کند می هستم لحظه ای یک خودکامه کند می مستم لحظه یک

ای خمارهاو شست در ماهیم چون او دست در ام مهره ای چون سحاره غمزه از تنم می بابل چاه بر

او من ماروت و هاروت او من ناسوت و هر الهوت رغم بر او من یاقوت و مرجانای بدکاره

آتشی برج چو ماهی خوشی آب صورت ای در خاره چون مرمری چون دلی دلبر سینه درنهان در بگویم تو با جهان گنج آن ای اسرار پاره آیم خویش با من که تا ده مهلتم تو

او جوی تا سبوی بردم او روی عکس ز ای روزی استاره جو آب در او نور عکس ز دیدمزمین در بدیدم جستم آسمان از آنچ که ای گفتم بیچاره چاره شد ایزدی فضل ناگاه

کفم در هندی شمشیر صفم اول در است گل شکر فر از بشکفم نصرت باغ درای رخساره

کمان چون بودم داده خم غمان و رنج کز رفت هر آن دست در استخوان چون تنم این بودای سگساره

طرب در درآمد زهره شب نیم دیدم آواره خورشید ای سرگشته عجب آمد خویش شهر درای

کهن چرخ این گشت نو کن طغرای خم ای اندر گهواره در بربسته سخن در درآمد عیسیناخوشی در ناید پیش در آتشی نیفتد ای دل اماره نماند نفسی سرکشی برنیارد سر

عاشقان قران آمد عاشقان جهان ای خوششد مکاره هر مکر از عاشقان جان وارستملک چون گردد عرش بر بانمک لطیف ای جان سیاره هر مانند فلک زیر دگر نبود

جهان طاس در گشتند جان و عقل موران و مانند در شد وا نهان را جویان رخنه آنای درساره

ذل ز شد ایمن که زیرا گل شاخ گردد خار افشاره بی گل و چین گل دشمنی نماندش زیراای

سوسنان زبان همچون زبان ای خاموش کن خاموش باغ در شو نرگسچشم مانندای نظاره

2440آمیختی کهکشان با سرکشان آفتاب آمیختی ای بندگان با انگبین و شیر مانند

طرب دادی را جزو هر فزا جان شراب چون آمیختی یا خاکدان با کرم یاران همچو یاماردی الابالی در فدا جان عشق همچو آمیختی یا دان خرده پرحرصشحیح عقل با

ساختی مسکن آب در فرمانروا آتش آمیختی ای ارغوان با نظر عالی نرگس وی

Page 153: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

درزدی آتش در کآتش درشدی آتش در نشان چندان بی با تو که جستی نشان چندانآمیختی

بد و نیک بازگشت ای الصمد الله سر آمیختی ای پهلوان با خود ز کردی تهی پهلوکسی تو از نبرد بویی بسی بجستندت ها آمیختی جان ناگهان خود دل خسته و آیسشدند

الفتی نبود جنس بی حیرتی نبود جنس آمیختی از آن و این با ای نه آن و ای نه این توتو خوان گرد بنشسته تو مهمان جهان دو آمیختی هر میهمان با ریختی نعمت گونه صد

تو ز داند نمی را خود او چندانک آمیختی آمیختی جان چو تن با تو چو داند کجا آریشدی گلشن این سرسبز تو چو گردی جوان کمان پیرا با چون دررسی صیدی به تیرا

آمیختیهمه رخت ای دزدیده همه بخت و دولت آمیختی ای کاروان با آمدی رهزن چاالک

آموختی رهش تو تا رود می ره فلک و آمیختی چرخ جهان با تا پرد می بر جهان و جانکشد می سر چون قهر کاین تو لطف اندر گردران حیرانم با مگر قصابان چو گردن

آمیختیکشی عاشق آموختی را چهره یوسف آمیختی خوبان گلستان با را عفریت چون خار آن وصفا کز کن نظر را آن عارفا کن رها را آمیختی این آسمان با زمین اجزای ز رستیآویختی گل شاخ در جان مرغ ای دام ز آمیختی رستی جنان اندر و جنان وسواس ز جستی

زندگی آب آب ای آمدی گردون بام آمیختی از ناودان با زدی جوالن ما بام ازسرا اندر نیستی چون را تو یابد کی دزد آمیختی شب پاسبان با زنی می چوبک بام بربگو حرفی و پرده بی مو به مو را این آمیختی اسرار بیان اندر را لحن و حرف آنک ای

2441ساعتی را دالن بی مر بکن مراعاتی ماه آخر ساعتی ای را آسمان مر ده تشریف رو

کهن های می مستی سخن در هستت که آن را ای ترجمان مر بکن تلقین دلدارییساعتی

نه چرخ بر کمان جان ای زه چو دل کمانم چون ساعتی تن را نردبان آن نه چرخ فراز سویآفتی کآید پیش زان فتی جا هر غمت از ساعتی پیر را جاودان بس دولتی بینم که بنما

محرمی کردی محروم نمی دریا کفت از ساعتی ای را پاسبان مر دمی جانا کن خواب درنهد افیون همه می در دهد چون بی می را عشقت نشان بی آن دهد چون نشانی مستت

ساعتیکن مخمور فلک چشم کن پرنور جهان رخ ساعتی از را اندهان این کن دور عالم جان از

درج صد زبان ای در ناید تو وصف جان ز را خوشتر آن آر پیش آن گوید صوفی که االساعتی

برد ره کی بدو صوفی خرد ای را استغفرالله زبان درکش پرد کی سو زان مرغ هرساعتی

حق خورشید ای عشقت از شق دراعه مه کرده را ای کان بگذار شفق ای لعلش بهر ازساعتی

مکن حاصل بی تدبیر مکن دل در او عشق را جز مکان کن ال مکن منزل مکان اندرساعتی

Page 154: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

تو طوف در ساکنی ای تو خوف در ها امن را ای امان و امن تو سوف طمع داده جانساعتی

کن یاد هم وفا آخر کن فریاد این در ساعتی بنگر را عنان سو این کن داد شاها برتابکن شکرخای تو را جان کن رای سو بدین دم ساعتی یک را عیان نور کن جای ما دیده در

کنم به تا بده پرم کنم جه قصد چو ساعتی تیرم را کمان آن من کنم زه تا نما ابرورهی کی من از زاغ چون تهی هجران زاغ ساعتی ای را فالن خواهم شهی نور آن گوید کی

تک عشق زان یافتی چون شیررگ نفسشیر خوان ای و لوت این پیشسگ در تو اندازساعتی را

هنر از الفی چند تا خبر بی جان می از ساعتی ای را نان دام آن سقر قعر در تو افکنمن الدین شمس مخدوم زمن این شهریار را کو نشان شه آن تن به کن خدمت تبریز

ساعتی

2442ساعتی هر رسد می در آسمان از عجب صاحب بانکی که اال را بانگ آن نشنود می

حالتیمچر بس سبزه و آب زین خر چو فروبرده سر آیتی ای بینی بوک تا نگر باال ای لحظه یک

آسمان خم بگشاد آخرزمان این در رایتی ساقی را او راح وز لشکری را او روح ازشود او شیرگیر تا جهان در شیرمردی فتی کو یا نوشی باده تا شدن باید فتی و شاه

گوش فلک بیچاره بانگ نشنود کو راحتی مشترک ندارد حق کز مزه بی جان بیچارهیاربی برآری جان از شبی گر باشد چه ساحتی آخر در اندرروی و تن گور از جهی بیرون

آسمان بر برپری تا ریسمان گشایی پا و از شکست هر از شوی ایمن آسمان چونآفتی

اجل شمشیر ز ایمن سری یک برآری جان غارتی از را خزان نبود او کاندر درآیی باغیخود شرح گوید عشق تا کنم خامش کنم را خامش کان پروری جان خوشی شرحی

غایتی نباشد

2443ساعتی هر تر تشنه من من کار از ملول تو برآید ای تو کز تو ز گردد کم چه آخر

حاجتیشود ء شی گر عدم تو از شود کی زیانی تو رایتی بر هستی ز گیرد خلعتی یابد معدوم

مرتبت و مقام یابد مرحمت مستحق آیتی یا محفوظ لوح از مکتبت اندر برخواندیقین دریای ز بخشی للعالمین رحمه راحتی ای را ماهیان مر گوهری را خاکیان مر

کشد کشتی گهی لطفش دهد گوهر گهی را موجش یکی هر مر او اندر خالیق چندینحالتی

شاکران همچون سجده در او اجزای پیشتر نماید خود گه گه او موج خدمت بهر وزقامتی

جهان دریای هفت این نهان دریای پیش اندر در راهب چون بخششی اندر واهب چونطاعتی

ما جان و دراز عمر ما پرمرجان غایتی دریای نباشد را ما بود حد بی ما عمر پس

Page 155: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شوی همره ها سیل با شوی آگه گر قطره آفتی ای نباشد پیشت برد دریا سوی سیلتمستوی عشق سیل آن شوی غافل سرکشی دارد ور تو بر کو کشد می گیرد تو گوش

رافتیکنم پنهان شکر اکنون مستفعلن غارتی مستفعلن اندم آورده طوطیان جوقی غیب کز

شنو خاییدن آواز نو به نو تو نگر آلتی شکر را طوطیان نی صورتی را شکر این نینیشکر اندر ناید کان دگر قندی خدا طاقتی دارد ندارد را آن بشر حلقوم و طوطی

فلک در ندارد گنجا او که تبریزی شمس ساحتی چون عجایب دارد او خورشید مطلع کان

2444شوی بو خوش گل مانند دل باغ در درشوی مه چون ملک همچون فلک سوی برپری چون

شوی روهمه کردی روشنی خود سوزدت روغن همچو غم گر ز چه گر شوی ها عشرت سرخیل

شوی مو چونشوی رضوان هم و خلد هم شوی سلطان هم و ملک هم هم شوی ایمان هم و کفر هم

شوی آهو هم و شیرروی تنها خویشتن وز روی جا بی در جای جو از اندر آب چون روی پا بی و مرکب بی

شویشوی ناپیدا پیدای شوی یکتا دل و جان همخو چون می طبع با شوی حلوا هم و تلخ هم

شویبرپری مسیحا همچون تری و خشکی طبع شوی از سو یک کنی راهی بردری را ها گرداب

را دور هر کنی حاضر را شور هر کنی شوی شیرین تو نه فلک چون گر را نور نباشی پردهیافته رفعت باش مه ساخته دولت باش شوی شه کوکو و جوینده فاخته همچون چند تا

نفس بی زنده تو گردی هوس از سر کنی یاهو خالی غرقه چون سپس زان نگویی یاهوشوی

شوی گلشن را باغ هر شوی روزن را خانه خود هر ز تو چون شوی من نباشی من باشوی تو بی

کش شاد برآور را مکشسر چندین زمین در شاخ سر چون خوش و خندان و تازه تاشوی شفتالو

غنی گردی خویشتن از روشنی نخواهی ظلمت دیگر ماه چون پروری مسکین شاه چونشوی جو

دهی درمان را درد هر دهی جان نخواهی جان دارو تو را زخم خود را زخم نجویی مرهمشوی

2445ای خماره خوش کرد پر ساغری بامدادان ای از پاره مه شکرلبی عرعرقدی فرقدی چون

او شست چون طره آن و او نرگسسرمست چاره آن هر او دست در ساغری آن وای بیچاره

عین حوران بر اندر یمین از و شمال از ای چنگ فواره ای چشمه بر یاسمین پر گلشنی دربوالعال و علی جان صال شیرین ساقی ای ای باره غم هر رغم بر هال ساغر بنه کف بر

Page 156: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

فشان می جوهر و گرد می آسمان آفتاب ای چون غداره عالم در خاکیان و تشنگان برجنون پنجه مایه ای ذوفنون ای و ساحر ای ای کاره آن یکی هر ما کنون آمد کار هنگام

انداختم حیا جامه پرداختم ساغری ای چون غراره غره با باختم می عجب عشقیزان آسمان بر سرگران افالکیان باده ای بوی فراره هر سرمست کنان سجده مرا ماه

جو پنجاه چمن هر در سو به سو باده آره انهار خشم هر رغم بر سبو بشکن زن سنگ برای

رسد می هستی اکسیر رسد می پستی به لشکر رحمت با رسد می مستی سلطانای جراره

درزنی خیمه به آتش برکنی معیشت ای خیمه نظاره سابقان در کنی بامی سر از گرشود می کژمژ لحظه هر عمد و کشتی چو زخاره مستی قلزمی در زند می بر ها موج بر

ایعلل از جانت رسته ای و عمل صاحب ای گویم و می روزن بی اجل حبس از رستی چون

ای درسارهکش طفل پیر چرخ زین ترش و تلخ عالم اماره زین هم بنده هم خمش هم و گو قصه هم

اینهان ساغر یک درداد جهان شاه مرا ای گفتا سیاره جان شهر در ناگهان بدیدم را خود

آمدن در و رفتن در زن و مرد بر بود ای پنهان ستاره غیرت از ممتحن جهان راهدر نه و پیدا رخنه نی نگر خیره معبرم از چون معدنی بی سر برکرده ای چشمه چون

ای خارهگران رطل همان درده شکران چاشنی گهواره ای از کش بیرون مادران چون بده شیرم

اینرگسان فزای حیرت ناکسان ناز و ساز ای ای آواره هر مقصود رسان روزی را خاک ای

خس و دزد هر کن ایمن عسس همچون باده دل زان فکر هر نفس این کنانند سجدهای افشاره

جو مجروح آسایش جو روح راح جام ای ای استاره هر ریز خون خورشیدرو ساقی ایناکسان و کسان جان رسان ها دل روزی ای ای ناهمواره و هموار سان به یاغی و ترکاری

حشر و حشر شورنده صور در صوری نفخ هر چون تشریف زر طوق چون تو زنجیرای جباره

را معزول چون عقل وین را معقول جان ز ای بردی عیاره تو علم از را گول دماغ کردیزند می بک بر و میر بر زند می شک گردن ای تا مکاره فن بر یا زند می خنبک عقل بر

زن و مرد انخالق در انجمن در درآ کن فخاره بس خلوت در شکن می صورت و ساز میای

روترش نباشد هرگز خمش و گوی سخن گل چون چون اوج بر هش مانند دل صدر درای طیاره

2446تاختی جان عالم کز بک خاص شهسوار تاختی ای میدان سوی تا زدی برهم ها میخانهبرتافتند ما گوش خود آسمان ساکنان تاختی چون ایشان سوی هم برتافتی سبلتان تو

Page 157: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

جهان دو هر از بگذشته قدم یک نهاده تو اسبان ای بر تو تا بد عرصه کدامین پس آهتاختی

تو عشق خراب وآنگه قافیه و ها پرده انسان خود سوی چون نگذاشتی ای پرده توتاختی

شده حیران هم تو از عشق شده عقلی بی تو از تو عقل شد اسم خود را جسم مرتاختی جان بر چونک

2447برخاستی جان و عقل از قبلکی دو ار ساعت ما یک نفس این بدی آدم ما عقل این

حواستیگل و آب در درنامدی دل ایوان از آدم اسماستی ور از باالتر او تقدیس با تدریس

خلیل چون گفتی اسلمت ظن گوی النسلم سرباالستی ور خورشید سرنگون سایه چو نفسشدی نفسسرباال این شدی ال تن هستی االستی ور وحدت در شدن ال تمامی از بعد

تن خفاش دیده در نیستی سستی و ضعف جان گر خورشید صد خورشید یک جای برافزاستی

ابتال در بدی سان یک خدا نزد بد و نیک سیماستی گر ابلیسهم رو ماه جبرئیل باشر و خیر نکردی پیدا بشر رازدارستی پیداستی ور همه وی بر ناپیداستش که چه هر

ما محبوس و بسته شد ما جاسوس حسچون ای این را اصل نبیند می کاشکی چوناعماستی

مگس چون کاسه نزدیک نفسخس حس مگس بنشسته حین در مگس نگزیدی کاسه گرعنقاستی

ها طاس زرین مانند ها کاس چون ها ناراستی استاره کاشکی ای طامعان بر آراستشسخن آید المکان کز کن اندیشه باش آن خاموش تو چشم گر پردازیی کی گفت با

جاستییقین نور را ذره هر ببین تبریزی شمس گویاستی از ای ذره هر بدی گفتن در ذوق گر

2448حالتی مستی ز خوشتر تو لطف را جان داده آلتی ای بی و باده بی ابد مستی ز خوشتر

ده تلطیف چنان را جان ده تشریف ساعتی عجایب یک کی تا و کی از پاک ساعتی آنساعتی

تو یغمای دولت کز یغماییی غارتی شاهنشه تو کنی کی تا منتظر شادی به یاغیخود بخش جان عالم یا خود نقش نداند چون و جان است الیق کان خود کفش نداند می پا

بابتیشری و تنگی لحظه هر دیگری کفش ز را جا پا آن در را پا خوشتری شد کفشخود وز

راحتیبد و نیک داند غیب وز خود جفت داند نیز جان جان هر درخورد بود را جان هر غیب کز

ساحتیجهان در شد آن از محبوس آن هست را او که بهر جانی از زمان این را او نیست چون

طاقتی دم آن

Page 158: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بد قفل بر مخزنش پس بد طفل زاده شاه قامتی چون او برکشد تا او بهر نهاده خلعتکن راز خزینه قصد کن باز را دل قفل حاجتی تو سوالت نبود جهان دو مشکالت در

است حاصل مستی چه وی وز است دل مردان پس خمخانه است گل در پایت و طفلیغایتی تا کن صبر

ای جوشه برآرد دولت ای گوشه کز غایتی رایتی تا یک شده تابان خاسته گردی دور ازدین شمس خداوند نقش این که رایت بر اندر بنوشته چین و تبریز مفخر آیتی از بصیرت

2449مشتری را خود گفتار خواستم می این از پیش گفت من کز تو ز خواهم همی اکنون و

واخری خویشمکسی هر فریب بهر بسی تراشیدم ها آزری بت از آمدم سیر کنون من خلیلم مست

بدو شد معطل دستم بو و رنگ بی بتی بتگری آمد دکان بهر بجو را دیگر استادانداختم انگازها پرداختم خود ز بری دکان گشتم ها اندیشه ز بشناختم جنون قدر

مضل ای رو برون گویم دل به آید صورتی لمتری گر نماید او گر کنم ویران او ترکیبشود مجنون او کز کس آن بود لیلی درخور جانی کی راست کو بود کس آن علم پای

سری آن

2450ننگری سو هر به تو تا بود زان خیالش دل حد در از هیچ تا کند زان حد بی لطف آن و

نگذریهمنشین گردی وجد در دین صاف صوفیان دری با شش خانقاه زین نهی بیرون در پای گر

ششجهت و مجو در شش صفت پنهان دری همی داری در زان شبی هر که دری پنهانپری بیرون

اند بسته خیالی رشته تو پای بر پری می سری چون یک برنپری تا صبحدم واکشندت تاشدن کامل خلقتت تا رحم زندان به خون بازآ جمله این رحم همچون جهان این هست

خوری می زانشکست را تن بیضه شد پر بررویید چو را نماید جان می تا شد طیار جعفر جان

جعفری

2451آشتی اقتضای در تو ز دارم ای آشتی دریوزه برای را جان ای فرموده ای نکته دی

مهماتشهمه جمله دمدمه و نشاط را آشتی جان نوای اال دگر بینم نمی کاریجهانشمحبسی گردد کسی با گیرد خشم رای جان جسم با عجب رب یا فتد را جان

آشتیروی و خویش سر گیری شوی خشمین اگر غیر وای با گاه آن شود خشمین چون تو با سر

آشتیجو و جست در دلم یابد تو وصل دستبوس آشتی گر پای خاک بر دهد دل که ها بوسه بس

بود جان داد لطف از کند تن که نیکوی آشتی هر سخای آن بود ام کرده که سخا هر من

Page 159: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

شدم عریان بر و برگ وز شدم گریان دی ابر قبای چون در خوش درغژم ناگه که خواهمآشتی

شاهنشه و شوم سلطان مه فرست اجری آشتی شوم لقای کآید شود آنگه نیکولقاوطن سوی ده تشریف چمن و باغ صد جان آشتی ای جای نگذاشت من بدرایی چند هر

کن تلطیف را باد این یکن لم نوبهار آشتی از فضای تو از شود غم بخار بی تامد و جر و جان بحر با خود چیست ما شیطانی آالیش و کبر آشتی یا کبریای با ما

لب زیر در مگو چیزی ادب بی ای کن آشتی خاموش دعای اندر طلب باشد ریا بی تا

2452شدی روزافزون عشق ور شدی چون نگویی دل ز ای گاهی شدی مجنون غم ز گاهی

شدی خون محنتعدم اندر شد فتنه صد زدم دم چون تو عشق تا در نوا زن می قدم شیرین مطرب ای

صبحدممی وام اندر غرقه ما می هنگام شد که جام گفتم بی نگر مستان می نام کن رها نی نی

میمفرشی خاکم همچون من آتشسرکشی همچو خوشی تو خوشی آتشی تو زدی من در

خوشی خوشیبزن عیشسرمستی بر بزن هستی بر نیست دستی ای بزن دستی بزن مستی دل بر دل

بزننگر دریا چون چشم در نگر ما در مها نگر گفتم سودا خه که گفتا نگر جا این مرو جا آن

بگو سوسن زان و سرو زان بگو گلشن از بلبل روشن ای مکن پنهان بگو آبستن شاخ زانبگو

نازنین جان به بنگر مبین صورت همه روی آخر شد چرخ چون االمین روح تابش کززمین

دست در بود اسپر چون نقش بود هر بود صورتگر آزر پرده در بود چادر یکی صورت

2453دلداریی و پرسش با رسد می گردون ز اشکاریی بویی دل خسته هر رهد می وا تن دام از

پرد می ثریا سوی شود می صدپر مرغ رهواریی هر دگر دارد صال زین لنگر و کوه هرگشتگی پاره پاره با بین ابراهیم طیاریی مرغان برداشته سر سوی تن هر اجزای

سری بی و پری بی چون پری می بر چون جزو یاریی ای نسیم اندر شوم می شکفته گفتاای ناله سرنا غیر از نشنوی دیگر شهر زاریی در خانه هیچ در نشنوی چنگی غیر از

عیشنا اال عیش ال برداشته دل معماریی طنبور انگبین زین آموخته جان زنبورمحتشم دریاعطای کرم ساقی جباریی امروز و نخوت بی بندگان با آمیخته

قضا آنک غصه از خدا ای رستیم مکاریی امروز ای لحظه هر دردمد فتنه گوش درای رقیه مریم پور چون دمد می در جان حق راقی شیر چون کند می هم ما ساقی

کرارییعوض در تراشد بت صد بشکند را بت درک نیستش گر کم سبو سه دو بشکند ور

فخاریی

Page 160: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

خوش لحن گل دولت از یافتی چه ار بلبل گفتاریی ای کم انس در شود فراموشت زینهار

2454بدی گاه خوشی گاه بود پیسه جهان ابدی عیش عیش ملکت دهد که شو او عاشق

همه عمر شب و روز سیه و است سپید نور چونک چو ساده بود که جو دگر عمرصمدی

لحد و گور آن از گاه خود به فرورفته تو خودی ای بود لحد در تو که لحظه این از غافلرا تو است حالل رزق تو ده روزی عددی دیدن رزق پی در روی چه دکان به گرم

تو باطن شکر کان تویی که طوطی خدی نادره لعل و گلشنی تویی که بلبل نادرهدرون پوست یک به دو هر عجب مجنون و نمدی لیلی درون لیک تویی دو هر آینه

او کف قالب و صورت صفا بحر جان زدی عالم چه کف این در چنگ بنگر را صفا بحررا کف دریا سر بر نبود قراری مددی هیچ موج جنبش ندهد قرارش آنک ز

نبود دریا الیق بود خشک از کف آنک بدی ز سوی برود بد و رود نیکی به نیکبرود کناری به یا شود آب همگی احدی کف بحر دل در نبود دورنگی آنک ز

کند نظاره خود در و خود ز برآید ز موج بیرون چه آه من خود کای کنان سجدهحدی

ملکی عکس همه وین یکی هاست جان باخردی جمله ار نگر خوش بگشا احول دیده

2455نبری خوبان دل جز درنگری جان برگذری کنی چه هر او از که دل ای مکش سر

نبریرضا به نگشاید در درش خاک نشوی نبری تا گلستان ز گل غمش خار نکشی تانرسد لعلی به دست بسی کوه نکنی نبری تا مرجان و گوهر نروی دریا سوی تا

نشوی سر بی تو که تا را تو چرخ ننهد نبری سر میزان سوی تا را تو نقد نخرد کسجدا تو از نشود غم خدا مست نشوی نبری تا کنعان یوسف دری گرگ صفت تا

شوی محمود همه کی نکنی ایازی تو نبری تا سلیمان ملک نرهی دیوی ز تو تاکند رام تن محنت کند خام تن نبری نعمت ایمان دولت نکشی تا دین محنت

جهان بازار جانب مرو خیره میا نبری خیره آن ندهی این شری و بیع این در آنک زنشود نسرین و سوسن نهلد خاکی که نبری خاک سلطان خلعت کهن دلق نکنی تا

نشود خوش تو خاطر ای شده گدارو نبری آه مسلمان مال کافریی نکنی تاجهان انبان ز مهره کسی ست نبرده نبری هیچ انبان ز مهره هم تو آنک ز مشو رنجه

ببرم ایمان گوهر نبرم انبان ز نبری مهره جانان بر جان کنی بخل جان به تو گوکرمت ننشیند می خدا کششعشق نبری ای ایشان از دل تا کهان ز نداری دست

خوشان به را ما دامن بکشان هین بکشان نبری هین پریشان راه بری تو که دلی آنک زکشش ز نداری دست خود وعده کنی نبری راست میدان جانب کنان رقص را همه تا

شود باز من دل تا من لب ای مگو نبری هیچ بدخشان لعل دلی سنگ تا تو آنک زبدهی شرطی همه بی کنی شرط صد که چه حرمدان گر به زر طمعی بی بس تو آنک ز

نبری

Page 161: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2456قمری را قران هم خبری هم نظری شکری هم اندر شکر اندر شکر اندر شکر هم

فرجی را ما غم هم درجی دولت سوی سحری هم را ما شب هم فرحی هم قدحی همزنی طعنه گل دل در سمنی و سرخ گل ببری هم را مه و زهره کنی حمله فلک سوی

دهی راه خودش به تا قمر گشت فلک درنگری چند بدو تو تا شکر گدازید چندای هوسسلسله در خرد کرد جنون برگذری چند او بر تو تا دلم گشت صفت چند

بده باده و مده دم بده شاده قدح ناله آن از شد مانده خروسسحری که هینگری

است رخی الله طرفی هر بتان خرابات به دگری گر ستان الله یکی ز تو رخا اللهخردی جمال تو هم مددی را جنون تو سپری هم را بال تو هم رسد تو از بال تیررا دل مجلس دین و دل صالح امین چونک پدری شد را جان دختر بکند دولت مادر

2457روی یاوه طلب در شده سرگشته دل گروی ای بی کسی به دل مده که بگفتم چندبری کیسه کنی جامه بتی شطرنج سر شوی بر خیره سری خیره دلی ساده منی چو با

کهی برگ مرا نیست مرا رخت همه به برد نرسیدم من او زر گنج ز جوی آنککهن عشق مرا جان ببرد تا بخورد نوی تا جان نفسی هر دهدم کو کهنی آن

جهتی بی خدا همچو نوصفتی کهنی خبری آن خوش نظری خوش گهری خوشخوششنوی

روان سرو ای رخت از جهان گشت گل دروی خرمن گندم تو یار دروی جو تو دشمنرا همه وجود آب بادصفت ای کن رازگوی جذب ای شبنمه برکشخورشیدصفت

کنی داغ تفش چو نی ولی خورشید چو تو دوی ای خیره صبا چو نی بالطفی صبا چو ایبکن تو را آن شود کژ من دل در صفتی خوی گر به بستان صاحب بکند را کژی شاخ

موشحسدی ز رخنه دین خانه شود چه موی گر به گربه دم از برمد باشد کی موشو آب شود دلی سبز وصل دهدش چون دوی گلی نباشند لیک شدند جمع دل و دلبر

سخن نه جا این مانم من نه که تا آ تویی پیشتر چو پیشصبوح زند چه هستی ظلمت

2458گری شیشه کارگه طرف بر مزن جگری سنگ خسته خسته جگر بر مزن زخم

غبین و است دریغ آنک ز را همه زن من دل دگری بر جان و سینه بر تو سنگ و تو زخممن جز را جفا اسیران جمله نظری بازرهان بنده جز در نکنی هم جفا به تا

خوشم تو با جفا به هم خوشم تو با وفا به سفری هم مبادم تو بی جفا به نی وفا به نیکسی چشم در آمده نبود خیالت نگری چونک خیره و تیره بود کشته بز چشمهمگی من بدم تو با جهان زندان ز گذری پیش نبودی هیچ دامگهم این بر کاش

نروم می سفر هیچ خوشم که بگفتم ثری چند به تا علی ز ره نگر صعب سفر اینمرم هیچ برو گفت مرا بفریفت تو خطری لطف نباشد تو بر کرمم باشد بدرقه

شوی پخته کنی فرجه بروی غریبی به پرهنری چون باخبری وطن به بازبیاییکنم چه را خبر تو بی خبر جان ای خبری گفتم بی مگر تو از رود که خود خبر بهر

Page 162: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

خوشم و مست و خبر بی کشم باده کفت ز شور چون و شر بی کسی خوف و خطر بیبشری

زنان راه سخن چون سخنان گوشم به سری گفت خیره مرا کرد سر ز شاه مرا بردو مکر ز آه بلی است دراز سحری دغلی قصه را ما شب این کرمش ننماید گر

2459کنی صبر سحر تا اگر گوینده منی عارف نگهبان و جان دالن خسته جهت از

خود کف از نبری سر خود صف در علی زنی همچو راه نکنی تا را وسوسه بولهبنهد نام حقت که تا بزنی را زنان وطنی راه در تن به چه گر من حاجی من غازی

عسلی و قند مایه ازلی جام بوالحسنی ساقی گنجگه دلی و جان بارگهفلکی بام مطلع ملکی پر لگنی جنبش را خدا شمع نمکی را صفا جمع

مرا حریفان جمله کنی مست دهی درفکنی باده منشان یا دهی یاد شان عربدهنگزد دوباره مار را تو سوراخ یک موتمنی از و مومنی پاکدلی و نری گر

مگو هیچ مرا نام من دل ای باش خوش خامش تر گل چون او از که گو کسی نامدهنی

2460تویی که چنانم نه من منم که چنانی نه تویی تو که آنم بر نه من منم که آنی بر نه تو

منی خون در همه تو توام حکم در همه تویی من که آنم از کم من شوم خورشید و مه گربرگذری من سوی چون پری رشک ای همه تویی با که بدانم که تا مران تیز چنین باشمن تو ز نبردم بوی درم ز گذشتی تویی دوش که روانم و جان مرا گوش خبر کرد

درت خاک گیاه همچو دل و روید جان همه جانم چون و دل ای محل چه را دلی و جانتویی که

حاضر خرد چو ای ما ناظر نظرت تویی ما ای که جهانم به تا کجا زهره مرا لیکمنم که جا آن از بردی کشان گوش مرا تو که چون بنشانم هم ها منظره آن سر بر

توییمن ز جست خطا و سهو من ز مست تو و که مستم رسانم تو هم بدان لیک نرسم من

توییکنم نوش صبر و صبر کنم خاموش همه تویی زین که زبانم گفت کنون که گناهی عذر

2461شدی چه بازنگشتی تن ز جست من دل چه چون هر شدی راست من دل بی من دل بی

بدیشدی کاست ور کم ور شدی راست گر و کژ بدی گر و نیک هر ز خواجه بدی آزاد و فارغ

نبدی ملولی هیچ نبدی فضولی زدی هیچ تحیات طبل نبدی گولی و دانشبروم من نروی تو گروم گیری چه مددی خواجه اندر مدد در نوم خواجه ام نه کهنه

بازدهد بخورد ور نخورد نفتم و عددی آتش بی بازدهد بخورد را عددی چونمن کشته ای زن بانگ من خرپشته سر لحدی بر در من صورت چمنم اندر من دانک

احدی با بودش خوش لحدی در بود چه ددی گر و دام خوردش کی بود دام آن در آنک

Page 163: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بود منصور که چه گر بود دور او از آنک سندی و ندارد آنک ز بود مور از زارتر

2462خوری ناز صد به قند ای بچه طوطی و بازپری طوطی ای آمده ازل شکرستان از

بود خنده در که خاصه بود فرخنده تو دری قند آغاز به تو چون نهم آغاز ز بزمابد طربستان احد ای شکرستان شکری ای اندر شکر هم طربی اندر طرب هم

افقی بر اسدی یا تتقی اندر قمری یوسف اندر قمر اندر قمر اندر قمر یاای زده عشرت نوبت ای میکده این ببری ساقی مستان خرقه کنی مست را همه تا

باخبرم اندککی ولی مست شدم باخبری مست من ز که ای بازرهان خبرم زین

تو چهره شعشعه آن که پیش آ بشری پیشتر یا ملکی که نگرم تا نهلد میوافرحی زنان نعره قدحی هر کنان شیشه رقص از مانده شکن شیشه گران شیشه

گریشده سرانجام و عقل شده عام طرب بری جام سرانجام که به بری جام حق کف از

ام یافته دگر عقل ام تافته خرد ز جهان سر دوسری عقل نهانی عقل و سری یکشدم عاق همگان با شدم آفاق نبری راهب من از تو که تا ببرم می همگان از

ام دوخته خود ز چشم ام آموخته غمت نگری با وی در تو آنک نگرد چون تو جز دردرآ انصاف در وز مرا عشق ای ده رهگذری داد قنقم نی توام آن ابدا چونزبر و زیر و ساکنم فلکا مانم تو به سفری من اندر شب و روز نظر به مقیمی آنک ز

جهان منظور دارد را تو که آنی حضری ناظر در و سفر در او از که آنی حاضر

2463ای سلسله طلب در شدم دیوانه چه ای آه غلغله نفسی هر فکنم گردون خم درای بادیه سحری هر سپرم می قدم ای زیر قافله طلب در سپرم می جگر خونعجب داغ من دل بر زند که کس آن از ای آه آبله او ره از من دل پای کف بر

بامششرری ز زهره درفکند فلک به ای هم زلزله او هیبت درفکند زمین به همدهد دفع بکنم ور نکنم تقاضا ای هیچ هله هین یکی به او کند دفع مرا چو صد

بنهم سر گوشگکی شوم دفع او از ای چونک چله با من سر بر گر چله عشق آید

2464کهتری ندیم گشت جهان در که طربی مقذری هر ز تو دل چون دلم او از برمد میابلهی به برسد کان رهی هر و هنری مفخری هر و طربی زو همتم پیش به نیست

دهن هر به برسد چون عسکری است شکر مخبری گر به ندهد فر شکرلبی نخورد زوبانمک است صنمی ور فلک گر و است قمر ورا گر نبود می مشترک است همه کان

فریآن نبود خاص خلعت را عامه بداد غضنفری آنچ نخورد می کافران سگان سور

عدم سوی بود چه گر بایدم کوثری مجلسخاص ز بود چه گر خورم کم عام شربتکنی بو چه خران بول زنی می مسیح کافری الف روان همچو کنی خو چه حدثی با

خر بول وجود اصل زر متاع نبدی خوری گر چرا برنزدی آن بوی به خران جان

Page 164: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کند خود خویش قیمت بود گوهری چو سنجری مرد و قباد هیچ شحنگی به نشد شادزر زیر بماند چونک گهر بر بریز تو ابتری زر و است سبک آن زبر بر برنجهید

بیشتر است او قیمت زبر بر بجهید گوهری ور عزیز هست زر نثار کنش بیشامتحان در زری همچو جهان این و گهریم محقری ما ای نه تو گر ال که برآ زر سر بر

دوک پس فرج شهوت نمک بی حلق همسری شهوت گاو و خر با مشترک خوک و سگ باسروری هوای نیست مهتری سزای پیمبری نیست گه قبله سنجری و شاه همتزندگی نشان هست بندگی و نیاز و منظری عشق و نظری در تجلیی طلب در

شستنی آب در جامه جستنی حیات دری آب بگشایدت تا نشستنی دل در برمعانقه و نظر در معاشقه و طرب مظفری در هر دل بر مسابقه بود فرض

آسمان سوی بنگر روشطرنطران پوی نیست و تک مسخری در چون یک هر اخترانببین کنوسشان شام ببین خنوسشان مهتری روز سرای گرد ببین نفوسشان سیر

حق عاشقان و طالب حق شارقان و پری غارب بی و قدمی بی سبق در و پوی و تک درنگر قمر روی شب نگر خور روی محشری گرم روز چو راست نگر سحر ولوله

شقی جان ای فرشته تقی ای جان لنگری درشته الیم نفس کشتیی کریم نفسانگبین جوی شهوت بین شیر جوی چو احمری رحم خمر چو شوق دان آب جوی چو عمر

کو که نبینیش هیچ چهارجو نهان تو ظاهری در و نهان هست هو ذات و صفات همچوکجا از ذوق جنبش کجا از چادری جوشششوق زیر به رحم کمین در عمر لذت

او کار کنان فرجه او شکار شده زیوری خلق بسته یک هر او اختیار پی درجادوی مثال روز هندوی مثال به کری شب یا کور چو ظلم مشعله مثال عدلزنگیی مثال نفس جنگیی حریف چو عقل حیا و صبر بنگیی و مست چو عشق

داوریکسی هر گوش به خفیه ای نکته بگفته دیگری شاه پیام غیر یکی هر جان به گفته

زندگان میان کینه بندگان میان یاوری جنگ ظریف اینت زمان هر به فکند اواش خنده داد و گل با خوش و چرب حدیث او گفت چشم دو کرد ای نکته ابر به گفت

تریبه گریه ابر گوید به بزم که گل باوری گوید نکرده پند دگر یک ز یکی هیچ

کن رقص شاخ به بزن گفته کف برگ به ثری گفته منازل گرد زن چرخ چرخ به گفتهشو خیره عشق به گفته شو طیره عقل به هجر گفته غم در گری خون صبر به گفته

دلبریکش پرده زلف به گفته خوش بخند رخ به عبهری گفته روی ز پرده درربا باد به گفته

کن دور زالل ز کف کن شور موج به مصوری گفته هر رخ بر کن عبور دل به گفتهقیامتی نفسی هر عالمتی طرفی سخنوری هر ام شده گر مالمتی نکنی تا

حق کشت چه من دل در حق نبشت من سر و بر نماند صبر حق بکشت مرا صبرصابری

است من دل این در آنچ است روغن و آب همه عشق این ز آه است گفتن جای چه آهپروری

بره نسیم فاح سره صبوح یری الح لمن برزه دره اوان جاءالوال من انشاه العلی من دری انزله لمن فهمه المال من اماله

باصله الحقه لوصله الکری زینه من ایقظه بنوره نوره

Page 165: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

عبیده کلهم ندیده لهم بالشری لیس یرام لیس اغتنی و جل و عزسرنا و طیبنا ابرنا جری اکرمنا بما اخبرنا نجی ما به حدثنا

مقله علی من ظله جوار القری طاب و البلدان فی مثله وجود عزکرد طلوع سحری یک دین شمس تبریز مظهری از بنده دل از او نور شعاع ساخت

2465کنی بیان همگان بر من راز که ای کنی آمده نشان دهی جلوه را نشانه بی شه آن وکفش بر جام و آمد تو مست خیال کنی دوش زیان مکن گفت خورم نمی می گفتمسرم از بپرد شرم خورم ار ترسم کنی گفتم کران من ز باز تو جعد به برم دستکسی عجب بیا گفت کنم می ناز که کنی دید گران بدو روی آورد روی تو به جان

هم پالس منی چو با کم و پالس همگان کنی با نهان من ز راز منم نهان خاصبکزمین بر تو نهی چه سر منم زمین دل کنی گنج آسمان به چه رو منم آسمان قبله

را تو دهد نظر نور او که نگر شهی کنی سوی چنان اجل روز کشی سر ستیزه به وراو برای از شو رد روز داد که رخت کنی رنگ زعفران چو روی ای سیاهه پی ز چون

رو پیش و شناس وقت نر باش خروس کنی همچو ماکیان چو ماده را خروس بود حیفبود سزا بود راست گو راست و بنشین کنی کژ روان دگر سوی منم تو روان و جانای قراضه دهی قرض اقرضوا مثال به کنی گر کان و کنی گنج را قلب قراضه نیم

باتقوا کنی بند را چشم روز سه دو کنی ور عیان در بحر را حس چشم چشمهساعتی تیر چو راست روی ما نشان به کنی ور کمان خود زه بر را چرخ تیر قامت

را تو گنه را تو جرم بود کرم این از کنی بهتر فغان نمط چه بر من پیش که کنم شرحدهان در بنبشت کو سخن آن نگنجد که کنی بس دهان بازکشی را ذره ذره همه گر

2466ای زیاده جهان دو از دلبری و لطف به که ای ای گشاده کرم دست مه و آفتاب چو که ای

زمین از ست نزده سر خود آفتاب که ای صبح نهاده جان کف بر را نمای جهان جامتویی ایزدی رحمت تویی مهتدی و ای مهدی داده زمانه داد ای گرفته زمین روی

قیامتی شورشصد مالمتی صد ای مایه باده خنب جوشش ای دیده مشک چشمهتو هوای از کشد سر او آنک هر نبرد ای سر قالده از تر بسته همه گردن به آنک ز

زن بانگ صبوح سوی را خلق و دال ای خیز فتاده پا و سر بی بیخودی دوش ز چه گرسردهی میل دارد تو خیال سحری ای هر ساده مرد فتنه دانشی و عقل دشمن

باقیی بهشت همچو ساقیی بهار ای همچو شاده شراب همچو قوتی کباب همچونشان بی بزم سوی رو کشان کشان دال ای خیز پیاده چنین چه گر کند ات سواره عشق

نظرکنان تو جانب جهان ای ذره به ای ذره ماده و نر مونس آتشی و آب گوهربرون سر ز نکنی تا را غرقه همچو تن ای این سجاده سر مرد ای خرقه و ردا بندگو و گفت ز برهی تا خور خامشانه ای باده زاده نطق ز جمله ناطقی حیوان یارا مست بگیر دست ساقیا نمای ای لطف جاده طریق خویشکششاه بزم جانب

2467بتی یک کوی سر بر کند می طواف آفتی کعبه و بال چه این خدا ای است بتی چه این

Page 166: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

ای بسته قرصشکسته او پیش درست است ماه مگسی چون ها نبات شکرش برزحمتی

امین مالیک جمله دین راه ملوک رحمتی جمله خدای بهر صنم ای که کنان سجدهصدف را عشق گوهر کف و بحر هزار بلندهمتی اهل سخت شرف و عزت سوی زان

خود سور عیشو و شادی خود حور و بهشت است آیتی او عظیم آه خود نور غلبات دراین را بشنو جواب شو ساخته را بابتی خطاب و حریف گشت را آفتاب مر ذره

مکرمت هزار شمس محرمت تبریز نهایتی ای بی یم بر سبوصفت سخن گشته

2468روایتی دالن اهل ز جان دوام بجز غایتی نیست عشق چو نیست را عشق های راحت

رمه این خوشند چه تا همه از شنیدم شکایتی شکر کند آنک ز دمدمه مپذیر هانبدو برد حسد ماه رو جمله است مه قرائتی عشق ورا است این ابشروا ندای که جز

طراوتی طرفی هر حالوتی سحری عنایتی هر نفسی هر عجایبی قدمی هرمدد بر است مدد آن و حد ز شد چو جان حمایتی خوبی بال نیک بد چشم برای هست

چو گشته جو و جست ز فلک دوتو پشت و عاشقان است نادره هو حسن جمال آنک زآیتی

سحرگهان هر به آنک دان عشق روی رایتی پرتو فراشت صبح ای نیزه کشید شمسکند سکون او در روح کند رهنمون چو والیتی عشق خوش گوید کند برون فلک ز سر

تو جمال نبدی گر را عشق گفت رعایتی ایزد کنمی کی را وجود آینهاست اول درخت چه ور است آخر میوه که چه بدایتی گر او بر داشت مرتبت روی ز میوه

تو جان به مگو بیش تو بیان بود نکایتی چند در و غم در تو زبان از دل هستریخته سکوت نقل گریخته وقایتی خلوتیان قوی هست را مست سکوت آنک ز

دالن بی دوای هست بلبالن نوای چه جرایتی گر این جز عشق را تو دهد تا خامش

2469رسی من به صنما که ساعتی خجسته تن آه به صبحدمی جان همچو لطیف و پاک

رسیخوشت شب که مرا گفته سرکشت زلف سر وطن آن بدین تو کی آتشت چو سفر زین

رسیرسد حمل چون دل در تو آفتاب بود رسی کی سمن بر و گل بر زندگی آب چو تو تا

کشم می زهر جرعه غم دست ز حسن رسی همچو بوالحسن به تو کی احمدی تریاق ایرود می تیز و چابک من خون به غمت چه رسی گر شکن دل غم در تو که جان امید هست

میان از باشد شده دل زمان آن باشی تو بدین جمله تو چون جان چو بدن شود پاکرسی بدن

فلک ننگ خوش تو فروسکل مکش چرخ رسی دگر رسن آن سر بر اش طره بوی به بوکشود خون میان مرد شود برون زنی ز زن زن و مرد سر بر یزل لم حسن به تو چون

رسینهد سر مصر یوسف درنهد پای تو رسی حسن کفن سر به چون برجهد گور ز مرده

Page 167: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کمین در تبریز از دین شمس خیال چه لطف به تا دین چو شوی جان فن طالب و شکلرسی

2470عاشقی است هوسی خوش عاشقان فدای به هواست جان باد پسر ای پرست عشق

مابقیمفرشم آتشعشق سرخوشم عشق می منافقی از این از چند آتشم در بنه پای

آتشین است ای سلسله زمین تا چرخ سوی محققی از خود ره در اگر بگیر را سلسلهعشق بود چون مپرس بود عشق جنون احمقی یکی طریق به نی بود زبون را سلسله

پسر ای است خوش عشق پسر ای پرست و عشق لطیف و صاف صادقان جان به که روصادقی

بود کجا را تو خصم بود فنا چون تو مطلقی راه تیز کآتش بود را که تو طاقتکن زنده تو مرا عیش کن بنده تو مرا خالقی جان بازنمای بیافرین و کن مست

کن خروش خمشی در کن خموش نفسی ناطقی یک تو خمشی در خامشی تو سخن وقتسامری گاو شیوه سخنوری جان و دل حاذقی بی که برو راست پسر ای نباشد راست

2471نی پدید غم آتش غم به جهان یکی نی سوخت بدید کسی هیچ را طلسم این صورت

او کهربای قوت طرف هر به کشدم نی می کشید مرا آنک کس بدید عجبا اینی رنگ شراب هست نی چنگ سماع نی هست چشید قدح آنک قدح بر است قدح صد

ای شیشه چو او کف در من و باز قرابه خلید عشق کسی پای پا زیر شکست شیشهنی

عدد بی مرید و شیخ روندگان قدم نی در مرید و نه شیخ یگانگی نفس درشد حدیث و شد شهره مردمان میان نی آنک بایزید مایه بد بایزید سایه

رسد می وصال عید عاشقان دهید نی مژده عید و رمضان کسخود هیچ ندید آنک ز

2472کنی می ناز تو که یا رود می خواب تو کنی چشم می فراز چشم دغل از که خدا به نیرا حریف کنی خواب تا که ای ببسته کنی چشم می دراز دست زرش بر بخفت چونک

ای نهاده ابد دام ای گشاده ای کنی سلسله می باز کی بند کنی می سخت کی بندکشی می ثواب بهر را گناه بی کنی عاشق می نماز بانگ کشتگان گور سر بر

بری می مغز ز عقل ساقیان مثال به کنی گه می ساز نغنغه مطربان مثال به گهزنی می عراق نای زنی می فراق کنی طبل می حجاز جفت را بوسلیک پردهرا اسیر دل خسته را فقیر دل و کنی جان می نیاز گنج خود حسن صدقات ازکنی می ملک جلوه دری می چرخ کنی پرده می ایاز ملک بری همی شهان تاج

بود کی شکل صورت را عشق و منی کنی عشق می مجاز به این شدی صورتی به اینکرا گنج کجاست سکه نهایتی بال کنی گنج می گاز پی آن کنی گر سکه صورت

چند چند بدار خمششرم و شو غنا کنی غرق می آز ناله او غنای کنف در

Page 168: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2473تویی سقا جهان دو در را گسسته ده تو تویی آب وفا بارگه را شکسته ده تو بارشد برهنه دل لشکر شد رخنه نشاط تویی برج قبا را میسره تویی کله را میمنه

ما دییم کوفته ما مییم زده تویی می توتیا که تو در ما ایم نهاده چشمصفا بر مریز خاک وفا از متاب تویی روی بقا و دل پشت حیا و حیاتی آب

کند فدا جان تو بهر کند ندا را تو تویی چرخ دوا را همه آن کند زیان تو ز چه هرای پیاده هر مرکب ای باده بیار تویی خیز ما جان ساقی خود جان زکات بهر

دلی یک نشان نیست مجادلی و خبر تویی این کبریا شحنه بزن خبر این گردنبکن بن ز را وسوسه بزن عربده تویی گردن خدا خاصبک درفکن خاص باده

بران کف بدند مست یوسفان لقای تویی وقت لقا خوش یوسف زنان از کمیم نه ماخبر بی خویش کف وز باخبر دوست رخ تویی از کاوستا تو پیش معتبر است خبری این

دهان بی بخوریم تا نهان می زان کن تویی پر کیمیا که باز جهان این بداند که تانما ره الست روز خدا کهنه تویی باده انبیا وارث انبیا دست به گشته

2474زهی زهی نشدم من شد سیر آب ز زهی ریگ جهان این در نیست من خرکمان الیقام لقمه کمینه کوه شربتم کمینه رهی بحر مرا بازگشا خدا ای نهنگم چه منتنم می وار دوزخ منم اجل از تر فربهی تشنه زفت لقمه مرا عجب رسد هیچداروی وصال که جز را عشق نزار دهی نیست علف تو کف جز را عشق دهان نیست

کند گم ریش و سر هم رسد تو دام به جهی عقل سبک بود چه گر سری گران بود چه گرموحدی هر دل در تویی هم نهنده مشبهی صدق هر دل در تویی هم کننده نقش

ای تخته حریف گشته تو موج اوج ز والهی نوح و خراب و مست تو کوی بوی ز روحخامشان قصر جانب بازرو و باش دهی خامش در فکنده تو ای رو عشق شهر به باز

2475ای گزیده دگر یار مگر ترششدی ای باز کشیده وفا پای ای گشاده جفا دست

ام نخفته سحر به تا مها دل درد ز ای دوش شنیده من حق در دشمنان مکر تو آنک زدل گواه تویی خیز من آتشین دم ای ای دیده چه بگو راست بیا من دوش شب ای

خود روی به نگری می ای خریده ای ای آینه دریده من پرده ای رفته پرده پس درکنم خود کار چاره کنون من که کجا ای عقل رسیده من به تو تا شد یاوه برفت عقل

جادوی به ای دوخته مرا صورت ای لعبت خلیده من دل در بوالعجب های سوزنتوست پای نشان جمله نگر دل بام و در ای بر دویده چرا دوش مردمان بام و در بر

کنم نظر او لب بر کند می حدیث کی ای هر گزیده کی لب تا تو دهان هوس ازتو نشان دهد کی هر برنهم دزد ای تهمت خریده کجا ز وین ای گرفته کجا ز کاین

2476یافتی صبوح وقت زد بانگ خروس که اشارتی هین را عاقل بس که کنم نمی شرحخاطری پاک و زیرک تو که خود تو کنی تجارتی فهم بکن زود ببر دل و بیار باده

ای ناله صبح آرد همی دهان بنه شکایتی نای حزین کرد تو هجر چنگ ز چنگ

Page 169: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

رایگان شیر و شیره آن از دریغ بی غایتی درده و حدی نیست را خلد نبید و شیرببر خویشمان ز پاک زر چو ای باده جنایتی درده ما مذهب باخودی ز بتر نیست

سما از بیار تحفه فزا جان شاد سیاستی باده می اشقر کند را غصه و غم تاها عقیله از منتقل شود تو نقل ز فراستی عقل و تبصره و یابد غیب دانش

ای شعله سینه و سر در بود دل چو را تو کفایتی جام یا تجربه بود کم چه را تو مستمکسبی و حرص ز ماند مشربی یافت که طلبد دست کی طرب آن بیافت که سر

ریاستیمدتی نشاند چله مرا ماهی تو ریاضتی شست غم به داد مرا کرکس تو دام

تبدلی عجب یافت تو فضل بحر ز احاطتی قطره و توسعه صفوتی و پاکدلیگو و گفت و مال عاشق خو گنج نفسخسیسحرص به جهان یافت دو از رحمتت

فراغتیخری بی نه خری ز دان شها زیارتت مسافتی ترک بی تو حج متصل است جان به آنک ز

نیستم رنج طاقت هال دال مگو طاقتی هیچ نیست حاجت خود فضول از شو طاقبسی کشی می و داری کسی هر رنج خساستی طاقت بود چه این نیستت گنج طاقت

تا وال جز تو دل گمان سر بی که عالمتی نبود دلت سر کند بینیت سر برتو صفیر و سخن در تو ضمیر شود قیامتی حشر را تو عرض جهان این در شود نقد

تو وفای نشد کند مجرمان نیک و بد مهارتی از و ثابتی کرم در راست تو آنک زمن و ما شهوات از را مرید دل و طهارتی جان یقین نیست تو بحر زالل ز جز

غادیه و عشا رفته بادیه به زیارتی متقیان کند که تا تو به شده روان کعبهکند می وجود شکر کند می سجود سیادتی روح و سروری تو بندگی ز یافت

تو آفتاب خنده کرامت و کرم شهادتی بر دگر نوع بود را ذره به ذرهتو کوی معتکفان تو جوی و جست به عبادتی جمله مشتغل کرم کعبه به روی

جامعت حیات و نور مصاحف از حس آیتی پنج پنج ظاهر اوستا ز گرفته یادخوش رکوع درت پیش کند می چنگ چو قامتی گاه تو دم بهر کند می نای چو گاه

حزین قصه و ناله این از خرد ای کن باشهامتی بس دل هر خامشی به برد بوی

2477حالوتی او لب از را ساله هفت طراوتی سرکه او گل از را خشک خاربنان

گشایشی نظرش از را فسرده دل و سعادتی جان گذرش از را مرده سیاه سنگدوزخی سرد گردد کند او که گذری والیتی از شود زنده افکند که نظری وز

شود مستمع و آید برجهد گور ز حکایتی مرده کند یاد ای مرده ز من بت گرای فتنه است نفسی هر او شوخ چشم ز قیامتی آنک طرفی هر قامتش لطف ز آنک

آتشی است قدمی هر او فراق در که مالمتی آه رسدم می او هوای از که آه

2478اندری مکر چه باز دال را تو شد چه کبوتری باز نفسی یک و بازی چو نفسی یک

شدی می اوج سوی دی صالحان دعای پری همچو می حضیض سوی اختران نور چو بازتو داستان و حیله تو جان به مرا بری کشت می کجام به تا مرا کشد می تو سیلای رفته رهبوت در ای گشته رحموت ننگری از دوست سوی تا نشنوی مهر دم تا

Page 170: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بپر هین که زنی خنده دلم کند سبکی لنگری گر که زنی طعنه فروروم خود به چونکتو کنم زن خنده خنده پخته سر چون گری گوییم می کوزه بن چون گوییم تو کنم گریه

طلب کم ترک چهره هندوان ز تویی تنگری ترک ترک صورت را هند نداد آنک زشد ابر نصیب گریه شد ماه نصیب جعفری خنده زر تابش را خاک بداد بختطلب عاشقان ز درد طلب دلبران ز احمری حسن خویش رخ وز من ز جو زرد چهره

کشم ستم شوم خاک ام بنده کمینه چو ستمگری من و سرکشی زیبدت و ملکی تومن ز طلب خوشی و رقص آنگهی کن خوشم و ترشی مست چون شکر بنه دهنم در

خوری نمیپزی خوش ابای چونک دهم خوشی توام برآوری دیگ ترشی هم من ز پزی ترشی ورخوش تو او در نگری چون ای فرشته شود پری دیو برد نمی بوی رخت از که پرییی ایتو حسن عهد به آنک ز شد حرام چرا ساحری سحر ز زند الف خسی هر که بود حیف

او مهر نشان هست غم و عتاب چون دل بری ای تو ز بود دانک کند اگر عتاب ترکشمسمشرقت خسرو دین شمس تبریز سری ای ای است عاریتی سری آن نور پرتو

2479سری وجودها کرد عدم از آنک از دری پیش یکی شدم باز عدم وز وجود ز بی

ها بال ست زده روح ها سال سال و مه قلندری بی روی پاک یزل لم روح نقطهجان و جسم پاک سوخته المکان سمندری آتشعشق مثل بر میان در فقر گوهر

شود برون خود ز آنک شود فزون و خورد خورد خود خود بر از شود خون که سیمبریبری

دین و کافری سوی زان ببین درآ دل زرگری کوره دکان عشق عاشقان جان شده زرردا از منزه فقر فدا را فقر ثری چهره تا عرش ز جمله شد نور فقر رخ کز

بین الست میکده دین شمس جام ز آذری مست و آب غم از ضمین را تبریز صد

2480گوهری چه بگو راست من قرار بی دل پری ای یا تو آدمیی آبیی تو آتشیی

ای چریده غذا چه وز ای رسیده طرف چه پری از می چه فنا سوی ای دیده چه فنا سویکنی می چه فنا قصد کنی می چه مرا دری بیخ می چه خود پرده زنی می چه خرد راه

حذر بر عدمند از جانور و حیوان همی هر عدم سوی را خویش رخت که تو جزبری

روی می خراب و مست روی می شتاب و کی گرم خلق عشوه نهی کی پند به گوشخوری

روان روان تویی سیل جهان این کوه سر روانتری از من دم از المکان بحر جانبوزی می نسیم چه کز سر خیره بهار و چه باغ گلی چه تا تو مست سرو و سوسن

عبهریچنبرش حریف نیست او صنج که دفی کافری بانک هذیان چون ما گوش به درنرود

المساسشو که گفت مرا تو عشق سامری موسی ز نرمم چون همه از نگریزم چونمردمم میان چه گر گریختم من همه جعفری از زر نقده کان خاک میان به چون

زرم من که زند نعره زر بار هزار دو کسیشمشتری گر نیست برون کان ز نرود تا

Page 171: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2481ملولکی ما به که چون فضولکی همگان گولکی با عظیم سخت عاشقی بدین که رو

خدا در ملول تو ای هوا در فضول تو مغولکی ای یکی که رو ای نه قان آن از تو چونخوشک گهی ترشک گه ای گشته خویش نغولکی مستک هنرک در چه که کبرکت و نازک

ای نه جان باغ طالب ای خانه کتاب تو اصولکی گر بی تو خواجه ولی اصیلکی چه گرکن خرج وجود مس جان کیمیای به تو پولکی رو نیم غم در زر چو او از نشوی تا

جسمیان خیال چند خود ضمیر با رسولکی گفتم دلم سوی ای فسرده هر ز تو یادین شمس تبریز در جان خدایگان غولکی نور تو اگر ایمن سالکان طریق کرد

2482نشکنی قرابه که هان شکر چون تو لب که قرابه ای که هان حجر چون تو دل که وی

نشکنیشد آبگینه همه دل شد سینه درون نشکنی عشق قرابه که هان پسر ای تو درآ نرم

بود در برون دانک بود سر اسیر که هان هر دوسر بود او که نشکنی خاصه قرابه کهتو حریف شد که چه گر تو لطیف صنم نشکنی آن قرابه که هان مبر او زلف به دست

او قیاس خود دل از او شناس نکنی نشکنی تا قرابه که هان دگر تو و است دگر اواو دست ز خوری باده او مست تو شوی قرابه چونک که هان باخطر است نفسی آن

نشکنیها آبگینه سر بر ها سینه درون نشکنی مست قرابه که هان برگذر تو سبک نیک

شر و خیر شدند جمع بشر در نمود چو نشکنی حق قرابه که هان خبر این در مشو خیرههمنشین تو شدی چه گر دین شمس تبریز نشکنی یا قرابه که هان هنر از نالفی تو تا

2483دهی دیگران به قند من دهان کنی دهی تلخ آن و این به آب من کشت به ندهی نم

من پایدار دولت من یار و منی دهی جان خزان مرا باغ من بهار و من باغمن گریز جهت یا من ستیز جهت دهی یا امتحان و وعده من ریز نبات وقت

کند می دود تو بهر کند می جود که استخوان عود سگ به چون کند می سجود شیردهی

من کوی به گذری گر فلک نه ز دهی برگذرم امان سرم به گر آسمان بر نهم پایتو شیر پرورششز تو فقیر خرد و دهی عقل کمان بدو آنک تو تیر ز نشود چون

بنگری تو بدو آنک بننگرد جهان دو دهی در نان تو گدا به گر شود خسروان خسرودهی شکر بدو که هر شود شکر تن دهی جمله دهان تواش آنک را کون دو کند لقمه

را تو مگر شکر نیست شهرها جمله دهی گشتم گران شکر تو گر کنم چون مکیس تو بادهی رایگان همه گه دهی گران بکشی دهی گه چنان نفسی یک دهی چنین نفسی یکدین شمس تبریز در مشتری و مهر دهی مفخر قران قمر به گر قمر دل شود زنده

2484مستی و شوخ و بیخود ما همچو تو اگر نشستیی خواجه فلک فوق شکستیی قمر طوق

Page 172: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

کشیدیی کس غم یا کسشنیدیی دم فناپرستیی کی تو گر چیدیی سیم و زر یالقب خوش غیب شه با شب نیم به شکستیی برجهیی غم سر بر طرب باده ساغر

را زکات جهت از را حیات مدد تو ببستیی ای من دل بر را دلربات طرهکجا از شکست و شرم کجا از مست الستییی عاشق گرو گر بودیی وقیح و شنگ

ننگیی و نام پی کی دنگیی شراب ز شستیی ور درون به کی نهنگیی من چو تو ورما دست به قدح داد ما مست دستیی بازرسید فراخ و شاد تو دست به دهدی گر

پریدیی قدحش چون بدیدیی قدحش برستییی گر خود کف از او بخش جام کف وزاش خانه ز شدی اشعقل یوسفانه رخ نخستیی وز خود ساعد مساعدش شدی بختپاستی سست چه تو پس خاستی گاه به تو بجستیی ور کژ پر از راستی تیر چو تو ور

بدی خبر خمشان از را تو اگر کن هستیی خامش سکوت وقت الییی کالم وقت

2485یاریی خدای بهر بکن تویی من شکاریی یاور من دل از ضعیفتر را تو نیست

ای ناله روز و شب در کند من برای زاریی نای سوز و غم با کند من برای چنگای غصه و غمی دست مرا بفشاردی فشاریی کی خود بر در عاطفت به مرا تو گر

نباردی روان اشک من ابر همچو بباریی دیده من سر بر مرحمت ابر ز تو گرگرفتمی فلک گوش کردمی دراز سپاریی دست کفم به تو را خویش زلف سر گر

ربودمی بستدمی کله من ماه سر من از خوشسر خود لطف به شبی تو گربخاریی

عاشقت نیاز حق سابقت حقوق بهاریی حق کنی تو کش من جان زروع حقتو کوی ز رسدم کان تو بوی نسیم نهاریی حق کندم کو تو روی شعاع حق

سرم بر وصل گل از ای کرده نثار که خاریی تا نکرد خار کوششم پای کف برشادیی و خرمیی کل و جزو تو از شرمساریی دارد و خجلت گل درخت تو رخ وز

کن گوش اصول سوی کن خموش من لب غمگساریی ای نادره خود نطق به او کند تا

2486ای ترانه ما دل در غمت مطرب زده ای ای فسانه تو ز جسته جان دماغ در و سر در

دردمد غیب سوی از دمت خوش خیال ای چونک زبانه فلک به تا برجهد آتشعشق زگل و آب در خود پنجه بزد چون عشق ای زهره چغانه ما سینه شد چنگ چو ما قامتای شرزه شیر کف از جهد چون لنگ ای آهوی سمانه چون قالب جان باز ز برهد چون

جان خمار ای و می وی جان بهار ای و گل ای ای یگانه خورد تو کز بود او یگانه و شاهبین پردرخت عالم بین بخت و بهار و ای باغ دانه ز شده رسته ها درخت همگی وینشد فخر فقیر فقر تو عطای دهشو ای از دهانه فقرا بر را مرگ نماند که تا

زند لطف می وصال طبل رحمتت و عطا ای و بهانه دگر بار تو وصال نکند گرنوا مسیحیت خوان مرا مریم ای روزه نانه خشک امشب تو فرات از کنم تر

ما تیرهای سرده سرمدی کمان ای گشته کنانه بنی فخر احمدی خدنگ گشتهزهی کند کسمی هر کمان آن ای پیشکشیی نشانه دل رقعه تو تیر قدوم بهر

من و تو آه ز تافت رسن یک حق ای جذبه آشیانه به رفت تن چاه ز جان یوسفدهد می نطق خارش سرت اگر کن ای خامش شانه گزیده صبر تو جعد برای هست

Page 173: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

2487غارتی و غبار و شور عدم خطه به عمارتی هست نبود تا درزده آتشعشق

را وجود کند سایه بود ار عمارت آنک شرارتی ز نگرد کی او آفتاب ز سایهطرب بی و ملول و سرد بود سایگی که بشارتی روح رسد که تا او نشسته منتظرککند او که گنهی هر شد آفتاب در که کفارتی جان طرفی هر او گناه از زد برق

رنگ است زمین بر و که بر را آفتاب طهارتی شعله و لطف از هوا در بدید نیستآفتاب جان در کنان رقص ها ذره مثال مهارتی به و وش لعل نگر نورپذیریش

خرد می لعل چو جان دهد می سنگ چو تجارتی جان خوش که گشته زن ترانه کنان رقصها جان گوش به روی و درآید فلک عبارتی قرص و سخن بی بگویدش ازل سربر روح به زند شعله نهان دمی هر به اشارتی آنک بزند دم آن کز کو زهره و دل آن

شه تو را تبریز ای دین شمس حق زیارتی محرم ازل شاه را خویش عشق کشته

2488زدی ما جان و دل در آتشی غریب که شدی ای چرا سفر به تو شد مقیم دل آتش

شد ندیم من دل با شد مقیم تو آمدی آتش حیات کآب بگو را آتشخویشمرا دل بدرد می تو خیال کاغذی چاشنی چو من دل ای شکری چو او غم ای

شد نور همگیش تا شد صبور بدان سرمدی شمع نور که خاصه همه از است به نورشد طاق روح طالب شد عاق که دمی ایزدی نور فضل مه بی شد محاق مرا ماه

عنایتی طرف از آیتی مقتدی بازرسید و امام گشت نهایتی بی وحدتپلنگ را بست مهر بازگشاد را بدی قهر از برست شهر را شهر ببست قبه

2489مشتری و مهر و مه صد خرد ای بوسه تو ز مهر گر و مه کز صنم ای نفروشی تا

خوشتریکند وطن تو در بر دل و جان هزار دو برتری ور تو جان و دل کز صنم ای مگشای دردهد جا خویش دل در را تو تا کیست بننگری آینه در کآینه تو جان به صنما ای

او اسب پیش به که تا را چرخ تو مده چاکری دست به خود سر بر کشد را تو غاشیهای چاره بیافت چه گر ای پاره سنگ گوهری دولت وصف بیند بنگرد خویش تن دراو عشق دست جانب من بازشکل دل پری ای خود پر به چند بپر او عشق پر با

پی دوان در می تبریز تا دین شمس ز شاه هم تو که رو است وی با عشق لشکرلشکری

2490کوثری ز خدا بهر من فزای جان احمری ساقی شراب جام فکن من مست سر در

نوا بده خود کف از مرا تویی کرم بری بحر بزن من بر بر مها تویی ارم باغای فرشته چون آمده آسمان ز زمین به پیمبری ای مرا مغز اشربوا خطاب ز وی

بنه نو بهار رسم بده می و درآ صنوبری بزم تو قد وی گلشنی چو تو رخ ایصورتی است نفسی هر دلم بتکده به چه مصوری گر تو رخ چون نبد و نباشد و نیست

Page 174: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

لنگرم تو از بسکلد سرم این بر دود چو آذری می چو شود سرخ زرم چون زرد چهرهکرم ای بحر جرعه بخورند گر شود کم کافری چه به برسد گر شود کم چه خدا فضل

ده قرار قدحی از را قرار بی دل گوهری این بخشصفای را وجود صدف وینفطرتم به برسان یا فکرتم ز برهان دری یا فلک از کن باز نردبان تراش به یا

2491نفسری که تا خود بر را برف تو مکن آذری جمع تنور تو گر بفسراندت تو برف

کند تبه را تو جوش خود به او نجوشد برادری آنک او از ناید آذری ندارد آنک واو پشم به مشو غره جو دست به الغری فربهیش است وی جان مبین سبلتش و سر آن

آ پیش گرم و برجه نوا این است خوشی و گر سست مشنو مکن چنین چنین تو سرسرسری

2492دلی ورا جهان دو در شد صاف که بشری بلی هر را الست بانگ بد فقر که غرض دید

او زیر گنج چو فقر تل همچو خاک تلی عالم بر الغ و بازی بود کودکان شادیشد خسته تابشحرص شد بسته آنک هر و چشم گران گشت شد رسته گنج ز آنک و

کاهلیخه گفته بدیده جانش مه همچو جمال حاصلی گنج شگرف آه شه هزار او ره بر

شکفتمی جان چهره بگفتمی لبش واصلی وصف کجاست لیک برفتمی بیان راهبنه بمکشسرک سر بجه هم و بجهان قابلی جان درون نیست ده دو هر درون چه گر

کمر دین شمس به بند مشتهر تبریز کاملی ای پای کف بر سر است مبارک آنک ز

2493جانمی نه همگی گر تو به بنمودی نشانمی رو بی که نه گر من نشان شدی دیدهگوهرم نه لبا لعل زرم من نه کانمی سیمبرا درون نه گر نمودمی زر جوهر

را زمانه همه نه ور هلد نمی توام برانمی لطف مگس همچو شکر ای تو هوس ازنترسمی اگر گفت تو عشق به جان زبانمی گلبن سر همه سر گشتمی وار سوسن

بیا خود به نفسی یک عاقلی خلق چنانمی گوید نفسی یک چنینمی اگر گفتمبدی تو کوی الیق اگر ماه قبای کشانمی سیم تواش سوی گرفتمی کمرش من

مرا دمی هلدی گر تو عشق هوای عاشقانمی موج چاره بکشتمی ها آتشدوختی زمانه چشم او غیرت تیر ز نه کمانمی فاشگر مثل بر او دست به عیان و

این است کنایت و رمز دین شمس و تبریز ترجمانمی از شده من او پیش که شدی چه آه

2494کنی می گاز بسته را آفتاب کنی زرگر می طراز و نقش مه ز را شام کرته

را روم و حبشی این نتایج و شب و کنی روز می دراز و گرد اصولشان مثل بردهی حقیقتی و حق را بنده مجاز کنی گاه می مجاز و هزل بود حقیقتی آنک و

او روی خیال نقش ای است کرامت چه کنی این می جواز خانه در بسته درهای بادهی می نقشجحود را باد همچو کنی خاطر می نیاز ز پر را نیاز بی خاطر

Page 175: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

درآوری ها مشعله غم ابرگین شب کنی در می باز پنجره پرگره تنگ دل درتو بهر مقیم و مست تو عشق دمشق به کنی ما می عزاز عزم خود عز و دالل ز تو

زنی همی برهمشان زلتی نیم ز کنی گاه می فراز چشم کبیرها از خود گاهدهی می شاه همت را راه گدای کنی گاه می آز بنده را شاه و قباد گاهنوای طرب نای پا زیر به شکنی کنی را می می ساز الیق را بسته شکسته چنگ

کنی همی تا سه گاه مرا عشرت کنی بربط می حجاز گاه را بوسلیک پردهشد نغز مغز و آمد تو جود وجود ز کنی جان می پیاز همچو چون هاش پوست ز باز

مسکنی و عاقلتی لحاظه سندا مومنی یا و مکتنفی جواره ملکا یاانت بنیتی عماد منیتی انت مخزنی عتاد نصاب انت ثروتی کمال انت

مشتری کل مقصد منظر کل منحنی قره کل قدره ناعش کل قوهوحدتی لیل مونس نعمتی ولی نجتنی انت جناه حول نائل کروم انت

هالک کل مخلص مالک کل منثنی سید کل ناعش سالک کل هادیروم می سکوت سوی کنم می خموش کنی چند می راز ناطق من رغم به مرا هوش

2495صدمنی جفای سنگ دم به دم بخورد کنی آنک ترش او بر روی تو آنک از نخورد غم

زند بغل کند رقص کند عمل او در چو معدنی می عقیق خاص بغل در نهاد آنک زام کرانه بی عالم ام قمارخانه روشنی مرد پیش بنگر رخم در بیار چشم

تو جنگ ز نخورد غم تو رنگ به او ایمنی ننگرد مقام و ملک ای ندیده مگر خواجهرود ترش اگر سرکه ترششود عسل روغنی هیچ طبع روغن هلد کی آب پی از

ام باره سماع و مست ام نظاره آن در که منی من از نباشد پاک کسی هر سماع لیکبطر او سماع هست نظر ما سماع ارمنی هست زبان ترک پسر ای نداند لیکزنان کف و کنان رقص مومنان گور تک مومنی در شراب خورده المکان بزم به مست

بو یار ز نبری می او دم این است تو زنی پیش می چشم پله سو به سو تو نگری می

2496دهی می چند به سرکه بگو مرا ترش دهی خواجه می قند به سرکه اگر شکرلبی هست

خرم همی هوس به می مخر خری نمی تو دهی گر می پند چه هرزه مرا بیخودم و عاشقبری تویی ترشی از پری ای تو آ دهی پیشتر می بلند بخت کنی عطا کمر و تاج

حامله گشت تو بهر ولوله هزار به دهی جان می سپند به تو را خویش کآتشعشقکنی که به مرا جان کشی می فرهاد دهی چون می کلند چه از من جان دست به نه ور

او که کسی آن خبر بی بده دهی می که چه دهی هر می گزند بهر تو که برد گمان تو برکشی پیشمی به باغ بری همی گلی دهی برگ می سمند بیست بری همی خری الشه

الابالیی ز گاه ولی خدمتی دهی شاکر می پسند به نی زنی همی گنه به نیکنی می عمرو چاره بشکند زید سر دهی چون می جند به آب شد قحط دمشق به چون

چیست گناه را تو لیک مگو بگفتمت دهی چند می دهند آنچ تو به آسیا چو تو ای

2497روشناییی رایت زد آفتاب چو گداییی صبح کان دل در کند می عقیق و لعل

Page 176: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

بود کان ظلمات در بود نهان فلک ز آشناییی گر فلک با بود را سنگ گوهرکند می شکاف کوه زند می شرق ز عطاییی نور شعشعه نهد می سنگ دل در

منوری یقین هست منوری هر پی سماییی در مرتقب زمینیی هر پی درآزری دست و دل بی شود نمی بت خداییی صورت بی باشد کجا بتگری آزرزر کان است کآدمی حق به پیمبر زرنماییی گفت به هست کان و کان میان فرق

2498قرایی و دانایی ز دلبر آن سودای سودایی مرا و شیدا چنین گشتم تا آورد برون

جد و جهد به من گرفتم مسند و سجاده افزایی سر خیرات پی پوشیدم زهد شعارمرشد خواجه ای بگفت مسجد در عشق مصالیی درآمد دربند چه را هستی بند بدران

گردن بنه دل ملرزان من تیغ زخم پیش بینایی به به دانایی ز کردن سفر خواهی اگرقالشی و رندی اگر اوباشی داد تو زیبایی بده و خوبی اگر باشی می چه پرده پس

سیما کردن عرضه ز را خوبان نیست آرایی فراری چهره و غنج ز باشد کی صبر را بتانصبری بی و عشق را خرد داده خود روی از را گهی سقیمان کرده خود چشم از گهی

مسیحاییالله حبل نقش مومن به داده خود زلف از چلیپایی گهی ترسایان به داده خود جعد پیچ ز

خورشیدی ز افزونتر که دیدی اگر خود حسن زندان تو این در پوسیدی چه پژمردی چهغبرایی

دل ربیع الطاف ز باشی نمی تازه سایی چرا نمی عنبر چرا خندی نمی گل چون چراجوشی نمی بر باده چو دنیا این خم در سرپوش چرا این از آرد برون جوشت تا که

مینایییعقوبت است محروم چه خوبت چهره برق پایی ز می چه چه قعر به خوبان یوسف ای اال

دان تا او جان تاب ز نادان ای خود حسن تنهایی ببین وقت در بود مومن آینه مومن کهبستان چهره درون خود سر خاک رعنایی ببیند و زیبایی ز دارم ها چه دل در من که

پیروزه و لعل درون خود سر سنگ باالیی ببیند آهنگ کند دل اندر دارم گنجی کهآیینه در را خود دل تیره آهن مصفایی ببیند آخر کنم نورم قابل هم من که

گشته دل به بیند می چو را ها عدم مر ها دزدد عدم تا که آید می پیش هستی بهپذیرایی

بودی خبر گر را مگس گشتی کجا سرگین هر فضل به و سعی به او سرشت از آید کهعنقایی

فردا کاهل نگردد صوفی شد الوقت ابن و چو گول باشد که کس آن شود کاهل سبکفردایی

عنین و غری نه اگر بنشین دلبران دوست میان ای مباش کن خو عاشقان میانهرجایی

پشتت پس دریای ز گشتت یقین ماهی دریایی ایا اهل از تو چو رو واپس و روی بگردانبگرو زندگی آب به بشنو ارجعی چه ندای گل و آب به رو می خوش و آب در درآ

پایی میدل نی و ماند جان نی که جایی شدی دل و جان که به جایی شدی خود پای دست به جا آن

خایی می

Page 177: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

رو کمتر غیر زر به شو زر ازل خورشید سیمایی ز سیم چه اگر زردت کند زر عشق کهگشتی من الالی چرا گوید همی دنیا را الالیی تو به الیق منم آخر ای زاده سلطان تو

خوشتر شوم مرکب منت گوید همی دریا را و تو حمالی به را ما شوی مرکب تو کهسقایی

بیاسودم کردم خمش بودم تو چو من کن باشی خمش خمش من از بشنوی تو اگربیاسایی

2499یغمایی است ترکی مرا مسلمانان تنهایی مسلمانان به بدراند را شیران های صف او کهدل را آسمان بلرزد بجنباند چون را باالیی کمان ز زهره و مه او بیم ز فروافتد

جان بالی من پیش و نامشعشق خلق پیش وی به با جز که شیرین محنتی و بالنیاسایی

تاریکی و کفر نماند بنماید رخسار او نه چو ماند دین نه بگشاید خویش جعد چوترسایی

باید می جانت ار خموش گوید همی غیرت شکیبایی مرا دارد اگر بیزارم خویش جان زخاییدن زنجیر بجز دیوانه چاره خایی ندارد می زنجیر اگر حاللستت حاللستت

ترسی می چه هشیاران ز مجنون ای اسرار می بگو چه را قیامت گردون ای بشکاف قباپایی

گنجد نمی عالم این در تو عشق پرواز و وگر سیمرغی که پر قربت قاف سوی بهعنقایی

مردی ساغر ده من به گویم حق که خواهی درآ اگر بینم ره که خواهی و وگر چشم ایبینایی

خورشیدی همچو تن همه بودن بایدت آتش نور در و ضیا را عالم که خواهی اگرافزایی

خواهی اگر ماه قرص چو بودن بایدت پذیرایی گدازان باشد را تو خورشیدان خورشید از کهرو برجه است پاگیر نه خانه شد دلگیر سودایی اگر گیجان بر منشین دلی نازک وگر

سودا فاسد زمانی بین فاسد سودای مایی گهی همخرقه اگر دو هر این از شو گم گهیرا هندو رویان سیه اولیتر ترک ترک راست به هندو و جانبازی راست ترکان که

الالییمه همچون ترک غالم بحمدالله باری زیبایی منم دارند او از گردونی رویان مه که

من گفتم ترک نامش که خندد می عشق و دهان ناییم ما که ما در دمد می او این خودنایی او

نایی دردمد آنک جز بیچاره نای نالد می چه چو گورستان به اشکسته های نی ببینآیی

گویایی نه مانده جان نه نایی دم از مایی بمانده و من ما از رفت که گوید حالشان زبانآتش این بر هیزم منه کن بس هال بسکن باالیی هال راه بگیرد آتش این که ترسم می که

2500

Page 178: Shams5 - RumiSite.com · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 2001 - 2500 2001 دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم

گردی نمی هم تو چرا گوشه آن در افسردی غم چه بر جز که منحوسی فکر تو مگرگردی نمی

فرعونی آل از چرا عمران موسی آمد نمی چو همدم چرا دم خوش عیسی آمد چوگردی

بشکستی عهد سستی ز بستی عهدها حق با نمی چو محکم چرا جانبازان عهد قول چوگردی

سازی رهی مطبخ هر به موشان چون خاک نمی میان طارم این بر سلطانان مانند چراگردی

آوازی و بانگ برای درها بر حلقه چون گردی چرا نمی محرم دمی مردان حلقه در چرامفتاحی دار دشمن چو بگشاید بسته گردی چگونه نمی مرهم بر چو گردد به خسته چگونه

باشد او راه خاک که جان ای بود سر آنگه گردی سر نمی پرچم چرا سر ای رایتش عشق زترنجیدی مه پیش به باران بی ابر چون گردی چرا نمی عالم این بر تابان مه همچون چرا

حرفی او در بیند کم که دستش نهد جا آن کم قلم حرفی تو تصحیحش عشق از چراگردی نمی

تو گلستان دست ز جز نروید ریحان و گل نمی و پرنم چرا چهره ای داری چشمه دوگردی

آدم بر گردند همی گردونی طوافان گردی چو نمی آدم بر که ملعونی ابلیس مگرباشی نمی خامش چرا گیری نمی خلوت گردی اگر نمی زمزم چرا باری ای نه کعبه اگر

--------------------------------------------------------