یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · web viewحالا نوید دارد سی...

16
ل ی ص ح ت ل ا ارغ ی ف لب وطا ب ا ن سی ح ر می ا1388 ان ن ح ار ران ه& ت( ر صی ن ه واج خ گاه1 ش ن ع دا ی ا ی ص ی س د ی ه م مان ل? ا رسدن رد ه1 ش ع ی ا ی ص ی ل ی م ک& ت& لات ی ص ح& ت وی ج1 ش ن دا ری ه1 ش م ه ان& ی سمه دا ا ی ه له ما ج م اه در& وت ک های ت ا& ی س دا ف ل و م و ده ی س ن و ب د1 گ س ی ت ه ان رای خ ب م ل اری که د ه ت ن- ن ی م س ا ت

Upload: others

Post on 25-Dec-2019

12 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

Page 1: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

از حنان 1388امیر حسین ابوطالبی فارغ التحصیل مهندسی صنایع دانشگاه خواجه نصیر تهراندانشجوی تحصیالت تکمیلی صنایع شهردرسدن آلماننویسنده و مولف داستانهای کوتاه در مجله ماهنامه داستان

همشهری -نه باری که دلم برای خانه تنگ شد

یاسمین

اولین صحنه ایی که از آن روز یادم می آید در دستشویی بودم. نیم ساعتی خودم را حبس کرده بودم آنجا . روی زمین نمناک دستشویی

خانه امان نشسته بودم و فقط دعا میکردم . فقط و فقط دعا میکردم. دوم سوم راهنمایی بودم.با خودم آرام زمزمه میکردم خدایا اگه چیزیش

نشده باشه دیگه پسر خوبی میشم . فقط این بار چیزیش نشده باشه.خدایا تقصیر من بود.خدایا دیگه بیشتر مواظبشم. سردی

سرامیکهای کف دستشویی کمرم را خشک کرده بود. آرام قفل در را باز کردم و رفتم توی پذیرایی . مادرم چای خشک گذاشته بود روی پیشانی

یاسمین. وقتی ده سالم بود به دنیا آمد. از همان اول پیشانیش بلند و ورقلمبیده بود مثل خودم . در پذیرایی روی مبل نشسته بود و مادرم

روی نقطه ی سوراخ کوچک و عمیق روی پیشانیش چای خشک گذاشته

Page 2: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

بود تا بند بیاید خونریزیش. تازه دویدن را یاد گرفته بود و همیشه با صدای قهقه ی تک زبانیش در خانه از این اتاق به آن اتاق دنبالم

میکرد.آخرین سری من غیر عمد جای خالی دادم و صاف با سر رفت خورد به تیزی بخاری که آن روزها هم قدش بود .حاال شده هم قد

یخچال. خدا رو شکر به خیر گذشت و دوباره سرو کله زدن را با هم شروع کردیم. سرو کله زدنی که به "ازت متنفر" گفتن های یاسمین به من ختم میشد معموال . سر و کله زدن هایی که از کشتی فرنگی و آزاد

گرفتن با هم و خاموش کردن چراغ حمام برای کرم ریختن و حفظ کردن لیریکس های آهنگ رپ دو تایی با صدای سرسام آور و بلند و

ریاضی و زبان کار کردن و ... همه را یکجا شامل میشد. این سرو کله زدن ها از آن روز که پیشانیش زخم شد تا به امروز یازده سال مداوم

ادامه داشته. تا به امروز تا به امشب که با لب و دهنی جراحی شده از دندان پزشکی رنگ پریده برگشتم خانه . مدام از دهانم خون می آید و

به زور انبوهی از دستمال کاغذی کم و بیش حلویش را میگیرم و مینشینم پای لپ تاپ. با بی حوصلگی برای بار دهم در این دو هفته

پاسخاخیرسایت سفارت آلمان را باز میکنم و میروم روی قسمت " مثبت درخواست های ویزای دانشجویی، دکترا، قرصت مطالعاتی و

" پژوهشی کلیک میکنم . میان انبوهی از شماره شماره ام را پیدا میکنم. ویزایم

آمده. ویزایی که به خاطر مشکل سربازی و بقیه مشکالت احتماال سفر یکطرفه خواهد بود. نمیتوانم جیغ بزنم ار خوشحالی آخر بخیه ی لثه ام

پاره میشود. می خواهم به یاسمین و مادرم که روبرویم روی کاناپه ام جم تی وی را میبینند بگویم : هووراااااااا254دارند با هم قسمت

ویزام . ویزام اومده. اما دکتر جراح دندانپزشک خیلی سفت و جدی همین یک ساعت پیشش گفته بود تا سه ساعت به هیچ وجه حرف

نمیزنی وگرنه... با پانتومیمم ادا در می آورم . متوجه نمیشوند. میگویند چت شده . یاسی میخندد و می گوید : دیوونسسس بنده خدا. روی کاغذ

میکند و اول از آن نگاهث یاسی مکویزام اومد!درشت مینویشم : تقص هایش میکند. بعد در خودش جمع میشود . چشمانش سرخ

میشود . هق هقش می رود روی هوا.همزمان میروم سمت دستشویی تا خونابه های دهانمم که حاال از هیجان بیشترم شده خالی کنم بیرون .

یاسمین هم بلند میشود و میرود سمت اتاقش و با لحنی که انگار چقدر بی معرفت بودی نماندی تا با هم بزرگ شویم با بغضی که انگار چرا

انقدر بی معرفت بودی نماندی تا با هم ریاضی و زبان کار کنیم و

Page 3: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

دبیرستان رفتنم را ببینی میگوید : " ازت متنفرمممممم " و من دوباره.در دستشویی را قفل میکنم و همان جا میمانم

اوقانجن زافت بیته

Page 4: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

همیشه فکر میکردم اولین باری که مجبور باشم از آلمانی در واقعیت و در آلمان استفاده کنم حتما موقعیت سخت و مهمی است مثل گمشدن

در فرودگاه یا پر کردن فرمی چیزی و جمله ایی است دراز مثل راهتهران -آلمان. اما همه ی محاسباتم اشتباه بود. وقتی هواپیمای تهران - برلین خط جرمانیا راس ساعت پنچ صبح در فرودگاه امام از زمین کنده

شد.هوای کابین دم داشت. با چشمانی سرخ مثل آخرین ردیف پرچم آلمان، حس کردم دلم برای مادرم تنگ شد. "مهرنوش" را کم بغل

کردم.کاش "نوید" میامد فرودگاه میدیدمش.دم گیت موقع خداحافظی هواسم به پدرم نبود . به این فکر میکردم که کاش "یاسمین" را چند تا

ماچ تفی دیگر میکردم تا طبق عادتش بالفاصله با اعتراض بگوید : اااااااااااه و با دستش جای بوسم را پاک کند.به این فکر میکردم که"

مبین" دوستم که بچه پررو و تقص جمعمان بود ،پس چرا اونقدر زیاد و بامزه گریه کرد .در آخر دوباره به این نتیجه میرسم که من چقدر مثل

باقی پسر های کره ی زمین چقدر مامانیم و چقدر دلم برای مادرم تنگ می شود.همینطور که هواپیما نوکش بلند میشود و خلبان کلی پیغام با

صدای نا واضح و لهجه ی جنوب آلمانی اش بلغور میکند و جایم گرم تر و تنگ تر میشود ،حس میکنم کلی کار نکردم و همینطور که غرق در این

Page 5: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

11   مهماندار با خنده با چرخ دستی اش میرسد کنار صندلی فکرهایم E و من مکس میکنم و در و تند میگوید : موشتن زی اتواس زو تیرینکن ؟

  ! جواب میگویم : اوقانجن زافت ،بیته حاال که به آخر نوشتن این متن رسیدم خلبان اعالم میکند که هم اکنون

در آسمان آلمان هستیم و تا دقایقی دیگر در فرودگاه برلین فرود میاییم.لطفا کمربند های خود را ببندید. منظره و خانه های زیر پایم بی

نهایت چشم نوازند .و حاال در مورد عالقه ترین کشورم هستم.کشور آقامون "فیلیپ الم " آقامون "کلینزمن ".کشوری که از بچگی قولش را

.به خودم داده بودماستخر

یک استخر روباز خیلی بزرگ بود نزدیک ویالیمان.ویالی شخصیمان نه.ویالیی که درون شهرک مختص کارمندان ارتش بود.شهرک نوشهر.آب

استخر را با آب دریا پر میکردند.کفش کمی لجن سبز بود و وقتی واردش میشدی بوی نمک دریا اولین چیزی بود که حس

میکردی.روزهایی که دریا طوفانی بود بلند گو های محوطه اعالم میکردند که استخر باز است.هفت سالم بود.استخر روزهای فرد زنانه

بود و روزهای زوج مردانه یا ساعتی بود.دقیق خاطرم نیست. چهار روز در شهرک می ماندیم .کل سال را برای این چهار روز صبر میکردم .از

یک هفته مانده به سفرمان به شمال از شدت هیجان و تپش قلب خواب نداشتم.تابستان های نوشهر حسابی شرجی بود و من عاشق این بوی

نای و رطوبت درون اتاق های ویال بودم.وقتی ناهار را میخوردیم تی شرت نخی سفیدم را تنم میکردم و چون استخر خیلی نزدیک به ویال بود

Page 6: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

مایوی سرمه ایی تنگ کشی ام را پایم میکردم و آماده منتظر میشستم جلوی ویال و با حلزون ها مشغول میشدم تا پدر چرت های طوالنی و

درازش را بزند.وقتی پدر می آمد کل مسیر را از شدت ذوق چهار نعل میرفتم.نور شدید آفتاب به طرز خوشایندی کورم میکرد و کرم ضد

آفتاب هایی که مادر روی گونه ام مالیده بود آب میشد.دمپایی ال انگشتی ام مدام از پایم سر میخورد و مدام به این فکر میکردم کاش میتوانستم

کاری کنم تا این لحظه تمام نشود.به این فکر میکردم کاش بر نگردیم.آن قدر این تصویر را دوس داشتم که اگر دست من بود

میخواستم کال هر روز زندگیم دست در دست پدر مایو به پا در مسیر ویال تا استخر میگذشت.اما از روز اول آنقدر درگیر این میشدم که حاال چند

روز و چند ساعت و چند دقیقه به برگشتنمان مانده که کل سفر تلخ میشد برایم.تا چند هفته بعد از برگشتنمان مدام به مسیر بین ویال و

استخر و بوی دریا فکر میکردم و برایم سوال بود اگر سفر انقدر خوب و.شیرین است چرا پس انقدر زود بر میگردیم .چرا در سفر نمی مانیم

حاال که بزرگ شده ام آمده ام سفر .سفر طوالنی .خیلی طوالنی و خیلی دور . حاال هوا اینجا آنقدر سرد است که نتوانی با مایو بروی بیرون

و هم آنقدر آفتاب نیست که کرم های زد آفتاب روی قفسه های فروشگاه ها باد کرده اند و هم پدر نیست که دستهایش را بگیری.حاال کال

هرروز مینشینی با خودت میشماری که چند روز و چند ساعت مانده تا.برگردی

..بیا با مامانت صحبت کن

Page 7: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

دLocation : Grosser Garten,Dresden,Germany - Sonntag

وقتی این عکسو گرفتم با سینا رفته بودیم پیاده روی.از این آخر هفته های آفتابی بود که همه خوانواده ها میان بیرون.صحبت سر باباهامون

بود.به سینا میگفتم قبول داری بابا ها خیلی مرام میذارن اما به روی آدم نمیارن . به نظرم ایده آل ترین شکل دوست داشتن اینطوریه که یکی

.واقعا دوست داشته باشه اما تو صورتت نگه .بابا ها دقیقا اینجورین وقتی این عکسو گرفتم سینا داشت چند قدم اونطرفتر پشت سر هم

سیگار میکشید و من داشتم به بابام فکر میکردم. یاد این افتادم وقتی با پدرم بازی میکردم حس میکردم پادشاه روی زمینم.پدرم ارتشی

بود.جدی بود و کم حرف و اخمالو و مهربون. هنوزم همینطوریه. خیلی کم باهم بازی کردیم.خیلی کم باهم حرف زدیم.هنوزم همینطوریه اوضاع

.هیچ وقت روم نشد بهش بگم باهام بیش تر بازی کن.االنم وقتی با مامان اسکایپ میکنم نمیاد جلو تبلت بشینه .از اون پشت مشتا دو تا

: جمله میگه میره. بابا : فوتبال آلمانتونم که امسال گند زدهمن : گند زدیم چهار بار قهرمان جهانیم.؟

Page 8: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

... بابا : حاال وایسا .شب درازه .بیا. بیا با مامانت صحبت کن

-نوید

از اولش همه گفتند قهرمان و الگوی بچگی یک آدم پدرش است.ام��ا من نظر دیگری داشتم و دارم.به نظرم الگوی بخش کث��یری از آدم ه��ا ب��رادر بزرگترشان است. الگوی من هم ب��رادر بزرگ��ترم ب��ود.اگ��ر کت��انی ب��زرگ طوس��ی ن��ایکی میپوش��ید بالفاص��له منم ب��ه مام��ان ه��رروز غ��ر م��یزدم ومیخریدمش.اگر طرفدار یک تیم فوتبال میشد کمتر از یک هفت��ه من هم تیمم را عوض میکردم.اگر میگفت کاکرو بهتر از سوباساس��ت منم درج��ا عش��قم ب��ه سوباس��ارا فرام��وش میک��ردم.تکی��ه کالمه��ایش را حف��ظ میکردم .مثل طوطی مینشستم و کپی میکردم کارهایش را.ام��ا ش��رایط از همان اول عادی نبود.من بور بودم و او مشکی.خرخوان و ش��اگرد اول مدرسه بودم و او مدام تجدید میاورد و اس��تعداد ه��نری داش��ت.اس��م من امیر حسین بود و اسم برادرم را نوید گذاش��ته بودن��د.نص��ف مدرس��ه هم اسم من بودند و اسم او تک بود . فقط چهارسال از من بزرگتر بود و اما

Page 9: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

هیچ وقت من را با خودش جایی نمیبردوموقع ک�ل ک�ل و کت ک�اری ه��ای مدرسه پشتم در نمیام��د و آخ��رش چ��ه کت��ک میخ��وردم چ��ه کت��ک م��یزدم میامد یک سری تکان میداد که "تقصیر خودت است "و میرفت.من بغض میکردم که توکه الگ��وی من هس��تی جل��و نمی��ایی. ک��اری نمیک��نی . روزی نبود رابطه ی دوست هایم با ب��رادران بزرگترش��ان را زی��ر نظ��ر نگ��یرم و وقتی میدی��دم ک��ه ب��رادر بزرگترش��ان پشتش��ان هس��تند حس��ودی نکنم.از همان هشت نه س��الگی رابط��ه ام��ان درس��ت نش��د.هن��وز وق��تی دوس��تیرفیقی بهم میگوید:امیر مثل دادشم دوست دارم نمیفهمم حرفش را.

ح��اال نوی��د دارد س��ی س��الش میش��ود و دو سالس��ت ک��ه ب��ا هم ح��رف نزدیم.حتی شب آخری که رفتم فرودگاه امام ک��ه ب��روم ک��ه رفت��ه باش��م برای همیشه نگفتم بیایدومیگفتم هم نمیام��د.ح��اال من هن��وز ب��ه این فک��ر میکنم که به هرجایی برس��م و ه��ر چق��در ب��زرگ ش��وم پس��ر کوچول��ویی

هستم که قهرمان بچگی هایش به او پشت کرده بود.

-سوفی

Location : Dresden,St.Petersburger Str, 10 December همسایه روبرویی یه پیرزن هفتاد و دو سالست.اسمش سوفیه.یه درخت کریسمس کوچولو ی بامزه برای خودش درست کرده و هر روز چند بار میاد بهش سر میزنه.آخرین سری میگفت هر روز به عشق و ذوق اینکه

Page 10: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

نوه هاشو کریسمس دوباره ببینه از خواب بیدار میشه.هرروز از پنجره... چشماش به خیابونه

سوفییه ده روزی از وقتی که راجع به نوه هاش حرف زدیم گذشته. خوشحاله. نوه هاش یک هفته زود تر از تعطیالت اومدن و سورپرایزش

کردن. خوشحالیشو میشه راحت تشخیص داد :قدم هاش موقع پیاده رویهاش تند تر شدن .لبخندش از ته دل شده. امروز صبح که دیدمش

داستانو گفت.اسممو نمیتونه درست بگه .میگه امیق .میگفت امیق البد مامان بزرگ توام منتظرته ایران . بهش گفتم موقعی که بودم جمعه ها

آبگوشت بار میذاشت و بهم زنگ میزد میگفت بیا اگه تونستی. یه ساعت طول کشید تا آبگوشتو به آلمانی توضیح بدم بهش البته.بهش گفتم

منتظر که هست ،هر وقت ایمو حرف میزنیم یا زنگ میزنه تنها عضو خانوادست که گریش میگیره. بهش گفتم فکر کنم مامان بزرگم بر

.عکس شما موقع پیاده رویاش قدماش سنگین تر شده

Subway

Page 11: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

واضح ترین تصویری که از سعید تو ذهنم مونده برمی گرده به چهار - سال پیش تو فالفلی باالی میدان انقالب . بهمن بود. جشنواره فجر بود و

دو تایی دو سری بلیط فیلم ده تایی خریده بودیم.هرروز ساعت یک و ربع جلو سینما بهمن قرارمون بود.از بین اون ده تا فیلم " جدایی نادر از سیمین " ام بود . تنها فیلمی که بعدش با سعید دعوامون نشد.هر نه تا

فیلم دیگه رو همونطور که با ولع فالفل میخوردیم بد جور بحثمون شد.سعید فیزیک دانشگاه شریف میخوند و منم مهندسی. جفتمون

ناراضی از رشته هامون.می خواست فلسفه بخونه.میخواستم سینما بخونم. سعید کم حرف وساکت بود.یعنی کال حرف نمیزد. یه ذره که ول

میچرخیدیم با کوله پشتیامون غروب میشد.غروب پیاده مینداختیم خیابون ولی عصر سمت خونه. ده روز تو سینما ها زندگی میکردیم.بی

دقدقه .کیف میکردیم. دعواهامون سر فیلما تموم میشد میرسیدیم به دعوای اصلی . دعوا سر خیارِ توی ساندویچ. من مسخرش میکردم

میگفتم مگه تو ساندویچ خیار میریزن اسکل.میگفت بابا امتحان کن حال میده.سعید این ساله آخری نمیدونم چرا یهو مریض شد.هی میشست تو

کافه تکیه به دیوار خیره به رو به رو.هی بهش میگفتیم بابا سعید حاال درست فلسفه حالیته حاال درست تو دبیرستان داستانات تو منطقه اول

میشد ولی حاال فاز روشنفکری برندار دیگه. نمیدونم چرا یهو بستری شد. یه مریضی گرفت از این مریضیا که اسمش سخته. دیگه بلند

.نشد.هیچ وقت نرفتم سر خاکش حاال من اومدم تک و تنها سینما.نیم ساعتی به شروع فیلم

مونده.کارگردانش کارگردان مورد عالقه سعید بود.نشستم تو ساندویچی

Page 12: یاسمینhannan.ir/fa/site/uploads/2016/01/... · Web viewحالا نوید دارد سی سالش میشود و دو سالست که با هم حرف نزدیم.حتی شب آخری

"ساب وی". خانم میپرسه خیارم میخواین تو ساندویچتون ؟... . تولد.سعید آبان بود .حاال آبانِ دیگه . اینم پاییز. پاییز خیلی یادشو میکنم