501 · web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و...

349
) ات ی ل ز غ( ی ز ی ر ب ت س م ش وان ی د501 - 1000 -------------------------------------------------------- www.RumiSite.com 501 ت خ ی ر گ وات خ ز مغ م و ش0 چ از ت ش م ا ت خ ی ر گ زات خ ن ی ن0 چ دل زا د دی ات ی= ی د و دی زات خ دل زا وات خ ت خ ی ر گ ات ی ک ن ی ا ود از یA ک م ن ی ب ق ش ع ه جL ن0 ی ز ی ه ز ت ن کی س م وات خ ت خ ی ر گ زات ط ض ا زد وز و خ م ها خ ز اد س گ ی ب ل گ ی ه ن ون0 چ م ه ق ش ع ت خ ی ر گ دز ا\ت ای ی ه ما ون0 خ وات خ هاز ن ی ز ب م ص خ د دی ون0 خ وات خ ت خ ی ر گ ات ی ش د ز ی ی ل و م ول م وات خ ن ی زا\مد و ا ی ت ش ماه ما ت خ ی ر گ ات ن ف\ ا ه ز و سات0 چ م ه داز یj ی ب ل دو د دی ون0 خ وات خ ت خ ی ر گ ات ق ع ازA ک س خL ن گ و0 چ م ه ا\ مد از ی مای ه له ل ز ک س ت خ ی ر گ زات غ ن ی ا\مد ا از یA ک ن و0 خ رد ک ی ل وا سA ک ن وات خ از ق ش ع ت خ ی ر گ وات خ د از رومای ف ون0 خ زا دز ت ه ج س ش ت ش ب ی م وات خ ت خ ی ر گ ات ح ی ت ف رد ک دا خ ون0 خ وات خ ب ل ا ی چ از ز ی ر ب ت س م ش ت خ ی ر گ وات ص ر ک ت ش= ن طا خ ون0 خ502

Upload: others

Post on 27-Feb-2020

1 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

Page 1: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

) غزلیات ) شمستبریزی دیوان501 - 1000

--------------------------------------------------------www.RumiSite.com

501گریخت خواب مغز و چشم از گریخت امشب خراب چنین را دل دید

یباب و دید خراب را دل گریخت خواب کباب این از بود نمک بیعشق پنجه زیر به مسکین گریخت خواب اضطراب وز خورد ها زخم

بگشاد لب نهنگ همچون گریخت عشق آب اندر ماهی چون خوابزنهار بی خصم دید چون گریخت خواب شتاب بزد مولی مولخواب این و برآمد شب ما گریخت ماه آفتاب ز سایه همچو

بیدار دولت دید چون گریخت خواب عقاب از گنجشک همچوبازآمد همای گریخت شکرلله غراب این آمد باز چونک

کرد سوالی یک خواب از گریخت عشق جواب از فروماند چوندر را جهت شش بست می گریخت خواب باب فتح کرد خدا چون

خواب خیالت از تبریز گریخت شمس صواب کز خطاییست چون

502نیست شادان تو بی عیش نیست اندرآ جان از تو بنده کو کیست

تن در ما جان چو جان در تو نیست ای پنهان ولیک پنهان سختجانست نهی کجا هر بر نیست دست آسان نهادن جان بر دست

قالب در شدست صافی که نیست جان جانان دار آیینه که جزدم این مه و آفتاب شد نیست جمع پریشان افسانه وقت

ترسم می و شدست افزون نیست مستی جوالن مجال را سخن کاینمن تا من دهان بر نه نیست دست آن را گفت چو نگویم آن

503چراست ها مگس جمع شکرت کجاست بر مگسران الحول نکته

نیست راست او رخ بر نظری راست هر بود ازل ز کو نظری جزبزن پی رخی به را خسان ماست اسب روی این که شاه ای ده عشوه

دغل و جور و عیاری و رواست عشوه تو از کنی ور نکنی توگوهرست رسد سنگ اگر تو وفاست از صد از به جور کنی تو گر

نقش دو ببیند چونک نظر صفاست تیره کاین زند نعره درد جامهگزید خیالی اندیشه هر جداست چونک خیالش عشاق مجلس

پرست پرستان سنگ از چو خداست کعبه قبله که آر ما به رویکند گدایی قبله این از گداست آنک سلطان و سنجر نظرش در

دین شمس بر تبریز به که نخاست جز و نخفت و نیاسود روح

Page 2: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

504ماست آن جهان امروز که ماست خیز مهمان و ساقی جهان و جانپری و دیو دیده در و دل ماست در سلیمان فر دبدبه

او چو هزاران و دستان ماست رستم دستان بازیچه و بندهشرف این مرا مصر نبود ماست بس کنعان یوسف شهش که این

جهان و جان ده فرمان که ماست خیز فرمان به امروز کرم ازماست شادی زن دف مه و ماست زهره گلستان مست جان بلبل

ست شده پیاپی ارزاق ماست کاسه حرمدان اقبال کیسهماست ساز طرب بخش شهی ماست شاه خوان پری روی پری یار

گوی و چوگان مفخر ملک ماست آن میدان به امروز که شکردل و جان مملکت ملک ماست آن پریشان جان در و دل در

زده تن دل گوشه آن در ماست کیست شکرستان کو کشش پیشست جنت مه که رضوان ماست مستخازن رضوان دل رضای

شده پنهان و درافکنده ماست شور نمکدان و عمر نمک اواوست مست جهان و گرفتست ماست گوشه حیوان چشمه و خضر او

بدن در جان چو و دیگ نمک ماست چون پنهان و ظاهرتر همه ازاوست جمله خود و نماینده ماست نیست آن او چو ماییم همه خود

عشق که برهان و حجت مگو ماست بیش برهان و حجت خمشی در

505نیست نور جز تو روی آ نیست پیشتر مخمور تو عشق از که کیستجان جان طلب در غلطم نیست نی دور مرو به پس میا پیش

برنتافت کجا خورشید نیست طلعت مشهور که کیست بر ماهنیست اندیشه جز اندیشه نیست پرده مستور که اندیشه کن ترک

مگس وهم ز دور شکری نیست ای زنبور تن کز عسلی ویاین از بعد غم و غصه خورد که نیست هر معذور تو ماه چون رخ با

پادشاست اگر عشق بی دل نیست هر گور جز و اطلس کفن جزمنکری هر اندیشه نیست تابش کور اگر بیند خدا مقت

حیات آب خورد کو جوان و نیست پیر میسور و نافذ او بر مرگخور و ماه شدن خواست حق نیست پرده حور او که شناسید عشق

دین شمس تویی تبریز نیست مفخر دستور تو اسرار گفتن

506نیست کاریم که اینست من نیست کار عاریم تو عشق از عاشقمکرد صید غمت شیر مرا که نیست تا شکاریم شیر همین که جزگوهری خوش چه بحر این تک نیست در قراریم موج مثل که

مقیم مقیمم تو بحر لب نیست بر کناریم چه گر لبم مستمیت بر خود اشکم کنم نیست وقف خماریم هیچ تو می کز

آسمان ز تو باده رسدم نیست می فشاریم شیره هر منت

Page 3: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

برد سکونت کوه از ات نیست باده وقاریم که زان مکن عیبآفتاب ملک چون گیرم نیست جهان سواریم و سپاهی چه گر

روم سوی شکر مصر از کشم نیست می قطاریم و شتربان چه گرسروری جهان به ندارم چه نیست گر باریم بیهده دردسر

گیر خانه مرا تو کوی سر نیست بر گذاریم تو کوی سر کزآمیختم گلت با شکر نیست همچو خاریم سر گر عجب نیست

توست به رو را همه جهانی نیست قطب دواریم تو گرد به که جززاد عشق از که آنست من نیست خویش تباریم و خویش این از خوشترعشق شهر جهان دو از فزون نیست چیست دیاریم و شهر این از بهتر

این از بعد سخنی ننگارم نیست گر نگاریم که رو آن از نیست

507نیست تو رای بنده او که نیست کیست تو لقای مست او که کیست

نیست تو خوف ز که کو کشی نیست غصه تو رجای ز کان طربی یانیست تو قبض ز که کو کفی نیست بخل تو عطای ز کان کرمی یا

نیست تو کان ز که کو لبی نیست لعل تو گدای که کو محتشمیها جان با تو اوصاف بند متصل بی رگ نیست یک تو گشای و

جان چو تو و کف دو چون جهان دو نیست هر تو سخای ز کان دهد چه کفکون باغ این در دیدست کی نیست چشم تو هوای ز کان گلی رقص

خلق جور از کند ناله نیست غافل تو عصای شبه بجز خلقتوست ز عصاها جمله این نیست جنبش تو دوای و درد جز یک هر

کیست چوب آن زند معلم نیست زخم تو قضای بند او که کیستگزند می را تو چوب سگان نیست همچو تو جزای فهم سرشان در

خلق آزار و تن بالی نیست دفع تو ثنای و مناجات به جزکمست چوبش نه چوب این نیست بشکنی تو رهای چوب سه دو دفع

گریخت امت غم از حوت نیست صاحب تو جای که برد کجا به جانبترس یونس محنت وز کن نیست بس تو پای به استیزه قدر با

508گرفت گسستن بند خدا گرفت شیر شکستن شیشه جان ساقییار گرفتار گشت دلم گرفت دزد ببستن دست مرا دزد

شب نیم در که بود شب چه گرفت دوش جستن تو رخسار ز برقکباب و شراب آورد تو گرفت عشق نشستن گوشه یک به عقل

کرد آغاز قهقهه می گرفت ساغر گرستن خونابه خابیهتیر انداخت چو باده خم دل گرفت در گسستن غصه پر و بال

توی سرده که دید خرد گرفت پیر شستن تو مستان ز دستده شیر کرم به را دلم گرفت طفل جستن تو پستان سر چون

شیرگیر شد تو شیر از من گرفت جان برستن نفس سگی وزداد باده جان به چو باقی گرفت ساقی بزستن و یافت ابد عمر

Page 4: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خشم به دلبر که راز مگو گرفت بیش نگرستن کژ من جانب

509گرفت پریدن باز دلم گرفت مرغ چریدن قند جان طوطی

من سرمست دیوانه گرفت اشتر دریدن عقل سلسلهزینهار بی باده آن گرفت جرعه دویدن دیده بر و سر بر

کهف اصحاب سگ با نظر گرفت شیر خوریدن باز مرا خونآب گشت روان جوی این در گرفت باز دمیدن سبزه جو لب بر

باغ به شد وزان باز صبا گرفت باد وزیدن گلزار و گل برمرا عیبی به فروشید گرفت عشق بازخریدن دلش سوخت

بخواند آمد رحمتش مرا گرفت راند نگریدن خوش ما جانبدوستم با که دید من گرفت دشمن گزیدن دست حسد ز او

روزگار دغل از برهید گرفت دل خزیدن عشق بغل درکنان اشارت غماز گرفت ابروی خمیدن چشم آن جانب

خواند خویش سوی به را دل چو گرفت عشق رمیدن خلق همه ز دلفکند را عصا عصااند گرفت خلق دیدن که کور هر قبضه

شیر کرد رها شیرند چو گرفت خلق کشیدن لوت او که طفلشود پران که بازیست چو گرفت روح شنیدن طبل شه سوی کز

سخن حجاب که زیرا کن گرفت بس تنیدن تو گرد به پرده

510خوشست صحرا که گفت بط به خوشست باز جا مرا که خوش شبت گفتخوشست سر مرا که من بنهم ناخوشست سر سرت که پیما تو راه

مسکنم بود تاریک که چه خوشست گر زیبا یوسف نظر درخوشست چه بود چاه در چو خوشست دوست باال به باالست چو دوست

تلخ آب تک به دریا بن خوشست در رعنا گوهر طلب دردشت به گلشن به نالنده خوشست بلبل شکرخا گوینده طوطی

روح و ست فرشته تسبیح خوشست تابش مینا نادره فلک کاینحرص ز را دلت روفت خدا خوشست چونک یکتا دل آور دل به رو

کار رنج خدا انداخت چو تو خوشست از تماشا که تماشا به روماست عکس جهان تماشای خوشست گفت ما با که باش ما بر هم

نکوست چه اگر آیینه در خوشست عکس احیا صورت آن خود لیکاحمرست رخ عکس رو خوشست زردی حمرا که عکس این از بگذر

را ذرات که ست خدایی خوشست نور پا بی و سر بی کنان رقصاو کز کن خرد نور این در خوشست رقص ثریا به تا ثری تحت

مشو که بازمرو شدی خوشست ذره وفاها که کن وفا و صبرمگو و ببین دیده چون کن خوشست بس بینا دیده مجو دیدهدین شمس شهم تبریز خوشست مفخر تنها و فرخنده همه با

Page 5: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

511دست دست برو سرخ گل مست همچو مست تو ز خلق میی همچویافت یافت خدا قوس تو جست بازوی جست برون چرخ از تو تیر

نیست راه برو گفت تو هست غیرت هست بیا گفت تو رحمتماهیش منم و دریاست تو شست لطف شست مرا ساخت تو غیرتهاست مجروح طالب تو خست مرهم خست توام شست ار غم نیست

من به دم از نزدیکتر تو که پست ای پست جز تو پیش نزنم دمبود گرگ صد و یوسف یکی چه رست گر رست کرم یعقوب دم از

ما شهر این در گرد همه بست مست بست ما شه را عسس و دزد

512بیماریست آینه مرا غمخواریست صبر عاشق آینه

صبور ننماید نباشد تاریست درد یا روشن او دل کهجمال نشان ست جویی عاریست آینه کلف و عیب از رخم که

عاریتیست باشد کلفی افشاریست ور تب و داروست قابلدور فرعون ز رنج زنگاریست آینه و رنگی او رخ کان

برید طفالن سر هزاران ساریست چند دردسری قضا ز کمتمام ببندم خوف آن در جاریست من شهی و حکم مرا که چون

مخند سبلت و سر بر قضا جباریست گفت ز رفته قلمی کاینرسید موسی که امروز شو قهاریست کور خنجر او کف درمپیچ سر و وی پیش بکش مکاریست حلق و فن زمان نه کاین

ظلم به بشکستی سرشان که پاداریست سبط و دولت توشان بعددیدشان در و دل در زدی گلزاریست خار نوبت دمشان این

ای خورانیده زهر مرا شکرباریست خلق داد منشان ازدراز خمار کشیدند تو خماریست از و می ابدشان به تا

ظالمست فقرا دیک ناریست هیزم کو گردد بدو پختهسکست من دم که زان نزدم ستاریست دم و خاموشی نوبتحبیب بگوید تا که کن متواریست خامش همه کز سخنان آن

513نیست مست او که شهر این در نیست کیست دست این کز دور این در کیست

قدس روح دمدمه از که نیست کیست آبست مریم چون حاملهبار پنجاه ساعت هر که نیست کیست شست چون طره آن بستهچرخ باالی مجلس آن در نیست چیست پست این در که شاهد و می از

زند دم خرد که می نهلد نیست می پیوست که بنگویند تاماند لنگ و شد بسته او بر نیست جان جست برون جاش این از زانک

نگر را بوالعجبان نیست بوالعجب هست کسی که دیدی تو هیچشکست شه پرش که دل آن نیست برپرد اشکست کش چرخ این سر بر

Page 6: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گوی و گفت این از واره و شو نیست نیست وارست ناطقه این کز کیست

514مشت به خنجر داری سرم کشت قصد توانیم نیز این از خوشتر

بیافت نرمی تو لطف از گل درشت برگ چرایی خار مثل برآفتاب ای سرم بر زدی پشت تیغ گرم من تو تیغ از شدم تا

حجاب کن رها حجابست مشت تیغ دو یک بزن گرم من رخ برکرد همسایه زن طالق هشت وصف هشت خود زن خاری به گفتبداد جوابش هشت چرا رشت گفت قحبه بدان زشت عوض درمار چو کو امل طالقست خشت بهر خشت کند و حطامست حبس

حطام در و زن مال در زاردشت آتش وز آتش ز برهی تانویس کم سخن گوی کم و کن نوشت بس سر جان دفتر بودت بس

515گرفت کبوتر باز دل درگرفت خانه بقو بقر و مشغله

رسید گردون به چو مستان گرفت غلغل پر فلک زرین کرکسمشتری و مه گشت گرفت بوطربون سر از طرب مطرب زهرهگل ز و آب ز ارواح گرفت خالق برابر و کرد ای آینه

یکی هر و شد نقش صد آینه گرفت ز میسر راست او مر آنچفتاد پایش به داشت دلی که گرفت هر منبر سر او سر که هر

نداشت نهایت ارواح گرفت خرمن محقر چیز ای مورچهبرف همچو جهان گشت پر تو ز درگرفت گر خود تف چون شوی نیست

شو خاک همه و برف ای شو گرفت نیست زیور چه خاک کاین بنگررسید جا بدان تدریج به گرفت خاک فر جهان دو هر او فر کز

شد معزول دم این زبان که گرفت بس سخنور جان جهان که بس

516مست میخانه ز پست بازرسیدیم و باال ز بازرهیدیم

شدند رقصان و خوش مستان دست دستجمله دست صنمان ای زنیدکنند مستی همه دریا و شست ماهی افتاده تو زلف سر چونکما خرابات گشت زبر و شکست زیر قرابه و گشت نگون خنبدید شور آن چو خرابات جست پیر بام از و آمد بام سر بر

او کز می یکی برآورد هست جوش نیست شود نیست شود هستریخت سوی هر به و بشکست چو خست شیشه که حریفان پای کف چند

کجاست نداند پای از سر که الست آن کوی به فتادست مستعشرتند در همه پرستان پرست باده تن ای شنو تنتن تنتن

517مست مست سر خاسته بگه ز الست ای شراب و شرابی مست

Page 7: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جام همچو را تو رسانید دست عشق دست خود بر تا ما بر ازیافت یافت خدا قوس تو جست بازوی جست برون چرخ از تو تیر

خداست خزینه ز کان گهری هست هر هست آن تو لعل لب دو درما قصد بی تو عشق این شد جست فاش جست دل ز بدرید بند

شب نیم در که راز آن شد پست فاش پست بدم گفته زبان زیرچوب ز بروید و چوب خورد خست کرم خست مرا و رست من ز عشق

518فارت الحبیب بهوی دارت نفسی الکوس رات لما

رحیق الی یدها استنارت مدت بنوره النفس وترا و نفس شربته طارت لما و تصاعدت و خفت

تجلی اذا قمرا توارت القت الحیا من الشمسالقت حین بالروح استشارت جادت ال و التفتت ال

519الفرج مفتاح کالصبر غمش در فرورو دل الفرج ای مفتاح کالصبر مرهمش نماید رو تاناگهان آید پیشت تا دهان آن فروخور مفتاح چندان کالصبر اعظمش عرش و کرسی

الفرججهان سور شوی تو تا جهان نور از شو الفرج خندان مفتاح کالصبر ماتمش از شوی ایمن

مهر برکند زن و مرد از دلم مفتاح خویشتن باری کالصبر عمش و خال شد عشق تاالفرج

کنی کینه بی و کبر بی کنی آیینه سینه الفرج گر مفتاح کالصبر دمش هر ببینی وی دروارهی فرمان و امر در دهی خم گر آسمان مفتاح چون کالصبر خمش از و آسمان زین

الفرجزنی گردن را دیو هم منی و ما از بجهی الفرج هم مفتاح کالصبر پرچمش پیچی دست در

را تو آید پیش به دولت را تو آید خویش الفرج اقبال مفتاح کالصبر مقدمش از شوی فرختو کار شد نگون وی کز تو اسرار در الفرج دیویست مفتاح کالصبر محکمش دم این بربند

دمی عالم این در منگر عالمی خوش خدا مفتاح دارد کالصبر محرمش نباشد حق جزالفرج

لدن من سر که خامش مکن سر بیان الفرج خامش مفتاح کالصبر اندرهمش زند می چون

520صباح و صبوح تو ز مبارک جناح ای و قلب تو از فر مظفر ایحور کف از طهور شراب مباح ای تو مجلس حریفان بر

ما بر در هزار گشاده مفتاح ای ما دست به بداده ویگویند می آنچ هر االصباح وانمودی فالق صبح موذنان

خواهی نمی عوض دادی رباح هرچ السماح گفتند چه گر

521

Page 8: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

مصباح الی انظر راهبا اصباح یا عن استغن و متشعشعالطفه تناهی راح الی راح انظر من ها لطف یا النهی سبی وبنوره للعقول نسخ ماح فالراح و للنجوم عزل کالشمس

متخاضعا راحنا یسجد مزاحی الجد یزید راح من اعوذ وهالک راح اهل و المزاح صاحی اهل او مسکرا فیهم خیر الاهله و الزمان مساح مساح العقل عاقل من فتجانبوا

انها لسکری اجنحه مالح الراح بال بحرا یجتازهمغربیه شرقیه ال الراح نفاح ذا مسکیه دنه من

الهموم لغفله نسخ ذاک لیس بلقاح و مدها و العقول زادنسیمه و بطیبه العیون بمالح فتحوا هم فاذا به سکروا

ملیکنا باب نحو سکاری کریاح صاروا روحهم و الملوک ملکسیدی دین شمس البصیره مرتاح ملک عزه ذی به ظلنا

صهبائهم من التبریز من وشاح هاتوا متروق مازح من

522چرخ ماه سودای مرا شد چرخ دیدم باالی بود کو نی مهی آن

چرخ ز گویم می تو با چرخی ز چرخ تو جای چه را خورشید این نه وردوش چنگ زد همی دیدم را چرخ زهره های شب ما دوش چون همه ای

آسمان اختران با من چرخ جان پهنای در گشته رقصان رقصببین جان آفتاب فراق چرخ در سیمای شده پرخون شفق از

چرخ بام از دمی یک فروکن چرخ سر پای در ها چرخ من زنم تالعل و یاقوت شد خورشید از چرخ سنگ بینای شد خورشید از چشم

دیگرست آسمان بر خود چرخ ماه دریای در ماهست آن عکس

523نشد عاشق ذوالوفا بر او که جانی وفا بی نشد ای عاشق خدا لطف بر که باشد خدا قهر

الصبر مازاغ سلطان گذر عالم بر کرد نشد چون عاشق ها نقش بر او که آخر بدید نقشینشد مفتون جان اصل بر او که باشد کجا عاشق جانی ربا آهن بر که باشد کجا آهن

نشدپری جمع از بشنیدم دی شهر این در بر نشد من عاشق ما شهر بر او که بادا بده ش خانه

فتد خشکی بر پیوسته او که ماهی آن وای نشد ای عاشق کیمیا بر او که مسی آن وای ایمعتجل خالصش نبود اجل راه بود نشد بسته عاشق را مرگ هم نبد الیق را عیش هم

524شد چاه اندر خورشید شد گاه بی شد گاه شد بی الله خلوت در عاشقان جان خورشید

هندوان میان ترکی نهان شب اندر خرگاه روزیست در ترک کان بکن ها تازی ترک شبشد

اندرزنی خواب به آتش روشنی زین بری بو ماه گر حریف زهره بندگی و روی شب کزشد

Page 9: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زنگیان ما پی اندر و دوان و گریزان شب شد ما آگاه پاسبان تا زر بردیم ما که زیراسوخته را پاسبان صد آموخته روی شب شاه ما ما بیذق کان افروخته شمع چو ها رخ

شدآورد رخ بدان رخ کو رخی فرخ آن شاد شد ای دلخواه آن سوی کو دلی آن فر و کر ایدل آه نباشد را کو دل راه اندر کیست شد آن آه آن غرقابه او که دارد کسی آن کار

نهد می سر بر دریاش شود می دریا غرق سوی چون چاه از او که چاهی یوسف چونشد جاه

شود می خاکی و خاکست آدمی اصل درگاه گویند این خاک کو کسی آن گردد خاک کیشد

دررسد خرمن وقت تا ها کشت نماید سان کاه یک دیگر نیم وان شد نغز مغز نیمیششد

525شد چاه اندر خورشید شد گاه بی شد گاه شد بی ماه طلوع وقت طالعان خوش ای خیزیدرو بام بر پاسبان ای رو جام سوی به شد ساقی خواه خلوت یار کان رو آرام بی جان ای

سوختی خرمن که صبری افروختی چشم که شب اشکی نیم در آموختی راه که عقلیشد گمراه

کنان روشن دل به را شب روشنان باطن های در جان ترک کان زنان نعره شب هندویشد خرگاه

های بازی ز شود باشد فرزین رود ذوق بی شاه خوش و برفت بیدق رخی فرخ سایه درشد

شود حاصل مقصودها شود واصل ها روح شب شب ز کو هر شود دل روشن روز چونشد آگاه

مگر قدری شب شب وی مگر حشری چون روز الله ای مظهر کو موسیی درخت چون یاشد

نه گاو بر زین روز ای کند می خرمن ماه پرکاه شب سنبله از کهکشان راه که بنگرشد

زن دست گردون دلو در مشو غافل شب چاه سوی در چاه از را دلو آن گرفت یوسفشد جاه

صفا کن می طلب رو می مصطفی چون شب تیره و در مثل بی شبی معراج ز شه کانشد اشباه بی

طلب در باشی چست تا شب به عالم شد خلوتگاه خاموش تشویش عربده و بانگ که زیراشد

فارغی شب پرده از تو که تبریزی شمس شد ای کوتاه سخن اکنون الغربیی و الشرقی

526شد دیوانه لولیی یک لولیان ای لولیان خانه ای مجنون سوی نک ما بام از فتاد طشتش

شد

Page 10: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جو و جست در تشنگان چون او حوض گرد گشت حوض می در ناگهان نانه خشک چونشد ترنانه ما

تو بربند این از گوش دو تو دانشمند مرد ما ای افسون ز او که افسون این تو مشنوشد افسانه

ها هوش از برد عقل کو ها گوش نجهد حلقه پیمانه زین در دانه چون آسیا بر نهد سر تاشد

گزین جانبازی تو جا این مبین بازی مبین سرنگون بازی بس او جعد عشق ز چون سرهاشد شانه

معتمد اوستاد بس خود عقل با مشو شد غره حنانه از ناالنتر او بود عالم کاستونام بدریده قبا گل چون ام ببریده جان ز که من من جان با من عقل که شدم رو زان

شد بیگانهشد هوش بحر مغلوب ها هوش های قطره جانانه این مستهلک ها ریزه جان این ذرات

شدکنم پنهان را شمع وین کنم فرمان کنم مه خامش و خورشید او نور اندر که شمعی

شد پروانه

527زند عالم این در آتش زند دم عاشق جان زند گر برهم ها ذره چون را اصل بی عالم وین

شود ال هیبت ز دریا شود دریا همه زند عالم آدم با خویش گر آدمی و نماند آدماز برآید ملک دودی نی ماند خلق نی زند فلک اعظم گنبد بر آتشی ناگه دود زان

مکان نی ماند کون نی آسمان دم آن زند بشکافد ماتم بر سور وین جهان، در درافتد شوریخورد را آتش آب گه برد آتش را آب زند گه ادهم و اشهب بر عدم دریای موج گهآدمی جان نور از کمی در افتد کم خورشید محرم که جا آن نامحرمان از پرس کم

زندمشتری بسوزد دفتر نری بگذارد زند مریخ خرم پرده تا را زهره نماند را مه

زحل در درافتد آتش وحل در عطارد زند افتد خرم پرده تا را زهره نماند زهرهقدح نی ماند باده نی قزح نی ماند قوس زند نی مرهم بر زخم نی فرح نی ماند عیش نی

کند فراشی باد نی کند نقاشی آب زند نی نم نیسان ابر نی کند باشی خوش باغ نیگوا نی ماند خصم نی دوا نی ماند درد زند نی بم و زیر چنگ نی نوا نی ماند نای نی

شود ساقی خود به ساقی شود باقی در زند اسباب االعلم ربی دل گود االعلی ربی جانبار ازل نقاش که عمل برجه در شد زند دوم معلم کسوه بر بدل بی های نقش تا

سوخته ناحق چه هر تا افروخته آتشی زند حق عالم آن قلب بر را قلب بسوزد آتشاو برق دم هر که شرقی او شرق دل حق زند خورشید مریم عیسی بر جهد ادهم پوره بر

528کند غمگین را سینه کو آن کیست آن آن کیست را آن تو تلخ کنی زاری او پیش چون

کند شیرینگهر گنج بود آخر کر مار نماید کند اول نکوآیین دم در را تلخ کاین شهی شیرین

کند سورش بود ماتم کند حورش بود کند دیوی بین عالم و دانا را مادرزاد کور وان

Page 11: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند گلشن را خار وان کند روشن را گل تاریک وز کشد بیرون کفت از بالین خار را توکند

افروختن دهد آتش خویشتن خلیل کند بهر نسرین و اشکوفه را نمرود آتش وانبیچارگان گر چاره استارگان کن کند روشن تحسین را بند هم کند احسان او بنده بر

کند ریزان دی برگ چون مجرمان گناه کند جمله تلقین گنه عذر خود بدگویان گوش درذا یا بگو هفا گوید قد لذنب اغفر کند الوفا آمین نهان در او دعا در آید بنده چون

دهد ذوقش دعا اندر کو آنست او چون آمین خوش و شیرین اندرون و برون را اوکند تین

دهد قوت پا و دست در بد و نیک کاندر تن ذوقست جفت رستمان زور ذوق کاینکند مسکین

رستم ذوق بی رستمی مسکین ذوق چه پرغمی با را جان جان یار نبود ذوق گرکند باتمکین

ره رفت داند تیز کو گه به فرستادم را کند دل الدین شمس اوصاف وفا تبریز سوی تا

529خورد خربز تا که آمد جان پالیز سوی بز خامی خر جهان کاندر کس دید خود یا تو دیدی

خوردرسد کی را خر و گاو هر جان پالیز خورد ترونده گربز و دل زیرک نادره های میوه زان

اندلس از خورش یابد بود مغرب در که کس نعمت آن او بود مشرق در که کس وانخورد هرمز

خورد قیصر راتبه او کند قیصر خدمت خورد چون اربز مطبخ از بود اربز چاکر چونکند پالیزی آهنگ دزدیی و غصب به کو خورد آن غز های اشکنجه عاقبت داور و داد از

بود ایمن خراج از دیه او بیم کز بود آن خورد ترک قنسز هر سیلی طمع کز نباشد آن ترکدررسد نوبهاری در او که پرمغزی عقل خورد وان قندز غصه کی شود فارغ ها پوست از

رمد می شیرین نار از بد طبع کز خورد صفراییی مز نار که به آن ولی خواهد ترش ناررا روح های راح این خود خورد نخواهد ماش خامش مرده ده البقر جوع از که کس آن

خورد رز و

530رسد می خندان بخت کان خوش و خندانیم میدان امروز سوی از ما سلطانان سلطان

رسد میزنم برهم را پرهیز بشکنم توبه می امروز کنعان شهر از من خوبان یوسف کان

رسدروم می جان چون پوشیده روم می خرامان و سو مست آن روم می جویان و پرسان

رسد می سلطان کهشده ویران دل دستار شده آبادان می اقبال مستان بزم کز شده خیزان شده افتان

رسدپسر ای کن وفا ما با پسر ای کن ما می فرمان فرمان کامروز پسر ای کن رها نسیه

رسد

Page 12: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بوستان چون شو سرسبزه آسمان چون شو عمان پرنور بحر کان ماهیان چون آشنا شورسد می

نگر من در ببین را خود پسر ای هان پسر ای می هان خندان گویند زعفران بوی ز زیرارسد

کنی ویران ها خانه تا زنی می کف می بازآمدی رخشان خورشید ها ویرانه در که زیرارسد

برو پروردی سایه تو گرو گشته را خانه رسد ای می بدخشان لعل را سنگ آن آفتاب کزای چاره را خستگان گه ای خواره خون و خونی ایشان گه سوی کز را بیچاره این که خاصه

رسد میمگو عیبم ببین غیبم بجو را مستان رسد امروز می پریشان حرفم او های مستی ز زیرا

531شد کار بی چرا ساقی شد هوشیار چرا دگر صوفی مستی شد خواب در اگر مستی

شد بیدارشد پرنور تو ز عالم شد گور در اگر خمار خورشید دگر چشم شد مخمور خوشت چشم

شدشد توفیر نو عیش صد شد پیر اول عیش شد گر ناچار دیوانگی شد زنجیر تو زلف چون

پس و پیش از نگر عشرت نفس شیرین مطرب افسون ای نشنود واقف کس چون کسشد اسرار

اژدها گه عصا گاهی مها تو و موسییم شد ما بلغار غارت چون بها ارزان شاهدان ایآموخته رشک ز چشمت کوفته شکرها شد لعلت دیدار نوبت هین روفته دل خانه جان

جهی می مستی دست وز نهی می عذری بار تو هر دفع این دهی می دفعم چه جان ایشد بسیار

ای چاره نداری امشب ای خاره چون دل کرده یار ای مه با استاره ای استاره ما و ماه توشد

قنق امشب را تو ما ای افق از بیرون ماه کار ای را روان پنهان تتق شد را جهان شب چونشد

ام مرده من پنداشتی ام برده تو از زحمت دردی گر صاف بی ام درده من و صافی توشد خوار

تو سوز عالم هجر در تو روز همچون وصل شد از عیار دل ساده بس تو مکرآموز عشق دربر دیوار زدم می سر سر درد نی بدم تب بیمار نی دلم قاصد گلشکر خوش آن طمع کز

شد

532سودمند نباشد هرگز کس پند را عاشقان تواند مر کس کش این سیلیست چنان آن نی

بند کردعاقلی نداند هرگز را سرمست سر هوشمند ذوق نداند هرگز را هوش بی دل حال

برند بویی اگر شاهان شهی از گردند می بیزار دل مجلس در عاشقان که ها باده زانخورند

Page 13: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند می شیرین بهر از خود ملک وداع کلند خسرو کوبد می کوه بر او بهر از هم فرهادرمد می لیلی عشق از عاقالن حلقه ز ریش مجنون وامق کردست سرکشی هر سبلت بر

خندخوش جان آن بی بگذشت آن که عمری آن غافل افسرده آن که مغزی آن گنده ای

لورکند زین بودما چو عاشق و سرگشته نیستی گر آسمان بسستم این گفتی آمدی سیر او گردش زین

چند چنددمد می شکافش هر در او و سرنایی چو چون عالم لب دو زان یقین دارد ای ناله هر

قند قنددلی هر در گلی هر در دمد می در چون که بین از می برآرد کافغان دهد عشقی دهد حاجت

گزندبگو آخر نهی کی بر برکنی گر حق ز را لحظه دل یک او از دل که کسی جان بی

کند برتانسترو بام این سر بر شب شو چست تو کنم بس به من جان ای زن شهر در غلغلی خوش

بلند آواز

533کنند می غالمت را جان کنند می سالمت مستان رندان کنند می جامت ز مستی

کنند می سالمتقالشتر همگنان وز فاشتر گشتم عشق می در سالمت مستان باشتر خوش دلبران وز

کنندنگر طوفانی سیالب نگر روحانی کنند غوغای می سالمت مستان نگر ربانی خورشید

کسی جوید من ز توبه کسی گوید مرا سالمت افسون مستان کسی پوید من چو پا بیکنند می

زو بردار را پرده آن آرزو آرزوی می ای سالمت مستان او جز دانم نمی کس منکنند

بیا یاران مستی وی بیا باران خوش ابر کنند ای می سالمت مستان بیا طراران شاه ویکن حیران پرگنج و کن ویران کن رنج بی و می کن سالمت مستان کن سنج را ابد نقد

کنندباخبر هم خبر بی هم زبر و زیر تو ز می شهری سالمت مستان نظر صاحب دل تو از وی

کنندبگو را جادو چشم وان بگو را رو مه میر سالمت آن مستان بگو را خو خوش شاه وان

کنند میرا غوغا میر بگو آن را سودا و شور وان می بگو سالمت مستان بگو را خضرا سرو وان

کنندنیست بیش جا آن مست یک نیست باخویش یک که جا نیست آن کیش و طریق جا آن

کنند می سالمت مستانبگو را مجنون دام وان بگو را چون بی جان سالمت آن مستان بگو را مکنون در وان

کنند می

Page 14: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

را آدم دام بگو آن را عالم جان وان می بگو سالمت مستان بگو را همدم و یار وانکنند

بگو را بینا چشم وان بگو را مینا بحر می آن سالمت مستان بگو را سینا طور وانکنند

بگو را دوزم خرقه وان بگو را سوزم توبه کنند آن می سالمت مستان بگو را روزم نور وانوان بگو را قربان عید بگو آن را قرآن می شمع سالمت مستان بگو را رضوان فخر وان

کننداولیا جمله فخر ای ما الدین حسام شه می ای سالمت مستان آشنا ها جان تو از ای

کنند

534کنند می سالمت مستان بگو را ربابی آن کنند رو می سالمت مستان بگو را آبی مرغ وان

کنند می سالمت مستان بگو را ساقی میر سالمت وان مستان بگو را باقی عمر وانکنند می

کنند می سالمت مستان بگو را غوغا میر می وان سالمت مستان بگو را سودا و شور وانکنند

کنند می سالمت مستان خجل رخسارت ز مه سالمت ای مستان دل آرام و راحت ویکنند می

کنند می سالمت مستان جان جان ای جان جان مستان ای نیست بیش جا این مست یککنند می سالمت

کنند می سالمت مستان آرزو آرزوی کنند ای می سالمت مستان زو بردار را پرده آن

535رود می حیوان آب چون جان جوی در تو جویان سودای جوی در تو عشق از حیات آب

رود میآشنا طوطیان از ثنا و حمد از پر رود عالم می مرغان ذکر چون پرد می بر دلم مرغ

دهم خندان و خوش را جان دهم جان ایشان ذکر لطف بر در تن ز چون نخندد چون جانرود می جانان

ساخته طوقی عشق در فاخته چون جان مرغ سلیمان هر سوی پرداخته قفص من چونرود می

روحانیی یکی دم هر سبحانیی هر جان می از سبحان عرش تا فانیی و خراب و مسترود

آسمان شراب وی در خسروان خم چیست دم جان هر بیخودان چون سخن رو زینرود می پریشان

دگر ذوقی رفتنم در دگر ذوقی خوردنم می در سان این بر باقی دگر ذوقی گفتنم دررود

تو و ما دار و گیر با رو ماه ای است خوش ز میدان لنگان او اسب لنگست که هر ایرود می میدان

Page 15: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ساخته گویی چو را خود تو چوگان پی از می مه غلطان گوی چون باخته جان هم خورشیدرود

نایافته ره تو پیش بشتافته بسی دو رود این می ایوان بیرون دربافته تو نور دربود بین دولت که او پس بود این بیرون نور چه چون رب یا بود باتمکین چه رب یا

رود می رخشان

536شود بستان خاکدان تا عاشقان بهار شود آمد پران جان مرغ تا آسمان ندای آمد

شود گوهر چون شوره هم شود پرگوهر بحر جمله هم جسم هم شود کان لعل سنگ همشود جان

شد بار طوفان ابر چون عاشقان جان و چشم رخشان گر ها برق چون تن ابر اندر دل اماشود

عاشقان چشم عشق در شد ابر چون چرا پنهان دانی ابرها در بیشتر مه آن که زیراشود

شد گرینده ابرها کان ساعتی خندان و شاد خندان ای ها برق کان حالتی خجسته رب یاشود

زمین بر ناید قطره یک ها قطره هزاران صد ویران زان جهان جمله زمین بر آید زانک ورشود

ای ویرانه هر عشق وز شود ویران جهان محرم جمله پس شود کشتی هم نوح باشود طوفان

آسمان نبودی گردان بدی ساکن اگر جهت طوفان شش این جهت از بیرون موج زانشود جنبان

مخور غم هم بخور غم هم جهت شش زیر مانده روز ای یک زمین زیر ها دانه کانشود نخلستان

شاخ بیخ آن کند سر روزی خاک کند از آبستان تر باقیش شد خشک گر سه دو شاخیشود

شود خوش هم جان چو آتش شود آتش چون خشک آن وان این شود این نباشد این آنشود آن نباشد

مست و بام کنار یعنی ببست را دهانم او چیزی از چیز آن شوی حیران زان تو چه هرشود حیران

537خود ساقی خدمت جز پدر ای نداریم و کاری نیک از وارهیم تا قدح ده افزون ساقی ای

بدای پیشه در حق آورد جهان در را آدمی زد هر نام را ما کردست پیشگی بی ای پیشه در

ضیا آن پیش به رقصان ها ذره همچون روز خد هر ماه یار طواف اختران مثال شب هرندهدی را ما باده زین خواهدی گر ما ز خرد کاری یا فروشد کی او رود می کاین سری اندر

کند می که کند آن مست کند کی کاری تا سرمست را جهان دو هر کند طی خدایی بادهصمد

Page 16: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بگذرد بخسپی شب چون جهان این باده لحد مستی در درآید تو با احد سغراق مستیهمسایگان ای رحمت زان رایگان شرابی و آمد شیرین دایگان چون ساقیان بر وان مشفق

ولدرو سرمست روی جا هر شو سرمست این از دل را ای تو او تا کن مست را دیگران تو

دهد دیگرنشین پیشش آینه چون شاهدی بینی که جا در هر درکش آیینه ناخوشی بینی که جا هر

نمدمکش کش در شاهدان با خوش شهر گرد گرد هذا می حبذا تا نهان الاقسم تو خوان می

البلدآورم خشک کنم خامش سرم می زین شد خیره کان چون نشمرم را کرم و لطف

عدد در درنیاید

538زند کافر و مومن بر برزند دل آتش زند گر پر معنی مرغ گر شود پران همه صورت

شود طوفان غرقه جان شود ویران همه زند عالم گوهر بر آب شد آب کو گوهری آنجهان نقش شود ویران نهان سر شود زند پیدا اخضر گنبد بر ناگهان برآید موجی

شود بیخود گهی کاغذ شود کاغذ قلم خنجر گاهی ای لحظه هر شود بد و نیک خصم جانزند

شود پیدا المکان در شود اللهی که جان زند هر کوثر بر خاک از شود ماهی بود ماریشود پیدا المکان در شود جا بی سوی جا عنبر هراز بر و مشک بر این از بعد افتد که سو

زندکند پیشی اختران بر کند درویشی فقر زند در سنجر درش حلقه بود خاقان درش خاک

دل به آید ندا دم هر مشتعل آفتاب زند از سر شمعت باز تا بهل را سر این شمع توکنی پنهان چرا را سر کنی جانان خدمت زرگر تو کان زخم از شود خوشتر دمی هر زر

زندغزل این خوش خوش گفت می ازل باده از بیخود از دل دم این دمش فروگیرد می گر

زند خوشتر این

539کند می پیامت پنهان کند می سالمت می مستی غالمت هم جان ای برده را دلش کو آن

کندرا مست سالم بشنو را هست کرده نیست دامت ای پابند را دست دو هر که مستی

کند میعاشقان جان جان ای عاشقان آسمان کند ای می دوستکامت نک عاشقان میان حسنت

مذهبی هر قبله ای لبی هر چاشنی کند ای می بامت گرد بر شبی هر پاسبانی مهکند کیوان را دود مر کند ابدان خاک ز کو کند آن می کدامت بنگر دل دود وی تن خاک ای

دهد می لنگر لحظه یک دهد می پر ات لحظه لحظه یک یک کند می صحبت لحظه یککند می شامت

Page 17: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خنداندت می لحظه یک لرزاندت می لحظه لحظه یک یک کند می مستت لحظه یککند می جامت

او مست گه و باده گه او دست در ای مهره تمامت چون والله بشکند را ات مهره اینکند می

بود تمکین تو پایان بود این گه بود آن کند گه می رامت و مقبول ها تلوین بدین لیکنشدتی در قدم بودت مدتی بودی نوح کند تو می گامت و پا بی کنون کشتی ماننده

آفرین حیرت حیران نشین حیران و کن می خامش خامت گفتار ولی مردی سخن پختهکند

540کند می پیامت پنهان کند می سالمت می آنمستی غالمت هم جان ای برده را دلش کو

کندرا مست سالم بشنو را هست کرده نیست دامت ای پابند را دست دو هر که مستی

کند میعاشقان جان جان ای عاشقان آسمان کند ای می دوستکامت نک عاشقان میان حسنت

مذهبی هر قبله وی لبی هر چاشنی کند ای می بامت گرد بر شبی هر پاسبانی مهوشی سلطان و سلطانی خوشی و مستی چه دل چون ای سرکشی و دماغ این با

کند می رامت عشقکند کیوان را دود او کند جان خاکی ز کو کند آن می کدامت بنگر دل دود وی تن خاک ای

باقیان چون شو سرمست ساقیان شاه ز می بستان تمامت مست ناقصی مست نیم گرکند

جهد می بیرون برگ چون احد ای سالمت لب عامت از لطف این این نیست لب اندازهکند می

شد سیم چون ها رخساره شد نیم دو غمت از جامت ماه جیم وین شد جیم چون الف قدکند می

نگر ها باری اشک وین نگر ها زاری عشق می در خامت رطل کان نگر ها کاری پخته وانکند

او جود دست که بنگر بو و رنگ خوش باده کند ای می حرامت تن بر کند می حاللت جان برشوم کان نباشم جوهر شوم جان نباشم تن نامت پس نیک کو بد نام از مترس دل ای

کند میگو نثر نی گو نظم نی گو و گفت کن رها کن کالمت بس بدو جو حیله و ساز حیله کان

کند می

541بود گدارویی صرفه مکن صرفه مکن بود صرفه خداخویی و فیض پسر ای پاکبازان در

سخا نی ماند بخل نی وال اندر عاقبت بود خود جویی عوض پنهان شکی بی هم سخا اندرکردنت منزل بخل وین ره سیر چون سخا این و هست وقف کی آمدی نوح کشتی در

بود پویی ره

Page 18: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

روی ای کون در عشقست موسوی عصای جادویی حاصل اشکال او پیش در عرض و عینبود

شدن غرقه دم از پیش تن گرداب از رو سو شش یک سوی زان خرمی و بقا زیرابود سویی

تر برگ و خشک برگ از شجر چون بیفشان را تویی خود یک و توحید بد رنگ و نیک رنگ بیبود

بود بیرون چون ز زیرا بود چون این مگو رو آهویی ره تو در تا شوی همدم را شیر کیبود

فرقتی نشان دارد زبان گفت کاین گویی خاموش نان وقت کی فتی خاید نان چو نی وربود

542شد چاه اندر خورشید شد گاه بی شد گاه شد بی الله خلوت در عاشقان جان خورشید

هندوان میان ترکی نهان شب اندر شد روزیست خرگاه در ترک کان بکن تازیی ترک هیناندرزنی خواب به آتش روشنی زان بری بو ماه گر حریف زهره بندگی و روی شب کز

شدهندوان ما پی اندر روان شب آن ما شد گردیم آگاه پاسبان تا زر بردیم ما که زیراسوخته را پاسبان صد آموخته روی شب شد ما شاه ما بیذق کان افروخته گل چو ها رخببین را انجم بازار زمین بازار شد بشکست خرمنگاه آفاق ثمین در و انجم کز

من ز خواهد جو و کاه کو تن استور این از چند پرکاه تا او بهر از کهکشان راه چرخ برشد

نه اقبال رخ بر رخ نه اشکال را شد استور اشباه بی و مثل بی او که جانی آن اقبالنگر کان بدیدی گوهر نگر جان بدیدی را شد تن گمراه او در کایمان نگر ایمان نادره اینکهن دلق این در را ما مکن گوید همی شد معنی افواه سخره کو سخن باشد کهن دلق

درآ صورت در روح چون بیا معنی ای گویم دیباه من جان فر از ها کهنه و ها خرقه تاشد

پری گوش نشنود تا گازری کن رها کن خواه بس خلوت و سیر هم کروبیان از روح کانشد

543خود سر بخارم که تا نهلد می مرا خود یار بر در فشرد می مرا که یارم هیکل

خود پی از کشدم می شتر قطار چو خود گاه سرلشکر چو شاه کند پیش مرا گاهنهد مهر من به که تا مزد به نگینم چو خود گه در بر او دوزد کند حلقه مرا گاه

نطفه ببرد کند خون خلق برد نطفه خود کند محشر کند فاش کند عقل کشد خلقوطن ز کبوتر همچو نیم به براند خود گاه محضر تا خواند مرا البه صد به گاه

سفر به دریا سر بر بردم کشتی چو خود گاه لنگر بر بندد کند لنگ مرا گاهطلبان پاکی پی از کند آب مرا خود گاه بداختر ره در کند خار مرا گاه

نشد شاه آن منظر ابدی بهشت کندش هشت کو من دل این است خوش چه تاخود منظر

Page 19: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جان شاهد آن مومن نشدم شهادت به خود من کافر بشدم که شدم گاه آن مومنشتلفش از امان یافت صفش به درآمد کی خود هر اسپر آن سوختم کفش به بدیدم تیغ

مرا بود پر ششصد بدم جبریل خود همپر پر من کنم چه تا او بر رسیدم چونکشبان و روزان بودم جان گوهر آن خود حارس گوهر از فارغم گهر دریای تک در

صفت به نگنجد چونک کنیش می صفت خود چند شر و شور سر بر بروم من تا کن بس

544شود پاره احد کوه تو تابش یک ز که شود ای بیچاره و عاشق گلی مشت ار عجب چه

شود موم حجر سنگ نگری لطفش به شود چونک خاره خود تو موم نگری قهرش به چونکشود زنده دل مرده کنی نوحه کنی شود نوحه کاره این تو جان کنی کار کنی کارگران بند نهیش می جان دارد سفر شود عزم آواره عاقبت را تو بند برسکلد

شود شهنشاه دیو برود سلیمان شود چونک اماره تو نفس خرد و صبر برود چوناو از تو نبینی رنگ جهان گرفتست شود عشق رخساره زردی بزند تن بر چو لیک

بود لعل مشتری کو باید ای بچه شود شه غمخواره تو بهر کو باید ای نادرهشما مهد زمین هست خدا قل از شود بشنو گهواره بسته چرا طفل نبود گر

بکشی حلمش دامن غضبش از بجهی شود چون باره کرم و لطف را تو سوزنده آتشاست حق خورشید سخره من سایه این استاره گردش سخره دلش که منجم چو نی

شود

545نشود می دگری با نشود می سر به تو نشود بی می جگری بی بیان عشق کنم چه هر

خبری آرد دلم از سحری هر دوان نشود اشک می خبری خود دلم ز را کسی هیچمن تن اندر که نیست تو غم از مو سر نشود یک می گهری یا ندهد حیاتی آب

فغان جمله این چیستت جان راحت تو غم نشود ای می حشری خود فغان و بانگ بزنم تاشرست و شور تو پیشه حشرست سوی تو نشود میل می رهگذری شها تو رای و ره بی

سفر به ها جان رفتن خود خود از حشر می چیست پری و بال خود بیضه در چو مرغنشود

من شب اندر تابد اگر خورشید چو نشود بیست می سحری خود درننهی قدم تو تاگلی و آب چنین زیر ای کاشته دل نشود دانه می شجری او نرسد بهارت به تا

بگذر دو این از هست قدر و جبر غزلم این در از نشود زانک می شری و شور بجز بحث

546شود تازه جهان دو تا بگو تازه سخن شود هین اندازه و حد بی جهان حد از وارهد

نشد تازه تو دم کز او سر بر سیه شود خاک آوازه همه یا شود رنگ همگی یازر حقه برد زود در حلقه شدت کی شود هر دروازه محرم کنی باز در که خاصهشود گوینده گوهر او که دانست چه شود آب غمازه غمزه او که دانست چه خاکلبت لعل مدد بی نشد سرخ کسی شود روی غازه اثر از بود سرخ اگر تو بیمرا گشت یقین زاد که ز چو صالح شود ناقه جمازه اشتر تو مژده پی کوه

بود تلخ خمشی ور خمش و دار نهان شود راز جگرسازه باز بود جگرسوزه آنچ

Page 20: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

547شود چه باال و قد آن پیشکش کنم شود سجده چه بینا دل آن پیشکش کنم دیدهخورد کی پس نخورم ور نخورم را او شود باده چه فردا نیندیشم و نقد بخورم گر

من منزل فلک بام من همدل او شود باده چه جا آن برپرم خود پر بگشایم گربرود تا بدن و جان بود چه نشناسم شود دل چه تا نخورم غم نخورم غم نخورم غم

548رسد را تو جهان ناز کند می ناز تو رسد چشم را که دگر ناز بود را تو نمک و حسندهد می داد تو لعل کند می ناز تو رسد چشم خدا از الجرم بندگان حشر و کشتن

شکری نمود لعل خنجری کشید رسد چشم آشنا به هدیه مکش کش میان که بوپروری بنده و خوبی سروری و رسد سلطنتست عطا جان به تو کز آن ناید بگفت آنچ وام کرانه بی مستی ام عطاردانه رسد نطق کجا از راتبه تو خوان ز نبود گرکند می کبود خرقه کند می سجود رسد چرخ صال تو ز چونک صوفیان چو زنان چرخما دور به بگو کیست خدا خلیفه تو رسد جز سما از ملک چون را تو ملک کند سجده

پاکتر ملکند کز نگر خاکیان رسد دولت ما شاه بر کز بود چنین این پرورشسرش آن از تاج کآید سری چنین از مکش کبریا سر سوی کز کسی آن بر مکن کبر

رسدرسد می دست به دست رسد می الست نکنی نقد ور بلی بلی بکن رسد زود بال

ویم دریده پرده ویم خریده که رسد من جدا جدا لطف او از مرا رگ به رگبگفتمی غمش راز مستمی تمام به رسد گر لقا خوش مه زان شکر چون تمام گفت

549رسد می نگار که هین را راه زنید رسد آب می بهار بوی را باغ دهید مژده

را چهار ده مه آن را یار دهید رسد راه می نثار نور او نوربخش رخ کزجهان در ایست غلغله آسمان شدست رسد چاک می یار سنجق دمد می مشک و عنبررسد می چراغ و چشم رسد می باغ رسد رونق می کنار به مه رود می کناره به غم

رود می نشانه سوی رود می روانه رسد تیر می شکار ز شه پس ایم نشسته چه ماکند می قیام سرو کند می سالم رسد باغ می سوار غنچه رود می پیاده سبزه

خورند می شراب چه تا آسمان رسد خلوتیان می خمار عقل شد مست و خراب روحما خوی است خامشی ما کوی به برسی غبار چون و گرد ما گوی و گفت ز که زان

رسد می

550رسد می نجات بانگ کن دور گوش ز رسد آبپنبه می حیات کآب درمرو سیاه

زند می چرخ سر بر مشتری عشق رسد نوبت می صلوات صد عاشقان روان بهرشو فقیر خود خود وز شو شیر و شهد چو می جمله زکات و عشر را فقیر شه ز زانک

رسد

Page 21: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شود همی دل طالب گل و کآب اوست می رحمت صالت و صوم بشر کز اوست جذبهرسد

ابا مکن و کن صبر ابتال ظلمات رسد در می ظلمات در را خضر حیات کآب

551بود کجا جهان دو در تو روی چو جهان و بود جان روا ستم تو از جان به کنی ستم تو گر

تو عهد به دورو کیست تست نور سوی همه کجا چون دگر روی ای گرفته رو همه چونبود

شد سرد چه نظرش در تو روی بدید بود آنک سما در که ماه بود زمین در که گنجکنم برون تن جامه خوشترم برهنه تو بود با قبا مرا جان تو لطف کنار که تا

کشد عارفی تو جام برد زاهدی تو بود ذوق مرا مر تو ذات کند عالمی تو وصفنمایمش تو رخ با کند جان حدیث که بود هر اژدها که چه گر زمردی چون تو عشق

شود هر او غالم شاه بود چنین رخش بود که هوا در که خاصه بود ای بنده که چه گرنهم تو خیال پیش را پاره پاره دل بود این وفا کاین گویم کند وفا سخن گرشود وا شرع خانه زنم ماجرا در بود چون گوا او نرگس بود رخش من شاهد

رسد نعم مرا چونک دین شمس تبریز تبریز از بود جز ال وجود جمله دین شمس و

552رود می گور به خواجه چاشتگه صالی رود چیست می دور منزل وارسد خانه به دیر

همنشین مار و کزدم گزین بت عوض رود در می قبور سوی بریشمین تتق وزکردنش عیش و عشرت خوردنش نقل و می صبور شد سخت گردنش شکست سخت

رود مینفس زند او بر تا کس هیچ نداشت رود زهره می تنور به چون سپس این از شود پخته

رود نمی وفا راه رود نمی صفا رود صاف می غرور مست رود نمی خدا مستشد کیش و دین بنده شد پیش که آن خنک رود ای می طور جانب شد خویش وقت موسی

ها عمامه بسی بست ها جامه برید می چند عور و ناکس حق ستر نداشت که چونرود

وارود روم جانب بد زاده روم ز رود آنک می غور سوی هم بد زاده غور ز که وانشد نار بلیس همچو بد زاده نار ز که رود آن می نور سوی هم بد زاده نور ز که وان

بد گشاده جفا دست بد زاده دیو ز که رود آن می حور بر در او که مبر گمان هیچشده حق خوان جانب چابکان و رود بانمکان می شور و شر در نمک بی خام دل واناو نهیب فزع کز ببین سیاستی رود طبل می مور چو میر شود می گربه چو شیرنیاوری لب به چه گر تو سر بیان که رود بس می صدور سوی نیکوان خیال همچو

553شود نمی سر به تو بی شود سر به همگان شود داغبی نمی دگر جای دلم این دارد تو

تو پست چرخ چرخه تو مست عقل نمی دیده سر به تو بی تو دست به طرب گوششود

Page 22: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند می نوش تو ز دل کند می جوش تو ز نمی جان سر به تو بی کند می خروش عقلشود

من بهار و من باغ من خمار و من شود خمر نمی سر به تو بی من قرار و من خوابتویی من مال و ملکت تویی من جالل و شود جاه نمی سر به تو بی تویی من زالل آب

روی جفا سوی گاه روی وفا سوی شود گاه نمی سر به تو بی روی کجا منی آنبشکنی کنند توبه برکنی بنهند نمی دل سر به تو بی کنی می تو خود همه این

شودشدی زبر جهان زیر شدی سر به اگر تو شود بی نمی سر به تو بی شدی سقر ارم باغ

شوم علم کفی تو ور شوم قدم سری تو شود گر نمی سر به تو بی شوم عدم بروی ورای بشسته مرا نقش ای ببسته مرا نمی خواب سر به تو بی ای گسسته ام همه وز

شودمن کار خراب گشت من یار نباشی تو شود گر نمی سر به تو بی من غمگسار و مونس

خوشم مردگی نه تو بی خوشم زندگی نه تو سر بی به تو بی کشم چون تو غم ز سرشود نمی

بد و نیک ز جدا نیست سند ای بگویم چه نمی هر سر به تو بی خود لطف به بگو تو همشود

554شود می چه نفسی هر من رنگ رنگ رخ شود این می چه هوسی کز ببین مکن هوسی بی

شکرلبی هوس در شبی هر به دلم می دزد چه عسسی از روان شب کوی سر درشود

برد گمان کسی هیچ دهد نشان دلی شود هیچ می چه کسی عشق آتش ز من دل کایناو شگرف عسل وان او برف چو شکر شود آن می چه مگسی از نازکی و لطف سر از

ای گشاده صفت بحر ای ساده و صاف تو آن عشق در چه چونک خسی و خار فتد همیشود می

کند می دراز دست دین شمس تبریز شود از می چه دسترسی از من دل و دل سوی

555کند زین شکار اسب تو حسن جمال چنین چونک مرا چو صد جنون از که عجب نیست

کندزند پرک غمت چونک دلم این برآرد کند بال همین ابد به تا کن حکم تو بارخدا

کند قران تو مه با دلم ستاره کند چونک زمین این بر تو از ها لطف چه فلک که اهرود همی جهان گرد ساقیت دست به کند باده گزین مرا جان عاقبت کار آخر

کند سر بنده دل در بیاورد بسی چه کند گر این جز نفسی گر بسوزدش تو غیرتکند حذر پری و دیو آهنم همچو دل دل از کند چون آهنین تو عشق را آب همچو

کمان چون تست کف در من راست تیر چو کمین جان طرفی هر من کین ز این از چرخکند

من نشان کند نقش چرخیان و چرخ کند دیده همنشین تو لطف نفس هر به مرا زانکحق آنک شکر پی از نفس هر به کنم کند سجده دین شمس بنده مرا مر تبریز در

Page 23: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

556کند می کنکار کان دوریی و جفا و کند جور می کار کنه چون عاشقان جان و دل براو مطلقست راحت کو یار یار تک کند هم می یار چه تو با داوری و حکم ز یار

شود زمین بدو چرخ شود قرین صفتی کند یک می بهار فصل را خریف صفتی یککند می بلیس و دیو را فرشته صفتی کند از می بهار رشک مرا شب تبشی وز

کند می چه از می به هم معالجه را زده کند می می بار چه باز می ز را مست اشترشده خرف مجلسیان میکده پیر کف کند از می شمار که آن کو گذشت حد ز دور

بود ها هست دولت او که عدم آن شد کند هست می خمار یاد او که خرد آن شد مستخشک زند عشرت همی تر و آمد شده کند لب می غبار آب او اندر که تریی آن

مشتغل شدست تو بی دل که بیا جان کند ساقی می قرار کی با را تو او نبیند که تاگل صدر گرفت خار کل به تا دوید کند جزو می خار دل کان بین خارخار جذبه

تنن تنن تن تنتن بزن بیا جان از مطرب مست دل کند کاین می نگار یاد گه بهکند می کنار قصد کند می نگار کند یاد می شکار شیر کند می نثار روح

او نوش کرد چه که یا او دوش دید چه که کند تا می زار ناله او بامداد بن کزاو جنس و الست همچو نادرست حبیب کند گفت می دوار چرخ بلی پاسخ به که تا

دان چرخ چو زنان چرخ را مکونات کند جمله می سرار روح کند می جهار جسماسعدی نصیب هست ساغرش گرد به کند دور می سوار دور او دست بحراک کوبین ماه راه سر بر بین راه همراه کند ای می غبار گفت مگو سخن خمش لیک

557بود جان به نظرش چون تو روی بدید چو بود دل گزان لب و خیره کشد می چو لبت ز جانکنی می چه را همه کاین دل پیش به برود بود تن نهان نظرت کز مهی از که دل گوید

مکن گذر دل سوی جز مکن نظر دل رخ بود جز جهان آن شعله همه دل نور به زانکنومرید راست تو که آن عالمست شیوخ بود شیخ زمان خاصبک تو دست گرفت که آن

دین پیر چو میان به او دل گرد به تن بود حلقه میان آن در شسته دل پیر که تنی شادبشنود تبریز در دین شمس تو دل بود راز گران سخنت کز او جان و گوش ز دور

558کشد می مهار باز اشتران چو مرا کشد یار می قطار چه در را خویش مست اشتر

او شکست من شیشه او بخست تنم و کشد جان می کار چه به تا او بست به من گردنبرد می خشک جانب ماهیان چو ویم کشد شست می شکار میر جانب به دلم دام

اشتران چو فلک زیر را ابر قطار کشد آنک می غار و برکه کند می دشت ساقیکل و جزو شدست زنده دهل زند همی کشد رعد می بهار بوی گل مغز و شاخ دل در

علت را دانه ضمیر کند آنک می کشد میوه می دار سر بر را درخت دل رازرا باغ خمار رنج بشکند بهار کشد لطف می خمار سوی کنون دی جفای چه گر

559کند می چه ما در بر سحر هر عشق کند زهره می چه ما در بر قمر صد جان دشمن

Page 24: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خبر بی و باخبرست نظر او از بدید که کند هر می چه ما در بر بشر یا ملکست اوشده سر ز مرا آب شده زبر جهان کند زیر می چه ما در بر شده گهر او از سنگ

ای کرده فتنه نه تو گر ای پرده شنگ بت کند ای می چه ما در بر حشر چنین نفسی هررهزنی گرفته پیشه روشنی روز که نه کند گر می چه ما در بر گذر ره و روز به روز

مست دوش که نه او ور درشکست و آمد کند او می چه ما در بر کمر این نشانه به پسعدم از برآرد گرد او حسن جمال نه کند گر می چه ما در بر شر و شور گرد همه این

کند می رای که سوی دین شمس تبریز کند از می چه ما در بر گهر زد موج چه بحر

560بود چرا حیا و شرم مرا دلبر بود چونکعاشق چرا وفا رسم بود این جمال

شود چون خلق قسمت سرکشی و لطف همه چرا این ما بت بر دلبری و حسن همه اینبود

رسد چون نای به ناله کشم من فراق بود درد چرا دوتا چنگ برم من عشق آتشاو نام شدست عشق ایست کرانه بی بود لذت چرا جفا نه ور شکایتست خود قاعده

کند ترش چنان روی خود غنج و ناز سر بود از چرا فزا روح او روی ترشی آنشود همی ابرصفت او روی ترشی بود آن چرا گیا و باغ خرمی و حیات نه ور

561شود می چه شکری از من مست جان می طوطی چه قمری از من پرست می زهره

شودگذشت نهم فلک از او موج که دلم شود بحر می چه گهری از او که ام بمانده خیره

عدم بود نظرش در ارم صد که دلم شود باغ می چه شجری کز شد خیره تازه نرگسشبم من و سحرست جان علم من و سپهست می جان چه سحری هر من آفتاب دل این

شودها نظاره و نظر در ها پاره پاره شده می دل چه نظری از زمان هر کون همه کاین

شودکند می شور چه عقل او عشق غلبات شود از می چه جانوری او جان لمعان وز

ام پیشه گریست شیشه ام شیشه چو همگی شود من می چه حجری از دلم شیشه که آهکان لعل شوند چه گر زیرکان و شود باخبران می چه خبری بی او کز این از خبرند بی

نظر و دل شود راست دین شمس تبریز شود از می چه کژنگری و کژ از خوش نظر آن

562گردد من ذات صفات شب هر من ترک گردد خیال من اثبات همی وی در من ذات نفی که

او گوش جیم ظرف ز او چشم عین حرف من ز مات حرفی به اختر هفت شطرنج شهگردد

زاید حوریی شکافم سیبی بن سیب زان گردد اگر من جنات و رز فروگیرد را عالم کهدستم از افتد حیرت ز گیرم کف به مصحف آیات وگر لبش خواند من سرعشر رخش

گردد من

Page 25: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

رقصان او و هوش بی من که موسی من و طورست بر جهان که داند کسی این ولیکنگردد من میقات

جانان گران ای خیزید که جان آفتاب گردد برآمد من ذرات کمین برتابم کوه بر گر کهعالم این قرن صد تا که بنالیدم چندان من خمش هیهات این بر پیچد من هیهای این در

گردد

563دارد خبر دل از او که بنشین کسی نزد دارد دال تر های گل او که رو درختی آن زیر به

کاران بی چو سو هر مرو عطاران بازار این شکر در دکان در که بنشین کسی دکان بهدارد

کس هر رهزند زو را تو پس نداری گر دارد ترازو زر که پنداری تو بیاراید قلبی یکیآید می که طراری به او نشاند در بر را دارد تو در دو خانه آن که در بر منتظر منشین تو

منشین و کاسه میاور جوشد می که دیگی هر چیزی به درون جوشد می که دیگی هر کهدارد دگر

شکر کلکی هر دارد نه زبر زیری هر نه دارد دارد گهر بحری هر نه دارد نظر چشمی هر نهمستان ناله ازیرا دستان بلبل ای دارد بنال اثر دارد اثر خارا و صخره میان

سوزن چشمه اندر که گنجی نمی گر سر دارد بنه سر که باشد آن از گنجد نمی رشته اگردار می دامنش زیر به بیدار دل این دارد چراغست شر و شور هوایش بگذر هوا و باد این از

گشتی ای چشمه مقیم بگذشتی باد از تو دارد چو جگر بر آبی که گشتی همدمی حریفمانی را سبز درخت باشد جگر بر آبت دارد چو سفر دل درون دایم دهد نو میوه که

564گردد می جام گرد که را ساقی بینیم گردد همی می اندام سیم که بر بویی پخته زر زنیارامد می جان دگر باشد نمی دل دل گردد دگر می بام گرد به ها جان و دل ماه آن که

بسوزاند تا شد آن بر ما ماه کرد خرمن گردد چو می خام گرد به را ها جان کرد پخته چوشد مجنون و افتاد خرد شد مفتون بیچاره گردد دل می دام گرد چه دانه آن اوست دست به

ره چه او پیش منزل چه مه آن فارغست گردش می ز ایام چون که دان ما حاجت برایگردد

خواهند همی وی از زکات دریاها و کان که می شهی وام برای مفلس هر کوی گرد بهگردد

جامی یکی ساقی بده کردم گذر جمله این گردد از می انعام آن بر عالم این که انعامت زگردانم روز را شبت دلداری به گفتی گردد شبی می پیغام آن بر جانم آسیا سنگ چو

کن الستش جام خوش کن مستش خویش لطف بی به که کن پرستش می و خرابگردد می آرام

را عاشق صرفه بی بده را حقایق خنب گردد گشا می آشام خیال دل ایرا کن آشامش میمپرسش بو خوش باده زان تو بده گردد مستحقی می عام بر همه که آفتابی ازیرا

حلقش ببر بینا نهان باشد رهزنی ار می نهان صمصام چون که را قهرمانت نقصان چهگردد

Page 26: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آخر تویی اول تویی شاکر اگر گبرم می اگر سرسام و غم شادی شوی پنهان تو چوگردد

مولی ای گویی تو هم که اولی آن و پرست می دلم احالم بر که بود چه ای خفته حدیثگردد

565دارد غم چه را او هالک گردد من همچو صد دلخسته اگر نی که یابد نمی عاشق نی که

دارد کمباشد من روی رقیب چشمت چرا گوید نم مرا که دارم همی خورشیدش پیش در بدان

دارداو نیش زخم بنوشم او پیش اسماعیل دارد چو ستم قصد گر چه خریدارم را خلیلم

معذورم که داند خدا شورم شد مشهور علم اگر و طبل صد که عشقم آن حکم کاسیردارد

خاکم بر بنشاند اگر شکرناکم یار دارد مرا محتشم یار که مفلس آن دارد غم چرانوری علی نور دلم گنجوری چو دل در دارد غمش شکم در عیسی که زیبا مریم مثالتنها بجز گردد نمی من یار خورشیدست دارد چو حشم استاره کز باشد مه ساالر سپهصبرم یک ماندست اگر گبرم نیستم دارد مسلمان قدم و دستان چه او درد که تو دانی چهبینی می که دریا هر تلخست دهان او درد دارد ز رقم مه روی که بنگر نکو او داغ ز

مشرق و مغرب از نرست عاشق من چو ها دوران من به چون که گردونی پیر از بپرسدارد خم پشت

برانگیزد ها مالش به خوابش از که جانی مغتنم خنک را آن و شادان بود مالش بداندارد

خوش را او تلخ بنوشد تلخش دهد چون متهم طبیبی عاقل که شاید نمی را طبیباندارد

بیماری بند بمانی داری متهم شان دارد اگر محترم را او که استا از برخورد کسیغوغا و نعره نشاید دریا این کاندر کن دم خمش امساک او که باشد کسی آن غواص که

دارد

566آموزد شیوه شب همه را مه و زهره کو بردوزد بتی چرخ چشم دو جادویی به او چشم دو

باری من که مسلمانان دارید نگه ها دل نیامیزد شما من با دل که او با آمیختم چناندادم بدو دل آخر به زادم او عشق از اندرآویزد نخست شاخ آن از شاخی از زاید میوه چو

پنهانست سایه از نور که گریزانم خود سایه بگریزد ز سایه کز کسی باشد کجا از قرارشبازی رسن زوتر صال گوید همی زلفش سوزد سر تا پروانه کجا گوید همی شمعش رخ

شو چنبر و باش دالور بازی رسن این برافروزد برای او شمع چو آتش در خویش درافکنآتش از نشکیبی دگر دیدی سوختن ذوق نینگیزد چو آتش ز را تو آید حیات آب اگر

567باشد کجا خانه را تو پرسیدن عیب باشد نباشد ما اقبال وان یابیم اگر ده نشانی

Page 27: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

باشی نهان ما چشم ز باشی جهان خورشید روا تو این وانگه داری روا را این خود توباشد

خریدارم من را وفا وفادارم من باشد نگفتی وفا این بیندیش رخسارم رنگ در ببینقالب در گشت گم دلم لب لعلین یار ای باشد بیا شما پیش یقین دارد شما داغ دلم

من خرابم اندر خراب من کبابم آتش این باشد در جدا سر کز تنی خوبان سر ای باشد چهپیچان سرزده ماری چو جان فراق در من باشد دل آسیا مثال گردان تو نقش بگرد

بنشین خود جای بر بیا مسکین دل ای باشد بگفتم تا گفت من دل پرکین آتش ز کن حذرشبگیرم یار ای بیا تدبیرم باشد فروبستست کآشنا را کسی کشمیرم شاه از بپرس

جانست او و است نقش جهان پنهانست و پیدا او مگر خود سلطانست چه این بیندیشباشد خدا نور

باشد می خم جوش ز مستی هر جوش و باشد خروش ربا آهن تو ز آهن هر سبکساریدانی می توست آن دل را دل خانه باشد خریدی کدخدا آن از خانه در هست آنچ هر

تو کان خانه قماشی از انداز برون باشد نبود چرا مرده سگ اقصی مسجد درونعالم دل تو ای را تو دلداری گشت را مسلم تو دم وان را تو بخشی جان گشت مسلم

باشدموسی چاالکی بود شکافیدن را دریا باشد که مصطفی نور ز شکافیدن مه قبای

گیرد که راه مردم که فتنه یک عشق باشد برآرد فنا جویای که ماند کسی اندر شهر بهنخجیران بگریزند که بیشه این در آتش باشد زند ما ابراهیم چو نگریزد که هر آتش ز

آخر و اول علم که خاطر ای کن کوته باشد خمش ال شاه پیش چو عاشق بود کرده بیان

568باشد جان که جان باشد چه رویم مه روی آمد پاسبان چو جای چه را روشن روز دیدی چو

باشدکارش برنشکند تا که هنجارش و ماه باشد برای نهان ها شب در که بین آفتابی لطف تو

بیگانه و دلگیرست که خانه این از بگریز باشد دال آسمان فرشش که ایوانی و گلزاری بهدروغینش صبح این وز کینش از پر صلح این کاروان از هالک صبحی چنین این همیشه

باشدرا خالیق بخشد جان که را صادق صبح آن باشد بجو امان و صبوحی را عاشق مست هزاران

سوزد را اندیشه و غم زاید می که آتش آن نهالش هر کاری گل که جایی هر بهباشد گلستان

نگهداری آفت هر ز نکوکاری یاری رایگان یکی جان صد به رخساری ماه ظریفیباشد

انگیزی رقص باده چو شکرریزی خوبی جاودان یکی وصلش که آمیزی خوش مستی یکیباشد

همخوابه لحظه یک شود گرمابه نقش با زنان اگر دستک من چو جان گیرد نقش دم همانباشد

آید خبر دلبر آن از را ما آواره باشد دل قران او ماه به را ما استاره شبیرا ما ناگهان نماید رو او بلند بام از باشد چو نردبان مثال دم آن بی سست هوای

آمد ابر و ماه سوار آمد صبر یار کو باشد کسی ناودان گدای تر ابر که باور مکن

Page 28: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دان دل شادی نشان پرد همی چپ چشم نشان چو چه آن عجب پرد همی دل چشم چوباشد

زر و عمر برده مردان ز چادر در کمپیر باشد بسی نهان چادر در که بنگر آن تو چادر مبینکهنه چادر زیر به فتنه بسی و ماه باشد بسی برگستوان در که لنگی پاالنیی بسی

باشد مه چو ترکی او در باشد سیه خرگه اقبالت بسی چو پیری از تو داری غم چهباشد جوان

بختت صورت بزاید پیرت صورت باشد بریزد جهان خورشید که او زاید تیره ابر زگردون کسی بر ماهست با که بیند می خواب کاهدان کو میان خفته تن این گر غم چهباشد

خواهد آهنین را قفص جان مرغ که باشد معاذالله آشیان تنگ این در سیمرغی که معاذاللهداری جاودان نطق که کن خامش و بربند هم دهان او که گو هوشی و گوش با سخن

باشد جاودان

569آمد مشکبار بهار آمد بهار آمد آمد بهار بردبار نگار آمد نگار آمد نگار

آمد روح و راح صبوح آمد صبوح آمد آمد صبوح عقار ایثار به رو مه ساقی خرامانشد روشن ریگ و سنگ که آمد صفا آمد آمد صفا نزار هر شفای آمد شفا آمد شفا

مشتاقان دلداری به آمد حبیب آمد آمد حبیب هوشیار طبیب آمد طبیب آمد طبیبآمد صداع بی سماع آمد سماع آمد آمد سماع پایدار وصال آمد وصال آمد وصال

آمد بدیع بس ربیع آمد ربیع آمد آمد ربیع عذار خوش الله و ها ریحان و ها شقایقگردد کسی زو ناکس که آمد کسی آمد آمد کسی غبار هر دفع که آمد مهی آمد مهی

آمد بخنداند دلی را ها دل که آمد آمد دلی خمار هر دفع که آمد میی آمد میییابد او از در دریا که آمد کفی آمد آمد کفی دیار هر جان که آمد شهی آمد شهی

او نرفتست خود جا این کز آمد کجا آمد آمد کجا اعتبار بی گه و آگاه گه چشم ولیکنآمد او گویم گشایم شد گویم و چشم آمد ببندم غار یار و قرین بیداری و خواب در او و

آید نطق به خامش کنون گردد خمش ناطق بی کنون حرف که بشمرده حرف کن رهاآمد شمار

570آمد عذار خوش بهار آمد بهار آمد آمد بهار زار الله اوان عالم شد سرسبز و خوش

دارد زبان صد سوسن که ریحان ای بشنو سوسن دشت ز و به پرنقش که بنگر گل و آبآمد نگار

غربت این در بودی چون که پرسد همی نسرین از ها گل خوشی زیرا خوشم گوید همیآمد دیار زان

رقصی همی مستانه که گوید می سرو با بردبار سمن یار که گوید می سرو گوشش بهآمد

باد مبارک که درآمد نیلوفر پیش پایدار بنفشه عمر و رفت خشکی و رفت زردی کهآمد

خندانی که گل سوی به نرگس آن چشمک زد آمد همی کنار اندر یار که خندانم که گفتا بدو

Page 29: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

حق فضل به شد آسان سخت راه گفت آمد صنوبر آبدار تیغ چو بری ره به برگی هر کهزیبارو ترکان بنه دنیا آن ترکستان آمد ز شهریار امر به گل و آب هندستان به

منبر سر بر برآمد گویا لکلک کان آمد ببین کار وقت که صال کاره آن یاران ای که

571ماند می یار زلف به بخشی جان به کامشب می بیا رخسار بدان نورافشان ماه جمال

ماندآواره مشتاقان چو استاره چرخ گرد ماند به می کار از خرد ایشان دل سوز از که

درداده غیب جام ز باده یک روح ماند سقای می بیدار کی و افتاده کیست تا ببینبیماران که جز نیابی بیداران و ناالن شب ماند به می بیمار دلم نالم نمی هم گر من و

یونس چون نال می دال مونس بی دریای این خوار در مردم به دریا این در شب نهنگماند می

عام و خاص ز را ما خورد می سان شب بدان می اندر بازار این نه و سودا نه و دکان نهماند

بالدالله حافظ شد چه عبادالله ناصر شد ماند چه می دیار اگر ها جان مبدع جز ببیناست گردان استاره او در کیوانست بازار می فلک اغیار بی که ایشانست روز ما شب

ماندبازاری و چرخیست عجب جان در زمین و چرخ این اسرار جز در بازار آن غیرت از ولیک

ماند می

572پنهانند خلقان دال جانت پرده جانند ورای بی و جانند همه فردیت تیغ زخم ز

اندیشی چند نگویی بیشی از و نقصان از خویش تو بی بس که خویشی بی دین در درآخویشانند

جوشند همی دریاها چو نوشند می که دریاها می چه و دانااند خاموشند که خود چه اگردانند

جان همچون قومند یکی پرمرجان دریای آن رانند در همی جان براق گردان گنبد ورایهین زوتر گرد دل سبک باتمکین درویش رندانند ایا جمله ایشان که شین مردان بزم میانخویشان بی جمله مستی ز درویشان و ملوکانند شاه ولیکن ایشان خاکیند چه اگر

سلطانندتبریزند شمس غالم ریزند زر عشق گنج ارکانند ز جان کان در و یاقوتند و لعل کان و

573گوید شکر خطبه تا که طوطی شجر بر برگوید برآمد اشعار تا که گل اشارت کرد بلبل به

تن در بود جانش تا که آمد وحی سبز سرو سمر به این ها شب و روز خدمت به بندد میانگوید

ماهی اگر ماهست اگر گویانند تسبیح گوید همه مشروحتر او استادست عقل ولیکنکدیه در چرخ درآید گریه در سنگ نظر درآید درس او چو هدیه صد دو آید عرش ز

گوید

Page 30: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

سینه او بر گشاییده بینی سیمبر گوید هزاران سحر آن نسیم قصه عنبرفشان آن چوگوید دل شرح جان آن که لحظه آن دل ماند را خبر که کو دم آن در خود از خبر ماند را که

گویدگوید روان ره حدیث گوید جان عشق گوید حدیث جگر خون حدیث گوید سر سکر حدیث

574برخیزد که باری هر که باید چنان عاشق برانگیزد مرا سویی هر ز پرآتش های قیامتفروسوزد را دوزخ که دوزخ چون خواهیم نگریزد دلی بحر موج ز بشوراند دریا صد دو

درپیچد خویش دست به مندیلی چه را ها درآویزد ملک قندیلی چو را الیزالی چراغآید نهنگ چون او دل آید جنگ سوی شیری بستیزد چو نیز خود با و نگذارد هیچ خود بجز

بدراند خود نور به را دل پرده صد هفت بنامیزد چو بنامیزد آید ندا این عرشش زآرد رو قاف کوه به دریا هفتمین از او درریزد چو خاک کنار گوهرها چه دریا آن از

575باشد کجا خانه را تو جانم از کرده سر باشد ایا کجا خانه را تو تابانم ماه ای االظاهر دل به پنهان تن ز قاهر قادر ای خانه اال را تو پنهانم پیدای باشد زهی کجامشتاقان های دل بود خاقان خانه گویی باشد تو کجا خانه را تو جانم ای نیست دل مرا

سایه رسد می چون مه به دایه را سایه مه کجا بود خانه را تو دانم نمی مه ای بگوباشد

بگردیدم خانه صد به دیدم می ماه باشد نشان کجا خانه را تو برهانم تفتیش این از

576باشد در دوست خیال باشد صدف چون من خانه دل این او کز گنجم نمی هم من کنون

باشد پرلب را جان شکافیدست شب حدیثش شیرینی مر ز حق حدیث گوید می که دارم عجب

باشدباطن از عاشق غذای آید برون از باشد غذاها شتر چون عاق که خاید و خود از برآرد

شو عریان خویش جسم ز شو پریان همچو رو کس سبک آن مر عریانی نیست مسلمباشد عر که را

صیدش بود شیران همه آمد صید به الدین حر صالح کون دو از که باشد کسی او غالمباشد

577باشد دلستان آن عجب چیزی جهد می برقی لعل چو آن عجب تابد می چه گوشه آن از

باشد کاناختر یا ماهست عجب گوهر آن دور از آسمان چیست ز معلق نورانی قندیل چون که

باشدباشد کاویان درفش باشد جان قندیل کران عجب بی نورش که باشد جان شمع آن عجب

باشد

Page 31: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گردی نشان بی نورش ز گردی درفشان وی از نشان گر ما میان را نشانی این دار نگهباشد

روشنتر توست چشم که سر برآور دل ای چه ایا هر بینی که بنگر خوش و چشم آن بمالباشد آن

او پر زیر شو فنا او فر و تاب دیدی باشد چو ماکیان زیر به مقبل بیضه ازیراگیرد کران ما از او آییم میان اندر ما باشد چو میان اندر او گیریم کران خود از ما چو

ساکن نه و جنبانست نه جنبان و ساکن باشد نماید مکان بی حقیقت لیکن مکان در نمایداو عکس نور میان بجنبانی را آبی باشد چو آسمان از آن و بینی لگن از بجنبد

باشد دین و الحق صالح باشد این نه باشد آن فالن نه کان بگویم باشد امین همدم اگرباشد

578باشد من آن شادی که شادی با عهدیست که مرا جانان با قولیست من مرا جان جانان

باشدسلطان آن داد دستم به فرمان خویشتن خط سلطان به او بختست تا و تختست تا که

باشد مندستم او غیر نگیرد مستم اگر هشیار من اگر درمان همو خستم خود دست من وگر

باشدگردد من شهر گرد که اندیشه دارد زهره باشد چه من خاقان او چو دارد من ملک قصد کی

لعلش لب اقبال به زردی من روی باشد نبیند من دستان از چو رستم من پیش بمیردچهره را ماه خراشم زهره زهره باشد بدرم من کیوان او چو مهره آسمان از برمرا شه ساغر بریزم را مه جبه باشد بدرم من تاوان همو تاوانم خواهند وگر

خورشیدم خوار اجری چو گردونم چرخ باشد چراغ من میدان دل چو چوگانم و گوی امیرگیرم برم در یوسف چو شکرخانه و مصر باشد منم من کنعان او چو را کنعان ملک جویم چهناصر زهی حافظ زهی ناظر زهی حاضر باشد زهی من برهان او چو منکر هر الزام زهی

صورت از آید ننگش که عالم در جانیست من یکی انسان ولی انسان صورت بپوشدباشد

زنجیرم مجنبانید مجنون من و هست ما من سر خوان بر مه چو شد مه سر دم هر مراباشد

تبریزی شمس باشد چو من زبان بخش جنبان سخن دل چو خود ها زبان تا خامش توباشد من

579آمد سجود در مستی ز مستان سر سرود دگرباره در پرده ز ها جان مطرب آن آمد مگر

بشوریدند دگرباره جانبازان و آمد سراندازان وجود اندر فنا و رفت فنا اندر وجوداسرافیل صور بانگ ز شد پر جهان آمد دگرباره بود و زاد را جان که شد پیدا غیب امینپذرفتند تازه جان که را خاکی اجزای آمد ببین سود جمله ها زیان شد پاکی خاکیش همه

دیده تابه از ولیک عالم آن رنگ آمد ندارد کبود و سرخ این آمیز رنگ جان از نور چولذت این از جان نصیب رنگست این از تن آمد نصیب دود دیگ نصیب مطبخ آتش ز ازیرا

Page 32: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

تو از دل بوی نیاید خامی تا که دل ای آمد بسوز عود بوی را کسی آتش بی که دیدی کجاآمد نه و عود از رفت نه عودست با بوی زود همیشه که گوید یکی آمد دیر که گوید یکی

آمدست پرده زره و خود ولی شاهنشه نگریخت صف زخم ز ز ماهش چون روی حجاب

آمد خود خلق

580آمد نگار رو مه کان العشاق ایها یا آمد صال کنار اندر یار که را عشرت بندید میان

را مستان افتاد کار که را پرستان می آمد بشارت خمار بی باده و گستردند روح بزم کهبین سروقامت نگار بین قیامت در آمد قیامت نوبهار هزاران شد بهشتی عالم او کز

برانگیزد آتش چرا آمد حیات آب او آمد چو قرار بی جان چرا جان قرار باشد او چوچاره را عشاق بکن دگرباره ساقی چو درآ خواره خون آهوچشم شکار که اندر شیر

آمدآمد االمان ندای آمد جان به جان کار آمد چو حصار دروازه به او عشق لشکرهای که

پیشش کفن و شمشیر به بداندیشش جان آخر رود به برگردد عشق از هرک کهآمد شرمسار

فاخر آن عشق در مرا آخر نی و ماند اول نار نه چو او عشق و آمد نی همچو عاشق کهآمد

دارد گذر تبریزی الدین شمس لطف چه آمد اگر چهار هر جان نار و خاک و آب و باد ز

581آمد نوبهار که بیا هم بهمن و رفت دی آمد مه زار الله زمان شد خرم و سرسبز زمین

سرجنبان و گیجند همه مستان چون که بین بی درختان گلشن که افسونی برخواند صباآمد قرار

بنگر من پیچاپیچ که نیلوفر گفت را آمد سمن کردگار فضل که اشکوفه گفت را چمنآمد خشوع در سنبل چو آمد رکوع در اعتبار بنفشه وقت که زد می چشمکش نرگس چو

آمدشد سر سبک مستی از که سرجنبان بید آن گفت که چه قامت خوش سرو آن دید چه

آمد پایدار و رفتهاشان کف مست جانم که نقاشان بگرفته شاخسار قلم جمال زیباشان تصویرات که

آمدمنبر سر بر نشسته پر شیرین مرغ آمد هزاران انتشار وقت که خواند می حمد و ثنا

کوکو فاخته بگوید یاهو جان مرغ گوید آمد چو انتظار نصیبت بو نبردی چون بگویدرا ها دل بنمایید که را ها گل آمد بفرمودند غار یار جلوه چو کردن نهان دل نشاید

اخضر سوسن سوی به بنگر گل گفت بلبل آمد به رازدار و صبور دارد زبان صد چه گر کهبگرو من راز کشف به رو بلبل داد زینهار جوابش بی تو چو دارم من که عشقی این که

آمدکن قیامی ساجد ای که رز در رو آورد آمد چنار اختیار بی مرا سجده کاین داد جوابش

Page 33: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ضربت زند مستان بر که شربت آن از حامل چنان منم ظاهر را تو آمد نار چو باطن مراآمد

رخ بر عاشقان نشان فرخ زعفران مسکین برآمد این که اه گفت گل و بخشود او برآمد زار چه

رو خندان لعل سیب به او ماجرای این آمد رسید بردبار دلبر که داند نمی او گفت گل بهمولی از ظنم نیکو که دعوی این آورد سیب آمد چو سنگسار سو هر ز آن امتحان برای

خندد می بود صادق چو بندد او اندر سنگ خسرو کسی از کش خوش نخندد شیرین چراآمد نثار

باشد خواندن برای را خوبان انداز آمد کلوخ نفار بهر از نه هم با دوستان جفایدرید گر یوسف زلیخا زه و گریبان دم آمد آن سرار کشاف که دان بازی و تجمیش پی

شادم آویخته من که فروناید و سنگ آمد خورد منصوروار مرا آویزش تشریف این کهالرحمان دار شاخ ز آویزان منصورم من آمد که کنار و بوس چنین زشتان لب از دور مرا

سنبوسه چو دل کن نهان بوسه بر است ختم شمار هال بی که دمی پنهان زن سینه درونآمد

582بیند خود ریش سزای امشب آیدم خواب بیند اگر لگد و مشت همه بالی و مفرش جای به

او خیالست آیینه که بیند کژ خواب بیند ازیرا بد و نیک او اگر تعبیرش ست معلوم کهگنجد نمی در امشب که مجلس این اندر صدساله خصوصا که بین پایان عقل چشم دو

بیند رصداو هجر قبرست شب او وصل قدرست بیند شب مدد و کرامات قدرش شب از قبر شب

امشب زند چوبک همی بامش بر که جانی بی خنک عطای خندان سحر همچون شودبیند عدد

نامحرم چشم اندر تو زن خاری خواب ای و برو قد شب این در بیگانه که آن حیفست کهبیند خد

گلستانش از بر برون بخوابانش ده بیند شرابش مسد حبل غم ز فردا او گردن در تا کهباری خمش شب آمد چو گفتن در روز ابد ببردی گفت عوض شد خامش گفت از هرک که

بیند

583آید پدید وی از عشق که بیابانی در آید رسیدم پلید چه هر او در مطلق پاکی بیابد

را مرجان کفو گردد که را جان مر مقدارست آید چه پدید ذره بر که بین آفتابی تو ولیباشد آسمان عرض به قفلی هر و قفل کلید هزاران جمله آن بر دندانه چو حرف سه دو

آیدسایح خون دریای آن در الیح دل لوحیست آید یکی شهید باره صد آنک بعد ز غازی شود

که بحرم این موج نحرم غالم هم و عیدست آید هم مستفید دریا ز او که ماهیم غالمیابد صورتی ظاهر به دریا این کز قطره آن آید هر بایزید و جنید او نام که دان می یقینپایان بی دریای این در کن غسلی و جان ای و درآ داد هزاران غسلت قطره یک از که

آید دید

Page 34: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دریا هر موج و اوج ز ها کشتی دارند آید خطر سعید بحر این کز موجی از یابند امانعیدی بود ساعت هر به را عاشق و را عارف آید چو عید ایام تا که سالی منتظر نباشد

584دارد نظر دلبر در که خواهم همی گولی دارد یکی هنر در دیده که هنرمندی خواهم نمی

گوهر آن گیرد جان در که خواهم صدف همچون پندار دلی که خواهم نمی سنگین دلدارد گهر

گشته خدا عشق از پر گشته جدا خودبینی دارد ز عبر مالنده به غافل غم های مالش ز

585گیرد او فتراک جان که باید چنان دلبر میرد مرا او پیش زهره که باید چنان مطرب مراخندد همی دریا بر که دارم ای پیمانه نپذیرد یکی پند و بند که دارم ای دیوانه دل

نشکیبد تو از جانم که دانی می تو نگزیرد خداوندا آب از دمی را ماهی هیچ ازیرادارم من که مستی زهی داری تو که هستی همی زهی مستی مرا زیبد همی هستی را تو

زیبدبگزیدی که عشقی این که کن بس هال کن بس کند هال می قبولی غم بی دهد می نشاطی

رد بی

586باشد دگر خود عاشق و باشد دگر جو سر سعادت عشق کش کسی او عشق پای ندارد

باشدخواهد کجا جان بقای جوید کجا دل باشد مراد جگر خون در که پرآتش عشق چشم دو

مالد نمی غم از چشم دو نالد نمی بدحالی باشد ز بتر بد حال ز لحظه هر که خواهد او کهجوید می آرام شب نه خواهد می بخت روز همچون نه دلش پنهان شب و روز میان

باشد سحرمحنت یکی دولت یکی عالم در ست کاشانه دو دو هر این از عاشق آن که حق ذات به

درباشد بهاو یتیمست بس در که او جوش نیست دریا زر ز همچو چه اگر او روی نیست کان این از

باشدجوید کجا شهنشاهی جان شاه سودای از باشد دل کمر آن کشته که جانی آن جوید کی قبا

عاشق اش سایه نجوید گیرد هما عالم باشد اگر ور نام همای آن عشق سرمست او کهباشد نی چو ناالن دلش گیرد شکر عالم شکر اگر چون گدازان گوید نی معشوق وگر

باشدگویم می عشق مقیم تبریزی الدین شمس باشد ز سفر اندر شهی چندین چرا خداوندا

587آمد خوب دلدار نک که مشتاقان های جان سیم صال من رخ دلبر آن زرکوبست چو

آمد کوب

Page 35: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دارد نگه دل کو آن هر دارد مه حسن کو او چوب از و سنگ کس آن که دلبر آن پای خاک بهآمد

ریزد خود خون حقیقت بگریزد عشق از آنک شب هر مرغ ز هرگز را خورشید کجاآمد غروب

شاهانه حس آن ببین خانه این خویش از خانه بروب بس ال که بستان ال جاروب بروآمد روب

آمد پاک تخم تو دم آمد خاک همچو تو چون تن ها نفس شد ها ملخ چون ها هوسآمد حبوب

دیدی دگر خواب مگر بگردیدی بینایی رسوب ز خلط از پر قاروره که تو خوردی چهآمد

خفتی کجا شب تا بگو گفتی چه تو شنیدی چه جاسوس تو که رنگت کند می حکایتآمد القلوب

زرکوبان جواهربخش یعقوبان الدین آمد صالح الغیوب عالم و اسرارست خورشید او که

588آمد قمار شاه آن که دگرباره رندان آمد صال پار که او همانست دارد نو تلبیس اگر

خواره خون شاه پیش که کاره این کیست رندان آمد ز کار وقت اینک که دگرباره بندد میانبستم میان باری من که دستم سبک ساقی اختیار بیا عشق مرا هستم تا که تو جان به

آمدبروییدم گل و خار چو دیدم را تو گلزار نثار چو تو بر گلم عشقت در سوخت خارم چو

آمدبازنگریزی فتنه ز انگیزی فتنه آمد پیاپی عیار من یار که دانستم بار این ولیک

آرم پیش به دیگر رخی یارم زند رو بر آمد اگر آبدار دستش ز رخسارم رنگ ازیراسینه این تست مقام دیرینه و شاها آمد تویی نزار تو بی جان که بودی کجا گویی نمی

گشتم گم که پنداری تو دشتم این در گوید ذوالفقار شهم غالف من صبر که دانی نمیآمد

آمد برون پرخون غزل آمد خون و برید آمد مرا دیار آن سوی به الدین صالح من از برید

589آمد ریز برگ بهمن که کردی همی ها گریز شکایت بر بهمن که بین گلشن و برخیز کنون

آمدیعنی دهل آواز تو بشنو آسمان رعد آمد ز پرجهیز بستان که عالم این دارد عروسی

بین خندان خاک جرعه ز بین سلطان بزم و مشک بیا نسیم نصرت از و رفت یاغی کهآمد بیز

من نغز گلزار ببو من مغز پاک ای آمد بیا کمیز او مشک که کاهل خری هر رغم بهخواندم خنجرش رو آن از شد بیرون و بشکافت از زمین دم یک اقلیم به به لشکر عدم

آمد حجیزشد مظفر بحمدالله ریحان و گلشن آمد سپاه تیز پیکار این در سوسن خنجر و تیغ که

خوش چوبین دیگ از رسید آتش بی حلواهای آمد چو کفچلیز سان به پرحلوا شاخ هر سر

Page 36: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

عبهر یا که گوید همی نیلوفر غنچه گوش آمد به ستیز هنگام که خور می عدو باستیزمفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن و مفاعیلن سست بس او که همراهی تو او با مکن

آمد حیزحضرت جانب کن سفر عصمت بجو و باش خیز خمش خیز بانگ چو لذت را خواب نبود که

آمد

590بود چه سر گشت خالی چو باید هوس بهر از نظر سر بی روان باشد نظر بهر جان چو

بود چهشاید را چه نبود آن چو باید شه روی در چه نظر سفر خویشی با چو باید خویشتن از سفر

بودشکرخایی مرد گر که صفرایی پرسید چه مرا شکر گویی اگر پیشت نی چو بندم کمر

بودتو غیر پیش ولیکن چیزی بهترین بود بگفتم چه بتر زین گویی و بینی شکر ابله تو که

افتادست قاتل زهر ز تو جسم اصل بود ازیرا چه سقر جز نداند تو اصل بودست سقربینی چون جزو عقل ز را کلی عقل و بود جهان چه مختصر عقل آشام خون دریای آن در

سر تا پا و پا تا سر ز خوانی می که سطرست سه و دو پا نه وگر تو نداری کاری دگربود چه سر

پرگل شد ثقل از گوش چو دل چشم افتاد کور چه چو کر و کور جای وسواس خانه غیر بهبود

591آید می یار آن مگر این بویست چه این بویست می چه گلزار آن از رخسار گل یار آن مگر

آیدعبرسودی مشک یا و عودی پرده یا آید شبی می بازار آن از زودی بدین یوسف یا و

این آفتابست و ماه چه این تابست چه این نورست غار چه و کوه ز جو خلوت یار آن مگرآید می

بویی می چه را دهانش جویی می چه می خمار سبوی این از تو چون او که پنداری توآید می

ره در رود تنها اگر را آفتابی نقصان می چه دستار بی که را مه حشمت نقصان چهآید

گل اندر مست همچون که محفل آن در دل این خورد آن چه چه از مستان چون میخانهآید می ناهموار

دریابش و گیر قوامش امشب مخسب امشب بسیار مخسب چنین مستان حلقه در او کهآید می

سیران کند می سروش چو عالم شود می می گلستان اظهار در چو ظاهر شود می قیامتآید

دم آن شویم می جنبان و دیواریم نقش چون آید همه می دیوار این بر ما بند نقش نور کهگردد می جالینوس چو بیماران کوی در آید گهی می زار حیلت به بیماران شکل بر گهی

Page 37: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

من شعر دیوان این که کردم خمش کردم می خمش استغفار به چهره پری آن شرم زآید

592فروماند گردش این از من وجود چرخ بگرداند اگر را گردون که کس آن مرا بگرداند

افتد شکست بد چشم ز را ما لشکر این فروآید اگر باال آن از لشکرها شاه امر بهویران مرا باغ کند زمستانی باد بستاند اگر انصاف دی ز من شهریار بهار

جباری فرعون یکی باشد اگر برگ بنشاند شمار خویش جای به را یکایک موسی کفمنزل این های سختی ز دل مترسان دل نمیراند مترسان هرگز بتا حیوان چشمه آب که

خفایاکم اخرجنا و رایناکم ایاکم رایناکم و فایانا عنها تنتهوا لم فانعینانا نور انتم و حوالینا طفتم ان احیاکم و العیش فان منان تستیاسوا فال

ها عشقبازی برای ها تازی بسته بستاند شکسته که دارم شهی گویم من چه هر بگویمیابم کجا از را سخن یابم نمی را خود من شمعم چو همو را این داد که شمعی همان

بگیراند

593آید می یار لطف که سینه از غم ای شو می برون دلدار آن که شو گم من ز دل ای هم تو

آیداو گذشتست شادی از که شادی را یار آید نگویم می عار شادی ز او عشق فرط از مرا

گیرید سر ز مسلمانی مسلمانان آید مسلمانان می وار مسلمان من یار شرم از کفر کهشد بیرون شکر حد ز نعمت کاین شکر ای می برو کار هم گهی او چه گر صبر نخواهم

آیدآمد نو های صورت که ها صورت جمله ای می روید بسیار آن که گردد نگون هاتان علم

آیدانبوهی ز درد همی سینه این دیوار و آید در می دیوار از پس گنجد نمی در اندر که

594دارد دگر سیمای تو جمال دارد امروز دگر حلوای نوشت لب امروز

رستست دگر شاخ از لعلت گل دارد امروز دگر باالی سروت قد امروزگنجد نمی چرخ در ماهت آن خود دارد امروز دگر پهنای چرخت چون سکه وان

خاست پهلو چه ز فتنه دانم نمی دارد امروز دگر غوغای عالم او از که دانمچشمش آن در پیداست شیرافکن آهوی دارد آن دگر صحرای بیرون جهان دو از کو

سودا هم و دل شد گم سودایی دل این دارد رفت دگر سودای سودا این از برتر کوپرد ازل پر با عاشق نبود پا دارد گر دگر سرهای عاشق نبود سر ور

شد می تهی و جست می را او چشم دو دارد دریای دگر دریای در کان نبد آگاهکردم زبر و زیر من را عالم دو عشق دارد در دگر جای کو جستی می چه جاش این

معشوق دلم فردای عشقست دلم دارد امروز دگر فردای دل در دلم امروزنبود عجب پنهانست الدین صالح شاه دارد گر دگر الالی دم هر حق غیرت کز

Page 38: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

595باشد طلبی و عشق دل درون که را باشد آن سببی را آن در نگشاید دل چون

پنهانی دلبر کان بنشین دل در بر باشد رو شبی نیم یا آید سحری وقتگردد خدا جویای گردد جدا که باشد جانی بوالعجبی او باشد ای نادره او

بیند دگر ایوان ایوان این کز دیده باشد آن لقبی شیرین باشد نظری صاحبباشد قرین روح با باشد چنین که کس باشد آن طربی را او دادن جان ساعت در

آید چنگ به دریش آید سنگ به چو باشد پایش قندلبی با آید لب به چو جانشآید نمی چشم در ملوکاتش تاج باشد چون نسبی عالی مادر و پدر بی اوپیدا مکن اسرار جا هر و کن باشد خاموش بولهبی هم روحان سبک جمع در

596آید نمی چشم در پیدایی ز که مه زاید آن همی گشن بی عشقش مزه از جانرویش آن تابش وز بویش مزه از خاید عقل همی دست هم خندد همی خیره هم

حیرانش باشم می سیرانش ز صبح ننماید هر روی او حیران نشود جان تابینی خبری بی در بینی می که چیز بنگشاید هر پرده او والله باخبری تا

نبود او محرم جان نبود او همدم شاید دم نمی نیز او داند این که اندیشه وبسوزیده برده جان بدوزیده پرده بنبساید تن عشق بر دل مخالف دو این با

تا بیگانه لشکر خانه دو این در بنفزاید هست گرد جز کوشش در و چالش دراو بخت به ناز می او درخت زیر بیاساید در حشر تا رحمت از پر جان تا

بین حق شود دیده چون الدین صالح شاه برباید از مشعله جان آرد صالح به رو دل

597باد مبارک دیده بر تو جمال باد امروز مبارک پیچیده تازه هوس ما بر

خندد جهان جمله بر بندد میان چون ها باد گل مبارک خندیده گل چون صد و پرگل ایلغزیده و افتاده دیده رخت چو باد خوبان مبارک لغزیده خانه این در بر دلبباریدم اشک خوش دیدم رخت باد نوروز مبارک باریده باران چنین و نوروزبیان و حرف بی تو زبان گفت باد تو بی مبارک بشنیده گوشت تو باطن از

598دریابد کی صبح تا خیزان سحر یابد یاران زبر و زیر کی را ما صفت ذره تا

جویی لب به کآید باشد را که بخت یابد آن قمر عکس خود جو از خورد آب تایوسف پیرهن کز بود کی صفت یابد یعقوب بصر نور خود جوید پسر بوی اودلوی فکند چه در اعرابی چو تشنه یابد یا شکر تنگ چون نگارینی دلو در

رو درختی به کآرد جو آتش موسی یابد یا سحر و صبح صد آتش برد که آیددشمن از وارهد تا عیسی جهد خانه یابد در گذر ناگاه گردون سوی خانه از

را ماهی بشکافد سلیمانی همچو زر یا خاتم آن ماهی شکم یابد اندرآید رسول قصد در عمر کف به یابد شمشیر نظر بخت وز افتد خدا دام در

آهو سوی به راند ادهم پسر چون یابد یا دگر صید خود آهو کند صید تا

Page 39: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آید دهان بگشاده تشنه صدف چون یابد یا گهر خویش در گیرد خود به قطره تاها ویران سوی گردد کو کش علف مرد یابد یا خبر گنج از ویرانی به ناگاه

بیگانه و محرم تا افسانه بهل رو دریابد ره تو شرح بی نشرح الم نور ازگامی نهد صدق از الدین شمس سوی کو یابد هر پر دو عشق از فروماند پاش گر

599یابد رهی خواب گر جان ای عجبست یابد امشب شهی تو چون کو خسپد کجا چشم وان

امشب مخسب زنهار مذهب خوش عاشق یابد ای گنهی تو بر جو بهانه یار کانصادق و بود نر کو عاشق آن بنده یابد من کلهی مه از شبخیزی و چستی کز

باشد مه همره شب باشد شه خدمت یابد در سپهی مه چون اعال مالء از تابازی رسن دلو چون غازی آن شب زلف یابد بر چهی قعر در را یوسف که آموخت

جو از شدست نومید بیچاره اشتر یابد آن کهی مشت تا خرمن در گردد میتو روی اطلس از یابد نمی چو یابد بالش سیهی شال قدرت شب ز باشدسودا این در کردند آتش در تو نعل یابد زان شرهی خود در سودایی دل هر تا

کن خدمت و شو خامش آمد قدر شب یابد امشب ولهی الله ز اللهی دل هر تاامیدش پی رو شب خورشیدش پی یابد اندر شبهی مه با تو بلند ماه تا

600دارد خلل پهلوش جان ای بشکست دارد جامم محل چه جامی مستان چنین جمع در

نیاشامم غصه من جامم این بشکند دارد گر بغل زیر در ساقی آن دگر جامیپاکی می جانست خاکی تن دارد جامست علل جام کاین بخشد دگرم جامی

دارد کله مهر کز وفاداری دارد ساقی تگل حلم از او قبای که ساقیباشد دژم که را دل بخشد فرح و دارد شادی سبل چشم گر بخشد نظر تیزی

خانه این حارس شد روزن این بر که دارد عقلی عمل و علم گر گردد او در خاکرخ کو آن گردد کجا بیند شهمات دارد شه عسل دریای کو آن شود تلخ کی

گردن کشد که کس آن او حیات آب دارد از اجل و مرگ صد خود حیات عین درباشد بهی و مسعود برجی هر به دارد خورشید حمل برج در خود فر و کر اما

دیدم من که چیز هر حق عشق صورت دارد جز دغل نیمیش آمد دروغ نیمیشناقص از و کامل از گفتم لقبش دارد چندان مثل گونه صد مثلی بی غایت از

601دارد حشم روح از پاکی از که عشق دارد آن دم چه که بنگر گوید می چه که بشنو

دارد سبک تو جان دارد تنک جسم دارد گر عدم کتم در لشکر صد که چند هردل صاحب به آر روی گل در ای مانده دارد گر قدم تاج کو بخشد ابد ملک کو

بگردیدی بسیار دیدی جهان که دل دارد ای رقم عشق کز دیدی را که بنمایگشته جهان گرد وی کشته خود مرکب دارد ای کرم سینه کز خورشیدی به بازآی

آیینه ده صیقل سینه چون و سینه دارد آن ارم باغ صد خود اندر که سینه آنکه کس کان گوید همی عشق جوید این دارد مرا قدم کوره در زر همچون که شرطیست

خواهم منی همچو من خواهم سیمتنی دارد من درم و سیم کو زشتی آن از بیزارم

Page 40: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شد پیدا چو لوح بر الدین صالح دارد القاب قلم و لوح بر منت بسی انصاف

602دارد کم چه عیش از دارد را تو که کس دارد آن غم چه ماه ای بیند را تو که کس وان

تو جور شده شیرین تو بلور رنگ دارد از قدم تند بس تو جور که چند هرتو از نور تابش وی تو از حور نازش دارد ای حشم و شاگرد مه چون صد دو آنک ای

تنها بود خورشید نبود حشمش خود دارد ور علم و طبل صد حسنش حشم آخرخفته خوش و آسوده آشفته عاشق دارد بس خم و حلقه کو زلفی آن سایه در

مشکن مرا جور کز من نگار به دارد گفتم شکم به در کو مانی صدف به گفتاپیدا نشود در آن شیدا ای نشکنی دارد تا بتم شکل یا باشد من بت در آن

شد پیدا چو لوح بر تبریزی الحق دارد شمس قلم و لوح بر منت بسی که والله

603دارد کمان دو ترکی ساقون بال به دارد گویند زیان چه را ما شد کم یکی دو زان ور

نابوده و بوده از بیهوده غم در دارد ای خوان و کاسه وان دارد زر کیسه کاینبخشد کسی به زینی میری اگر شام دارد در خفقان رنج جا این حسد ز جانت

شه خشم غصه جز شه چشم غمزه دارد جز جان که زنده هر نیندیشد که واللهنیندیشم هرزه تا را خود کنم دارد دیوانه عیان آنک ای اصلم از من دیوانه

عقلم تویی که آ پیش من ندارم عقل دارد چون شبان تو چون کو را آن بسی عقل تومن خیر و طاعت تو دارم کم طاعت دارد گر امان خوف از طاعت تویی که را آن

گر کوزه کوزه ای مرا مفروش دارد صورت روان جوی کو کس آن کند چه کوزهمرده یکی وقف بر را خود کنی وقف دارد تو جهان و جان کو باشم کسی وقف من

را ما شوی یار تا یارا بیا نیز دارد تو نشان تو جان ما جان ز که زیراآمد وجود خورشید تبریزی الحق سیران شمس جا کان آن چرخست چه چرخ کان

دارد

604دارد من ز خرقه او دارد من آتش دارد هرک حسن چو جامی حسینستش چو زخمیچاهش این در افتاد ماهش اگر نیست دارد غم رسن دست در زلفش رسن زیرا

شد نخواهد راست او شد زاهد که چه ار دارد نفس چمن سرو آن خواهی راستیی گرناید خوشش چشم در افزاید اگر مه دارد صد ختن خوب کان او چشم تنگی با

دارد ضیا چرخ گر جان ای ویست عکس دارد از سمن و سرو یا خندان گل باغ یاغیرست لگن اندر او شمع صورت دارد گر لگن شمع گر نورش زند سقف بر

تو نگرانی ما در تو دگرانی با دارد گر بدن غیر گر داریم صفا روح مادل این شدست دست وز دل این شدست مست زلف بس زان دل این شدست خرد گر

دارد شکنشیرانست همه شاه تبریزی الحق دارد شمس وطن شیر آن ما جان بیشه در

605

Page 41: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

سازد شکر آنک یا خوشتر شکر دوست سازد ای قمر آنک یا خوشتر قمر دوست ایرا قمرها بگذار را شکرها سازد بگذار دگر چیز او داند دگر چیز او

گوهر از بجز باشد ها عجایب بحر سازد در درر و بحر کو سلطانی چو نه امادوالبی نادره از آبی دگر آب سازد جز جگر قوت او خوابی بی و شبهه بی

گرمابه صورت یک کردن نتان عقل سازد بی خبر و عقل کو علمی آن باشد چونروغن کشی پیه کز تانی نمی علم سازد بی نظر پیه کز علمی آن در تو بنگر

ناخفته و ناخورده برآشفته است ها سازد جان سحر وقت کو بزمی عجب بهر ازماهی هر حسرت کان سحرگاهی شاد سازد ای کمر دست دو من میان گرد بر

مفتون آن سبلت بر گردون این خندد سازد می خر مسخره آن خر سه دو پی را خودرا خود فکند زر در جو مثال به خر سازد آن گهر سنگ کز شاهی از بود غافل

کردم نفس ترک من کردم بس و کردم سازد بس بصر گوش کز جانانی گوید خود

606ارزد بنمی میری معزولی تلخی لرزد با همی سال صد خندد همی روز یک

مرده خر بهر از آنگه و سازد خربندگی همی خار با پژمرده گل بهرنخنداند اوت تا تو نخندی خیزد زنهار همی خنده زین خنده همه که زیرا

کردت ترش که را آن بنگر ترش روی درآمیزد ای سرکه در شیرین شکری او تاافکندت که که بنگر افتاده خسته برانگیزد ای اوت هم را او درنگری چون

کویش سر خاک بر خسبد سگی زانک بگریزد گر و بگدازد سگ آن حذر از شیر

607ارزد بنمی یعنی جان ده غمش به دل ارزد ای بنمی یعنی سامان بی و شو سر بی

بدزدیدی بوسه یک دیدی لبش لعل ارزد چون بنمی یعنی کان و لعل ز برخیزگردان سر به باش می چوگان چنان عشق ارزد در بنمی یعنی میدان این در گوی چون

شد سر بی و شد پا شد بی قلندر مرد ارزد تا بنمی یعنی ارزان زهی شاباشکردی گرو به عقلم کردی نو آتش ارزد چون بنمی یعنی سلطان ای توم خاک

من گشتم تو قربان من گذشتم عشق ارزد بر بنمی یعنی قربان بدین عید آنخانه این کنم ویران دیوانه مردم ارزد چون بنمی یعنی هجران بدین وصل آن

شادم او گردش از دادم قمر به دل ارزد تا بنمی یعنی گردان شدم چرخ چون

608باشد کس چه شاه ای تو کفر بر باشد ایمان مگس تو پیش پیما فلک سیمرغ

کفران سیهی خاک ایمان حیوان باشد آب خس ماننده دو هر تو آتش برشد جان نفس به جان وین شد ایمان صفت را باشد جان نفس جای چه شد عمان غرقه دل

رخشان شد چو خورشید ایمان چراغ و کفر باشد شب بس که رفتیم ایمان بگفت کفر بارا فرزین چو نفس مر را دین فرسی باشد ایمان فرس جای چه را نوآیین شاه وان

رو پس گود کفر وان آ پیش گودت پس ایمان نی و پیش نی شد جان تنت شمع چونباشد

باال چنان تو رانی تبریزی الحق باشد شمس مرس دست خود پابرجا من جز تا

Page 42: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

609باشد دون همت از بودن غم خانه باشد در چون تو اسرار همت دون دل اندر و

ارزی همان که دان می لرزی همی چه هر باشد بر فزون عرش از عاشق دل روی زینباشد آن از تو درد دانی شفا که را را آن باشد وان فسون و مکر آن خوانی وفا که

باشد محل چه را جان آمد عشق که جای باشد آن جنون که جا آن پرد کجا عقل هرگنجد کجا دام در عاشق دل باشد سیمرغ برون کون از مرغی چنین پرواز

تاری دل چرخ چون گردد خسان گرد باشد بر سکون چه را او گردد چنین که دل آنموسی می تبریزی جام الحق شمس باشد کش خون که نیل هر پیشت شود آب تا

610شد نخواهد پاره جان بستان من ز پاره شد نان نخواهد آواره ما عشق آواره

هرگز نشود عریان خرقه منم که را شد آن نخواهد بیچاره چاره منم که را وانگردد کجا معزول منصب منم که را شد آن نخواهد خاره او گوهر شد که خاره آن

هرگز نشود ویران مشتاقان قبله شد آن نخواهد پاره سی خاموشان مصحف وانلیکن من دیده این ساقی شود اشک شد از نخواهد خماره مخمورش نرگس بی

میرد بنمی اما عاشق شود شد بیمار نخواهد استاره شد الغر که چه ار ماهآخر مشو غمخواره چندین و کن شد خاموش نخواهد اماره عاشق شد که نفس آن

611آمد دعا هنگام تیره شب خفته آمد ای وفا هنگام جفاپیشه نفس وی

توبه در بگشای روزن سوی به آمد بنگر ما نوبت هین خانه کن پرداختهشویی نمی دست چون جفاجویی و جرم آمد از صال میقات آبی بزن روی برآری لحد به رو چون آری یاد به قبله آمد زین قضا که آنگه حسرت نکند سودت

باشد لحد شمع تا نوری بجو قبله آمد زین خدا نور چون گلشن شود نور آن

612آمد عید و آمد عید روزه مه آمد بگذشت پدید معشوق هجران شب بگذشت

شد وامق تو عذرای شد صادق چو صبح آمد آن مرید تو شیخ شد عاشق تو معشوقآمد شکر و زهر شد آمد نظر و جنگ آمد شد کلید و قفل شد آمد گهر و سنگ شد

رفت پاکی به پاک هم آلوده تن از آمد جان پلید و پاک بر خورشیدی چو چند هرتو دام به ماند دل تو جام لذت آمد از دوید نیز او شد واقف چو نیز جانبشکسته تو سنگ بر شایسته توبه آمد بس درید خرقه کو عابد بس و زاهد بس

دم زد نمی ماه سه نامحرم دی از آمد باغ دمید غیب از تو بهار بوی بر

613آمد شکر مصر از بازرگان خواجه آمد ای سفر ز ناگه شکر چون یوسف وانآمد نجاح معجون آمد راح و آمد آمد روح دگر چیز آن خواهی دگر چیز ور

ایوبی چشمه وان یعقوبی میوه آمد آن نظر هنگام شد پیدا منظره از

Page 43: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زد حیاتی آب بر ایزد کرم از آمد خضر قمر برج در گویان غزل زهره نکمحتاجی ز رست شب معراجی شه آمد آمد زر دامن با او نثار به گردون

آمد روان چشمه صد آمد نهان آمد موسی حجر همچو تن آمد عصا همچو جانکارافزا مردم پرغوغا زین خانه آمد زین خر آخر کاین حلوا نخورد عیسی

عالم جهت شش در دم آن نبود بسته آمد چون زبر و زیر بس گردون او جستن درهرگز نبد تاج بی هدهد مثل کو آمد آن کمر بربسته او مادر ز مور چون

فارغ کمر و تاج از بالغ بود عشق آمد در ظفر منشور عرشش از و کرسی کزخو سخاوت سلطان جو سلطان ز آمد باقیش خبر کان کو را خبرها پرس زو

614بازآمد و بازآمد آواره بنده آمد آن گداز و سوز در تو پیش به شمع چون

جان ای بخند روش در جان ای قند و عبهر آمد چون نیاز به زیرا جان ای بمبند را درسر بنهد تو حکم بر در ببندی زانک آمد ور ناز همه را شه آمد نیاز بنده بر

دیده روشنی شد گدازیده شمع آمد هر راز محرم او آمد گداز که را کانمی از کنم فرق گر وی دست ز آمد زهراب مجاز به والله جانم جان ره در پس

نوشد کجا ز حیوان را حیوانش فرازآمد آب که چشمی را رویش بیند کیساکن شدم یار با کردم سفر ترک آمد من دراز عمر کان ایمن شدم مرگ وز

جویی می چه آب پس جویی این در چو دل آمد ای نماز هنگام گویی صال چند تا

615بستاند تو عقل تا آید آن پی از داند خواب شب چه دیوانه خسبد کجا دیوانه

دیوانه مذهب در شب نی بود روز او نی داند او دارد او که چیز داند آنعالم این شب و روز شد گردون گردش داند از بنگر گردون را جا آن دیوانه

او چشمست همه سر بی خسپد سرش چشم خواند گر ازلی لوح خود جان دیده کزماهی و شو مرغ چون خواهی ار ماند دیوانگی کجا تو با آن همراهی چو خواب با

یاری چنان عشق در عیاری و شو رو بفشاند شب که طره زان کاری شود باز تاجانست حامله او سانست دگر ماند دیوانه بدو نه حملش جانانست به چو چشمش

شاهی و حق شمس از خواهی اگر شرح افشاند زین نو نور زو عالم همه تبریز

616داند را تو قدر تا چون باشد چه و داند چونی کجا تو قدر چون بی پادشه جز

تو از دور دلبر ای پرنورست تو ز داند عالم سما چرخ یا داند زمین تو حقجنباند که بادیست را نیلی پرده داند این خدا که بادی نی هوایی باد این

دوزد می که که دانی را شادی و غم داند خرقه جدا چه را خود دوزنده ز خرقه وینتابد می چه که دانی آیینه دل خیالست اندر چه داند داند صفا که کس آن آن

رقصد می که چند هر عالم علم داند شقه هوا تو جان بیند علم تو چشمبیچارست چه که داند هم را هوا که کس داند وان ال همه باقی االالله حضرت جز

دارد حق که مکر این تبریزی الحق داند شمس دغا نرد کی جانم تو مهره بی

Page 44: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

617بیند عجب چیز تا باید آن پی از بیند چشم طرب و عیش تا باید آن پی از جان

باشد بتی مست تا باید آن پی از بیند سر تعب یار کز باید آن پی از پاپرد فلک سوی تا باید آن پی از بیند عشق ادب و علم تا باید آن پی از عقل

ها عجایب و اسرار باشد سبب بیند بیرون سبب جمله کو چشمی بود محجوبسو این شود بدنام تهمت صد به که بیند عاشق لقب و نام صد آید وصل نوبت چون

ها بیابان و ریگ در حج برای که بیند ارزد عرب یغمای سازد شتر شیر بادل از زند بوسه زان حاجی سیه سنگ بیند بر لب لذت او یاری لب لعل کز

دیگر مزن سکه هین جانا سخن نقد بیند بر ذهب کان او دارد طلب که کس کان

618آید باز صورت کی اصلش بود جغد آید چون پیاز بوی کی مردم خورد سیر چون

غر و حیز حمله از نر شیر افتد آید چون نماز بانگ کی خر کون زخمه وزپاپوچک تنگی از کوچک شده تو آید پای دراز و پهن تا کوچک ای برکش پا

جاویدی دیده تو امیدی به فرازآید بگشای عرش از خورشیدش تابش تاکن اندر سر حلقه در برکن سری تو آید چنگا ساز به چنگ تا کن تهیتر خویش تو

619آید نورفشان چون ها سعادت صبح آید آن فغان و بانگ در جان خروس گاه آن

برافشاند نور پس درخشاند نور آید خور جان بر جانان بنشاند چو گرد تنباره یک گمشده آن آواره دل آید مسکین کنان رقص خوش چاره این بشنود چون

رفته عدم کتم در رفته قدم به آید جان میان به حین در رفته خم به قد بامن با کند شیوه یک آبستن مریم آید دل زبان درگفت تن دوروزه عیسی

باشد لمعان در جان باشد جهان نور آید دل زنان دست آن باشد کنان رقص اینمقدم کنی که جا هر تبریزی الحق باشد شمس مکان و جان بی دم در مکان و جا آن

620آید می تو باالی بوی مرا سرو آید از می تو سیمای و رنگ مرا ماه وز

بندد می تو پیش در خدمت کمر نی آید هر می تو حلوای غالمی به شکرنور از او آید که نور او هر زاید آید تو می تو فردای یعنی دهد مژده می

شد گلشن آرایش شد سوسن خواجه آید گل می تو رعنای خنده آن از که زیرابستیزم تو عشق با بگریزم تو ز گه آید هر می تو سودای سو شش از سرم اندر

هستی از شوم بیرون پستی از برروم آید چون می تو هیهای هم جا آن من گوش درغمازی و پرشورش آوازی دل آید اندر می تو نای کز دانم چنین ناله آن

تو از لبم خشکست تو از شبم آید روزست می تو دریای خشکست اگر نیست غمکس نماند هشیار اطلس فلک آید زیر می تو های می پس و بیش ز که زیراپیشم در آید جور اندیشم تو جور آید از می تو رای از تلخی چنان که بینم

خوش باد چو اندیشه تبریزی الحق آید شمس می تو صحرای زیرا کند تازه جان

Page 45: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

621باید می چه به رقصم خورشیدش تابش آید در یاد به منش از آید رقص چو ذره تا

او روی تابش از ذره هر حامله زاید شد همی ذره صد لذت آن از ذره هرروحی سبک عشق کز بنگر تن هاون ساید در می و کوبد می را خود شود ذره تا

جا این مشو خرد جز مرجانی و گوهر شاید گر نمی ذره جز حضرت این در که زیراتن این صدف اندر بنگر جان گوهر خاید در همی انگشت جانی گران دست کز

زندانی گوهر این تو از بپرد جان ناید چون ولی خوانیش شد اصلش به ذره چوننقبی بزند خون در بندش شود سخت نیاالید ور موییش خون در برود عمری

منزل نبود را او بابل چه به تا بنیاساید جز جایی جادو نشود جان تاالدین شمس تابد گر تو برج ز درافزاید تبریز ماه هم مه چون شود ابر هم

622روید می و ریزد می ساعت هر تو پیش گوید جان سخن تو با چون کس جان یکی بهر از

سر بروید خاک از پایی نهی که جا شوید هر کجا تو از دست کس سر یکی بهر وزتو بوی لذت از جان بپرد که بوید روزی می چه دوست کز داند جان و داند جانکمتر شود مغز از تو خمار که دم موید یک همی موی هر سر برآرد نوحه صد

دارم پر تو رخت کز کردم تهی خانه افزوید من و افزاید عشقت تا کاهم میتبریزی الحق شمس عشق پی ز پوید جانم همی بحر در ها کشتی چو پای بی

623باد مبارک سودات دل ای ای شده باد عاشق مبارک جات آن رستی مکان و جا از

خور تنها و زن تنها بگذر جهان دو هر باد از مبارک تنهات گویند ملک ملک تابرخوردی تو امروز مردی رو پیش باد ای مبارک فردات فردایی زاهد ای

شد شیرین همه تلخت شد دین همگی باد کفرت مبارک حلوات کلی شده حلوارا فقیران غوغاست سینه خانقه باد در مبارک غوغات کینه بی سینه ای

شد دریا و بد اشکی دیده دل دیده باد این مبارک دریات گوید همی دریاشباد قرینت یار آن پنهانی عاشق باد ای مبارک باالت باالیی طالب ای

کوشیده و جوییده پسندیده جان باد ای مبارک پرهات بروییده پرهاتکردی نکو بازار کن پنهان و کن باد خامش مبارک کاالت بردی عجب کاالی

624کوبد پا و نوشد می باال بر که ذره کوبد هر خدا عشق وز بیند ازل خورشید

برافشاند دست خوش بخنداند که را کوبد آن دعا به دندان بترساند که را وانداده خم قامت با باده آن از کوبد مستست صال ناقوس باال این بر چرخ این

آمد الست باغ در آمد مست که عشق کوبد این عنا و جهد در را وجودم کانگورپرستستی گر باده یا مستستی نی کوبد عشق چرا انگور آید چرا باغ در

بینی نمی انگور و کوبی همی پای کوبد تو ها معصره در تو جان صوفی کاینهمدم آن نهد من بر غم و رنج همه کوبد گویی را که انگور باشد را تو باغ چون

کوبی همی پای زان ایوبی کوبد همخرقه وفا پای او ارکض شنود کو هر

Page 46: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آمد رقص به یعقوب یوسف زمزمه کوبد از پا کوبد پا لب شیرین یوسف وانجویید آن حاضر چون کوبید پا طایفه کوبد ای شما پای در پا سعادت که باشد

جان ای گیا و برگ ما بارانست چو عشق کوبد این گیا و برگ بر باران دمی که باشدنمرودی آتش در الله خلیل کوفت کوبد پا بال تیغ بر الله ذبیح حلق تا

مرغابی چو بحر در الله روح کوفته کوبد پا هوا فوق تا معراجی طایر بازن می بقا طال خوش لب بی و کن کوبد خاموش بقا طال بر بد چشم که ترس می

625دارد روا روپوش افروزان شب ماه دارد گر دوا چه را بو رو بپوشد که گیرم

بو ببرد نیز ور رو بپوشد نیز دارد گر گوا گونه صد روحانی خنبش ازخانه سپس آید گریزانه چو مه دارد آن دغا گونه صد دیوانه دل لیکن

من با او سر گوید دشمن بود چه گر دارد غم کجا دام کو گوید دلم مرغ با

626دارد من ز خرقه او دارد من کآتش دارد هر حسن چو جامی حسینستش چو زخمی

شد نخواهد راست او شد زاهد که چه ار دارد نفس چمن سرو آن خواهی راستیی ورزاده آن از تو نقش ساده را تو دارد جانیست تن چه ساده کان بنگر جان ساده در

نقشین هم و ساده هم بین را جان دارد آیینه شمن که گویی سازد نو بت دم هرباشد گل غم در گه باشد دل جانب دارد گه زن دو حرص کز مردی آن ماننده

آگه نبود جان کز شه آن شود شاد دارد کی کفن شعر کز مرده کند ناز کیپر دهانم که یعنی اشتر چون خاید دارد می ذقن تصدیق لقمه بی خاییدن

شو خون لگن اندر و شو مجنون تو دارد مردانه زغن شیوه کان نی نر گه و ماده گه

دردش از مکن توبه زردش رخ موسی دارد چون لن گفتن کر گوید نعم یار تاگشتی غم و غصه بی گشتی نعم مست دارد چون سخن چرخ کاین داند کجا مست پس

خوش را دهنت دارد دلکش بود چشمه دارد گر عدن دریای گوهرها همه لیکن

627درد همی زنجیر عاشق سوی به درد عاشق همی تدبیر گردد همی دیوانه

عاشق روی گرم در گنجد کجا درد تقصیر همی تقصیر او عشق آتش کزعلت بی آتش کان بود چه جوان حال درد تا همی پیر بر را تقوا دراعه

چشمی در باشد گر پرده در پرده درد صد همی تیر از شکلش کمان ابرویآید برون بیضه کز عاشق هر دل درد مرغ همی تاخیر تعجیلش چنگل از

بگرفته همه پای قیرست چون عالم درد این همی قیر این آید عشق آتش چونمیرست هم و خسرو هم تبریزی الحق درد شمس همی میر زان صبری هر پیراهن

628سازد شکر آنک یا بهتر شکر دوست سازد ای قمر آنک یا بهتر قمر خوبی

تو در گل گلشن یا خوشتر توی باغ سازد ای تر نرگس صد گل برآرد آنک یا

Page 47: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بینش در و دانش در باشی به تو عقل سازد ای نظر و عقل صد لحظه هر به آنک یاپرتابی و آشفته تو چه اگر عشق سازد ای کمر عشق بر آتش از که چیزیست

حیرانم و سرگشته آنم شده سازد بیخود پر و سر گاهی پر بسوزد گاهیماز دل پرشیرین دریای و پرخسرو سازد لطفش گهر گونه صد اندیشه قطره وز

عشق در اندرشکند را گهرها جمله سازد آن دگر چیز هم را عجایب عشق وانرا ما دل شمس چون تبریزی الحق سازد شمس سپر ذات در تیغی کند فعل در

629سازد می و سوزد می باید منی چو کعب عاشق تا کودک مثل نی بازد ور همی

تو غالم ماه ای باید تویی چو رو نازد مه می و چربد می رویان مه همه بر تاخویشی بی و مستی کز باید منی چو نپردازد عاشق خویش با نپیوندد خلق بامن سوار شاه ای باید تویی چو تازد فارس می و راند می سو زان گمان و وهم کز

مردن از برهاندت آمد حیات آب دراندازد عشق عشق در را خود او که شاه ایدان می خودش به کش می جان این زرست شاخ تو چون سوی بیند کشش که چندان

یازد همیمعدن آن در مستست من جان و دل آغازد باری نو فرهنگ نوعشقان چو روز هر

او وانگه داده خم غم از شوی چنگ بنوازد چون واسطه بی شیرین کشدت بر در

خونش شود تازه چون مفتونش آهوی بگرازد آن میمنه در آهو بدان شیر آنروزی فلک شمس بر تبریزی الحق بطرازد شمس تو شعشاع نو طراز که باشد

630باشد سپر و باتیغ حارس پری و دیو باشد گر زبر و زیر آن آید خدا حکم چوندستت او گیرد کی امیدستت چه هر باشد بر دوسر مار وان آید عصا شکل بر

دی نکردم چاره آن گویی می که غصه باشد وان غرر نیز آن پنداری که چاره هرسودا آن از خیزد چه را آن شمر باشد خودکرده دگر دام صد آن چون صد پی اندر

آمد نمی مات آن کردم همی چاره باشد آن اثر چه آخر را لنگت چاره آنتو را او شو یاقوت کن قوتی تو مات باشد از مفر و حصن این او تو شوی تو او تا

631آمد پدید کاومید جانا مشو آمد نومید رسید غیب از ها جان همه اومید

دستت از بشد مریم چه گر مشو آمد نومید کشید چرخ بر را عیسی که نور کانزندان این ظلمت در جان ای مشو از نومید را یوسف که شاه آمد کان خرید حبس

مستوری پرده از آمد برون آمد یعقوب بدرید پرده را زلیخا که یوسفتو یارب و یارب در برده سحر به شب آمد ای بشنید رحمت را یارب و یارب آن

آمد شفا که بخ بخ گشته کهن درد آمد ای کلید که بگشا فروبسته قفل ویباال مایده از تو گرفته روزه آمد ای عید غره کان خوش خوش بگشا روزه

کن امر ز که زیرا کن خامش و کن آمد خامش مزید گفت بر حیرانی سکته آن

Page 48: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

632آمد سعید بخت وان آمد عید و آمد آمد عید پدید ماه کان زن می دهل و برگیر

گردون از شنو غلغل مجنون ای آمد آمد عید مجید عرش از سدره معتمد کانگویان غزل و رقصان جویان ره آمد آمد عید مشید قصر زان رویان مه قیصر کان

سودایی و شد مجنون دانایی معدن آمد صد ندید و مثل بی زیبایی و خوبی کانمستش نبی داوود پیوستش قدرت آمد زان حدید و سنگ گر دستش کند موم تاما تا بیا عیدیم او بی ما و آمد آمد عید ثرید و خوان کان دم این زنیم عید برگردد قمر ابر زو گردد شکر زهر آمد زو قدید که جا هر گردد تر و تازه زو

رو رندان حلقه در رو میدان به آمد برخیز بعید راه کز رو مهمان جانب روآزادی همه بندش شادی همه هاش آمد غم مزید باغ صد دادی بدو دانه یکغرقم آن نعمت در شرقم آن بنده آمد من پلید و منحوس او پاک نعمت جز

سوسن چون و غنچه چون زن تن و لب آمد بربند کلید صبر چون گفتن از کن صبر رو

633آمد بصرم و سمع آمد قمرم و آمد شمس زرم کان وان آمد سیمبرم وان

آمد نظرم نور آمد سرم آمد مستی دگرم چیز خواهی ار دگر چیزآمد شکنم توبه آمد زنم راه آمد آن برم به ناگه بر سیمین یوسف واندیرینه مونس ای دینه از به آمد امروز خبرم وی کز بودم بدان مست دی

را او چراغ به من دی جستم همی که کس آمد آن گذرم ره بر گل تنگ چو امروزبر در مرا بگرفت او کرد کمر دست آمد دو کمرم نادر نکورویان تاج زان

و باغ بین آن خمارش و خمر وان بین آمد بهارش گلشکرم چون بین گوارش و هضم وانآمد حیات آب کو ترسم چرا مرگ آمد از سپرم او چون ترسم چرا طعنه وز

دادی کانگشتریم سلیمانم آمد امروز سرم فرق بر ملوکانه تاج وانکردم سفر عشق در دردم بشد چو حد آمد از سفرم زین که ها سعادت چه رب یا

هوشم زند برق تا نوشم می که آمد وقتست پرم و بال چون برپرم که وقتستعالم این در صبح چون درتابم که آمد وقتست نرم شیر چون برغرم که وقتست

جانا مرا بردند اما بماند دو آمد بیتی مختصرم بس جا آن جهان که جایی

634بیند عجب ماه تا آمد رجب ماه بیند وزنک طلب و گرمی ره سوختگان

آید امان و امن در آید کنان سجده بیند گر ادب و سیلی آرد ادبی بی ورشادان و بود راضی یزدان کند که بیند حکمی کنب حلق در سلطان از کشد سر ور

آید دمشق چو خرم آید عشق درخور بیند گر حلب چو ویران را دل ندهد دل ورویران این و خرم آن باشد سبب چه بیند گوید سبب جان تا باید خضری جان

ما برات بهر از عمدا شعبان بیند آمد رب بخشش از روزی بی و روزی تاآمد دهان بند آن آمد رمضان بیند ماه لب لذت تا بسته دهن بر زد

را ها قدح بشکست روزه قدح بیند آمد طرب باده بی عشرت این منکر تازن خالی معده بر را معانی بیند سغراق عزب چشم هم را خلوت معشوقه

نوبت این بگذرد هم گو دولت غره بیند با تب نوبت هم نوبت این بگذرد چون

Page 49: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شو احمد زن نوبت رو و بگذار بیند نوبت عرب خورشید تو وجود برف تاگوید کسی بسیار گو کمتر و کن بیند خامش لقب و نام تا جوید هوا و جاه کو

635باید ما ساقی هم را ما می شاید مستان کند ترش گر شیرینی همه آن با

گه گه کند ناز گر مه آن حسن همه آن برباید با و بستاند شه از کاله که واللهکمپیرم چو نه آخر میرم قدحی ده زاید پر می چه چرخ کاین میرم می و شینم تا

را باقی شادی آن را ساقی تو بپیماید فرمای باده تا نپیماید باد تانامحرم و محرم از دم در ببرد سر بیاالید صد دست نی ماتم از خورد غم نی

را مسکین پروانه بسوزاند شمع بیاراید چون چهره چون براندازد جعد چوننسیه دهد جانیش شد جان بی چو بفرماید پروانه رطل زان را آتش چو جان وان

باقی می ز راواقی رطلی غایت بنماید کز تو به دل در اندیشی که نقش هرتبریزی الحق شمس خداوندی عشق بیفزاید ای باده این بیفزایی چندانک

636بمیرید عشق این در بمیرید پذیرید بمیرید روح همه مردید چو عشق این در

مترسید مرگ زین و بمیرید بگیرید بمیرید سماوات برآیید خاک این کزببرید نفس زین و بمیرید اسیرید بمیرید همچو شما و بندست چو نفس این که

زندان حفره پی بگیرید تیشه امیرید یکی و شاه همه بشکستید زندان چوزیبا شه پیش به بمیرید شهیرید بمیرید و شاه همه مردید چو شاه بر

برآیید ابر زین و بمیرید منیرید بمیرید بدر همه برآیید ابر زین چومرگست دم خموشی خموشید نفیرید خموشید خاموش ز اینک زندگیست از هم

637بازنمانید تا که برانید عیانید برانید عین در که بدانید بدانید

سوارید چاالک که بتازید جهانید بتازید خوبان که بنازید بنازیدندارد یار آن که دارید چه دارید بخوانید چه گوش این در بیارید بیارید

بد سان چه خرابات پرندوش شبانید پرندوش مست اگر بگویید بگوییدپنهانی را خدا شرابیست آنید شرابیست جرعه یک ز نیز شما و دنیا کهبریزد جرعه یک چو بار دوم بار بمانید دوم فرد خود ز و عقبی ز و دنیا ز

امروز خابیه سر گشادست کشانید کدوهاگشادست خمخانه سوی سبوها واصباح فالق کنون گفت صال گفت گرانید صال و سست اگر راح کند روح سبک

نهانی رسوالن رسیدند منشانید رسیدند برونشان درآرید درآریدنگنجند خانه این در که دریغا و مکانید دریغا بند شما و کانند همه ایشان کهبگیرید خویش سر که مبادا و نانید مبادا سخره شما و جانند همه ایشان که

تن این شود جان تا که بکوشید آدمیانید بکوشید اگر گشت تن که بود نان نهکمانست سخته بس که عشق زهی و عشق تیر زهی شما و شست آن در و دست آن در

مکانید

Page 50: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نیست سو که سوی آن از سماعیست طبل سماعیست شما جاست آن همه عروسیزنانید

بنوشید خموشانه خموشید نهانید خموشید گنج شما بپوشید بپوشیدعیانید آثار به نهانید دیدار جانید به جوهر چون که پدیدیت نه و پدید

چیز یکی و هزاران عقلید چو و عقلید روانید چو خورشید چو خانه هر به پراکندهبگنجد چیز همه بحر این در بحر این مدرانید در گریبان مترسید مترسید

من دل شرح این از بست دهان بست نمانید دهان خیره تا که نگردید گیج تا که

638ببندید خانه در رفتند همه بخندید ملوالن جمع همه ملوالنه عقل آن بررسولید آل از چو برآیید معراج بلندید به بام بر چو ببوسید ماه رخ

چرایید ابر شما شکافید ماه او هلپندید چو چون شما ظریفست و چست او چوراه این در مردانه که رفتید چه به نکندید ملوالن کوه دمی شداد چو و فرهاد چو

متابید روی مه ز نباشید روی مه مبندید چو خویش سر نباشید رنجور چونیاید راست چنان گشت چنین و گشت چندید چنان که مدانید چونید که مدانید

نگشتید آب چرا بدیدیت چشمه آن پسندید چو خویش چرا بدیدیت خویش آن چوچرایید روی ترش نباتید کان در نژندید چو و خشک چرا حیاتید آب در چو

مگریزید دولت ز برمستیزید کمندید چنین دام در که گریزست امکان چهنیست امان هیچ او کز کمندید مرندید گرفتار استیزه بر مپیچید مپیچیدشمع این بر بسایید جانباز پروانه بندید چو وابسته چه رفیقید موقوف چهبفروزید جان و دل بسوزید شمع این فکندید از کهنه این چو بپوشید تازه تن

شیرنژادید شما ترسید چه روباه سمندید ز پشت از چو چرایید لنگ خربگشاید دولت در بیاید یار کلندید همان جمله شما کلیدست یار آن که

را شما فروخورد گفتار که قندید خموشید و شکر شما طوطیست چو خریدار

639برآمد پار مه چو که قبایی سرخ برآمد آن زنگار خرقه این در امسال

بدیدی یغماش به سال آن که ترک برآمد آن وار عرب امسال که آنستشد دگر جامه اگر همانست یار برآمد آنآن دگربار و کرد در به جامه

شد بدل شیشه اگر همانست باده برآمد آن خمار سر بر خوش چه که بنگرمرد ها مشعله آن که برده گمان قوم برآمد ای اسرار روزن زین مشعله آن

محضست وحدت سخن تناسخ نیست برآمد این زخار قلزم آن جوشش کزنیست جدا که شد جدا بحر آن از قطره برآمد یک فخار صلصل تک ز کآدمدید حبش دوران چو گشت پنهان برآمد رومی جرار لشکر این در امروز

شد فنا نه او غروب به فروشد شمس برآمد گر انوار مه آن دگر برج ازعین آینه بنگر کن رها برآمد گفتار گفتار ز اشکال و شبهه کان

مگویید رسیدست تبریز الحق برآمد شمس اسرار مه آن صفا چرخ کز

640

Page 51: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

افکند خبر محمد ز سعادت باد افکند تا سپر شقاوت حمله زان و مردی زانپست او شود گر عجب نیست گدا حال افکند از سر شاه صد سر از تو غم تیغ

آهو پی اندر ادهم پسر برافکند روزی شبدیز مرکب فلک مانندبویش و لذت کز شربت یکی درافکند دادیش اسب از و برشد سر به مستیش

تحیر کوی سر به کس همه افکند گفتند کمر و تاج ادهم پسر مسکینمرغ یکی به سلیمان آنک بود تو نام افکند از ظفر و شکوه بلقیس ملکت در

اشارت به محمد آنک بود تو یاد افکند از قمر اندر شدن نیمه دو غوغای

641افتاد خبر ناگه به عشاق حلقه درافتاد در خوب رخی ماه یکی بخت کز

حسن آن از شد پر چنان عشاق دل و برافتاد چشم بنامند که خوبان قصه تابجوشید حسن آن از که حیوان چشمه افتاد بس سر و چشم در نادره آن کز باده بس

دید او حمله شبی تیغ و سپر با افتاد مه سپر بر و سبک را سپر بفکندوصلش ما لشکرگه به که شب آن افتاد بنده حشر را ما همه شکر غارت در

انداخت علم هزیمت به هجران بک افتاد خونی ظفر را ما دل هجران لشکر بردیدیت چه تبریز الحق شمس ز افتاد گفتند نظر این ما به نور آن کز گفتیم

642دارد کی عیار بت نشسته خانه دارد در کی شکربار قمرروی معشوق

بیند که خورشید رخ دیده زحمت دارد بی کی دیدار طاقت عیان پرده بیندارم کار دگر خرابات به دارد گفتی کی کار دگر و داری تو کار خود

خمارند مخمور همه صبوحی دارد زندان کی خمار در کلید زهره ایعاشق و شکرخواره غیبیم طوطی دارد ما کی قنطار به شکرهای کان آن

دینار دامن از به دیدار غمزه دارد یک کی دینار غم باشد چو دیداربدیدند صید ره شیر آن از چو ها دارد جان کی مردار به میل سگان چو اکنون

الفد کی اقرار ز عیانست عین دارد چون کی انکار شود کاسد چو اقرارقیامت روز زلزله تو رخ در غم ای تو حسن جنت دارد در کی نار

وفادار یار آن غمازه غمزه دارد با کی غدار عالم این اندیشهده خبری عزیزان احوال ز که دارد گفتی کی اخبار سر خوبت مخبر با

عارف دم شیرین لهجه خوش مطرب دارد ای کی یار چنین که برگو و ده یاریکسادست و خرابست تو از بتان دارد بازار کی بازار دل باشد چه بازار

نیست سر سر را کس تو سودای ز دارد امروز کی دستار سر دارد کی دستارپیدا و آمد نقد چو تبریز الحق دارد شمس کی پیرار غم گوید کی پار از

643کرد کشان عشق مرا خرابات کوی کرد در نشان دید مرا عیار دلبر آن

برفتم عیار دلبر آن پی در کرد من نهان باز من ز لحظه آن خود روی اویگانه قطب آن از افتادم عجب در کرد من جان همه وجودم جمله نظرش یک کز

شد عیان رنگ صد دو به آهو یک کرد ناگاه فغان خورشید و مه حسنش تابش کز

Page 52: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گشت روان تبریز به ناف خوش آهوی کرد آن همدان بصیرت به را جهان بغدادبه کرد ورا که کس سجودی آن کرد تقلید زمان محبوب و بگزیده و فرخنده

فردیم و کامل ما که بگفتند که ها کرد آن جهان رسوای و سودایی و سرگشتهاسرار محرم بدش عرفناک کرد سلطان بیان جمله ازل تجلی سر تا

عشق پر بگشاد چو تبریز الحق کرد شمس دوان خویش پی ز را امین جبریل

644نقش شد تا نشین خانه ما سینه در شد تو برین فردوس چو نشینیم که جا هر

ماجوج چو و یاجوج چو خیاالت و فکر شد آن چین لعبت چون و حوری رخ چو یک هرکنانند نوحه او از زن و مرد که نقش شد آن قرین نعم کنون بود قرین باس گر

گنج همگی پستی و آمد باغ همه چیزی باال چه تو شد آخر چنین تو از جهان کهروزفزونیم ما دیدیمش که روز شد زان یقین گلستان جست ورا که خاری

بست شکر و انگور شد خورشید ز غوره شد هر ثمین لعل او از نیز سیه سنگ وانشد فلک تفصیل به که ها زمین شد بسیار یمین اقبال کف از یسار بسیارشد دل روزن کنون بود دل ظلمت شد گر دین قدوه کنون بود دین رهزن ور

یوسف محبس بد که بود بال چاه شد گر متین حبل آمدنش برون بهر ازخداییست محکوم جندالله چو جزو شد هر کمین گبر بر و آمد امان بنده برنیلست ماننده تو گفتار که شد خاموش معین سبط بر و آمد خون چو قبط بررسیدست انجیر تو گفتار که شد خاموش تین درخور هوا مرغ همه نه اما

645درآمد دوالب به آب آن دگر درآمد بار اشتاب در گردنده چرخه وان

آب از و آتش از پر جان آن دگر درآمد بار سیماب چو و خورشید چو لرزه درعالم پنهانی صورت آن دگر درآمد بار مهتاب چو دوش جان روزن از

مغرب و مشرق او از درد می که درآمد خورشید سطرالب به گر بود لطف ازبتابید و بخندید صبح آن دگر درآمد بار خواب از هم صدساله خفته تا

کرد ندا حاجات قاضی آن دگر درآمد بار ابواب فاتح آن که خیزیدرسالت گشت روان قبله از دگر درآمد بار محراب به چو محمد گوش در

محمد رفت ناسوت چون خیبر در درآمد به نقاب و نصرت از بزد نقبیشد در و رخنه فلک جمله ملک بیم درآمد از اسباب همه مسبب بیم وز

عالم بک سعادت بود لقبش درآمد آری القاب به اشخاص که پیش زانغیبی خمخانه در محمد درآمد بگشاد ناب می به کسادی بسیار

خون چنین تسکین و تشنه دل بهر درآمد از عناب چو لعل می جام آننیست سخن روز این که امروز کن درآمد خاموش اصحاب ساقی آن مده زحمت

646درآمد بازار به مست آن دگر درآمد بار خمار به مخمور سرده وان

شد چرا پربار همه درختان درآمد سرهای تکرار به لحن خوش بلبل کاندرآییم رقص در همه دیگر حمله درآمد یک یار آن که یارانه و مستانه

Page 53: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بگشاییم دامن همه دیگر حمله درآمد یک دربار شه آن نثار بهر کزدرآییم شکرخانه به دیگر حمله درآمد یک خروار به قند چنین مصر کز

بسوزیم خواب بنه دیگر حمله درآمد یک بیدار دولت چنین که زیراپاس این شب به دیگر حمله درآمد بداریم یک اقرار به دزد شب لولی کان

مستی که باده برسان دیگر حمله درآمد یک دستار شده ویران عربده دربگراییم سلیمان به دیگر حمله درآمد یک منقار شده پرخون هدهد کان

ساقیست چه بخش جان پرور جان شربت درآمد این بیمار به که مسیحی دست ازرا جهان های غم گردن بزند درآمد اکنون کرار حیدر چون تو کاقبالشد دارالفرجی چو امروز درآمد دارالحرج بسیار مستی آن و شادی کان

لب بی گستر سخن که اکنون لب درآمد بربند گفتار به روی سیه حرف بی

647نداند تقدیر و بنده کند ماند تدبیر چه خداوند تقدیر به تدبیر

بیند چه پیداست بیندیشد چو بنداند بنده خدایی لیک بکند حیلتنهادست راست کو آید چنان دو کشاند گامی کجاهاش که داند که گاه وان

کن طلب عشق مملکت مکن رهاند استیزه الموت ملک از مملکتت کاینشکاری گیر کم شو شکاری تو را بازستاند شه اجل باز را تو کاشکار

قراری جای یکی تو بگزین و کن نشاند خامش جات آن ملک گزینی که جا کان

648کجایید کجایید رفته حج به قوم بیایید ای بیایید جاست همین معشوق

دیوار به دیوار و همسایه تو هوایید معشوق چه در شما سرگشته بادیه درببینید معشوق صورت بی صورت شمایید گر کعبه هم و خانه هم و خواجه هم

برفتید خانه بدان راه آن از بار برآیید ده بام این بر خانه این از بار یکبگفتید هاش نشان لطیفست خانه بنمایید آن نشانی خانه آن خواجه از

بدیدیت باغ آن اگر کو گل دسته خدایید یک بحر از اگر کو جان گوهر یکباد شما گنج شما رنج آن همه این شمایید با پرده شما گنج بر که افسوس

649شد عیان ماه یکی سحرگاه چرخ شد بر نگران ما در و آمد فرود چرخ ازصید گه به مرغی برباید که باز شد چون دوان چرخ بر و مه آن مرا بربود

بندیدم را خود کردم نظر چو خود شد در جان چو لطف از تنم مه آن در که زیراندیدم ماه جز کردم سفر چو جان شد در بیان جمله ازل تجلی سر تافروشد ماه آن در جمله فلک چرخ شد نه نهان بحر در همه وجودم کشتی

برآمد باز خرد و موج بزد بحر شد آن چنان و گشت چنین درافکند آوازه وکف آن از پاره هر به و کرد کفی بحر شد آن فالن ز جسمی و آمد فالن ز نقشییافت نشان بحر آن کز جسم کف پاره شد هر روان بحر آن در و گذارید حال در

تبریز الحق شمس مخدومی دولت شد بی توان بحر نی و دیدن توان ماه نی

Page 54: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

650برآمد پار مه چو که قبایی سرخ برآمد آن زنگار خرقه این در امسال

بدیدی یغماش به سال آن که ترک برآمد آن وار عرب امسال که آنستشد دگر جامه اگر همانست یار برآمد آن دگربار و کرد بدل جامه آن

شد بدل شیشه اگر همانست باده برآمد آن خمار سر بر خوش چه که بنگرکجایید به صبوحی حریفان رفت برآمد شب اسرار روزن از مشعله کان

دید حبش دوران چو گشت پنهان برآمد رومی جرار لشکر این در امروزبگویید رسیدست تبریز الحق برآمد شمس انوار مه آن صفا چرخ کز

651برآمد گور از کلک برآمد برآمد مهتاب سقنقور چرده سیه ریگ وز

مصور عیسیست و موسی قلمش از برآمد آنک صور دمدمه او نفخه ازکوفت گهری عنایت اقبال هاون برآمد در کور دل ز بین حق دیده صد

چه بهاری تف خاک از دل یافت برآمد خبر مور قافله سیه خاک کززنبور دل آن دید چه هاش عسل بحر برآمد از زنبور گله عسل مشک با

یافت ره چه به ضعیفی کرم او مخزن برآمد در موفور ابریشم و خز وی کزیافت کجا رزق صدف گوش بی و دیده برآمد بی گنجور چو و گشت در حاصل تایافت ره چه انوار سوی سنگی و آهن برآمد نرم نور علم سنگی و آهن کز

بخندید گلزار چه گلزار ز که برآمد بنگر کافور چه قیر چون سرمه وزیافت کجا رنگ آن گل گلگونه و غازه برآمد بی مستور پرده از کافروخته

نکوکار شاه آن عزت در و دولت برآمد در منصور چه بشکسته لشگر اینسیب جمالش یک باغ در دیدم برآمد بنی حور او از بشکافت که سیب هر

بخندید سیب دل ز برآمد حور برآمد چون رنجور حاجت او خنده ازمستان جنبش این و مستی این و هستی برآمد این انگور دل کز مدان باده زان

برانگیخت شور این چو تبریز الحق برآمد شمس مشهور مه آن جان مشرق از

652نداند تقدیر و بنده کند نماند تدبیر خداوند تقدیر به تدبیر

بیند چه پیداست بیندیشد چو نتواند بنده خدایی لیک بکند حیلهنهادست راست کو آید چنان دو کشاند گامی کجاهاش که داند که گاه وان

کن طلب عشق مملکت مکن رهاند استیزه الموت ملک از مملکتت کاینگیر خرد نور و خود کام بهل تو رساند باری ناکام به زود را تو کام کاین

شکاری هیچ مجو و باش شه بازستاند اشکاری اجل باز را تو کاشکاربازش طبله سوی به رو شهی باز نخواند چون طبل دهد نوش را تو طبله کان

نیست کسی امروز وفادارتر شاه هیچ از را تو که ران او جانب نراند خردان یقین خلق همه مرگند نرهاند زندانی زندان تک از را تو محبوس

چیست سگان بانگ رضا کوی این در که برماند دانی آتش بود مخنث که هر تاراه این عاشق بود که سواری ز بطپاند حاشا را دلش کوی سگ بانگ که

Page 55: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

653برآید تو جمال عکس ما رخ بر نماید چون گلگونه چو خاک ما چهره برنماید خرقه صد دو زنار ز که نشاید خواهم که بپوشان که گوید ترسابچه

اسرار حامل دل و گشته دهل چو بزاید اشکم که ندانی گشتست مهه نه چونگاوی ماننده تن اندر دل نخاید شاهیست ژاژ اگر شه ببیند گاو وین

عشاق هاون این در افتاد که دانه بساید وان ناچار به لیک جهد سوی هرکبوتر چو بپرد آنک عشق خانه بیاید از کار عاقبت رود که جا هربسازد تبریز الحق شمس که باید آیینه چه به صیقل و گیرد کجا زنگار

654آید تلختر اجل زهر از که نکته آید هر شکر چون تو لب بگوید چو را آن

ساخت وطن که جان هر تو زنخدان چاه برآید در چرخ بر تو زلف رسن از زودظریفت ابروی خوشه از ده توشه آید هین سفر وقت تو ز را جان که پیش زان

آید دل بوی خوشت آواز و دعوت آید از جگر خون نفخه زنم لبیک

655مدارید یار دگر عشق خدا بهر مدارید از کار دگر فکر جان مجلس درمحالست و کفر دگر کار و دگر مدارید یار کفار مذهب دین مجلس در

گفتار که چنانست فکر جان مجلس مدارید در اضمار ماند نمی چو پنهانبیاید بوی فسا ز نیاید بانگ مدارید گر آثار فاحشه نظر دل در

غیورست سخت جان مشرف دل حارس مدارید آن اغیار سوی رو او غیرت بابمخوانید تفکر و بحث را وسوسه مدارید هر ساالر و سرور را گمشده هر

بازنگیرد شما قوت کرم مدارید یاقوت خوار علف نفس گرو را خودشنیدیت چو جمیعا لله مدارید العزه دستار و سبلت سوی به خاطر

نقطه آخر و بد نقطه خط اول مدارید چون پرگار گردش تبع را خودبنشینید تشهد به اعظم مشهد مدارید هشدر دوار گنبد سوی به رابفروزد شهادت چو بسوزد مدارید انکار انکار نکرت حق شاهد با

مردار چو نیمیش و کرکس جهان نیم مدارید یک مردار سوی کرکس چو چشم هینغرورست و غرست که فریبنده نفس مدارید آن غرار غره آن بر عشق هین

گشاید جیب گه و برافشاند زلف مدارید گه خار از بجز را او گلگونهببرد یار از و نبود وفا یار مدارید او اسرار محرم را دله ده آن

فروشد سرکه عوضش بریزد باده مدارید او خمار و ساقی را حامضه آنخویشیم ساقی خوش مستان حلقه مدارید ما هشیار و بارد و سقط را ما

مشک عوض فروشد پشک دهی ناف مدارید گر تاتار نافه ورا ناف آنتذکیر منبر سر به برآمد روح مدارید چون گفتار پرده سپس را خود

656جدایید خویش قفص از کنون که کجایید مرغان بگویید و نمایید باز رخ

شکسته آب این بر ماند شما برآیید کشتی آب این از دم یک صفتان ماهی

Page 56: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

رسیدست دوست بدان و بشکست قالب جدایید یا صید از و کف از بشد دام یاخویشید آتش آن هیزم شما خدایید امروز نور شما مرد آتشتان یا

فسرانید را شما گشت وبا باد درآیید آن که جا هر به گشت صبا باد یاجوابی هست شما جان از سخن هر نگشایید در جوابی به را دهان چند هر

شکستید که درها چه ایام هاون بسایید در بسایید دیدست سرمه آنرسیدید مرگ در چو بزادیت آنک بزایید ای بزایید ثانیست زادن این

بار دوم بزادیت ترک وگر هند گشایید گر روبند که روز آن شود پیداتبریز الحق شمس به سزیدیت زانک سزایید ور روز خاصبک شما که والله

657نماید روی تو رخ از موی سر یک نماند گر زنار و خرقه زمین روی برعالم دو ز نمایی روی دمی که را نماند آن کار تو غم جز را سوخته آن

زیبا چهره آن از پرده برفکنی نماند گر آثار مه و خورشید چهره ازعشق می ز را سوختگان کنی خواب نماند در اسرار محرم کسی تو جز تا

658نگردد غم گرد که را دل نگردد بگو کم خوردن به غم ازیرا

آمد غم جمله گل و آب نگردد نبات ماتم بجز او سور کهغم پیرامن دل مرغ ای نگردد مگرد محکم پا و پر غم در که

بیابد پری غمی بی اندر نگردد دل عالم این گرد دیگر کهتست کهنه عدو تن این نگردد دال عم و خال کهنه عدو

ملولی کن کم کن سخت سر نگردد دال محرم را اسرار ملولمعنی دریای در باش ماهی نگردد چو همدم خوش آب با جز کهدریا ز را ماهی نیست نگردد ماللی خرم او خود دریا بی که

نهانی عالم در دریاست نگردد یکی آدم بنی جز وی در کهوانبرد مردم که تا حیوان نگردد ز هم حیوان آب درون

معنی مرد زیرا حرف از نگردد خموش لم و ال حرف بگرد

659دارد یار خوی امروز دارد دلم گلنار چون روی هوای

فشاند می پر طرف آن طاووس دارد که تکرار طرف آن بلبل کهگوید نکته جا آن نای دارد صدای اسرار بس چنگ نوای

رو او سوی فردا برخیز دارد بگه بسیار من چو عاشق او کهنگهدار دل تو رخان بگشاید دارد چو رخسار آن در آتش بس که

را دل لحظه آن کو عقل دارد ولیکن خمار لبش را ها دل کهمی ای داده چون مجو کاری ما دارد ز کار بی را مرد مر می که

آمد دوش خیزان و افتان دارد دلم اظهار او مستی می کهخوردی باده گفتم و پیش دارد دویدم انکار عقل که ترسی نمی

بدیدم را دهانش کردم بو دارد چو دیدار پری آن بوی که

Page 57: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

تبریز الدین شمس دارد خداوندی جبار خالق بوی کهعظیمست بس فرقی بوی تا بو دارد ز مقدار بی و حد بی او و

660بالورد الوصل ربیع فی الفرد نثرنا و الزوج فنعم حنانینا

کرد توان می عبهر و باغ رویت کرد ز توان می عنبر و مشک زلفت ززعفرانم همچون زرد روی کرد ز توان می مزعفر را جهانی

ماهت خرمنگاه ز دانه یک کرد به توان می مسخر را ها فلکحیاتت آب از که خضری آن کرد تو توان می سکندر را گدایان

بازجویی حالم که حالی آن کرد در توان می میسر را محالیبسو ترمینا العین السرد نخاف حلقه قدر داود فیا

دل از زانک دل ای واگرد خود کرد به توان می دلبر به پنهان رهنیست دری گر را جهت شش کرد جهان توان می در آمدی دل در چو

حقست منظرگاه که دل در کرد درآ توان می منظر نیست هم وگرزیر این در ما جان ماند دردی کرد چو توان می بر از زیرست اگر

رفتی نفس جوال در گولی کرد ز توان می خر این ترک نی وگرالحمیا هات ساقیا یا البرد اال و الحر عناء لتکفینا

گردد نرم ار عشق سنگین کرد دل توان می جوهر سنگست ار دلدرده و حمرا باده آن کرد بیار توان می اخضر عالم احمر کز

است عیش بال و پر که باده آن کرد از توان می کبوتر جزوم هر زاست فضل دریای از که جرعه آن کرد از توان می کوثر و حور و بهشت

خم در باده گردد تیرانداز کرد چو توان می اسپر باده تیر زعظام کاسات به اسکرنا الحرد و و الهم دفع السکر فان

بدیدم زد آتش من در باده کرد چو توان می آذر آب هر از کهخانه به عشرت مادر ای کرد بیا توان می مادر فرش را جان که

نامحرمانند تو راه در کرد وگر توان می چادر جام از را توشیرآشام و شیرگیر گشتی کرد چو توان می صفدر شیر سزای

باده به را ها امل گردن کرد بزن توان می خنجر قطره هر آن کزنوش می و برخوان ربهم کرد سقاهم توان می دیگر عیش دم هر که

بیاور می نداری ساغر کرد وگر توان می ساغر همچو را دهانهموم من خمر به اعتقنا الطرد و و بالدفع همنا جازی و

661خند می گول بر و زیرک ای خند بیا می غول بر دان راه ای بیا

رسیدی علت بی سلطان در خند چو می معلول و علت بر هالچیر شد دیو نحسی نفس بر خند اگر می مخذول و خاذل بر برو

معزول کرد را ای مرده مرده خند چو می معزول و عازل بر خوش توعزلش پندار محتلم خند مثال می مفعول و فاعل بر هم تو

ملکی کرد حاصل خواب در خند یکی می محصول و حاصل بر برو

Page 58: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کری پیش کوری گفت خند سوالی می مساول و سائل بر دالرا فالن فروشستم گوید خند وگر می مغسول و غاسل بر هال

کن بس نقل از داد دست نقدت خند چو می منقول و ناقل بر خمش

662باشد پرخار همه عالم باشد اگر گلزار همه عاشق دل

گردون چرخ گردد کار بی باشد وگر کار بر عاشقان جهانعاشق جان و شوند غمگین باشد همه عیار و خرم و لطیف

ست مرده شمع جا هر تو ده عاشق باشد به انوار هزار صد را او کهتنها نیست عاشق تنهاست باشد وگر یار پنهان معشوق با که

جوشد سینه از عاشقان باشد شراب اسرار در عشق حریفخرسند عشق نباشد وعده صد باشد به بسیار دلبران مکر که

را عاشقی بینی بیمار باشد وگر بیمار سر بر شاهد نهمیندیش ره وز شو عشق باشد سوار رهوار بس عشق اسب کهرساند منزل را تو حمله یک باشد به ناهموار راه چه اگرعاشق جان نداند خواری باشد علف خمار عاشقان جان کهبیابی تبریزی الدین شمس باشد ز هشیار بس و مست کو دلی

663برنتابد ها جان که نقشی برنتابد تویی ها دهان تو قند که

دارد تو در رو صد که چه گر برنتابد جهان ها جهان را جمالتعشقت سوی ها جان گشتند برنتابد روان ها روان عشقت با که

تو از نقشیست نهان دل برنتابد درون ها نهان را لطفش کهکن خمش آیی جان خلوتگاه برنتابد چو ها زبان خلوت آن که

نبود نیک ببینی ار نیک برنتابد بدو ها آن کز بگذر آن ازتبریز الدین شمس نام تو برنتابد بگو ها نشان را نامش که

664نگردد غم گرد که دارم نگردد دلی کم هرگز که دارم میی

دارد عشق خوی که دارم نگردد دلی همدم عاشقان با جز کهسعادت میر از بستانم نگردد خطی عالم این در غم دیگر که

نوشند خضر آب عام و خاص نگردد چو ماتم سخره کس دگرکنندش زاهد بود فاسق نگردد اگر بلعم بود زاهد وگر

شادی چرخ بر نردبان یابد نگردد زچو خم پشتش چرخ چون غمجست برون دل از عشق خرمشاه نگردد چو خرم و خوش که باشد که

او درهم های طره سایه نگردد ز درهم ای همسایه هر زتوبه چه ار گفتار ز توبه نگردد بکن محکم شکن توبه آن از

665

Page 59: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

پسندد یاری او که جانی نبندد خنک صورت خود دوریش او کزشادی تو تو یار و خنده نخندد باشی کس دهان شادی بی که

تعظیم تو یار و سجده باشی نخنبد تو سر هرگز تعظیم بی کهغارت یار و صدا چون باشی گنبد تو و کوه نزد به آوازی چو

خطبه وقت او بوی آدینه شنبد تو روز چون جدا آدینه ز نهاقرب نحن در دمی آخر نجنبد نگر نجنباند تا را نظر

بنازد زان دل دهد خوش بتندد خیالی دل آرد زشت خیالیجان و دل آمد مسخره او رندد بر سیلیش از گه صله از گهگردم گیج چنانک سیلی مسند مزن و اصل ز افتم دور گیجی ز

زبانی آن گوید درس تا مهند خمش صد پیشش به باشد ال کهکن خمش هی را نی تو گویی موید اگر ای گو لبش با بگوید

666ندارد کاری تو عشق جز ندارد چمن باری من چو دارد وگر

نبود عشق کش آن ذوقست بی ندارد چه یاری او که آن ست مرده چهننوشد قوتی تن قوت غیر ندارد به زاری سمن دنیا بجز

مستی ز گوید خر ترک آنک ندارد هر افساری و پاالن غمپابرهنه شد روان و رست خر ندارد ز خاری آن که گلزاری به

برد رسن و رفت خر که دارد غم ندارد چه مقداری چو خر او برگردون پوش ازرق به غره ندارد مشو ایزاری زیر اندر که

شهر این در دیگر فتنه ندارد درافکن هنجاری عشق دور کهعاشق زانک را ها پرده و بدران غم شرمی بی ندارد ز عاری

کس آن در و گفت این در آتش ندارد بزن اقراری تو گفت در که

667درنگیرد می صوفیان نگیرد سماع تر را هیزمی آتش که

آفت جسمانیست دانک می برنگیرد یقین پا تا دست این مکوپمسیحا عشرت خلوت نگیرد بیابد خر و گاو ز مجلس اگر

گرانان بی خلوت بزم در نگیرد چرا سر از را عیش ما دلکلوخی باشد بنا این اصل نگیرد نه دلبر آن لطف کلوخی

نداند را یوسف حقد چشم نگیرد که کر گوش چنگ بانگ کهیابد مشک صحرا نه آهو هر نگیرد ز عنبر جهان گاوی هر ز

ناید مشتاق ناله نی هر نگیرد ز شکر نی ز مرغی هر ورفته زهره زهره لطف داند نگیرد چه چادر گوشه را او که

ننوشد جانی بجز را جان نگیرد می انور می جسمانی کهگردد ماه حریف ابری هر نگیرد نه اختر بجز را اختر که

کس جهان در گیرد دلدار نگیرد اگر خوشتر ما دلدار این ازتبریز نور آن دین شمس نگیرد خداوند چاکر من چو را کس هر که

Page 60: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

668درآمد شعبان و شد بیرون درآمد رجب جانان تن ز جان شد برونشد برون غفلت دم و جهل درآمد دم غفران دم و عشق دم

ریحان و نسرین و گل دل درآمد بروید باران کرم ابر از چوبخندد غمگینان جمله درآمد دهان دندان در که قندی بدین

پوشد زربفت آدمی خورشید درآمد چو زرافشان روی مه آن چوعشق مطرب ای بگو و دست درآمد بزن پاکوبان سرفتنه آن که

امروز باد باقی رفت دی درآمد اگر عثمان بشد عمر وگربازآید گذشته عمر درآمد همه جاویدان اقبال این چو

خفته مست نوحی کشتی در درآمد چو طوفان اگر داری غم چهخاک گردون چو شد درآمد تبریز منور میدان آن در الدین شمس چو

669رفتند خواب در جملگان شد شب رفتند چو آب در ماهیان چون همه

روز تا بیدار عاشقان چشم رفتند دو محراب آن سوی شب همهاندرونست از حریف را ایشان رفتند چو اصحاب اگر دارند غم چه

عشاق و تاب در و غصه در رفتند همه پرتاب طره سوی بهایشان و اسباب غم اندر رفتند همه اسباب بی قلنداروار

ایشان که را ایشان گرد یابد رفتند کی اشتاب سخت باد و برق چوگرد می دوالب بن بر دلوی چون رفتند تو دوالب از برتر ایشان که

بودند سیم بند که ها آن رفتند ببین سیماب چون خاک درونگزیدند بر سیمین که ها آن رفتند ببین عناب چون سرخ روی به

670بود خوش چه یارم چهره آن بود پریر خوش چه دلدارم ناز و عتاب

ماجراها آن هیچ نیست یادم بود به خوش چه دارم خبر زین ولیکنعیش آن در و جمع آن در و بزم آن بود در خوش چه گلزارم و باغ میان

بودم عشق جام مست چه بود اگر خوش چه هشیارم معشوق رخ

671باید سرنای ناله را آید دلم یار بوی سرنای از که

عاشقانه نوای خواهم جان نماید به جان جمال ناله آن کزدارم بار غم از که نالم زاید همی چه تا ناالن جان این عجب

را عاشقان حال نای ای آزماید بگو می جان تو آواز که

طاسی بانگ کز من جان ای گشاید ببین می وا چون بگرفته مهعزیمت این دل سینه بر برآید بخوان پریان از فریاد تا کهگردد رنجور مونس ناله نشاید چو هم کن خمش گویی گرش

Page 61: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

672نرنجد خواجه تا خفیه نگنجد بگویم بر در همی دلبر آن کهشکستم را ترازو من مستی نسنجد ز را گوهر کان ترازو

سربند بدرید زو جمله را نغنجد بتان یوسف با گرگ ماده کهنیز آن روییست سیه جمله از بزنجد هم زنجی رومیی پیش که

تبریز شمس پیش کیست بگنجد قراضه یا بیارد زر گنج که

673بندد عقل صد ای غمزه کز خندد کسی که پس نخندد ما بر او گر

خورشید و چرخ بر کند تسخر پسندد اگر آن انصاف و انصاف بوددریا موج همچون جوش می بگندد دال بیارامد دریا گر که

گشتی پاک خود از و خورشیدی نرندد چو غم جز اجل چنگ تو زکن رها گفتن نقندد شکرشیرینی چون قندی کان ولیکن

674گریزد دانا دل غم کز ز چنان غم چندان گریزد دو ما پیش

دزدست چو غم و ایم شحنه ما گریزد مگر جا از جا دید را ما چوغم گله و عشق شیر گریزد بغرد صحرا در شیر از صید چو

ندارد غم برهنه نابینا گریزد ز بینا دیده پیش زببینم را غم تا سوداست گریزد مرا سودا این از غم ولیکنزبونند غم دست به عالم گریزد همه تنها مرا بیند او چو

گریزد پستی روم باال گریزد اگر باال روم پستی وگردرافتد غم کاین بود باشم گریزد خمش ناگویا ز غم خود غلط

675باشد شاد تو بی که ها دل آن باشد هر باد میان خاشاکی چو

پرد اوج کز خانگی مرغ باشد چو استاد بی که شاگردی چوتراشی خود کز صورتی ماند باشد چه زاد حوری که شاهی بدان

چوبین شمشیر هیبت ماند باشد چه پوالد از که شمشیری بهبودی روح چون کرده عهدی باشد تو یاد آن را تو کی ولیکندارم صبر من شوی منکر باشد اگر داد روز که روزی بدان

676نباشد شر و فغان بی چه ار نباشد سگ دیگر سگ چون ما سگدیوم گفت کو مصطفی از نباشد شنو کافر دگر شد مسلمان

پاکان نفس و کهف اصحاب نباشد سگ در بر بود در بر اگرنیست سگی خوی را اصحاب نباشد سگ سر آن نمود سگ سر این گر

اختر چو شب آن درخت را موسی نباشد که آذر ولیک آذر نمود

Page 62: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

677شد کجا زیبا دلبر آن شد عجب کجا باال خوش سرو آن عجب

داد می نور شمعی چو ما شد میان کجا ما بی عجب ای شد کجاروز همه لرزد می برگ چون شد دلم کجا تنها شب نیم دلبر که

رهگذریان از بپرس ره بر شد برو کجا افزا جان همراه آن کهباغبانان از پرس باغ در شد برو کجا رعنا گل شاخ آن کهپاسبانان از پرس بام بر شد برو کجا همتا بی سلطان آن که

صحرا به گردم همی دیوانه شد چو کجا صحرا این در آهو آن کهگریه ز شد جیحون چو من چشم شد دو کجا دریا این در گوهر آن کهشب همه پرسم می زهره و ماه شد ز کجا باال این بر رو مه آن که

دیگرانست با چون ماست آن شد چو کجا جا آن او نیست جا این چوپیوست الله با چو جانش و شد دل الکجا شد گل و آب زین اگر

تبریز الدین شمس که روشن شد بگو کجا یخفی ال الشمس گفت چو

678شد خشمگین چون من یار صورت شد به کین به من با مگر اه گفت دلم

سودا به فرورفتم وادی صد شد به چنین گر چاره که چاره چه کهدیوان چو رفتم آسمان سوی شد به زمین من آسمان درد این از

برگیر راست راه گفتند شد مرا راستین یار که گیرم ره چهیارم همراهست و راه هم شد مرا دین و ایمان مرا او روی کهبنشست که کس هر گلبنش زیر شد به همنشین نشستش با سعادت

کن طلب معنی آن گفتارم این شد در کمین را او خوشم های نفسمسماست عین ها اسم شد ازیرا بین عین آدم اسم عین ز

باشی جمع عین که خواهی شد اگر همین درمان و چاره شد همینجان ای دیگر نامه گنج این شد مخوان دفین حکمت پی از گنج این که

آفتابی بپوشم چون کهگل شد به آستین درون کی جهانیتو بر وای ملولی زین تو شد اگر یقین این مردی پیرار تو که

را سخن این دان می آب بر شد زره چین شکل اال آبست همانگفتن به کردم محجوبشان خود شد ز چنین واجب حاسدان پیش به

ببندم گفتن از لب باشم شد خمش قرین پیری با بیس مشتی که

679شد پری یک آن عاشق دیوم شد چو بری سر یک خویشتن دیو ز

برقی همچو بدیدش ناگاهان شد چو سری را عقلش پرید برونسلیمان مهر پری انگشت شد در چاکری در دل و جان آن دید چو

دریافت عشق چاکری سر شد چو مهتری چرخ هفت فرازعشقش جام از او کرد تر لب شد چو تری از او لب خشکی بدان

جنی عشق مشتری او شد شد چو مشتری بندگانش کمینه

Page 63: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دیو زبان و جان بی بود گاوی شد چو سامری عشقش و جان بدادعشق محنت و جفا و جور شد همه مادری مهر چو شیرین او بر

هجران جور و فراق درد شد مگر بری زان نبودش آن تاب کهمخدوم پیش تا او هجر دست شد ز داوری بهر الدینست شمس که

بوسید خاک پیشش به آمد دیو شد چو همپری مالیک با آتش ازگردان است تبریز به مستی آن شد از کافری هوای جانش از که

680دانند چه جان از مردگان دانند نگارا چه تابستان قدر کالغان

باشی چند تا بیگانگان دانند بر چه ایشان تو قدر جان بیاایشان از را خوبت قد دانند بپوشان چه بستان در سرو کوران که

آ خویش میدان جانب دانند خرامان چه میدان خران جا آن مباشما در بر را خود چوگان دانند بزن چه چوگان آن لطف خامان که

منکر جغدان بر ویرانه دانند بهل چه آبادان شهر جغدان کهپرستان تن را دل ملک دانند دانند چه چه سلطانان طبع گدایان

پا بی و دست بی این از مشتی دانند یکی چه دستان رستم حدیث

681نبود سوداش این غیر که نبود کسی ماش یاد ماش ذوق ز

حیرت میدان در گوی نبود مثال پاش چه اگر باشد دوانخوش سایه از نرست که نبود وجودی عنقاش سایه پناه

کس هر سیمای آینه نبود نماید سیماش و صورت ازیراخوبی و عیب هزاران صد روزی نبود به غوغاش آینه بگوید

بغضی زشت با آینه نبود ندارد زیباش چهره هوایگردد مجروح شکر زین نبود دهانی شکرخاش های دندان که

برپریدی دل عجب پرهای نبود به پرواش او دام از ولیککاه می خورشید پی مه چون نبود برو افزاش جمال کاهش بی که

682نباید دوری او از لحظه فزاید یکی ها خرابی دوری آن کز

باشد چه بازآیم که گویی می گشاید تو در دل اگر بازآیی توگرفتند آسان را کار این نماید بسی آسان دشوارها بسی

دشوار کار نماید آسان رباید چرا عقلت کمین از تقدیر کهباش او پیش باشی که حالی هر زاید به مهر بودن نزدیک از که

بمگریز ناپاکی و پاک تو فزاید اگر نزدیکی ز ها پاکی کهیار تن بر بساید تن بساید چنانک جان بر او جان دیدن به

دوست از روز یک کشد واپس پا خاید چو دست عمری که باشد خطرآزمایی جدایی می چرا آزماید را چون را زهر مر کسی

شوقش آب از سبز باش خاید گیاهی ژاژ کو خری از میندیش

Page 64: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

مسمار همچو نه آستان بر نساید سرک را سر چنین این گردون که

683برآید گندم اگر من خاک فزاید ز مستی پزی نان گر آن از

گردد دیوانه نانبا و سراید خمیر مستانه بیت تنورشزیارت آیی من گور بر نماید اگر رقصان ام خرپشته را تو

برادر ای من گور به دف بی نشاید میا غمگین خدا بزم در کهخفته گور در و بربسته خاید زنخ یار نقل و افیون دهان

بندی سینه بر کفن زان درگشاید بدری جانت ز خراباتیمستان چنگ و جنگ بانگ سو هر زاید ز کار البد به کاری هر ز

آفریدست عشق می از حق بساید مرا مرگم اگر عشقم همانعشق می من اصل و مستی آید منم چه مستی بجز می از بگو

تبریز الدین شمس روح برج نپاید به دم یک من روح بپرد

684کرد توان می گل دسته رویت کرد ز توان می سنبل شاخ زلفت ز

عشق ره در من پرخم قد کرد ز توان می پل من چشم آب برمن اطلس همچون خون اشک کرد ز توان می جل را عشق براق

پربند زلفین آن از حلقه هر کرد ز توان می غل کشان گردن پرجان ای قطره یک من و دریایی کرد تو توان می کل را جزو ولیکن

ناالن پاره هر شد صدپاره هر دلم از کرد که توان می بلبل پارهتلخ لب الم من و قندی قاف کرد تو توان می قل ما الم و قاف زتو اندیشه است همشیره کرد مرا توان می مل بسی شیره این از

پیاده من جان و دورست کرد رهی توان می دلدل چو را دل ولیزبانی گفت بی که زان کن کرد خمش توان می غلغل و پربانگ جهان

685باشد حنین در دوست دل با باشد دل همچنین خموش گویای

نجنبانم زبان و سخن باشد گویم کمین در حسود گوش چونغمازند گوش و زبان که باشد دانم امین دل که گویم دل با

دیده در است آتش ی شعله باشد صد آتشین که دل نکته ازآتش دل در که این تر طرفه باشد خود یاسمین و سرو و گل چندین

گردد سبزتر باغ آتش باشد زان همنشین آب و آتش تاتو مرغزاری مقیم روح باشد ای چین دانه عقل و دل جا کان

گنجد نمی دین و کفر که سوی باشد آن دین فالن من و ما کی

686آمد دست به دف چو جان مطرب آمد ای مست یار که بزن پرده این

زیبا بت آن نمود چهره آمد چون پرست بت چرخ سوی از ماه

Page 65: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خورشید آن عشق به جهان آمد ذرات هست سوی به عدم ز رقصانغولی را تو مگر چیی ز آمد غمگین همنشست و ببرد راه از

سغراقی بگیر ببر غول آمد زان الست از عشق کف بر کانچرخ از مشتری که بزن پرده شکستگان این بهر آمد از پست به

گردید شکستگان این حلقه آمد در شکست در بخت و دولت کانآمد نماز چون عیش و عشرت آمد این آبدست درد دردی وینکن تماشا خمش در و کن آمد خامش بست پای گفت از بلبل

687گردد چمن قفص کاین باشد گردد کی من کام و گام اندرخور و

انگبین کشنده زهر گردد بخشد این یاسمن خلنده خار وینآید کنار در هفته دو ماه گردد آن ممتحن حسود غصه وزگوید الصال مصر یوسف گردد آن پیرهن قرین یعقوب

اندازد سایه خورشید ما گردد بر لگن این مقیم شمع وانیابد نو ساز نشاط چنگ گردد آن تنن تن حریف گوش وین

کوبیم سنبله ماه خرمن گردد در یمن در سهیل نور چونبرجوشد عشق شراب های گردد خم بابزن و کباب هنگام

آید قاف ز ما هوای گردد سیمرغ بوالحسن و شبلی دامآید آفتاب مثال ذره گردد هر عدن موهبت به قطره هرآشامد شیر گرگ ز بره گردد هر کرگدن انیس پیل هر

رویان مه و دلبران انبوهی گردد ز ختن ما شهر گوشه هرسرگشته مراد بی عاشق گردد هر باختن عشق مستغرق

یابد نو جان مرده قالب گردد چون کفن و لفافه ز فارغآید جنون در فضول عقل گردد آن مرتهن گوش بن از هوش

دیوانه هزار صد دل و گردد جان دهن خوش یار بوسه ازمخموران جمله جان که روز گردد آن انجمن هزار ساقی

عشق بر زدی می سبال که کس گردد وان زن و مرد شهیر عشق درست افتاده کی هر فراق چاه گردد در رسن همره و یابد رهدار می دل درون مگو گردد باقیش وطن آن در سخن که به آن

688ماند کان رنگریز به تو ماند روی جان بند نقش به تو زلف

تو بر فتد گل برگ سایه ماند گر نشان نازکت عارض برسالی تو هجر ز گذرد ماند روزی جوان چنان عاشق مسکینتنگم دل چه اگر نیم ماند دلتنگ دهان بدان من دل کآخر

بینی هم تو تا آی من چشم ماند در جان هزار صد به که تن یک

689شد می چه جهان من بت از آسمان دوش من ماه شد وز می چه

Page 66: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کرد می رقص چه رخش پیش شد در می چه جان عشق آتش وزگشت می مست چه نظرش از شد چشم می چه دهان لبش قند وز

کرد می صید چه مژه تیر شد از می چه کمان چون ابروی وانبخشد رنگ الله به که شد شد می می چه گلستان سوی نی ور

گفت می چه گل سبزه به لحظه شد وزآن می چه ارغوان نرگسشکردن بخش نور پی از شد جز می چه دوان دوان چرخ بر

داشت کران بی لطف نه زانک شد گر می چه میان این در ماه آنجمالی المکان ز شد بنمود می چه مکان او از که رب یا

نشانی بی نقاب شد بگشاد می چه بانشان عالم وینمطلق روز بماند و رفت شد شب می چه پاسبان چو عقل وین

تبریز شمس غیب دیده شد از می چه دان غیب دیده این

690شادند تو از جمله که عشق بزادند ای عاشقان تو نور وز

عشاق جمله و پادشهی نژادند تو پادشه تو همرنگداشت ای دیده و سری که کس نهادند هر سری را تو دیدند

توست از ذره و تویی بازدادند خورشید نور به نور وانباشد تو عنایت بوی جهادند چون رستم همه زاالن

نباشد مدد تو بر از بادند چون رستمند و حمزه گررویان ماه که برجه دل گشادند ای رو غیب پرده از

دانند خانه طریق و فسادند مستند از مست نه که زیراایشان زیند زید عشق یادند تا به همه بود یاد تا

691گزینند بلبالن که چند نشینند هر خمش دگر مرغان

ندارند خرمنی که گیر چینند خود دانه فقر خرمن از نهنیز ما ایم نه برون حلقه نگینند از شهان آن که چند هر

نخواهند مرا ولوله آفرینند گر کارم چه بهر ازشاهست مراد ترش و اینند شیرین بهر نهاده دیگ دومطبخ به ترش بود رهینند بایست بدان مخموران چون

قومیست غذای ما حالت سمینند هر غیبیان اغذیه زینآسمانند از ضمیر زمینند مرغان بسته سه دو روزی

کردند گسیل فلک ز دینند زانشان ستارگان چند هربدانند حق وصال قدر بینند تا حق فراق درد تا

بریزند گر قراضه خاک برگزینند بر و نهلند را آنبود سخن کم تبریز امینند شمس و صابر همه شاهان

692باد بقا را بقیه زاد رفتیم او آنک هر برود البد

Page 67: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

هرگز ندید فلک درنیفتاد پنگان بام ز که طشتیخاک این کاندر مدوید کاستاد چندین شدست همان شاگردگور آن کاندر مناز خوب فرهاد ای چو ال شیرینست بس

بنایی کند وفا چه باد آخر ای پاره ویست کاستونببردیم بد بودیم بد باد گر یادتان بدیم نیک ور

باشی خویش دهر اوحد آحاد گر چو شوی روان امروزنخواهی اگر ماندن اوالد تنها ساز خیر و طاعت از

باقیست غیب نور رشته اوتاد آن روح لباب کانستست خالصه کان عشق جوهر آباد آن به تا ماند باقی آن

قرارست بی چو روان ریگ بنیاد این افکنند دگر شکلخشک این اندر نوحم کشتی میعاد چون ختم طوفانست کان

بود کشتیی نوح خانه مرصاد زان موج بدید غیب کزخموشان میانه فریاد خفتیم و بانگ بردیم حد کز

693زاد مصطفی نور ز که بیداد جانی و داد ز مگو تو او با

آموخت سباحت ماهی آزاد هرگز سرو جست آزادیرست طرب گلبن ز که شاد خاری شود او روی به گلزار

شادی های رواق باد دورست از و خاک و آب و آتش ازچلیپا چون بسیط چار باد زین برون موحدان ترکیب

روشن نیک فلکیست سو مرصاد زان بسته ملکیست سو زانبخشد چشم دو بخشش استاد کمتر و تیز و حکیم و بیناآیی واپس چو جان دیده ارشاد با به گل و آب عالم در

نبینند دیگران و تو میالد بینی رسم به نوری سو هرخورشید هزار ابری هر آباد در بهشت ویران هر در

مردان قصر به بنهی اوتاد تختی بام به زنی خیمه همتبریز شمس ز ببری منقاد بویی و مطیع ملک است را کو

694دارد رنگ تو دهن کز دارد آن تنگ رزق که انصاف

تو با ببست جدل که کس دارد وان جنگ عزیز عمر باحیوان آب بیافت که دارد ماهی درنگ چرا خشک برروم قیصر عکس آینه دارد در زنگ بدانک نیست گر

دیدی خوک چو دلت قدس دارد در فرنگ قدست ملکقول خوش نگار باری را دارد ما چنگ چو خود بر اندر

چنگ این همیشه او زخمه دارد زان ترنگ بس و تن تن پسما با کوفت پای که ذره دارد هر ننگ چرخ مشرق ازبلنگد روش این در که جان که هر تو دارد جان لنگ عذر

کریمست بس بحر کاین دارد زیرا نهنگ او که نیست آن

Page 68: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شیر چنین با که کسی طبع دارد سگ پلنگ سرکشی اولعل چنین با که جانی دارد سنگین سنگ و کلوخ سودای

جوی کم گفت جاه و کن دارد خامش بنگ مزاج جاه کاین

695ندارد ما بار قافله ما این یار آتش ندارد از

سبزند های درخت چند ندارد هر ما بهار ز بوییلیکن گلشنست چو تو ندارد جان ما خار به دلخسته

حقایق در تو دل ندارد بحریست ما کنار جوش کوبرقرارست کوه که چند ندارد هر ما قرار که والله

مستست صبوح هر به که ندارد جانی ما خمار ز بوییست زهره که آسمان مطرب ندارد آن ما کار طاقت هم

را ما پرس خدای شیر ندارد از ما قفار شیر هرتبریز شمس نقد تو ندارد منمای ما عیار که را آن

696ندارد زر که کسی ندارد بیچاره خبر زر معدن وز

تو بی ماند که دلی ندارد بیچاره شکر ولی طوطیستدولت هزار و هنر ندارد دارد دگر آن که افسوس

بخشش جام دست گوید ندارد می اگر بدهیمش ماحیوان آب ریزییم وی ندارد بر جگر آن بر آب گر

برگی دهیم را برگان ندارد بی تر شاخ که برگ زانندارند خبر ما ز که ها ندارد آن اثر دعا گویند

بخشیم دیده که آمد ندارد نزدیک نظر ما به که را آنرا خاموش جان مشکالت برندارد که خدای دست جز

697ندارد جان تو لطف بی ندارد دل جهان سر تو بی جانکدخداییست شگرف چه ار ندارد عقل نان و آب تو خوان بی

کویت خاک دید چو ندارد خورشید آسمان سر هرگزجان گلشن دید چو ندارد گلنار بوستان سر پس زین

گلیمی سیه تو دولت ندارد در زیان کند سود گرگلیمست سیه شب تو ماه ندارد بی آن و آن و دارد این

هزاران ها ستاره ز ندارد دارد چراغدان ماه بیرا جان نیست گوش تو گفت ندارد بی زبان جان تو گوش بی

تظلم در غریب جان ندارد وان ترجمان و نالد میگواهست او زرد رخ ندارد لیکن نهان غمش که اشکی و

سرد دم بود شوم ندارد غماز خران دم که دم آنجانست مهر سرد دم ندارد اصل جان مهر مه را کان

Page 69: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بهارت کند سبکش دل ندارد چون گران غمش گونه صدنوبهارت چو جوان عشق ندارد آن جوان را پیران جز

کن خمش دهی نشان چند ندارد تا نشان نشان اصل کانتبریز شمس چو نشان ندارد بگذار کران او که شمس آن

698ندارد نشان تو ز که کس ندارد آن آن خورشیدست گر

حیران عشق بام و در بر ندارد ما نردبان که بام آنزخمه عشق و چنگست چون ندارد دل فغان دل چه به دل پس

را عاشقان فغان ندارد امروز زیان را تو که بشنوست هر ناله و فغان از پر ندارد ذره زیان کند چه اما

زیرا ذره زبان است ندارد رقص بیان دگر رقص جزها دل تست نگران سو ندارد هر گمان تویی که سو وان

هست ای کرانه را عالم ندارد این کران تو و من عشقندیدم تو خیال ندارد مانند دهان و دهد بوسه

ندیدم ات غمزه ندارد ماننده کمان اندازد تیربند میان بر که کمری ندارد دادی میان من دل طفل

شو روان ما سوی به که ندارد گفتی روان جان تو لطف بی

699ندارد می که کسی فشارد بیچاره همی سلف به غوره

باشد شوره که زمین نبارد بیچاره او بر کرم ابر وینمستست صبوح من دل گزارد باری می دوش شب وام

را خفتگان صبوح به برآرد گفتم سر که ویم پامزدمن از شرم گریخت نگارد امروز کی مست کف بر او

امروز گوشم گرفته گذارد ساقیست نمی مرا لحظه یکشد اژدها عصاش چو گمارد جام می عقل قبطی برمستان خم که ببین و سپارد خاموش می شریف جام چون

700دارد چه لقا خوش خواجه دارد آن چه صفا از اش آیینه

جوالش در تو نروی تا دارد هان چه تا که بطلب رختشگیر بو و کشان سخنش دارد اندر چه بقا می بوی کز

فرورو او ذوق گلشن دارد در چه ها الله و نرگس کزبالفید انبیا کز چند دارد هر چه انبیا گوهر از

فرستند می صلوات چه دارد گر چه مصطفی صفوت ازمینداز او بر خود سایه دارد یا چه یا است کس چه خود کو

درزن چنگ خویش ساقی دارد در چه تا سه آن که مندیشبردی عمرو و زید پی دارد عمری چه خدا بنگر پس زین

Page 70: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

مگذر اصل سرمجموع دارد از چه جدا جدا اصل کاینسخن کاه مپیما این دارد دگر چه کهربا که بندیش

701دارد چه لقا خوش خواجه دارد آن چه بها مرا بازار

مشنو تو او از دهد عشوه دارد او چه تا که بطلب رختشچندست که ببین برکش دارد نقدش چه دغا دگر نقد در

نداری ترازوی و دست دارد گر چه صفا کز برکشی تاگیر بو و کشان سخنش دارد اندر چه بقا می بوی کز

را خود جان بجست که آن دارد شاد چه مرتضا حالت کزبیند چه اولیا ز خویش دارد در چه انبیا لذت وزبنگر که قلندری به دارد گفتم چه دوتا شد که چرخ کان

را ما فراغتیست که دارد گفتا چه یا است کس چه خود کومستم سخت و خدا ز دارد مستم چه خدا الله سبحانتبریز دین شمس رحمت دارد از چه جدا جدا سینه هر

702خیزد نفاق از خیزد پرکندگی اتفاق از پیروزی

ناز تو یار و کنی ناز خیزد تو طالق شد دو ناز چونآری پیش نیاز که زان خیزد ور عناق صد و وصلت صد

تنگ والیتی شود ناز خیزد از عراق سفر دل درنریزی ار تکبر خون خیزد تو خناق کند جوش خونبپاال را ناز دردی خیزد رو رواق از طرب زیرا

یابد ذوق که طلبد آن خیزد یار مذاق از طلب زیرارا او مشکن چوب نه خیزد یارست طراق برشکنی چون

را ما چوب طراق بانگ خیزد این فراق از که دانیم

703کس نترسد آن خود جان ز نترسد که بد و نیک کشتن از

یوسف حسن بدید که کس نترسد وان حسد از و حاسد ازدارد شاه هوای که کس نترسد آن عدد بی لشکر از

صحبت ذوق ز حیوان نترسد آخر لگد از و جفته ازدید ازل سعادت که کس نترسد آن ابد عاقبت از

بباید دلی احد کوه نترسد چون احد جز ز او تارست خود نفس دام ز که نترسد مرغی برپرد که جای هر

گنجست گنج هست که جای نترسد هر لحد از احد کشتهآبست اصل کز جانوری نترسد هر عمد شود غرقه گر

بهشتست سرشته که تن نترسد هر برزند دوزخ براندرونست از مدد که را نترسد وان مدد بی عالم زین

Page 71: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شجاعت نی ابلهیست نترسد از خرد از جاهل گررا خسی آن نبدست سر نترسد خود کشد پا تو عشق کز

کابله لعنتست مایه نترسد این خلد شهان های دلکو درد می خویش پرده نترسد هم درد تو و من پرده

او چرا نیستش چو نترسد پازهر خورد دنیا زهررقیبی چنان آن حضرت نترسد در بنگرد شاهد در

ره بدان برو سر به نترسد زنهار رصد از دلت جا کاندزد آن و درست کمین نترسد صراف برد درم کیسه از

شبانند همه گرگان جا نترسد آن صد ز مردی جا آننباشد او و تو و من جا نترسد آن ستد خود ز وام چون

نرنجد تو ز تو دل نترسد هرگز خد ز ذقنت هرگزسوسن باغ و بهار ز نترسد گلشن قد لطیف سرو وز

دید خود روی و بشکفت گل نترسد چون رد و قبول ز پس زانقیامت تا چند هر کن نترسد بس دهد گهر بحر این

704باشد نگار تو چو که جا باشد آن عار حفاظ و سالوسگیرد کنار حیل و باشد سالوس کنار بی رحمت چون

تو از ربودم دغا به باشد بوسی بار سه دغا دوست ایرا سوم آن کن وفا باشد امروز هزار یکی امروز

آب بوسه و آب تو و جوی باشد من جویبار لب بر همجوی لب بر آب بوسه باشد از زار سبزه و اشکوفه

سبزه که شود کم چه سبزه باشد از خار خیره دیده درگریزد چرا عصا ز باشد موسی مار فرعون بر گر

گشت خون نیل که فرعونان باشد بر خوشگوار مومن برآتش ز خلیل نرمد باشد هرگز نار نمرود بر گریوسف ز رمد کجا باشد یعقوب بار پسرانش بر گر

باغست جان بهار باد باشد آن غبار اگر شوره بریابد برگ درخت باغ باشد زان سوار او بر اشکوفه

بوجهل ز پس راست تو چو باشد احمد عار که سزدت عشقامات بدین آن و دست بر را باشد این قمار دنیا کار

گریزد خود بخت ز که کس باشد آن شرمسار بگریختهخرگوش صید به منه دام باشد هین شکار را تو شیر تا

گوی کم عشق عبیر ز دل باشد ای یار که آن برد بو خود

705شد وفا جفا همه تو کز شد ای کجا تو وفای و عهد آن

عزاها شد سور تو روی شد با عزا سورها تو روی بیخرابه سرا قدمت بی شد شد سرا ها خرابه تو از باز

Page 72: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

هست شود فنا تو دعوت شد از فنا ها هست تو هجر وزآنک جرم به مرا کشته شد ای چرا جان به راضی من از

جان در تست عطای تخم شد آن باسخا دست کف را کورا جان مهیجست شد اعنات گدا جان روی چه ز نی ورجودت نیست داد عاشق شد گر دعا عاشق چه ز جان پس

ابر بر ساقییت پرتو شد زد سقا ابرها تو عکس کزکوه بر تو صبوری عکس شد زد متکا و زمین تسکین

چرخ بر تو بلندی عکس شد زد سما صورت تو معنییافت خبر هم خاک تو حسن شد از دلربا و خوب یوسف شد

وی کز چنگ بدار گفت شد از بانوا فهم تو گفت بی

706آمد شب عیادت به آمد روزم لب زیارت به جانم

چرخ یاربم شنید که بس آمد از یارب به من یارب ازکف بر باده جام و آمد آمد یار مذهب خالف که می زانبودم مست جرعه ز بار آمد هر لبالب قدح بار اینمعجب اوست خمار به آمد عالم معجب که عجب چه وی پس

تافت او ماه که فلکی هر آمد بر کوکب کمینه خورشیددیدش سواره نو مه آمد گویی مرکب نعل چو عشق کز

را جهان شرف نبود بس آمد این قالب چو جهان و روح کوبیند که روشنی دل آن آمد شاد مقرب سان چه که را دل

پرگل جهان دل پرتو آمد از مودب و خوش و زیباکرد سر خویش وقت به میوه آمد هر مرتب سان چه فصل هر

کل ناطق پیش به که کن آمد بس مهذب خمش گویایجلوه ز جان عروس که کن آمد بس معذب نامحرم بارا دالن بی که نکنم بس آمد من مجرب کلبشکر این

آنک کوری به نکنم بس آمد من مذبذب دین ره اندرنیست حاجتی گفت به که آمد خامش فانصب فرغت جذب چون

حقست جذب بنده گفتن آمد خود اقرب بنده به بنده کز

707آمد عذار خوش یوسف آمد آن روزگار عیسی وان

نصرت هزار صد سنجق آمد وان نوبهار موکب برکردن زنده مرده تو کار آمد ای کار روز که برخیز

گیرد شیر صید به که آمد شیری مرغزار به سرمستبستان نقد پریر و رفت آمد دی عیار خوش نقد کان

بهشتست چون امروز شهر آمد این شهریار گوید میعیدست روز که دهلی زن آمد می یار که طربی کن می

غیب از کرد ماهی برون آمد سر غبار او بر مه کاین

Page 73: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ها جان قرار آن خوبی آمد از قرار بی همه عالمبرگشایید عشق دامن آمد هین نثار نهم چرخ کز

پربریده غریب مرغ آمد ای چهار پر دو جای بربگشا سینه بسته دل ای آمد هان کنار در گمشده کان

کوب می پای و بیا پای آمد ای نامدار سرده کانشد جوان او که مگو پیر آمد از پار که مگو پار وز

گویم عذر چه شه با آمد گفتی اعتذار به شاه خوددستش ز رهم کجا که آمد گفتی دستیار همه دستش

آمد نور و دیدی آمد ناری عقار دیدی خونیگریزد خود بخت ز که کس آمد آن شرمسار بگریخته

هاش لطف و کن آمد مشمر خامش شمار بی که لطفیست

708اندرآمد ساقی که آمد برخیز دلبر هزار جان وان

نقل پی وز ناب می آمد آمد شکر و نبات و باداموی از و رسید جهان و جان آمد آن مصور جهان جان صد

او طره پیش آمد آمد مشک سر بر حسن ز طره کانگفت می و فام مشک حلقه آمد زد عنبر بنده که بگشای

گویم چه او لعل تابش آمد از برتر عقیق و لعل کزحیاتم ابروش سنبل آمد زان اخضر و لطیف و برگ با

را ما که بین و خام می آمد درده دیگر خام مجلس درنهیبش کز سرخ رایت آمد آن مظفر فرج اسپاه

مشکل و گشت بسته که کار آمد هر میسر بدو کار آنندارم می سخن سر که آمد ده لنگر چو سخن که زیرا

709آمد دراز سفر از بازآمد جان تو در خاک بر

بود زر چه هر وجود نقد آمد در گاز به عدم گنج ازرفت آسمان که هر تو مهر فرازآمد بی فلک درهای

دیدند جمله خویش آبی آمد بی سرفراز نه تو از هرکسازد کار تو بی که رفت آمد جان کارساز نه و سوزید

حقیقت بشد سفرش آمد اندر مجاز همه تو بی کوامروز آمدست ره گرد آمد از پرنیاز که آر رحم

کن برون ای دریچه ز را آمد سر طراز کان بیند تابرآید عاشقان نعره آمد تا نماز هر قبله کان

جانم باز رفت تو پیش بازآمد از و شنید تو طبلوارهیدیت رباط اهل آمد ای جواز خوشش خط کز

بود نوا بی که طرب چنگ آمد آن ساز به کنون که رقصیرستید نیاز سلسله آمد از ناز هزار بند کان

Page 74: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بگویید کالبد خر آمد ترک تاز براق شاه کانتبریز حق شمس رخ آمد نور راز و بگرفت عالم

710خرامد می نور شعله خرامد آن می حور فتنه وان

زیرا کرد سپید جامه خرامد شب می دور ز ماه کانبشارت را شبانه خرامد مستان می سحور به ساقی

سوزیم عود مثال به را خرامد جان می بلور کان کاندیگر بار که نگر فتنه خرامد آن می شور و شر صد با

عاشق صبرهای دشمن خرامد آن می صبور خون درسلیمان آن فدای به خرامد جانم می مور جانب کو

مبینید عاشقان چهره خرامد جز می غیور شاه کانتبریز شمس خلق قالب خرامد در می صور نفخه چون

711نیامد ما نگار نیامد امروز ما یار و دلبر آن

جانست باغ میان که گل نیامد آن ما کنار به امشبآهو همچو گیریم نیامد صحرا ما تتار مشک چون

گو همین مطربان رونق نیامد ای ما کار رونق کانرا دف و نای تو مده نیامد آرام ما قرار و کآرامپیدا نگشت جان ساقی نیامد آن ما خمار درمان

فرما شرح تبریز نیامد شمس ما بهار فصل چون

712داند راز که هر که باش کشاند خوش خوشی خوشی که داندشاکر باش تو شکر چو ستاند شیرین شکر دم هر شاکرپر آستین شکرست از فشاند شکر شاکران سر بر تا

بخندی و بنوشی چو نماند تلخش تلخیی تو ذات درمن خوشم ام چگونه که بماند گویی دلت ترشم گویم

ولیکن مکن نهان که نداند گوید کس که گو گوشم درتو گوش نیست در وفا رساند حلقه ها گوش به تو گوش

713چریدند می که می زان رسیدند ساقی یارکان که بفزای

بیفزا می بفزود چشیدند مهمان اولیا که خنب زانابدال جمله بوش ز که می ناپدیدند زان و پدید خلق در

شکرلله خوب ساقی بدیدند ای را نکوت روی کانعشاق سوز رخت آتش کشیدند ای ها رخت تو عشق دربنگر فروکشیده پرده دریدند ای ها پرده چه عشق کز

Page 75: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

714بود سرسری چه ار نظر بود اول دلبری اصل و سرمایهبود کافری و وبال عشق بود گر پری آن روی به نه آخر

ارغوانی شراب جام زندگانی آن حیات آب وانجاودانی بخت دیده نه وان بود آخر پری آن روی به

خرم های جان درهم جمعیت زلف دو آن سایه دراعظم شاه بزم و مجلس بود در پری آن روی به نه آخر

رنگ بی ایم گشته تو رنگ فرسنگ از هزار جهان سوی زاندنگ ما جان بماند که دم بود آن پری آن روی به نه آخر

سپاهی شد پدید عشق پادشاهی در چتر سایه درراهی میان دلم بود افتاده پری آن روی به نه آخر

خمیدن غم ز نو مه دویدن همچون سر و رو به سایه چونشنیدن ندا دل عالم بود از پری آن روی به نه آخر

را مشتری بسوخت که مه را آن آزری بتان بشکسترا کافری بگزید دل بود گر پری آن روی به نه آخر

جان ای عالم هزار هجده جان گر ای قال و قال ز گشت پرجان ای حالم نور شعله بود وان پری آن روی به نه آخر

دادیم عشق طریق داد شادیم گر آفتاب و مه زان ورگشادیم او در نو دیده بود ور پری آن روی به نه آخر

رستیم خویش ننگ ز که دم مستیم آن بود بوش ز که می واندرشکستیم که ساغرها بود وان پری آن روی به نه آخر

وصلش گشت حیات که فصلش باغی چار و بهار ز خوشتراصلش اصل تبریز بود شمس پری آن روی به نه آخر

715بود سرسری چه ار نظر بود اول دلبری اصل و سرمایهبود کافری و وبال عشق بود گر پری آن روی به نه آخر

رنگ بی ایم گشته تو رنگ فرسنگ زان هزار خرد سوی زانزنگ اگر جان گزید روم بود گر پری آن روی به نه آخر

پادشاهی چتر به کرده سپاهی رو مشارقش نور وزشاهراهی ز او شد یاوه بود گر پری آن روی به نه آخر

پریدن پری بی مه دویدن همچون سر و رو به سایه چونخمیدن بادها ز سرو بود چون پری آن روی به نه آخر

را مشتری نواخت که مه را زان آزری بتان داد جانرا سامری فتاد سهو بود گر پری آن روی به نه آخر

جان ای عالم هزار هجده جان گر ای قالم و قال ز گشت پرجان ای محالم وگر حالم بود گر پری آن روی به نه آخر

شادیم نزارگشته ماه رادیم چون آفتاب پی کاندر

Page 76: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

درفتادیم خسوف به هم بود ور پری آن روی به نه آخرمستیم و ایم شکسته شکستیم ناموس را عهد و توبه صد

بخستیم را ترنج و دست بود ور پری آن روی به نه آخرارغوانی شراب جام زندگانی زان آب چشمه زاننشانی فضولیی داد بود گر پری آن روی به نه آخر

فصلش چهار این بجز اصلش فصلی اصل و ربیع فصل نیوصلش ز ما زدیم الف بود گر پری آن روی به نه آخر

گفت نتان گفتنی که گفت خاموش جان راه ز باید رازشگفت نشان و دل این شد مست بود ور پری آن روی به نه آخر

716زود مکن سفر ای آمده و دیر مراد هر مایه سود ای هر

تو رفتن عزم آتش ز دود ای برآمده ها بینی ازآتش ز شود تلف عود عود هر هر عید توست آتش در

بگوید دمی هر تو زود اومید خود فضل به گیرم دستتکوشش و جهد که مگو تو بود اما بودنی که نکند سودم

را قدرتم تو مکن پود معزول در تار چو نیم بسته منلحظه خواهم هر چو بیفزود بکاهمت توانمت فضل وز

نه سر و گفت ز دهان مسجود بربند کوست دوست سجده در

717آید بندگیت به که کس نشاید آن کنی چنین تو او با

خوش تو خوی و خوب تو روی نزاید ای فلک گهری تو چونلطیفست تو خوی و تو باید روی لطیف تو دل سر

فردا مردنیست که شخص نماید آن جفا چرا امروزپسندد نمی خود به که آزماید چیزی چه دگری بر آن

را کس هیچ مخای خشم نخاید از را تو خدا خشم تاخلقان خون قصد ز فرونیاید برخیز تو سر بر تا

بگردد تو ز قضا گاه نیاید آن دلت در وسوسه کانمردیست چه این مردم که گفته بگاید ای چنین را تو کابلیس

718ببارید وفا گهر بخارید آخر عاشقان سر آخر

خاک در شدیم شما خاک مکارید ما جفا و ستم تخمهجران راه مظلومان مدارید بر روا دگر ظلم این

مه این بام به ییان زهره بزارید ای بم و زیر پرده بردوری درد ز شما نیز دلفکارید یا خسته من همچون

در این از کس نماند شمارید محروم نمی کسی به را ماذرست چو او از کوه که درد گمارید آن می چه ذرگکی بر

Page 77: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بودیت شیرگیر که قوم شکارید ای کنون را آهو آنشیرگیرش مست نرگس خمارید زان در وصال خمر بی

اکنون گلعذار دلبر عذارید زان زعفران و دل بی بسرنج بی نیست گنج همه این فشارید با قدم وفا و صبر بر

باشید مردرنگ و کارید مردانه مرد عشق ره در گرجانست هزار را عاشق سپارید چون جان ترس و صرفه بیمترسید جان ز ناید کم کامکارید جان جان پی کاندر

آموز حیله حریف برآرید عشقست حیل و دغل از گردحیله گشت حالل عشق قمارید در صد رهین عشق در

سرو آن عشق ز اگر خارید حقست چو گلرخان جمله باموسی عشق ز اگر مارید حقست نفس فرعونان بر

سازید بالش سپر را ذوالفقارید جان عشق کف کاندرقافید کوه ثبات و صبر باوقارید در و حلیم کوه چون

آید مظهر به نهان بحر قرارید چون بی موج مانندهدرفشانی و نثار نوبهارید هنگام وقت به ابر چون

شهیدیت اگر شهیت تیر غبارید در اگر مهیت پیش درسروید همچو تازه و دارید پاینده میوه بلند شاخ چون

سیبید چو او درخت آسیب سنگسارید ز درخت سیب چونسنگ زنندتان دالن سنگ غارید گر یار خویش گوهر با

دوانید پیش در دامن کنارید چون بر سجاف همچو گرخویش مه با همسفرید دوارید چون در چرخ چو پیوسته

عشق شما هم و شما عشق مهارید هم هم عشق اشتر بادزدست و نفس زنست نقب حصارید گر حصین این در نه آخرنقل و باده خورید عشق خوارید از حالل وگر مقبل گر

نگارد همی تان که نگارید دیدیت می خیال چه دیگرکردست اختیار خود به اختیارید اوتان و جبر پی در چه

باشید اختیار یک اعتبارید محکوم اهل و عاشق گرمن با چه اگر کنم سازوارید خاموش سکوت و نطق در

719کارید چه در صبوح اهل مدارید ای روا گذرد می شب

رخشان آفتاب برآرید ماننده سر صبوح جام ازشمارست اگر شمران شب شمارید ای او زلف شب باری

وانمایید زدست که شکارید زخمی را شیر پنجه گرملوالن ای شوید خواب سپارید در ما به را خلوت وین

امشب نگار آن آید نگارید می آن منتظران چونتبریز دین شمس که روی انتظارید زان در شما که داند

720

Page 78: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زحیرید و غم در چه بهر بگیرید از خر سفرست وقتیاران شوید روان پذیرید خیزید صفا روان همچو تاصید پی در باشید تیرید پران و کمان از کم نه آخر

روزی نهانست حرکت فقیرید اندر وگر محتشمید گرآنید ز تازه روز اول مسیرید در در غیب سوی شب که

721ندارد سیمبر که سینه ندارد هر سر که باشد شخصی

دورست عشق دام ز که کس ندارد وان پر که باشد مرغیعالم ز بود خبر چه را ندارد او خبر باخبران کزغمزه تیر به شود صید ندارد او سپر سر عشق کز

راه در نیست دلیر که را ندارد آن جگر پنداری خوددری است فکنده راه برندارد در فکند که او جز

در آن گرد نگشت که کس ندارد آن فر و گهرست بی بسبخسبید هین سحرست ندارد وقت سحر ما شب زیرا

722شد جدا دل و شدیم مست شد ما کجا تا بگریخت ما از

بگسست عقل بند که دید شد چون گریزپا دلم حال درباشد نرفته دگر جای شد او خدا خلوت جانب او

هواییست او که مجو خانه شد در هوا در و هواست مرغ اوپادشاهست سپید باز شد او پادشا سوی به پرید

723آمد مه کان برخیز آمد ساقی گه بی سخت که بشتاب

تنگست وقت بتاز آمد ترکانه خرگه به ختا ترک کانسعادت این نبود وهم آمد در ناگه که نگر اقبال

بود خون ز پر پیاله چو آمد عاشق قهقه به می ساغر چوندریافت وقت آنک مه تو چون آمد با ابله نکرد تعجیلبگریخت کی هر عشق خرمن آمد از که خرمن به کاهست

مقبل اوست کی هر و شد گه آمد بی درگه به خود ز بگریختهوییست و تبریزهای آمد اندر ره با هجر ز که را آن

724بود فزا جان دهر بود گرمابه ما پری او در که زیرااو حیرت ز را پریان بود مر ماجرا و مقال گوشه هر

ماجراها چراغ بود عقلست کجا از عقل و هش جا آنست پشه عقل عشق صرصر بود در ها عقل مجال چه جا آن

Page 79: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جبریل کشید پا احمد بود از ماورا چو سفر سدره ازبیایم ار بسوزم که بود گفتا وال بد عشق همه سو کان

ضدند دو مواصلت و بود تعظیم هبا آن وصل فسحت درمجنون شدست لیلی جا بود آن تا هزار جنون که زیرابگشود نقاب حسنی جا بود آن قبا ها حسن پیراهنزلیخا بد عشق در بود یوسف نوا نی و چنگ و زهره نی

روح بی مانده صور نافخ بود وان ال دوست روح جز جا کانمقاالت این گریخت بحر بود در آشنا هنگام زیرا

725گوید راز یار تو چو با بازگوید کس خویش قصه یاکوتاه تو با کردست گوید عاقل دراز عاشق لیکن

افتد سجود در تو عشق گوید از نماز در تو سودایگویی دروغ همه ناز گوید آنچاز نیاز از دلم این

محمود تو و ایازم همچو گوید من کایاز سخنی بشنوگفت من حدیث کسی تو گوید پیش مجاز او که تو گفتی

شنیدی من سخنان زر گوید چون گاز طریق به گفتی

726کجایید حریفکان رفت بیایید شب شما برود تا شبنوشید شراب لبش لعل شکر از او خنده بخایید وز

هوشیاران به شود روز وانمایید چون نشانه باده زیندردمیدند چو شما جیب بزایید در اگر زایید عیسی

دوزخ هفت و بهشت هشت برآیید بی چهارده مه همچونهست گر هشت و هفت ز موی نشایید یک را خاص خلوت این

اندک نیست چشم در بسایید مویی ای سرمه که زنهارگردد چون پاک موی ز پیشوایید چشم چشم چو عشق در

تبریز شمس خدیو عشق شمایید در شما بی که انصاف

727دارد کی نشان ما دلبر دارد از کی نهان مهی خانه در

بیند کی او جمال دیده دارد بی کی جهان جهان ز بیرونآنست شکار جان که تیر دارد آن کی کمان آن که بنمای

نگاریست یکی طرفی هر دارد در کی آن که نگر تو صوفیاند نقش جمله خلق صورت دارد این کی جان که داند جان هماند چین خوشه و گدا جمله دارد این کی گهرفشان دست آن

عالم جمله شدند دارد قالب کی کان ز خبری آخرتبریز شمس به زمان دارد شادست کی زمان بنگر آخر

Page 80: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

728کشد می را ما آنک یار و خویشیم کشد دشمن می دریا موج را ما و دریاییم غرق

دهیم می شیرین جان ما خوش و خندان چنین می زان حلوا و قند و شهد به را ما ملک کانکشد

عید قربان پی از نماییم می فربه می خویش زیبا و خوب بس عاشقان قصاب کانکشد

او از خواهد همی مهلت تبش بی بلیس کشد آن می فردا بعد را او که دادش مهلتیبنه خوش خنجر پیش گردن اسماعیل کشد همچو می تا کشد می گر گلو وی از درمدزد

عاشقان بر رهی و دست را عزرائیل کشد نیست می سودا و عشق هم را عشق عاشقانیعلمون قومی لیت یا زنان نعره کشد کشتگان می پیدا و دلدار دهد می جان صد خفیهببین وانگه سری برزن کالبد زمین کشد از می یا کشد می بر آسمان بر را تو کو

دهد می روحی راح ستاند می ریحی کشد روح می را غم جغد رهاند می را جان بازگمان آن ندارد مومن برد ترسا گمان کشد آن می چلیپا بر را خویشتن مسیح کو

کشند می را خود منصورند چو عاشق یکی می هر عمدا خویش که وانما عاشق غیرکشد

اجل را مردم روز هر کند می تقاضا کشد صد می تقاضا بی را خویشتن حق عاشقعاشقان مرگ سر بگویم خود یا کنم می بس صفرا و خشم از را خویش منکر چه گر

کشدآفتاب چون افق بر برآمد تبریزی را شمس اختران های کشد شمع می محابا بی

729کند گردان را سبز چرخ که جویی آن کند اینک حیران را زهره و ماه که رویی آن اینکروح میدان در که سلطانی چوگان آن کند اینک میدان سالک وحدت به را گو یکی هراوست کشتی معرفت لوح که نوحی آن کند اینک طوفان غرقه ناید کشتیش در که هر

فلک خرقه برکشد پوشد خرقه وی از که کند هر لقمان حکمتش یابد لقمه وی از که هرشهی با بهارت و زمستان ترتیب کند نیست تابستان تو بر دی کند را دم این من بر

خار نوک از او که آمد یکی پیشش گل و کند خار بستان کسی دیگر بر و خار کس یکی برشود آتش او امر ز گریزد آبی در که کند هر ریحان او بهر از شود آتش در که هر

من برهان آن زانک بگویم برهان این بر کند من برهان را شبهه آن او ست شبهه همه گردم به دم کو نگر این مردم دیو در نگری کند چه انسان را دیو سازد دیو را آدمیبود گشته حیوان میرآب که خضری آن کند اینک حیوان را مرده و بقا بخشد را زنده

نهد اولی علت خود فلسفی نامش چه کند گر درمان کرم از را فلسفی آن علتمزن دم او با کلست آیینه کند گوهر تاوان بشکند چون بشکند دم این از کو

بود همدم او تو با تا آینه با مزن کند دم پنهان خود روی او زنی دم او با تو گرو تو ایمان و اوست کفر فرمان در تو ایمان غیر غارت چشمش که وی از مکش سر

کندشود دانا او پیش را خود ساخت نادان که کند هر نادان غیرتش فروشد دانش او بر ور

ظن و تقلید دانش این را تو آمد نان کند دام القرآن علم را الیقین عین صورترود درها بر کور کان بود نومیدی ز کند پس نان ذکر جمله نجوید دیده داروی

Page 81: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

عشق پایان بی دریای از آبیست سخن کند این جان را ها جسم بخشد آب را جهان تاآب پایان او جوید نباشد ماهی چون که کند هر پایان فکرت کی بود ماهی او که هر

عاشقان راه به آیی پیش صدق و فقر به کند گر مردان همصحبت را تو تبریزی شمس

730کنند زرین ها بیضه ایشان که مرغان آن کنند اینک زین سحرگه هر را فلک تند کره

شود میدان هفتمین آسمان بتازند کنند چون بالین را ماه و آفتاب بخسپند چونیونسیست یک هر جان کاندرون کنند ماهیانی آیین خوب و خوب را فلک که گلبنانی

رستخیز روز بخش جنت آشامان کنند دوزخ نفرین نه و دانند دعا نی و حاکمندکنند رقصان هوا در را ها کوه لطافت کنند از شیرین شکر چون را بحرها حالوت وز

کنند جاویدان جان و کنند جان را ها کنند جسم دین را کفرها و لعل کان را ها سنگترند پنهان همه از و پیداترند همه کنند از تعیین تو چشم پیش به خواهی عیان گر

ساز سرمه ایشان پای خاک ز خواهی عیان کنند گر بین ره را مادرزاد کور ایشان زانکباش سرتیز طلب اندر خار همچو خاری تو کنند گر نسرین و گل همچون را تو خار همه تا

گفتمی ها گفتنی بودی گفت مجال کنند گر تحسین آسمان ز مالیک و ارواح که تا

731بود انگور و می و باغ جهان کاندر آن از بود پیش مخمور ما جان الیزالی شراب از

زدیم می اناالحق جان جهان بغداد به بود ما منصور نکته و گیر و دار کاین آن از پیششد معمار گل و آب در کل نفس کاین آن از بود پیش معمور ما عیش حقایق خرابات در

آفتاب چون جان جام بد جهان همچون ما نور جان اندر گردن تا جهان جان شراب ازبود

کن مست را گل و آب معجبان این بود ساقیا دور دولت چه از کو یکی هر بداند تارسد می در جان راه کز ساقیی فدای بود جان مستور آن چه هر از نقاب براندازد تا

او کز ساقی آن پیش مانده باز ها دهان بود خمرهایما زنبور بی شهد و خمار بیشد فاش نی ور ساقی ای بگیر ما دهان بود یا گنجور ها گنج چون زمین هفتم در آنچ

را عهد آن بگو داری خبر ار تبریز دین شهر شمس بی دین شمس کی زمان آنبود مشهور

732بود میر مطرب و ساقی عاشقان میان بود دی گیراگیر زور زیرا افتادیم هم در

ما جوش میان در آمد باتدبیر بود عقل تدبیر یا عقل جای چه آتش چنان دربود دام جان دیده صد دالن بی شکار بود در تیر هزاران صد پران عشق کمان وز

اژدها مثال بر جا آن تاخت می بود آهوی نخجیر او پیش شیران خاک شمار برروحانیی ای طرفه پیرمردی جا آن چون دیدم او موی و خون طشت چون او چشم

بود شیرتاخت پیر آن جانب ناگه به آهو آن بود دیدم تزویر گوییا شد جدا هم از ها چرخ

شکست درهم عربده از مه و خورشید بود کاسه باتوفیر نیک مستان ساغرهای چونکگفت احوال آن از بپرسیدم را قدسی بود روح پیر آن فتنه ندانم می من بیخودم

Page 82: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خویش مستان حالت دانی تو تبریزی بود شمس تقصیر اگر خداوندا دستم و دل بی

733باد خوار دردی عشق آفتاب ذره باد ذره طیار جعفر سر بدان ما موی به موزنند می بر زمان هر آفتابت بر ها باد ذره برخوردار تو از تو از خورد بر این که هر

نهد می سر هوس بر مویت تار یک کجا باد هر تار را ما پود و باد پود را ما تاروصل دارالملک دوری از غم بیابان بود در دار بر غم که بودستم بردار غم چند

کشد می گل طعنه دم هر که مسکینی باد خار زار گل حسد از و باد گلزار خواجهمار مخفیست دشمن را چمن پرستان باد گل بیمار دشمنش و باد مار بی چمن این

غم دشوارست سخت نباشد غمخواری باد چونک خوار غم این از بعد و باد غمخوار همنشین

734داد و فریاد رهزنان کز زن پرده این داد مطربا باد بر چنین این را ما که رهزن این خاصه

آموختی رهزنان زان زدن ره این اوستاد مطربا های شیوه آید شاگرد از زانک

زنست ره هستی زانک زن عدم بر رو نیست مطربا خایف هیچ و خایفست هستی زانکشاد

انگاشتست جان که هستان ره هستی ای زن هرگز می عدم وز نیامد هستی این کاندرنزاد

بادیه در هم گیریم عدم بیابان گشاد ما چندین عدم در و بند جمله این وجود درو ماهی ما و دریا عدم دام این همچو اوفتاد هستی دام در که هر شناسد کی دریا ذوق

چارمیخ او طبع چار از شد دام اندر که مراد هر سوی ابلهی از دوید می روزی دانکرا هستیت آتش سوزد تو صبر نژاد آتش هستی تن اندر و زن هست اندر آتش

صبر سوز اال نیست الموریاتش و راد قدحه های جان جز نیست العادیاتش و ضبحهبرد کی ماند کی تا آخر هست ماندی و و برد جنگ با چیست عالم شطرنج این نه ور

جهادظلم به کژرو بیدق بگیرد را شه ره باشد گه روم کژ گر ام گشته فرزین چیست

سدادمنتها تا راستی در ام رفته پیاده داد من دست بندهاام فرزین و فرزین شدم تا

منزلیست را ما هات منزل که گوید بدو معاد رخ تا منازل جمله این ماست تین و خطحج به تک یک رود می دل رود منزل صد به روی تن ره و جسم چو باشد روی ره

فواد همچونبود و یاد این منست از را شما مر گوید باد شاه گشت جمله بود من سایه نباشد گر

شود پشه چون پیل نماند قیمت را عاد اسب قوم شهر چو گردد ها ویرانه ها خانهمرا شد سان یک ماند و برد شطرنج این نهاد اندر می کس یک لعب هزاران کاین بدیدم تانجات ماتش در هست و هست مات نجاتش مات در بر نظر آن شه ای ماتیم نظر زان

باد

735

Page 83: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

یاد به هندستان باز را ما پیل آمد بامداد دوش تا جنون از او درید می شب پردهبود ماالمال جمله ساقی ساغرهای باد دوش دوش چون ما عمر قیامت روز تا که ای

او از هوش بی ها عقل و او از جوش در ها خوبش باده روی از گل و خار و کل و جزوشاد باد

بود بررفته فلک تا مستان نوشانوش بود بانگ ما سر در و بود باده ما کف باد برغلغله هزاران صد ایشان ز افتاده فلک کیقباد در هزاران صد جا آن افتاده سجود در

بود درج ما شب در دولت و پیروزی بزاد روز روزی چنین ناگه صفا اخوان ز شبآسمان شب زین یافت نشانی دریا زد نهاد موج می رو و سر بر تفاخر از را نشان آن

بود بسته را ها راه ظلمت ز ناسوتی چه گشاد هر می را ها بسته رحمت ز الهوتی نوربرقرار حسی اشکال هوا زان بماند مراد کی این یابد که کس آن برقرار بماند چون

یار که مسلمانان ای بگیرید سر از را داد عمر داد را عاشقان و کرد هست را نیستانداشت معذور سپس زین را افتادگان ما بر یار نماند کس ساقی کوست جا هر که زان

سدادشکست مسلمانان ای عنایت دریای اعتقاد جوش بارنامه و اجتهاد طمطراقیوسفیست کو بود الدین صالح شه عنایت مزاد آن اندر مشتریش باید مصر عزیز هم

736شد چه گلزاری ز من شکستم شاخی یکی شد گر چه دلداری زلف کشیدم سرمستی ز ور

باک گر چه مستی سر از زخمی ناداشت شد بزد چه طراری رخت ربودم طراری ز ورچیست بغداد همه از شد کم زنبیل یکی شد ور چه انباری ز آمد برون دانه یکی ور

تو مکاری و دستان این از چند تا فلک شد ای چه یاری با یار نشیند خوش دم یکی گرای گفته ها ناگفتنی او سر از شد گوییم چه آری ام گفته گویی چند گویی چند

رفت رفت کاری معشوق و عاشق میان چه گر باری را تو مر عاشق نه معشوقی نه توشد

نمود لطفی لبش گر شد کم چه لعلش لب شد از چه بیماری یابید عافیت عیسی ز وریافتند براتی کس هر و امشب براتست رخساری گر ماه آید پیشم گر خطی شد بی چه

تو عشق جنون از من اگر تبریزی شد شمس چه بازاری و کار را عاشقان برشکستم

737شد زنده جمالش از مرده که بر کس آن شد نام خنده وصالش در عالم جمله های گریهنمود رویی او خوبی چون که کن کس آن شد یاد بنده را او حسن عالم جمله های حسن

رود می تختش زیر زندگانی آب شد جمله پاینده ابد تا جویش آب از خورد کی هرداد بوسه را او تخت پایه خورشید شبی شد یک تابنده ابد تا گردون چرخ بر الجرم

افکندگیست در جمله عاشقانش شد زندگی افکنده پا زیر در این بهر طامع خاکزد ناف بر اش طره از مشک بوی را صید آهوان شیر مشام شد تا غرنده ها مرج

بسوخت چون دل آتش ز عاشق وهم پر و پر بال و بال بی قمر و خورشید همچوشد پرنده

بیافت تبریزی شمس لطف که جانی خنک شد ای باشنده المکان بر فلک نه از برگذشت

Page 84: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

738زند می رق بر انگشت شد سرمست زند مطربم می رونق به دل از را عشاق پرده

کون دو سلطان که یاران ای بربندید زند رخت می سنجق عرش فراز بر ایستادهحضرتش در شده حیران انبیا و زند اولیا می معلق خوش یوسف و داوود و یحیی

درگهش چاوشان باشد که موسی و زند عیسی می مطلق سحر فسونش اندر جبرئیلاو شوق اندر گشت مجنون ابراهیم زند جان می اسحق و اسماعیل حلق بر را تیغ

اخواننا لقا واشوقا که گوید زند احمدش می صدق صدیق او عشق هوای درخورند می حسرت آه فاقه به مجنون و زند لیلی می راوق جام عشرت به شیرین و خسرو

کمان دستش در مست ایستاده تبریز زند شمس می احمق جان بر را زهرآلود تیرو تیغ فکنده حمزه و او رستم پیش زند اسپر می اربق و هشام گردن حیدر چو او

جهان اندر کند مردی چنین کو کس آن زند کیست می شق را بدر ماه که تبریزی شمسکرد سجده و شنید تبریزی شمس نام که زند هر می اناالحق شد حضرت مقبول او روح

عشق سلطان آن مدح بنویس تو الدین حسام می ای دق او عشق هوای در منکر چه گرزند

ابد مردود و ملعون روسیه و زند منکرست می بق بق دور از سگان همچون حسد از

739کند شیرین را عیش تا صنم ای بگشا کند قند غمگین را خلق تا غم دود آمد که هین

خاصیت از ماه که زیرا عافیت رنگ تو کند ای رنگین را میوه سازد لعل را ها سنگشکر تنگ مکن پنهان قمر ای بردار کند پرده زرین ما احوال تو سیمین بر تاکند خندان تو دیدار کند حیران تو کند عشق این گوهر که زیرا کند آن دریا زانک

زد تیغ کآفتابت صبوحی دل میان کند از تمکین را چرخ گر بزن را جان گردنصفا کز شرابی ریزد ها چشم در تو کند چشم بین ره را دیده پرده هفتاد سوی زان

تو گوش اندر من گویم کنی خلوت شبی کند گر الدین صالح شه ما با که را هایی لطف

740کند بو یارم زلف مشک ز گر عنبر و کند مشک بو زلفش و حال در واهلد را خود بوی

شوند واقف خوشش خوی از گر مومن و او کافر با خو و حین در واکند خود را خویکند

شود تابان او روی از ناگهان کند آفتابی سو یک را کار وین بردرد را پردهاحق داد زان ها روح دست به را ها تن کند چنگ او الیزالی حق سر بیان تا

زند می حاجت و حقد و عشق و خشم کند تارهای رو حوادث در دیگر بانگ یک هر ز تابستدش حق جان دست کز تنی چنگ با کند شاد هو را آن ساز و نهاد خود کنار بر

جهان در باشد چنگ آن ها چنگ کند اوستاد پهلو حق چنگ آن با که چنگی آن وایخوش و پنهان بس تاریست حق چنگ در هم کند باز جادو نرگس دو آن وصف ناگه به کوهست که تبریزی الدین شمس مست کند نرگسان آهو آن شیر شکار تا آهو چشم

741

Page 85: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند تو شش را هجر چون فایده چه در بو پنج را دل خون طالب که دل شد بدان خونکند

آموختم آن بهر از او عشق در را کند چنگ او من ناله من حالت نداند کسنشد سو یک تو کار دویده سویی هر به کند ای سو یک او کار نگنجد سو شش در آنک

دراند می آهو نادرست شیر بس ما کند شیر آهو دردمد بگیرد را آهو نقشارغوان را ظاهرت سازد الله را کند باطنت صارو دمت یک قزلبک سازد دمت یک

بود جو از مدد را کو مجو دریا آن کند موج جو دو را پیه دو جان نور کز بجو آنهالل چون گذارد می غم این کز قمررویی با خوش که شکرخویی شکرستان خوش آن

کند خوعشق مهر قبول بهر شد موم کو کند آهنی لولو را سنگ او کند عنبر را خاک

برم پیشش پیشکش دیده خون و کباب کند دل طرغو و یخنی و شراب تقاضای گرکند لکلک را ملک شناسد حق آن کند لکلک کوکو الجرم باشد محجوب فاخته

گداز می روغن چو خامش و کن کم روغن و مو آب چون تن روی آن غم کاندر آن خرمکند

742کند رو دشمن نیک غیرت ز را عاشق کند عشق او با رو عشق کردش خلق رد چونک

را عشق نشاید کس آن را خلق شاید کند کآنک شو صد او که باشد روسپی جان زانککنند ردش همه تا را دیگران نشاید کند چون همزانو خویش با آن از بعد عشقش شاه

واکند خلقان ز خو براند چون خلقش کند زانک خو خو خوش عشق با همه ظاهر و باطنکشد جا آن خاطرش یابد خلق قبول کند جان سو هر رو دزدیده کسی هر مهر به دل

فکند سایه من زلف گوید عشق ببیند کند چون بو عنبر و مشک دم این در عاشق وانگهیعنبر و دماغ مشک و مغز آن خصم من کنم کند را دو هر این ترک ضرورت از عاشق که تا

را مشک عاشق کرد بو ما یاد بر هم چه کند گر کوکو طفلکان همچون که باشد نوطلببرگشاد دانش چشم شد برون طفلی از کند چونک جو نشان بر دوادو کی جو لب بر

نوش تلخ و گیر تلخ باشی نوکار کند عاشق دارو خسروی شهد ز شیرین را تو تامستیی بیابی تبریزی شمس کز بود کند تا تو بی را تو کان عالم دو هر ورای از

743بود مخمور او چشم از چشم که را زمانی مستور آن ها چشم کز بد چشم رسیدش چون

بودداشت پرده عنبر و مشک کز ما های شب بود شادی پرکافور یار کز ها صبح آن شادیرسید می تحسین بانگ کرسی و عرش فراز پرنور از رخش از ماهی و گاو پشت به تا

بودشده کاسد بدلیلیی از حسن از طرف بود هر مشهور عاشق مجنون همچو ذره ذرهمزید اندر بایزید چون او روی پیش به بود دل منصور شیوه زلفش ز آویزان در جان

اندرآر دیگر بار یک را افروز عشق بود شمع دور ما عشرت از او که کس آن کوریبرد کار از مرا مر آمد رطل با بود ساقیی حور رشک که ندانستم من مستی ز تا

Page 86: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

عشق جان جان تبریزیست الدین شمس ازل نقش اندر عشق دفترهای به کاینبود مسطور

744نبود گیرا ات باده دی مگر کردی ترش نبود رو زیبا شه آن و بود بیگانه ساقیت

بد چشم بیم ز کردی ترش رو قاصد به نبود یا غوغا بدان چشم از یوسف کدامین بربود محمود عاقبت ولیکن خستش بد نبود چشم سودا و باطل جز حق حفظ با بد چشم

مکن پنهان را ماه وان بد چشم از مترس نبود هین جوزا خانه در او که نادر مه آنعشق های تلخی جمله شیرین مردان دل نبود در حلوا و شکر و کباب جز و شراب جز

احولست خیال هم حلوا و نقل و شراب نبود این دریا بجز پایان بی دریای آن اندرآن در سردی زمان یک کاری به گرمی زمان سرما یک این و گرما این حق فرمان به جز

نبودوار روح زن می نعره خموشی در کن خمش جان هین به کو خموشان زین دیدی کی تو

نبود گویا

745خود یار پای خاک بر نهم رو تا خود آمدم کار از ساعتی خواهم عذر تا آمدم

او گلزار خدمت بگیرم سر کز خود آمدم خار در درزنم بیارم کآتش آمدمرفت چه هر غبار از گردم صاف تا خود آمدم دلدار پی از شمارم بد را خود نیکمن چشم ببیند تا گریان چشم با خود آمدم عیار آن مهر از سلسبیل های چشمهبگیر سر از را مهر مجرد عشق ای خود خیز انکار از و اقرار ز شدم خالی و مردم

وجود در گشتن صاف نتوان تو صاف بی خود زانک تیمار و غم از هرگز رست نتوان تو بیدرون کز دانی لیک ظاهر به کردم خمش خود من خوار خون دل در دارم آلود خون گفت

نیک نیک رویم به خاموشی حال در خود درنگر آثار هزار صد من رخ بر ببینی تااست دل در این باقی کردم کوتاه غزل خود این خمار نرگس از کنی مستم ار گویم

خویش جفت از جدا ای و خویش گفت از خموش عقل ای از شدی حیران چنین چونخود زیرکسار

آتشین های اندیشه این از چونی خمش خود ای جرار لشکر با ها اندیشه رسد میبگفت مردم با و باشند خمش تنهایی خود وقت دیوار و در با را دل راز نگوید کس

ای کرده خامش که یابی نمی مردم مگر خود تو گفتار محرم نبینی می را کس هیچطبع به نیامیزی پاکی عالم از مگر خود تو مردار از کآلودند طبع سگان با

746بردرید ظلمت دام و عشق شاه آن عید برنشست روز آفتاب و هشت و هفت ماه همچو

هزار اندر هزار صد او خدمت در مزید اختران اندر مزید او روی نور از یکی هرگذشت می را ها برج مبارک دور آن در رسید چون خود عاشقان آتشین برج سوی

التفات کرد طرف هر آمد من یاد دلش ندید در جا آن زمان آن صفی هیچ در مرا مرشد جوش در دلش از رحمت دریاهای می موج را عنان هم سو هر کرد می نظر هم

کشید

Page 87: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

چراست غایت فالن کان را خود نزدیکان ناپدید گفت حاضرمثال عاشق خراب آنشمع مانند سوختن در شبش هر دیده شنید آنک او های ناله آمد که صبحی هر آنک

کرد کاغ او آتش ز عالم های آتش می آنک او دل بر و عشق خواند می فسون تادمید

تافتیم وی بر مهتاب چون که خاکی یکی دوید آن می ثریا سوی ثری از مهتاب همچوما عشق امتحان اندر جرجیس چون شهید آنک ره صد شد کشته زنده بار صد او گشتنیک بخت آفرینش از عدم شد حامل برید آنک تبریزی الدین شمس عشق بر او ناف

747کنید می التماس مطرب ز طربناکان کنید ای نی بانگ میل و روید ها عشرت سویمقبالن ای شوید ها شادی اسب پی شهسوار ها طرب های قدم در را غم کنید اسبباخودان ای وحدتش خم ز صافی می کنید زان ء الشی همه بینی عاقبت و هوش و عقل

چمن و گلزار رنگ صد با هست کنید نوبهاری دی ماه ادباری و خشک و سرد ترکجوق جوق سربریده دیدن خواهید کنید کشتگان هی هی اگر مرتدید العشاق ایها

اید گشته طالب که چینی بت آن چینست راه سوی قصد دم هر که این عقلست چه اینکنید ری

جان گوش سماع اندر بقا خرابات کنید در حطی و ابجد حروف تکرار ترککنید پر سر کاسه باقی صرف شراب کنید از طی لله بهر از عاقلی و عقل فرشعاشقان ای شوید بیرون باخودی صفات کنید از حی جمال دیدار محو را خویشتنشهان خداوند الدین شمس تبریز شه کنید با وی بهر ز قربان تن و دارید فدا جان

748باد کار در ساغرت ساقیانی جمله باد فخر خمار ما جان و باد مخمور تو چشم

باد هوش بی ها هوش بزمت نوشانوش ز باد ای دستار بی عقل عشقت جوشاجوش ز ویباد مجروح دل و دست را جان مصر زنان باد چون بازار شورش همیشه مصری یوسف

شد دست از ها دست بس تو دست از باد ساقیا برخوردار پیوسته تو دست از تو مستباد پرآب ما مشک و باد پرباد ما باد مغز پذرفتار عشق را ما آب و را ما باد

ما گیراگیر عشق و ما میر خوبان باد شاه یار دولت و بخت و ما یار دولت جانکشیم می را دگر یک و سرخوشیم و باد سرکشیم اسرار جاذب همیشه ما وجود این

749بامداد از برد دل تا دلبرم آمد داد مست داد دلبر مست دست ز مسلمانان ای

پرید می چشمم دو هر و جهید می من دل بامداد دی چشمم دو وین بیند چه تا دل این گفتمناگهان بودم اندیشه این اندر شاد بامدادان شاد آمد پیشم مه صورت در تو عشق

اوست مست آتش و آب و خاک و باد باشم که باد من و خاک بر و من بر آرد چه تا او آتشاو عشق از چهار این و ست آبستن او از از عشق چهار این و زاد چار زین جهان این

زاد عشق

750

Page 88: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نهاد احسان وعده چشمت که جانم شد نهاد شاد مستان وعده بر دل که مردی دل سادهخوشدلم جان بشنید دالن بی حدیث نهاد چون جان میان در را سخن این و بداد جان

را خورشید آن جویم خانه خانه و برج نهاد برج پنهان همسایگان از خانه کلید کوزلف بشکست سخن زین را او زلف گفتم شکسته مشک زلفش ترکستان هندوی به رو

نهادشدم او پای خاک ولیکن سلطان نیم نهاد من سلطان لقب او را خویشتن پای خاک

ابتدا از بدم شیری عطسه گربه نهاد همچو انبان در گربه کو زبر و زیر شدم بسبرآ گربه ای نه شیری زاده تو ار نهاد گفت نتوان درون انبان در شیر انبان بردر

مرا انبان آن گفت بردریدم انبان چو نهاد من بهتان او دید گربه که هر را تویی چونچرخ هفت ورای از تابان تبریزیست نهاد شمس چهارارکان بر نوآیین تاب الجرم

751کشد خنجر ما یار عشق غیب کز زمان اندرکشد هر مرا او نخواهم ور بخواهم گر

کسی با گردم جفت چون من قفل و پره من همچو از پرم دم آن کشته مرغ همچوبرکشد

اوست عشق رقوم هم عاشقانش دین و کشد کفر دیگر طایفه بر رقم کان لله حاشام بسته ببندد چون باگشادم گشاید سر چون چوگان ز تا باشد کی خود میدان گوی

کشدبرد آتش جانب گاهم ابراهیم کشد همچو کوثر سوی آتش از گاهم احمد همچو

کوثرش یا را تو مر آید خوشتر آتش خوشتر گویی مرا سلطان کان آنست خوشترمکشد

اوست داد راحت و رنج آمد خوشتر آتش و چادر آب ها دیده بر تا ساخت ها سبب زینکشد

کند آتش را آب نماید دشمن را کشد دوست کافر حلقه در ناگهان را مومنیگشاست و بند او عشق را سرکشان و چنبر سرخوشان در عشق آن موکشان را سرکشان

کشداوست داد هم حذر چه گر بدن باید حذر کشد بر مادر بچه بهر کز داد او حذر آن

752زند می ره دلم هم نماید می ره دلم زند هم می شه سکه دل هم و قالب دلم همزدند من راه که گوید کنان افغان دلم زند هم می ابله عیاران راه من دل هم

شده دزدان طالب شحنه همچو من دل زند هم می ره شب نیم دزدان همچو من دل همکند می سرها قصد من دل حق حکم چو زند گه می الله الله سربریده مرغ چو گه

753کند ارزان را باده فروشت می لبان کند هم گردان را رطل مستت شوخ چشم دو همتو روی آفتاب بخشد نور را جهان کند هم ایمان را کفر سازد تریاق را زهر

شود روشن او چشم آرد چشم در را که کند هر جانان عرقه برآرد جان از را که هراو روح پادشاه برآید کرسی بر کند چونک لرزان را عرش دراند برهم را چرخ

Page 89: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کسی هر کاسه به دارد نظر حاجت از همکاسه آنک و برگیرد او کند لطف سلطان

754کنید ره خوبرویان آفتاب خرامد کنید می مه چون او خوب جمال از را ها روی

دهد می جان صد دو رویش را کهنه کنید مردگان آگه او روی از را رفته عاشقاناو لعل و او چشم ساقی دو هر آن کف کنید از خه زمانی هر و خورید می زمانی هر

اند گفته چاهی طرفه رویش صحرای کنید جانب چه آن نیت و کنید صحرا آن قصدشدست تابان ها خیمه در روشنی نشان کنید نک خرگه و خیمه سوی به را اسبان گوش

عاشقان کهربای شد خرگهش کنید آستان که برگ چو را خود تن الغر عاشقانکنید روشن ها چشم مستش چشم خمار کنید در آوه و ناله را بد چشم برای وز

اوست آن دم این و تبریزیست شمس ها جان شه شاه مات جمله را خود و آرید بدو رخکنید

755بود بیش و بود پیش شاهان جمله از ما بود شاه درویش هم و شاه هم ما شاهنشاه زانککرد جلوه را خود چو برجان پرده از ما خویش شاه بی شه که زیرا شد خویش بی ما جان

بودبود نزدیک هم و دور هم ما جان از ما بود شاه دوراندیش و نزدیک ما شاه با ما جانبود درد بی راحتش و بود درد بی او بود صاف نیش بی او نوش و بود خار بی گلشنبرگرفت پرده که جا آن شه لطف از صفت میش یک دایه گرگ و کرد صلح آتش و آب

بودنداشت جان کو صورتی نورش ز شد مطلق او جان که کس آن رهش قربان گشت

بود بدکیشبیا آری گفت هست اندر گفتیم می بود نیست آریش یک موقوف او از عالم شد هست

756شود بد بهاران اندر آن که باشد شود علتی صد بهاران اندر بود بد زمستان گرمنه جرمی تو زنهار فزا جان بهار شود بر دد و گرگ زانک گر تو ناصور علتبخششی بهاران داده را باغ و درخت شود هر ارزد می آنچ شیرین و تلخ درخت هر

دار گوش را سخن یک این رهی از برادر شود ای زد سر چون آنک نیرزد این نباتی هربود آبی ناگهان شهوت آب هزاران شود از خد و جمال و حسن صورت خمیرش کز

هزار صد گردد خرج جماالن و حسن آن شود وانگه باشد دولتی ها آن از خود را یکی تاروند و آیند بسیار جهان در شود نیکبختان رد نباید الدین شمس درگاه بر لیک

نفاق از کردش چه گر کردش سجده یک او که شود هر ایزد خاصه او عاقبت عالم دو درباوفا حریف ای ماور یاد جفاها شود از سد تو ره در جفاها آن یاد زانک

757حسود رنجد می چه گر کن می مخدوم آن چرخ وصف از گشت نخواهد کم حسودی کاین

کبود

Page 90: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

هوشیار از می وصف نیاید نیکو خود چه چه گر مستش غمزه خمار از مست پی چونسود

دل و دستار پی دو می ای نه گر می آن او مست های غمزه را دلت و دستار چونکربود

شو نیست وجودش در باشد هستیت صد دو آن گر برای از گشتن نیست شاید زانکوجود

او پیش ندیدم را دل برخاستم شب چه نیم خود را او که را دل این جستم خانه گردبود

را بیچاره یافتم خانه خانه بجستم سجود چون اندر خدا کی ناله به کنجی یکی درکیست وصل التماس خود تا که بنهادم برگشود گوش را زبان زاری پی کاندر دیدمش

تو پیش آشکارا آشکارا و نهان دود کای و آه آشکارم و است آتش نهانم اینشکست در نجویی را خوبان آنک برای درفزود از خوبی جوی در ها جوی هزاران صد

نگفت می نامش لیک ها نشان شه از شمرد و می گفت آن اندر شب ظلمت درون درشنود

او نام یارم گفت می زبان زیر ز آنگهان بوتر خوش هست نامش چه گر نگویم میعود

بشر از دزدگوشی آید من وهم در ای زانک حدیثم دارد می گوش شب این در کوودود

کسی پیش خوشش نام مرا آید می جحود سخت از را او نام آن نشنود عزت به کومرا مر بسوزد غیرت بشنود عزت به بی ور و طریق بی او شدست عاجز این اندر

ورودکن یاد کس آن نام تو هاتفی کردش عنود بانگ ای نامش ذکر در کس هیچ از مخور غم

تو جان مراد مفتاح هست نامش زود زانک زود گشاید در تا بگو او نام زودماند بسته در و گفتن نامش یارست نمی روز دل سحرگه نمود تا رو ناگه خورشید شد

گفت تبریز همین هاتف البه هزاران و با تار شکستن دل این فتاد و هوش بی گشتپود

او روی بر شد نقش آنگه هوش بی شدم آن چون در الدین شمس مخدوم آن نامجود دریای

758دارد تو گلنار و گل دارد تو کار من تو دل بار و بر که درختی نکوبخت دارد چه

را شک عالم کند چه را فلک چرخ کند دارد چه تو انوار مهش معانی چرخ آن بر چوقیامت روز برهد مالمت دیو خدا دارد به تو اقرار اگر دارد تو مهر او اگر

سرشته نور صد دو به فرشته و حور خدا دارد به تو انکار اگر جان نبرد سر نبردگویی و سازی من و تو خاکی ز آنک کیی دارد تو تو اسرار کس که من ساختمت چنان نه

غم نخورد غم نخورد معظم بالهای دارد ز تو دار سر که حالجی منصور دلعمامه عقل ای بنه دمامه کوفت ملک دارد چو تو دستار غم مه آن که مپندار تو

دکانی هیچ مگشا زمانی خواجه ای دارد بمر تو بازار همه روزی که مپندار تودادی و نعمت هدف زادی که روز آن از دارد تو تو طرار دل روزی در کلید نه

Page 91: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

الهی رزق از خورد گیاهی و بیخ هر دارد بن تو بیمار دل عقیله و وسواس همهکن کشان فردوس سوی کن جان روزی دارد طمع تو انبار شکر نباتش و برگ هر ز که

دارد تو راوق می کس هر سر کدوی دارد نه تو خار بی گل خارد که دست آن هر نهبروید باده کدو ز بشوید پاک کدو دارد چو تو آثار از می پاکان سینه و سر که

ها زبان غبارست که ها جان بلبل ای دارد خمش تو یار نظر ها سخن جان و دل کهمشارق تبریز ز تو حقایق شمس دارد بنما تو دیدار غم عطارد و شمس و مه که

759دارد تو سودای سر دارد تو رای من دارد دل تو صفرای غم زردم فرسوده رخخیالت دام من دل جمالت مست من دارد سر تو دریای کف نثار دیده گهرسپردم تو خیال به بردم که هدیه هر تو دارد ز تو سیمای و فر شکرینت خیال که

نماند خیاالت به خیالت چه گر دارد همهغلطم تو عطاهای ز مالحت و خوبیخجلت ز فروریخت تو پیش به صدبرگ دارد گل تو رعنای رخ هم او که برد گمان کهعرعر تو کار گنه چو فکنده پیش خود دارد سر تو باالی که برد گمان و کرد خطا که

فروزان زهره رخ چو عزیزان جان و دارد جگر تو تمنای که گدازان ماه چون همهسودا آتش بر ز حلوا تابه من دارد دل تو حلوای که نه بسوزد شعله از اگر

نشستی جای جا همه دستی به دوست چون تو هله جای از خبر کو خبری بی آن خنکدارد

درآیم بام ره ز نگشایی در دارد اگرم تو تماشای که لطیفی جان زهی کهدرآیم دام صد دو به برآیم بام صد دو دارد به تو صحرای سر جانم آهوی کنم چه

خون بخور و شعر بمگو مجنون عاشق ای دارد خمش تو غوغای غم ذره به ذره جهان کهمفضل الحق شمس بر دل ای شو تبریز دارد سوی تو تقاضای که آید تو به خیالش چو

760شد رضا و تسلیم همه شد ما چو که کس آن صفا خنک بحر گهر شد جنون و عشق گرو

شدشد زر چو خاک او از که شد نظر خورشید و صبا مه باد روش به شد گهر بحر کرم به

شدبریدش خلق همه ز کشیدش عشق شه شد چو روا حاجات همه گزیدش عشق نظر

شد پر چارده شب به گردون مه چون سفر شد به کجا لحظه یکی به الهی نظرهای بهقالب آخر ز برون به چرایی کرد تو شد دل چرا چراگاه به شب هر به نیست آن وگر

مطلق طاعت گنهت حق کند که آنگه شد خنک خدا عنایات جنایات که دم آن خنکحضورش ماند و بشد دورش و مشکل شد سفر سما نور مدد نورش قوت درون ز

761برآمد عیار مه گلشن ز سحرگاه برآمد چو گلزار ز که مستان نعره بسی چه

وصالش لطیفی ز خصالش ماه رخ برآمد ز کار را همه شد فزون بخت را همهحیوان چشمه صد دو ز رضوان روضه صد دو برآمد ز خار دل ز خندان گل هزاران دو

Page 92: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

منزل دارد شب همه دل در که دزد چون برآمد غم دار سر به وصلش شحنه کف بهبریده امید همه رسیده ظلم پس برآمد ز بیدار دل تابان دولت مثل

شد جوان چه وصالش ز پیری پس از جان و برآمد تن خریدار چه کسادی بعد را همهبگویید دیدیت همه را دین و دل صالح برآمد چو اسرار ز که عجایب خورشید چه که

762برآید گور سر به را کفن مرده آید بدرد خبر من بت ز را ما مرده آن اگر

مرده کند چیزی چه یابد او از چو زنده آید و پیشتر بجهد ببیند کوه اگر کهآید تو ز مالمت که نگریزم مالمت آید ز شکر طعم همه را جان تو تلخی ز که

ذخیره بهر از مهل رسیدت که را آن آید بخور دگر بخوردی چو روانی جوی بر تو کهقلوبش وحی بشنو خوبش صنعت آید بنگر نظر از ذوق همه شو نظر نور همگی

نیامد یار و بشد عمرم که امید آید مبر سحر در همه نه گه بی و وی آید بگهناگه که گاه بی و گه آگه و شو مراقب آید تو بصر در ما شه عزیزی کحل مثل

دریا چو چشم این شود درآید چشم این در آید چو گهر آبش همه از نگرد دریا به چومرده گوهر چنان خود نه گهر نداند آید که جانور همگی جویا همه گویا همه

جانی چه و کانی چه که دانی چه تو دانی چه آید تو بشر کز هنری بیند و داند خدا کهترازو چو کن خو هله لب بی گفتن سخن آید تو گذر دنیا ز چو دندان و لب نماند که

763شد رضا و لطف همگی شد ما چو که کس آن وفا خنک و شادی همه غصه ز و رست جفا ز

شدشد زبون باده از خرد شد طربون چون طرب صفا ز بحر گهر شد جنون و عشق گرو

شدشد زر چو خاک او از که شد نظر خورشید و صبا مه باد روش به شد گهر بحر کرم به

شدبریدش خلق همه ز کشیدش عشق شه شد چو روا حاجات همه گزیدش عشق نظر

شد پر چارده شب به گردون مه چون سفر شد به کجا لحظه یکی به الهی نظرهای بهشد نمک و حسن همگی شد فلک بود زمین شد چو هما بود مگسی شد ملک بود بشری

764بداند یار دل که دگرگون تو دل ای بداند مشو اسرار وی که نهانی اسرار مکنبراند آب آن بر خاشاک چو تو از را بداند همه خمار دل را می شیوه همه که

شکفاند گل او کف نشاند خار او بداند کف خار دل ز نهانی های گل همهبدانی چیز یکی تدریج به روز هر به بداند تو بار یک به که شو او چاکر برو تو

گواهی و اقرار به حکم گه به اسیری بداند چو اقرار دل گواهی به صوفی تن

765براند یار را تو که نباشی نومید بخواند هله فردات که نه براند امروز گرت

جا آن کن صبر و مرو ببندد تو بر اگر نشاند در صدر سر به او را تو صبر پس ز

Page 93: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گذرها و ها ره همه ببندد تو بر اگر نداند و راه آن کس که بنماید پنهان رهببرد میش سر چو خنجر به قصاب که کشاند نه گاه آن کشد را خود کشته نهلدپر کندش خود دم ز نماند میش دم رساند چو هات کجا به یزدان دم ببینی تو

او کرم نه اگر و را این گفتم مثل برهاند به کشتن ز و را کسی هیچ نکشدببخشد مور یکی به سلیمان ملک نرماند همگی را دلی و را جهان دو هر بدهدمثالش نیابید و گشت جهان گرد من کی دل به ماند کی به ماند کی به ماند کی به

ماندرا همگان می این از گفت بی که خاموش بچشاند هله بچشاند بچشاند بچشاند

766گردد دراز بکشد آبت ز عمر که فرازگردد خضری ابدا برخورنده مرگ دراعال آسمان سوی باال به کنی نظر ز چو در هزار گردد دو باز بهشت ز رحمتمجرم مفسدان سوی تو سایه فتاد گردد چو نماز و چله ایشان های جرم همه

آرد روی عفو سوی مصطفایی رکاب گردد چو پرنیاز و خوش هم بولهب هزار دوشد گهرفشان کرم به بحرت همچو دست دو گردد چو گاز گرد به که آرد زر زرم چون رخ

کبریایی بحر لب کیمیایی تست گردد کف رکاز کفت ز حبه نیم که عجب چهکشیده عنان فزع ز دیده و جان هزار گردد دو تاز ترک گه آید وصل صالی چو

آمد نوش و شهد تو ز دنیا و دین زهر گردد همه دلنواز تو ز سوزان سینه درد و غمنداند قدر این و دل گیرد تو دامن گردد همه احتراز صد به آهو شیر گرد به که

نشستی المکان به و ببستی چون وصل گردد در فراز دری چو گشایش رسد کجا زکن ال تو را اله جز کن رها سخن و گردد خمش کارساز همه گیری ساز چو فنا به

767ندارد روا این کرم کن رها جفا ندارد صنما دوا کس ز که دردی سوی به بنگر

محیط به طشتم فتاد فلک گشتم ز ندارد غرقه آشنا دلم تو جز بحر درون بهپزیدم می که خبری رسیدم همی صبا ندارد ز صبا از خبر من دل کنون غمت ز

خامت سیم چو بر به من زر چون رخان ندارد به دلربا تو چو که شد ربوده او زر بهدر آن ببند درون ز سبکتر ساقیا شما هله سر که آید کی هر به بگو ندارد تو

خرم و شاد نبدست دم چنین این عمر ندارد همه وفا دلش که یاری وفای حق بهجهانی و جانی تو که شادمانی چه این از ندارد به بقا جهان که را عاشقان غمست چه

شکرلب آن وثاق به امشب مست ندارد برویم قبا کسی چو گریزد کن جامه ز چهزر شود می خاک همه دلبر وصل روز چه ندارد به کیمیا فر منظر و جمال آن اگر

روشن نگار از شود کودن های چشم چه ندارد به توتیا سر کویش غبار آن اگرخدمت و دعا برسان کردم خموش من ندارد هله دعا از بجز کف در که کسی کند چه

768گریزد او پناه به ها گل جمله که در چمنی که نباشد خزان او در نریزد که گلی او

بیابان میانه به خرامان و خوش خیزد شجری مست بخفت چو او سایه به کسی کهها جان قصد بدوست که ها آسمان چو برستیزد فلکی زهره به که جا آن نیارد زحل که

Page 94: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

المکانی مکان به کانی لطیف بیزد گهری اشک دیده دو چو دل اشارت بویست

769شد روان کاروان همه پس زین توقفست شد چه ساربان که بیا که اشتر به شتر نگرد

مر بی قطارهای به بنگر راست ز و چپ شد ز آسمان طریق به سایه همچو روز پیکشیدی آن از چیز همه رسیدی المکان ز شد نه المکان به خوشی به نداند چرا تو دلنخوردی خود خانه غم کردی لعب روز باید همه خانه شد سوی کشان کشان و دژم اکنون

مولی به شوی روان که اولی خنده بخند شد تو بدگمان کریم به ندارد روا کرمش

770نیامد خوشترم تو ز بیازمودم را نیامد همه گوهرم تو چو دریا به فروشدم چوچشیدم خم هزار ز گشادم ها خنب نیامد سر سرم و لب به تو سرکش شراب چو

که عجب بخندد چه یاسمن و گل من دل نیامد در برم در تو چو لطیفی بری سمن کهکردم ترک روز سه دو را خود مراد پیت نیامد ز میسرم که پس زان ماند مراد چه

چاکر و غالم شدم چو را شاهیت روز سه نیامد دو چاکرم چو که شاهی نماند جهان بهگردون مسافران ز برپر گفت نیامد خردم مسافرم که نشستی پا شکسته چه

دل کبوتر تنم ز بامت سوی پرید نیامد چو کبوترم که بلبل چو شدم فغان بهبازان چو شدم هوا به دل کبوتر پی نیامد چو برابرم که عنقا و ماند همای چه

پشیمان دل وان تو پریشان تن ای نیامد برو دیگرم دل نرستم تا دو هر ز که

771نماند جان و جسم چو که بکوشید عاشقان نماند هله گران بدن چو پرد چرخ به دلتان

بشویید غبارها ز حکمت آب به جان و نماند دل خاکدان سوی حسرت چشم دو تا هلهآنست جان عشق که نه جهانست در چه هر که جاودان نه همه بینی چه هر عشق جز

نماندمغرب همچو تو اجل مشرق همچو تو نماند عدم آسمان به که دیگر آسمان سوی

بجنبان را عشق پر درونست آسمان نماند ره نردبان غم شد قوی چون عشق پرست دیده درون جهان که بیرون ز جهان مبین جهان تو جهان ز ببستی را دیده دو چو

نماندها ناودان حواس و بامست مثال تو نماند دل ناودان چو که خور می آب بام ز تو

را غزل این تمامی به فروخوان دل لوح ز نماند تو زبان و لب که زبانم در تو منگرتیرش چو سخن و نفس و کمان آدمی نماند تن کمان عمل ترکش و تیر برفت چو

772درآمد دل حصار به عشقت سپاه برآمد صنما هم به جهان که حوالی بدین بگذرشکرینت لعل دو به نرگسینت چشم دو آمد به عنبر کساد که عنبرینت زلف دو بهتو غیرت نهنگ به تو عزت پلنگ آمد به لشکر هزار که تو غمزه خدنگ به

ظریفی و مقبل و خوش لطیفی دل حق آمد به مقرر ابدا تو وظیفه او بر که

Page 95: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شکستی بت سال همه دستش که حق خلیل آمد که بتگر روز و شب تو خانه خیال بهلیلی رفت دست ز که مجنون حال مپرس آمد تو آزر خلیل که آزر حال مپرس تو

کردن زنده مرده تن نماید جهانیان آمد به عازر گور سوی تو خوبی مسیح چوجان هر عشق داغ ز که عشقت داغ است خوش ابدا چه سخره و عشر و خراج ز

آمد محررقالب گرد به منگر بنگر روح سوار آمد به منور و حسن سواری از غبار که

کن ای نظاره جهان به تو دال گل حجاب آمد ز منظر هزار دو مشبک گل پس کهخوشتر تو از که بگو تو باقی ماند بیت سه آمد دو اخضر سینه و دل تو منطق ابر ز که

773درآمد ما وثاق به خوبان شاه چو آمد سحری ساغر و سبو به او ساقیان مثال به

چشیدم ساغرش ز نه بدیدم او سبوی برآمد نه من دماغ به باده موج هزار کهنهایت بی بال و پر دماغم این آمد بگشاد اختر و ماه به که ماند آفتاب به که

بدیدم او جمال چو شادی و مبارکی آمد به برتر کون دو ز دیده دو او جمال ز

774درآمد دلگشا مه خیال دل میان درآمد به کجا از عجب در نی و بود راه نه چو

رفتند سجود در همه مومن و پرست بت و لقا بت خوش بت خوبی و جمال بدان چودرآمد

منارش در خواست چه آتش چو آهنم درآمد دل صفا او در چو خوش شود آینه که نهشکرم شکرستان که گویم شکر نوع چه درآمد به وفا در ز شد برون جفا در زشد صفا تیرگی همه شد وفا جورها درآمد همه خدا صفت شد فنا بشر صفت

شد آبگون بحر همه شد برون ها نقش درآمد همه کبریا همه شد برون کبریا همهدریا سوی به آن در آمد که ها خانه درآمد همه ها خانه همه دریا موج فزود چو

بنگر آب به مبین دو شد یکی ها خانه درآمد همه جدا جدا که چه اگر نیند جدا کهبشویید ها خنب همه بیارید ها کوزه درآمد همه سقا چنین و حیوان آب رسید که

775طرارند سه دو شهر در که دار هش بردارند هله مه سر از کاله تدبیر به که

سرمستند و هشیاردل که رندند سه آرند دو چرخ در عربده یکی به را فلک کهندهند سر ندهی سر تا که افشارند سردهانند نمی انگور که ساقیانند

اوست طالب جان که غیبند صورت آن بیمارند یار و کش خیره او خوش چشم همچوهااند صورت دشمن ولی اند بیزارند صورتی جهان دو از ولی جهانند در

خندند می لب به و بدرانند شیران یارند همچو حقیقت به و همدگرند دشمنجنگند در دگری با یکی کارند خرفروشانه یک متفق وانگری چون لیک

بخشند می نظر روز همه خورشید سیارند همچو شب همه ستاره و ماه مثلشود سرخ زر بگیرند خاک کف به کارند گر جو شب به چه ار دروند گندم روز

برشان بی ندهد بر دل که و دلبرانند سر ز بیرون که دستارند سرورانندترش نگردند معده در که برخوردارند شکرانند چه یار آن از و شاکرانند

Page 96: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شو مردم خدمتشان از برو کن خوارند مردمی مردم همه دیگر مردم این زانکپرسخنست دهان چه گر مگو بیش و کن اغیارند بس هم قافیه و دم و حرف این زانک

776باران چو اشک از درت بر بردارند کارند عاشقان جان گوهر صد دو قطره هر به خوش

اند شده معطل روی آن از کار از کارند همه در مو به موی نگری سر آن از چوچمن درختان دهانند و دست بی چه خوارند گر دردی و فزاینده و سرسبز لیک

شوند نور یک همه ولیکن هزارند بسیارند صد عدد به ار صفتند یک ها شمعقیاس و حد بی اندرشده هم به بسپارند نورهاشان تو به جمله تو مه برآید چون

محیط بحر در وامانده همه هاشان دارند چشم سر در که موج آن از فروبسته لبپری همچو نهان سلیمان جان بسا آزارند ای نمی مور لشکرگهشان به کهجاسوسی این از واقف دل پس اندر بفشارند هست گرش اسرار همه بگوید کوبیرونند در ز حلقه چون که کلیدیست انبارند بی کل نقده آن از جزو هر نه ور

پایش طبایع چار و شه تخت بدن نگذارند این تو به تخت فلک تاجدارانبخشد می بقا تاج اگر تبریز بیدارند شمس اگر ده بشارت تو را جان و دل

777برگیرند تو به حاجات چو که خدایی گیرند ای بر در همه بودشان که مرادی هربسپارند تو در پیک به چو را دل و گیرند جان معطر شاد خوش باقی جان

مقصود تویشان تو کز را تو گیرند بندگانند سر کم و بنهند تو راه در پایچند روزی این در بگویند شرب این گیرند ترک کوثر شربت فنا شرب عوض

گردند مه پی تاریک شب ستاره گیرند چون منور رخسار چارده مه چوخاک مادر و پدر از یتیم بمانند گیرند گر دیگر روحانی مادر و پدر

یقین گورست لقمه تن که ببینند گیرند چون الغر تن و کنند زفت دل و جاناین از پس کن رها گفتار لکلک این کن گیرند بس مطهر جان از همه ها سخن تا

778نرود می ختن خوب آن صورت دلم نرود از می دهن ز او شکر چاشنیمکن عیب نفسی هر کنم شور ار نرود بالله می من دل از تو دل از برفت گر

برو خانه این از که را حسن گفت نرود بوالحسن می حسن و درافتاد نیز بوالحسنشمع شعله پی ز مسکین پروانه نسوزد جان نرود تا می لگن ز بالش و پر

پرند می طرفی هر چمن مرغان نرود همه می چمن ز گل واسطه از بلبلپرد که گشاید بال نفسی هر جان نرود مرغ می تن ز دوست نظر امید وززند آسیب تو به چون ببرد شوهر ز نرود زن می زن سوی بیند تو روی چون مردزدند دار توش عشق در چو منصور نرود جان می رسن ز خود سر کرد رسن در

یمن تو هوای و سهیلی تو و ادیم نرود جان می یمن ز تو تربیت پی ازدارم دل در تو زلف شکن خیال نرود چون می شکن عشق از دلم شکسته اینشکند کی سبو آب آن بشکند سبو نرود گر می کفن و گور سوی به عاشق جان

ها کژبازی و تلبیسک و دانم ها نرود حیله می فن به و تلبیس به تو شرم ز جان

Page 97: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

779نبرد خواب را دلشده من و خفتند شمرد همه استاره فلک بر من دیده شب همه

ناید هرگز که رفت چنان دیده از بمرد خوابم و بنوشید تو فراق زهر من خوابسازی دوایی مالقات ز گر شود سپرد چه تو دست به دیده و دل که را ای خسته

بستن احسان در نشاید بار یک به درد نه جرعه یکی ز کم ندهی می ار صافینهاد حجره یکی به حق خوشی انواع نبرد همه راست ره حجره آن در تو بی کس هیچ

مبین خرد مرا عشق ره خاک شدم خرد گر باشد کجا تو وصل در کوبد آنکدار پر نهانی گهرهای ز سترد آستینم دیده این از اشک بسی که آستینی

تار شب را کسی افشرد چو عشق بفشرد شحنه رحمت به سیمینش بر اندر ماهتبازآید کرمت از اگر آواره کرد دل و اشتر و مه قرص و بود شب قصه

بودند آبی نه آغاز ز جمادات بفسرد این یک یک و آمد جهان سیرست سردحیاتست آب ما تن در ما است خون خوش ارد و همه ببینش جای از آید برون چون

میار چشمه آن از و را سخن آب برد مفسران جانب این در و سوی آن بود اطلس وی تا

780نکرد دود و سوختم تو آتش سر نکرد بر سود و ریختم تو آتش بر آبشیوه هزاران به را خود دل نکرد آزمودم خشنود تو وصل از بجز چیزش هیچ

نکشید که من دل این کشید عشق از نکرد آنچ عود من دل این کرد آتش در آنچ ودلی کرد گرو عشق در نه بنده این نکرد گفتم زود ولی کرد بلی که دلبر گفت

تقصیر آن مرا کردست چه که دیدی نکرد آه نمرود سر و دماغ به پشه آنچرنجورانست عیسی لبت لعل آن چه نکرد گر بهبود چاره مرا رنجور دل

نشد خسته تو تیرافکن غمزه از نکرد جانم خود و زره را خوشت زلف جز زانکاست چمن رشک که تو جمال حسن و نکرد نمک نمکسود بنده جگر جز جهان درولیک یار غم گنجیست که باش خمش نکرد هین زراندود روی این جز گنج آن وصف

781برخیزد روان سرو ای غمت چون دلم برخیزد در جان و دل بی من تن این سرو همچو

هم به محو من تو پیش عیان تو گمانم برخیزد من گمان چهره کند جلوه عیان چونجهان ستمستان در تو سنجق رسد برخیزد چون قالن و کوچ و شود کوته ظلم

برد جمله تو خوبی ار فلک حصار برخیزد بر امان بانگ فلک مقیمان ازبهار رشک ای سحر یک جهان باغ از برخیزد بگذر خزان رسم چمن گلزار ز تا

گران بار این از خمیدست افالک برخیزد پشت گران بار تو روحی سبک زبپران ده پرم و بال توم تیر از چو برخیزد من کمان که زمانی تیر پرد خوش

راست و چپ از گرگ گردد همی و خفتست برخیزد رمه شبان که تا زند بانگ ما سگزبان زیر رگ چو پنهانست دل خمش برخیزد هین زبان چو رگ آن شود آشکارا

گفت که قطعه آن در مجیرست مجابات برخیزد این جان سر از عقل تو کوی سر بر

782

Page 98: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شد ارزان شکر شهر در که هست شد خبرت تابستان و شد گم دی که هست خبرتباغ در قرنفل و ریحان که هست شد خبرت آسان کار که زنانند خنده لب زیر

بازرسید سفر ز بلبل که هست شد خبرت مرغان همه استاد و آمد سماع دردرخت شاخ کنون باغ در که هست شد خبرت افشان دست و گل از بشنید نو مژده

بهار جام از شد مست جان که هست شد خبرت سلطان حرم در کنان رقص و سرخوشآمد پرخون رخ الله که هست شد خبرت دیوان خاصبک گل که هست خبرت

دیوانه دی دزدی ز هست شد خبرت پنهان او آمد بهار عدل شحنهدیوان از عبور خط صنمان آن شد بستدند باسامان و باسر و شد سبز زمین تا

کردند قیامت پار ار چمن شد شاهدان چندان صد زیبایی به امسال یک هراند آمده زنان چرخ عدم ز شد گلرخانی ایشان قدم نثار چرخ کانجم

شده معزول نرگس آن شد ملک شد ناظر خوان خط و فطن عیسی چو طفل غنچهگرفت زیب دگر بار عشرتیان آن شد بزم بستان ده باده صبا باد آن باز

پنهانی دل پرده پس بود ها شد نقش ایشان دل سر آینه ها باغ

مجوی آیینه ز جوی دل ز تو بینی شد آنچ جان نتاند لیک شود نقش آینهشدند زنده حق دعوت از چمن شد مردگان ایمان حق رحمت از همه کفرهاشان

اند شده جنبان همه و لحدند در شد باقیان زندان گرو نتواند زنده زانککنم شرح این از به را این من که کن بس شد گفت پایندان و آمد کو بستم دهان من

تمام جمله صفت بگوید شاه لب شد هم کتمان کنف در شما ز خالصه گر

783بنهادند سر همه حریفان که دریغا افتادند ای همه و کرد عمل عشق بادهآمد تنگ قبا عشق تبش از را بگشادند همه کمر و بنهادند سر از کله

چیست ناسازی و تندی و عربده همه زادند این هم و قافله هم و همره همه نهمخمورم تو دامن و من دست بیدادند ساقیا دگران من دل داد بده تو

کردی خرابم که نپذیرم عمارت بنیادند من این در کی هر تو می از خراب اینکرد رحم مرا که را آن کن رحم خدا استادند ای من کشتن در که تو صفات به

آزادیهاست حالتم آن از که کن آزادند بیخودم خود خود کز نفرم آن بندهدل پرده پس ماه چون دارم دامادند دختران مرا سماوات رویان ماه

شیرینند سرتاسر شکر چو فرهادند دخترانم پیشان اندر فلک خسرواناند دوخته شه جز از نظر باز همه خادند چون ایشان نه نگردند مردار گرد

ناالنند نی چو معشوق لب بر لب دلشادند همه همه که این عجب و ندارند دلاند زربخش و شیردل همه فقیرند خرادند گر همه تراشنده فقیران این

بتراش زو را تو تراشیده که کس آن از فریادند خود بی و ظالم و گر حیله دگراننیست خریدارم که چرایی کرده ترش منتظر رو را تو میعادند عاشقانند

گوید می زنان نعره دلم لیک زدم بادند تن دگرها که خواهم تو عشق بادهوجود ذرات که تو نور به تبریز پوالدند شمس اگر اند موم تو عشق در همه

784

Page 99: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شدند کار سوی خلق همه و بگذشت شدند عید بازار به سرمایه پی از زیرکانتویی بازار و پیشه همه چو را شدند عاشقان بیزار تو بازار جز از عاشقانگلو و فرج گرو مجالس سوی شدند سفها تکرار پی مدارس سوی فقهاشدند دیوانه تو عشق سلسله از شدند همه خمار تو مخمور نرگس از همه

دست نه و ماند پا نه چو شکستی تو پاشان و شدند دست طیار جعفر همه و گشادند پردرویشانست حصه ما شه شدند صدقات رخسار و رخ آن بر حصه عاشقان

کوبیم صحرا همه خورشیدپرستان چو شدند ما دیوار پس در زنان چو جویان سایهدیواریست او و مخلوقی سایه در که شدند تو مردار همه چون اجل آسیب ز نه ور

نشود قربان تو پیش اگر آید کار چه شدند جان دار سوی منصور چو که شد کنون جاننزنند دم دگر که بخورده سوگند شدند همه گفتار سوی صبوحی گشتند مست

785گیرند ساغر که محتشمانیم زان نه گیرند ما الغر بز که مفلسکان زان نه وسوز لذت از که سوختگانیم آن از گیرند ما آذر پی و بهلند حیوان آب

اندرتابیم که خانه هر روزن از مه گیرند چو در ره جمله صفتان شب ضیا ازبشکست ایشان ساغر فلک که گیرند ناامیدان سر از طرب ما رخ ببینند چو

نکشد جهانش جمله کشد جرعه زین برگیرند آنک ما بر از گلیم به را او مگرکس غره نشود جا این شد گرم او کی گیرند هر زر در همه سردمزاجان اگرش

باده بده و فروبند رسید در وقت آن گیرند که احمر می که را تو زردرویاننوشند ایمان خالص می دست یکی گیرند به کافر پرچم دگر دست یکی به

چرخی بگردد که جا هر به ماییم گیرند آب مجمر که سور هر به ماییم عودروییست مه صنمی ازرق پرده این گیرند پس زیور همه انجم رخش نور ز که

برهند نحوست و تربیع ز و احتراقات گیرند ز چادر گوشه سحری را او اگرراست ها آن صاف دل و دودلی و دورای گیرند تو دلبر دل و بهلند خود دل که

عشق مجلس این در که عطارد عقل ای گیرند خمش تسخر همه بیانت زهره حلقه

786بزند ثریا راه او رخ عکس زند آنک عقل قافله ره بزند گر تا

نقدست صوفی ره در او می و نقل بزند آنک فردا گردن نظر به گر رسدشدل که گیر دل دامن دلی پراکنده بزند گر غوغا سر بر امان و امن خیمه

بگریزد او از دیو تا باید بزند عمری چلیپا راه تا باید احمدیمعتکفست تو غم که دلی کنج آن هر خورشید در تابش شب بزند نیم جا آن بر

مگذار را جان دعوت نان سه بهر بزند عارفا هیجا صف در علی چو سنانت تاکرم شهنشاه رسیدست که کن گذر بزند زین تماشا و عیش بر تو جان تا خیز

بستان الهی جام بگشا حاجت بزند کف سیما و رخ بر جان می شعاع تاگیرد نوری و رونق زان تو سیمای و بزند رخ باال مه بر قمر شق کف کهرا تو مغز دهد عقل و بردود سرت بزند بر جوزا سر بر پا تو پرمغز عقل

سخنم از بگریز و گوش دو بربند بزند خواجه یغما آتش هم تو رخت در نه ورمن شیرافکن طالع از و من از بزند بگریز حوا و آدم بر کوکبه کاخترم

Page 100: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بر چو تو نور که باش خمش زد هین ها بزند دل پا بر و سر بر شود محسوس نور

787نکند خور رخ نور کند تو روی نکند آنچ محشر شورش کند تو عشق آنچ و

نرود گلشن جانب تو رخ بیند کی نکند هر ساغر قصه تو لب داند کی هرنزند دم دگر مشک تو طره رسد نکند چون سر دگر عقل تو پرتو رسد چونفراشت عشاق سنجق چنان الملک نکند مالک سنجر ملکت هوس را کسی که

نیست گنجا فلک هفت در که حسن آن نکند تاب الغر خسته دل آهنگ که جزابدیست هوای گنج و در که ویران نکند دل زر رخ همچو رو چه ز عاشق رخ

چیز آن باشد چه آه بگو تو ندانم نکند من میسر غمزه یک به دالرام کهشکن توبه آن از من نگویم که کردم نکند توبه دیگر توبه شکنش بیند کی هرعشق آتش ز دل تو ز نیابد صبر ار رب نکند یا مکرر قصه کند قصه ابد تا

ما قالب او کند برابر خاک با چه نکند گر برابر روح صد دو به را ما خاک

788کند چه شکرستان بی دل طوطی کان کند آه چه بستان و گل بی جان بلبل کان آه

نرسید جو یک به تو وصال نقد از کند آنک چه میزان سر بر بود عرض گه چوافکند سوش یک به خاشاک چو تو بحر کند آنک چه ایمان گوهر او از بجویند چو

یابد لذت چه گرمابه ز گرمابه کند نقش چه جان بی صورت جان تماشاگه درنیست کاری مرا نیک و بد نیک و بد کند با چه هجران شب در من لب تشنه دل

منتظرند من دل بال و پر و پا و چه دست احسان جز عشق کند چه عشقش که تاکند

نثار روز برد چه ندارد دست او کند آنک چه خیزان گه ندارد پای او آنک ونیست زنگله دلش عشاق پرده بر کند آنک چه سپاهان و عراقی و زیر پرده

نشد گرم سرش و گوش جان باده از کند آنک چه مستان صف میان افسرده و سردخویش گرگی صفت از نجست شیر چون کند آنک چه کنعان یوسف آهوفکن چشم

دارد مرصع ریش در به فرعون چه کند گر چه عمران موسی در چو حدیث اوخامی طمع به است حرص لقمه او یا آنک و عیسی دم کند او چه لقمان حکمت

مگو پراکنده بیش و شو جمع و کن کند بس چه پریشان حرف سه دو جمع دل بیتویی شکرریز صبح تویی تبریز کند شمس چه پنهان قبله شب به روز عاشق

789نرود می ختن خوب آن صورت دلم نرود از می دهن ز او شکر چاشنیمگیر عیب نفسی هر کنم شور ار نرود بالله می من دل از تو دل از برفت گر

پرند می طرفی هر چمن ز مرغان نرود همه می چمن ز دم یک دل بی بلبللگنست مقیم که مسکین پروانه نرود جان می لگن ز نسوزد به تا او تن

برو خانه این از که را حسن گفت نرود بوالحسن می حسن و درافتاد نیز بوالحسنافتادست دلم حلق در چو دوست نرود رسن می رسن به جز دل چنبر الجرم

شدست سیر من قالب قفص از جان نرود مرغ می تن ز دوست نظر امید وز

Page 101: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

790گشود عشق مدرسه تا سرمد نبود واقف معشوق و عاشق چون مشکل فرقیی

شدست لیک طرق هست دوران و قیاس مسدود جز متنجم و طبیب و اولوالفقه برتیز اندر فکرت بس صورت آن و صورت بنمود این بیضا ید تفکر و بحث پی از

ببست راه جامعشان بسی گفتند فزود فرق فرق صد دو نهادند چو جامع به روحد بی فارق و جامع و بد محدود نامحدود فکر از شد محو آن بد محدود آنچ

یقین صحو بود محو پس سکرست ممدود محو ظل بود چند ار بود عاقب شمسالیحکی زبان به یطوی که آنست از وجود این نفی بود نکته چنین اثبات زانک

نفی ز حجابست و وجودست فرع سخن مردود این جز نبود حجابش به چیزی کشفخالص مقبول ز نه گریزی مردود ز سرود نه نه و بحث به نه نگنجد که را این بهل

آن را تو لیک بهلی را این پس قعود نهلد تو به و قیام به نجهد قاعده این از جانقیام سوی بکشد آنش آرد قعود سجود جان سوی بکشد آنش آرد قیام جان

برهی وی از که ست دوگانه نه یگانه شهود این ز جان نرهد تشهد به و سالم بهرود تحلیله به نه درآمد تحریمه به بگشود نه سالمش نه و ببست تکبیره به نه

ابد دوغ این در درافتاد روح جهود مگس نه و گبر نه و ترسا نه و مسلمان نهاست مگس آن زدن پر سخن که گو می فرود هله دوغ رود چو نماند نیز زدن پر

بود نیز اگر باشد دگر نوع زدن کبود پر چرخ زبر بر بودت نادر رقص

791پرید و کرد هوا عزم هم کبوتربچه شنید این غیب سوی ز ندایی و صفیری چون

رسول فرستاد چه عالم همه مراد مرید آن جان نپرد چون ما جانب بیا کهبیافت بال چنان چو باال جانب رسید بپرد نامه چنان چو را تن جامه بدرد

را ها جان این کشد می پر که کمندست کشید چه راه آن از که پنهان ره آن است ره چهبازآ جا این که فرستاد نامه طپید رحمتش بسیار تو جان قفص تنگ آن در که

پر بی مرغی چو تو در بی خانه در افتید لیک چستی به چونک هوا مرغ کند اینآخر رحمت در گشاید قراریش کلید بی اینست پر کوب همی سقف و در بر

واگشتن ره تو ندانی نخوانیم بدید تا عقل بر گردد ما دعوت از ره کهگردد نو بود کهنه ار رود باال چه قدید هر دهر از شود جا این کآید نوی هر

منگر پس سوی غیب در رو خرامان مزید هین و سودست همه جا کان الله امان فیوجود ساقی جانب برو خاموش پلید هله جام این در داد ویت پاک می که

792باد خندان لبت و سبز سرت پیوسته باد هله شادان تو ز عشق دل پیوسته هله

نکند شادی و بیند را تو که پرستی باد غم سرگردان و کاسه سیه و سرزیر همهبازآید کند توبه شود سرزیر باد چونک سلطان تو دولت شود نیک بد و نیک

جهان به جهودی و گبر نهلد احمد باد نور تابان همگان بر او دولت سایهآرد راه در همه بیابان ز را باد گمرهان رهبان ابد به تا حق ره بر مصطفی

Page 102: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

باد ها دل مشعله او خوش خیال باد آن خوان این زبر بر خوشش نمکدان وانکوثر شد او خوش بزم ساغر باد کمترین ایشان قدح هم ما شیشه چون دلرسول اسرار واقف تویی تبریز باد شمس درمان را گمشده هر تو شیرین نام

793برد میخانه جانب مرا که مستی برد هست دردانه گلچهره ساقی جانب

یارانه مرا گوش کشد که مستی برد هست پیشانه سوی نعالم صف چنین ازبود خاک او گه بوسه که آنست برد نعل پیمانه و می سوی که آنست لعل

نهیم دست جان باده بدان سپاریم برد جان افسانه سوی خردمان زانک پیشترخوشش زلف سر رنگ از دل شاخست برد شاخ شانه سر موسی چنان بند چرا تا

794بگریزد دگر جای ما حلقه از کی بگریزد هر بصر و سمع کز باشد همچنان

است شیر زیرا عاشق جگر خون خورد بگریزد زان جگر ز کو آن بود کی شیردلشکر دالرام جور و بود طوطی چو بگریزد دل شکر ز کو کسی دید طوطیی

برود مخالف باد هر به که باشد بگریزد پشه قمر نور کز باشد شب دزدکند کالیوه و خیره خدا که را سری بگریزد هر سقر سوی بهلد جنت صدر

گریخت مرگ سوی مرگ از بود واقف آنک بگریزد و کمر و تاج و ابد ملک سویمرد خواهد سفر به فالنی گفت قضا بگریزد چون سفر سوی اجل بیم از کس آن

شکار به نیرزد آنک مکن صید و کن بگریزد بس سحر ز هم شب و شب خیال که

795برسد ضیایی خورشید ز که شد آن برسد وقت لوایی روم از شب زنگی سوی

بدهند قبایی عشق شده برهنه برسد به نوایی دوست آن شکرخانه وزفلک خوان بر ز زرین کاسه همه برسد این صالیی روز یک که آنست بهر

است خورش برای ز گردون خوشه و برسد بره عطایی ماه آن خرمنگه ز تادگرست غذایی عشق این جز که را برسد عاشقان ابایی به ایشان کدیه کاسه

کهن بازار ز رهیدند که برسد نوخرانی بهایی به ایشان کاسد کهنهشمرند می شب همه ستاره که پرستان برسد مه جایی به اومید و کوشش این آخر

جفا ببارید که ابری چو کرده ترش برسد رو وفایی به هم جفا رست وفا ازخارست ها گل مادر یقین دانست برسد آنک جفایی خار چون خندد گل همچو

حیات آب از زد الف جهان گرد برسد خضری بقایی طبل ما دل گوش به تامگری بریدی آلود گل یاران ز برسد گر صفایی آب شود دور گل ز چون

بشوی پاک و کن سرد دودالن زین خود برسد دل سقایی به چون شود شسته خم دلعجبست شیرین دلبر آن از گفتن برسد ناسزا سزایی به جان تا که گفت ناسزابشکست را ما خانه دالن سنگ چون برسد یار سرایی به شکسته خانه هر که تا

را الدین صالح بدیدم خواب در برسد دوش همایی چو دولت سایه گسترد

796

Page 103: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نرسد نشانی تو از بدو که دل آن نرسد وای جانی مژده بدو که تن آن مردهگذرد جمالت نور بی که روز آن نرسد سیه خوانی و کاسه تو مطبخ از هیچ

نرود آتش در تو عشق ز که دل آن نرسد وای کانی به هیچ شود خرج زر همچوندهد بر بود درد بی چو عشق نرسد سخن زبانی به جز و هوس گوش به جز

مسیح انوار حامل نشود دل نرسد مریم نهانی به نهانی ز امانت تاهرگز نبیند خواب بود بیدار چو نرسد حس جهانی به دل نرود تا جهان از

شدست خشک چنان که را آن زد مرگ نرسد غفلت نانی به تره ورا آنک غم ازبازرهی زمان ز تا بکن جهد زمان نرسد این زمانی به زمانی که دم آن از پیش

طلبد نان همان رست نان ز که حیاتی نرسد هر حیوانی هر لب به حیوان آبنرسد سالمی تو از مرا که صبحی نرسد تیره بیانی تو شهد ز که روزی تلخ

797باشد مستان مخموری که روز اول باشد ز دستان کف در جان ساغر را شیخ

کنیم رقص سحری هر صفت ذره او باشد پیش خورشیدپرستان عادت چنین اینسحرست در سحر خورشید رخ این ابد باشد تا بدخشان لعل او از سنگ دل تاجهتی برون ز تو دین و دل صالح جهت ای شش چنین باشد تا رخشان تو نور از

شود سرد کجا عشق در تو عشق باشد بنده سوزان آتش دین و دل صالح چونباید دل اگرت جو او دل رضای باشد تو جان گران آنک طلبد چون او دل

نبود او با چو کفر شود که ایمان بس باشد ای ایمان دولتش از که کفر بسی ایروی و دل به ببینی چو را باشد سیاه گلخنی بهتان گوید گهر کان از چه هر

خوبانی همه سلطان تو تبریز باشد شمس کنعان یوسف مگر تو جمال هم

798نبود ننگی تو بهر از شدن عالم نبود ننگ جنگی حاجت دالن مرده دل با

است چاشنی همه و جانست شیرینی نبود عشق رنگی و صورت را مزه و چاشنیز شاخیست دل عشق در درآید که نبود دریا تنگی سینه گهر و دریا جای

رو دریا تک به کن رها نفس نبود ساحل نهنگی خوف را تو بحر این کاندرعشق آیینه ز جمله جهان دو هر نبود صورت زنگی آینه بر که چو بنمایدرا روبه هر که عشق نبود روبه نبود کار پلنگی کبر و نر شیر حمله

799بود تو نان درخور کجا کهنه بود سفره تو خوان صاحب کجا ز هم خرمگس

کمست چه تان هان هله بگویی که زمانی بود در تو زبان مجابات که زبانی کوتوست هندوی و زنگی بود روی سیه بود گر تو آن از چونک سیهی از غمست چه

کنی رنگ یک و خوش و خویش خم در بود ببری تو نشان و فر بود روح همه تابزن تعظیم گردن و ببر سر را بود ترس تو امان و عطاها که مقامی در

گذرست جهانی و راهیم سر بر همه بود ما تو جهان ز کان نفسی روشن چشممگیر صبر این بر کرد ادبی بی اگر بود دل تو عوان جنگ این در که بد طعمش

Page 104: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زند تو کوی به نعره چخد که سو هر به بود سگ تو زیان که تا بود که شیرگیرشمخموریم همه که می بده صبوحست بود هین تو ضمان مست نفسی یک جان که تاشود بخش فرح زود درنگری قدح بود در تو شبان کهف سگ دید چون گرگ

بیدارند چنین مخمور دو و خفتند بود همه تو نهان که ها خم سوی کن نظریبشود خواهی تو چه هر شود مست پا و بود سر تو رسان چونک نرسد چون برسد

رسید زفت قدح نک بخور درویش بود هله تو اوان چونک بود چه بودن سستشب تا عشرت به نشستیم امروز بود هله تو بیان چو مطرب و می آید کم چه

گیر دولت این دامن را همه سر بر بود خاک تو آن همه نشستی خاک این بر چومباش گوش شش سر شو او همه خور او تو می کشان گوش خر سه دو که مطلب

بود

800شود چه جان شبکی تواضع ز نخسبی شود گر چه هجران در درشتی به نکوبی ور

آری روز شبکی کریمی و یاری به شود ور چه یاران پرآتش دل برای ازگردد روشن تو تماشای به دیده دو شود ور چه شیطان ناشسته دیده کوری

رخت نوروز ز و بهاران ز بگیرد شود ور چه ریحان و اشکوفه و گل عالم همهتاریکیست آن در و ست نهفته که حیوان شود آب چه بیابان و کهستان و شهر شود پر

نو خلعت یکی بیابند و بپوشند شود ور چه سلطان تو ز ضعیفان و غالمان اینآیی میدان سوی برانی تو سواره شود ور چه میدان چو سینه هر گوشه شود تا

جمع شده تیره تن پریشان هست ما شود دل چه پریشان تیره شود جمع اگر صافنیست ما با مه که آنیم از کم ترازو شود به چه میزان به ماه برود گر ما بهر

بخشید جان دمی به را او خر و عزیر شود چون چه جوالن الیق شود نفس خر گرایست صومعه مرا جان غمت کوی سر شود بر چه لبنان که بر قدمش نباشد گر

غیور جان آن از بیندیش و باش خمش شود هین چه پریشان حرف نبود گر شو جمع

801دارید غنیمت گوشه این در هست خارید عشرتی دولت سر حریفان هست دولتی

شوید شیر این آغشته و دل یک شکر نکومقدارید چو و لطیفید و ظریفید کهمکنید آخر بود مروت چه چیدن انبارید دانه صد و خرمن صد دو امیران که

نفزایید چرا روح رخان الله چنین افشارید با چرا غوره ای معصره چنین درزنید ریحانش و گل همچون دامن در گلزارید دست آن بسرشته و پرورده که نه

نبود حیاتیش و جان بسی دیدیت پندارید رنگ چنین چه از مرا خوبان مهوصلید زاده که ندانید خانه ره بازارید چون این کز ندانید قلب و سره چون

کنید تعبیر هله یوسف چو مصرید کارید فخر می شکر جمله وفا نوش لب چوسرشت و آغاز ز زاده ملک و زارید ملکانید می چنین گدایانه امروز چه گر

پیچند می شما گوش کف به باده خمارید ساقیان اگر برآیید خمخانه گردعیبی بی پی گشته هنر صیاد هشیارید همه جان مجلس در چو عیبید همه

نماند عذر عیان به درآمد تبریز بسپارید شمس رخش به را طلب روح دیده

Page 105: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

802دهید اقرار همه مصری یوسف رسد دو می چو خرامد دهید می بار شکر تنگ صدشوید روح همه و سپارید عشق بدان دهید جان گلزار به رنگ آن از صدقه پی وزشدیم رنگ یک همه حریفان و رندان دهید جمع بازار به و بستانید ها گروی

اثری بنماند ایمان ز و کفر از که دهید تا کفار به شرع می ز را قدح ایندریابید قدح به را سوختگان این دهید اول هشیار خواجه بدان آخراالمر و

راست و چپ از نگرد می خرد کمینست دهید در طرار پیرک بدان زفت قدحنهید عشاق آتش این بر است جنس کی دهید هر اسرار سرفتنه به نقدست چه هر

ببرید خرابی و مستی سر از بار و دهید کار کار بدین بار یک به زود را خویشناموس بر بزند چون جنون و عشق دهید آتش دستار ریشه یک به دستار و سرروید حلقه آن در و بگذارید را ها دهید جان خمار به و بفروشید را ها جامه

شدیم عور همه و کار سیه فروشیست دهید می ایزار مگر را کسی نیست پیرهنبود کرده طمع جامه تن به که لله دهید حاش دلدار به پاک دل ست بهانه آن

خواهد می چرا جامه صفا جان دهید طالب ایثار به جامه و تن ست برده آنک وکشد پرده را تو که شهوت ز دهید عنکبوتیست بار یک به جمله سر و زر تن و جامه

خورشیدی یکی پرده پس ببینید دهید تا دیدار به دیده او کز تبریز شمس

803برخیزد جان سر از عقل تو کوی سر برخیزد بر آن سر از بود چه جان از خوشتربرد حمله تو خوبی ار فلک حصار برخیزد بر امان بانگ فلک مقیمان از

بهار رشک ای سحر یک جهان باغ از برخیزد بگذر خزان رسم چمن و گلزار ز تاگران بار این از خمیدست افالک برخیزد پشت گران بار تو ز روح سبک ای

مرا بخش پری و بال توام تیر از چو برخیزد من کمان که زمانی تیر پرد خوشراست و چپ از گرگ گردد همی خفتست برخیزد رمه شبان که برآرد بانگ ما سگهم به محو من تو پیش عیان تو گمانم برخیزد من گمان چهره کند جلوه عیان چون

زبان زیر کجا پنهانست دل خمش برخیزد هین زبان چو دل این شود آشکاراگفت که قطعه آن در است مجیر مجابات برخیزد این جان سر از عقل تو کوی سر بر

804آرند فرمان تو خال و خط ز گر آرند صنما جان مرا مجروح خسته دل این

خواب به بینند چو تو خیال نقش آرند عاشقان گریان دیده از که سیل بسا ایما مجلس در که وقت خوشا روز آن آرند خنک مهمان به و گیرند تو دست ساقیان

برند سجده را تو ابروی دو طاق آرند صوفیان آن تو بر نداری آنچ عارفانبوالعجبی کند آغاز چو تو شوخ آرند چشم مسلمان ابلیس و کافر آدم

بینند گر را تو خورشید رخ پرستان آرند بت ایمان تو زیبای قامت و قد بربرسد علوی عالم در تو ز گر ای آرند شمه گردان گنبد این بر رقص قدسیان

مسکینی دلسوخته عاشق بدین آرند گر بدخشان لعل چون لب زان شکریباد تو شکرستان فدای دو هر دل و آرند جان زنخدان چاه آن از چو حیوان آب

ارمی باغ بلبل اگر تبریز آرند شمس رضوان روضه از تو قوت تا باش

Page 106: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

805آید می ما به امروز که بوی این رب آید یا می خدا اسرار سراپرده ز

پوشد می نو خلعت کرمش را آید بوستان می دوا دواخانه ز را خستگانطیور تسبیح به و درختان نمازند آید در می دوتا که بنفشه رکوعست در

کرد گم هستی ره هستی سوی آمد چه آید هر می کجا که نشناسد مستی ز کهکرد واپس رو چو راه این در روح یکی آید از می جدا ارواح ز دید خود اصلرنگست خوش چنین روی آن از یافت او آید رنگ می وفا بوی او کز یافت او بوی

ویند مست همگان رو آن از گشت او آید مست می لقا ماه آن کز گشت لقا خوشنخورم غم کسی ملولی ز بگویم آید نی می مرا آنچ ز برد رشک شکر که

کردست رو ژیان شیر با که دلیرست آید زان می عطا گنج از که کریمست زانمردم از برمد نباشد سرمست آید آنک می صبا بوی او کز نگویند تا

خوری بسیار چو سنبوسه که دوست ای کن آید بس می گیا بوی را تو سنبوسه ز که

806آید می جان روضه از خوش بوی این رب آید یا می جهان سوی آن کز نسیمیست یا

جوشد می وطن چه از حیات آب این رب آید یا می مکان چه از صفات نور این رب یاخیزد می ملک جوق از غلغله این آید عجب می جنان حور از قهقهه این عجب

گردد می کنان رقص جان که سماعست آید چه می زنان بال دل که صفیرست چهتتقیست چون فلک که کابین چه عروسیست آید چه می نشان به زر طبق این با ماه

پرانست قضا تیر این که شکارست آید چه می کمان بانگ چرا نیست چنین وردست دو بکوبید عشاق همه مژده آید مژده می زنان دست بشد دست از کانک

خیزد می امان بانگ فلکی حصار آید از می گمان موج چنین بحر سوی وزمخمورست شما اقبال به اقبال آید چشم می عیان عین از که دلیلست این

او در که قحطی عالم این از آید برهیدیت می سنان زخم نان سه دو برای ازمدار باک برود جان بود چه جان از آید خوشتر می آن از به چون خوری چه رفتن غم

اینست من عجب و عجبی در کسی آید هر می میان به چون میان به نگنجد کونکنم بیانش رمزست که چه گر کنم آید بس می بیان جان کنیم چه را بیان خود

807کنید تبریز قصه کنان قصه ای کنید لحظه ریز خون غمزه آن قصه ای لحظهشدیم تلخ او شکر چون لب فراق کنید در شکرریز خدایانه شکرهای زانطمع ز ببرد زلفین سر شب کنید هندوی عبربیز بفشانید گر او زلف

شود کند او لب آن صفت کز زبان کنید بس تیز او دولت از نظر سنان چونشود روز او مه نور ز که شب بسا کنید ای شبخیز شیوه طلبش در مه چه گر

برگیرید ها واسطه بود شمشیر کنید وقت آمیز که نخواهیم آرید صرفاوست ذره یکی خورشید که تبریز کنید شمس پرهیز و مگوییدش شمس را ذره

808

Page 107: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شدند کار سوی خلق همه و بگذشت شدند عید خمار تو مخمور نرگس از همهدست نه و ماند پا نه چو شکستی تو پاشان و شدند دست طیار جعفر همه و گشادند پر

کجا دیدار امت کجا دینار شدند اهل دیدار الیق بشد دینار چه گر

809برآید خلوت ز کو بانی گرمابه اندرآید طرفه سجود در یک یک گرمابه نقشمرده خبروار بی فسرده های آید نقش عبهر چشمشان چشمش انعکاسات ز

گردد افسانه اهل گوشش ز هاشان آید گوش منظر قابل چشمش ز هاشان چشم

رقصان و مست یکی هر بینی گرمابه آید نقش احمر می در گه گه که معاشر چونایشان ز گرمابه صحن نعره و بانگ شده آید پر محشر غره غلغل و هیاهوی کز

خوانند خویش جانب را دگر یک ها آید نقش دیگر این سوی خندان گوشه آن از نقشدرنیابد صورتی را بان گرمابه آید لیک فر در و کر در جستن ز صورت چه گر

ایشان پیش و پس او پریشان گشته آید جمله لشکر سر بر جان شه ناشناساآید پرگل رخش از ضمیری هر آید گلشن پرزر کفش از فقیری هر دامن

خویشش ز پر کند تا پیشش زنبیل آید دار سنجر حسرت فقرت زنبیل که تاهم مدعی و قاضی کم وز بیش از آید برهد محضر در مست دم یک ماه آن چونک

گردد مستانه مرده گردد خمخانه آید باده منبر بر چونک گردد حنانه چوبهاشان نقش بفسرد لقاشان از کند آید کم کر هاشان گوش هاشان چشم شود گم

برگشاید ها چشم نماید رو چون آید باز اخضر بوستان گردد پرمرغ باغدستان و بین دوستان بستان و گلزار به آید رو معبر بدان جان عبارت این پی در

یارا گفت توان کی آشکارا شد آید آنچ محبر در چه گر نویسد کی آن کلک

810آمیختند شکر با شیری آمیختند باز همدگر با عاشقان

برداشتند میان از را شب و آمیختند روز قمر با آفتابیعاشقان رنگ و معشوقان آمیختند رنگ زر و سیم همچون جمله

رسید حق سرمدی بهار آمیختند چون تر شاخ و خشک شاخگرفت دندان در انگشت آمیختند رافضی عمر هم و علی هم

شاه دو هر دم این تختند یکی آمیختند بر کمر یک در خود بلکعید چو شد آشکارا قدر شب آمیختند هم بشر با فرشته هم

زبان آموختند هم آمیختند همدگر نفر دو این نفور بیکل نفس از زاد چه هر و کل آمیختند نفس پدر با طفالن همچو

شد هست زان تر و خشک و شر و آمیختند خیر شر و خیر طبیعت کزبدان را باقی تو بستم دهان آمیختند من نظر آن با نظر کاین

تنم تبریزی شمس نور آمیختند بهر شرر با وارش شمع

811دهد می نباتم شکرپاسخ دهد آن می حیاتم کشتستم آنک و

Page 108: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کرد غرقه خونم دریای در که دهد آن می نجاتم وقتم یونسشد نیست صفاتم او صفات دهد در می صفاتم هم و صفا همکرد درویش مرا و برد را دهد رخت می زکاتم یاقوتش ز نکام مانده پیاده بستد من دهد اسب می ماتم شاه آن رخ دو وز

شد پاره شاهماتش از طور دهد کوه می ثباتم کاهم از کم منخواستم وصلش روز عید دهد ماه می براتم هجران شب از

عشق گنج بد جهت شش از برون دهد چون می جهاتم این بی جهت زان

812باد جوش الیزالی های باد خنب نوش را ازل نوشان باده

ابد تا را صفا باد تیزچشمان گوش در تو عشق های حلقهدار هوش را ساقیش گفتم باد دوش هوش بی مرا گفتا ساقیش

غیب بزم ساقیان از خدا باد ای نوشانوش بانگ عالم دو درهمی پوشاند راز کو کل باد عقل روپوش بی راز و باد مست

حجاب بی سحرگه همچون سحر در هر حسن باد آفتاب آغوشماست سوی پشتش چه ار تبریز باد شمس روش بر آفرین هزاران صد

813کرد سوراخ را صندوق کرد موشکی گستاخ را موش گربه خوابرا موش آن افکنیم آتش کرد اندر طباخ مردک کان همچنان

زنیم آتش را موش و را کرد گربه شاخ صد کآتشش تنوری در

814کرد هنباز ما یار دیگر بازکرد بار ما از خوی اندک اندک

کرد گوش در دشمنان کرد مکرهای باز دیگر یار بر خود چشمخبر نو آرد دل جورش از دم کرد هر غماز را ترسنده دل غمساخت پیشه ما بر کردن ترش کرد رو انکاز دست و جست بهانه یک

همدگر با ما راز دریغا چنین ای را کس دگر کرد کو همرازکن آغاز را صبر سر از دل کرد ای آغاز را جور دلبر زانکمکن بداندیشی کاین گوید کرد عقل ناز ما بر ماست آن از او

ضیا الدین صالح مه چون دهد کرد می ساز جان زهره را کارغنون

815دزد عقل لولیان شد پر دستمزد شهر بخواهد هم بدزدد هم

خرد دارد نگه بتواند که ببرد هر باری مرا نتانستم منپریر لولی یک گشت می من مرد گرد و کرد کلی برد همچنینم

من خون در خود دست لولی فسرد کرد لولی آن دست در من خونانگوروار من خون شد می که فشرد تا می را دل انگور ها سالولیک دزدی کند کو دیدم کرد کرد دزدید او که بین را ما کرد

Page 109: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند دزدی او که دارد گمان سترد کی مو آمد شد صوفی شه خاصهکشت که را کس هر که بین خونی نمرد دزد هرگز و شد الیاسی و خضر

بخت چه آنگه داد بخت و برد شمرد رخت پرزر دامن و برد سیمکرد صاف را دردها و درد دردها هست جا هر آرید او پیش

و چشمست جهان مردمک این چون خرد او مرد زین جهان آید می تنگکرد قفل دهانم حق رشک سپرد باز جایی را قفل و کلید شد

816شد روز مانا جنبند می شد خلق روز جانا بخش جان را روز

روز چند و ما گشتیم شب شد چند روز تا تو شادی و غم درشبست جا کان شهرها بس جهان ساعت در این شد اندر روز جا این کهاند خفته جهانی غفلت شب شد در روز را ما عشق آفتاب ز

نیست روز را او نیست عاشق که شد هر روز سودا و عشقست را که هرمجوی خانه این کنج در را شد صبح روز باال به کن باال به رو

شکفت گل ما بر خارست گر تو شد بر روز ما بر شامست گر تو برای نه آگه روز ز طفلی از تو شد گر روز بابا جان ما با خیز

مگو ال ال مشو منکر را شد روز روز الال جان ال ال چندالقمر انشق که آمد شد آفتاب روز اعال فرمان این بشنو

مزن چوبک دگر بس شد پاسبانا روز ما حارس و پاسبان

817آمدند خریدار جمعی مرا آمدند چون کار در جمله دوزان کهنه

زدند صابون را ریش ستیزه آمدند از رخسار ناشسته حسد وزکنند می شیوه روز نغزان آمدند همچو تکرار به شب چغزان همچو

خفتگان این من آواز کز آمدند شکر بیدار و هشتند را خواببدی حق برای بیداری آمدند کاش زار زر و سیم بهر اینک

رو سرخ ایشان از بیمار شود آمدند چون دینار همچو زردی به چونحسد از رهانند چون پس را آمدند خلق بیمار قوم این حسد کز

منیر دیده چون خلقند دل آمدند در دیدار بهر کز شهان آنآمدند نور یک استاره هفت آمدند همچو کار یک انگشت پنج همچو

مردمی گاو ریش نگردی آمدند تا دستار و ریش خود سر به سرغبار گل اهل و خورشید دل آمدند اهل خار گل اهل گل دل اهلگروه زین عالم میر ای مخور آمدند غم دلدار و بخش دل دل کاهل

818آمدند کار در سرمست آمدند ساقیان خمار کوی در مستیاندالن بی و عاشقان حلقه آمدند حلقه دلدار بوی امید بر

الست مستان و مست آمدند بلبالن گلزار به گل امید برجوق جوق دم این در مخموران که آمدند هین زنهار به ساقی در بر

Page 110: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دل کوی از عجب آمد ندا آمدند یک بار یک به پا بی و دل بیاو کوی در او بوی خوشی آمدند از دستار و کفش بی و بیخودمدام ساقی ای تو ده محابا آمدند بی اسرار مست ها جان که هین

آمدند خویش بی خویش از آمدند عارفان هشیار کار در زاهدانکن رنگ یک را جمله تو آمدند ساقیا اغیار و یار گر ده باده

819رسند می مستان جمع اندک رسند اندک می پرستان می اندک اندک

اند ره در نازنازان رسند دلنوازان می گلستان از گلعذاراننیست و هست جهان زین اندک رسند اندک می هستان و رفتند نیستان

کان همچو پرزر های دامن رسند جمله می تنگدستان برای ازعشق مرعای از خسته رسند الغران می تندرستان و فربهان

آفتاب شعاع چون پاکان رسند جان می پستان به باال چنان ازمریمان بهر که باغی آن رسند خرم می زمستان نو های میوه

لطف واگشت هم و لطفست رسند اصلشان می بستان سوی بستان ز هم

820کند شیرین کند خسرو آن چه کند هر تین جمله که تین درخت چون

ضد دو بر بخواند خطبه کجا کند هر کابین شهدشان و شیر همچوالحیات عین رود می او دم کند با تلقین او چو یابد جان مرده

برپرند ها قفص با ها جان کند مرغ آیین پروری بنده چونکجدا بنده هر به بخشد کند عالمی این عالم دو اندر کو کیست

بری او نام چاه قعر به کند گر علیین صدر را چه قعرکنم شکرریزی که آنم بر کند من تعیین من قسم گر شکر اززند او عشق الف گر کند کافری دین نور جمله را او کفرنهاد عاشق ره در عالم کند خار نسرین را خار جمله که تا

اوست مرغ که هر که دانی نمی کند تو زرین ها بیضه سعادت ازدعا گویم نهان پس زین کنم کند بس آمین شه چو ماند نهان کی

821کند می حکایت لطفت از کند خنده می شکایت قهرت از ناله

جهان در مخالف پیغام دو کند این می روایت دلبر یکی ازچنان بفریبد لطف را کند غافلی می جنایت نندیشد قهر

دهد نومیدی قهر را یکی کند وان می رعایت را کلی یاسمشفقی شفیعی مانند کند عشق می حمایت را گمره دو این

خدا ای عشق زین داریم کند شکرها می نهایت بی های لطفکنیم تقصیری شکر در ما چه کند هر می کفایت را کفران عشقحیات آب یا عشق این است کند کوثر می غایت و حد بی را عمررسول چون حق و مجرم میان کند در می سعایت بس دوادو بس

Page 111: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

برمخوان را این آیت آیت کن کند بس می آیت تفسیر خود عشق

822کند می مهربانی اکنون کند عشق می جانی امروز جان جان

معرفت آفتاب شعاع کند در می دانی غیب ذره ذرهعشق کیمیاسازست کند کیمیای می معانی گنج را خاک

فلک بر گشاید می درها کند گاه می نردبانی را خرد گهنهد می شادی بزم صهبا چو کند گه می درفشانی دریا چو گهشود می طبیبی الله روح چو کند گه می میزبانی خلیلش گهدوست عشق بر او دارد کند اعتمادی می ترانی لن سماع گر

او آب خونست که طوفان این کند اندر می ثانی نوح را خود لطفشنید ما انانستعین کند بانگ می مستعانی و داد و لطف

ها جان با او عشق شد قرین کند چون می قرانی صاحب مو به مواست آورده غریب های کند ارمغان می ارمغانی آن قسمترا عشاق ره بندد می که کند هر می قلتبانی و جاهلیشور آب در اندررود کند سرنگون می گرانی لنگر چون که هر

آن ذوق کز دهان این خوردست چه کند تا می زبانی بی اقتضای

823رود می فردا اومید بر رود غافالنهعمر می غوغا سوی

دان امروز را خویش رود روزگار می سودا چه در تا بنگرشرفت عمر کاسه به گه کیسه به رود گه می ما کیسه از نفس هر

هیبتش وز برد می یک یک رود مرگ می سیما و رنگ را عاقالنمنتظر ایستاده ره در رود مرگ می تماشا عزم بر خواجهنزدیکتر ما به خاطر از رود مرگ می کجاها غافل خاطر

تن قربانیست زانک مپرور رود تن می باال به دل بپرور دلرا مردار این ده کم شیرین و رود چرب می رسوا پرورد تن زانکرا روح حکمت ز ده شیرین و رود چرب می جا آن که گردد قوی تا

رسد الدین صالح شه از رود حکمتت می یکتا خورشید چون آنک

824ناپدید دلبر و پیدا دید عاشقان که عشقی چنین عالم همه در

جان نقش بر لبی یک رسید نارسیده لب تا ها جان هزاران صدفکند تیری علی از قوسین درید قاب را ها فلک سپرهای تا

غیب معشوق دامن کشید ناکشیده ضربت و محنت هزاران دللبی شیرین لب او گزید ناگزیده هجران در دست پشت چندشکر شاخ لبش از چرید ناچریده را او عشوه هزاران دلگلی گلستانش از خلید ناشکفته سینه در خار هزاران صد

جفا اال ندید وی از جان چه رمید گر او امید بر وفاها از

Page 112: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

داد فضل ها کرم بر را الم برگزید آن وفاها از را جفا وانبرد دست ها گل جمله از او کلید خار صد از دلکشترست او قفل

برد گوی دولت دور از او بردمید جور قهرش زهر از قندهادیگران قبول از به او مرید رد را سنگش مروارید و لعل

نیست هیچ دنیا های سعادت بوسعید این دارد که جو سعادت آنکمیست عالم این های زیادت بایزید این دارد که جو زیادت آن

تست انگشت شش دست زیادت مستزید آن ظاهر به کم او قیمتکرد شرح سنایی کش سناجو فرید آن آن عطار ز فردیت یافت

خوش و پاک نماید می شیرین و پلید چرب شد تو با بگذشت شبی یکخور عشق غذای از شیرین و پرید چرب دانی و برروید پرت تا

خلیل طفلی در غار اندر مکید آخر می شیری انگشت سر ازشکم اندر جنین آن کن رها مزید آن می خونی ز حیوانی آب

راست کرد چرخش که باالیی و خمید قد کژقامت چرخ چون عاقبتبرفراشت عشقش که باالیی و مجید قد عرش از قدش آن برگذشت

حاضرست السر عالم کن خمش الورید نی حبل من گفت اقرب نحن

825امید ای منشین و عزم ای نوید برنشین شد پیاپی رسوالنش کزغیب عرش از رسد می بویی و پرید دود آن بوی سوی نهانان ایکند می پنهان و کور غفلت چه سپید هر را آن کند می بویش دود

آمدیم مادون سوی گردون ز برکشید ما گردون سوی را ما بازرویم خرمابن سوی مریم بید همچو شاخ ندارد خرمایی زانک

گریز معنی در حرف از و کن مزید بس می حرفی ز را معنی چندکند دندان بی طفل مزیدن گزید این خود را نان مردید شما گر

826باد خشنود عاشقان از خدا باد ای محمود عاقبت را عاشقانباد عید جمالت از را چون عاشقان آتشت در باد جانشان عودما خون در دلبرا کردی باد دست آلود خون دست زین ما جان

عشق ز ده خالصش که گوید که باد هر مردود آسمان از دعا آنعشق راه در مدتی آید کم باد مه سود جمله عشق کمی آنخواستند مهلت مرگ از باد دیگران زود نی نی گویند عاشقان

ست ساخته عاشق دود از باد آسمان دود این صاحب بر آفرین

827باد بنده را عاشقان مر فلک باد نه پاینده عاشقان این دولت

باد سرسبز عاشقان باد بوستان تابنده عاشقان آفتابعشق باقی ساقی قیامت باد تا آینده ما سوی کف بر جام

باد سرمست ابد تا دل باد بلبل شکرخاینده هم جان طوطی

Page 113: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

باد پرشیر جان پستان ابد باد تا زاینده طرب دولت مادریار های فریبی عاشق باد شیوه افزاینده دم هر و مباد کمچشم گهربارست لعلش پی باد از استاینده لعلش را گهر این

او مست چشم بگشاد ما باد چشم بگشاینده چشم را طالباندلربا حسن بربود ما ز باد دل برباینده و صیاد و چابک

عشق سوی نپرد گر جانم باد مرغ برکنده جان مرغ بال و پرشود خندان بیندم گریان باد عشق پرخنده اش خنده از جهان ای

شد آب لعلش شرم از ها باد سنگ شرمنده او شرم از ها شرممرا نطق میوه خموشم باد من پاالینده که بپاالید می

828شد اظهار عشق اسرار را که شد هر یار محو زانک یاری رفت

آفتاب در بنه افروزان شد شمع انوار آن محو چون بنگرششمع نور آن هست شمع نور شد نیست آثار هم و آثار نشد هم

تن نار این روح نور در شد همچنان نار این هم و نار این نشد همبحر سوی پویان و جویانست شد جوی دریابار غرق چون شود گم

نیست مطلوب بود جنبان طلب شد تا کار بی طلب آن آمد مطلبطلب بد ناقص هست تا طلب شد پس ساالر آگهی نماند چون

کله جوید کو عشق بی تن شد هر دستار جملگی ندارد سرگلرخی ناگهانی ببیند شد تا خار چون سر و دستار آن وی بر

دین شمس هوای در شد من شد همچو اسرار این سر در را او آنک

829بود چون ناخوش کرد دلبر چه بود هر چون آتش افزاست کشت چه هر

نگار آن نگارد که هایی بود نقش چون مفرش که جز را آن عقلدهد خود مست به کو را بود شربتی چون دلکش و پاک و لطیف جز

جهت شش این ست گوشه شش بود کشتی چون شش این در پایان بی بحریافت آب بحر این کز چشمی بود نرگس چون اعمش بحر شناس دررضا در چشمی یافت گشادی بود چون چون اخفش لحظه هر سخط از

بترس حق خمول از و خموش بود هین چون مرعش اقبال مومن

830رود می گردون سوی ها جان رود صاف می هامون سوی ها جان درد

نگر ها جان در و بگشا دل رود چشم می چون و شد چون بیامد چونروی راهی در چونک برکش رود جامه می خون با خاک ره همه چون

خاک ز روید می آلود خون رود الله می گلگون دامان با چه گرکنید جا خاکم زیر در شد چو رود جان می خاتون چو خانه در خاک

رود می عیسی سوی عرشی رود جان می قارون به فرعونی جان

Page 114: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زند می پر من جان دل آن رود سوی می موزون و شاد و لطیف کونخواست چیزی حق دون جان آن رود زانک می مادون سوی جان دگر وین

831رسد پی در همی لطفت زمان رسد هر کی تقاضا این را کس نه ور

خمار بی دایم دار عشقم رسد مست می کز مستیی نخواهم منآتشیست عشقش و نیستانیم رسد ما نی اندر آتش کان منتظر

خورد می آتش ز آب نیستان رسد این وی کز آتشی ز گردد تازهایم تازه و سبز دوست از ابد رسد تا دی را کو نیست بهاری او

هالک شیی کل از شویم رسد ال ء شی اندر آفت و هالک چونشد چیز او شد ناچیز او کی رسد هر حی در او کبر از مرد کی هر

832شد خلوتگاه هنگام و شد شد شب ماه روی عشاق قبله

گرفت خندیدن ماه پرستان شد مه راه وقت خیزید روان شبشدند ال ها من و ما آمد شد خواب االالله خواب بی آن وقت

تن کاه با آمیخته شد مغزها کاه بی ها دانه و بخفت تنروفتند را تن خرگاه شد هندوان خرگاه در و دید خلوت ترک

برد آب را جهان گوهای و شد گفت شاهنشاه های گفتن وقتمیان در آمد چو تبریزی شد شمس کوتاه سخن را معنی اهل

833ابد عروسی هست ما احد مرگ الله هو چیست آن سر

ها روزنه از شد تفریق عدد شمس رفت ها روزنه شد بستهبود انگور در که عددها چکد آن انگور کز شیره در نیست

نورالله به ست زنده کی مدد هر راست او مر روح این مرگرا ایشان مگو نیک مگو بد بد ز و نیکو ز گذشتند کهمگو نادیده و نه حق در نهد دیده دیده دگر دیده در که تا

دیده آن بود دیده نجهد دیده زو سری و غیبی هیچاست نورالله به چونک شود نظرش پوشیده چه نور چنان بر

حقند نور همه چه گر صمد نورها نور را همه آن مخوان تواست خدا نور آن که باقیست جسد نور و جسم صفت فانی نور

خلق دیده این در ناریست کشد نور سرمه حقش که را آن مگرخلیل بهر از شد نور او خرد نار چشم صفت به شد خر چشم

دیدست عطایت که خدایی پرد ای تو هوای به دیده مرغافالکست فلک که این رصد قطب بست تو جستن پی در

را او آر دید تو دیدار ز رد یا را او مکن عیب بدین یادم هر را جان تو دار تر خد دیده و قد دام ز دار نگهش

بیداری تو ز خواب در خواب دیده چنین رشد این و کمالست

Page 115: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

تعبیر نیابد خواب در حسد لیک رغم جهان به خوابش ز توجوشد می بر و کوشد می نه لحد ور به تا احد عشق آتش ز

834آید می نشان رفته دل آید از می جهان و جان آن بوی

مستان آن غلغله و آید نعره می نهان و آشکاراتابد می طرفی هر از آید گوهر می جان سوی کوبان پای

فلک داران مشعله در آید از می دهان به دل آتشبندد می میان پروانه آید جان می میان به روشن شمعبود پنهان ما ز که آید آفتابی می نورفشان ما سوینیست پران اگر غیب از آید تیر می کمان بانگ چرا پس

835کند چه نخندد که خندان کند گل چه نبندد مشک از علم

بگشادست دهان که خندان کند نار چه نگنجد پوست در چونکناز و خوبی از بجز تابان کند مه چه پسندد چه نماید چه

نور و تابش ندهد ار کند آفتاب چه گنبد نادره بدین پسبدید خورشید طلعت چون کند سایه چه نخنبد سجده نکند

پیرهنت خوش بوی از کند عاشق چه ندراند را پیرهنبرگذری او بر که مرده کند تن چه نجنبد زنده نشود

چنگ چو گشت غمت چنگ از کند دلم چه نترنگد نخروشدالدینست صالح شاه حق کند شیر چه نغرد و صید نکند

836شود چه جان شبکی نخسپی شود گر چه هجران در نکوبی ور

آری روز شبکی بیاری برای ور شود از چه یاران دلگردد روشن تو ز دیده دو شود ور چه شیطان دیده کوریتو افشانی گل ز بگیرد شود ور چه ریحان و گل عالم همه

تاریکیست آن در که حیوان شود آب چه بیابان و شهر شود پرشوی قالووز خضروار شود ور چه حیوان چشمه لب تا

تو نعمت و کرم خوان ز شود ور چه مهمان سه دو گردد زندهتو بخشی جان و دلداری ز شود ور چه جان بی سه دو بیابد جان

آیی میدان سوی سواره شود ور چه میدان چو سینه شود تابنمایی اگر ماهت چون شود روی چه میزان به زهره رود تا

ماالمال قدحی بریزی شود ور چه خماران وقت سر برنو خلعت یکی بپوشیم شود ور چه سلطان تو ز غالمان ما

چوبی بگیری تو موسی چو شود ور چه ثعبان چو چوب شود تاگرد دریا تک ز برآری شود ور چه عمران موسی کف چو

آید موران بر سلیمان شود ور چه سلیمان مور شود تا

Page 116: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

باش خامش و کن جمع و کن شود بس چه پریشان تو نگویی گر

837آید می خدا بوی کجا آید هر می پا و سر بی بین خلق

وی به ست تشنه همه ها جان آید زانک می سقا بانگ را تشنهنگران و کرمند آید شیرخوار می کجا ز مادر که تامنتظرند همه و فراقند آید در می لقا و وصل کجا کز

ترسا و جهود و مسلمان آید از می دعا بانگ سحر هردلش گوش در که هوش آن آید خنک می صال بانگ آسمان ز

کنید پاک جفا ز را خود آید گوش می سما ز بانگی زانکبانگ آن ننوشد آلوده آید گوش می سزا به سزایی هر

خال و خد از مکن آلوده آید چشم می بقا شهنشاه کانشوی می اشکش به آلوده شد آید ور می دوا اشک آن از زانک

رسید مصر از شکر آید کاروان می درا و گام شرفهغزل باقی پی کز خمش آید هین می ما گوینده شاه

838شود چه جان شبکی نخسپی شود گر چه هجران در نکوبی ور

آری روز شبکی بیاری شود ور چه یاران دل برای ازگردد روشن تو به دیده دو شود ور چه شیطان دیده کوری

غبار بحر دل ز برآری شود گر چه عمران موسی کف چونآید موران بر سلیمان شود ور چه سلیمان مور شود تاشوی قالووز الیاس چو شود ور چه حیوان چشمه لب تا

تو افشانی گل ز بروید شود ور چه ریحان و گل عالم همهتاریکیست آن در که حیوان شود آب چه بیابان و شهر شود پر

کرم خوان ز تو ور نعمت شود و چه مهمان سه دو گردد زندهتو بخشی جان و دلداری ز شود ور چه جان بی سه دو بیابد جان

آیی میدان سوی سواره شود ور چه میدان چو سینه شود تابنمایی اگر ماهت چون شود روی چه میزان به زهره رود تا

افشانی ار کرم شود آستین چه گریبان ندریم تاماالمال قدحی بریزی شود ور چه خماران وقت سر بر

نو خلعت یکی بپوشیم شود ور چه سلطان تو ز غالمان ماچوبی بپذیری موسی چو شود ور چه ثعبان تو چوب شود تا

مشنو دشمن ز و آر لطف به شود رو چه ایشان دل بجویی گرنشین جمع فغان ز دل ای کن شود بس چه پریشان تو نگویی گر

839باشد گزیر وی کز شو کسی آن بر باشد خشمین دستگیر کس پایش خاک غیر یا

Page 117: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

فردی و امیر و شاه بگردی او کز باشد گیرم امیر تو بر روزی مرگ ناچارنخوردی خضر آب فردی و فاضلی باشد گر اسیر مرگ در آبش نخورد کو هر

فکرت نه عیان پیر فطرت جان پیر باشد ای شیر چو مویش قدیدی کز نه پیریفضولی از و مکر کز کس آن بر مکن باشد پیری پیر پیر بر بازگونه که خواهدباشد تو مرده کو کن کسی آن بر باشد پیری حقیر و خوار تو جاللت پیشبیند هالل وهمش را ابروی موی باشد چون مستدیر کی آفتابت چشمش بر

را خود سبال مالد تکبر از که کس باشد آن مستنیر چون کبریایی نور ازکن ال خویش خواجه ای کن رها گری باشد عرضه منیر شمس وجودت ذره تا

بالت و پر مگشای جمالت مکن باشد جلوه مستطیر جان خدایی پر با تاتیره های سیل زین را حس پنج باشد بربند مطیر تو بر سو شش ز کل عقل تارا تن خمیر تو گر خمیرمایه آن باشد بی فطیر نانش داری گرم سال صد

تیری چو کن راست دل خواهی قوس قاب باشد گر تیر همچو کو درآید او قوس درمعانی گو حرف بی توانی اگر باشد خاموش ضمیر حاکم گفتن بساط بر تا

840شد کجا شورها کان گویی سماع از شد بعد فنا آن و بود یا چیزی نبود خود یا

موسی عصای اندر بنگر مباش شد منکر اژدها لحظه یک بد عصا آن لحظه یکلب بر نهاده را لب قالب اژدهاست شد چون عصا همان وانگه را عالمی خورد کو

دریا گشت و جوشید بیضه چون گوهری شد یک سما او دود وز شد زمین کف و کرد کفپادشاهی پوشیده سپاهی نهان واشد الحق اصل به وانگه آرد حمله لحظه هر

شد روان عالمی در شد نهان ما ز چه شد گر جدا نظر از گر نخوانی نیستش تاقالب کمان اندر تیرست چو حالتی شد هر رها کمان از گر جویش نشانه در رو

شد گم و ربود قطره ساحل ز صدف چه شد گر کآشنا غواص را او جوید بحر درشد منی وان جوشید خون زن و مرد میل شد از هوا در خیمه یک قطره دو آن از وانگه

انسان سپاه آمد جان عالم ز شد وانگه پادشا رفت دل و گشت وزیر عقلشکرد جان شهر یاد دل گاهی چند بعد شد تا بقا عالم در لشکر جمله واگشت

معانی آمدشد باشد چگونه شد گویی گشا گره بنگر خفتن وقت به اینک

841برآمد آسمان بر دولت آفتاب درآمد باز جان راه از ها جان آرزوی باز

شد وا خلد درهای رضوان رضای از آمد باز کوثر حوض در گردن به تا روح هرشهانست قبله کو درآمد شهی آن آمد باز برتر ماه کز برآمد مهی آن باز

گشتند سوار جمله سودا آمد سرگشتگان لشکر قلب در سواره یک شاه کانخیره و شدند حیران تیره خاک آمد اجزای محشر خیزید شنیده المکان از

بیرون نه درون از نی چون بی ندای آمد آمد برابر از نی پس نی راست نی چپ نیجویست و جست که سو آن سویست چه آن که این گویی که سو آن رو کنم کجا گویی

آمد سررسیدست پختگی این را ها میوه که سو آمد آن گوهر اوصاف را ها سنگ که سو آن

زنده خضر پیش شد ماهی خشک که سو آمد آن انور ماه چون موسی دست که سو آن

Page 118: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آمد روشن شمع چون ما دل در سوز آمد این مفخر تاج چون ما سر بر حکم وینرا بیان این گوید تا را جان نیست آمد دستور کفر که جا هر رستی کفر ز نی ور

سو بدان آورد رو سختی وقت به آمد کافر باور سوش آن بیند درد چو سو ایننماید ره سوت آن درد تا باش درد آمد با مضطر درد کز کس آن بیند که سو آنمحکم بود بسته در اعظم پادشاه آمد آن در بر امروز آدم دلق پوشید

842دواند می جمله بر خوبی ز کو ماه رساند آن می پیغام را شما عاشقان ای

سطری بنده روی بر او نبشت شما را سوی سطر کاین جا این کیست خوان خطبخواند

جانست سر سطر وین است زعفران ز نشاند نقشش همی دل در نو آتشی حرف هرخلقی و کجا از ما دلقی و عشق و کشاند کنجی همی را ما حلقی گرفته او لیک

دست غلطان بی وییم سوی گویی چو پا دواند و همی سو این را ما زلف چوگانآرد حمله چوگانش دویدم طرف این داند چون کی بگو سر این کشاند خودم سوی

پرستم او چوگان مستم هست که سو براند هر خود حکم تا هستم نیست عین درسر بنه خفتگان با ملولی تو زانک هم گر را فسردگان وارهاند زیرا خواب

تبریز به شود پیدا دینم شمس که جا ماند آن درد و درد نی عالم دو در که والله

843ناید هیچ مرده کز باید زنده عشق زاید در عشق ز کو آن زنده کیست که دانی

بران تیغ تیزی غران شیر آید گرمی کند عشق با نران جمله نریزنانند همرهان وین رهزنانند راه نشاید در را راه این نگارکرده پای

آمد لشکر عشق وز برآمد غزا برگشاید طبل دست تا سرآمد رستم کوقالب ابر ز جانش دل از بغرد نپاید رعدش ای لحظه یک تن از بجهد برق چون

نبرد اجل تیغ را سری چنین ساید هرگز عرش ساق بر سربلندی ز سر کاینفرونگیرد غصه را دلی چنین فزاید هرگز دل شادی را او عالم های غمنوبهارست ابر او رو ترش پیش نماید دریا ترش قاصد شیرین بدوست عالم

یاهو اوست آهوی آهو نخواهد خاید شیرش ژاژ بسیار چراخور این در منکررا او بجوی ما در را ما جوی عشق ستاید در مرا او گاه ستایم منش گاهی

ز صدف چون دهانی تا او بگشاید دررباید دریا قطره چون را من و ما دریای

844باشد چه ها اندیشه ز ببری ساعتی باشد گر چه ما بحر در ماهی چو خوری غوطی

باشی کهف اصحاب ز نخسپی ها اندیشه باشد ز چه جا و جان از مقدس شوی نوریدولت کهربای ما کاهی برگ تو باشد آخر چه کهربا تا بپری کاهدان زین

باشم خاک بار کاین کردی عهد بار باشد صد چه را عهد آن داری پاس بار یکگرفته گل کاه در نهفته گوهری باشد تو چه لقا خوش ای بشویی گل ز رخ گرجبرئیلی مسجود پادشاهی پشت باشد از چه نوا بی ای بجویی پدر ملک

شمرده جدا حق از را حق اولیای باشد ای چه اولیا بر داری نیک ظن گر

Page 119: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بریده تن ز دستی بمانده کل ز باشد جزوی چه جدا ما از نباشی سپس زین گرخالی حرص و کبر از سامان و شوی سر باشد بی چه کبریا از برآری سری آنگه

فکرت ز وارهی تا شربت نوش ذکر باشد از چه مرتضا ای نپیچی اگر جنگ درجو زر کان کوه در کوهی چو تو که کن باشد بس چه صدا اندر نیاری اگر را که

845درآمد ما دام در ناگهانی که برآمد مرغی المکان بر را ها دام بشکست

صافی صاف صاف شد گزافی باده آمد از سر بر و جوشید عالم دو هر درد وزدل آن برشد معراج گل از شست چو را آمد جان خوشتر جاش آن منزل کرد چو جا آن

حالوت بس یافت او طراوت عالم آمد در مزعفر رویش رویان الله وصف وزنخواند را نقش وین ماند که هر ماه آمد زان کافر که والله بماند دین نقش در

گشتم برهنه خود وز گذشتم خود اوصاف آمد ز زیور خورشید را برهنگان زیراتو سر با نیست خوش تو اکبر آمد الله اکبر الله قربان گشت چو سر اینجاللت این از دورست باماللت جان آمد هر لنگر و کشتی ملولی با عشق چون

آفتابت پیش دل تبریز حق شمس آمد ای کمتر ذره از مطلق زنی کم در

846نداند شکر ذوق صفرا رنج نداند بیمار گهر از قلب ره این در دل سنگ هر

چه آن پود و تار در جوله عنکبوت نداند هر دگر ذوق خود صنعت ذوق ازافتد ساغر و جام در برافتد چه ز کو نداند وان سر ز را پا افتد سر در مستیش

847داند چه این پیمانه جان این ایست رساند پیمانه می خاک در پذیرد می پاک از

کارش بنمودنست قرارش بی عشق فشاند در می فرش بر ستاند می عرش ازرساند می که سو زین آگه نبود ستاند باری می که سو زان آگهستی کاش ای

ها کان چو شده تابان ها جان نثار از جهاند خاک ای نکته تا ها زبان را خاک کوهمیشه بیشه زان بیشه ز زند دم چراند تا می چه پنهان را ما جان بیشه کان

هو یا که زنان نعره آهو و پلنگ جا کشاند این می که را ما او پناه را آه ایندهد خویش شیر جز را ما خویش که رهاند شیری می خویش از را ما خویش که شیری

آهو چو کند جلوه ما بر خویش شیر دواند آن می بیشه تا او فریب این به را ماگه گه و فتوح گاهی دهدمان فاتحه برنخواند چون ناز از او شویم فاتحه گر

848ماند قرار را دل پرخمارت چشم ماند از شمار مه در ماهت همچو روی وز

نوازد طرب چنگ هوایت مطرب ماند چون کار و کسب کی را فلک زهره مرآرد لشکر که سو هر جمالت ماند یغمابک دیار سو آن ماند شهر سوی آن

بخندد جان باغ بر فزایت جان عقل گلزار به ها ماند گل خار خار یا باشددرآید دلی در چون عشقت شاه ماند جاسوس یار سینه در را کس هیچ عشق جز

ناگهانی بخت کز زمانی آن شاد ماند ای برکنار تن گیرد کنار جانت

Page 120: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

خماری فتد سر در نگاری چنان زان ماند چون عار و ننگ یا جوید بخت و تخت دلتبریز حق شمس تا من خدا از خواهم ماند می غار یار با بتابد دل غار در

849کردند جات دیده در عزیزی از که آن کردند ای رهات تنها رفتند جمله که دیدی

برادرانت آخر امانت یوسف کردند ای بهات اندک و ارزان بفروختندتبدیدند وفا بی بس را جهان این که ها کردند آن حیات ترک کردند اختیار راه

نبینی می و پنهان داری خصم کردند بسیار مات ویشانت کردی حیله جمله کاینبدیدند تو حال چون نابدیدند که کردند شاهان دعات جمله عنایت از و مهر ازکینه اهل که بنشین سینه ساکنان کردند با پات و دست بی دینه طفل مانندرازند اهل که ها وین نهفتگانند ها کردند آن دوتات باری چنگی همچو رنگ از

دانند هات کاندیشه ها آن از کن کردند اندیشه وفات بی چون ها این از وفا جو کم

850رسیدند نو مستان مستان ز پر خانه دریدند یک زنجیرها بندی دیوانگان

ایشان نشنوند تا کردیم احتیاط شنیدند بس دهل بانگ زد دهل قضا گوییپرستان دل های دل مستان جمله های برپریدند جان مرغ چون شکستند قفص ناگه

نشستند ها خنب بر شکستند سبو چشیدند مستان مل چه رب یا خوردند باده چه رب یابدیدم چنین قومی رسیدم ره ز دی کشیدند من مرا ایشان کشیدم را خویش من

نشیند آسمان بر گزیند جان که را دیدند آن که ها دیده جز بیند کی دگر را اوشد آسمان آشوب شد عیان ساقیی دریدند یک آن از خیکش شد زمان آن از تلخ می

851آید دو قدم حوری حسنت پیش آنک درآید ای غم که شاید خیالت خانه در

خیزد تو از آغاز ز وجودی هر آنک درآید ای عدم ما در وجودت با که شایدشادی سپاه کاینک شو می جمع تو غم درآید ای علم صد با شادان کیقباد تاشیرین شاه ز کاینک غمگین مباش دل درآید ای شکم خالی پرنوای چنگ آن

شاهی بزم ز آید الهی ساقی درآید آن دم به اکنون معانی مطرب واننگویی مرا آخر رویی خیره چه غم درآید ای درم او چون درافتی درم اندر

مسلم شوم غم آخر ای تو آتش درآید از سلم را او فزایی جان که کس زان

852آید چه شکر از خود حالوت جز و لطف آید جز چه قمر از خود کردن بخش نور جز

خیزد چه گلستان از دلکش های رنگ آید جز چه تر شاخ از شکوفه جز و برگ جزیابی چه مشتری از مبارک طالع آید جز چه زر کان از روشن نقدهای جز

بخشد چه را لعل مر تابان آفتاب آید آن چه جگر اندر زندگانی آب وزآفریند حسن کو جمالی دیدن آید از چه نظر کاندر کن نظر یکی بالله

پرستی بت و مستی مستی شور و آید ماییم چه دگر ما از شدستیم ما که سان زینشو زبر بی و زیر بی شو مستتر و آید مستی چه خبر از خود شو خبر بی و خویش بی

Page 121: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ساقی باش مردانه باقی ماست ز آید چیزی چه مختصر زین رواقی می دردهگلگون های جامه با بیرون رویم گل آید چون چه خور و خواب از مجنون شویم مجنون

صورت ز مشو بیرون تو دین صالح شه آید ای چه بشر کز تو را فرشتگان بنما

853باشد مر گزیر دایم ماهی ز را باشد بحر حقیر ماهی دریا پیش به زیرا

جان ای نیابی ماهی قلزم بحر باشد مانند کثیر ماهی حق قلزم بحر درشیرخواره چو ماهی دایه همچو باشد بحرست شیر گریان مسکین طفل پیوسته

ماهی به را بحر گر فراغت همه این باشد با کبیر فضل رحمت به بود میلیاوست طالب بحر کان داند که ماهیی باشد وان اثیر فوق نخوت روی ز پایش

نسازد کسی کار دریا که ماهیی باشد آن مشیر را آن ماهی رای که االسلطان ماهیست آن عنایت بس ز باشد گویی وزیر را او نهایت بی بحر وان

را او خواند ماهیش جرات ز کس هیچ باشد گر تیر مانند قهرش به ای قطره هرآرد تحیر رمزت گویی رمز چند باشد تا بصیر دل تا کن بیان روشنترک

خداوند و سید هم دینست شمس باشد مخدوم عبیر و مشک تبریز زمین وی کزببینند او الطاف عالم خارهای باشد گر حریر همچون لطافت و نرمی درشرابش از جانم گر هرگز مباد باشد جانم خبیر خود از جمالش مستی وز

854نباشد چنین جان ای ها چنین مکن نباشد گفتم این خود گفتا کرد ما جان قصد غم

برآرد پا و دست تا دارد زهره چه خود نباشد غم بین خرده گر بسوزم اش خرده چونشناسد نکو را ما هراسد و ترسد نباشد غم آتشین گر برآرم او از دود صد

داند خویش حد هم داند خویش خصم نباشد غم زمین چون جز مطیعان خدمت دردرآیی اگر زهر در مایی آن از تو نباشد چون انگبین تا دارد زهره زهر کی

خوش را خلیل باشد آتش و دود عین نباشد در امین کس هر داند خدای را آنشد همنشین غیب با شد امین او که کس خود هر جنس جنس نباشد هر همنشین چون را

پیمبر موسی چون منور تو دست نباشد ای آستین در موسی دست که خواهمنروید تو روی بی سعادت گل نباشد زیرا نستعین بی جان ای نعبد ایاک

855آمد دلکش دلدار آمد خوش و آمد آمد عید پیشش و برجست گوری ز ای مرده هرآرد چنگش به جان تا بباید زبان را آمد دل سرکش یار کان بیاید پاکشان جان

نباتش منبع از شکر و شهد غرق آمد جان وش مه ترک زان خرمن میان در مهآمد فرشته قبله نفخش فروغ از آمد خاک آتش همطبع آتش جوار از کآبشد حق هوای جفت فرشته دل و آمد جان مفرش روی زان را فرشتگان گردون

برخوان نقش و را دل کن صیقلی و باش منقش نر سو شش این جهات بی و نقش بیآمد

یابی خویش جیب در آخر در را لعل آمد آن شش مر نورش جیبان پاک جیب بربدعت خفت سرمست او شربت افیون آمد ز منعش دولت او رحمت استون ز

Page 122: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دستش کشید را کو گوشی هوشمند آمد ای مخمش وی کز رویی روسپید ویآسمانی ز مشنو نوبت پنج آمد خاموش شش این و پنج این برون آسمان کان

856آمد روشن روز نک بنگر و خواب ز آمد برجه رفتن هنگام برکن خواب ز را دل

آری ناشنوده تو آید اشارت کی آمد تا کودن خواجه کاین گوید عشق که ترسمنشسته چین خوشه وین چینان خوشه آمد رفتند خرمن تل چون گرانی از و ثقل کز

857ماند کار چه تو با کاری چه در که ماند گفتی زار که والله گیرم تو بی که کاری

زرین های جام با نوشم خلد خمر ماند گر خمار جمله گردد صداع جملهبافم آنچ هر تو بی عشقت کارگاه ماند در تار نه والله ماند پود نه والله

پولی چو جهان پیشت کرانی بی جوی ماند تو گذار پل بر جو چنین با که حاشافصلی خالف فصلی فصلست چهار ماند عالم قرار هرگز دشمن چار جنگ با

هایی فصل اصل تو خوبی بهار آ ماند پیش بهار جمله بسوزد ها فصل تا

858باید نبید البد را ما خوشست باید وقتی خرید جامی جانی به چنین وقتی

آید غیب خم از باده و نبید را باید ما مجید عرش مجلس و مقام را ماباید نشست وی با بینی فقیر جا باید هر برید وی از بینی زحیر جا هرباشد لوت بند کو فقیری آن از باید بگریز بایزید چون معنی فقیر را ماخواهد پاک باز او زاد چون پاک نور باید از پلید را او بزاید حدث از آنک و

هم با اند ماننده نیکو و قلب چو باید اما گزید را آن یزدان چراغ پیشکردش ختم و یزدان قفلی نهاد دل باید بر طپید غم در در این فتح بهر از

باکش چه در قفل از خسبد کوی به چون باید سگ کلید فتح را ها خانه اصحابباشد عوام کار کردن عید دو باید سالی عید دو دم هر را جان صوفیان ما

جدیدم زاینده مریدم من گفت باید جان جدید رزق را نو زایندگانتازه تازه عیشیست مفازه آن از را باید ما قدید را او نبود تازه که را آن

مردان سماع اندر سردان چو آمده باید ای بدید آخر مرده شخص ز زندهنخنبی آتشی ز جز خشکی چوب زانک باید گر خمید آخر سبزی شاخ زانک ور

آمد مادر پستان گرفتم را ذوق باید آن مکید آخر دهانت در بنهادبردی عزیز عمر فصاحت در که باید خامش چرید چندی خموشان روضه در

کشیدی گفتنم در تبریز حق شمس باید ای درکشید دم خموشی در دو روزی

859نماید می دیدار را دلی هر دیده نماید نی می رخسار شه را خسیس هر نیرا ما خسیس اال را ما حقیر نماید اال می گلزار رهاند می خار کز

کشاند می نور در را ما سیاه نماید دود می خمار را ما قدیم زهدنبخشد و نفروشد را خود غالم نماید هرگز می بازار را او اینک چیست تا

Page 123: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

اندر عالم صندوق آدم پور نماید شیریست می بیمار او درشدست صندوقبدرد را صندوق بغرد او که نماید روزی می کار بی اکنون نماید کاری

آسمانست هفت بر محمد با نماید صدیق می غار در ظاهر به کو چند هرنماید صورتی هر لیکن عشق نماید یکیست می دوچار را خس احوالن وین

خارست چو ظاهرش گر ره این گلست نماید جمله می نار چون موسی درخت از نورسیالبست بانگ وین آمد حیات نماید آب می گفتار لیکن نیست گفتار

نگویم سخن دل کز بودم خورده نماید سوگند می ناچار را رو و ست آینه دلتابان ست آینه بر نورش که الحقی نماید شمس می دیوار را آن و این جنبش در

کرانست بی قند زان گشایم که طبله نماید هر می عطار دیگر نوع به را کان

860گیرد کمال کارت آیی کم اگر دل گیرد ای حالل صید گردد شکار مرغت

آفتابی ظل در آیی چو دود می گیرد مه هالل شکل چه اگر شود بدریکس آن خیال همچون سازد مقام دل گیرد در خیال ترک حقیقت ره کاندر

حقا وجه وجهت گویا خلیل آن گیرد کو مال پای کو گوشمالی جان وانولیکن زند چشمک دنیا پیر گنده گیرد این مالل وی از را روشنان چشم مر

شیوه و ساحری از او کشد برم در گیرد گر بال و پر کی من دل برش اندررا گلم چون روی تا او است کرده گیرد گلگونه زوال رنگش گردد تباه بویش

شهنشه از رویت تا تو منه رخش بر گیرد رخ جالل نور آفتابی مانندجمالش پرتو کز آفتابی جای گیرد چه حال چرخ بر را مه و آفتاب صد

حالند چه در که بنگر اولینش گیرد شویان دالل آن نی داند دلیل کاین آنکرده جوال در او عاقل هزار صد گیرد ای جوال ترک تا کاملی عقل کو

عذاران خوش خد بر یزدان نوشت خال خطی و خط کاین او است تر سیه خط کزگیرد

شو جدا عم و خال وز آ برون خط ابر گیرد از فال شام هر تو طلعت ز مه تا

861نکرد لقا خوش صنم کان نماند نکرد لطفی شما با کرمش اگر جرم چه را ما

نگار آن کرد جفا که زنی می نکرد تشنیع جفا کو جهان دو در دید که خوبینداد شکر او اگر است بس شکر نکرد عشقش وفا او اگر وفاست همه حسنش

پرچراغ نیست او از که ای خانه نکرد بنمای پرصفا رخش که ای صفه بنماییکی هر نورند دو چراغ آن و چشم نکرد این جدا کسیشان رسید هم به آن چونبگفت این گشت فنا نظاره در روح نکرد چون خدا جز خدا جمال نظاره

است مغلطه و بیانست مثال این از یک نکرد هر والضحی رخش نام رشک ز جز حقدین شمس تبریز مفخر نکرد خورشیدروی بقا را آن که نتافت فانیی بر

862کنند سفر بصیرت براق بر که کنند قومی نظر مه آن در غبار بی و ابر بیزود زنند آتش شهوتی های دانه کنند در عبر تک یک به صعب دامگاه وز

Page 124: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

روند طرف آن طبع گر این خارخار کنند از دگر جای گلشن سرای و بزمبند نهند طبیعت لولیان پای درکنند بر کوی این از سر زو روح شاهان

نفس اوباش و ببسته خرد کنند را پای شر و شور تا که گشاده چنین دستیتن گورهای این در بمرده ما برکنند اجزای گور این از سر تا عشق صور کو

عشق نور اکسیر و تو شهوت کنند مسیست زر تو وجود مس عشق نور ازاو عشق گرم نفس با که ده کنند انصاف هنر حدیث که جماعتی سردا

خرد مطبخ در گرسنه صوفیان کنند چون جز مایه گران های زله و آیندده روزه مردار ز تو را طبع کنند زاغان شکر شکار و شوند طوطیان تا

شکرمزاج حیات میرآب ظل کنند در شرر طبیعت آتشان که شایدرا کمال عقل که است نورها رشک کنند از کر و کور او مالحت غیرت از

ای غمزه او دیدن به اگر حق کنند کند جز خبر بی ابد مهر به را دیده آندین شمس تبریز دیده و جهان کنند فخر فر و زیب گذرش از خاک کاجزای

او مثل نیابند روح فضای کنند اندر زبر و زیر بارش هزار صد گراش سایه خورشید سر از مباد کنند خالی سپر حوادث دور به را روز تا

863دود گوش به نهانی گفت پریر عود آتش است خوش من با و شکیبد نمی من کز

کند او من شکر و شناسد او من سود قدر عود بدیدست خویش فنای کاندربند بند بود گره عود پای به تا گشود سر عقدها آن عدم گشایش اندرمرحبا و اهال من خوار شعله یار شهود ای مفخر و من شهید و فانی ای

اند هستی رهن زمین و آسمان که کبود بنگر زان و کور این از گریز عدم اندرنیستی و فقر از گریزد می که جان سعود هر و دولت از گریزان بود نحسی

نیست مستفید عدم لوح ز کس محو ودود بی ای محو و من میان فکن صلحیفنا خویشتن از نشد تا تیره خاک رکود آن از رست نی و آمد فزایش در نیمنی از محو نشد و بود نطفه نطفه خدود تا زیبایی نه یافت سرو قد نی

خورش نان و نان آن بسوزد چون معده حسود در حسرت و شود جان و عقل گاه آنفنا خویشتن از نشد تا سیاه نقود سنگ در یافت ره نی و گشت نقره و زر نی

شهنشهیست آنگه پس بندگیست و قعود خواریست آنگهی بود قامه نماز اندررا خویش هستی بیازمودی آزمود عمری باید هم را نیستی بار یک

نیست گزاف هم فنا و فقر طرنب و نبود طاق آتشی بی آمد دود که جا هرما هوای و ما سر را عشق نیست ربود گر ما دستار و دل او گزافه از چون

کشد همی کشانمان گوش و آمدست بالعهود عشق یوفون مکتب سوی صبح هرروان کند می ندم آب مومن چشم جحود از و کینه از بشوید را سینه تا

زند می تو بر خضر آب و ای خفته خلود تو ساغر بستان و برجه خواب کزمن ز نهان تو با گوید عشق رقود باقیش و ایقاظ هم باش کهف اصحاب ز

864رود می گلزار جانب که نگر رود بلبل می گلنار رخ بر که بین گلگونه

خویش ز شده بیرون و گشته تمام رود میوه می دار سر به خوش منصوروار

Page 125: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شاه نثار نهر ساخته برگ رود اشکوفه می ایثار به شاه بهار کاندربدرد سوخته دل راهب چو ای الله رود آن می کهسار به غرق دیده خون در

گل وفای در فغان کرد خار ماه رود نه می خار سوی دید چو وفا آن گلباغ گرد به حیران نرگس چشم رود ماندست می دیدار و دیده حدیث جا کاین

درخت بن در روان گشته حیات رود آب می احرار دل در که آتشی چونخاک اسیر سرما ز بود که گلرخی رود هر می بازار به گرمدار عشق بر

درس خدا وحی بهار گفت اندر رود عام می تکرار به مرغ و باغ بنوشتاند کرده تحصیل که علم طالبان رود این می ادرار و خلعت گرفته یک هر

مشتریست الله که گفت بهار رود گویی می خریدار به زده جندره گلشنید فزون رحمان دم دل درون از رود گل می دستار و دل بی جمله ز زودتر

بیند بهار در یار دل جفت شاخ رود هر می یار سوی و وصل ز آورد یادگوهری خریدار و مفلسی تو دل رود ای می خروار به زر حدیث جا آن

کنند کی خروار به زر حدیث نی رود نی می انبار به جان حدیث جا کاناوست غذای خموشی مطمانه نفس رود این می گفتار سوی ناطقه نفس وین

865رود می ایام که باده بیار رود جانا می جام آن لذت به غم تلخی

اوست جلیس و حریف روح و عقل که رود جامی می دام سوی که کوردل نفس نیدرآمدی در از تو چو آتشین جام رود با می بام سوی دود چو غم و وسواس

کن شتاب مشویش گلست سرت بر رود گر می هنگام که بساز گل و آب بربرد می هوش او که بجوش را چیز رود آن می خام سخن که بپز را خام وان

چرخ و ماه و خورشید به تو ای داده باده رود زان می رام چنین نشاط بدان یک هربیخودست جام آن از نیز ذره که رود والله می اکرام به گشته مست کرم از

تفش از که می زان را جان بخش رود آرام می آرام و توبه و قرار و صبرچنانک بود خماران به رسد وی بوی رود چون می ایتام بر رحیم مادر آن

خورد سیر سیر می جرعه خاک رود امروز می عام کرم جام خورشیدوارزود چنانک کشته آید کشنده رود سوی می حجام شیشه به بدن از خونولی خانه در به رود که کعبه به چون خدای رحمت رود این می ارحام

ترست سپس لنگان همه از نیست مست رود تا می گام یک به کعبه به بیخودی درادب از دارد نهان راز باخودست رود تا می خودکام که چاره چه شد مست چون

خام مرد پیش مگو باده نام و رود خاموش می بدنام باده به خاطرش چون

866گشاد و مستی و مزه و حالوت نهاد چندان چون نقاش تو مست های چشم در

چشم هزار دم هر برگشاید تو بداد چشم قدرتش خدا وار مسیح زیرااو چشم حیران شده ها چشم جمله داد وان راه چه از نو بصارت چشمشان کان

ای دیده ماه چنین که آسمان به یاد گفتم هیچ نیست مرا گفت و خورد سوگندبرگشا چشم آن و لب دو ببند اتحاد اکنون هست اگر مگوی سخن دیگر

Page 126: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

867گشاد و مستی و مزه و حالوت نهاد چندان چون نقاش تو مست های چشم درچشم هزار دم هر به بیافرید بداد چشمت قدرتش خود قدرت ز خدا زیرا

تو چشم حیران شده ها چشم جمله باد وان هات چشم بر رحمت هزار صد کهتو چشم بنشستست سلطنت تخت داد بر داد گفت را تو چشم دید که جان هر

دید هیچ چشم چنین چرخ چشم که یاد گفتم هیچ نیست مرا گفت و خورد سوگند

868ببرد آشنا مرا و کشید خود به حرم ببرد به مرا آنک را شما برد یک یک

کشید ربا آهن آهن بود که را ببرد آن کهربا کهی برگ بود که را وانمنجذب گشت ثری به لنگری ببرد قانون سما جذب را مهتری عیسیدرکشید غیب در را معنوی حس ببرد هر کیمیا هم را اسعدی مس هر

دور و ایمنست اجل و فنا غارت ببرد از انبیا سوی خویش رخت که کس آنبد چشم هیچ نرسد را نیک چشم ببرد آن خالء در مالء ز را حسن شمع کو

گریختیم حاجت قاضی به قضا از ببرد ما قضا طالب به رسید قضا از کآنچناگهش که دل آن خنک ای گذشت ها ببرد این نیکولقا مه آن جمال و حسن

869مرد هیچ باالی به روزگار نکرد خیاط قبا را آن که ندوخت پیراهنی

جهان این اندر سلیم گول هزار و بنگر دهند زر درد دامان بلیس از خرندهاست نقل تو پیش که رنگ رنگ های زرد گل کنند می رخت و آن از خوری می تو

من جان که گرفته کنار را مرده سرد ای جسم و جان کند مرده کنار آخردیو های نقش این از که کن خدای با فرد خود مراد بی اجل وقت به شدن خواهی

خاک بساط خوش این بر دراز مکش نورد پاها از ترس می عاریه بستریست کاینروزگار طاس این در مهره گزافه نرد مفکن اوستاد هست که حریف آن از پرهیز

روح سوار در بنگر تن گرد به گرد منگر میان در نظر به را سوار جو میگلشنیست ز البد گل چون ورد رخسارها کجاست از پس نباشد اگر گلزار

سیب درخت دان می دیدی چو زنخ خورد سیب بهر نیست این آمد نمونه بهرخسیس همت با که دار بلند برد همت که را تو براند پادشاه چاوش

گوی حروف بی سخن و حرف ز کن الجورد خاموش سقف بر مالیکه ناطقه چون

870رسد می یار آن مگر پرد همی رسد چشمم می دلدار که نشانه جهد می دل

پرد این همی سلیمان سپاه از رسد هدهد می گلزار نواحی از بلبل وینمفلسی زانک ور جانی به بخر رسد جامی می خریدار که را خویش بفروش

کند می نوش خبر انتظار گوش رسد آن می دیدار به اشکبار چشم وانخون هاش پاره و شد پاره پاره که دل رسد آن می بار یک به رفته پاره پاره آن

شد تار تار دلش که را چنگ چو رسد قد می تار هر به نشاط زخمه نکنشد رد تقاضاش و باغ خارخار رسد آن می خار سوی عذار خوش های گل

Page 127: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نبود تهی عاشق گفتن زینهار رسد آن می زنهار به وصل سپاه اینکبال و پر گشادند عشق طوطیان رسد نک می قنطار به قند مصر سوی کز

گریختند دزدان جمله ایمنست رسد شهر می قهار شحنه آنک بیم ازگریخت شب طرار جعفر هزار رسد چندین می طیار جعفر که خبر کآمد

گریخت بشر صفات که گو صریح و رسد فاش می جبار خالق صفات زیرابزد راهتان خزان باغ مفلسان رسد ای می ایثار به نوبهار سلطان

حجاب بی خورشید تابش خامشیست رسد در می گفتار ز حجاب کاین خاموش

871شد نثار رحمت و خرم بهار شد آمد آبدار علی ذوالفقار چو سوسنآسمان از بودند حامله خاک شد اجزای قرار بی زان حامله گشت ماه نه

پرزره جوبار و شد پرگره شد گلنار زار الله که و بنفشه از پر صحراگشت بوسه هنگام که گشاد لب شد اشکوفه کنار وقت که دست و سر بگشاد

بدید دل گلستان چونک چرخ شد گلزار شرمسار دل ز و ابر کشید رو درخلق پوش عیب ای که گریست می خار شد آن گلعذار او دعوت مستجاب شد

معذرت به را کمر بست بهار شد شاه تاجدار او از درخت هر و شاخ هرگشت میر بزم چون تجمل در چوب شد هر مار چوب یک موسی دست دو در گر

دی کشتگان دگر بار شدند شد زنده اعتبار بی قیامت منکر تااندرآمدند خواب ز باغ کهف شد اصحاب غار یار خدا بخش روح لطف چون

بدیت کجا زمستان به گشتگان زنده شد ای مطار را روان خواب وقت که سو آنروح و حواس این بپرد شبی هر که سو شد آن انتظار و نظر شبی هر که سو آن

طرف آن کرد سفر بود هالل چون شد مه دیار شمع و آمد منور بدرینهان دگر پنج و ظاهر حس پنج شد این راهوار سحر و رفت ملول و لنگبیش باد مپیمای و دهان این شد بربند پرغبار نظر راه گفت باد کز

872کشد می بیدار و عاقل جمله عشق کشد این می دار بی و سر برد می تیغ بی

خورد همی مهمان که شدیم او کشد مهمان می یار او که شدیم کسی یاردرد همی گرگان چو بدید یوسفی کشد چون می کفار چو بدید مومنی چون

کند دلداریی که ایم نهاده دل کشد ما می هنجار به و رحم به کشد گر یادهد همی جان او دم را کشته که نی کشد نی می بسیار عاشق غمزه به چه گر

اوست حیات آب که نه را تو کشد تا کشد هل می وار عسل دوست که مکن تلخیهمتی عشق آن که دار بلند کشد همت می احرار و برگزیده شاهان

آفتاب وی و زمین ظل شبیم چون کشد ما می گهردار صبح تیغ به را شبما عقل طرار چو ببرد شب کشد زنگی می طرار و آمد صبوح شحنه

زنگ سپاه گرفته غرب به تا شرق کشد شب می بار یکی به روزشان رومیگلشنیست ز مستی بلبل چو مرا کشد حاصل می گلزار جدایی بلبلم چون

873

Page 128: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

زود باغ ز گفتم دلبر نمود بود خفته نخفته خود او بدزدم شفتالویزیرکی به آخر روبه گفت و درربود خندید سهل کجا صید شیر دست از

دررسد که جا آن و دوشد که را ابر جود مر خویش به نماید ابر که مگر االپا و دست ایجاد به کجاست را وجود معدوم را معدوم بخشد خدای فضل

نماز در که زیرا بنشین وار قعود معدوم در که اال نبود سالم دادفروتنی از بود چیره آب آتش سجود بر در آبست و دارد قیام کآتش

شود صدزبان دل باشد خموش لب آزمود چون بخواهیش چند چند خاموش

874شود می زنده سان چه که بین مرده شود امروز می بنده سان چه که بین سرو آزاد

بین مرده های کفن و استخوان شود کزپوسیده می آکنده چه عشق و علم و روحلحد در دریدست که دهان آن و حلق شود آن می گوینده چه مست عندلیب چون

گریخت همی سوزن ز که ای شیشه به جان شود آن می فروشنده عشق تیغ به را جانآب سنگ ز بجوشد که ای دیده شود بسیار می جوشنده چه که بین شیر شهد از

حاج سوی به شد روان که بین کعبه شود امروز می فرخنده قافله هزار وی کزنشاط از بست شکر که بین غوره شود امروز می روینده چه که بین شوره امروزای خلیفه بزادی که زمین ای خند شود می می جنبنده تو سنگ و کلوخ وی کز

باد تو و من بقای رفت گریه و مرد شود غم می خنده کنون ایست گریه که جا هراو بوی فر از که شکفت گلشنی شود آن می برکنده تو خار تیش و داس بیدید حیات آب که خضر گشت شود پاینده می پاینده که دید و گشت پاینده

ما لطیف روان باد عمر شود پاینده می ژنده قبا چو تن بقاست را جانشکر خرمن این در بخسپ خوش و شود خاموش می پراکنده گفت به شکر زیرا

طوطیان هیهای ز ولیک خامشم شود من می خروشنده لطف ز نیشکر هم

875عید غالم خود منم تست وصل عید عید گر سالم و سجده و خدمت تست بهر

دلم بر سرد شد شنیدم تو نام عید تا نام تو نام حالوت غایت ازتو وصال درآید که زمان آن شاد ز ای ما عید تا وام بدهیم تو وصل گنج

دررسید زیبات چهره آفتاب عید تا شام تو جمال صبح ز شود صبحیصفا در و بخت در و سعادت در و یمن عید در امام بوده تو خیال پرتو ای

عید واجبات درت پیش به ها سجده عید ای خرام قایم تو ز خویشتن دیده ویخود فضل ز کن پر تو وصل شراب عید جام کام و جام از شود روا جان کام تا

شوند روا ها روان چو تو رکاب عید اندر گام سال صد دو به رسد کجا وی درداد مژده و عید این تو راه گرد ز عید آمد لگام گرفته و پیش دوید جانمبود دین شمس اجل خدیو کز عید دانست عام لطف این و جاللت این فرو این

نظیر بی تو جمال و فر کجاست عید لیکن رام تو دلشدگان شوند کی خودنامدار صدر چنان شراب با عید تبریز جام تو شبهه بی باشد حرام تو بر

876

Page 129: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

امید از و بیم از بردرم خرقه چند امید تا از و بیم از واخرام و شراب دردهرا سوز اندیشه آتش جام آر امید پیش از و بیم از سرم در هاست کاندیشه

ماست امان طوفان ز که را نوح امید کشتی از و بیم از لنگرم زیر که بنمامن که بده را طرب نقد و سرخ زر امید آن از و بیم از زرم چون رخسارزرد

بریز من حلق در دادی آنچ ز حلقه امید در از و بیم از درم بر حلقه چو کآخررا بوی و رنگ این ده آب به دگر امید بار از و بیم از دیگرم رنگ به دم کاین

اوست هوای اندر کوثر آب که آبی امید ز از و بیم از کوثرم هوای کاندرآب فرست خلیلم چو آتشم عین امید در از و بیم از بتگرم مثال کآزر

مشو نهان چشمم ز تو بد چشم امید کوری از و بیم از نهانترم ها چشم کزمن زانک دار خودم روی آفتاب امید در از و بیم از ترم غزل این مانند

877دهند همی خبرها چه بلبالن دهند امسال همی شکرها چه طوطیان به رب یا

درنگر و امسال تو درآی ها باغ دهند در همی برها چه خشک های شاخه کانبرند همی خلعت و نه میان در دهند مقراض همی کمرها رفت تاج که را وان

زنند می نقره بر همه کسی منت دهند بی همی زرها مصادره زحمت بیبرند همی دریا به ست تشنه که دل دهند هر همی گهرها گوهرست که را وان

روزگار عشاق که اند دیده تحفه دهند این همی سرها تو موی برشمار تاراه دیوانگان که اند دیده نور دهند این همی هنرها و خرند همی سودا

878دهد فر خورشید چو لیک خوشست دهد صحرا بر گلزار چو لیک خوشست بستاناو حکم و فرمان که دیگریست دهد خورشید سفر مصالح برای را خورشیدبود زر همچو رخش که رسد او به دهد بوسه زر و مال رود که رسد نمی را او

زنند می بال و پر که طوطیان به دهد بنگر شکر ایشان به که شکرلبی سویجهان در ست بگزیده شکرلبی کس دهد هر دگر چیزی که شکرلبیست را ما

اوست گدای شکرها شکرلبیست را دهد ما ظفر و ملک که شهنشهیست را ماای زاده شاه اگر دار بلند دهد همت کمر و تاج که شاه ز مشو قانع

رو حیات آب در و ها جامه تو دهد برکن گهر و لعل تو خاک های پاره تابتی آن از بپرهیز و عشق سوی دهد بگریز جگر خون و نماید دلبری کو

خوب هیچ خوبی نیاید من چشم دهد در صور غیبی را جان جسم نقاشکور های مرغ با نوشد شور آب دهد کی خبر کوثر ز عقل که را مرغ آن

خویش حسن به را ما دیده دو کند پر دهد خود سر حال در ببیند آن ماه گرخاک نگار آید تو گدای دیده دهد در نظر خدایش که ای دیده ز حاشا

کل عقل بوک تا گفتن حرف ز دهد خامش عبر و راه جزوی عقل ز را ما

879برکشید مصقول صحیفه و آمد بردمید صبح کافور سپیده آسمان وز

خویش کبود شال و خرقه چرخ فرودرید صوفی عمدا به ناف جایگاه تا

Page 130: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

یافت دست چو هزیمت بعد روز فروکشید رومی را شب زنگی ملک تخت ازرسید غم هندوی و شادی ترک که سو ناپدید زان راهیست و دایم شدیست آمد

گریخت کجا تا حبش شاه سپاه رب رسید یا کجا از روم قیصر سپاه ناگهبو کی معما نابدید راه چشید برد زین یا خورد ازل عشق شراب از آنک

کرد سیاه رویش کی که شب شدست آفرید حیران که خوبش که روز شدست حیرانگیاه شد نیمیش چو که زمین شده چرید حیران همی زان و شد چرنده دگر نیمی

خوردنی نیمیش و خورنده شد پلید نیمیش دگر نیمی و پاکی حریص نیمیمرگ بعد حیاتست گشت زنده و مرد یزید شب توی حسینم که مرا بکش غم ای

خرد می کی را این که کرد مزاد خرید گوهر خود ز خود همو نبود بها را کسشدیم تو مهمان همه ساقیا عید امروز روز روز هر تو ز شد قدر شام هر

رحیق من یسقون که باده جام ز جدید درده عشرت جز نبرد را کاندیشهخورند می اسراف به چو دل تشنه کلید رندان آن بیابند کنند گم چو را خود

مقام ای بگرفته وحدت خم بایزید پهلوی و شبلی و کرخی و لوط و نوح بازند می بال فرح ز جان که کن دوید خاموش جان های رگ و سر در شراب آن تا

880شد خراب تعدی ز مملکت مصر شد صد سراب تطاول ز سلطنت بحر صددراوفتاد خندق به بخل و حرص برج شد صد خواب به کلی به خواب نیم بخت صد

بود بسته قوم آن بر غیب شاهراه شد آن حجاب زیر به ظلم زنگ ماه وانرا خلق سوخت همی برق چو کو چشم شد وان سحاب گریه به و اوفتاد نوحه در

بود کباب وی از دل هزار صد که دل شد وان کباب او کنون خدای آتش درگرفت عبرتی این از که کسی آن شاد شد ای باب فتح شه سیاست این از را او

بود کرده چه شب او که دید و گشت روز اضطراب چون صد سخره نداشت سودششد

گذار دعا اندر شب روسپید بخت شد چون مستجاب شب به نوح دعای زیرا

881فتاد من در آتش دگر بار که نهاد آه صحرا به روی باز دیوانه دل وین

زد موج دگر بار عشق دریای که برگشاد آه خون چشمه طرف هر من دل وزدرگرفت دل خانه آتشی جست که باد آه یافت من آتش آسمان گرفت دود

مکن مالمت هیچ نیست سهل دل داد آتش داد دل آتش ز رس فریاد رب یاها اندیشه ها لشکر بیشه از رسد شاد می شاد من غم وز طلب طلب دلم سوی

امیر ها دل همه بر ضمیر روشن دل مراد ای جمله تو جان یافت و گزیدی صبرهمدگر در مانده تر و خشک همه باد چشم تو بر همه چشم خداست سوی تو چشم

خدا مست تو چشم خدا دست تو العباد دست رب سایه باد پاینده همه بر

کجاست از شما آن شماست از خلق زاد ناله چه از عجب عشق زاد عشق از همه اینوجود ملک مالک تویی دین حق کیقباد شمس دگر عشق تو چو ندیده که ای

Page 131: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

882رسید محمد نور کفر کرد سیه رسید جامه مخلد ملک کوفتند بقا طبل

آسمان درید جیب شد سبز زمین رسید روی مجرد روح شکافت مه دگر بارکمر سعادت بست پرشکر جهان رسید گشت خد قمرین آن دگر بار که خیز

آسمان هفت آیت شد سطرالب چو رسید دل مجلد هفت احمدی دل شرحعشق سلطان بر شد شبی معقل رسید عقل مقید نفس تو اقبال به گفت

قلم چون سر به رفت عاشقان دل رسید پیک کاغد دل در شکر همچون مژدهپاک های روان صبر خاک زیر کند رسید چند موید نصر برجهید لحد ز هیندمد می حشر صور زدند قیامت رسید طبل مجدد حشر مردگان ای شد وقت

الصدور فی ما حصل القبور فی ما رسید بعثر مقصد به روح صور آواز آمدبود افتاده غلغله استارگان در اختران دوش نیک سوی رسید کز اسعد اختردرشکست قلم و لوح دست ز عطارد رسید رفت فرقد به مست جست زهره او پی در

گریخت می اسد سوی ریخت رنگ قمر رسید قرص بیخود ساقی گفت خیرست گفتمشود پیدا که خواست غلغله آن در رسید عقل ابجد به چه گو کودکست هم کودک

ماست آن جهان شاه ماست دوران که رسید خیز موبد عمر ماست جان نظرش چونگزاف از شراب ریخت الف و رنگ بی رسید ساقی ممدد عیش قاف کرد جمل رقص

صبوح صالی گفت روح سلیمان رسید باز ممرد صرح را بلقیس فتنهلعین دیو کوری دین حسودان رسید رغم مرمد چشم در دیده و دل کحلدهان بر زدم قفل نامحرمان پی رسید از سرمد عشرت مطربا بگو خیز

883اتحاد ز یکی بود تو جان و من یک جان همان که جز یکیست دو هر که دو این

مبادبد خوی سبب از عدد شد چرا باد فرد رفت ما سر در بزاد بادی آتش ز

یکی اول بد چه گر ها موج جدا بزاد گشت جدایی آنک بود باد سبب ازرا باد مده باده درشکن دوی فساد جام در رود شهر پادشاه شود دو چون

داشت شمع یکی زانک گرفت فضیلت نهاد روز چراغی و شمع عجز ز شب طرفی هررحمتست نفسی هر العباد رب ز چه عباد گر فانی و ماند رب که دم آن بود کی

884بامداد از هم زهره زند می دل بداد پرده ها طرب داد بوطرب آن که مژده

گوش ز کن برون پنبه جوش کرد کرم باد بحر نوش را تو و ما دوش داد کفش آنچویست نام به خطبه پیست همایون کیقباد عشق این سایه مباد کم ما سر از

نوبهار خوشش خوی شرار چون خوشش العباد روی رب هو او زینهار دگرش وانقرار بی مرا کرد خمار این روز اول تندباد ز چون تو عشق ابروار کشدم می

مست دالرام چه گر رست رنج از دل گشاد دست این ببین خواجه بست زلف سر بستسرگران و ترش من موکشان کشدم مراد می بی کشدم می جهان مراد که رو

ناز کرد همی ناز ساز عقل آن بر اوفتاد عقل مقام به تا باز گشت آن کز شکرام بوده دودل زانک ام بوده گل به نهاد پای دل شد دله یک نماند دودل که شکر

Page 132: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ریسمان از تن الف آسمان از دل معاد الف در بازروم ریسمان این بگسلمپست گفت دگر چیز الست روز یاد دلبر به را آن آرد کو هست کسی هیچ

ساختم خودت بهر تاختم تو به مزاد گفت در ندهم من را خویش ساختههمه مراد گفت کیستی تو مراد گفتم مراد گفت کیستم من گفتم

صفات از بدم رفته فاعالت فتاد مفتعلن چون سخن به دل ذات پیش شده محوتبریزیان مفخر جان و عقل و دل سداد داد زمانه یافت داد سه این مدد از

885شاد اقبال شود تا آمدیم دگر گشاد بار رو ما رخ در دگر بار دولت

ما دیدار ز باز جهان این کشید باد سرمه دور بدش چشم روی تازه جهان گشتگرفت را خرد و جست خویش زنجیر ز داد عشق داد کنان ناله عشق دستان ز عقل

عجب مسیحی زاد قدیم عشق زاد مریم فتنه چنین چونک خرد نیابد دادشکست خوان آن سر بر ماه قرص صد دو خون باز به پای بدید خوان چنین چو دل

درنهادست تافته نظرت چون ست بشتافته فساد دولت و کون عاشق ست یافته بقا که تانشان خوش ای حق شمس تبریزیان مباد مفخر خوبت رخ بی جان شاه ای عالم

886آمدند جان به خلق تو زلف رسن آمدند از لولیکان بازیش رسن بهر

عشق لولیی هر دل ای در استاره آمدند چو نورفشان ماه گرد کنان رقصعشق بستان پس از سماع این هوس آمدند در زنان دست چنار چون سروقدان

ایم لیسیده که دست ایم ریسیده چه که آمدند بین دهان سوی ها لقمه چنین که تاتتق گوشه کف در قنق آمدند لولیکان جهان شاه عروس آن تتق وز

در که شاهدی شاه طرفی هر آمدند دولتش امان بهر ما به گشاده سینهما پیش نفسی هر کند ابرو آمدند شیوه کمان سخته غمز تیر از که چه گر

آنک از کوی هر سر بر باش عیار و رو آمدند شب نهان نیک ازل لحاف زیراند دیده حقم شمس در تبریز آمدند جانب کان به چونک خواندند دکان ترک

887بود خفته مگر شیر برد دنبه کبود روبهکی و کور روبه شیر ز خود نبرد جانکند باور کی نه ور شیر داد ره ربود قاصد شیری ز دنبه لنگ روباه که چه این

را یعقوب یوسف بخورد گرگی گشود گوید نیارد پنجه او بر هم فلک شیرماست های دل حارس حق الهام نفس حسود هر دیو میمنه برد کی ما دل ازمباز کژ حق کف با دراز آمد حق درود دست جو جو دانه کاشت کی هر حق ره در

سپار خدایش به رو خوار کرد را تو که زود هر آر حق به روی بترساندت کی هرخدا کمند هست بال و ترس و جود غصه درگاه به رنج آردت کشان گوشآسمان سوی روی کنان یارب و رود یارب چو زردت رخ بر روان دیده ز آب

خراب جان و دل بر آب ز دمیده الخلود سبزه یوم ذلک نقاب گشاده صبحبال و بدی درد را فرعون سر عنود گر آن دردهدی کجا خدایی الف

Page 133: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

العبید اقل گفت رسید غرقش دم نمود چون رو بال چونک دید و ایمان شد کفردرآر نیلش تک در برمدار تن ز جحود رنج از شود پاک وار فرعون تن تا

اسیر نیلست تک در امیر مصرست به عود نفس ز برآور دود جبرئیل او بر باشتو به نرساند بو او بخیلست دود عود و نار نکشد تا گشا نخواهد راز

نهفت دین و حق شمس گفت تبریز فزود مفخر نشاید سرکه عشق توست از ترش رو

888رود می دگر شکل فلک بر من رود زهره می نظر همچو ها دیده در و دل دراو تاریخ ز مست او مریخ چو رود چشم می سپر همچو ناوکش سوی به جان

مهش از خبرست بی سنبله چون رود ابروی می قمر فوق چرا خبرستش گرهوا کره سر بر سوار شد چرا رود ذره می سر به جمله آفتاب تو سوی چون

زبردستیی جست ابلهی از زحل رود آن می زبر و زیر فلک کاین آن از غافلروز همچو رخ دید تو زلف شب ز رود دل می سحر همچو نهان او روز و شب زین

ببست گردون سر بر را گاو فلک رود ترک می سفر به کی جهان در ندا کردقضا دست ز کرد آسمان کبود فهم جامه قدرش رود این می قدر به کو نی

دهد بشارت رعد را خشک دهان رود خاک می مطر بهر سقا مشک چو کابرملک و دیو و جنی فلک و ابر و رود اختر می بشر بهر یقین بی ای آخر

مپوش را بصر و عقل گوش ز کن برون رود پنبه می بصر سوی پوش حله صنم کانزنند گوشی پی از را چنگ و دف و رود نای می نگر نقش جانب جهان نقشقدیم نور ز هست آن که جو نظری رود آن می شرر همچو ناریت نظر کاین

امتحان این بود بس جنس سوی رود رود جنس می خر سوی خر رود می شه سوی شهبرند بستان جانب ترست نهال چه رود هر می تبر زیر شود هیزم چو خشک

شاخ چون دم هر بخور معانی رود تر آب می شکر جوی عشق باغ در که شکرحرون نفس تو که بین نهی و امر این از کن رود بس می بتر لنگ مرو بگویی چونش

دین شمس هوس در شد تبریز سوی رود جان می گهر بحر سوی و صدفست جان

889قدید زهر تو خوی مار روی چون تو ندید روی را شما روی او که را آن خنک ای

تو جان چمن در تو مهمان شده نچید من گل یکی دست شد خار از پر پایدرشت خار تو گرد خارپشت مثل گزید ای را ما تو مار بکشت را ما تو خارشدم منافق تو با شدم موافق تو پلید با زیت دبه در شدم عاشق دبه بر

890درید ظلمت پرده صبح همچو دمید صبحدمی قیامت صبح ناگهان شبی نیم

را خویش خود به دید برید را ها شنید واسطه گوشی و سر بی نگفت زبانی آنچشود پیدا چو عشق ذوق ز بدرد ناپدید پوست کندت کو آن ذوق کجا لیک

طبق بر طبق رفته سبق ببرده کلید فقر مبارک فقر را قفل کند بازپاک عقلست کشته پلید شهوت پلید کشته و پاک سوی زان ای خیمه زده فقرفقر گرد زده حلقه عاشقان دل مرید جمله ها دل جمله الشیوخ شیخ چو فقر

Page 134: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بدید را حقم شمس چشم تبریز به مزید چونک من هل که گفت شدی پر حقش گفت

891رسید بهاران فصل گذشت بهمن و شد رسید دی نگاران همچو باغ به گلشن جلوه

کبود و کور به رفت دود و سرما رسید زحمت نثاران وقت را سرخ گل شاخدادخواست خدا ز شد بکاست سرما ز رسید باغ یاران دولت شد یار خدا لطف

حمل برج به باز ما خورشید رسید آمد شماران سیم عمل صاحب معطیرا معشوق و عاشق را مطلوب و رسید طالب کناران وقت کنار خوش گل همچو

دار وام مثل بدند بر زندان به رسید جمله گزاران وام بخشایشش زرگرکشت و ست شکوفه ز پر دشت و صحرا رسید جمله تتاران مشک گذشت تتاران خوف

بهار از شدند حشر پار بمردند چه رسید هر شکاران صید شکار میر آمدخدا از کند شکر لقا شیرین گل رسید آن خماران بهر ما سرمست بلبل

حرام شد کنون خواب جام و ست نشاط فشاران وقت شیره بزاد ها طرب اصلرسید

خون موج من باده اندرون از من رسید جام عذاران خوب ساقی جان ره از

892رسید سلطان سنجق صیام شهر رسید آمد جان مایده طعام از بدار دست

ببست طبیعت دست برست قطیعت ز رسید جان ایمان لشکر شکست ضاللت قلبنهاد یغما به دست والعادیات رسید لشکر افغان به نفس والموریات آتش ز

نمود عمران موسی بود راست رسید البقره قربان به چونک شد زنده او از مردهماست جان زندگی ماست قربان چو رسید روزه مهمان به چو جان کنیم قربان همه تن

او از بارد حکمت خوش ابریست چو رسید صبر قرآن که بود صبر ماه چنین زانکشد معراج به روح شد محتاج چو رسید نفس جانان بر جان شکست زندان در چون

برپرید فلک به دل درید ظلمت رسید پرده بدیشان باز دل بود ملک ز چونرسن در بزن دست تن چاه این از رسید زود کنعان یوسف گو آب چاه سر بر

خر از چو قبول عیسی دعایش گشت رسید برست خوان و مایده فلک کز بشو دستبگو نه و بخور نه بشو را دهان و رسید دست خموشان به کان جو لقمه و سخن آن

893بد و نیک تلف شد او آنک بدست سبد نیک در سقطی هر مکن آمد سبد دل

خویش حد از نگذرد کند تواضع حد آنک ز بیرون باقی هستی او یابدفشان ایمان سر بر زر صندوق کن لحد وا جز یقین نیست تو صندوق کآخرصدق زر از کن پر را خویش لحد حسد تو و حرص و شهوت مس از مکنش پر

کنی رد بدهد آن تو غیر را تو چه رد هر تو بر شود دانک همان تو بدهی چونمشتری کنی غره بدانک میاور ماالوعد قلب جمع لکل ویل ز ترس

تنگیست را تو نفس نمود گشادی کبد آنک فی امش بسته را نفس خدا گفت

894

Page 135: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

رسید بستان سوی از بلبالن آن بدید نعره گلستان بوی نهان بستان صورتنگار زلف سر از وزد می صبا دید باد که را صبا لیک ظاهرست صبا فعل

دهد می ابد عمر لطف به عیسی دم قدید این عمر دم در کرد تازه ابد عمرعاشقی هر حق در رسید دولت پزید مژده می هوس دیگ فروخت می دل آتش

زد عشاق همه بر آشکار الست مزید نور الستش نور عشق پستان سر کزالهوی اهل بشر الرضا طبیب جدید ان روح خلعه لکم زمان کل

نضره یتبعهم نظره ندید بشرهم من له لیس سید رشاء منتبریزیان مفخر جان خداوند مزید لطف بختی همه بر شده دین و حق شمس

895رسید جان غلغله گذشت تن رسید وسوسه سلیمان چتر گور به فروشد مور

سرکشی کند چند آتشی فلک رسید این طوفان جوشش نشست کشتی به نوحکند مردی دعوی نژاد مخنث رسید چند نریمان و سام کشید خنجر رستم

رسن و عصا چند فن ز رسید جادوکانی ثعبان و موسی فریب از کنند ماربرست دردی ز صاف نشست پستی به رسید درد کنعان یوسف شکست گرگان گردنرسید سعادت صبح گذشت دروغین رسید صبح جانان بر از بقا جان و شد جان

را یعقوب فاقه را ایوب رسید محنت رحمان رحمت نبود دیگر چارهشهر به ایمان شحنه رفت چو باشد کی سلطان دزد و شه چون بگو باشد کی شحنه

رسیدفراق بی نگر وصل نفاق بی نگر رسید صدق کان شوم طاق طاق و طرنبین طاق

مات کرد مرا جان فاعالت رسید مفتعلن خدادان جان بمرد خداخوان جانمزید می او از روح پزید می دل رسید میوه پریشان حرف بروزید کرم باد

896بلند گردد تو کار چرخ ز گر مشو فکند غره بتواند تا کند بلندت زانک

زهد می حیوان کز منی آب گوسفند قطره آن نشد تا نشد قربان الیقسخت کوه نشود تا ریگ ذرات کلند توده زخم بیهده سرش بر نزند کس

ندید غل کس گردن گردنی نشود بند تا پای نشود کس روان پا نشود تاپدید شد غضبی در رحمتی سبقت قند پس به معود کوست دهند کس بدان زهر

نشد درختی که تا زمین از رست که بلند برگ نگردد شعله او نفروزد آتشمجو بلندی و زور دار میوه رز چو نکند باش کس ورا خار بدانک خرما پی اززفت درختان رسته ضعیف میوه پی نژند از میوه صورت شگرف درختان نقش

جهان جسم استن اولیاست مثل گزند دل بی و خلل بی قایمست دل به جسمناپدید دل هست پدید جسم چند قوت چند نگر غیب غیب انکار کی به تا

897بود دل سیه چه از شب که من دهم دل شرح سیه و زشت خلق خون خورد کی هر

شودظلم به شب این خورد می عاشقان جگر دمد چون می شب دل بر ظلم سیاهی دود

Page 136: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ظلم ز بازرهانش تویی شب رصد عاقله بر بزن راه فلک بر شبی نیمظالم از برهیم ما ظلم ز شب برهد لحد تا و گور چو تو بی فراخ جهان که ای

شود گلشن دوزخ شود روشن همه نور شب پرتو تو ز بتابد احد چونکمنست سینه پرتو چرخ کبودی رسد سینه می شفق به تا دلم خون جرعه

بدم سرکش و سرخوش بدم دلخوش و مسد فارغ در من گردن ببست غم بولهبآسمان هدف ما روان تو غم کشد تیر می غمش زانک دوان هم غم پی جان

توست لطف دردی صافیست اگر ابد جانم تا جان سر بر باد پاینده تو لطفخود نه ار خفیر گشت عصمتت عدد قافله در فزون بود ره ریگ از زن راه

آنک بیم از غم مرغ اندرکشید خس به لگد سر صد تو شادی زند می غم سر برجهد می من بازو پرد می چپم پزد چشم ها هوس دیگ من جان اگر شاید

هاست غنچه حامله گلبنان مثل وزد جان می صبا باد صبی غنچه جانبها غنچه دهن چون ببند دهانم گزد زود می زبان و خورد ای لقمه چنین زانک

898رود می کجا مست دل که من زدم رود بانگ می ما جانب خموش شهنشه گفت

زنی می درون ز دم منی با تو رود گفتم می چرا خیره برون از من دل پسماست دستان رستم ماست آن دل که رود گفت می غزا بهر خطا خیال سوی

رود سو آن از بخت رود کو طرفی رود هر می تا خواهد طرف هر مگو هیچشود می زمین گنج آفتاب مثل رود گه می سما سوی رسول دعا چو گه

دهد می کرم شیر ابر پستان ز رود گاه می صبا همچو جان گلستان به گهدرون ببینی تو تا برو دل اثر رود بر می وفا جوی دمد می گل و سبزه

صورتست بی و ساده جهان بخش رود صورت می پا و سر بی همه پای و سر آنکند خطایی چه گر صواب صواب رود هست می جفا به گر وفا وفای هست

روشنست بدو خانه روزنست مثل رود دل می بقا به دل رود می فنا به تندل ریخت شهان خون دل برانگیخت رود فتنه می جدا چه گر دل آمیخت همه با

پدید کس هر دل در آفرید خدا رود سحر می سها همچو برید جوزا کیسهداشتن نگه کیسه ابلهیست دال تو رود با می ربا کیسه پی جان و شد کیسه

گفت و بخندید سست کسی جادو رود گفتم می خدا ذکر کند کی اثر سحرسر تو سحر ولیک آری رود خداست گفتم می قضا حکم تک هم خوشت سحر

ماجراست جان و دل با را دلدار رود دایم می شما پیش اینک نیست او بر پوستاین دراست بانگ این سقاست رود اسب می سقا اسب برون کز کنان بانگ

899بود این نه عذار و عارض مرا بود یار این نه بار و برگ و نخل مرا باغ

عامه عهدشکن و خاصه اند بود گشته این نه دیار این اهل قاعدهچیست ترش وار غوره غار این در بود روح این نه غار یار عهد و پرورش

برد خرم و بار شمار بی غم بود سیل این نه بردبار یار از من طمعیار آن پزد می دیگ چه من جهت بود از این نه کار پخته میر راتبه

پیشم به ریخت دانه و کرد نهان بود دام این نه آشکار و داشت نهان کینه

Page 137: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

راهم ز برد و نهاد کژ من بود ناصح این نه مستشار و امینی شرطست شکفته چه از خار عیش چمن بود در این نه نوبهار شهره آن منبتدستم دو ببست من دزد آن شد بود شحنه این نه شهریار عدل و سایسی

بگویم خویش عذر که ندادی بود مهل این نه باوقار کوه تو چو خویدرشتش گفت ز خون بوی رسدم بود می این نه مشکبار ناف رایحه

بود این نه لطف و طعم و ذوق را تو بود نوش این نه عیار خوش مست شتر وانقالب خدعه ز کنم افغان شه بود پیش این نه عیار خوش نقد آن من زر

دریا چو گوهر شاه همه اش بود خزینه این نه دار خزینه را شهم لیکشکایت جمله و نثار این ست گله که بود بس این نه نثار مرا شکور شاه

900بگریزد ناگهان که لطفش دامن بگریزد بگیر کمان از که تیرش چو تو مکش ولی

بسازد که ها حیله چه ببازد که ها نقش بگریزد چه جان راه ز باشد حاضر نقش بهبتابد آب ز مه چو بجویی آسمانش بگریزد بر آسمان بر درآیی چونک آب درمکانت به دهد نشان بخوانی المکانش بگریزد ز المکان به بجویی مکانش در چو

گمانست مرغ وجود اندر تیزرو پیک بگریزد نه گمان از وار یقین که بدان یقیننی ترس ز بگریزم آن و این ملولی از بگریزد ز آن و این از لطیفم نگار آن که

که گلی نه گل عشق ز بادم چو بگریزد گریزپای بوستان ز خزانی باد بیم زبیند گفتن قصد چو نامش گریزد بگریزد چنان فالن آن که نتانی نیز گفت که

نقشش نویسی گر که تو از گریزد بگریزد چنان نشان دل ز بپرد نقش لوح ز

901باشد چه نگار مرا بنوازد دمی باشد اگر چه بهار آن از بخندد درخت این گر

چونی که یار خیال آید من پیش به باشد وگر چه نزار تن بپذیرد نو حیاتجادو غمزه تیر به اویم خسته باشد شکار چه شکار ای که بخواند مهر به گرم

عشقش قراری بی ز آبم سر بر کاسه باشد چو چه وار کوزه دوست لب به رسم اگرشد پر گوهر و لعل چو اشکم ز خاک باشد کنار چه کنار دمی گشاید وصل به اگر

گشادم بار هزار شکایت چیست باشد بگفت چه بار هزار را جان ماهی بهر زگسستم عقل مهار حریفان قطار از باشد من چه مهار یکی مستش اشتر پیش به

فکندم بار وگرچه گسستم مهار باشد اگر چه قطار این از گیری کم شتر یکیهین کن کوته که کند می نظر خشم به باشد دلم چه هزار از نکته یکی بجست اگر

عشق و دل غار یار ابوبکر و احمدست باشد چو چه غار یار دو جان یکی و بود نام دویک وگر باشد هزار خود گر شیرین باشد انار چه شمار دگر فشردن به یکی شد چو

نگذارد الف ولی یکستی خمر و باشد خمار چه خمار ببین میانه ز شد چو الفبنماید نو ماه تبریز مفخر شمس باشد چو چه بار و کار ز موزون نمایش آن در

902فروشد گنج به پا چو عیشی بگیرم سر شد ز رو همه ها پشت که پناهی و پشت روی ز

برآید که دل برای هرگز نشینم فروشد دگر عشق کوی که دل آن برآید کجا

Page 138: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آیند من سوی عشق ز آتش چو شد موکالن او از فتنه جمله که گریزم عشق سوی بهخوابش نه ماند چشم نه شرابش ز سرم در چو که سرم مگر نابش ساقی دست به

شد کدواو نمک از چشیدم نشستم عشق خوان خود به کردم لقمه شد چو گلو عشق چو مرا را

معانی جویبار به دویدم دست به شد سبو سبو به جان آب چو سبویم گشت آب کهرومی طرفه سوی به برفتم شام فروشد نماز زود بام ز خویشم در بر دید چو

منور های شعله چو کرد برون دریچه از شد سر او همه جملگی به بنده و خانه و بام کهدهان دست معانی نهیم نازکست که شد بر همو و جان سوخت تبریز مفخر شمس ز

903نگذارد را تو دلم نخواهی تو مرا بگمارد اگر خدا اگر گرایی صلح به هم تو

نگرانت دل و جان به داری عاشق برآرد هزاران تخت به را که دولت و سعادت تا کهالیمان فتند عجب مفلس عاشق عشق دارد ز چه امید گدا شد شهان رشک آنچ که

جان طلبد خدا از که مرده ز مدار سپارد عجب آب به دل که تشنه ز مدار عجببجوید دیده نور که کوری ز مدار بارد عجب غربت اشک که اسیری چشم ز یا و

وجودم شدست دعا بکردم که دعا بس آرد ز خاطر به دعا رویم بیند که هر کهمرا کردم خدمت و چونی سالم که نگذارد بگفت کیمیا چو برآید چه مس مهم

مصور فکر وفق به صورت باشد نفشارد چگونه کفش گر انگور شود می چگونه

904شد می چه زار بنفشه قدسی حضرت باد شد ز می چه بهار آن از حقایق های درخت

حقایق شهر به بشد خالیق دیار از شد دل می چه دیار آن در دل کاین داند خدایظریفان نوش و نای ز حریفان هوی و های شد ز می چه نار شراب و صبوح نور هوایدل بی عاشق هزار و مست بلبل شد هزار می چه یار روی ز تحیر مقام آن در

را خود عاشق کشید سیمین بر در عشق شد چو می چه کنار آن در شکر چو های بوسه زگل تو مستی ز که طرف آن ندانی در خار چه ز خار که عجب و چشید چه گل که عجب

شد میخرامان عشق قبول جانان خلعت شد میان می چه بار و کار ز تجلی بارگاه به

درآمد عشق خاک به و آب و آتش و باد شد به می چه چهار هر عشق نظر یک نور بهدرختی به آتشی زد تبریز مفخر شمس درخت چو لطیفش های شعله شد ز می چه بار و

905نداند نیز عشق که جایی به عشق ز بماند شدم خیره عقل که جایی به کار رسید

رهیده گشت عقل ز رسیده ظلم برهاند هزار کیش بگو جا این شد بسته عقل چوببستی عقل به دل که مستی تو که مگر بنشاند دال کجا را تو نیابد نشست او که

فشانست روح عشق و نشانست عقل بفشاند متاع جان نثار نظاره وقت عشق کهببندی تو هم به گر عقل و دل و جان نرساند هزار روزنش به نباشد تو با عشق چوزلفش دو دام به مگر تو نرسی بت روی بپزاند به کوششت که کن می کوشش ولیک

Page 139: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گشایش اوست دست بست را تو چشم باز کبک چو چو را تو کویی سر هر به ولیدواند

عنایت آستان ز دارد بالش آنک نماند هر خفته هیچ که اویم خفتن غالمشیری دل میانه آهو گیرد برهاند میانه او شیر ز دیگر آهوی هزار

قبولی یافت مرغ صیاد درونه در بپراند چو او دام ز گرفته مرغ هزارباشد شده دین شمس و تبریز به که دلی آن دواند هر اسب چرخ میدان به ماه شاه چو

906شد برون و سرخری بستان ز خشم فزون گرفت زشت خوی به صورت به بود زشت چو

شدشد سیه و دید کوره قلب و بد سیاه دل شد چون نگون خانه کنج به بد تهی قازغان چو

اصلی زنده نبود جنبش به بود ژیوه شد چو سکون و بازرفت عاریه جنبش نمودچه ار بولهب کفر ز احمد صیقل شد نیافت خون قنینه دلش مکرش ز و سرکشی ز

فکرت رخ آینه چو در نمد به شد فروکشم حرون کی شد رام کی بنمایم آینه چورا خود خواطر بجز نگویم هجو که جنون منم گاه و گشت عقل نفسی خاطرم که

شدخود سر به شمر جدا شهری تو درونه فیکون مرا کن به من شهر آن نشد گل و آب به

شدبیرون از من بد و نیک با ندارم وسوسه سخن ز این و رفت کجا و کرد چه آن که

شد چوننادان دل کشد خود به را هجا که کن شد خموش کنون نه کژنگر نظرهای بود همیشه

907نشاید که مرا دل فراقت دست به نشاید مده که بتا مکن را خود کشته تو مکش

برمیدی من ز چرا گزیدی لطف به نشاید مرا که جفا مکن وفاها نموده ایاسعادت قبای مرا لطفت خازن نشاید بداد که قبا چنین من تن ز مکن برون

را دل نباشد قفا رویی همه دل نشاید مثال که قفا مده مگردان روی تو ما زکآری تو لطف بگفت گفتم تو وصل نشاید زحدیث که چرا مگو آری گفتن بعد

نگوید تلخ نبات نباتی و قند کان نشاید تو که ما روی به ها سخن تلخ مگویجانی چو یکیست هر که سخنانی آن نشاید بیار که را چراغ شب این در تو مکن نهان

بیرون نه تنست در نه شد تن کاهش که نشاید غمت که کجا مگو جا در نه آتشیست غمسو آن از دل از خیالت چون بی عالم ز نشاید دلم که جدا مکن مسافر دو این میان

کن نظری صوفیان به خانه در آن نشاید مبند که صال بگو تنها به رنج به مخورآمد دل دام فکر که فکرت ز بخسب نشاید دال که خدا بر مجرد که بجز مرو

908گردد عدو تو دندان گیرد درد گردد چو او بگرد طبیبی به تو زبان

آرد شکست اگر کدوها ز کدو گردد یکی کدو آن گرد همه بند شکستهآب برد سبوگری سبوی چو سبو صد گردد ز سبو آن گرد او خاطر همیشه

Page 140: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

عجب نیست و حبیب ای تویم گردد شکستگان جو بنده تو لطف و پادشاهی توویند غالم ها لطف کاین تو لطف قند گردد به خو خوب و خوب شکر چو او از زهر که

رسد دیو به تو الحول حالوت گردد اگر رو ماه و دیو آن شود خو فرشتهرضا به کند نظر را گنهی گردد عنایتت شو گناه دل از گنه آن طاعت چو

عصا مار زنده مرده شود پاک گردد پلید بو مشک آهوست تن در که خون چودادی ره سوییش بی سوی که ای گردد رونده سو به سو گمراه خاطر چو کجااست عشق تو نام و جهانی جان جان گردد تو علو بر یافت پری تو از آنک هر

شد شیرین عشق ز دهانش کی هر که گردد خمش گو و گفت گرد کو نباشد روادید جانان بحر که کس آن که باش گردد خموش جو گرد که نتواند و نشاید

909سازد پادشا خاک از که پادشاست سازد چه گدا خویشتن گدا دو یک بهر ز

مسکینان چو کند کدیه سازد باقرضواالله متکا و ملک بدهد را تو تا کهدهد حیات را مرده برگذرد مرده سازد به دوا را درد درنگرد درد به

کند آب باد ز فسراند را باد او چو از جوش بدهد را آب سازد چو هوافانیست جهان کاین خوار جهان به مکن سازد نظر بقا عالم عاقبتش به او که

را مس کند زر که آید عجب کیمیا سازد ز کیمیا لحظه هر به که نگر مسیمهراس دلت بر هست گر قفل سازد هزار دلگشا که کن طلب عشق دکانبتخانه به آلتی و قلم بی که سازد کسی ما برای زیبا صورت هزار

برساخت ما بهر ز مجنون و لیلی سازد هزار خدا خدا بهر که صورتست چهمگری اش سختی ز تو دل آهنست سازد گر صفا آینه کرمش صیقل کهروی خاک زیر به ببری چو دوستان سازد ز لقا خوش حریفان مور و مار ز

ساخت موسی دار پشت و مدد را مار سازد نه وفا جفا عین ز لحظه لحظه نهبنگر زمان این تو خود تن گور سازد درون دلربا خیاالت چه دم به دم کههیچ نبینی او در بازشکافی سینه سازد چو کجا او که کس نزند زنخ تا که

مپرس باغ ز خور انگور که شدست سازد مثل رضا چشمه صد دو سنگ ز حق کهنبود اثر آب ز بجویی سنگ سازد درون عال و پستی از نه سازد غیب ز

چون و چگونه این آمد چون و چگونه بی سازد ز ال او از خود گو بلی هزار صد کهروان پاره پیه دو از نگر نور جوی سازد دو اژدها که را عصا مدار عجب

کجاست نطق کهربای نگر گوش دو این سازد در کهربا سوراخ ز که کسی عجبکند ایش خواجه و جان بدهد را سازد سرای سرا او از باز بکشد را خواجه چوشدست خاک زیر به خواجه صورت چه سازد اگر کبریا ز وطنگه خواجه ضمیر

برفت خواجه پرست صورت مردم چشم سازد به قبا دگر نقش ز خواجه ولیکگوی کم ثنا و مدحت زبان به کن سازد خموش ثنا و مدحت را تو خدای تا که

910نرسد آسمان اسرار آستانه نرسد بر نردبان هیچ یقین و فقر بام به

کند سیر چو معرفت در عارف نرسد گمان گمان آن اندر مه و اختر هزارخراب جهان این در شد جغدصفت که نرسد کسی گلستان به و ببرید بلبالن ز

Page 141: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

حرص ز جوست جو دانگ یک به که دلی آن نرسد هر کان به او جان شود بسته دانک بهبتان ز مکان این در را خود حس مده نرسد علف المکان به مکانی گشت چو حس که

یاران از بماند متانس آهوی نرسد که ارغوان مرعای به و زار الله بهپیوندی مکه به تا روی عکه سوی نرسد به همان همین کت مجو محال برو

بویی می و بری بینی به سیر و نرسد پیاز آهوان ناف دم پیاز آن ازضمیرستت گنجینه سر اگر نرسد خموش زبان رسد دل هدی ضمیر در که

911باشد روان من تابوت چو مرگ روز باشد به جهان این درد مرا که مبر گمان

دریغ دریغ مگو و مگری من باشد برای آن دریغ درافتی دیو دوغ بهفراق مگو ببینی چو ام باشد فراق جنازه زمان آن مالقات و وصال مرا

وداع وداع مگو سپاری گور به باشد مرا جنان جمعیت پرده گور کهبنگر برآمدن بدیدی چو باشد فروشدن زبان چرا را قمر و شمس غروب

بود شروق ولی نماید غروب را باشد تو جان خالص نماید حبس چو لحدنرست که زمین در فرورفت دانه باشد کدام گمان این انسانت دانه به چرا

نامد برون پر و فرورفت دلو باشد کدام فغان چرا را جان یوسف چاه زبگشا طرف آن سوی این از بستی چو باشد دهان المکان جو در تو هوی های که

912کنند مبتالت که جا آن مرو کنند نگفتمت پات بسته درازند دست سخت کهدامست در دام سوی بدان که کنند نگفتمت رهات کی دام در درفتادی چو

مستانند طرفه خرابات به کنند نگفتمت ترهات تیر هدف را عقل کهبربایند لقمه چو را دلی سلیم تو کنند چو مات طرح به را شهی پیاده هر به

کنند گرد و دراز خمیرت مثال کنند بسی کهربات بار صد دو و کنند کهتجگرخواران آن پیش تنکی دل مرد کنند تو شوربات جگربند چو روی اگر

خویش دانش و کمال بر مکن اعتماد کنند تو هوات در زود شوی قاف کوه کهبرسازند تو گل از عجب مرغ کنند هزار هات چه دگر تا گذری گل و آب ز چو

پوست ز پنبه که چنان تن این از کشندت کنند برون جهات بی خیالیت شخص مثالیابند راضیت احکام کشاکش در کنند چو مرتضات و برهانند ها رنج ز

سخن پست کودنان این که باش کنند خموش ژاژخات لحظه همین و اند حشیشی

913منند چشم نور که کسانی گوش به شکنند بگو ها توبه که شد آن نوبت باز که

دم آن بشکنند سوگند و توبه زنند هزار حسن طبل دالرام های غمزه کهطرب روز روز و خرابست مست یار کنند چو چه بگو بیا مستی و شنگی غیر بهبرو روی آب به بگفتم هوش گوش بکنند به بنت از هم قافی که ار دم این کهفروش باده پیر برد گرو خرقه که بس اند ز بوالحسن جمله خرابات کوی به کنون

کانی قنینه جانی مطرب تنند بگیر تو بی جمله که تنتن تنتن نوازعشاق حلقه به شو نگین همچو ممتحنند مقیم جمله عشاق حلقه غیر که

Page 142: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نیست عاشق که هر که مردان جمله جان زنند به چه زنان ببین معنی به زنند همهنیست جان آن کش هر که ها جان جمله جان تنند به چه فروتنان کن نگه تنند همه

چیست سپیتر این از گفتی که باش یاسمنند خموش چه اگر گلیمند سیاه خسان

914وجود گشت بلند دل ای تو پست بانگ موعود ز قیامت خود یا صوری نفخ تو

بمرد و بداد جان خلق بسی که ام داوود شنوده نغمه و آواز لذت و ذوق زداوودست بانگ برعکس تو نوای موجود شها شود می زنده این از و بمرد آن کز

رباست حلقه ولیک نوایت نیست حلق بربود ز او حلقه چو را ربا حلقه هزارخوردی کجا می دوش بگو راست تو سرود دال به مولعی امروز تو پگاه از که

آرد می گشاد رو زان تو بانگ و فرود سرود جسم ز نی معالست روح ز آن کهگشاد نگشتی جسم بند دیدی چو ندرود جان بد دخل کشت نکو تخم که هر که

گلستانیست از فقر گل بوی که مرود یقین درخت بی دید کسی هیچ مرودبرد را او بوی برد بو چو که کسی گشود خنک چشم بیافت گشادی که کسی خنک

یوسف کرته بوی این از که کسی زود خنک واشد خسته یعقوب دیده چو دلشدل روزن است بسته ما ناسپاسی لکنود ز لربه انسان که گفت خدای

یار از رسد می سود طلبی می سود سود تو چه سود کجاست کز نبری پی چو ولیگردد زمین در که را خدا ایست کبود ستاره چرخ و آفتاب ویست هوای در که

مومن صومعه به درآید که سحر مقصود بسا بجو من ز سعدم ستاره من کهچرخ بر و زمینم اندر من که ام خدود ستاره خیال چون یابند مقامم صد به

نور را سماییان شمعم را بود زمینیان را ستارگان روحم را فرشتگانخورشیدم ولیک نمایم ذره چه وجود اگر کل مراست نمایم جزو چه اگر

ست بوده آسمان حاجات قبله چه جود اگر بین نگر من سوی منگر آسمان بهاو از دارد ننگ تقلید و نخوت روی مسجود ز خدا بود بس خود که وار بلیس

راست او سجود این که آدم گویدش جحود جواب و ضالل از بینی می دو و احولی توآورد فرود ای پرده چرا و چون گرد حسود ز چشم میان دولت اختر میان

باد افزون تو پرده رو گوید مردود ستاره حضرتی ز تنها نماندی من زست پرده این اندر که جوابی و سوال نمرود بسا را خلیل ندیدی حجاب بدینیار دو میان خدا ای حسد است پرده گرگ چه چو زمان این اند بده جان چو دی که

عنودپرده این از پیش ابلیس که بود پرده پیمود چه می ارض و سموات بام سجده به

نیاز به و رقت به و نشاط به و رغبت افزود به می مهر مناجات گونه گونه بهیخ بر خر همچو ماند حسدی پرده آلود ز حدث بدین بالش و پر همه آن که

کردی حدث رو راند فلکش مسجد پالود ز همی حدث و نشنود می حدیثسبب چه ام کرده چه حجت چه به روم ودود چرا فرد خدای ای کنیم بحث که بیاتست کرده جمله که کردی تو دست به یهود اگر و مسیحیان و ثنی و ضاللت

بود این تو مراد کردی گمره چه محمود مرا یک خلق ز نبینی که کنم چنانبلند کوه به برآ بگذارم اگر مشدود بگفت لنگر چو فرورو قعر نه وگر

Page 143: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

غروب غراب ای من با رسد بحث چه را ز تو شدستی مسخ نه مورود اگر لعنتما در از ببرد گردد تو مات که معبود خری ما چو عابد بود که نخواهمش

بود عقل چراغ دستش به که کسی دود ولی سوی رود کجا و نور گذارد کجابکشم را چراغ آن دمی به من ربود بگفت صدق چراغ نتاند باد بگفت

موهبتم چراغ بر او کند پف آنک موقود هر هیزم چو ریشش و سر آن بسوزدباز کلی عقل که را خدا شکر مسعود هزار طالع به آمد فرقت بعد ز

آمدنش بهر بسوزیم سپند عود همه چون را خویش بسوزیم که چه سپندببریم خود خویش ز او بنمود را خویش دودآلود چو کاه آریم چه طور کوه به

ظلمت ساکن شدستیم مار و موش محدود چو عالم مقیمان خاک درونخاک از ایم نه برون دزدی پی جز موش مفسود چو کژ رفتن آن از برخوریم چه

کنی اژدهاش کرد رها ماش موش اسود چو جمله شود خوانش طالع گربه چوموشان تا آفرید بدان گربه خلود خدای حبس به اندرون خاک به شوند نهان

تو از پیش که دمت غالم مسیح مسدود دم دم راه گیر دم زمانه از بداو کرد کسی کش آنند کس کسان بخشود همه او بر چون ببخشید جهانش همه

داری زبان بی گفتار که باش پود خموش حرفش و بانگ و نطق نبود او تار کهتبریزی شمس برآورد سجده ز سر سجود چو به سر نهاد مومن و کافر هزار

915شراب عشق ساقی که رسید بیا رسید باره چاره که بیچارگان بر ببر خبر

گشاد شرابخانه و رسید عشق رسید امیر خاره سنگ به عقیقش همچو شراباو از شد روان شکر و شیر چشمه رسید هزار گاهواره طفالن به و کرد شکافامام گشت عشق چو شد پر مسجد رسید هزار مناره آن از النوم من خیر صلوه

رسید کاسه که را حلیماب دیگ رسید بریز دردخواه که را خم سر هل گشادهدرتافت خاکیان به جمالش آفتاب رسید چو نظاره پی هفتم پرده ز زحل

دیدیم او تاج چو فریدون جمله رسید شدیم ستاره آن چو منجم جمله شدیمراه زد او عشق چو برهنه جمله رسید شدیم سواره او چو پیاده جمله شدیم

دلبر آن لطف به درآمد پاره پاره رسید چو پاره پاره پرخون دل طمع بدانحضرت این در شو گوش همه و زبان رسید بده گوشواره گوش پی که کن شتاب

916گوید این خاک ز برآید برگ و روید درخت همان را تو بکاری چه هر خواجه که

مکار عشق که جز ماند نفسی اگر را جوید کهتو می آنچ هر مردم قیمت چیستبنشین بخوان بیا و خویش ز دست دو شوید بشو رو و دست که آمد وی بهر آب که

اوست خانه به او معشوق که سلیم پوید زهی می گزاف نیاید خانه سوی بهعیسیست گر دوانه آید مریم سوی بوید به خر کمیز تا بهل است خر وگر

هشیار بود چون ساقیست همره که نیفزوید کسی چرا لمتر نباشد چراباشد چرا ترش شد عسل کان که موید کسی چرا بگو ندارد مرده که کسی

خندد چرا گل که پنهان بگویم را بینبوید تو و گیرد کف به گلرخیش کهخوانند این خلق قرن صد به که غزل نفرسوید بگو آن بافت خدا که را نسیج

Page 144: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

917مدهید صفا می جز صفا یارکان مدهید به جدا جدا بدیشان دهید می چو

بود حرام آمیختن قدح چنین این مدهید در خدا می جز خدا عاشقان بهکنید جامه آفتاب از ره مدهید برهنگان قبا را عشق ره برهنگان

نرسد گردشان به صبایی باد هیچ مدهید چو صبا وعده از خبر جانشان بهوصل بوی گرفت به قرار عاشقی مدهید اگر ها بهانه نپذیرم را بهانه

عاشق من و مست معشوق و حاضر مدهید شراب مرا بو به نباشد قرار مراآتش از ایم زاده ما و آتش مدهید شراب ما به جز شناسید حریف اگرمرهم بود غازیان چنین زخم مدهید برای دوا بدو ندارد درد که کسی

مفخر تاج آمد چو دین شمس مدهید تبریز لقا بدان جز جهان دو هر لقای

918شمشاد با روم شاه کند کارزار شاد چو باشم چگونه خرم گردم چگونه

زنگ چو طبع جهان و روم چو عقل جهاد جهان و کارزار ست فتاده دو هر میانعالم در شماست مراد چه هر و ایجاد شما و مبدا خداوند طریق و من

طریق امن نیست شمشیر دو اختالف اضداد به شورش ز مقرر اختالف کهخردست نصیبه مقرر ملک جماد ولیک و سنگ و کلوخ نداند خوف و امن که

ندهد می نور خانه این در عقل باد چراغ یاغی ز لهب دارد که پیچ پیچ زجهل به رست بهیمه و علم به رست زاد فرشته مردم بماند تنازغ به دو میان

علیین سوی علم کشدش همی باد گهی بادا چه هر که پستی به جهل گهیشرا این ظفر کند سو یک به که جان منقاد نشسته و خوش شوم کشاکش ز رهم تا که

بستی دهان چون قصه این شد کاره نیم فریاد چو و فتنه و شر و ولوله بیم ز

919برد خواب عشق و عشق مرا خواب نخرد ببرد جو نیم به را خرد و جان عشق که

خوار خون و تشنه ست سیاه شیر عشق نچرد که همی عاشقان دل خون غیر بهآرد دام سوی به بچفسد تو بر مهر نگرد به می دور ز پس آن از درفتادی چوباک بی شحنه و درازست دست فشرد امیر می گناه بی و کند می شکنجهگرید می ابر چو آید کفش در آنک فسرد هر می برف چو وی از شد دور آنک هر

درشکند خرد لحظه هر به جام بدرد هزار و بدوزد دم یک به جامه هزارفروخندد و بگریاند چشم شمرد هزار یک و زار زار بکشد کس هزار

سیمرغ پرد خوش که چه اگر قاف کوه نپرد به دگر فتد ببیند عشق دام چوجنون به یا شید به کس نرهد او بند خرد ز به عاقلی هیچ نرهد او دام ز

نی گر او از من های سخن ست سپرد مخبط می که ها راه آن تو به نمودمیگیرد سان چه را شیر کو تو به شکرد نمودمی را شکار چگونه که نمودمی

920

Page 145: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

باشد چمن رونق آن عاشق که من کسی چو دلی بی در که مدار باشد عجبنیست ره را صبر مگویید صبر باشد حدیث ممتحن یار بدان که دلی آن در

بجنباند را خویش سلسله عشق باشد چو بوالحسن و فالطون عقل جنوننبرد جان عشق ز جانی که عشق جان باشد به بدن صد و برج صد درونه وگر

قویست شیرگیر عشق شوی شیر چو باشد اگر کرکدن عشق شوی پیل چه وگرگریز برای درروی چهی قعر به باشد وگر رسن بسته او از گردن دلو چو

عشق شکافد می موی شوی موی چو باشد وگر زن باب عشق شوی کباب وگراوست از هم معدلت و عشقست عالم باشد امان زن و مرد عقل زن راه چه وگردلست دمشق وطن را سخن که کن باشد خموش وطن چنین کش ورا غریب مگو

921کند حجاب جان ز جان از خیزد که کند سخن حجاب زبان دریا لب و گوهر زایست مشعله شگرف چه اگر حکمت کند بیان حجاب بیان حقایق آفتاب ز

دریا چون خداست صفات و کفست کند جهان حجاب جهان این کف بحر صاف زرسی آب به تا که را کف تو شکاف کند همی حجاب آن که بمنگر بحر کف به

مندیش آسمان ز و زمین های نقش کند ز حجاب زمان و زمین های نقش کهبشکاف را حرف قشر سخن مغز کند برای حجاب بتان جمال ز ها زلف که

پنداری حجاب کشف که خیال هر کند تو حجاب همان خود را تو که بیفکنشفنا جهان این حقست آیت کند نشان حجاب نشان این حق خوبی ز ولی

وجود ایست قرضه چه ار تبریز شمس کند ز حجاب کان ز را جان که ایست قراضه

922بود کنار و بوسه هوس را عشق بود چو قرار را که جان بود قرار را که

رود شکار شه چو بخندد بود شکارگاه شکار شه که دم آن گویی چه ولیمرا خمار نشکند می ساغر بود هزار پرخمار چشم چنان مست چو دلم

شود ذره ذره خاک شوم خاک که بود گهی نگار عاشق من ذره ذره نهشنوی هو و آوازهای که غبار هر بود ز غبار آن اندر من ذره بدانکخجلم ازو و ساکن شود آه ز بود دلم شرمسار تو ماه ز آه چه اگر

نیست چیزی زمانه اندر صبوری از بود به عار سخت تو از صبر که تو از نه ولیکاری غم در فرورفته خویش به بود ایا کار چه میان از نروی برون تا تو

اندیشه لعاب زدود عنکبوت بود چو تار و پود پوسیده که مباف دگربداد که بدو را اندیشه بازده تو بود برو نثار کان اندیشه به نه نگر شه به

نگویی تو باشد چو او گفت تو بود گفت کردگار بافنده نبافی تو چو

923آلود خواب خمار ما جان ساقی بگشود رسید سبو سر زرین ساغر گرفت

گران رطل صالی و جان باده زودازود صالی گاه به خماران به دهد می کهعزیز صبوح زهی مبارک صباح سجود زهی و رکوع ما ز و شراب جام شاه ز

یار دولت و ندیم سلطان و صافی بود شراب چه میانه در که گفتن نیارم دگر

Page 146: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

فروریزد سرش بر نخورد می آنک کبود هر و کور جهان در برو که بگویدشمرده خورد می مرده او در که جهان این نغنود در دمی یک و ناسود و عاقل نخورد

پاک باده رسید را شکم داشت پاک زهی چو و شراب و زهی گفت و بزم و جامشنود

بینی را مست و نبینی تو را پردود شراب ها خانه و را دل آتش نبینیآید بد بوی چه بسوزد چو خسان عود دل و عنبر فزود بسوزد چو شهان دل

بردی جان که رو مست هر رخ بر محمود نبشته عاقبت که ساغر لب بر نبشتهتو بنده زهره که مطرب دف بر مسعود نبشته طالعت که ساقی کف بر نبشته

فرعون کوری به عمران موسی نمرود بخند کوری نوش خدا خلیل بخوربدی مست خدای شراب ز اگر مردود بلیس طاعتش هیچ نشدی گنه صد ز

هشیاران پیش به خمش که کنم افزود خمش خیالشان و شدند خیره خلق که

924برید سالم من ز مقدس های روح برید به پیام من ز مقدم عاشقان به

ابر چو فراق شب برقم چو وصل روز برید به کدام بگو مشوش حال دو این ازخورشید آن پیش به گر شما خصم برید خدای نام چراغ و ستاره و شمع و ماه ز

عشقش مطبخ ز ار شوی کاسه برید سیاه خام های دیگ کرم خوان سوی بهآرید کجا از آتش شما که دهم برید نشان خرام خوش شهنشاه نعل برق ززنهار هان و هان تندست مرکب برید ولیک لگام شما ار لگام نه هلد زین نهبرید مرده چه اگر را جا آن یابد برید حیات حرام اگر جا آن گردد حاللبگشاد جان پای ز عشقش چو بند برید هزار مقام آن به گرفته دست دو مرا

را ز ها غزل این نبشتیم عشق برید لوح غالم این از تبریز مفخر شمس به

925عید در بر همدیگرند پهلوی ماه عید دو منور مه و یار مصور مه

اسرار در اند آورده هم به سر دو هر عید چو سر در اند افکنده وسوسه هزارصدف همچو خلق برقصند بحر موج خبر ز بی صدف همچو عید ولیک گوهر زرسول ست آمده عید این باقی عید عید ز بر برد را تو سپاری عید به دل چوگوید می چه دهل بگویم عید روز عید به لشکر رسید برجه مردی تو اگر

بنگر حق برای دادی که دو عید قراضه پرزر گنج گیر عمل حسن جزایجهاد و صوم سنگ ز شکستی شیشه چو عید وگر ساغر ز بکش هم سقا حالل می

باز چون بازپر شاه سوی شکار این عید از کبوتر شه ز مژده به درپرید کهکن قربان روزه به حرصت فربه گاو عید تو الغر هالل تبرک به بری تا که

یزدان عنایت قربان نکردی عید وگر خنجر به کند ذبحش که هست امید

926دانید نمی اگر جانست کعبه بگردانید حبیب رو بگردید که طرف هر به

جسمید شما اگر عالم به ویست جان جانید که شما اگر هاست جان جمله جان کهفدا کیست جان که امشب برآمد بستانید ندا نقد که جا از من جان بجست

Page 147: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

رویم بر عشق نبشتست نکته برخوانید هزار عاشقید شما چو دل حال زآید عاشقان به دم هر که ساغرست مردانید چه که ساغری چنین کشید شماشوید ملول اگر تماشاست و باغ عشق فرومانید که اگر تازیست مرکب هواش

بود بحر ز ماهیان همه نان و آب نانید چو لب عاشق چرا ماهیید چوجسمست او نام و رنج از پر ایست برهانید قرابه تمام و بربزنید سنگ بهتبریزی شمس بهر قفصم در مرغ بدرانید چو و بشکنید قفصم دشمنی ز

927گوید ما حدیث پس این از بلبل باغ گوید به دلربا یار آن خوبی حدیث

رقصان شود و افتد بید سر در باد گوید چو ها چه هوا با کو داند خدایچمن سوز ز اندکی کند فهم گوید چنار دعا و خوش برآرد پهن دست دو

دزدیدی که از حسن کان گل از گوید بپرسم کجا ولی بخندد سست شرم زمن چو نیست خراب گل بود مست چه گوید اگر شما با مخمور نرگس راز که

رو مستان میان در طلبی رازها گوید چو حیا بی سرمست سر را راز کهکرم خاندان و کرمست دختر باده گوید که سخا از و گشادست کیسه دهانکریم ذوالجالل ز عرشی باده گوید خصوص خدا مگر آن کرم و سخاوت

شیره آن بجوشد عارف شیردانه گوید ز صال را تو او تن خم قعر زداد تواند هم شیره دهد شیر سینه گوید چو ماجرا جاریش چشمه سینه زشود باز خرقه روح آن شود مستتر گوید چو قبا این ترک بنهد سر و کاله

وار الابالی باده خورد عقل خون گوید چو کبریا اسرار و گشاید دهانکرد نخواهد باورت کس که باش گوید خموش کیمیا آنچ نخورد بد مس که

آفاق مفخر تبریز سوی ببر گوید خبر ما دین شمس را تو مدح که مگر

928باد تو روی فدای مقدس جان نزاد هزار و ندید کسی خوبی تو چو جهان در که

عاشق آن نثار دیگر رحمت افتاد هزار شهی تو چو هوای دام به او کهصفت ز یا کنند حکایت تو صورت بنیاد ز زهی خوبتر یکی ز یکی هر که

سحر رشته همچو داشت گره هزار بگشاد دلم گره همه آن خوشت چشم سحر زعشق دیده دو هر گشتست تو ز شاگرد بلندبین قوت تو استاد ببین حکمت و

پیشت کالبد و عشق و دل ایم دلشاد نشسته دگر وان مست یکی و خراب یکیبخندانی و بگریانی تست حکم باد به چون تو عشق و درختیم شاخ چو همه

سبزیم بدان هم زردیم تو عشق باد مراد به جمله راست تو والیت جمله راست تواثر چه را بهار داند چه سنگ و شمشاد کلوخ و سنبل و پرس چمن ز را بهار

گرداند باد سوی برون ز را یاد درخت یعنی اندرونست باد را دل درختست خفته خوش چه دلم زلفت سایه زیر و به کش و خوش و لطیف و مست و خراب

آزادبجهانید خواب ز را دلم تو غیرت فریاد چو دردهد فریاد و خیزد خمار

گردم غلط مرا مر کنی مست چو منقاد ولی شوم چرا امیرم که برم گمانتو همه و تو کای بگوییم درد وقت بنهاد به ما میان حجابی رفت درد چو

Page 148: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

بینی عاقبت عقل کند که زمان آن باد در بادا هرچ که برآید عشق ز ندا

929مراد اصول ای تو خوب رخ آن عشق مباد ز قبول اش توبه کند توبه که آن هر

را یزدان سپاس هزاران و شکر بازگشاد هزار بال و پر جهان به تو عشق کهعمری تو جمال صباح آرزوی اوراد در سحر هر خواند همی پیر جهان

کردی شهنشهی بنمودی نداد برادری تو خوبی و حسن آن که ماند داد چهسال ده شب نخفت یوسف که ایم زاد شنیده شه آن بخواست حق از را برادران

کردی کنی عفوشان اگر خدای ای بنیاد که این در فغان صد درفکنم نه وگرپشیمانند بس که ایشان از رب یا افتاد مگیر ناگهان به ایشان کز گناه آن ازشبخیز از کرد آماس یوسف پای فریاد دو و گریه ز چشمش آمد درد بهافتاد فرشتگان و ملکوت در بگشاد غریو بندها و بجوشید لطف بهر که

تان چهارده هر که خلعت چارده عباد رسید سرور و رسولید و پیمبریدرا پیران اجتهاد روز و شب بود فساد چنین و عذاب از برهانند را خلق که

برگذرند و تمام را کسی کار جواد کنند و کریم زهی نداند خدای جز کهخشکی در ایلیاس بحار سوی خضر استمداد چو کنند می شدگان گم برای

روان رنج برند و روان گنج لباد دهند کنند برون اطلس خلعت دهندفردا بگویمت را این باقی است سواد بس و ظالم بی نیست بود ماه چه ار شب

930بگشاد بندها که را خدا شکر و بگشاد سپاس ما بند بستیم چو شکر به میان

من ناله و دعا از فلک رسید جان بگشاد به دعا ره اندر خود دهان فلکجستن وفا در سوخت ما سینه که بس بگشاد ز وفا صورت از عرق ما شرم ز

بنمود کجا هر سهیلیم روی بگشاد ادیم کجا هر عشقیم چشمه غالمبود نهانی در صد دل دریچه بگشاد پس خدا بنده خدا بود بسته که

خورشیدست و ماه قندیل دو که سرا این بگشاد در سرا روزن دل جانب ز خداگفتند بلی ها جان و حق گفت بگشاد الست بال ره حق بلی صدق برای

931دارد را تو دل که کن نظری دل به دارد مها اقتضا مراعاتت به شب و روز به

گنجد نمی جهان در فرح ز و شادی دارد ز لقا خوش دالرام تو چون که دلیشود گرم پشت که را آن تو آفتاب دارد ز چرا حذر نباشد دلیر چرا

دارد غمی دلم ار توست شادی بهر دارد ز سخا کفم ار توست کیسه و دست زبرمد من ز وحشیان چون تو خوب دارد خیال پا و دست بنده تن صورتیست که

صورت بی خیال آن مرا چو صد و دارد مرا فنا عاشق کند سیر نقش ز

گوید و پوشد خورشید خلعت دارد برهنه قبا او زربفت ز که کسی خنکآید او بر جان خورشید تابش که دارد تنی هما سایه سر که مبر گمان

Page 149: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

شهرست این در کش فرعون موسی دارد بدانک عصا ولی نبینی تو را عصاشدستش آسمان های عنان به رسد دارد همی وفا خاتم او دل اصبع کهباد حاللش کند ور نکند جفا دارد غمش رضا صد تشنه کند آب چه هر بهاستسقا به کشد کش نبود آن از دارد فزون سقا عاشق جان و دل زمان آن در

باغ اندر شاخ دو یک شکند صبا دارد اگر صبا از باغ آن دارد چه هر نهکباب صالی شنو خوردی چو عشق دارد شراب انبیا داغ دلش که مقبلی ز

داند می که مه تاسه دهان ببسته دارد زمین ها چه نهان در درون به زمین هر کهنیشکرت زمین بنماید که دارد بهار لوبیا و ماش درون به زمین آن از

خمد نمی دعا در دعا دال چو دارد چرا دعا قبله کرمش از که کسینیست نمازی او خورشید به کرد پشت سایه چو آنک دارد از مقتدا و پیش خود

بشنو نجا صمت من خبر کن دارد خموش روا ما جوی سخن رقیب اگر

932دارد را تو دل که کن نظری دل به دارد مها اقتضا مراعاتت به شب و روز که

گنجد نمی جهان در فرح ز و شادی دارد ز لقا خوش دالرام یار تو چون کهدستش آسمان گریبان به رسد دارد همی مقتدا تو ماه ز سایه چو او که

شود گرم پشت که را آن تو آفتاب دارد به چرا حذر نباشد دلیر چرانکشد را کوه کمرگاه پنجه به دارد چرا قبا خوشت عشق اطلس ز که کسی

دل بر جفا کنی ور نکنی جفا خود دارد تو رضا تو کردار به که بکن بکنجفای بدان راضی نباشد دارد لطیف چرا صبا دم و آب طراوت او که

عطاریست عود همچو تو غم آتش دارد در انبیا داغ او که شریف دلبخش معنی آفرین سخن که خمش دارد خمش فزا جان های سخن گفت برون

933دارد هو و های سرخ گل باغ دارد میان بو چه مرا دهان کنید بو که

گل چون نی لیک مستند همه خود باغ دارد به سبو او و خورد قدح به یکی هر کهطرب روز روز و نشاطست سال سال دارد چو خو عیش که را کسی و مرا خنک

گل مجلس به ما چو نباشد مقیم دارد چرا رو ماه باقی ساقی که کسینوشند می خدای شراب جمله باغ دارد به گلو کو نیست کسی میانه آن در

آبستن و بکر درختانش دارد عجایبند شو نه و معشوقه نه که مریمی چوبازآراست و بسوخت را چمن بار دارد هزار جو و جست چه ما با دارد عشق چه

ست زنده بدو چمن وجود و ما دارد وجود کو ظریف و لطیف وجود زهیترش روی ابر و سلحدار خار دارد چراست عدو صد سرخ گل که آن رشک ز

یار گویا و خموش ترازو و ست آینه دارد چو گو و گفت خوی او که رمیده من ز

934دارد هو و های سرخ گل باغ دارد میان بو چه مرا دهان کنید بو که

گل چون نی لیک مستند همه خود باغ دارد به سبو او و خورد قدح به یکی هر کهطرب روز روز و نشاطست سال سال دارد چو خو عیش که را کسی و مرا خنک

Page 150: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گل مجلس به ما چو نباشد مقیم دارد چرا رو ماه باقی ساقی که کسیجانی آن فدای مقدس جان دارد هزار اشربوا امر ما مجلس به او که

خندی می کی بر که را گل کردم دارد سوال شو دو کو زشت آن بر داد جوابرا تو نوبهار کرد خزان بار دارد هزار جو و جست چه ما با دارد عشق چه

خوری باده که گل آورد من به ای دارد پیاله گلو هم بنده نخورم چرا خورمرا خدایی باده گلو حاجتیست دارد چه او از می و نقل همه ذره ذره که

روترشست و تیز و بدمست چه خار که دارد عجب عدو صد الله و گل آنک رشک زگزاف شراب از که بنگر موسی طور دارد به چهارسو اشکم و ندارد دهان

بهار فصل به نگر درختان مستیان دارد به غلو می شرب در که کرده شکوفه

935باشد بد و شوی پشیمان که مکن باشد مکن لحد چون باغ جان عنایت بی که

پشیمانی و غصه از برکنی ریشه باشد چه کالبد دست در تو عقل ریش چوبا مجاهده ریشاریش بکن جنگ و باشد نفس مدد ها جنگ چنین ز را صلح که

شیر کف از آهو همچو کنی گریز باشد وگر اسد بر ماه آن گریزد تو زشنود مهربان یار سخن تو گوش باشد نه سروقد دلدار تو چشم پیش نه

نوح دامن بگیر و روح کشتی به باشد نشین مد و جزر لحظه هر که عشق بحر بهنیست تو آن ناز که ملولی و ناز ز باشد گذر خد ماه یار آن وظیفه آن که

گفتم مه که او حسن بر کردم ظلم باشد چه حسد او بر را فلک و آفتاب صدمکن شمار را ریگ مگو و باش باشد خموش عدد بی که را آن کنی چون شمار

936کند سود چه شکر باید تو عقیق باید مرا تو جمال کند مرا سود چه قمر

طرب چه را شراب نبود تو چشم مست کند چو سود چه سفر نباشی تو همرهم چوکنم چه را خزینه باید تو زکات کند مرا سود چه کمر باید تو میان مرا

کار چه مصر به مرا نباشی تو یوسفم کند چو سود چه حشر سلطان سایه رفت چونور چه آفتاب ز نبود تو آفتاب کند چو سود چه نظر نباشی تو منظرم چو

سود چه عمر بقای نباشد چو تو کند لقای سود چه سپر نباشد چو تو پناهولی گشت دراز قیامت روز چو کند شبم سود چه سحر خواهد تو سحور دلمزنند چه ستارگان نباشد ماه که کند شبی سود چه پر دو سر نبود را مرغ چو

نباشد زهره و زور سود چو چه اسب و کند سالح سود چه جگر ننماید دلی دل چوسود چه ریح روح ز نباشی تو من روح کند چو سود چه بصر نبخشی چو بصیرتم

هنر نیست و نبود تو نظر بجز کند مرا سود چه هنر نباشد چو عنایتتتوست ز میوه و برگ درختست مثال کند جهان سود چه شجر نباشد میوه و برگ چو

دال باش فرشته بشریت از کن کند گذر سود چه بشر نباشد چو فرشتگیمست و شو خبر بی نیست او محرم چو کند خبر سود چه خبر نباشی تو مخبرش چو

نیافت نور آنک تبریز مفخر شمس کند ز سود چه دگر را او تیره وجود

Page 151: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

937خویشاوند ز تو عشق دهدم برکند فراغتی عافیت بنیاد تو عشق آنک از

کار خرابی بجز نخواهد عشق آنک پند از آفت هیچ ز نگیرد عشق آنک ازبوش و حرمت و نکو نام چه و مال جای فرزند چه یا و اهل چه سالمت و مان و خان چه

برباید عشق تیغ چون عاشق جان بنهند که آن شکر به مقدس جان هزارویرانی خوف گاه آن و تو عشق قند توهوای لب آن عشق گاه آن و بسته کیسهبنشین سالمتی کنج و فروکش بلند سرک سرو هوای ناید کوته دست ز

عمر همه در بوی تو نبردی عشق ز خرسند برو خود به این عقلیست داری عشق نهبربودن فتنه ز دامن و کردن صبر چند چه روزی چرخ ز آید چه که تا نشسته

اوست جز چه هر بسوخت و عشق آتش خوش درآمد و شین شاد شد سوخته جمله چوخند می

کنون به تا الست کز کسی عشق خاصه پیوند و حرمت به خود چنو است نبودهخدا برای ورا دیدم گویی تو بربند اگر را دو این و دیگر دیده گشای

تو و من چون هزار هزاران دو نظر این شدند کز کور و هالک دایم عالم دو هر بهآید جمال آن غیر من دیده به کلند اگر به ها دیده دو هر مرا باد بکنده

شد عاجز مرد مردان همه لوند بصیرت شاه جالل و جمال به رسد کجابرکندی خدای هستی پرده کند دریغ حیدر علی خیبر در آن چنانک

او نوبت پنج که دیده بدیدی تا بزنند که شد گفته که سو آن از ساله هزار

938بود بزرگوار سخندان نزد به بود سخن خوار نه سخن آمد سخن آسمان ز

یکی نیست هزار نگویی نیک چو بود سخن هزار یکی گویی نیکو چو سخنبینی گهش آن آید برون پرده ز بود سخن کردگار خداوند صفات او که

برد رشک خدای نماید روی چو بود سخن رازدار گفتار به که کسی خنکگویااند ذره ذره ثری به تا عرش بود ز وار عرش ادراک به آنک داند که

کند خدای عمل و خدا علم ز بود سخن کار کار کار طلبی ما ز وگرشکنند لشکری ابابیل مرغکان بود چو کارزار چه پنهان لشکر پیش بهنمرودست که برد شاهی سر پشه بود چو سالحدار در نهان که شود یقین

شود نیم دو سپر را مه سواره یک بود چو دلگذار چه احمد دیده سناننهی دست که سخن زین طلبی صورتی بود تو دستیار دست گر تو دست به دهم

939بود کدام جان و جان زند چه تو پیش بود به نام و نقش جمله دگر و تویی جان که

شوید خود روی دست ده به ماه چه بود اگر غالم را چهره کان دارد زهره چهاست کار بهترین عشق و عاشقی چه بود اگر حرام ما معشوق رخ بی بدانک

نیامیزد جان دو هر تا که عشق جان بود به نظام بی مالقات و جداییستنیست کرانی را خداوند لطف بود شراب جام قصور نماید کرانه وگر

به افتد روزنه قدر قمر به نور بود خانه عام ضیاش مغرب و مشرق به اگرده قوامی برو را خود هستی جام بود تو باقوام و قدیمست شراب آن که

Page 152: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

پیش ببردم یکی و طلبید جان بود هزار وام که بهل گفتم باقی بگفترجا و خوف میان چشمش دو گشته بود رفیق خام که عاشقی هر پختن برای

قنقیست خوش و برد تاراج به خانه بود هزار سالم آن تاراج همه سالمتینقاش آن نه ها نقش بود خانه بود درون بام به قمر کان نگر بام سوی به

تبریزی شمس شامست به مژده بود رسید شام به اگر نماید که ها صبح چه

940سرود و بیت داد و تسبیح تو عشق نشنود ربود دل توبه و الحول بکردم بسی

زنان دست و عشق دست از شدم سرا چم غزل هر و شرم و ناموس تو عشق بسوختبود

کوه چون بدم قدم ثابت و زاهد و نربود عفیف که چو توش باد که کوه کدامدارم صدا تو آواز از هم کهم دود اگر که توم آتش در همه کهم وگر

عدم شرم ز شدم بدیدم چو تو عدم وجود این عشق وجود ز به جان جهان آمدگردد کم وجود آید عدم کجا هر افزود به وجود او از آمد چو که عدم زهی

نشین راه کور همچو زمین و کبود کبود فلک و کور ز رهد بیند تو ماه که کسیجهان جسم به نهان بزرگی جان جهود مثال و گبر میان مرسل احمد مثال

است خویش ستایش حقیقت به بستود ستایشت را خویش چشم ستا آفتاب کهکشتی ما زبان دریا چو تو محمود ستایش عاقبت و دریا مسافر روان

بیدارست بخت چو دریا عنایت آلود مرا خواب چشم هست اگرم غم چه مرا

941سود یا بود زیان یا شدن خاک بعد بود ز خواهد چه بنگرم شوم خاک نقد بهباشد عاشقان کار شدن خاک نقد بنمود به خدایشان شکستن بند راه که

ما تموتوا ان قبل من موتوا امر جهود به نفس غزای محمد همچو کنیماست نفس نتیجه ترسا و مشرک و عود جهود از نی خبیث دود باشد پشک ز

آب همه دمی شود و خاک همه دمی دود شود همه دمی شود آتش همه دمی شودغار همه دمی شود و یار همه دمی پود شود همه دمی شود و تار همه دمی شود

شود نقش هزار نشسته خلق پیش فزود به نه شود کم نه تو نظر در ولیکعین دوزخ و بهشت محمد چشم پیش مغمود به و مستر کس دگر چشم پیش به

احمد بر بهشت قطوف ربود مذللست بخواست آن از و دراز دست کرد کهبگداخت آن ولیک صحابه به دهد تا نمود که وقت نبود ایرا کفش در آب شد

942خواهد را تو دلم نخواهی تو مرا خواهد اگر خدا اگر گرایی صلح به هم تو

جویان جان به را تو داری عاشق خواهد هزار را که ما ز دولت و سعادت تا کهعجبند در خلق درویش عاشق عشق خواهد ز چرا او شهانست رشک آنچ کهجان بجوید ای مرده اگر نباشد خواهد عجب صبا ای بپژمرده گیاه یا و

جوید بصر خدا از کور دیده دو یا خواهد و نوا ای ساله ده گرسنه یا وکردن دعا بس ز من ام شده دعا خواهد همه دعا من ز رویم بیند که هر که

Page 153: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

دارم کافران رنگ من تو چشم به خواهد ولی غزا بیندم کشت خیره چشم کهبحلست من ز تو هجر نکشد مرا خواهد اگر خونبها چه غازی ز کشته اسیرچونی بگفتیم کردم خدمت و خواهد سالم کیمیا که مسکین مس بود چنانصورتگر بست که صورت برآید خواهد چنان دوا کیش خسته تن بود چنان

سایه چون گوی و گفت مزن آفتاب خواهد ز ضیا همه گریزد ذره سایه زتبریزی شمس ایثار و سخاوت خواهد زهی عطا او از خضرا گنبد شمس که

943آید غروب در خورشید چو شام بگشاید نماز غیب راه حس ره این ببندد

خواب فرشته را ارواح درکند پیش پاید به را گله که بانی گله شیوه بهروحانی مرغزار سوی به المکان بنماید به که روضاتشان چه و شهرها چه

روح ببیند عجب شخص و صورت فروساید هزار او از را جهان نقش خواب چوبود جا آن مقیم خود جان گویی افزاید هماره ماللش نی و کند این یاد نهلرزید همی آن بر جا این که رخت و بار نگزاید ز غمیش که برهد چنان دلش

944گوید ما نوای پس این از بلبل باغ گوید به فزا جان شکرریز عشق حدیث

دارد خبر ما یار رخ رنگ ز گوید اگر چرا گل و نسرین ز و زار الله زبپوشاند تا که گوید غیرت راه گوید ز پا حدیث چشمه سر کند رها

گردد که ذره تدریج به پاره پاره گوید که وال بر و تند اگر که شود فنا

قاف که صد دو او پیش بود ذره که گوید کهی بیا او که دم آن شود دوان دواناو فرخ بیای آن شنید کوه گوش گوید چو تا دو را لبیک و بیاید سر به

مستی او کاندر اقبال گلشن حق گوید به ثنا بلبلت تا که خموش گل چو

945پایید می چند که ها جان به رسید بازآیید ندا خویش اصلی خانه سوی به

شماست اصل بود و زاد ما قربت قاف عنقایید چو چو خوش بپرید قاف کوه بهپاتان بر ایست کنده چنین چو گل و آب بگشایید ز پاره پاره پا ز کنده بجهد

روید خانه به و غربت این از کنید فرمایید سفر عزم ملولیم فراق این ازها بیابان و چه آب و گنده دوغ فرسایید به چند بیهوده به خویش حیاتاست ساخته جهد ز را شما پر بنمایید خدای جهد و بجنبید اید زنده چو

پوسد می امید بال و پر کاهلی شایید به را چه دگر بریزد بال و پر چونی چه این قعر و ملولید خالص این پایید از می چاه قعر در مبارک هال

فاعتبروا اولواالبصار ندای خایید بشنوید می چه آستین سر کودکیت نهجستن جو ز بجز باشد چه اعتبار برنایید خود چو طرف آن بجهید جو ز هال

کوبید می آب چه شهوت هاون پیمایید درون الف باد نبود آبتان چورا دنیا حشیش این خدا خواند خایید حطام می ژاژ چه حیوان چو حشیش این در

آیید برون خم ز بیامد باده که بپاالیید هال تن پالوده و قطایف پی

Page 154: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جوید همی آینه جان شاهد که بزدایید هال زنگ ز را ها آینه صیقل بهرا ها این بگویم مخلص که هلند جویایید نمی چو آن بجویید چشمه اصل ز

946دارد هو و های سرخ گل باغ دارد میان بو چه مرا دهان کنید بو کهبخوری که الله آورد من به ای دارد پیاله گلو هم بنده نخورم چرا خورم

دهان و گلو بی نوش می حاجت چه دارد گلو همو سقا طعم که غیب رحیقطرب روز روز و نشاطست سال سال دارد چو خو عیش که را کسی و مرا خنک

گل مجلس به ما چو نباشد مقیم باقی چرا ساقی که دارد کسی رو ماهعشق ذره ذره که جاللت آفتاب دارد به کدو و ساغر قبا زیر به نهان

خندی می که بر که گل از کردم دارد سوال شو دو کو زشت بدان داد جوابباید می خواجه دو را او که کور دارد غالم کو میان او مقام همیشه سگ چو

چیست تو سالح کاین خار از کردم دارد سوال عدو صد گلزار که داد جواببازآراست و بسوخت را چمن بار دارد هزار جو و جست چه ما با دارد عشق چه

چیست از کاین پرس تبریز مفخر شمس دارد ز او که مخور دم دهد دفع چه وگر

947ارزد جان هزار صد شبی که شب حد مخسب بی بدره بدر آن ببخشد شب که

آید فرود شبی هر جهان آسمان احد به فضل سپاه متظلم هر براینگفت گزاف از و اللیل قم گفت فرقد خدای و زهره قد فرو رویست شب زموسی آتش ز خام ای پزی شب دود مدد ز علم ز را خامه آن دهد شب مداد

مجنون ای کنار را شب لیلی عدد بگیر و شرک روز و توحید خلوت شبستمجنون پیش در روزست و لیلی کشد شبست خویش جعد به را سحر عقل نور که

تاریکیست اندرون حیات آب خود بدانک بر ای بسته آب ره که ماهیی چهساخت لباسی را کعبه این سیه دیبه مسند به اوستشان و مطیعان پشت اوست که

باشد صد نماز یک شب کعبه معبد درون چنین کسی ندارد خواب بهر زخدا بماند و شب را بتان جمله احد شکست کفو و قرین را او کرم در نیست که

اکسد آن از جهل و کسادست شعر که ازهد خمش علم تو در و علم این در تو زاهدی چه

948باشد می مست و خرابات خراب باشد کسی کی خیر و ایمان عمارت او از

آب نباشد بود آتش چو وجود باشد یکی دی و بهار مه یک باشد محالحق طاعت مست و خرابات خراب باشد منم بی و نیک ز معظم شهر درون

مرا شهر خراباتیان باشد عمارتیست ری چو زمین در نهان هاش خانه کهشراب ز را زهد درختان هاست باشد شکوفه قی هاش اشکوفه که شراب آن نه

معتزلی چشم دید مرا نیست و هست معدوم چو دیدم باشد بگفت ء شی که راتبریزی شمس خورشید به و ها سایه باشد به فی و آفتاب زمان و مکان بی که

949

Page 155: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کند سود چه صبا باید تو وصال کند مرا سود چه سما گشتم تو زمین من چودیدم شه روی چو شکرلب بتان کند ایا سود چه شما کمال و جمال مرا

آب در شکر چون گدازید و نماند کند دلم سود چه دلربا رخ ماه جمالکمر فضل ز مرا میان ببست کند فلک سود چه قبا شهره شه بی ولیک

عشق شیوه و دغا من کنم حیله کند هزار سود چه دغا نباشد حریف شه چواوست خدمت برای از فنا و بقا کند مرا سود چه بقا این نبود آن چو مرا

جگرست حرارت برای آب و کند سقا سود چه سقا دل ای شد خون چو جگرمن زاری و دعا بس از شد ناله به کند فلک سود چه دعا نباشد یار بخت چو

نهان بالدریست دانی چه تو چنین کند مگو سود چه بال کاین بس و داند خدایویست عشق هوای دل ای تو خونبهای کند چو سود چه خونبها شدم کشته که مگو

شو ره این خاک دیده و دل به هان و هان کند تو سود چه عال باید باشی خاک چودلست آفتاب شعاعات که فلک آن کند در سود چه هما ظل و سایه هزار

باشد ظلمتی چو جا آن اش سایه و کند هما سود چه فنا غیر ظلمت نور زوفاداری از الف زنی چند تو کند دال سود چه وفا این وفا بحر به برو

تابد رخت بر که باید باقی کند صفای سود چه صفا این گیر زده جندره تویابی حق ز صفا بگذاری را کبر کند چو سود چه کبریا کاین آنگه بدانی

تبریزی شمس خداوند نزد به کند برو سود چه غنا جانا شو او فقیر

950بربود ما هست که را عدمی آن وجود سپاس به جان جهان آمد عدم آن عشق ز

گردد کم وجود آید عدم کجا هر فزود به وجود او از آمد چو که عدم زهیهستی عدم از من بربودم ها سال بربود به من ز را جمله آن نظر یک به عدم

اندیش مرگ جان ز و پیش ز و خویش ز بود رهد ز و باد ز رهد و رجا و خوف ز رهدعدم باد پیش کاهست چو وجود نربود که که چو عدم را او که کوه کدام

بود چه که و کاه چیست عدم و چیست فرود وجود بام ز برون در از عبارت ای شه

951شود قدید تو سوی رسد که نوی آن شود هر پلید رود تن در که پاک آب چواوست از هم تو مزید مزیدی دیو شیر شود ز یزید شیردان این از بایزید کهرا وسوسه دیو خداوند خواند شود مرید مرید او چو او دم خورد که هر که

جهان دو این مثال مغرب چو و مشرقست شود چو بعید زان مرد شود قریب بدینشیر آن شدش قی و بشورید که دلی آن شود هر بوسعید شیر آن قی و شورش ز

شد در این خاک و کرد رها صدر آنک شود هر کلید دلش را گران قفل هزارکو شیرین که مگو خسرو به تو ترش شود ترش ناپدید خواجه چون آید پدید

شیرین شد خویش خامی ز رست غوره شود چو عید رسید پایان به روزه ماه چوزنگ والیت در منمای آینه شود خموش مرید تا که رومش قیصر به نما

952بازآید نوبهار طرب دین شمس بازآید نشاطز زار سبزه و بلبله

Page 156: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ساقی از و نبیذ از دلم کرد بازآید کرانه کنار بگشاید او وصل چوپرید باز شکار در من دل بازآید کبوتر شکار از کو زمانی خنک

نگار هزار صد چو زردم رخ این بازآید بگردد نگار گر من دعوت طبل زگرفت قرار مهم وی بر حسن ملک بازآید چو قرار زو دلم سوی که بود

هوسش از نشیند می دلم خارخار بازآید چو خار خار این بر گلشنش کهگوهر آن نطع محو شود که مهرها بازآید چو قمار خانه چو عشق دغای

می از بعد که بردمی گمان چه اش مستی بازآید ز خمار آن کن عربده هجر زروزی اگر غم نیست مرا خمار این بازآید از پرشرار قدح آن دستم به

آید شمار در چه حیوان چشمه بازآید هزار شمار بی لطف او از اگرباشی زر چند که را رخ کردم بازآید سوال زار تو زری ز من جان کهدایم زرم من داد زر چو جواب بازآید مرا عیار خوش سیمبر که مگر

جان آن بی زنده تو بماندی چو بازآید بگفتمش عذار آن چون آری عذر چهتبریز از آه که دانم ندانم آن بازآید من الحذار دلم ز آتشش کز

953ساید می سپیده و بدمید دم بیاراید سپیده را خویش رخ روز ویس کهسالست صد جای به کو دلم روز ناید غالم می کار به را دل چهره سپیده

بخشد سپیدها دل این رخ نپیماید سپیدی را حواشیش چرخ طاس کهسیاه آب به شب فروشست چو را شاید سپیده را چه ببین دنیا عجوزه رخ

طالق هزار را زراق عجوزه بفرساید بده را جوانیت عجوزه دمشوی دیو آنک از پیش خود ز دیو تو بنماید بران قریب عن خمشم من نه وگر

954ببرید خبر را آب من آتش بخرید افزود کافرم ز غم بردم می اسیر

مپرس که نظر یکی را شما داد خبرید خدای بی سکر به دم این نظر زان چه اگرشود دیده چو نظر خوش آن خلعت بدرید طراز غم و دریغ و درد ز جامه هزار

ها بینی دقیقه از برست موی دیده نگرید ز نمی خوشش روی به و موی به چرامحرومید چه بندگی از خواجگی حرص کرید ز و کور که یا پختید همه غورها ز

چنین منگرید وار عجمی آشنا بشرید در تن به اگر معنی به اید فرشتهدارید منتظر جاندار و حاجب سفرید هزار و ره در لیک خدمتتان برای

شما روان آسمان سوی به پرد نپرید همی می هیچ و لحافید زیر چه اگرهمه چرد صفات همی روض به جان نچرید اجزای آن از چون رستید که ریاض آن از

شد زان تر و سبز یافت آن از مایه نرید درخت شیر چونک چرایید مایه زبونسجود زیر به خستتان کجا گونه سپرید هزار یا تیغ بدانید که نظر کجا

مقصود و گفتم بیگار به حرف هنرید هزار بی چه تر خفیه شما چه ز دمی هر بهدرگاه این اندر آمد هنری بی چو نفرید هنر زین نه چون شادیت ز هنرورانبقره کاذبحوا اینست در حیات بقرید همه پس چون حیاتید عاشقان چو

گاو بود چه اند بنده را تو شیر کمرید هزار غم در چه آمد زر تاج هزارمنبر چنین بر ماهست تو خطیب شب سمرید چو در چه از تباهست فهم نه اگر

Page 157: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

سپاه خیال کجا و ماه بالغت ورید کجا کاله چون بمنازید مقنعه بهخورد حد بی آب و زرین کوزه ندرید بیافت شکم هم آب ز تا که باش خموش

955رسید تو بر سالم سین که تو بر نپسندید سالم تو جز گشت جهان گرد سالم

سالم کبوتران گردان تو بام آرامید بگرد نشاید را کس تو پناه بی کهمرغی هر یافتست تو ز بال و پر مرید چو امید باشدش کجا به تو غیر ز

پر سوخته مرغ تو ببینی که طرف هر پرید به دام سوی خام طمع از که بدانآید تو به سوخته و کوثری آب جدید تو بال و پر سوز سپس برویدش

956کنید حذار را خلق ام سوخته جان کنید ز فرار رخان آتش ز الله الله کهدارد چنین خاصیت رخشان آتش کنید که قرار بی دارید که قرار هر کهآید می نداش گردد کاهل که کنید دلی کار عشق سلیمان است زنده کهشدست روانه قافله کاین کاهل کنید مباش بار زود و بممانید قافله زرا ره این نکوبد طبایع کنید چهارپای نار و آب و هواها و خاک ترک بهسپاهانی سرمه از من چشم کنید غنیست نثار مگر را او تبریز خاک زتبریزست شمس ارواح شه از کنید بزرگی صغار کبریا این پی وجودها

957باد تو روی فدای مقدس جان نزاد هزار و ندید کسی خوبی تو چو جهان در که

عاشق آن نثار دیگر رحمت افتاد هزار شهی تو چو هوای دام به او کهصفت ز یا کنند حکایت تو صورت بنیاد ز زهی خوشترست یکی ز یکی هر که

سحر رشته همچو داشت گره هزار بگشاد دلم گره همه آن خوشت چشم سحر زعشق دیده دو هر گشتست تو ز استاد بلندبین حکمت و شاگرد قوت تو ببین

پیشت کالبد و عشق و دل ایم دلشاد نشسته دگر وان مست یکی و خراب یکیبگریانی و بخندانی تست حکم باد به چون تو عشق و درختیم شاخ چو همه

شویم سبز باد به و شویم زرد باد مراد به جمله راست تو والیت جمله راست تواثری جز بهار داند چه سنگ و شمشاد کلوخ و سنبل و پرس چمن ز را بهار

958آید نمی جان بوی او از که لب آید کدام نمی نشان آن او در که دل کدام

خاید می چه ای ذره هر اشتر آید مثال نمی خوان شهره آن از نواله اگرپویند می چه از راست و چپ طمع آید سگان نمی دیگدان آن از قلیه بوی چو

لرزان گل برگ چو شیران پنجه آید چراست نمی سنان ها دل به غیب ز اگرعلفند هم روی چه از گرگ و بره آید هزار نمی شبان بانگ و هیبت چو جان به

شنود همی جان نعره صد دو گوش آید برون نمی چنان گر چنین دار هوش توروید چرا نو جان کهن جهان این آید در نمی جهان زان مددی دمی هر چو

خاک به فشانی می چشم در تو خویش آید دست نمی عیان نو نو صورت که آن نه

Page 158: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ذوالقرنین هزار صد نگر قرن آید شکسته نمی قران صاحب که بسیست قرینشوید می کی وفا آب به دست و آید دهان نمی دهان در جان می دمش دم که

ننهاد کس عشق باغ سوی به قدم سه آید دو نمی باغبان آن از سالمش صد کههست ایوان هزار هزاران عشق آید ورای نمی گمان در عظمت و عزت زتابد ای ستاره درونت ز دمی هر آید به نمی آسمان ز کاثری مگو هین که

شرحش کند آفرین دهان و ببند آید دهان نمی زبان در را تو که صورتی به

959کرد توانی جدا دنیا غم از دل کرد اگر توانی بقا باغ به عیش و نشاط

غسلی برآوری ریاضت آب به کرد اگر توانی صفا را دل کدورت همهنهی پیش گام دو ار هوسات منزل کرد ز توانی کبریا حرم در نزول

گهری آن نه ال معانی بحر کرد درون توانی بها را خود قیمت و قدر کهمقیم خاک مقام در نشوی ار همت کرد به توانی عال اوج بر خویش مقام

خویش سر فروبری تفکر جیب به کرد اگر توانی ادا را قضا های گذشتهچاالکست روان ره صفت این کرد ولیکن توانی کجا جهانی نازنین تو

بست توانی فرو را اجل پای و دست کرد نه توانی رها را جهان بوی و رنگ نهمردان سرور و جانی و دل رستم کرد اگرتو توانی غزا الیمت نفس به

تو در زند سر عشق غم درد که کرد مگر توانی روا را دل غم او درد بهدرگذری چو زمان این چرا و چون خار کرد ز توانی چرا وصلش جنت باغ به

ای نه زاغ جنس و همایی جنس تو کرد اگر توانی هما سوی به میل تو جان زتبریزیست شمس چو دولت سایه کرد همای توانی جا شاه آن دل در که نگر

960کنید خطاب من نکوروی حارسان کنید به خواب به یوسفان از را بد چشم که

دهید سوال بیگانگان خاطر به کنید گهی جواب سخره را همه دل گهیجواب و سوال سخره همه شدند چون کنید و شراب از پر ساغر خلوت به شما

نیست که جواب دلی و سوال اندیشه کنید در شتاب بدو شد جهان آفتاب ویاوست سر در باد که چشمی به خاک کنید زنید پرآب حاسدان آتشی چشم دوباشد زندگی آب این جز که هر که آن کنید از سراب بر پشت بود مرگ سراب

حیات آب اندر هست ابد زندگی کنید چو شاب و شیخ رنگ صد به عمر ترک به

ماند کی عشق تاب در عاشق کنید گداز ثواب پی از شما که خدمتی بهبگشاید لطف به سخاوت و جود کف کنید چو سحاب قصه شما که این نشاید

آرد خون زنگبار حشم تن ز کنید وگر حراب شما رومی قیصر سپاهمعمور جان جهان او بکرد چو نظر یک کنید به خراب تن حدیث جغد چو چراروم از زنگ پیش اسیرند هزار صد کنید که رقاب آن فک بود چه مخنثی

آمد دین شمس مخدوم دولت کنید لوای جناب آن قصد بازصفت گروه

961

Page 159: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

ندارد وفایی بدیدم را ندارد جهان آشنایی جهان در جهانمنگر تو باال زرین قرص این ندارد در بوریایی اندرون در که

شتابان ابله دامش بس سوی ندارد شده عصایی کف در که کوری چولرزان گشته او بر ترسان گشته او ندارد بر دوایی کان علتی زهی

چادر زیر ولی جمالی ندارد نموده لقایی قبیحی عجوزیمار چون که فسونش بر نهد سر ندارد کسی پایی و دست دین ز و عقل ز

شقاوت کز رهش در دهد جان ندارد کسی فزایی جان ره جانان زمسی ز او مرد که مسی مردار ندارد چه کیمیایی کو پنداشت که

خیالی چون شده خیالی ندارد برای عنایی و رنج و درد بجزمعشوق درگاه به نکارد جان ندارد چرا اصطفایی خود عشق عجب

بردند ملک صد عشق از که شاهان ندارد چه منتهایی سلطنت آن کهتو با عشق این کردست تقصیر ندارد چه عطایی کو شدی منکر که

کشیدی را پا تو زو دردسر یک ندارد به بالیی کان ای دیده ره چهعاشقانش بر نثارست کن ندارد خمش بهایی یک هر که گهرها

962شد می چه سودا ز من دل این شد سحر می چه سیما و رخسار برق آن ازآتش و آب زان و خوش طلعت آن شد از می چه پا تا بنده سر فرق ز

آمد چه ما بر که دانی تو شد خدایا می چه را ما که دانی تو خدایاها دل ز روید که ها گل و ریحان شد ز می چه صحرا و دشت همه سراسر

بد سان چه گردون که پرسی خورشید شد ز می چه جوزا که باری پرس مه زخرم جان هر به اعظم معشوق شد ز می چه باال به آمد چه پستی بهرا خود بنمود چو تقدس شد تعالی می چه تعالی از دلی مقدس

تبریز شمس نظر بخشش کرد می شد چو می چه بینا و بخشید چه بینا به

963نباشد را تو که باشد که من نباشد دل فنا که باشد کی من تنگرفتم مهش چو گرفتم نباشد فلکش ضیا چو دو هر زنند چه

نعمت میان به جنت درون نباشد به لقا چو باشد شکنجه چهرا جفا و گنه خواهی عذر تو نباشد چو وفا که جفاها کند چه

کردن عتاب به گیری تو خطا نباشد چو خطا که جان و دل کند چهگویم درس به چو دفتر هزار نباشد دو صفا چو باشم فسرده نه

نرقصد شجری نخندد نباشد سمنی صبا چو نبوید چمنیگردی برهنه که چه اگر فقر به نباشد تو قبا که را مه غمست چه

غافل دلست ز جاهل که عجب نباشد چه را همه شاهی و ملکیبخواند کرمش را مجرمان نباشد همه دغا و آیند توبه به چورا آسمان مه را جان چیزی بگداز که خدا نباشد به خدا چوبکوبد فنا که را سری کنی نباشد چه را تو که را زری کنی چه

یارم گلست چو گویی روز نباشد همه بقا که را گلی کنی چه

Page 160: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

جانان بالی ز جان ای نباشد مگریز بال چو مانی خام تو کهمه آن که مهی ز ها شب خوشست نباشد چه قفا که باشد روی همه

شد او غالم که شاهی خوشست نباشد چه جدا که یاری خوشست چهبگوید دلم که تن ای کن خمش نباشد تو ما و من را دل حدیث که

964باشد چه جان خود جان ای که باشد گفتم چه درمان درمان و درد ای

را دل و جان صد سازم که باشد خواهم چه قربان قربان تو پیشکویت بوی ای رویت نور باشد ای چه ایمان ایمان اسرار

دکانی ما بر گزیدی باشد گفتی چه بهتان گناهی بی برکنانست سجده پیشت باشد اقبال چه خندان خندان بخت ای

ضعیفان بر در جان ای باشد بگشای چه دربان دربان رغم برنداری آن که صوفی باشد فرمود چه آن که بپرسش باری

جوید کی احسان رویت حسن باشد با چه احسان حسنت پیش خودحیله انبان ما و شیری باشد تو چه انبان شیران پیش دردیده پیش از پرده باشد بردار چه شیطان شیطان کوری

مستند دوست کز هستند خلق باشد بس چه نان که ندانند هرگز

965شود نهان تو مه چو کند خلل گردون همه دل ات غمزه تیر رسد شود چو کمان قدها

شود دل جمله جهان دو کنی دلداریی تو شود چو جهان ها دل همه شود جهان چون ما دلملک آن از بنالد که فلک این در آتش شود فتد آسمان سوی به عاشقان دود و غم چو

عاشقان خون بجهد تو عشق رشک شود نبود نشان گردون همه افق سر بر شفق چوزمین تو ز بلرزد که زمان آن باشد زمان المکان چه مکان چو مکان آن باشد عجب چه

شودمن بهار بخندد چو من نگار خیال شود ز گلستان نظرم شود گلفشان او رخ

روشنی چشم را همه گلشنی که گل شود بفشان زیان چه شود چه کنی نظر گر کرم بهمن باد به درختان چو ام بداده سر ار باغ خوشم به شود که باغبان نظرم تو جمالشوم سرگران و خرف مستیت ز گر عجب سرگران چه بپزد اش میوه که درختی چو

شودشدم وفا بی سمن چو شدم دوتا بنفشه شود چو ارغوان غم ز سیه ها الله دل که

زعفران چو زارم رخ گلستان چو یارم شود رخ چنان عاشق رخ بود چنین چون او رخگلستان دید پی ز رزان شود نرگس شود همه دهان شکل همه اش بوسه بهر تو گل

چمن دل بخندد چو او بهار وصال شود به روان سرشکم چو ها جوی هجر غم زخل عالم آن دل محبتش از پرست شود چو زبان سراسر دوست شکر ز درختش که

رسد ندا درختان ز برزنند خاک از سر شود چو عیان روزی همه کنی نهان چه هر تو کهتو سه گل لجاج به رخ گشاد سوری شود گل امتحان گه چو نمایمت گفتش گل

برآمده باال سوی ها دانه خاک تک شود ز نردبان علی به را فتاده عنایت که

Page 161: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

پرورد دانه بخورد بین خورنده زمین شبان تو چون را رمه گرسنه گرگ این عجبشود

پاسبان چو دزدان همه شده شبان گرگان پاسبان همه خدا چو عاشقان دزد برد چهشود

شد سبز سفره کرم ز را باغ چه ار شود مشتاب خوان وقت کنون که دمی منتظر بنشینخاربن زخم از مرم گلستان رفیقان شود ز کاروان مدد کش سالح رفیق که

طلب صادق او بود کسی گر که دل ای شود خمش بیان ها خمشی طالبان صدق جهت

966خسبد نمی خون و گشت خون خسبد دیده نمی جنون از من دل

خیره شده من ز ماهی و خسبد مرغ نمی چون روز و شب کاینبودم همی عجب در این از خسبد پیش نمی نگون کآسمان

است خیره من ز کنون خود خسبد آسمان نمی زبون این چرا کهخواند اعظم فسون من بر خسبد عشق نمی فسون آن شنید جانمرگ از پیش شدست یقینم خسبد این نمی برون جان بدن کز

شو راجع اصل به کن خمش خسبد هین نمی راجعون دیده

967نهاد شهریار که بین نو نهاد رسم یار شهر سوی مان قبله

نبود عیار را عشاق نهاد نقد عیار کرم کان ز اوبساخت عیش برگ صدبرگ نهاد گل زار بنفشه سوی روی

دوتا دید بنفشه چون را که نهاد هر شمار در و یکتا کردبر به گرفت دل چو را دالن نهاد بی خمار سر چو را سرکشان

دار در بر چشم و باش نهاد منتظر انتظار در را نظر کوغم که گیر کنار را او نهاد غم غمگسار روی بر روی

او رخ گلشن که داند چه نهاد کس خار چه دلم بی دل برمجوی قرار دلم بی دل نهاد از قرار بی درد او کاندر

گشتند او چشم صید نهاد آهوان شکار جانب رو چونککمین ز کمان در موی زره نهاد آن گذار زره تیرهایگرفت کنار در چو را نهاد خویشتن برکنار و دور را خلق

بشنید عاشقان آه نهاد رحمتش اعتبار بس را آهشانبکشید خویششان عنایات نهاد در کار جای به را جرمشان

تبریزی شمس عشاق نهاد نور وار شمس دیده در نور

968زرد نیمی و سرخ نیم کرد سیبکی حکایت زعفران و گل از

معشوق از عاشق گشت جدا درد چون عاشق و ناز معشوق بردهجر یک از مخالف رنگ دو کرد این پیدا عشق دو هر رخ بر

نیست الیق زرد معشوق سرد رخ عاشق فربهی و سرخی

Page 162: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

آغازید ناز معشوق نبرد چونک مگیر عاشقا کش نازکالورد سیدی کالشوک فرد انا الحقیقه فی اثنان فهما

کالظل اننی الشمس البرد انه منی و البقا حر منهالطالوت بارز جالوت السرد ان فی قدروا داوود ان

تنست شاه لیک زاد تن ز مرد دل زن از بزاید همچنانکنهان دلیست یکی دل در گرد باز در شده نهان سواری چون

بود سوار از گرد آورد جنبش رقص به را گرد کاین اوستکنی فکر تو تا شطرنج نرد نیست چو مهره بریز توکل با

دلست آفتاب تبریز پرورد شمس تفش آن دل های میوه

969زرد نیمی و سرخ نیم کرد سیبکی حکایت را الله زعفران

معشوق از عاشق گشت جدا درد چون نیمی و بود خنده ای نیمهجایی بر بمانده پایی گرد سست مه رخ از کرد می پاک

الفید می نیز کوفت می ناورد دست کسی صنعتی چنین کایندیدی ای پرشکسته پرورد صعوه پر زیر چرخ بیضه

جا این خانه خنده شد مرد باز ای ای خنده یار بجو روزشتان این کنند کی تا نرد ناز این رود همی بازگونه

بازند می روی چه از طاق و فرد جفت از را جفت ندانند چونرویم خویش بیار تا این ورد بهل و الله هزار رویش آنک

970کرد باید فراز شب ها کرد دیده باید باز دیده شد روز

راند مرکب که طرف هر ما کرد ترک باید تاز ترک طرف آنسوییست بی سوی به جان کرد مطبخ باید دراز سو آن پوزآمد پدید زر کان چنین کرد چون باید گاز جمله را خویش

حیات آب ز را عمر کرد جامه باید طراز خوش خضر چونحیات نبات آن غیورست کرد چون باید احتراز شکر زین

ماست خانه به نازنین چنین کرد چون باید ناز نازست وقتمردیست ساختن خار و گل کرد با باید ساز ساز را مردشد پیدا چو او روی کرد قبله باید نماز را ها کعبه

باشد سری آن که هایی کرد سجده باید سرفراز آن پیشمحمود پیش عاقبت عشق کرد آن باید ایاز را خویشتن

خمشیست در نهفته حقیقت کرد چون باید مجاز گفت ترک

971کرد زنانم کف و مست تو کرد عشق دانم چه بیخودم و مستم

انگور شدم کنون بودم کرد غوره نتانم ترش را خویشتنحلوایی یار کرد شکرینست دهانم این در حلوا مشت

Page 163: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

حلوایی دکان او گشاد کرد تا دکانم بی و برد ام خانهباید نمی چنان گوید کرد خلق چنانم چنین نبودم من

بریخت سرکه و شکست خم کرد اوال زیانم او که کردم نوحهخم یک آن جای به می خم کرد صد شادمانم و داد درخورم

خویش فتنه و بال تنور کرد در نانم چو رو سرخ و پخته

پیر من شدم غم ز زلیخا کرد چون جوانم دعا یوسف کردتیر چون او دست ز پریدم کرد می کمانم و زد من در دست

زمین و آسمان شکر کنم کرد پر آسمانم بودم زمین چوندلم گذشت کهکشان ره کرد از کشانم کهکشان سوی زان

دیدم ها بام و ها کرد نردبان نردبانم و بام از فارغ

من حکایت از شد پر جهان کرد چون نهانم جان همچو جهان درزبان همچو یافت نرم مرا کرد چون ترجمانم زود زبان چون

بودم دل به متصل زبان کرد چون بیانم یک به یک دل رازریزی خون گرفت زبانم کرد چون میانم در شمشیر همچو

ناید بیان در که دل ای کن یار بس آن چه کرد آن مهربانم

972میرند باخبر که میرند عاشقانی شکر چون معشوق پیش

خوردند زندگی آب الست میرند از دگر شیوه الجرمکردند حشر عاشقی در میرند چونک حشر مردم این چو نیلطف به اند گذشته فرشته میرند از بشر چون که ایشان از دور

نیز شیران که بری می گمان میرند تو در برون از سگان چوناستقبال به جان شاه میرند بدود سفر در عشاق چونک

خورشید چون شوند روشن میرند همه قمر آن پای در چونکدگرند یک جان که میرند عاشقانی همدگر عشق در همه

است جگر بر عشق آب را میرند همه جگر در و آیند همهیتیم در همچو هستند بر همه میرند نه پدر و مادرپرند فلک جانب میرند عاشقان سقر تک در منکرانبگشایند غیب چشم میرند عاشقان کر و کور جمله باقیان

بیم ز اند نخفته ها شب آنک میرند و خطر بی و خوف بی جملهبدند پرست علف جا این آنک میرند و خر همچو و بودند گاو

جستند نظر آن امروز آنک میرند و نظر آن در خندان و شادنهد لطف کنار بر میرند شاهشان محتضر و خوار چنین نیجویند مصطفی اخالق انک میرند و عمر چون و ابوبکر چون

ولیک مرگ و فنا ایشان از میرند دور ار گفتم تقدیر به این

973

Page 164: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

کنند عید دو دمی در کنند صوفیان قدید مگس عنکبوتانخورشیدند زنند می ها کنند شمع شهید را ظلمات که تا

صور نفخه چو شد ذره هر کنند باز سعید را تو شهید تاگردد گردشان به کهنه کنند چرخ جدید را هاش کهنه تا

خواهند می که حاسدان آن کنند رغم بعید را تو قریب تابخرند حسد از هم را کنند حاسدان مرید و طالب را همه

اند همه سعادت کنند کیمیای بدید خود فعل همه درافالک همه کنند کنند کیمیایی مدید مدتی در لیک

دزدیدند غیب ماه از هم کنند وان پلید گه و پاک گهی کهرا اجزا جمله که دم آن کنند خنک وحید ها ترکیب ز بی

ببند تنور سر و این کن کنند بس ثرید را هات نان که تا

974بود خواهد یار بخت را تو بود گر خواهد کار تو با را عشق

حساب به مدان عاشقی بی بود عمر خواهد شمار از برون کانعشق بی رود می که زمانی بود هر خواهد شرمسار حق پیش

سبکست را تو وطن اندر چه بود هر خواهد بار کوچ ساعتعشقی غم در که دم این تو بود بر خواهد بردبار پدر چونداری می ننگ تو وی کز بود فقر خواهد افتخار جهان آناست گلوگیر اگر صبر بود تلخی خواهد خوشگوار عاقبت

صندوق این از روح شیر رهد بود چون خواهد مرغزار آن اندرآید فرود خر الشه این از بود چون خواهد شهسوار دل شاه

بگشا را جد و جهد بود دامن خواهد نثار زر فلک کزپیدا شدی و بودی نهان بود تو خواهد آشکار نهان هر

امروز خوار نکرد را خود کی بود هر خواهد خوار فرعون همچونشد آب آتش ز گل چون که بود هر خواهد خار چو آتش اندر

نمرود نشد خدا شکار بود چون خواهد شکار را ای پشهنظر بست وقت نقد از که بود هر خواهد انتظار ای سخره

عشق کردش اختیار را که بود هر خواهد اختیار بی و مستنشد عشق مست و پست او که بود هر خواهد خمار در ابد تا

نیست دم این مهر و مهر را که بود هر خواهد مهار بی اشترینیست عبرت چشم که هر سر بود در خواهد اعتبار بی و خوار

چه ار کن غبار بس نشاند بود سخن خواهد غبار وی از آخرگرفت قرار چون تبریز بود شمس خواهد قرار بی او از دل

975جمشید جهان در افکند خورشید آتش چون پرده چار پس از

بود ز برهنه شد که را او بید خنک سایه جست که را آن وایسرخ رو را عشق و سپیدست سپید دل و سرخ نیست که سپیدی زان

Page 165: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

چنانک والیتیست ایمن امید عشق او اندر نیست را ترسعمرست دمش یک که حیاتی جاوید هر شد عشق ز برآید چون

مپرس که فلک بر عروسیست ناهید یک از بپرس بپرسی ورکسی نداشت خبر عروسی نوید زین رسم به انبیا آمدند

عهدست خسرو تبریز بخرید شمس جان به هله را خسروان

976چینید ای فتنه که ننشینید خسروانی هیچ برخاست فتنهزیبایید که شما هم شما شیرینید هم که شما هم شما همهمه حمایلیم عنبر مشکینید همچو که سیمتان بر بر

دارم گمان اگر شاد غمگینید نشوم گاه و شاد گهی کهدیدیم نهان می صفای کدوی در چون شما رنگینید که

جمله شما فنا سنگینید شاهدان جان و لعل لب باشیرینی و ذوق اسب بر که زینید بل در نشسته خوش ابد تا

عشق در اگر شوید دینید تبریزی و ملت شمس بنده

977باد مبارک عاشقان بر باد عید مبارک عیدتان عاشقان

دارد ما جان بوی ار باد عید مبارک جان همچو جهان درزمین و آسمان ماه ای تو باد بر مبارک آسمان هفت به تاوصال نشان کف به آمد باد عید مبارک نشان این عاشقان

لبش قند به جز مگشای باد روزه مبارک دهان در او قندلبش کنار بر بنوشت باد عید مبارک کران بی می کاین

روحان سبک ای که آمد باد عید مبارک گران های رطلالدین صالح خوری پنهان باد چند مبارک نهان های بوسهگویم دهی من به نصیبی باد گر مبارک فالن بر و من بر

978باد عالی صدر باد زندگانی کالی و پاسبان ایزدش

عیش را مقبالن ست نسیه چه باد هر حالی و وقت نقد او پیشاو پرحالوت گرم باد مجلس خالی فسرده حریف از

غیب در پر واگشاده ها باد جان قالی نقش چو پیشش بستهدولت او یسار و یمین باد بر شمالی هم و جنوبی هم

خوانند جان و جسم که والیت باد دو والی و شاه دو هر سر برتبریزی شمس نقدست باد بخت مآلی او غیر بسم او

979بزاد زمانه در که بین بداد بتشاهدی باد به را بتخانه و

سمرند جهان در که یاد شاهدانی نیارد دگر ایشان از کس

Page 166: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

گشود ابر چو او ماه رخ بگشاد از همدگر ز گردون هفتنور آن شاخ شاخ مهتاب افتاد همچو درون روزنی هر سوی

بیشترک بتافت چون بنیاد تابشش از بخورد را ها جانگشت رقصان ذره ذره ها دلشاد جان ها جان خورشید پیش

تبریزی شمس پرواز باد همچو بادا چه هر که پران جمله

980را عاشق طفل عشق نبرد مادر امان بی سلطان پیش

فارغ جان ز و بالغ نشد نبرد تا جان جان جان آن پیشکند جهد چه گر عقل نبرد روبه الزمان صارم بدان ره

دل او که را عشق فدا نبرد را جان آسمان معراج به جزگشته نشان طالب نبرد عاشقان نشان بی که جز عشقشان

است بس نه این ره ره ست چکیده نبرد خون فشان خون که جز عاشقیدهد مشک بوی نه خون کشان نبرد هر آن بوی که دان یقین تو

تبریزی شمس کحل را نبرد دیده المکان معشوق به جز

981ماند را مصر نان من خورد شعر نتانی بگذرد او بر شب

بود تازه که بخور زمانش گرد آن نشیند او بر آنک از پیشویست جای ضمیر برد گرمسیر از جهان این در بمیرد می

طپید خشک به دمی ماهی سرد همچو ببینی دیگرش ساعتیتازگیش خیال بر خوری کرد ور باید نقش خیاالت بسباشد تو خیال نوشی مرد آنچ ای کهن گفتن نبود

982شد خرامان آخرزمان شد یوسف ارزان مصر شهد و شکر

بنمود رو چو تو عرشی شد لعل جان ها سنگ که باشد کی تننشست تخت فراق بند شد تخته خاقان چیست که سر بر تاج

آمد شگرف بس مهمان شد عشق ویران بود خرد ها خانهرویید حق جالل از بال و شد پر پران بیضه و مرغ و قفس

کو دل کاین گشته خیره شد بادالن آن دل که خبر بی دالن بیگیر سر از عیش و کوب می شد پای پایان که مگو من سر به

صراف خواجه درباخت چو شد زر کان در زانک برد او صرفهساخت نردبانی تبریز آسان شمس که برآ گردون شد بام

983آمد دنگ عشق ذوق در کی آمد هر ننگ و نام ز فارغ نیک

جهان گوی و گفت بند آمد نشود پلنگ چون که شیرگیریاست ها فراغت را عشق آمد شیشه سنگ هزار صد او بر گر

Page 167: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

مانع شود کی ناموس و آمد نام شنگ دلربای آن چونکزمین و آسمان چو هزاران آمد صد تنگ عشق جوالن پیش

باد غالب عشق روم آمد قیصر زنگ سپاه چون کسل گرزد می نوا این چنگ بر آمد زهره چنگ به عاقبت قمر کان

نشست تو بی کی هر تبریز آمد شمس لنگ عشق پیش او عذر

984آمد صابران هنگام که آمد هین امتحان و سختی وقتشکنند عهدها وقت چنین آمد این استخوان سوی چون کارد

شود سست سخت سوگند و آمد عهد جان به چون کار را مردمکن سست خویش تو دل ای آمد هله آن وقت که کن قوی دل

خند آتش اندر سرخ زر آمد چون کان زر بگویند تااجل تیغ پیش به رو خوش آمد گرم پهلوان که برزن بانگ

خواه وی از نصرت و باش خدا ز با مددها آمد که آسمانفشان فضل آستین خدا آمد ای آستان بر بنده چونکگشادستیم دهان ما صدف آمد چون درفشان تو فضل کابر

او دل کز خشک خار بسا آمد ای گلستان تو پناه درتو ز که را تو ام کرده نشان آمد من نشان بی های دلخوشی

است عاطفت وقت و رحمست آمد وقت گران بس زخم مرا کهکعبه بر که هین ابابیل آمد ای کران بی پیل و لشکر

بس کن خمش مرا گوید آمد عقل دان غیب خداوند کهلیکن خدا ای کردم خمش آمد من فغان من خان از من بیخداست ز هم رمیت اذ رمیت آمد ما کمان این کز ناگه تیر

985کند انتظار تو بهر که کند هر شکار را اقبال و بخت

است منتظر کشت چو باران کند بهر زار الله و سبز را سینهاست منتظر چو کان خورشید کند بهر آبدار لعل را سنگ

سهیل بهر ادیم کند انتظار کار هزار صد او اندرکرد صیقل کانتظار کند آهنی غبار بی و صاف را رویعلی تیغ رسول انتظار ذوالفقار ز خویش غزا کند دررحم درون جنین کند انتظار عذار خوش شاه را نطفهزمین زیر حبوب کند انتظار هزار را دانه یکی هر

است منتظر چو را آب کند آسیا قرار بی و چست را سنگخدا وحی قبول کند انتظار اعتبار چشم را چشم

کرم بحر نثار کند انتظار نار چو در درج را سینهخم دل در انتظار را کند شیره عقار شهان مغز بهر

منتظرش فضل کنارست کند بی کنار الیق را راندهنشود هم تمام قیامت کند تا یار کانتظار آن شرح

Page 168: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

تبریزی شمس انتظارات کند ز دوار مه و ناهید و شمس

986بود قرار بی جان را بود عشق عار عشق پیش جان یاد

بود حقیر او پیش جان و بود سر خمار این سر در را که هرعاشق زند می قلب بر بود همه کارزار که صف آن اندر

نظر گریز جانب بود نکند هزار صد شمشیر چه گرشیرانست مرغزار خود بود عشق مرغزار شیر سگی کی

دارد آستین در ها جان بود عشق نثار جان عشق ره دراندیشه و شرم و ناموس و بود نام غبار جاروبشان پیشبال کرد شکار را کس بود همه شکار بال را عاشقانبخرند جان به چنان را بال بود مر شرمسار نیز بال کان

الدین صالح شه است عشق بود جان کردگار اسرار ز کو

987آید پدید دین ذوق را که آید هر لذیذ کی دنیاش شهد

کرد خواهی چه را عقل چنان آید آن نبیذ یک نگوسار کهخر حیرت جمله و بفروش آید عقل خرید این از سود را تو که

عاقل ای حالتیست آن از آید نه بدید کس عقل او در کهقفلی چنین این باز آید نشود کلید ها عقل همه گر

بانگ به ذره ذره درآیند آید گر ناشنید بانگ همه آندریا این از کم و بیش شود آید چه پلید وگر پاک گر بنده

دریا بدین آورد رو که آید هر بایزید یزیدست گر

988آید نمی ما دلدار خاید بوی نمی شکر جا این طوطی

نیست گل آن رنگ که مقامی بنسراید هر ها جان بلبلنیست حاضر دوست برآییم نفرماید خوش چنین هرگز عشق

هست جا این عشق اسباب شاید همه نمی طرب او بی لیکباشد می که ها فتنه زاید مادر نمی رخش بی طربی

نیست ساقی دوست که شرابی نفزاید هر شکوفه و خمار جزشود پرستاره آفاق برناید همه مراد را گازریتبریزی شمس اثرهای ننماید بی مالل جز جهان از

989آید نمی بس عشق با فریادرس صبر آید عقل نمی

ولی والیتیست خوش آید بیخودی نمی کس فرمان زیرگذرد می حیات آید کاروان نمی جرس بانگ هیچ

خواند همی گل به گلشن آید بوی نمی هوس این را تو خود

Page 169: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نفسیست خوش تو باطن در آید زانک نمی نفس این گزاف ازکار شیرین لطیف خدای آید بی نمی مگس از عسلیکار می نیکوی تخم دمی آید هر نمی عدس نکاری تا

اندیشه خیر به کردی آید هیچ نمی سپس از جزا کهگفتار این شمع که ایرا کن آید بس نمی غلس هر جانب

990شاید کی ولیک بسازم خاید من شکر طوطیان با زاغجدا والیتست را یکی آید هر کی راست راست با کژ

زندست شکر از خود طوطی چه باید گر خر چمین می را زاغگنجد کجا بین خویش در زاید عشق نر شیر گرگ مادهنیست عاشق که کسی از افزاید بگریز گر را تو گرگین ز زانعشق هاون به کوفته شوی ساید ور می ایت سرمه او دانکآنک از خانه خراب تو بکن آید رو می مست تبریز شمس

991ببرید جان ز مرا جانان برهید عشق خود ز اندرون عشق به جان

قدیم عشق و محدثست جان نرسید زانک آن وجود در این هرگزمقناطیس سنگ چو جانان کشید عشق خویش قرب به را ما جان

کرد گم خویشتن ز را جان بدید باز خویش وجود شد گم چو جانجان آمد خود با باز آن از پیچید بعد او در و آمد عشق دام

عشق حقیقت از دادش برمید شربتی او از ها اخالص جملهاست عشق بدایت نشان نرسید این نهایتش در کس هیچ

992چینید ای فتنه که ننشینید خسروانی هیچ برخاست فتنهزیبایید که شما هم شما شیرینید هم که شما هم شما همهمه حمایلیم عنبر مشکینید همچو که سیمتان بر برگفتن شما با هست مسکینید لذتی جان داد شما هم

دارم گمان اگر شاد غمگینید نشوم گاه و شاد گهی کهشیرینی و ذوق اسب بر که زینید بل در نشسته خوش ابد تاجمله شما و فانی سنگینید شاهدان جان و لعل لب بادیدیم شهان می صفای رنگینید در کدوی چون شما که

بکریست زمان هر که بهشتی عنینید در نه اگر آیید مردعشق در اگر شوید دینید تبریزی و ملت شمس بنده

993اند پرورده که نور ازلی اند زان کرده نظری زیادت تو در

خورشیدوار همه در بنگر اند خوش افسرده که بگذارند تا

Page 170: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

نوبهار ای نگر درختان دی سوی اند کز بپژمرده دیوانهبخوان عیسی هیکل بگشا اند لب مرده جفا دجال دم کز

همه خمار امروز اند بشکن برده چاشنیی تو می کزابد حیات تریاق اند درده خورده فنا زهر همگان کاین

بدر را شب پرده سحر اند همچو پرده صد دو محجوب همه کاینصدزبان مشو خاموش و کن اند بس نیاورده گوش یکی چونک

994بود بالکش که به همان بود دوست آتش در که به همان عود

دشوارخوار باشد جفا بود جام خوش بود دوست کف ز چونقدح کان قدحی از بنوش بود زهر منقش لطف و کرم از

میان در درآ خلیلست بود عشق آتش تو زیر ار مخور غمخلیل پیش آتش شود بود سرد کش سنبله و گل و بید

شو گوی یکی چوگانش خم بود در مفرش تو زیر فلک که تازخم ز چه اگر گوی کنان بود رقص کشاکش و کوب در و غم در

الجرم او بود میدان بود سابق وش مه فارس هر قبلهتمام او ست شده تراشیده بود چونک تراشش که غم آن از رست

ایمنست او بود مشوش کی بود هر مشوش جمله جهان دو گردین شمس را تو تبریز بود مفخر شش در نه و پنج در نه شرق

995بامداد از هم تو روی داد دیدن آرام چه که بین مرا درد

فکند آتش چه عشاق دل داد در پیغام چه اسرار جانبخواند پیش مرا لطف سر ز داد چون جام بی باده مرا جان

خورد ارواح چو باده آن داد صافی اجسام به آلوده کاسهجو ارواح ز باده آن داد صافی نام همین اجسام به زانکدل دام را تو تبریزست داد در دام آن در پیوسته رحمت

996بمرد سنایی خواجه کسی خرد گفت کاریست نه خواجه چنین مرگ

پرید بادی به که او نبود فسرد کاه سرما به که او نبود آبشکست مویی به که او نبود فشرد شانه زمینش که او نبود دانه

خاکدان این در بود زری شمرد گنج می بجوی را جهان دو کوفکند خاکی سوی خاکی برد قالب سماوات سوی خرد جان

خلق ندانند که را دوم سپرد جان جانان به گوییم مغلطهمی دردی به درآمیخت درد صاف ز شد جدا رفت خم سر برعزیز ای هم به افتند سفر کرد در و رومی و رازی و مرغزی

یکی هر بازرود خود برد خانه همتای باشد کی اطلسملک ایرا نقط چون کن سترد خامش گفتن دفتر از تو نام

Page 171: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

997رسد می بو و یوسف رسد پیرهن می او خود دو هر این پی در

دهد بشارت لعل می رسد بوی می کدو و جام من پی کزگشت منصور تو اناالحق رسد نفس می تو به توی حقش نور

را آب سنگ ز هیچ زیان رسد نیست می سبو به بالها سنگضمیر ورای حیاتست رسد آب می جو به کآب بکن جوی

آتشین حسد بر بزن رسد آب می او از خاک این در بادجنگیند درون خانه خرد و رسد عشق می کو به لحظه هر عربده

بخت و رخت از عاشق دهد چه رسد هر می بدو جمله آن عاقبتعروس شوهر ز برد بسی چه رسد گر می شو به نه جهازش و او

آسمان از خواستی ای رسد مایده می بشو دست خود ز خیزدین شمس از که عشق ای ده رسد مژده می نو آیت تبریز از

998شد قالووز تو عشق شد آتش افروز دل سوی دلم دوش

یار دوش مرا داشت سخن به شد چون جگرسوز گرم دم به چوناو مکر با و دم با زنم چه شد من پیروز همه بر دغل به کو

بود مکر بی و ساده من دل شد این بدآموز هاش دغل دیدشهوتست خوشی عالم به چه شد هر یوز هر آفت پنیر همچو

رفت وعده این در جمله شب که شد آه روز دهم بوسه دهم بوسهکرد میل قبا به برهنه شد یار کمردوز دگربار عقل

999آمدند جان لشکر دل سوی آمدند از نهان و پیدا لشکر

شد چاک آن از من صبر آمدند جامه دران جامه جان ره کزروح عروسان افکنده آمدند چادر جهان شاه طلب درالمکان از خوش سیل مثل آمدند بر مکان سوی کنان رقص

شکست را ها صورت دل آمدند صورت ستان ملک پردگیانآمدند نهان بود عیان چه آمدند هر عیان بود نهان چه هر

نماند نشانش داشت نشان چه آمدند هر نشان نیست نشان چه هر

1000کند می قبا سرخ گل کند آنچ می کجا ز کان من دانم

صف کشیدست که پیاده کند بید می قضا گذشتست آنچسپر با سمن و تیغ با کند سوسن می غزا تکبیر یک هر

کشد می ها چه که مسکین کند بلبل می ها چه که گل آن از آهباغ عروسان ز یک هر کند گوید می ما سوی اشارت گل کان

ها شیوه آن گل که بلبل کند گوید می پا و سر بی من بهر

Page 172: 501 · Web viewدیوان شمس تبریزی (غزلیات) 501 - 1000 501 امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب

چنار زاری به برآورده کند دست می دعا چه بگویم تو بانهد می کله کی غنچه سر کند بر می دوتا کی بنفشه پشتبسی جفاها کرد خزان چه کند گر می وفا چه بهاران که بینبرد تاراج به آنچ خزان کند فصل می ادا آمد بهار فصلباغ خوبان و بلبل و گل کند ذکر می چرا ست بهانه جمله

زبان نه وگر است عشق کند غیرت می خدا عنایات شرحدین شمس جهان و تبریز کند مفخر می شما مراعات باز

--------------------------------------------------------