رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد...

53
در اﻟﮑﺘﺮوﻧﯿﮏ ﻧﺴﺨﮫ ﺗﮭﯿﮫ ﻣﺮواری ﺗﻮپ وﺑﻼگcom . blogfa . toopemorvari . www ﭼﺸﻢ اﻓﺴﻮن ﮐﻮر ﺑﻮف ھﺎی ﻣﻨﺒﻊ: ا اﻣﺮوز ﯾﺮان) think.iran-emrooz.net ( اﻟﻜﺘﺮوﻧﯿﻚ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺧﺒﺮی ﻧﺸﺮﯾﮫIran Emrooz (iranian political online magazine) Thu 19 01 2006 12:12 ﭼﺸﻢ اﻓﺴﻮن ﮐﻮر ﺑﻮف ھﺎی ﻃﺎھﺮی ﺟﻤﺸﯿﺪ ﭘﻮر ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ٢٩ دی١٣٨۴ رﻣﺎن" ﮐﻮر ﺑﻮف" ﺑﺮ ﺗﺎﯾﯿﺪی ھﺴﺘﯽ از ﺑﯿﺮون ﮐﻪ اﺳﺖ ﻧﻈﺮ اﻳﻦ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﻤﯽ ﺟﺪﻳﺪ، ﻋﺼﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺘـﻪ ﺑﻪ ﺗﻮان ﻳﺎﻓﺖ دﺳﺖ. اﺷﺎره دﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ی" ﺑﻮف ﮐﻮر" ﺑﻪ ﺑﺎر ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ھﺪاﻳﺖ، ﺻﺎدق ﺧﻂ ﺑﻪ ﭘﻠﯽ ﺻﻮرت درﺳـﺎل ﻧـﺴﺨﻪ درﭘﻨﺠﺎه ﮐﭙﯽ١٣١٥ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ھﻨﺪ در. ﺑﻪ اﻧﺘـﺸﺎر از ﺳـﺎل ھﻔﺘـﺎد ﺑـﻪ ﻧﺰدﻳـﮏ ﺗﺮﺗﯿـﺐ اﻳﻦ" ﮐـﻮر ﺑـﻮف" ا ،ﻣـﺸﮫﻮرﺗﺮﻳﻦ ﺛـﺮ ﻣﯽ ﻓﺎرﺳﯽ زﺑﺎن ﻣﺪرن داﺳﺘﺎﻧﯽ ﺟﺴﺖ اﻣﺎ ﮔﺬرد اﻧﺪﻳﺸﻪ ﺟﻮی و آن ﺑﺮ ﮐﺘﺎب، اﯾﻦ در ھﺪاﻳﺖ ﮐﻪ ھﺎﻳﯽ ھـﺎ ﺟﺴﺖ ﻳﮏ ھﻨﻮز ﮐﺸﯿﺪه داﺳﺘﺎن ﻟﺒﺎس اﺳﺖ ﺗﻤﺎم ﻧﺎ ﺟﻮی و. در اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ روﻳﮑﺮد ﮐﺪام" ﮐـﻮر ﺑﻮف" ﻓﻠـﺴﻔﯽ اﻓـﻖ ﮐـﺪام ﺑـﻪ ھـﺪاﻳﺖ اﺳـﺖ؟ ﻣﻄـﺮح- دارد؟ ﻧﻈـﺮ ﺗـﺎرﻳﺨﯽ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه ﺧﺮاﻓﻪ ﺑﺎ ﮐﻪ ای ﺗﺎ و ھﺎ رﻳﮏ اﻧﺪﻳﺸﯽ ﻋﻘﺐ ﻣﺮدم، ھﺎی اﻳﺮاﻧـﯽ، ﻓﺮھﻨﮓ و ﺟﺎﻣﻌﻪ اﻧﺤﻄﺎط و ﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺷﺎھﮑﺎر در آﻧﺮا ﺑﻮد، ﭘﯿﮑﺎر در دﻟﯿﺮاﻧﻪ- ﺑﻮف ﮐﻮر- اﻳـﻦ راز اﺳـﺖ؟ داده ﺑﺎزﺗـﺎب ﺑﻌـﺪی ﭼﻪ در و ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐـﻪ اﻧﺘﺸﺎر از ھﻔﺘﺎدﺳﺎل ﮔﺬﺷﺖ از ﭘﺲ" ﮐﻮر ﺑﻮف" ﻣﯽ ﻣﺤﺴﻮب ﮔﺸﻮده ﮐﺘﺎﺑﯽ اﺛﺮ اﯾﻦ ھﻨﻮز درﭼﯿﺴﺖ ﺷﻮد، ﮐﺠﺎﺳﺖ از و ؟ درﺑﺎره ﮐﺘﺎب و ﻣﻘﺎﻟﻪ اﻧﺒﻮھﯽ ی" ﺑﻮف ﮐﻮر" ﺷﺪه ﻣﻨﺘﺸﺮ و ﻧﻮﺷﺘﻪ آن از اﻧﺪﮐﯽ ﺷﻤﺎر ﺑﻪ ﺗﻨﮫﺎ ﻣﻦ اﻣﺎ اﺳﺖ- ﮐﻨﻢ ﭘﯿﺪا دﺳﺖ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ھﺎ. اﻧﺪک ﺷﻤﺎر آن از" ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻣﺸﺖ ﺧﺮوار ی" ﻣﻨﺘﻘﺪان ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺪ دﺳﺘﮕﯿﺮم اﻳﻦ، روان اﺑﻌﺎد ﺑﻪ رﻣﺎن ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ" ﺑﻮف ﮐﻮر" و ﺗﺎرﻳﺨﯽ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، درروﻳﮑﺮد ﮐﺎوش، درﺳـﺎﻳﻪ را اﺛـﺮ اﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﯽ اﺳﺖ ﻗﺮارداده. ٣٨ ﭘﯿﺶ ﺳﺎل ﺑﻮدم ﺟﻮان ﮐﻪ وﻗﺘﯽ" ﺑﻮف ﮐﻮر" ﺑﻮدم ﺧﻮاﻧﺪه را. اﺑﮫﺎم و راز از ﭘﺮ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﻧﻈﺮم در زﻣﺎن آن ﺑﻮد ﻧﯿﺮوﻣﻨﺪ ﻣﻦ در ﺗﺎﺛﯿﺮش اﻣﺎ ﻧﯿﺎوردم، در ﺳﺮ ھﯿ ھﺪاﻳﺖ ﮐﺘﺎب از و آﻣﺪ: ﺑﻪ و زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﻳﯽ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺎل در ﻣﻦ در ﮐﻪ ﻋﺼﯿﺎﻧﯽ ﺷﮑ زد داﻣﻦ ﺑﻮد ﻧﮫﺎﻳﯽ ﮔﯿﺮی. ﺮه ﺧﺎ ﺗـﺎ ﺑﻮد ﺑﺎﻗﯽ درﻣﻦ ﮐﺘﺎب رﻣﺰ و راز ﭘﺮ ی اﻳﻦ آن ھﺪاﻳﺖ ﺗﻮﻟﺪ ﺳﺎﻟﮕﺮد ﺻﺪﻣﯿﻦ در ﮐﻪ ﺧﻮاﻧﺪم دﻳﮕﺮ ﺑﺎر را. آن ﺑﺎر اﻳﻦ اﻣﺎ ھﺪاﻳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮاﻧﺪم ﮐﺘﺎﺑﯽﺜﻞ را ﺑﺮای» ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻦ« . ﻧﻮاﺣﯽ در را ﺑﻮدم ﺳﺎﺑﻖ در ﮐﻪ آدﻣﯽ آن" ﺑﻮف ﮐﻮر" ﺷﺨﺼﯿﺖ در و" راوی" ﭘﯿ و ﮐﺮدم ﺪا ﺑﻪ آوردم ﺟﺎ. ھﻨﯽذ ﮐـﻮر و اﺑﮫـﺎم ﺷﺪ آﺷﮑﺎر ﻣﻦ ﺑﺮ٣٨ ﮐـﻪ ﺑـﻮده ﺳـﺒﺐ اﻳـﻦ ﺑـﻪ ﭘـﯿﺶ ﺳـﺎل" ﺳـﺎﺑﻖ ﻣـﻦ" ﺑﻮد ﺑﺴﺘﻪ ﺧﻮدش روی ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ. ﺷﻮرﺷﮕﺮ و ﺷﯿﻔﺘﻪ دﻳﺪم ﺟﺎﻧﯽ رارواﻳﺖ ﮐﺘﺎب. و آﺳﻤﺎن ﻣﯿﺎن دﻟﻨﮕﺎن زﻣﯿﻦ ﭘﺬﻳﺮای ﻧﻪ آﺳﻤﺎن، ﭘﺬﻳﺮﻧﺪه ﻧﻪ زﻣﯿﻦ،. ﻧـﺎھﻢ ھـﺴﺘﯽ ﻳـﮏ و ﭘﺮﻳـﺸﺎن ﺟﺎن رواﻳﺖ دﻳﺪم اﺳـﺖ زﻣـﺎن. ﺑﻪ ﺧﻮدﯿﯿﺮ در ﻣﺎﺳﺖ ﻧﺎﺗﻮاﻧﯽ ﺷﺮح زﻣﺎن روح ﺑﺎ ﺳﺎزﮔﺎر ﻧﺤﻮ. رﻣﺎن" ﺑﻮف ﮐﻮر" اﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪارﺷﻨﺎﺳﯽ" ﻣﺨﻠﻮط ﻋﺠﯿﺐ ﻧﺎﻣﺘﻨﺎﺳﺐ" ھﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﺳﺖ.

Upload: others

Post on 28-Feb-2021

0 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

Page 1: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

com.blogfa.toopemorvari.www وبلاگ توپ مرواری تھیھ نسخھ الکترونیک در

ھای بوف کورافسون چشم

)think.iran-emrooz.net(یران امروزا: منبع نشریھ خبری سیاسی الكترونیك

Iran Emrooz (iranian political online magazine) Thu 19 01 2006 12:12

ھای بوف کورافسون چشم پور جمشید طاھری

١٣٨۴ دی ٢٩پنجشنبه

توان به مدرنیتـه عصر جديد، نمی شناسی اين نظر است که بیرون از ھستی تاییدی بر " بوف کور "رمان .دست يافت

اشاره

کپی درپنجاه نـسخه درسـال صورت پلی به خط صادق ھدايت، نخستین بار به " کوربوف"ی نوشتهدستثـر ،مـشھورترين ا "بـوف کـور "اين ترتیـب نزديـک بـه ھفتـاد سـال از انتـشار به. در ھند منتشر شد ١٣١٥

ھـا ھايی که ھدايت در این کتاب، بر آن و جوی انديشه گذرد اما جست داستانی مدرن زبان فارسی می . و جوی نا تمام استلباس داستان کشیده ھنوز يک جست

تـاريخی نظـر دارد؟ -مطـرح اسـت؟ ھـدايت بـه کـدام افـق فلـسفی " بوف کـور "کدام رويکرد اجتماعی در ماندگی و انحطاط جامعه و فرھنگ ايرانـی، ھای مردم، عقب انديشی ريکھا و تا ای که با خرافه نويسنده

کـه چگونه و در چه بعـدی بازتـاب داده اسـت؟ راز ايـن -کور بوف-دلیرانه در پیکار بود، آنرا در شاھکار خود شود، درچیست ھنوز این اثر کتابی گشوده محسوب می"بوف کور"پس از گذشت ھفتادسال از انتشار

؟و از کجاست-است اما من تنھا به شمار اندکی از آن نوشته و منتشر شده" کوربوف"ی انبوھی مقاله و کتاب درباره

، اين دستگیرم شد علاقه منتقدان "ی خروارمشت نمونه"از آن شمار اندک . ھا توانستم دست پیدا کنمفلسفی اين اثـر را درسـايه ، کاوش دررويکرد اجتماعی، تاريخی و "کوربوف"شناختی رمان به ابعاد روان .قرارداده است

آن زمان در نظرم کتابی پر از راز و ابھام . را خوانده بودم" کوربوف "– وقتی که جوان بودم –سال پیش ٣٨

به بیگانه خويی با زندگی و به : آمد و از کتاب ھدايت ھیچ سر در نیاوردم، اما تاثیرش در من نیرومند بود ی پر راز و رمز کتاب درمن باقی بود تـا خاطره. گیری نھايی بود دامن زد شکل عصیانی که در من در حال

را مثل کتابی خواندم که ھدايت اما اين بار آن. را بار ديگر خواندمکه در صدمین سالگرد تولد ھدايت آنايندا کردم و پی" راوی"و در شخصیت " کوربوف"آن آدمی که در سابق بودم را در نواحی . »من نوشته«برای

" مـن سـابق "سـال پـیش بـه ايـن سـبب بـوده کـه ٣٨بر من آشکار شد ابھـام و کـورذھنی . جا آوردم بهدلنگان میان آسمان و . کتاب راروايت جانی ديدم شیفته و شورشگر. چشمش به روی خودش بسته بود

. زمـان اسـت ديدم روايت جان پريـشان و يـک ھـستی نـاھم . زمین، نه پذيرنده آسمان، نه پذيرای زمین مخلوط "پديدارشناسی اين " کوربوف " رمان. نحو سازگار با روح زمان شرح ناتوانی ماست در تغییر خود به

.است که ھستیم" نامتناسب عجیب

Page 2: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ای، ی ايران دانست که بدون ھیچ واھمه وملاحظه ترين نويسندهبینتوان دلیرترين و روشنھدايت را می

ی ايرانـی را از منظـر ھـستی پرسـتی فرھنـگ و جامعـه انديـشی و مـرده عقب ماندگی، تحجر و تاريـک وجه تمايز ھدايت با شاعران و نويسندگان تجددخواه زمان خـود . شناسی عصرجديد مورد انتقاد قرارداد

شناسی عصرجديد به يک تجربه و فرايند درونی تبديل شـده و نگـاه و در اين است که در نزد او ھستی ی توان گفت و حتی دربارهی ھمگنان او نمیاين سخن را درباره. ب خود نشانده استفرھنگ او را در قا

ــیج " ــا یوش ــاملو "، "نیم ــد ش ــا " احم ــزاد "و ي ــروغ فرخ ــادق اســت "ف ــدود ص ــشروط و مح ــور م ــه ط . ، بافـق فلـسفی . ارزيـابی کـرد " گـری ی روشـن پـروژه "تـوان در کـادر را می " بوف کور "ويژه آثار ھدايت و به

را به مسیرھای اصلی آن" کانت"و "دکارت" نگاه ھدايت به ھمان چشم اندازی تعلق دارد که تاريخی در .روی انسان عصر جديد گشودند

يـک مخلـوط "، "راوی"ی ھستی شناسی خود لباس داستان پوشاند اگـر به تجربه" کوربوف"ھدايت در ايـن تعلیـق . و دنیای جديد اسـت است، به علت تعلیق او میان دنیای قديم " ی متحرک مرده"و " عجیب

و در سـوی ديگـر جھـان واقـع " سـنت "سوی آن عالم مثال يعنـی در يک: اساس ھستی شناختی دارد اسـت و اھمیـت کتـاب " مثال"ناتوان از گسست از " بوف کور "در "راوی. "ايستاده است " مدرنیته"يعنی

.د استھدايت آشکارکردن بنیان ھستی ناتوان ما در واقعیت جھان عصرجدينیروھـای اجتمـاعی . ھای اجتمـاعی مـساعدی نیازمنـد اسـت ترويج يک فکر، اقبال به يک اثر، به زمینه

ھـا، آرزوھـا، عواطـف معینی بايد وجود داشته باشـند کـه آن فکـر را بپذيرنـد و آن اثـر را حـاوی خواسـت ھای جوان نان و مردان نسلھای بزرگ زدر شرايط امروز، ھدايت در اذھان گروه. ھای خود بیابندوانديشه

شود و مورد ی وسیعی خوانده میدر گستره"کوربوف"آثار ھدايت، به ويژه. ايران تولد تازه پیدا کرده استی انقـلاب را پیامـد تجربـه تـوان آن ای تـصادفی نیـست، و مـی ھـیچ رو پديـده گیرد و اين بـه بحث قرار می

شناسی اجتماعی و رشد و بلـوغ رتباطات، تحول روان، انقلاب جھانی اطلاعات و ا ١٣٥٧اسلامی بھمن .نیروھای اجتماعی مدرن در ايران دانست

ايـن موضـوع درمـتن . اسـت " تـاريکی "و بیـرون آمـدن از " سـايه "موضوع اصلی گسست از " بوف کور "در . تعلـق دارنـد تبیـین شـده اسـت - به عالم مثال –ھايی که به ھستی قديم با يادمان " راوی"ی مواجھه

و جوی فرديت خود و دست يافتن به اختیار و آزادی دراين مواجھه در پی يافتن خويش، درجست " راوی"ھـای فـردی ھای امروز ايران کـه پیکارشـان معطـوف بـه حقـوق و آزادی زبانی ھدايت با نسل ھم. است

-رون وسـطا مـی ق" تاريکی"و" ھاحبس سايه"است و پیام نیرومند کتاب او که انسان ايرانی را بیرون از . ھای جوان کشور کرده استی محبوب نسلطلبد، ھدايت را نويسنده

ی نسلی است که کتاب ھدايت که متأثر از شکست انقلاب مشروطیت ايران است، در عین حال تجربه انقلاب کرد، کتاب نسلی است که در انقلاب متولد شده و با انقلاب زيـسته اسـت، امـا ١٣٥٧در بھمن

نـه تنھـا : "... درتـاريکی فرورفتـه "يـک تنـاقض "اش در ظلمـات کردن چون رسید ديـد زنـدگی نگاه" وقت"جسم و روح خود را در حبس ". جسمم بلکه روحم ھمیشه با قلبم متناقض بود و با ھم سازش نداشتند

و ديـد پوسـیده،کرم انداختـه . خـود را ناکـام و در اسـارت ديـد . اش را در ھـوای آزادی ھا ديد و قلب سايه ".کوربوف"در " راوی"درحال تجزيه است، درست مثل

: نمـوده شـده اسـت - کـه مـا ھـستیم –" راوی"درکتاب ھدايت علت ناکامی و اسارت و تباھی در خـود ــا اســارت و تبــاھی و مــر گ در درون ماســت کــه مــا را ناکــام مــی " ديــوی" .ســازد مــی کنــد و ھمــدم ب

نتوانـستم خـود را از دسـت ديـو درون نجـات ":راوی "پس از ھفتاد سـال، خـروش حـسرتبار و دردانـدود . ، بغض مانده در گلوی ماست...بدھم

***

ی سـاختار کتـاب ھـدايت بپردازم، بد نیست چند نکته را درباره "بوف کور "که به قرائت خود از پیش از آن ــاره ــوم و دربــ ــادآور شــ ــود يــ ــت خــ ــدھم ی قرائــ ــیحی بــ ــصار توضــ ــه اختــ ــز بــ ــاب نیــ ــن کتــ : از ایــ

متن روايت را خـود - شخصیت اول کتاب - "راوی"شود؛ يعنی با ضمیر اول شخص روايت می " بوف کور "اين شکل بیان با مضمون کتاب که انديشیدن، خود را ديدن، شناختن و يـافتن . نويسد انديشد و می می

ــرار دارد و ــوف"اســت در ســازگاری کامــل ق ــه نمونــه" کــورب . کنــد مــینزديــک" انديــشه–رمــان "ی را بو " کـل "صادق ھدايت اين ساختار بديع را در دو سطح . است" کوربوف"سان متن نکته دوم ساختار آينه

کل کتاب از دو بخش تشکیل شده و ھر بخش يک مدخل دارد که يک صـفحه . به کار گرفته است " جزء"ل و بخش اول انگار در سان متن به اين ترتیب است که مدخل اوساختار آينه. تر نیست و چند سطر بیش

ايـن انعکـاس : "نوشـته " راوی. "آينه انعکاس يافته، در مدخل دوم و بخش دوم انعکاس پیدا کـرده اسـت

Page 3: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

، انعکاس مثـال، يعنـی حـضور "کور بوف"ی زيرين متن معنای اين عبارت در لايه ". حقیقی زندگی منست ھای اصـلی نکته يکی از کلیدھستی شناسی قرون وسطا در افکار و زندگی حقیقی ماست؛ و ھمین

:است" کوربوف"فھم ی بخش اول، ديدار زن اثیری و عشق و شیفتگی يا حادثه " اتفاق. "بخش اول روايت ديدار با مثال است

. در زنـدگی او درخـشید " يک شعاع آفتاب "اين ديدار مانند " راوی"به گمان . است به زيبای مثال " راوی" ."قی مھر گیاه را در من تولید کرداو ھمان حرارت عش: "...نوشته

را پیدا می کند و "زن لکاته"، صورت "راوی"در بخش دوم، زيبای مثال، در انعکاس حقیقی خود در زندگی کنـد، اسـت کـه شـکنجه مـی " يک ھاله ی مقدس رنجور" نیست،" يک شعاع آفتاب " نیز ديگر " عشق"

.آوردمی درد و تباھی ومرگ به بار میدر . است؛ در ھزارسال پیش" شھر ری"اول، تھران زمان رضاشاه است، و در بخش دوم، مکان در بخش

زيست و در بخش ھزار سال پیش می" شھر ری"يابد که در می" ھمان نقاش"خود را " راوی"بخش اول که وجودی متعلق به زمان رضاشاه است، ھم ھزارسال پیش؛ درحالي" شھر ری" در يابیمدوم ا و را می

کـه در گـور اسـت زمـان معنـی خـودش را گـم برای کسي: "...نوشته. يابدمی" گور" رو خود را در ايناز ." اين اطاق مقبره زندگی و افکارم بود–کند می

بیند و نیز نقاش قـديم را در در گمشدگی معنای زمان، پیر مثال را پیرمرد خنزرپنزری گورکن می " راوی" : بینـد پیـر مـرد خنزرپنـزری اسـت ، مینگردی زندگی بر خود میکه در آينهآورد و آن ھنگام او به جا می

به اين ترتیب ساختار پیچیده و تو در تو، امـا سرشـار از زيبـایی و خلاقیـت . وجودی سترون و قبرستانی برد کـه در قـرون وسـطای خـود بـاقی مانـده، فرھنـگ آن بـه ای راه می به جامعه " بوف کور "ھنری متن ی ای مـنحط کـه ديگـر مقبـره ییده، ھستی شناختی آن ناھمزمـان و سـترون شـده، جامعـه انحطاط گرا

.ھايی طالب عشق، انديشه و آ فرينندگی استزندگی و افکار انسانھای زن اثیری، پیر مثال و صورت. است" کور بوف"ی سوم، کاراکتريزه کردن ناخودآگاھی جمعی در نکته

نیـز ... جان، گور کن، نعش کش، مرد قصاب، و پدر، ننه- خنزرپنزری، عموزن لکاته، پیرمرد : ھا متناسخ آن – در حقیقـت در زنـدگی مـا -"راوی"گلدان راغه، مظاھری از ناخودآگاھی جمعی ھستند که در زندگی

ھدايت با کاراکتريزه کردن ناخودآگاھی جمعی، به درون روان انسان ايرانـی . کنندنقش خود را بازی می ھای مرده و ، از تاريکی باورھا و عادات نسلھاکوشد برای بیرون آمدن او از حبس سايه و میبردراه می

. کنــد زدایــی مــی بــه پايــان رســیده راھــی بگــشايد و در حقیقــت از ناخودآگــاھی جمعــی افــسون

بـه در ضرورت و شايد ھـم اجبـار . زبان استعاره و تمثیل، نشانه و اشاره است " کور بوف"زبان ھدايت در :کار گرفتن چنین زبانی به دو نکته بايد توجه داشت

نبايـد . اول ظرفیت استعاره، تمثیل، نشانه و اشاره در بیان صور خیال و صدای دنیای درون انسان اسـت

توان برد که بدون ورود به آن نمیی تجريد و انتزاعی میناديده گرفت که اين طرز بیان، ذھن را در گستره، واقعیت را به پس پرده ابھام و ايھام "بوف کور"تخیل و رويا در . بردواقعیت پی" وجود"به اصل و حقیقت

کنـد بـه درون، بـه عمـق زند به خواننده کمـک مـی ھا را از روی واقعیت کنار می برعکس، پرده . راندنمی .تمامی درک کندواقعیت دست يابد، حقیقت را برھنه ببیند و به

ه کار گـرفتن چنـین زبـانی از آن جـايی آمـده کـه ھـدايت در پـایین صـفحه دوم شايد ھم اجبار ب : و دوم در ". طبع و فروش در ايران ممنوع است " : نوشته– آن ھم با دو خط ممتد تأکید –نويس ی دست نسخه

. اين صورت نیز به کار گرفتن زبان استعاره و تمثیل، انعکاس اسـتبداد مـستمر در جامعـه و جـان ماسـت

ھـايی انديـشه قرائت خط داستانی و قرائت . اممن دو شکل قرائت را در ھم آمیخته : ضیح قرائت و اما تو ی فرض من اين بوده که اين دو شکل قرائت را بر پايـه . ھا لباس داستان پوشانده است که ھدايت به آن

، خواننده خود شود، بند به بندی من خوانده میکه وقتی آمیزهمنطق کتاب ھدايت درھم بیامیزم؛ طوري . آشناتر بیابد–قرائت من ... و يا-را با کتاب ھدايت

يک اثر و به دست دادن قرائتی از آن تفاوت و تمايز وجود دارد، نقد يک اثر متوجه باز شناخت " نقد" میان

است،ساختار ذھن خواننده را باز مـی " تأويل"ساختار ذھن نويسنده است در حالیکه قرائت، تا آنجا که - تئوری ھای نقد ادبیفھمیده شود،مکتب" کوربوف"براين پايه اشتباه خواھد بود اگر قرائت من نقد . تابد

-مـن حـق خـود را بعنـوان خواننـده . طلبنـد مـی " قرائـت "ای متفـاوت بـا ھای خاص خود را دارنـد وشـیوه نبايد از خـا طـر . را ارائه دھدای اين حق را دارد قرائت فرد خود زيرا ھر خواننده . کنم اداء می " کور بوف"ی

Page 4: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

. نـــشیند اذھـــان خواننـــدگان آن اســـت دھـــد و بـــه بـــر مـــی کـــه يـــک اثـــر شـــکوفه مـــی بـــرد جـــایي ١

چه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده من سعی خواھم کرد آنچه را که يادم است،آن"

٦: ص ."بنويسم، شايد بتوانم راجع به آن يک قضاوت کلی بکنمام اگر حالا تصمیم گرفتم کـه بنويـسم فقـط بـرای اينـست کـه خـودم را بـه سـايه ..."

خـودم را بھتـر میخـواھم ...شـايد بتـوا نـیم يکـديگر را بھتـر بـشناسیم ...معرفی بکـنم ٧: ص. "بشناسم

من فقط برای سايه خودم مینويسم که جلو چراغ بديوار افتاده اسـت، بايـد خـودم را " ٧: ص ."بھش معرفی بکنم

اين احتیاج نوشتن بود که برايم يکجور وظیفه اجبـاری شـده بـود، میخواسـتم ايـن "... ٥٤:ص."ديوی که مدتھا بود درون مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم

برايم ضروری شده اسـت مینويـسم، " من فقط برای اين احتیاج نوشتن که عجالتا "...وجود خیـالی خـودم، بـسايه من محتاجم،بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به م

٥٦:ص."خودم ارتباط بدھم

، "سايه"اين احتیاج را ضرورت شناخت . ی احتیاج نوشتن است بیانیه" بوف کور"مدخل اول و مدخل دوم به اين ضرورت آگاھی يافته و از ھمـین " راوی. "پیش آورده" ديو درون"، ضرورت نجات از "خود"شنا خت

، بیـرون آمـدن از "سـايه "گذارد کـه مقـصود و مطلـوب در آن گسـستن از جاست که او گام در راھی می .است" ديو درون"و نجات يافتن از دست " تاريکی"تاريخ . انديشیدن: است" کاربست عقل " پس اظھار احتیاج نوشتن تأکید بر . ملازم نوشتن تعقل است

یم، بیش از پیش محتـاجیم از ايـن ما محتاج .ما، تاريخ سرکوب انديشیدن است، تاريخ تحقیر عقل است وقتـی کـه از : شـود در ماست که اين گسستن آغـاز مـی . آغاز گسستن در خود ماست . تاريخ بگسلیم

ــه مــی ــسپاريم ک ــوش ب ــرنم آوازی گ ــه ت ــابیم و ب ــل روی برت ــر عق ــشیدن نترســیم، از تحقی ــداندي : خوان ".انديشم، پس ھستم می"گشوده شد که در افق آن طلوع " راوی"م اندازی به روی از اين ديدگاه چش"! انديشم، پس ھستممی" . ھا و ظلمات تاريکیای را ديد، بیرون از اسارت ديو درون، و حبس و زنجیر سايهتازه" بودن"

شـود کـه ديـوار ايمـان و يقـین سـابق در او تـرک ی ذھـن کـسی مـی ، مـشغله "خـود "ضرورت شناخت بـرايش پـیش آمـده و کـم و " بودن يا نبودن" أل مشھور خود شک کرده، و آن سئو " گذشته"برداشته، به

. بیش فھمیده آن آدمی که ھست، از جنس اين زمان نیستمن نمیدانم کجا ھستم و اين تکه آسمان بالای سرم يا اين چند وجب زمینـی کـه "...

در ھر صـورت مـن بھـیچ چیـز . ام مال نیشابو ر يا بلخ و يا بنارس است رويش نشسته بـه ...اممن از بس چیزھای متناقض ديده و حرفھای جور بجـور شـنیده . ماطمینان ندار

نمیـدانم اگـر . ثقل و ثبوت اشیاء، به حقايق آشکار و روشن ھمین الان ھم شـک دارم انگشتھايم را به ھاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسـم آيـا ثابـت و محکـم

٥٧-٥٨: ص. "م يــا نـــه ھــستی در صــورت جــواب مثبــت بايــد حــرف او را بــاور کــن آيا گذشـته در خـود مـن ... ھای گذشته نبو دم آيا من خودم نتیجه يکرشته نسل "... ١٠٠:ص" نبود؟

. آيـد پیش می" سايه" ھمین که کسی به اين شک رسید گويا آدم اين زمان نیست، موضوع نسبتش با

ه و نسل ھای در گذشته است، ھستی ناخودآگاه ، افکار و عادات زمانه ھای به پايان آمد"سايه"مراد از سـر ھای بـه ی در گذشته و زمانهھای نسلی وجودی از ماست که در تاريکی است، وديعه پاره. ماست

آيند اما در زندگی مـا آمده است که صورت اشباح و ارواح را دارند، اشباح و ارواحی که به چشم ما نمی ھـای زنـدگی مـا ھـستند را دارند، سر مـشق و سـرنمون " مثل"و " ايده"حضو رشان قاطع است، حکم

جـا کـه اگـر ھا داشته باشیم تا آنکه ما خواسته باشیم و حتا اشراف و آگاھی و معرفتی به آن بدون آن . مختار و آزاد نیستیم. ھاستکنیم به فرمان سايه و سايهزنیم، عمل میکنیم، حرف می فکر می

Page 5: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

درسـت شـبیه مقبـره ... شـده ھای قـديمی سـاخته ن خانه روی خرابه ھزارا ... اطاقم" ... است

بخـا ...اند استـشمام میـشود بوی اشیاء و موجوداتی که سابق برين درين اطاق بوده رھائی که از کوچه آمده و بوھـای مـرده يـا در حـال نـزع کـه ھمـه ی آنھـا ھنـوز زنـده

يگـر ھـم ھـست کـه اند، خیلی بوھای دھستند و علامت مشخصه خود را نگھداشته ٦٠:ص. " انداصل و منشاء آنھا معلوم نیست ولی اثر خود را باقی گذاشته

من میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم،در آينه بخودم نگاه بکنم، چون ھمه "... ٥٧:ص. "بینمھای مضاعف خودم را میجا سايه

طی حلبـی بیـرون آوردم، تصويری را که ديشب از روی او کشیده بـودم از تـوی قـو ".... که عکس يکديگر بودندای فرق نداشت، مثل اينمقابله کردم با نقاشی روی کوزه ذره

شـايد . ساز بودھا يکی و اصلا کار يکنفر،کار يک نقاش بدبخت روی قلمدان ھر دوی آن روح نقاش کوزه در موقع کشیدن درمن حلول کرده بود و دست من بـه اختیـار او بـوده

٤٨:ص. "استدانم چرا ياد مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بودم کـه آسـتینش را بـالا نمي"... آسـتینم را بـالا زدم وگزلیـک دسـته ...بريـد گفت و گوشتھا را مي زد، بسم االله مي می

حس کردم که در عین حال يـک ...استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم بر داشتم ١٣١:ص."بودصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شدهحالت مخلوط از روحیه ق

اختیار تکان دادم وحس کردم گزلیکی که در دستم در میان کشمکش دستم را بی "...و تمـام تـنم غـرق خـون ... بود بیکجای تن او فرو رفت، مايع گرمی روی صورتم ريخـت

١٤١:ص" بودشده-ھای من بودهام ھمه سايهب، ننجون، و زن لکاتهگويا پیر مرد خنزرپنزری، مرد قصا"...

... " در اينوقت شبیه جغد شده بودم. امھائی که من میان آنھا محبوس بودهاند، سايه ١٣٧:ص

ھا جز بـا تحقـق آن کند که بیرون آمدن از حبس سايه را با سوألی دست بگريبان می " راوی"انديشیدن، :امکان پذير نیست

٥٨:ص" موجود مجزا و مشخص ھستم؟ آيا من يک"...

.را توان تحقق آن نیست" راوی"ی فرديت، اختیار و آزادی است و چنانکه خواھیم ديد اين سوأل مطالبهی اھمیت کتاب ھدايت نیز در ھمین حقیقـت نھفتـه پديدارشناسی اين ناتوانی است و ھمه " بوف کور "

آید، به اين خاطر اسـت ه و ھنوز کتاب روز ما به شمار می اگر کتاب ھدايت بعد از ھفتاد سال، تاز . است .ناتوانی امروز ماست. ، ناتوانی خود ماست"راوی"که ناتوانی

٢

سـیزده : "کنـد روايت مـی . شود که برايش افتاده شروع می" اتفاقی"از " راوی"بخش اول کتاب با روايت سر فارغ نقاشی بکنم، نزديک غروب گرم نقاشی من پنجره اطاقم را بسته بودم برای اينکه ... نوروز بود

گويد می" راوی...". "بودم يکمرتبه در باز شد و عمويم وارد شد، يعنی خودش گفت که عموی من است حـدیث ابھـام در شـناخت پـدر، در فـصل دوم کتـاب آمـده اسـت کـه –. داند عمويش بـود يـا پـدرش نمیبا يک سرگـشتگی و ابھـام در " راوی"ه کافی است که فعلا ھمین اشار. ھنگام به آن خواھم پرداخت به

من بفکرم رسید که برای پذيرائی او چیزی تھیـه : "نويسد می. دست بگريبان است - تبار –شناخت پدر ناگھـان ... ھـر گوشـه را وارسـی میکـردم ... چراغ را روشن کردم رفتم در پـستوی تاريـک اطـاقم ... بکنم

–من الھام شد، ديدم يک بغلی شراب کھنه که بمـن ارث رسـیده بـود گويا ب–نگاھم به بالای رف افتاد ". بالای رف بود–گويا بمناسبت تولد من اين شراب را انداخته بودند

:شود می" اتفاقی"رود تا بغلی شراب را از بالای رف بردارد و ھمین اسباب می" راوی"

ا بود زير پايم گذاشـتم ولـی ای را که آنج برای اينکه دستم به رف برسد چھار پايه "... ناگھان از سوراخ ھواخور رف چشمم به بیرون افتاد ... ھمینکه آمدم آن بغلی را بردارم

ديدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زير درخت سـروی نشـسته بـود و – يک فرشته آسمانی جلو او ايستاده خـم شـده بـود و بـا دسـت –يک دختر جوان، نه

Page 6: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

وفر کبودی بـاو تعـارف میکـرد، در حالیکـه پیرمـرد نـاخن انگـشت سـبابه راست گل نیل ١٣:ص. "جويد دست چپش را می

ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود، وقتی من نگاه لباس سیاه چین خورده"... . کردم میخواست از روی جوئی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد ولـی نتوانـست

... بتن آدم راست میکردای بود که مو را خنده، خنده خشک زننده آنوقت پیرمرد زد زير ١٥: ص"

چیزيکه غريـب، چیزيکـه بـاور نکردنـی اسـت نمیـدانم چـرا موضـوع مجلـس ھمـه "... ھمیـشه يـک درخـت ســرو : نقاشـیھای مـن از ابتـدا يکجـور و يـک شــکل بـوده اسـت

ا بخودش پیچیده، میکشیدم که زيرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان ھندوستان عب چمباتمه نشسته و دور سرش چالمـه بـسته بـود و انگـشت سـبابه دسـت چـپش را

روبروی او دختری با لباس سیاه بلنـد خـم شـده –بحالت تعجب به لبش گذاشته بود آيا اين مجلس –باو گل نیلوفر تعارف میکرد، چون میان آنھا يک جوی آب فاصله داشت

فقط میدانم کـه ھـر . خواب بمن الھام شده بود؟ نمیدانم را من سابقا ديده بودم يا در اش ھمین مجلس و ھمین موضوع بود، دستم بدون اراده اين چه نقاشی میکردم ھمه

١٠-١١: ص ... "تصوير را میکشید

يک مجلس مینیـاتور در شـمايی ازصـورت مثـالین . ديده، يک مجلس مینیاتور است " راوی"آن منظره که روی . خود نقـاش اسـت " راوی. "ھای ثابت آن ھستند وان، درخت و فرشته نشانهبھشت که جوی آب ر

فھمـد تمـام عمـر ھـر مـی " اتفـاق "سـت کـه بعـد از آن کشد و شگفت اين قلمدان، مجلس مینیاتور می !نقشی که زده جز آن نبوده که از سوراخ ھواخور رف ديده

يک مجلس مینیاتور ديده و فھمیده " راوی" که ست من فعلا به اجزای نقش کار ندارم، حرفم در اينجا اين

. زده ی عمر کارش جز اين نبوده که ھمان نقش بر قلمدان می ھمه

ی فکر و فر ھنگ، شعر و ھنر در حوزه. ھستد" مثال"مجلس مینیاتورھای قديم ايرانی، صورت خیالی از ز اشکال، الھامی، بازتابی و يـا ردی اگر بگذريم، اثری نمی بینیم که به شکلی ا– از موارد نادر –ايرانی

. بـاز يافـت " مثـال "تـوان در گسـست قطعـی از را نیز نمـی " نیما"حتا . در آن راه نداشته باشد " مثال"از توصـیف کـرد، زيـرا سـرنمون حیـات معنـوی، سـرنمون " روح ايرانـی "توان جمال را می " مثال"بگمان من

گـاه ھـستی شـناختی مـا دانـست، تـوان جلـوه را می " مثال"است، پس " مثال"زندگی انسان ايرانی، کنـیم، در کـه در آن زنـدگی مـی اي اي کـه از جـنس ايـن زمـان نیـست و بـا روح زمانـه ھستی شناختی

.بیگانگی و ستیز مرگ و زندگی است به مینیاتورھای . ين ھستی شناختی بارزتر از شعر کلا سیک، درمینیاتور کلاسیک ايرانی متجلی استا

بینید ھر مجلسی که نقش شده، از آدم گرفته تا درخـت و جـوی و کـوه و ما که نگاه کنید می کلاسیکبعد سوم در . پرنده و چرنده و دامن و دمن، يعنی ھست و نیست، ھمه تنھا در دو بعد نقش می شوند

، قائم به "اقععالم و. "در خود اصالت و اعتبار ندارد" عالم واقع"چرا؟ چون . مینیا تور کلاسیک وجود ندارد انعکاس است، سايه است و سـايه، حجـم يعنـی بعـد سـوم ". وجود ازلی"پرتوی است از . خود نیست

مدل –جان جاندار و بی–بندد، طبیعت اگر مینیاتوریست ايرانی، چشم خود را به روی طبیعت می. ندارد اينھا اساس و بنیاد ھستی برداری از طبیعت در شأن او نیست، ی الھام او نیستند و گرته و سر چشمه " مثـالین "ھـای سر مشق و منبـع الھـام صـورت – مینیاتور کلاسیک–در نقا شی ايرانی . شناسانه دارد

.ھستند

انـسان در وجـود خـود اصـالت و . انسان در متن اين ھستی شناختی، قائم به خود تعريـف نمـی شـود .یانسايه و پرتوی است گذرنده، فانی و محل نس. اعتبار ندارد

يعنـی آدمـی، شـأن انـسان . گیـرد شود و اگر تعقـل کنـد مـورد عتـاب و عقـاب قـرار مـی عقل تحقیر می

تواند به کنه امور و حقايق پی ش از شناخت حقیقت قاصر است و چون نمی انديشمند را ندارد زيرا عقل ی نیازمنـد قـیم و يعن. برد عامل و حامل گمراھی و گناه است و از اينرو محتاج ھدايت و رستگاری است

وجود "ی ذوب او در گردد به میزان تقرب و درجه قدر و کرامت انسان بر می. قھرمان، مقتدا و ناجی است

Page 7: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

آزادی و اختیار اسباب ضلالت . پس از يکسو موجودی لاحق است و از سوی ديگر متکی و متوکل". ازلینزل فنا، کمال مقام و مرتبت آدمی است و او، اما اتکال و اقتدا مايه عزت و کرامت اوست، و رسیدن به م

انـسان موجـودی دارای : دھـد چنین است که اين ھستی شناختی فرديت انسان را مورد انکار قرار می شـود، يعنـی صـاحب اختیـار و قدرت تعقل، توان تمیز و تشخیص، و حق گزينش و انتخاب شناخته نمـی

.آزادی نیست

شناسـی ه دوران ما قبـل مدرنیتـه تعلـق دارد و يـک ھـستی ش را آوردم ب اي که وصف شناختی ھستیشـناختی گذرد اما کماکـان در ھـستی ھای ما با مدرنیته می سال از نخستین آشنایی٢٠٠. دينی است

ھستی شناختی ما دينـی بـاقی مانـده و ھنـوز تـوان گسـست و گسـست . ايم خود دينی باقی مانده خواھـد زرتـشتی باشـد يـا مـسلمان، ان ايرانـی، حـال مـی کـه انـس طوري. ايم قطعی از آن را پیدا نکرده

ــاھم ــرون وســطایی و ن ــی، ق ــالم را دين ــست، آدم و ع ــه اي ــا آت ــدار باشــد ي ــم مــی دينم ــان فھ ــد زم . کناز روزنه ديـده و فھمیـده تمـام عمـر نقـش آن را بـر قلمـدان " راوی"آن مجلس مینیاتور که " بوف کور "در ھـای زن اثیـری و پیـر مثـال در مـتن آن بـا صـورت . ناختی مـا ش ـ است بـرای ھـستی اي زده، استعاره می

" گلـدان راغـه "، و نیز "ننجون"، "مرد قصاب"، "پیرمرد خنزرپنزری"، "زن لکاته"متناسخ از جمله به صورت که میان " راوی"؛ و "راوی"ھايی ھستند در زندگی بازيگران نقش" ناخودآگاھی جمعی"به عنوان مظاھر

ی پیـر مثـال مـو بـر تـن او راسـت کـرده، يعنـی موجـب و خنـده – آن را ديده – افتاده فاصله" مثال"او با مـرده "گسستگی در ارتباط او شده، خود را با تجربه ای روبـرو مـی بینـد کـه طـی آن در مـی يابـد يـک

ی آن، بیند که نه ناسخ آنست و نه پذيرنده ای گرفتار می پس خود را در گیر و دار ھستی. است" متحرک خواند و ھم ای که ھم او را به سوی خود می"لکاته"ی آن؛ ھستی ھم ناسخ آنست و ھم پذيرندهکه

ھم عاشق اوست و ھـم از او متنفـر اسـت، و در فرجـام ايـن عـشق و نفـرت " راوی"راند، و از خود می :گويد بیند پیرمردی خنزرپنزری است، می نگرد می است که وقتی در آينه به خود می

١٤٢: ص" م خودم را از دست ديوی که در من بیدار شده بود نجات بدھمنمیتوانست"

. شـناختی اسـت ی ھـستی يـک تجربـه " کـور بـوف "ی آن اسـت کـه ھا، نـشانه ھا و اشاره تمام استعاره روحی کـه . ی ناھم زمان ماست، رويارویی با روح واقعیت گريز و عقل ستیز ماست مواجھه با جان مرده گذرد نقش خود را چگونه ببینیم و از خود دھد در اين جھان که زندگانی ما می ان می از اعماق به ما فرم

.چه نقشی بر جا نھیم ٣

درين دنیای پست پر از فقر و مسکنت برای نخستین بار گمان کـردم کـه در زنـدگی "

اما افسوس اين شعاع آفتاب نبود بلکه فقط يـک پرتـو –من يک شعاع آفتاب درخشید ک سـتاره پرنـده بـود کـه بـصورت يـک زن يـا فرشـته بمـن تجلـی کـرد و در گذ رنده، ي ـ

روشنائی آن يک لحظه، فقط يک ثانیه ھمه بدبختیھای زندگی خودم را ديدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد اين پرتو در گرداب تاريکی که بايد ناپديد بشود دوباره ناپديد

...-شد بود که پی او را گم کرده بودم، ولی يادگار چشمھای نه، دو ماه و چھار روز –سه ماه

چطور میتوانم او –جادوئی يا شراره کشنده چشمھايش در زندگی من ھمیشه ماند ٨: ص"را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی منست؟

ی کتـاب مايـه بـن " عـشق "ايـن . اين صدای سخن عشق است، خوش ترين يادگـار مانـده بـر گنبـد دوار

.چون طنین مرگ بگوش می رسد است اما صدای آن در سرتاسر کتاب ھم" کور فبو" ــوف کــور"در " زن اثیــری" ــوه" ب ــه دارد جل ــان : ی چندگان آنجــا کــه زيبــای مثــال اســت، عــشق صــورت بی

اش بـه پايـان شناختی کـه زمـان کند و تمثیلی است از تعلق خاطر به ھستیشناختی پیدا می ھستی، عــشق "ناخودآگـاھی جمعـی "اســت از آنجــا کـه مظھـري . ن و مـرده اسـت اسـت ســترو آمـده و ديـري

ھـای ھای تن و جذبهاست با تمام زيبایی" زن"جستجوی يادگارھای دور و کشته شده است و آنجا که تـوان گفـت کـه در اما در ھر حال مـی . است" عشق نومید "زمینی، عشق احساسات خفه شده و يک

اسـت و " فسخ و تجزيه"، در حال "يک مخلوط نامتناسب عجیب"، "ویرا"کتاب ھدايت، عشق نیز مانند البته اين . سازدزمان می ی متحرک و موجودی ناھم يک مرده" راوی"رو طنین مرگ را دارد و از ھم از اين

Page 8: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

شود و در اينجا صحیح اين است به طرح اين نکته اکتفـا کـنم کـه حقیقت با قرائت تمام کتاب آشکار می : ھای زمینی است، يک عشق مطلق، آسمانی و بیگانه با جذبه"زيبای مثال"به " راوی"عشق

از وقتیکه او را گم کرده بودم، از زمانیکه يک ديوار سنگین، يک سد نمناک بدون روزنه "به سنگینی سرب جلو من و او کشیده شـد حـس کـردم کـه زنـدگیم بـرای ھمیـشه

کیف عمیقی که از ديدنش بـرده بـودم اگر چه نوازش نگاه و . بیھوده و گم شده است يکطرفه بود و جوابی بـرايم نداشـت، زيـرا او مـرا نديـده بـود، ولـی مـن احتیـاج بـا يـن چشمھا داشتم و فقط يک نگاه او کافی بود که ھمه مـشکلات فلـسفی و معماھـای

١٩: ص." الھی را برايم حل بکند بیک نگاه او ديگر رمز و اسراری برايم وجـود نداشـت ام، شراره چـشمھايش، رنگـش، بـويش و مثل اينکه من اسم او را قبلا میدانسته . "..

حرکاتش ھمه بنظر من آشنا میامد، مثل اينکـه روان مـن در زنـدگی پیـشین در عـالم برزخ با روان او ھمجوار بوده، از يک اصل و يک ماده بوده و بـا يـستی کـه بھـم ملحـق

او بوده باشم، ھرگز نمیخواسـتم ا و را میبايستی درين زندگی نزديک –شده باشیم . لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تـن مـا خـارج و بھـم آمیختـه میـشد کـافی بـود

١٦: ص-درين دنیای پست يا عشق او را میخواستم و يا عشق ھیچکس را ...

ناسازگارتر زند و او را با عالم واقع دامن می" راوی"سرشت آسمانی و مطلق اين عشق به گمگشتگی در عالم واقع . خواند خواه است و اين با حقیقت عالم واقع نمی عشق مطلق، منزه طلب و کمال. کندمی

اش با اند، واقعیت در آمیخته با نور و ظلمت است و عالم واقع در درآمیختگیزيبائی و زشتی بھم آمیختهچون يـک خواه که ھم بین و ثنويت يتآن منطق ثنو. خیر و شر، با پلشتی و پاکی، سامان و ھستی دارد

ی گمراھی تاريخی ماست، زيرا ھمواره رھنمونش بـرای ی مقدس به ما ارث رسیده، سر چشمه وديعهايزدی و اھريمنی، و در دشمنی و سـتیز مـرگ و زنـدگی بـه : ما اين بوده که واقعیت ھستی را دو پاره

ه و دشمن خو با عالم واقع که تـا امـروز بـا ماسـت، اين جان پريشان، ناسازگار و ستیزند . بینیم و بیابیم .پرورده غیر نیست، اصل و منشاء آن به خود ما برمی گردد

ھمینکه پرده جلو پستو را پس زدم و نگاه :"...است، اما فردای آن روز " مثال" بیتاب ديدار زيبای " راوی"

اصلا ھـیچ منفـذ و . ا گرفته جلو من بودکردم ديوار سیاه تاريک، مانند تا ريکی که سرتاسر زندگی مرا فر آيد اما به جستجو بر می" راوی"پس ." مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته است...روزنه بخارج ديده نمیشد

ايـن جـستجوی . زيبای مثال نمی يابـد ...گردد ھیچ نشان و اثری از جوی آب و درخت سرو و ھر چه می بھتـر اسـت آن را جـست و " کـور بـوف "آشناست ودر قرائـت آکنده از عوالمی است که برای من " راوی"

.توصیف کنم " خويشتن خود "برای يافتن " راوی"جوی اين جستجو يک سیر و سلوک درونی . است برای پیدا کردن خودش" راوی"روايت جستجوی " بوف کور"

در بخش اول .در بخش اول يک آھنگ دارد و در بخش دوم آھنگی ديگر " راوی"اما سیر و سلوک . استبینیم، اما در ھر دو بخش آنچه که حقیقـت دارد ايـن را شیفته و در بخش دوم آکنده از نفرت می " راوی"

بنـدی بـر شیفتگی و نفرت، چـشم . ور است در افسون سیاھی مھیب افسونگر غوطه " راوی"است که د و در بسیط ھستی جديد گذارند از قديم خود بگذرھای او و پايبندی بر پاھای او ھستند که نمی چشم

عقل ما در اختیار ما . ايمورزيم، معنايش اين است افسون زده يم و يا نفرت میاتا شیفته. خود را باز بیند ــود ــسمت نخواھــد ب ــصیب و ق ــار و آزادی ن ــا را اختی ــن رو م ــر اســت و ھــم از اي ــست، کوراســت، ک . نی

شـناختی او نیـز شـھود و اشـراق عرفـت جويـد و م در بخش اول خود را در خويشتن خـويش مـی " راوی"در بخـش دوم محــرک . رســديابـد و بــه عـدم مـی مـی " قــديم"در پايـان ايــن بخـش او خـود را در . اسـت

بینیم با سئوالاتی که را می" راوی"موافق روح شک، .خود است" قديم"شک او به " راوی"جستجوھای او از عقـل، . يـازد و سـنجش دسـت مـی بـه مـشاھده " راوی. "کنـد ، نزدیک می "کاربست عقل "او را به

کند و به ھای قديم آگاھی پیدا میافروزد و در روشنائی تعقل به ظلمات مجھولات و تاريکی مشعلی میاز دسـت " نـاتوان "ھاسـت و ھـم از اينـرو " حبس سايه"يابد که در در می : بردکنه حقیقت خود پی می

.خود و اختیار و آزادی است" فرديت"يافتن به ٤

Page 9: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

شب آخری که مثل ھر شب بگردش رفتم ھوا گرفته و بارانی بود و مـه غلیظـی در ا "طراف پیچیده بود در ھوای بـارانی کـه از زننـدگی رنگھـا و بـی حیـائی خطـوط اشـیاء میکاھد من يکنوع آزادی و راحتی حس میکردم و مثل اين بود که باران افکار تاريک مرا

اراده پرسه میزدم ولـی دريـن من بی . بشود شد درين شب آنچه که نبايد . میشستتـر از ھا که درست مدت آن يا دم نیست خیلی سـخت ساعتھای تنھائی، درين دقیقه

ھمیشه صورت ھول و محو ا و مثل اينکه از پشت ابر و دود ظاھر شده باشـد، صـورت . ھای روی جلد قلمدان جلـو چـشمم مجـسم بـود بیحرکت و بی حالتش مثل نقاشي

ه برگشتم گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبـوھی در ھـوا متـراکم وقتیکشـده بـود بطوريکــه درسـت جلــو پـايم را نمیديـدم ولــی ا ز روی عـادت، از روی حــس

ام کـه رسـیدم ديـدم يـک ھیکـل مخصوصی که در مـن بیـدار شـده بـود جلـو در خانـه .ام نشستهسیاھپوش، ھیکل زنی روی سکوی در خانه

م که جای کلید قفل را پیدا بکنم ولی نمیدانم چرا بـی اراده چـشمم بطـرف کبريت زد ھیکل سیاھپوش متوجه شـد و دو چـشم مـورب، دو چـشم درشـت سـیاه کـه میـان صورت مھتابی لاغری بود، ھمان چشمھائی که بصورت انسان خیره میشد بـی آنکـه

، نه، گول نخورده -تم اگر او را سابق برين ھم نديده بودم میشناخ–نگاه بکند شناختم ٢١-٢٢: ص ." بودم اين ھیکل سیاھپوش او بود

- زيبای مثال–" زن اثیری"اتفاق حضور . ھاست" سايه"ی اقلیم سیطره" تاريکی"و " شب"، "کور بوف"در

چون يک شبح، يـک سـايه، چونـان يـک ھیکـل سـیاھپوش، در او ھم . شود در شب و تاريکی حادث می کـه در تنھـایی " راوی"بی اراده ديـده و " راوی"بی اراده آمده، چشم " راوی" پای .يابدحضور می " راوی"

او حتـا در قلمـروی . آوردخود پر از شیفتگی به صورت خیال نقش قلمدان بوده، زيبای مثال را به جا مـی بیند و در ھای او می خود را پشت چشم" سرنوشت دردناک زندگی"رود که اين معرفت تا آنجا پیش می

" مـرده "يـک " زيبـای مثـال "پذيرد کـه کند و میرا پیدا می" شب ابدی"و " تاريکی متراکم"ھای او شمچای در تاريکی بوده، امـا بـا وجـود رسد که تا بوده با مرده رود و به اين شناخت می است، و حتا فراتر می

بـاقی " زيبای مثـال "ھای ای از معرفت، او کماکان در افسون چشم به چنین گستره " راوی"دست يافتن چرا؟ . ماندمی

الھـام و . در مرحله اشراق و معرفت شھودی اسـت " راوی"ترين پاسخ اين است که شناخت سرراستانگیزشی است درونی، ناشـی از برانگیختگـی اسـت نـه تعقـل، و ھـم از ايـن رو قـادر بـه درک شـرايط

ی شناخت آن نیست، يعنی قادر لهحیات تاريخی و زيست زمینی انسان در حوص. وجودی انسان نیستباز بـشناسد و بـاز بـشناساند و چنـان کـه خـواھیم ديـد " يک موجود مجزا و مشخص "را " راوی"نیست

، در زيـست جھـان مردگـان، در تاريـک خانـه "قديم"، باز يافت خود در "راوی"حاصل چنین معرفتی برای ــزاران ــايد ھـ ــه شـ ــت کـ ــدبختی اسـ ــاش بـ ــالگان، در نقـ ــزار سـ ــست ارواح ھـ ــی زيـ ــیش مـ ــال پـ ! سـ

:تری بر سوأل ما می افکند ، پرتو روشن"راوی"ی قرائت کشف و شھود ادامهاو مثل کسیکه راه را بشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاريـک گذشـت، در "...

ديـدم او رفتـه روی تخـت .... اطاقم را باز کرد و منھم پـشت سـر او وارد اطـاقم شـدم دريـن لحظـه . او بدون اراده مانند يکنفر خواب گرد آمـده بـود ... خواب من دراز کشیده،

يکجور درد گوارا و ناگفتنی –ھیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمیتواند تصور بکند نه، گول نخورده بودم اين ھمان زن، ھمـا ن دختـر بـود کـه بـدون تعجـب، -حس کردم

خودم تـصور میکـردم کـه بدون يک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود، ھمیشه پیش اين حالت برايم حکم يک خواب ژرف بی پايـان را . اولین برخورد ما ھمینطور خواھد بود

داشت، چون بايد بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را ديد و اين سکوت : ص." و ابد نمیشود حرف زدبرايم حکم زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل

٢٢-٢٣ درين لحظه تمام سر گذشت دردناک زنـدگی خـودم را پـشت چـشمھای درشـت، "...

اندازه درشت او ديدم، چشمھای تر و براق، مثل گوی الماس سـیاھی چشمھای بی که در اشک انداخته با شند، در چشمھا يـش، درچـشمھای سـیاھش شـب ابـدی و

فـسونگر آ ن تاريکی مترا کمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاھی مھیـب ا ...غوطه ور شدم،

Page 10: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر يا دود ناپديد بشود، سکوت او حکم معجز ...

اند، ازين دم، ازين سـاعت و را داشت، مثل اين بود که يک ديوار بلورين بین ما کشیده چشمھای خسته او مثل اينکه يک چیز غیر طبیعی که ھمـه –يا ابديت خفه میشدم

نمیتواند بـه بینـد، مثـل اينکـه مـرگ را ديـده باشـد آھـسته بھـم رفـت، پلکھـای کس " ٢٤:ص..." چشمش بسته شد

تـر صورت او ھمان حالت آرام و بیحرکت را داشت ولی مثل ايـن بـود کـه تکیـده و لاغـر شده بـود، ھمینطـور کـه دراز کـشیده بـود نـاخن انگـشت سـبابه ی دسـت چـپش را

...–میجويد او را بھتر ببینم من خم شدم، چون چـشمھايش بـسته بـود، امـا ھـر چـه برای اينکه

ناگھان حس کـردم کـه . بصورتش نگاه کردم مثل اين بود که ا و از من بکلی دور است –ای بین مـا وجـود نداشـت من بھیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و ھیچ رابطه

او کـه بايـد بیـک خواستم چیـزی بگـويم ولـی ترسـیدم گـوش او، گوشـھای حـساس .موســیقی دور آســمانی و ملايــم عــادت داشــته باشــد از صــدای مــن متنفــر بــشود

اش باشد، رفتم در پـستوی اطـاقم تـا چیـزی بفکرم رسید که شايد گرسنه و يا تشنه امـا مثـل –رسـد اگر چه میدانستم که ھیچ چیز در خانه بھـم نمـی –برايش پیدا کنم

يک بغلی شراب کھنه که از پدرم بمن ارث رسیده بود اينکه بمن الھام شد، بالای رف پـاورچین، پـاورچین کنـار – چھار پايه را گذاشتم بغلی شـراب را پـائین آوردم –داشتم

–ھای بلندش مثل مخمل بھم رفته بود او کاملا خوابیده بود و مژه... تخت خواب رفتم،اش آھسته در دھن لید شدهسر بغلی را باز کردم و يک پیاله شراب از لای دندانھای ک

.او ريختمبرای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگھانی تولید شد، چون ديدم اين چـشمھا بسته شده، مثل اينکه سـلاتونی کـه مـرا شـکنجه میکـرد و کابوسـی کـه بـا چنگـال

صندلی خودم را آوردم کنار تخت گذاشتم . آھنینش درون مرا میفشرد کمی آرام گرفت ت او خیره شدم و بصور

نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم، چون دسـتم بـه اختیـارم نبـود، و روی ... ھايش چسبیده بود، بعد انگشتانم را زلفی که ھمیشه روی شقیقه -زلفش کشیدم

سرد، کاملا سرد مثل اينکـه چنـد – موھای او سرد و نمناک بود –در زلفش فرو بردم ٢٤-٢٥-٢٦:ص." بود، من اشتباه نکرده بودم، او مرده بودروز میگذشت که مرده

ھای سـیاه افـسونگر تواند او را از افسون چشم يابد، اما اين معرفت نمی زيبای مثال را مرده می " راوی"

چرا؟ من روی درک چنـد و . کندور می غوطه" سیاھی مھیب افسونگر"را در آن " راوی"بر عکس . برھاند-مـا در ايـن کـه نمـی " نسل" ھستم زيرا مستقیما با ناتوان ماندن ديرسال ما، چون اين سوأل حساس

. کنـد ھـای اصـلی افکـار و زنـدگی ماسـت، ارتبـاط پیـدا مـی توانستیم به اختیار و آزادی برسیم و از گـره ، صـورت خیـال "راوی"ی ھايی است به اين معنا که معارفـه حاوی اشاره" بوف کور"صفحات فوق از متن

وارگـی ی زيبای مثال، اشارتی است به مرده توان افزود که مرده اين نکته را ھم می . است" ثالم"حضوردر خـود و يـافتن " راوی"انـد، پیچیـدگی مطلـب، بجـا آوردن ی لازم روشـن اين نکات به اندازه . بقای مثال

بـه گـشودن قـادر " راوی"پاسخ برآمده از تجربه ی زندگی خودمان به اين سوأل است کـه چـرا معرفـت . نیست– فرديت –اندازی برای دست يا فتن او به اختیار و آزادی چشم

شـــناختی و ی معرفـــتچنـــین شـــناختی بــه حـــوزه . يـــک معرفـــت شــھودی اســـت " راوی"معرفــت ای دارد که مشخصه" راوی"در ارتباط با اين ويژگی اساسی، معرفت . شناختی دينی تعلق دارد ھستی

:افکند روی سئوأل ما میباز شناخت آن پرتوی روشنی، تعقلی "راوی"و اين دلیل اين مدعاست که معرفت . وجود ندارد " راوی"ی معطوف به شناخت در اراده

اين فقدان اراده در متن . ی معطوف به شناخت استوجود اراده" کاربست عقل"نیست زيرا شرط مقدم ی حـضور از سـوراخ ھواخـور رف و ھـم حادثـه ھم ديدار مثال . شود، به تکرار يادآوری می "ھدايت"کتاب

اش ھـم کـه مـرگ زيبـای مثـال را در ذھـن " راوی"جالب است يادآوری کنم آخرين حرکت . اتفاقی است : نوشته. بخشد يک حرکت ارادی نیستقطعیت می

نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم، چون دستم بـه اختیـارم نبـود، و روی "...ی که ھمیشه روی شقیقه ھايش چسبیده بود، بعد ا نگـشتا نـم زلف. زلفش کشیدم

Page 11: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

-را در زلفش فرو بردم موھای او سرد و نمنـاک بـود، سـرد، مثـل اينکـه چنـد روز مـی ٢٦-٢٧:ص." گذشت که مرده بود، من اشتباه نکرده بودم، ا و مرده بود

آکنـده از خـاطره ی ازلـی " راوی"مجال ظھور پیـدا کـرده اسـت و " راوی"فقدان اراده بر زمینه شیفتگی

ايـن . بـه خـود عینیـت ببخـشد " راوی"پس زير سیطره ايست مثالین که نمی گـذارد . زيبای مثال است برانگیختگـی محـصول . نـامم مـی " برانگیختگـی "بخشد کـه مـن آن را مشخصه ھا کیفیتی را شکل می

گـذار از يـک موقعیـت بـه شـکل . و عملکرد ذھن آکنده از خاطره ازلی اسـت - اسطوره –سیطره مثالین و ھم از اينرو قادر بـه زدودن تـوھم از ذھـن ! موقعیت ديگر است بدون معرفت تعقلی به ماھیت موقعیت

ذھن، متوھم و در اسارت باقی میماند و به دلیل سرشت عقل ستیز و واقعیت گريز خود . متوھم نیستیست بـه انـسان تـشخص و فرديـت ببخـشد پس نه تنھا قادر ن. بردراه به ناکجاآبادگری و ويرا نگری می

. بلکه زوال و مسخ شخصیت و انحلال فرديت را شکل می دھدام يک مرده، يک مرده سرد و بنظرم آمد که تا دنیا دنیاست تا من بوده–با مرده او "...

.بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده استر بفرد عجیب در من تولید شد، درين لحظه افکارم منجمد شده بود، يک زندگی منحص

ھائی که در چون زندگیم مربوط بھمه ھستیھائی میشد که دور من بودند، بھمه سايهناپذير با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت اطرافم میلرزيدند و وابستگی عمیق و جدائی

ھای نامرئی جريان اضطرابی بین مـن و ھمـه عناصـر طبیعـت داشتم و بوسیله رشته من قادر بودم به –خیالی بنظرم غیر طبیعی نمیامد " ھیچگونه فکر و – شده بود برقرار

آسانی به رموز نقاشیھای قديمی، بـه اسـرار کتابھـای مـشکل فلـسفه، بـه حماقـت ازلی اشکال و انواع پی ببرم زيرا درين لحظه من درگـردش زمـین و افـلاک، در نـشو و

گذشـته و آينـده، دور و نزديـک، بـا . نمای رستنیھا و جنـبش جـانوران شـرکت داشـتم .زندگی احساساتی من شريک و توأم شده بود

در اينجور مواقع ھر کس بیک عادت قوی زندگی خودش، بیک وسـواس خـود پناھنـده عرق خور میرود مست میکند، نويسنده مینويسد، حجار سنگتراشی میکند : شودمي

محرک قوی زندگی خود خـالی و ھر کدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در میکنند و درين مواقع است کـه يکنفـر ھنرمنـد حقیقـی میتوانـد از خـودش شـاھکاری

ولی من، منکه بی ذوق و بیچاره بودم، يک نقاش روی جلد قلمدان چه –بوجود بیاورد اش بیک شکل بود چه میتوانستم بکنم؟ با اين تصاوير خشک براق و بی روح که ھمه

شم کـه شـاھکار بـشود؟ امـا در تمـام ھـستی خـودم ذوق سرشـار و میتوانستم بک ـ حــرارت مفرطــی حــس میکــردم، يکجــور ويــرو شــور مخــصوصی بــود، میخواســتم ايــن چشمھائی که برای ھمیشه بھم بسته شـده بـود روی کاغـذ بکـشم و بـرای خـودم

اين حس مرا وادار کرد که تصمیم خودم را عملی بکنم، يعنـی دسـت خـودم . نگھدارم ھمـین فکـر شـادی مخـصوصی در –د، آنھم وقتیکه آدم با يک مرده محبوس است نبو

٢٨-٢٩-٣٠:ص." من تولید کرد

يابد که گوھر بودن او ھايی ازذھن دست میجوی معنای بودن خود به چنان لايه وقتی کسی در جست ين صـفحات مـتن تـر اين از درخشان. نوشته" راوی"نويسد که آھنگ می دھد با ھمین ضرب را بازتاب می

ــوف" ــور ب ــاقی نمــی " ک ــدی ب ــه اســت و تردي ــت تجرب ــدايت رواي ــاب ھ ــضمون اصــلی کت ــه م ــذارد ک ی گ .شناختی اوست ھستی

کسانی که مصرف کنندگان میراث عرفان ايران ھستند و يا آنھا که با نوستالژی عرفان نظری، بـه دنبـال گرايی، بـا لعـاب و م ايرانی که از سنت گردند، و يا پست مدرنیس می" کور بوف"در " اگزيستانسیالیسم"

ی اينان نقل اين صفحات از متن کتاب ھدايت استناد کند، برای ھمه پاسداری می " مدرنیته"بندی بستهخـواھم بـه مـدارک و اسـنادی اسـتناد بکـنم کـه نـشان نمـی . کننـد ھا اشتباه می قاطعی است، اما آن

. کنندگان و پاسداران اين ارثیه است انزجار او از مصرفی رويگردانی صادق ھدايت از عرفان و حتا دھندهھايی علیه اين چنین برداشت" کور بوف"است که خود متن ا ست و نظرم اين " بوف کور"من کارم قرائت

.دھد گواھی میای در تاريکی بوده، رھیافتی است به عمـق که زيبای مثال مرده است و تا بوده با مرده " راوی"دريافت

اين البته تعمیق گسست او از مثـال اسـت؛ گسـستی کـه در ديـدار از سـوراخ . معنای ھستی خودش . شکل بسته بود– نخستین ديدار –ھواخور رف

Page 12: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ی ھــا نــشانهايــن گســست. گســست و تعمیــق گســست ھنــوز بــه معنــای گســست قطعــی نیــست

گويد که می" اضطرابی"ند آن ک اين را احساس می" راوی. "گريزناپذيری تغییر و ناگزيری ديگر شدن استھايی از جنس و تبار ما از تغییر و ديگر شدن آدم: اين شمولیت عام دارد . بازتابی از اين احساس اوست

انگیزد و درست ھمین زمان است که آدم دنبال يک پناھگاه حتا احساس آن، اضطراب بر می . ترسندمی : گردد می

" بیـک وسـواس خـود پناھنـده میـشود ھر کس بیک عادت قوی زنـدگی خـودش، "... ٢٩:ص

و " تعقـل "ايـن فقـدان ." يعنی دسـت خـو دم نبـود : "، نوشته "يکجور وير و شور مخصوصی بود : "نوشته

يـک "را بر می انگیـزد تـا در " راوی"، که بستر آن شیفتگی به خاطره ی ازلی زيبای مثال است، "اراده"د و بدين سان در راه نیل به فرديت و رسـیدن بـه خويشتن خود را منحل کن " عادت قوی زندگی خودش

.اختیار و آزادی توان از دست بدھد٥

خواسـتم ايـن شـکلی کـه مي... کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او "... خیلی آھسته و خرده خرده محکوم به تجزيه و نیستی بـود، ايـن شـکلی کـه ظـاھرا

ز رويش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضـبط بیحرکت و بیک حالت بود سر فارغ ا نقاشی ھر چند – ھمان خطوطی که ازين صورت در من موثر بود انتخاب بکنم –بکنم

مختصر و ساده باشد ولی بايد تأثیر بکند و روحی داشته باشـد، امـا منکـه عـادت بـه ازم و خیـال نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا بايد فکر خودم را بکار بیاند

خودم يعنی آن موھومی که از صورت او در من تأثیر داشت پیش خودم مجسم بکـنم، ھـائی کـه از صـورت او انتخـاب يک نگاه بصورت او بیاندازم بعد چشمم را ببنـدم و خـط

...میکردم روی کاغذ بیاورم نقاشـی از روی –اين موضوع با شیوه نقاشی مرده مـن تناسـب مخـصوصی داشـت

ولـی چـشمھا، چـشمھای بـسته او، آيـا لازم . ھـا بـودم صلا من نقـاش مـرده ا –مرده داشتم که دوباره آنھا را به بینم، آيـا بقـدر کـافی در فکـر و مغـز مـن مجـسم نبودنـد؟

من مشغول تصويری بودم کـه بنظـرم از ھمـه بھتـر شـده بـود، ولـی چـشمھا، آن ... ناپـذيری از مـن سـر زده چشمھائی که بحال سرزنش بود مثـل اينکـه گناھـان پـوزش

يکمرتبه ھمه زندگی و ياد بود آن –باشد، آن چشمھا را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم چشمھائی که ھمه فروغ زنـدگی درآن ... ناگھان... -چشمھا از خاطرم محو شده بود

جمع شده بود و با روشنائی ناخوش میدرخشید، چشمھای بیمار سرزنش دھنـده او بمن نگـاه کـرد و دوبـاره چـشمھايش ... و بصورت من خیره نگاه کرد خیلی آھسته باز

ای طول نکشید ولی کـافی بـود کـه مـن حالـت اين پیش آمد شايد لحظه –بھم رفت با نیش قلمو اين حالت را کشیدم و ايدفعه –چشمھای او را بگیرم و روی کا غذ بیاورم

.ديگرنقا شی را پاره نکردم بخیالم زنده است، زنده شده، عـشق مـن در کالبـد او روح آھسته نزديک او رفتم، ...

روی تـنش –ی تجزيـه شـده را حـس کـردم اما از نزديک بوی مرده، بوی مرده . دمیدهکرمھای کوچک درھم میلولیدند و دو مگس زنبور طلائـی دور او جلـو روشـنائی شـمع

چـشمھايش بـود و نـه، –ولی اصل کار صـورت او ... او کاملا مرده بود –پرواز میکردند را در ... نقاشـی ... حالا اين چشمھا را داشتم، روح چشمھايش را روی کاغـذ داشـتم

٣٠-٣١-٣٢-٣٣: ص" پستوی اطاقم پنھان کردم

ی نـسلھا در کـه زنـدگی زيـسته " ناخودآگـاھی جمعـی "، چشم نمادی است از "يونگ"در روانشناسی تاريکی " ناخودآگاھی جمعی. "برد به ارث می-غريزه ھم چون –ھا آن را شکل داده و انسان آن را ھزاره

کننـدگی آن در ھاسـت و نیـروی ناھمزمـانی و تبـاه مطلق است، محیط سیطره و اقلـیم حکومـت سـايه ھا آفريد به ھا برپا کرد و فرھنگکه انسان در روند شکل گیری آن تمدن" آگاھی تاريخی. "افسون آنست

میزان آزادی و اختیار انسان . به جھان خود آگاه بشری است" معیناخودآگاھی ج"تعبیری سفر از اقلیم ارتباط دارد، تا آنجا که متفکران عصر جديد، مدرنیتـه را " ناخودآگاھی جمعی"ی افسون زدائی از با درجه

ھر اندازه اين افسون زدائی . اند افسون زدایی تعريف کرده- که بر اختیار و آزادی فرد بشر استوار است–

Page 13: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

تری دارد و ی وسیعتر است يعنی اختیار و آزادی در او دامنه تر باشد انسان در فرديت خود شکوفا عمیقناخودآگـاھی "بـودن در افـسون . تر اسـت اش خلاقانه کند، سازگاریای که در آن زندگی می نهبا روح زما . انداختن استزمان است و چنین بودنی، ھمان تجزيه و پوسیدن و کرم ، معنايش زيست ناھم "جمعی

. غوطه ور است" در سیاھی مھیب افسونگر"کند زندگی می" ناخودآگاھی جمعی"آدمی که در افسون

جايی خوا ندم آرزوی پدرش برای او اين بـود کـه ايکـاش نقـاش . صادق ھدايت به نقاشی علاقه داشت ر ھمـین روحیـه ھـستیم؛ خـوا طلبند؛ ما ھـم میـراث پدران،فرزندان را در قالب آرزوھای خود می . شدمیزنـیم تـا فرزنـدان خـود را در قـالبی کـه بـه قـد و قامـت آرزوھـای خـود ماسـت ی زور خودمان را می ھمه

ھايش ھمین پدرسـالاری زمان بودن ما، اين که آدم زمان خود نیستیم، يکی از سرچشمه ناھم. بچپانیمکشد را روی کاغذ می" زيبای مثال"ھای روح چشم -! شايد ھم در تحقق آرزوی پدر -،"ما"نقاش . است

. شـود کند و ھمین خشت بنای ناکامی او، در نیل به آزادی و اختیار مـی و در پستوی اطاقش پنھان می نقـاش "بینیم کـه خـود را در را می" راوی" ما - بخش اول –در قرائت خط داستانی در پايان ھمین بخش

، نقش "راوی"کند، ھمین نقاشی طع و کلیدی بازی می يابد، اما آنچه در اين بازيافت نقش قا می" قديم-تـر فکـر مـی ھـر انـدازه بـیش . در پـستو قـايمش کـرده بـود " راوی"ھا روی کاغـذ اسـت کـه روح چشم رسـم کـه روی حقیقتـی چنـین لباسـی از داسـتان کـشیده شـده، کـه تر به اين اطمینان می کنم،بیش

. حقیقت ديروز و امروز ماست

ی سـیر نقاشـی از سـنتی بـه مـدرن اسـت، و بـا ھايی که بیـان کننـده مشخصهصادق ھدايت با شرح تمثیلی آفريده برای نمايش ناتوان بودن و نـاتوان مانـدن مـا در گـذر از "راوی"تطبیق مقلوب آن بر زندگی

:سنت به مدرنیته

قاشـی بـه ی نفرض کنیم موقعیت ھدايت در ادبیات معاصر ما، به عنوان پیشگام ادبیات مدرن، در عرصه گمان کرديم؟ بیرسید، اگر چنین بود کار پیشگام ھنر نقاشی مدرن ايران را چگونه توصیف می ظھور می

چنـدان کـه – جاندار و بی جان –گذر و گذار از نقش پردازی صور مثالی به الھام از طبیعت : نوشتیممیپردازی روی ديدار نخست نقش" قاتفا"که بعد از " راوی" نقل – ٣١:ص"تأثیر بکند و روحی داشته باشد"

-ھای زيبای مثال را می ، روی کاغذ روح چشم"حضور"ی گذارد و در فرجام حادثهجلد قلمدان را کنار می کشد، در نمای زبرين روايت، نقل گذر از سنت به مدرنیتـه اسـت، امـا درمعنـای زيـرين مـتن، حکايـت از

يعنـی اسـاس . تی شـناختی قـرون وسـطا دارد دلبستگی به زيبای مثال و ناتوانی در گسست از ھـس .کندناتوانی و ناکامی ما را در گذر از سنت به مدرنیته بیان می

: دادپرســیديم، بمــا جــواب مــی مـی –ھــايش تــابلوی چــشم–دربــاره شـاھکارش " نقــاش"اگـر از ھــدايت فھمیـديم مـی و مـا – ٣١:ص" میخواستم ھمان خطوطی که از اين صورت در من موثر بود انتخاب بکنم "

ــار و ارزش رهاشــا ــر اعتب ــد " فرديــت"ی نقــاش پیــشگام تأکیــد ب ــار و آزادی ھنرمن ــر مــدرن، و اختی در ھنزيبـای "ھـای ورزد نشان منحل بودن او در افـسون چـشم بر آن تاکید می " راوی"است،حرفی که وقتی

.، فقدان اراده در نزد او و ناتوان بودن در تحقق فرديت است"مثال

ی گـذر از سـنت بـه مدرنیتـه را ، انديـشه "کور بوف"توان اين نتیجه را گرفت که ھدايت در ی می به روشن ی نشان دادن علت و اساس ناتوانی و ناکامی لباس داستان پوشانده اما نبوغ درخشان ھنری او متوجه

.ما در گذر از سنت به مدرنیته است

پردازی صور مثالی و رويکرد به یته در انصراف از نقشی گذر از سنت به مدرننديشه، ا"کور بوف"که در اين شـاھد و بـازيگر اصـلی اسـت؛ ھمـه اشـارتی - نقاش–شود و انسان آفريننده الھام از طبیعت بیان می

ــصاره ــذار را، ع ــن گ ــته روح اي ــدايت خواس ــه ھ ــی ک ــن معن ــه ا ي ــه اســت ب ــود را، تجرب ــدگی خ ی ی زنخواسته اين را بگويد که گذراز سنت به مدرنیته، محملـی . شناختی خود را با ما در میان بگذارد ھستی

ھـا، خواھد که آن محمل در نزد ما مفقود است، و تا زمانی که مفقود ا ست ما را با تاريکی، با سايه می .ھای قرون وسطایی ھستی خود، وداعی نخواھد بودبا پاره

٦

Page 14: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

وع بـه تجزيـه شـدن کـرده ای کـه تـنش شـر آيا با مرده چه میتوانستم بکنم، با مـرده "اگر تن او را تکـه تکـه میکـردم و در چمـدان، ھمـان : بلاخره فکری بنظرم رسید ... بود؟

دور، خیلـی دور ا زچـشم -چمدان کھنه خودم میگذاشتم و بـا خـودم میبـردم بیـرون، –مردم و آنرا چال میکردم

قم داشتم آوردم و ايندفعه ديگر ترديد نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطا خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس

مثـل ايـن بـود کـه او قـد –کرده بود، تنھا چیزی که بدنش را پوشانده بـود پـاره کـردم ھـای چکه–کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد،بعد سرش را جدا کردم

رد از گلويش بیرون آمد، بعد دستھا و پاھايش را بريدم و ھمه تن او خون لخته شده سرا با اعضايش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش، ھمان لباس سیاه را رويش کشیدم

٣٤-٣٥: ص." در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم-

در ما، اين يک طرز نگاه است، . ستن تنمقدار دان کنم، به اين خشونت، به اين بیبه اين قصابی فکر میوقتی نگاه به انسان اين است که وجودش اصالت و اعتبار ندارد؛ . مقدار است در چشم ما تن آدمی بی

فانی و محل نسیان است، وقتی آدمی پرتویي است گذرا؛ يک انعکـاس اسـت؛ سـايه اسـت؛ آن وقـت -مـثلا آدم . دن ممکن است صواب از کار در بیايـد اصلا عذاب دا . کندقصابی تن، معناھای ديگری پیدا می

ی نمـاز، از االله آدم بکـشند و يـا از سـر سـجاده االله شکنجه بکنند، قربتـا ھايی پیدا بشوند که فی سبیل محراب مسجد، حکم بکنند که زن و مرد، صغیر و کبیر، را، صد تـا صـد تـا، بکـشند و مـرده يـا زنـده چـال

.بکنندھرگز نمیخواستم او : "گفته. زيبای مثال، يک عشق مطلق و آسمانی است به" راوی"دانیم عشق می

اين بیگانه – ١٦:ص" را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بھم آمیخته میشد کافی بود رنگی و چشم فرو بـستن ھای جسم، اين بی ھای تن، اين گريختن از جذبه خواستن عشق با خواھش

صداست، کر است، کور است، اين عـشق اين رويگردانی از نوازش، اين عشق که بی بر فراز و فرودھا، اش ی نامرئی، يک پرتوی ناپیدا، يک انعکاس، يک سايه است، عشقی که ديـدار و وصـال که فقط اشعه

. کـشد درد و مـی کنـد، مـی کنـد، شـکنجه مـی زادی دارد که قصابی مـی مرگ است، چنین عشقی ھم ھمان اندازه که عـشق و عاشـقیمان اثیـری و آسـمانی . ابی دوروی يک سکه اند آن عاشقی و اين قص

اگـر نـازک دلـیم و اشـکمان تـوی آسـتینمان ! آسمان رفتـه " جبار"و " قھار"است، قھر و غضبمان ھم به اين نامتعادل بـودن ! ی خشونت ھم داريم که کنج دلمان حاضريراق ايستاده ی ھزارچھره است، يک پاره

ی حضور يادگارھای دور و دردناک در نشانه! اريکی متراکمی می آيد که روح ما در آن فرو رفتهھامان، از ت !ماست که نتوانسته ايم آنھا را از درون خود بروبیم و بیرون بريزيم

توصـیف " انعکاس زندگی حقیقی مـن "آنرا " راوی"ی بخش اول است و که آينه " بوف کور "در بخش دوم

اش دکـان ی خانـه روی پنجـره بـه يابـد کـه رو بینیم او خود را در مرد قصابی باز مـی کند، از جمله می میی زن اثیری است با يک گزلیـک زن لکاته را که صورت تناسخ يافته " راوی"در ھمین بخش، . قصابی دارد

با گزلیکی که عین گزلیک دست استخوانی مرد قصاب است و از . کشددرد و می دسته استخوانی می در آمیخته با عوالم مرد قصاب " راوی"میل کشتن زن لکاته را . مرد خنزر پنزری به دستش رسیده بساط

: دھد شرح میدر اينوقت میفھمیدم که چرا مرد قصاب از روی کیـف گزلیـک دسـته اسـتخوانی را "...

کیف بريدن گوشت لخم که از توی آن خون مرده، خون . روی ران گوسفندھا پاک میکرد، مثل لجن جمع شده بود و از خرخره گوسفند قطـره قطـره خونابـه بـزمین لخته شده

١٣٦:ص."میچکید

:تصمیم کشتن زن لکاته نیز با يادمان مرد قصاب در آمیخته استنمیدانم چرا ياد مرد قصاب روبروی دريچه اطـاقم افتـاده بـودم کـه آسـتینش را بـالا "...

يک تصمیم –بالاخره منھم تصمیم گرفتم –االله میگفت و گوشتھا را میبريد میزد، بسمترسناک، از توی رختخوابم بلند شدم، آستینم را بالا زدم و گزلیک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشـته بـودم برداشـتم، قـوز کـردم و يـک عبـای زرد ھـم روی دوشـم

حـس کـردم کـه در عـین حـال يـک –انداختم، بعد سر و رويم را با شال گردن پیچیدم ١٣١: ص." حالت مخلوط از روحیه قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود

Page 15: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ی قـصاب و پیرمـرد آمیـزه . آن ديوی که در درون ماست ھمین است : ی قصاب و پیرمرد خنزرپنزری آمیزهاين ھمه داغ و درفـش، ايـن ھمـه زنـدان و شـکنجه، ايـن ھمـه دريـدن و . ماست" ديو درون"خنزرپنزری

-زنـیم نمـی اين ھمه مرگ، اين ھمه ھزار و يک شکل خشونت که با ماست و ھر چـه زور مـی کشتن، ی کس و کارھای ما در روحیه. توانیم از خود دورش کنیم، از ناکجا نیامده، از نواحی تاريک خودمان است

چرا؟. شھر ری ھزار سال پیش تا امروز ما آمده و تا امروز در ما باقی ماندهھمیـشه . چرايش در ذھن من تاريک اسـت . توانم خوب بفھمم چرا آورم نمی فشار می ھر چه به ذھنم

اش برای فھمیدم بايد فاصله بگیرم در عین حالی که آمیخته بودم با آن چرا؟ يک علت می: اين طور بوده گريـزيم و ھمـین فـرار از ی خـود مـی مـا از گذشـته . ترسیم به خـود نگـاه کنـیم ما می : من روشن است

چـشم و گـوش مـا بـه گذشـته بـسته مانـده و . ، آن را تا امروز ما کشانده و در درون ما نـشانده گذشتهاين شیفتگی ما را در افسون گذشته نگھداشـته، . ی يادگارھای دور خود ھستیم چشم بسته، شیفته خـود مـا در حـبس نیاکـان . مـان کنـد و زنجیـر کـرده مان کرده، ما را در حبس نیا کان ما را زندانی گذشته

اند، تـا بر ما ھمیشه پدران حکومت کرده. ھستیم، ما زندانی افکار و عادات و علايق پدران خود ھستیم ھای بر گذشـته، پـدران اند، نسلھای پیر بودهھای جوان ھمیشه منقاد و منکوب نسل ايم نسل ما بوده

را در آن محبوس ديـد و ديـد خود" راوی"که " حبس سايه ھا"آن . زنند اند و می سر نوشت ما را رقم زده تـرين خـود نیـست کـه محبـوب بـی . روايت تلخ پدرسالاری و شیخوخیت در زندگی ماسـت ! شده" جغد"

!پدری که پسرش را کشت: ای در نزد ما رستم استشخصیت اسطورهی ی ذوق و شـوق مـا اينـست کـه فرزنـدان خـود را بـه قـد و قـواره ھمه! ما فرزندان خود را می کشیم

ی ی سپری شده به زور آنھا را در زمانه. داشتن ھا و دوست نداشتن ھای خودمان بار آورده ايم دوست ! دارشان می زنیم-ی سپری شده طناب زمانه–خودمان می چپانیم و با طناب آن

نـیم میـان گذشـته و تـوا بینم مشکل ما اين است نمیزنم میھا را سر جمع که میی اين حرف ھمه.. مان را از توی نیم زندگی خودتوانمی. توانیم دل بکنیمما از مردگان خود نمی. فاصل بکشیمحال يک خط

ھـای مردگـان به عشق، به ھست و نیست، به آدم و عالم با چـشم . ھای مردگان بیرون بکشیم چشم .کنیم نگاه می

٧ کش ی نعش که کالسکهدارد و با کمک يک پیرمرد قوزی چمدانی را که جسد در آن است بر می " راوی"

ا يـن پیرمـرد قـوزی ھمـان . افتـد تـا مـرده را دفـن کنـد اي است راه می دارد و در قبر کندن ھم آدم خبره ی مخصوص يا گويا کالسکه چی مرا از جاده : " گويد می" راوی. "جاست خنزرپنزری حی و حاضر در ھمه

من به –. گذرند می" مانندی ديد و بیيک چشم انداز ج" و" ناشناس" از شھری٣٨: ص" از بیراھه میبرد رسند کـه کـسی ¬ تا به جايی می–مانند باز خواھم گشت انداز جديد و بی اين شھر ناشناس و چشم

: پايش را در آن محل نگذاشته بودکـش بعد از آنکه مدتھا رفتیم نزديک يک کـوه بلنـد بـی آب و علـف کالـسکه نعـش "...

.نگھداشت من چمدان را روی –ون کسی پايش را درين محل نگذاشته بود بنظر میامد که تاکن ...

:زمــــین گذاشــــتم، پیــــر مــــرد کالــــسکه چــــی رويــــش را بــــر گردانیــــد و گفــــت اينجا نزديک شاھبدالعظیمه، جايی بھتر از اين برات پیـدا نمیـشه، پرنـده پـر نمیزنـه -

لی بانـدازه خجالت نداره بريم ھمینجا نزديک رودخونه کنار درخت سرو يه گودا !... ھان .چمدون برات میکنم و میرم

پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کھنه کاری مشغول بود، در ضمن کنـد و کـو ... :چیزی شبیه کوزه لعابی پیدا کرد، آنـرا در دسـتمال چرکـی پیچیـد بلنـد شـد و گفـت

!درس باندازه چمدونه، مونمیزنه ھان! ھان اينم گودال-مزدش را بـدھم دو قـران و يـک عباسـی بیـشتر نداشـتم، من دست کردم جیبم که

:پیرمرد خنده خشک چندش انگیزی کرد و گفت ونگھی عوض مزدم من يه کوزه پیـدا – نمیخواد، قابلی نداره، من خونتو بلدم ھان –"

اش بعـد بـا ھیکـل خمیـده قـوز کـرده !" کردم، يه گلدان راغه، مال شھر قديم ری ھـان کوزه را که میان دستمال چرکی بسته بود زير . ھايش میلرزيد میخنديد، بطوريکه شانه

و کم کم پشت توده مه از چـشم ... کش رفت بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعش گـودال درسـت . چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم .... من ناپديد شد

Page 16: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

تم فقـط يکبـار در آن، در به اندازه چمدان بود، مو نمیزد، ولـی بـرای آخـرين بـار خواس ـ دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمیشد، کلید را از جیبم در آوردم . چمدان نگاه کنم

اما وقتیکـه گوشـه لبـاس سـیاه او را پـس زدم در میـان خـون . و در چمدان را باز کردم دلمه شده و کرمھائی که در ھم میلولیدنـد دو چـشم درشـت سـیاه ديـدم کـه بـدون

به تعجیل . زده بمن نگاه میکرد و زندگی من ته اين چشمھا غرق شده بودحالت، رک کارم که تمام شد نگاھی بخودم انداختم، ... در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم،

ديدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سیاھی به آن چسبیده بود، دو مگـس ی بـه تـنم چـسبیده بـود کـه درھـم زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمھای کـوچک

٣٩-٤٠-٤١-٤٢-٤٣:ص..."میلولیدند

دو چشم درشت "اش را از میان تواند زندگی نمی" راوی. "غرق در چشمھای مرده است " راوی"زندگی ی در حــال تجزيـه تبــادلی از ايـن نــاتوانی میـان او و مـرده ! بیـرون بکــشد " زيبــای مثـال "ی مـرده " سـیاه

ھای تن مرده، به تن او چسبیده و در ھم میلولند، دو ھا مثل کرم سازد؛ کرم ار میگنديدگی و فساد پديدشود برای توصیف مرده ای می کنند که در سراسر کتاب استعاره مگس زنبور طلایی به دوراش پرواز می

!يک زندگی فرورفته در مرگ! وجودی برخاسته از گور". راوی"وارگی من لباسم را پاک بکنم اما ھرچه آستینم را با آب دھن تـر میکـردم و خواستم لکه خون روی دا : "نوشته

تر میشد بطوريکه بتمام تنم نـشد میکـرد و سـرمای لـزج رويش میمالیدم لکه خون بدتر میدوانید و غلیظ را در تاريکی " راوی" يک درماندگی آکنده به خون و بوی مرده که ٤٣: ص" خون را روی تنم حس میکردم

ھـای بعد از آنکه آن چـشم ... کش را گرفتم و راه افتادم اراده چرخ کالسکه نعش من بی "... :برد فرو می درشت را میان خون دلمه شده ديده بودم، درشب تاريکی، در شب عمیقی که سرتاسر زندگی مرا فرا

٤٣ص" گرفته بود راه میرفتم ھا رقص در تاريکی است که سايه. ھاست ی سايه تاريکی محیط سیطره. در تاريکی است " راوی"اکنون

از پاھـایی بتـرس کـه در :شناسم که بمـن ھـشدارداده بـود کسی را می! کنند پاھای خود را شروع می . ھا در میانه بود تا انقلاب ھنوز سال... و! رقصند تاريکی می

ناگھـان صـدای خـشک ... رفتم در قبرسـتان کنـار جـاده روی سـنگ قبـری نشـستم "رويم را بر گرداندم ديدم ھیکلی که سر و رويـش را بـا شـال . دم آ ورد ای مرا بخو زننده

گردن پیچیده پھلويم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زير بغلش بـود، رويـش را :بمن کرد و گفت

ھـای مـن تمـام راه و چـاه !... حتما تو میخواستی شھر بری راھو گم کردی ھـان –" يه قبر بکنم اين گلـدان از زيـر خـاک در آمـد، میـدونی، مثلا امروز رفتم –اينجا رو بلدم

اصـلا قـابلی نـداره مـن ايـن کـوزه رو بتـو میـدم، ! گلدان راغه مال شھر قديم ری ھان ."بیادگار من داشته باش

ھايش میلرزيد، من کوزه از زور خنده شانه. کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد ... ٤٤-٤٥:ص ... "ه پیرمرد افتادمرا برداشتم و دنبال ھیکل قوز کرد

گذاشته،صـورت تناسـخی از زن " راوی"در دامـن " پیرمـرد خنزرپنـزری "ھـای که دست " گلدان راغه "اين

" راوی"اثیری است، تجسد جان زيبای مثال مرده است و افسونی با خود دارد که تنھا بـر جـنس وجـود مـی " راوی" را در کالبد آلوده و جان پذيرنده و چنان که خواھیم ديد جادوی مھیب افسونگر ! کارگر است او پروردگار سايه ھا وتاريکی، خداوند : برد کند و سود خود می پیرمرد خنزرپنزری، کار خود می . گستراند

گــذارد و يــا دســتی اگــر پــايی پــیش مــی. ھیبــت او در ھمــین اســت! ســیاھی مھیــب افــسونگر اســتافتد، مرده ، کارگر می"راوی"و اگر افسون گلدان راغه در گشايد، به برکت حضور ما در تاريکی است می

.را جادویی نیست، ھرچه خاست از ماست، ھر چه خاست مائیم

٨

: گردم باز می" مانند انداز جديد و بی چشم"، به "شھر ناشناس"به جاده، به

Page 17: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

وه مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود، کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از ک ـ "... مانندی پیدا بود که و دشت و رودخانه میگذشت،اطراف من يک چشم انداز جديد و بی

:نه درخواب و نه دربیداری ديده بودمھای بريده بريده، درختھای عجیب و غريب توسری خورده نفـرين زده از دو جانـب کوه

مکعـب ھای خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، جاده پیدا بود که از لابلای آن خانه ھـا بـه ايـن پنجـره –ھـای کوتـاه تاريـک بـدون شیـشه ديـده میـشد و منشور با پنجره

نمیدانم ديوارھا بـا خودشـان چـه . چشمھای گیج کسیکه تب ھذيانی دارد شبیه بود مثل اين بود که ھرگـز يـک . داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند

ھــا مــسکن داشــته باشــد، شــايد بــرای ســايه موجــود زنــده نمیتوانــست دريــن خانــه .ھا درست شده بود موجودات اثیری اين خانه

گويا کالسکه چی مـرا از جـاده مخـصوصی و يـا از بیراھـه میبـرد، بعـضی جاھـا فقـط ھـای ھای بريده و درختھای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پـشت آنھـا خانـه بته

ھای باريک و کـج ی، مخروط ناقص با پنجره مخروط: پست و بلند، بشکلھای ھندسی . ديده میشد که گلھای نیلوفر کبود از لای آنھا در آمده بـود و از در و ديـوار بـالا میرفـت

ھا را در ابرھای سنگین باردار قله کوه–اين منظره يکمرتبه پشت مه غلیظ ناپديد شد تکلیف در ھوا پراکنـده و بینم باران مانند گرد و غبار ويلان میان گرفته میفشردند و نم

٣٧-٣٨-٣٩:ص." شده بود

برای من که کتاب ھدايت ! آمده؟" بوف کور"اين منظره با آن شھر ناشناس کجای دنیای ماست و چرا در . ام، اين شھر ناشناس اھمیت ويژه پیدا کرده اسـت را روايت ناتوانی ما در گذر از سنت به مدرنیته يافته

ھـای ھـدايت، ايـن زھدان و زادگاه مدرنیته است آن وقـت در درک کتـاب و انديـشه اگر بپذيريم که شھر .کند منظره با آن شھر ناشناس نقش و موقعیت کلیدی پیدا می

اثر شوستروم " ارابه شبح وار) "charrtte fantome(ی فیلم کالسکه-٣٥: ص–کش کالسکه يعنی نعش")syoostroom ( ســرعت آن . ســوئدی اســت)ــیلم شــبیه) ٣٨:ص ــسکه ف ــتن کال ــد رف ــو " تن " نوســفرا ت)nosferatu (مورنو"اثر)"murnau ( ھای پست و بلند به شکل ھندسـی خانه. آلمانی است)آن ) ٣٨: ص

اش که حتی وقتی از خانه. باشد مي) le cabinet du dr caligari(گاری مانند دکور فیلم مطب دکتر کالیبـه ) ٢٠: ص(رود دارد بیرون مـي " ی اسب وان دنده پرخاشاک و شن داغ و استخ "پشت به يک صحرای

بـر میخـورد کـه آدم را بـه يـاد ھـوای اوايـل زمـستان شـمال اروپــا ) ٢١: ص(ھـوای بـارانی بـا مـه غلـیظ "بوف کور " نقدی بر –) فرزانه –م ) ( ٦و٥: ص... " (اندازد می

ــ"متــاثر از ادبیــات و مخــصوصا ســینمای "ھــدايت ! بــسیار خــوب ) expressioniste" (ستاکــسپر سیونی

اما اين تاثیر سینما در کتاب ھـدايت پـنج بـار -فرزانه، ھمانجا. م–." ھای بعد از جنگ جھانی است سال :در پنج جا واگویی شده

ــی ٣٨ی در صــفحه- ــسکه نعــش " راوی"، وقت ــا کال ــدان ب ــش، چم ــی -ک ــرده را م ــد م ــن کن ــا دف ــرد ت . بدر اين ھنگام . گردد چی به خانه باز می راه کالسکه ھم" ن راغه گلدا" با " راوی"، وقتی ٤٥ی در صفحه-

کند صیف مینظره و شھر ناشناس را گريزنده تواو م : گیرد از خود بگريزد تصمیم می" راوی"، وقتی ٨٤ی درصفحه-

عـضلات پاھـايم بـه ... حالم که بھتر شد تصمیم گرفتم بروم، بروم خـودم را گـم کـنم "ی کـه تـصورش را نمیتوانـستم بکـنم بـراه افتـاده بـود، حـس تندی و جلـدی مخـصوص

... ام کردم که از ھمه قیدھای زندگی رسته میمکعـب، : ھای خاکستری رنگ به اشکال ھندسـی عجیـب و غريـب سر راھم خانه ...

..."ھای کوتاه و با ريک ديده میشد منشور و مخروطی با دريچه :٩٠ی در صفحه-

که میخواسـتم از خـودم فـرار بکـنم، بـدون اراده راه خانـه را در بلند شدم، مثل اين "... . بنظرم میامد که از میان يک شھر مجھـول و ناشـناس حرکـت میکـردم ... پیش گرفتم

Page 18: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ھـای متـروک سـیاه ھای عجیب و غريب به اشکال بريده بريده ھندسی با دريچه خانه ...اطراف من بود

و چیزيکــه غريــب بــود، چیــزی کــه درخــشید ديوارھــای ســفید آنھــا بــا روشــنائی مــیام ھا میايستادم جلـو مھتـاب سـايه نمیتوانستم باور کنم، در مقابل ھر يک از اين ديوار

. " بزرگ و غلیظ به ديوار میافتاد ولی بدون سر بود، سايه ام سر ندا شت :، پنجمین و آخرين باری که آن تاثیر سینما در کتاب آمده١٠٦ی در صفحه-

ھای عجیـب و غريـب ھای شھر ناشناس که خانه برد ناگھان ديدم در کوچه خوابم "... ھای کوتـاه و تاريـک داشـت و منشور، مخروطی، مکعب با دريچه : به اشکال ھندسی

بدر و ديوار آنھا بته نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش میکردم و براحتی نفس میکشیدم :ولی مردم اين شھر بمرگ غريبی مرده بودند

مــه ســر جــای خودشــان خــشک شــده بودنــد، دو چکــه خــون از دھنــشان تــا روی ھ " بھر کسی دست میزدم سرش کنده میشد میافتاد. لباسشان پائین آمده بود

صفحه بیشتر نیست، پنج ٨٣ی چاپی آن صفحه و نسخه١٤٤ی دستنوشت آن در يک رمان، که نسخه

ھای اصلی نويسنده و حوادث با اھمیت کتاب، دور و ی انديشه بار شھر ناشناس تکرار شده، تقريبا ھمهکه خودش گفته " بوف کور"ی جدی مثل صادق ھدايت، آن ھم در يک نويسنده. گذرد بر ھمین شھر می

کـرده را نوشته، حتما ھدفی را در اين تکرارھا تعقیب می " بوف کور "با دقت نوشتن موسیقی ھر سطر روحـی "لابـد . که بر خواننده تـأثیر بگـذارد، پـنج بـار آورده اسـت گمان او اين شھر را برای اين بی. است .خواسته در کتابش حضور مستمر پیـدا بکنـد می" بوف کور "ی که نويسنده " شھرناشناس"اين " داشته

دست به گريبان " بودن و نبودن"ی ھایی که با مسئله درست وقت" راوی"از ملاحظات فنی بگذريم، چرا ھـای عجیـب و غريـب بـا اشـکال کوچـه و خیابـان ايـن شـھر ناشـناس بـا خانـه است، گذر و گذارش بـه

ھا و گسست از يک ھستی که تجزيه شده و رسد؟ دقیقا لحظاتی که فرار از حبس سايه ھندسی می جـوی ی خـود، در جـست مصمم به دفن مرده" راوی"زمانی که . شود کرم انداخته برای راوی مطرح می

چرا؟. ای زندگی استانداز معنايی تازه بر چشمجـست، از راه اندازی را که می جويش بود، آن چشم صادق ھدايت آن معنایی از زندگی را که در جست

، "شـھر پـاريس "آشنایی با ادبیات و ھنر غرب، آ شنایی با فلسفه و فرھنگ غرب، در ھنگام زنـدگی در .کردشناختی مدرنیته بازيافت و پیدا يعنی با شرکت در تجربه ی ھستی

از نمادھای فرھنگ غرب، از نمادھای مدرنیته است؛ بخصوص اگر به ھفتـاد سـال پـیش نظـر " سینما" خواسته نگاه خوانندگان - شھر سینما–ھدايت با ثبت نشانی ھای آشناترين نماد غرب . داشته باشیم

انـداز چـشم کتاب خود را متوجه سمتی بکند که معنای تازه انسان از آن سمت قابـل شـنیدن بـود، کـه .بیندازد" اروپا "خواست ما را به ياد او مي. زندگی از جنس زمان در آن سمت قابل ديدن بود

خواست ما اروپایی را به خاطر بیاوريم که از مه و میغ زمستان قرون وسطای خود گذشت و به بھار مي .مدرنیته رسید

انگیز، پـر از مـرگ و میـر و ايـن اح خوفاست؟ چرا مثل شھر اشب" مجھول و ناشناس "اما چرا اين شھر !اندازه تاريک و اسرار آمیز و عجیب و غريب توصیف شده؟

بینم اين شھر مغربی در ذھن نسل من، ھمین شکل و شمايل کنم، می وقتی به سئوأل خودم فکر میبیـنم کـنم مـی سابق خـودم را کـه نگـاه مـی ! و ھمین ظاھر و باطنی را داشته که در کتاب ھدايت آمده

... مـرگ ...ناشناس، مجھول، تاريک، خوف برانگیز و پـر از مـرگ : اش با اين شھر دقیقا ھمین بوده نسبت !مرگ

آزادانه گردش کردن و به راحتی نفس کشیدن، نسیم اين آرزو که جان ما را پر کرده بود از شھر مغربـی آمد بسوی ما می" جاده مخصوصی "يا از" بیراھه"از . شناختیم وزيد اما ما اين نسیم را مغربی نمی مي

کابوس تاريخ بود که ما را ! به ما که می رسید بوی مرگ می داد! رسید ديگر مغربی نبود و به ما که می .رويگردان و گريزان می کرد" شھرمغربی"چشم و گوش می بست و از

و اختنـاق و اگر در کتاب ھدايت روی سیمای شھر رنگ مرگ پاشـیده شـده،يادآور احتـضار مـشروطیت بر تخت سلطنت جلـوس " بريتانیای کبیر"است که با دخالت و کمک کارگزاران " رضاشاه"استبداد دوران

در اروپا کـه از جنـون مـرگ و ٣٠ و ٢٠در عین حال بازتابی است از فضاھای فلسفی و ھنری دھه . کرد اين عوامل و موجبـات روی از نگاه ھدايت . در جنگ جھانی اول بشدت متأثر است " دول متمدن "ويرانی

Page 19: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

بی آن که او را از جستجوی معنـای تـازه ی خـود در شـھر مغربـی ! سیمای شھر رنگ مرگ می پاشید . رويگردان کرده باشدآزادانه گردش میکردم و براحتی نفس میکشیدم ولی ... ھای شھر ناشناس در کوچه"

:مردم اين شھر بمرگ غريبی مرده بودندــا روی ھمــه ســرجای خودشــان خــش ــشان ت ــد، دو چکــه خــون از دھن ک شــده بودن

: ص" بھر کسی دست میزدم سرش کنـده میـشد میافتـاد . لباسشان پائین آمده بود ١٠٦ ديوارھـای ... بنظرم میامد که از میان يک شھر مجھول و ناشناس حرکـت میکـردم "...

ا ور سفید آنھا با روشنائی میدرخشید و چیزيکه غريب بود، چیـزی کـه نمیتوانـستم ب ـ ام بـزرگ و غلـیظ بکنم، در مقابل ھر يک از اين ديوارھا میايـستادم جلـو مھتـاب سـايه

ام سـر نداشـت، شـنیده بـودم کـه اگـر سـايه بديوار میافتاد ولی بدون سر بود، سايه ٩٠: ص! " کسی بديوار سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد

! ام سر نداشت من در ا ين شھر بودم و ديدم که سايه

در میان آن ھمه يادگارھـا کـه در . سومین بار بود که در فلورانس بودم ... - ١٩٩٥ پائیز سا ل –فلورانس

از ھر طـرف تـوی فلـورانس . ام تر دوست داشته را ھمیشه بیش " مجسمه داود "درخشند اين شھر می کو، ايستاده روی س" مجسمه داود " شد به آن میدانی که گوشه راستش رفتیم، پايم کشیده مي میدور مجسمه، به شعاع يک و نیم تا دو متـر، يـک نـرده، محـض . آن روز ھم غرق تماشای داود بودم . بود

بنظرم رسید دورتر . کردم پای نرده ايستاده بودم و نگاه می. کرد فاصله کار گذاشته بودند که دلخورم میھای آن بنای يادبودی است، پای پلهرو به روی ھمین مجسمه يک. توانم داود را ببینم بايستم بھتر می

کـردم فکـر ھمین طورکـه نگـاه مـی . کردم که حالا دورترک از من ايستاده بود ايستادم و داود را نگاه می يک درآمیزی شکل بسته بود که احساس خوش آيندی در من " مجسمه داود"میان فکرھايم و . کردم مي

ی ذھنم را روشنایی، کردم ھمه کردم و حس می انگیخت، در جانم گرمای مطبوعی احساس می بر ميکردم ھمه چیز از ھمـین پیش خودم فکر می . گون فرا گرفته است ی مھتاب يک روشنایی آرامش دھنده

عصر جديد و دنیای تازه با ھمین مجسمه شروع شد، از ھمین برھنگـی و ! شروع شد " مجسمه داود "ھای قرون وسطا، دور ريختن باورھای سیاه و ژنده پارهدرچشمم برھنگی داود، کندن! باور به زيبائی آن

ی کپک زده آ مد، بیرون زدن از ظلمت و تاريکی آمد، خراب کردن ديوار آمد، پـاره چرکین و عادات پوسیده يـک صـدایی در مـن . ھای مرده، گذشته، به پايان آمده کردن زنجیر آمد، فرار از زندان آمد، از زندان نسل

آيـد و از آدمـی ذات نھـان و بـاطن ناپیـدايش را آخر چرا ما از حجـاب خوشـمان مـی : ردک دائم سئوأل می تابیـد و گرمـای مطبـوعی پـشت در ھمـین فکـر و ذکرھـا بـودم؛ آفتـاب مايـل مـی ... داريـم؟ دوست مي

ام دراز جلوی پايم افتاده بود و تا آن طرف نرده، پای ستون مجسمه کردم، سايه ھايم احساس می شانهام، سـر و گـردن کردم، نگاھم لغزيد روی سـايه کردم و فکر می را نگاه مي" داود"ھمچنان که . یدرس می

. ام سـرندارد ام افتاده بود توی زاويه ستون مجسمه با زمین و اين جور بـه نظـرم رسـید کـه سـايه سايهر ذھـنم ای ھستم بدون سر، تصوری از مرگ د اين احساس که در اين شھر سايه ! ام سر نداشت سايه !در جانم در حال احتضار بود" من سابق. "دواند می

٩

کش می رساند، سوارش می کنـد و از ھمـان راه رفتـه، بـاز ی نعش را به کالسکه " راوی"پیرمرد قوزی، را بھنگام بازگشت نـاخوش، ترسـناک و گريزنـده " شھر ناشناس"مناظر اطراف جاده و " راوی. "گردد می

: تر، حضور مرده در اوست کند اما مھم توصیف میبـوی مـرده، بـوی ... ای روی سـینه مـرا فـشار میـداد گلدان مثل وزن جسد مـرده "...

گوشت تجزيه شده ھمه جان مرا فرا گرفته بود، گويا بوی مرده ھمیـشه بجـسم مـن ام و يکنفر پیرمـرد قـوزی کـه فرو رفته بود و ھمه عمر در يک تابوت سیاه خوابیده بوده

.ھای گذرنده میگردانید یديدم مرا میان مه و سايهصورتش را نمجلـو در . کش ايستاد، من کوزه را برداشتم و از کالـسکه پـائین جـستم کالسکه نعش

از میان دستمال ... ام بودم، به تعجیل وارد اطاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم خانهفاف قـديمی بـنفش کـوزه لعـاب ش ـ . بیرون آوردم، خاک روی آنرا با آستینم پاک کـردم

داشت که برنگ زنبور طلائی خـرد شـده درآمـده بـود و يکطـرف تنـه آن بـشکل لـوزی ... ن آنی از نیلوفر کبود رنگ داشت و میاا حاشیه

صورت زنـی کـشیده شـده بـود کـه چـشمھای سـیاه ... میان حاشیه لوزی، صورت او ل اينکـه مث. تر از معمول، چشمھای سرزنش دھنده داشت درشت، چشمھای درشت

Page 20: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

چـشمھای مھیـب . ھای پوزش ناپذيری سرزده بـود کـه خـودم نمیدانـستم از من گناه ايـن . افسونگر که درعین حال مـضطرب و متعجـب، تھديـد کننـده و وعـده دھنـده بـود

کننـده در تـه آن چشمھا میترسانید و جـذب میکـرد و يـک پرتـو مـاوراء طبیعـی مـست ابروھای باريـک بھـم پیوسـته، لبھـای ھای برجسته، پیشانی بلند، میدرخشید، گونه

گوشتالوی نیمه باز و موھای نامرتـب داشـت کـه يکرشـته از آن روی شـقیقه ھـايش .چسبیده بود

تصويری را که ديشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم، مقابله ھـر –نـد ای فرق نداشت، مثل اينکه عکس يکـديگر بود کردم با نقاشی روی کوزه ذره

شايد روح –دوی آنھا يکی و اصلا کار يکنفر، کار يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلـول کـرده بـود و دسـت مـن بـه اختیـار او بـوده

آنھا را نمیشد از ھم تشخیص داد فقط نقاشی من روی کاغذ بـود در صـورتیکه . ستاقـديمی داشـت کـه روح مرمـوز، يـک روح غريـب غیـر نقا شی روی کوزه لعاب شفاف

نـه، –معمولی باين تصوير داده بود و شراره روح شروری درتـه چـشمش میدرخـشید آيـا چنـین اتفـاقی ممکـن بـود؟ تمـام –میخواستم ازخودم بگريزم ...! باور کردنی نبود

گیم آيا فقط چشمھای يکنفر در زند. بدبختیھای زندگیم دوباره جلو چشمم مجسم شدکـافی نبـود؟ حـالا دو نفـر بــا ھمـان چـشمھا، چـشمھائی کــه مـال او بـود بمـن نگــاه

چشمی که خـودش آنجـا نزديـک کـوه، کنـار تنـه –ناپذير بود نه، قطعا تحمل ! میکردندزير گلھای نیلوفر کبود، در . درخت سرو پھلوی رودخانه خشک بخاک سپرده شده بود

و گزندگانی کـه دور او جـشن گرفتـه بودنـد و میان خون غلیظ، در میان کرم و جانوران اش را بمکد حالا با زندگی قوی و ھا بزودی در حدقه آن فرو میرفت که شیره ريشه گیاه

٤٦-٤٧-٤٨-٤٩: ص!"سرشار بمن نگاه میکرد

. سـازد متحقـق مـی " راوی"روح قديم، خـود را در "! راوی"تحقق روح قديم در ": اتفاق"روايت فرجام يک نقاشی . ، مقدمات اين اتفاق بودند و اکنون اتفاق به ظھور رسیده و فرجام يافته است"حضور" و "ديدار" .را ممکن کرد" اتفاق " ھا کشیده بر کاغذ، ظھور و فرجام نقش روح چشم": راوی"

آيا اين روايت تراژدی مواجھه ما با مدرنیته نیست؟ آيا مواجھه ما با مدرنیته تراژيک نبوده است؟ايم؟ آيا روح حاکم بـر گذرد، آيا به روح اين مواجھه انديشیده سال از مواجھه ما با مدرنیته می ١٥٠-١٠٠

وجـدان "ھـای سـیاه نبوده؟ آيا نگاه ما بـه مدرنیتـه بـا چـشم " زيبای مثال "ھای اين مواجھه، روح چشم سـال ١٥٠ تمـام ايـن ايم؟ آيا حـب و بغـض مـا در نبوده؟ آيا ما در پی تحقق وجدان سنتی نبوده " سنتی

خودمان نبوده؟" قديم"مواجھه با مدرنیته، حفظ

سال است ما در توھم تجدد، قديم خودمان را که مرده، کرم انداختـه و در حـال تجزيـه اسـت رنـگ ١٥٠ی قديم را بـر مـا ممکـن کـرده ھمـین نقاشـی ماسـت، کنیم بی آنکه ملتفت باشیم آن چه سیطره می

!نگاه ماست! سیاه ماستھای ھمین افسون نقش چشمچیــره " راوی"را بــر" ســیاھی مھیــب ا فــسونگر"ھــای کــشیده بــر کاغــذ، روح چــشم": راوی"نقاشــی

در " گذشـته "بینـد کـه يابد و می می" نقاش قديم"پس خود را . نوردد زمانی او را در می نا ھم ! سازد میا شرح اين مکاشـفه رو بـه پايـان بخش اول کتاب ھدايت ب . است" گذشته"بیند خود او خود اوست، می

فـرا "آگاھی تـاريخی " را به نواحی" راوی"نمايد که انداز آغازی رخ می نھد، اما در ھمین پايان، چشم می :خواند می

سـه صـفحه و نـیم " قـديم "به ھستی خـود چونـان يـک ھـستی " راوی"شرح لحظه اشراف و معرفت از . ربآھنگ کلام و واژگان از جراحت و درد پر استبیشتر نیست، اما با يک لحن اعراض نوشته شده، ض

شرح ھجران و خون جگر کسی است که به شـور بختـی خـود وقـوف پیـدا . دھد روحی دردمند خبر می کـه در میـان کـرم و جـانوران و اي با روح و چـشم مـرده " بودن"عرض با مردگان، ھستی ھم : کرده است

" يک نفر نقاش فلک زده، يک نفر نقاش نفرين شده"عوالم گزندگان، به خاک سپرده شده بود، ھمدرد با را " راوی"ھـا زنـدگی ايـن ! زيسته، ھم دردی و ھم نوایی با تاريک تاريخ که شايد ھزاران سال پیش می

مثل "ھا ھستند که ، اين"راوی"ھای زندگی زخم! زھرآلود کرده و بر جان او داغی مشئوم نشانده است ".زوا میخورد و میتراشدخوره روح را آھسته در ان

Page 21: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

میخواسـتم از خـودم . کسی نمیتواند پی ببرد کـه چـه احـساسی بمـن دسـت داد " آيا چنین اتفاقی ممکـن بـود؟ تمـام بـدبختیھای زنـدگیم دوبـاره جلـو چـشمم -بگريزم

.من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نمیکردم.... مجسم شدھائی ده بود کشیدم تا اين افیون غريب ھمه مشکلات و پردهھر چه ترياک برايم مان...

که جلو چشم مرا گرفتـه بـود، اينھمـه يادگارھـای دور دسـت خاکـستری و متـراکم را ٤٨-٥٠:ص." بکند پراکنده

سپارد و می" عالم کند و کرخت نباتی"وجود خود را به . کند می" خواب فراموشی"خودرا تسلیم " راوی"

تـر لحظه به لحظه کوچکتر و بچـه . "او را در بر بگیرند" ادگارھای پاک شده و فراموش شدهي"گذارد تا میاش آويختـه بـر سـر يـک آيد ھـستی برد و به نظرش می پناه می" فراموشی محض"، به زھدان "میشود

! چنگک با ريک در ته چاه عمیق و تاريکی آويزان ماندهمثل اين بود که فـشار و وزن روی ... ز شد آمی کم کم افکارم دقیق، بزرگ و افسون "...

آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز ...ام برداشته شد سینهاز ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خـودم ... از قید بار تنم آزاد شده بودم ... میکردم

ر میتوانست دوام را تسلیم خواب فراموشی بکنم، اگر اين فراموشی ممکن میشد، اگبعد حس کردم که زندگی مـن رو بـه قھقـرا میرفـت، متـدرجا حـالات و ... داشته باشد

نه -وقايع گذشته و يادگارھای پاک شده، فراموش شده زمان بچگی خودم را میديدم لحظه بلحظه -دارھا شرکت داشتم و آنھا را حس میکردم و تنھا میديدم بلکه درين گیر

بعد ناگھان افکارم محـو و تاريـک شـد، بنظـرم آمـد کـه تمـام . میشدمتر کوچکتر و بچه ھستی من سر يک چنگک باريک آويخته شـده و در تـه چـاه عمیـق و تـاريکی آويـزان

ــدم و دور میــشدم ولــی بھــیچ مــانعی -بــودم بعــد از ســر چنگــک رھــا شــدم میلغزيھای محو و آن پرده بعد از- يک پرتگاه بی پايان در يک شب جاودانی بود -نمیخوردم بر

يک لحظه فراموشی محض را طی -درپی جلوی چشمم نقش میبست پاک شده پی وقتیکــه بخــودم آمــدم يکمرتبــه خــودم را در اطــاق کــوچکی ديــدم و بــه وضــع -کــردم

٥٠-٥١-٥٢:ص"مخصوصی بودم که بنظرم غريب میامد و در عین حال برايم طبیعی بود

.بخش دوم کتاب ھدايت روايت مبسوط اين سفر است. است" راوی"ی سفر خودآگاھی اين فشرده

به جا آورده بود، دربخش دوم علـل و موجبـات ھـستی " قديم"که در پايان بخش اول خود را در " راوی "يـک مخلـوط "، "ھـا در حبس سايه"که خود را " راوی "ھای استنتاج. کند جو می زمان خود را جست ناھم

ھای يابد، حاصل انديشیدن باز می" پیرمرد خنزرپنزری"و سرانجام " تحرکيک مرده م"، "نامتناسب عجیبھـا در زنـدگی و افکـار زمـان زمـانی نـاھم بـه ايـن ترتیـب ھـم . زمان اوسـت ژرف، برتابیده از ھستی ناھم

ی آن، وحـدت ، مضمون مشترک بخش اول و بخش دوم کتاب ھدايت و بنیانی است کـه بـر پايـه "راوی" .کل پذيرفته استش" کور بوف"رمان

نـوردد و حامـل سان کتاب ھدايت در بخش دوم مرز باريک میان شکل و محتـوا اثـر را در مـی ساختار آينه .ترين تعريف برای آن زيبایی انديشیدن است شود که مناسب معنایی می

وانیم ت اصطلاحا می. تر گفته بودم مکان و زمان در بخش اول تھران زمان رضاشاه است ھمانطور که پیش در " راوی"ی زنـدگی ی اين عصر، ھمه زيد، اما در پھنه مي" عصر جديد " در " راوی"بگوییم در بخش اول

، "نقـاش قـديم "يـک " راوی"گذرد که به دلیل ھستی قديم خـود از ی سودای عشقی می شور و جذبه ! سازد روحی از آن قرون وسطا می

!در آسمان اقلیم قديم سیر می کند" اویر"بر زمین دنیای جديد است اما سر " راوی"پای

در " راوی"آشـکار اسـت کـه حـضور ! ھـزار سـال پـیش " شـھرری "بینـیم در را می" راوی"در بخش دوم، او ھستی قـرون . شناسانه است شھرری ھزار سال پیش، مجازی است، يعنی سیر و سفری ھستی

: تاباند ته را باز میکاود و شھرری نمادی است که اين ھستی درگذش وسطایی خود را می

Page 22: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ھرکس ديروز مرا ديده جوان شکسته و ناخوشی ديده است ولی امروز پیرمرد قوزی "مـن میترسـم از . بیند که موھای سفید، چشمھای واسـوخته و لـب شـکری دارد می

ھـای پنجره اطاقم به بیرون نگا ه بکنم، در آينه بخودم نگاه بکنم، چون ھمه جـا سـايه مـن ... ام ھـا و عبـارت پـردازی خـسته شـده من از قـصه ... بینم مضاعف خودم را می .من بھیج چیز اطمینان ندارم... نمیدانم کجا ھستم

حالا ھیچ چیزرا باور ... ام من از بس چیزھای متناقض ديده و حرفھای جوربجور شنیده ...نمیکنم، به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقايق آشکار و روشن ھمین الان ھم شـک دارم

آيا من يک موجود مجزا و مشخص ھستم؟ نمیدانمسـابق مـرده اسـت، " مـن "آن ! ولی حالا که در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه

...تجزيه شده ولی ھیچ سد و مانعی بین ما وجود نداردمراحـل مختلـف . گذشته، آينده، ساعت، روز، ماه و سال ھمه برايم يکسان اسـت ...

زنـدگی مـن ... ری برای من جز حرفھای پـوچ چیـز ديگـری نیـست بچگی، جوانی و پی مثل اينست که در يک منطقه سردسـیر و در –اش يک فصل و يک حالت داشته ھمه

تاريکی جاودانی گذشته است در صورتیکه میان تنم ھمیشه يک شعله میسوزد و مرا .آب میکند

دور زنـدگی و افکـار مـن میان چھار ديواری که اطاق مرا تشکیل میدھد و حصاری که اطاقم مثـل ھمـه اطاقھـا بـا ... کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود

ھای قديمی ساخته شده، بدنه سفیدکرده و يک خشت و آجر روی خرابه ھزاران خانه کمترين حالات و جزئیات اطاقم کافی - درست شبیه مقبره است –حاشیه کتیبه دارد

بوی اشیاء و موجـوداتی کـه ... ز فکر مرا بخودش مشغول بکند است که ساعتھای درا اند استشمام میشود، بطوريکه تاکنون ھیچ جريان و بادی سابق برين درين اطاق بوده

بخارھائی که از کوچه آمده ... نتوانسته اين بوھای سمج، تنبل و غلیظ را پراکنده بکند ده ھستند و علامت مشخصه خود را و بوھای مرده و در حال نزع که ھمه آنھا ھنوز زن

خیلی بوھای ديگر ھم ھست که اصل و منشاء آنھا معلوم نیست ولی . اند نگھداشته .اند اثر خود را باقی گذاشته

يکی از آنھـا رو –ھا دارد اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج، با دنیای رجاله و از آنجا مرا مربوط با شـھرری –ت به حیاط خودمان باز میشود و ديگری رو بکوچه اس

ھای توسری شھری که عروس دنیا مینامند و ھزاران کوچه پس کوچه و خانه–میکند شھری که بزرگترين شھر دنیا بشمار میايد پـشت –خورده، مدرسه و کاروانسرا دارد

اينجا گوشه اطاقم وقتیکه چشمھايم را بھـم -اطاق من نفس میکشد و زندگی میکند ھـای محـو و مخلـوط شـھر، آنچـه کـه در مـن تـأثیر کـرده، بـا کوشـکھا، ارم سايه میگذ

.مسجدھا و باغھايش ھمه جلو چشمم مجسم میشودھا مربوط میکند ولی در اطاقم يک آينه اين دو دريچه مرا با دنیای خارج، با دنیای رجاله

ن آينه مھمتر از بینم و در زندگی محدود من اي بديوار است که صورت خودم را در آن می ٥٦-٥٧-٥٨-٥٩-٦٠-٦١:ص."ھاست که با من ھیچ ربطی ندارد دنیای رجاله

غـرق در سـیاھی آن " راوی"اسـت و " ناخودآگـاھی "را داريـم کـه نمـاد " چشم"اگر در بخش اول کتاب

بـا آينـه در ارتبـاط " راوی"اسـت و " خودآگاھی"ھست که نماد " آينه"است، در بخش دوم کتاب ھدايت جوی يک معنـای او در جست. انديشد در آينه به خود می نگرد و در باره ھستی خود می " راوی. "است

اش انداز ھستی جديـد، ھـر بـار از اطـاق جوی چشم افتد و در جست خود دور می" قديم"تازه، از معنای در کتـاب " شـھرری "به ايـن ترتیـب ! يابد باز می" شھرناشناس"گذارد خود را در پا بیرون می " شھرری"در

ای از يک ھستی است که از عناصر حیاتمند تھی شده، ظرفیـت حیـات در آن بـه پايـان ھدايت استعاره آمده، روح زندگی در آن پژمرده، توان معنا بخشیدن انسان و بارور کردن زنـدگی و نیـروی آفـرينش در آن

ی انسانی که انديـشیدن گـوھر مقبره! ی انسان تبديل شده "مقبره"در يک کلام به ... زوال پیدا کرده و .اوست" بودن"

١٠

: ص." به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقايق آشکار و روشن ھمین الان ھـم شـک دارم "... ٥٨

Page 23: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ھستی را تنھا با . شناسانه است به شھرری ھزار سال پیش، يک سیر و سیاحت ھستی" راوی"سفر انـد درحـالی کـه را آموختـه " يقـین "لت توان ديد و شناخت، بـه مـا ھمـواره فـضی می" شک" ھای چشم

.فضیلتی بالاتر از يقین وجود دارد و آن فضیلت شک استيقـین . گـشايد شک، آشناپرورد است و درھای غیـر مـي . بندد يقین، دير آشناست ودر به روی غیر می

رسـد و ذھـن از پیـشروی بـاز بـا يقـین آدمـی بـه پايـان مـی . شک، حرکت و تغییر . سکون و ثبات است يقین يکـه اسـت، . آغازد جھد و پرواز می شود، ذھن می اندازھای نوگشوده می با شک، چشم . ماند مي

شک متواضع است، خود را در کثرت . شناسد کشد و حقیقت را در انحصار خود می به دور خود حصار می" سـئوأل "شـک بـا . زاد و ولـد اسـت يقـین تنھـا و بـی . جويد ی حقیقت می يابد و در ديگری حصه باز می

.بستر است و نوباوگان بسیار دارد ھمبینـیم را می" راوی"پرتوی شک و سئوأل بخش دوم کتاب ھدايت را در بر گرفته است و در روشنای آن،

کنند، واقعیت و رويـا، خـواب و بیـداری ھا حجم و جسم پیدا می سايه. نوردد ی ھستی را درمی که پھنه . دھـد کند و رخ نشان می میان حقیقت، برھنه و عريان سر بلند میيابند که از آن درآمیزی شگرفی می

شـوند کـه پـیش از ايـن بـه قابل تفکیـک و تمیـز مـی " انواع"کنند و يک چیزھایی حجم و جسم پیدا می انسان ايرانی با چنـدگانگی و " راوی"در منظر . آمدند تا خوب و بد، و رد و انتخاب کند نمی" راوی"چشم

يابد تا به خود بیانديشد و از ی جويای حقیقت اين مجال را می شود و خواننده اھر میھايش ظ چندپارگیزنـدگی، مـرگ، عـشق، نفـرت، : آدم داريم تا آدم، نگاه داريم تا نگاه و به ھمین سیاق : خود سئوأل کند

درد، لذت، معصومیت، گناه، میل، جذبه، جنسیت، درآمیزی، شور، شـھوت، خواسـت، طلـب، روح، تـن، . ر، اختیار، حال، گذشته،کھنه، نو، و حتی دين داريم تا دين و خدا داريم تا خداجب

آيا گذشته در خود من نبود ... آيا من خودم نتیجه يکرشته نسل ھای گذشته نبودم؟ " ١٠٠:ص" ؟

تأثیرتر از يک اتفاق ھـزار سـال تر و بی يک اتفاق ديروز ممکن است برای من کھنه "... ٥٨:ص." پیش باشد

ايـن مـشکل ! ايم خود باقی مانده" قديم"ما در ! ايم، مشکل ما اين است ی خود عبور نکرده ما از گذشته

چراست و از کجا برخاسته؟ آيا ما را توان آن ھست که اين مشکل از میان برداريم؟ از کـدام راه؟ مـن در .ھا ھستم جوی پاسخ اين سئوأل جست

يم، چشم اندازی را به روی او گشود تا خود را باز ببیند و تی قدبه باقی بودن درمتن ھس" راوی"معرفت

. ای از خود بر آيد جوی معنای تازه به جستولی حالا که در آينه نگـاه کـردم ! آيا من يک موجود مجزا و مشخص ھستم؟ نمیدانم "

مـرده اسـت، تجزيـه شـده ولـی ھـیچ سـد و " من سابق"آن ! خودم را نشناختم، نه آيا از کجا بايد شروع کرد؟ چون ھمه فکرھائی که عجالتا ... وجود ندا رد مانعی بین ما

يـک اتفـاق –ام میجوشد مال ھمین الان است، ساعت و دقیقـه و تـاريخ نـدارد درکله. تأثیرتر از يـک اتفـاق ھـزار سـال پـیش باشـد تر و بی ديروزممکن است برای من کھنه

٥٨:ص"

است و به اعتبار فرديتـی " فرديت"شخص است، يعنی صاحب ، يک موجود مجزا و م "عصرجديد"انسان ی روبرتافتن او از وجود قديم خود است، وجود شیفته و نشانه" راوی"سوأل . که دارد، مختار و آزاد است

من : "او از قديم خود گسسته! ، فاقد تشخص بود "زيبای مثال "دل شده که به دلیل ذوب بودنش در بی :بـه فـرد انـسان جديـد اسـت؟ نوشـته " راوی" امـا آيـا ايـن معنـايش تحـول !مرده، تجزيه شـده " سابق

از قديم خود گسسته اما جديـد در او " راوی". "درآينه نگاه کردم خودم را نشناختم : "نوشته!". نمیدانم"علل اين شکل نايافتگی " راوی. "يک سیمای آشنا، که آن را بشناسد و از آن خود بداند پیدا نکرده است

.گذارد ھايش را با ما درمیان می کند و يافته جو می ا در خود جستجديد ر

پـس، . کردگی معنای زمان او را بیمار کرده اسـت وقوف او به گم. بیمار است" راوی"در بخش دوم کتاب، حامـل آن " راوی"در حقیقـت میکربـی کـه ! می آيـد " معنی عجیب و بی"گفتار و کردار ديگران در نظرش

! استاست دگرانديشی

Page 24: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ايـن اطـاق مقبـره –برای کسیکه در گور است زمان معنی خـودش را گـم میکنـد "... ھمه دوندگیھا، صداھا و ھمه تظاھرات زندگی ديگـران، زنـدگی –زندگی و افکارم بود

انـد بـرای مـن عجیـب و شـان جـسما و روحـا يکجـور سـاخته شـده ھا کـه ھمـه رجالهدر يک دنیای غريب و بـاور نکردنـی بیـدار از وقتیکه بستری شدم . معنی شده بود بی

يک دنیائی که در خودم بـود، يـک –شده بودم که احتیاجی بدنیای رجاله ھا نداشتم ھـای آنـرا دنیای پر از مجھولات و مثـل ايـن بـود کـه مجبـور بـودم ھمـه سـوراخ سـنبه

٧٩-٨٠:ص. "سرکشی و وارسی بکنم

" راوی"را ندارد، و دوا و درمان او، حال " راوی"بیماری ، قدرت شناخت " رجاله ھا حکیم"آشکار است که ی اوست علیه حرکات، افکار، آرزوھـا و عـادات رديه" راوی"از زبان " باشی حکیم"توصیف . کند را بدتر می

بندنـد و بـه ايـن ترتیـب کـه راه را بـر درک معنـای زمـان فـرو مـی -جان ھای ناھمزمـان –مردمان پیشین : سازند چیره میزمانی را بر ما ناھم

ھا،حکیم خانوادگی که بقول خودش ما حکیم رجاله. باشی را خبر کردند بلاخره حکیم"را بزرگ کرده بود با عمامه شیروشکری و سه قبضه ريـش وارد شـد،او افتخـار میکـرد

ام دوای قوت باه به پدر بزرگم داده، خاکه شیرنبات حلق من ريخته و فلوس بناف عمه ، ھمینکه آمد سر بالین من نشست نبضم را گرفـت، زبـانم را ديـد، باری. بسته است

. دستور داد شیر ماچه الاغ و ماشعیر بخورم و روزی دو مرتبه بخور کندرو زرنیخ بـدھم ام سپرد که عبارت بود از جوشانده و روغنھای عجیب چند نسخه بلند بالا ھم به دايه

ر، پر سیاوشـان، روغـن بابونـه، روغـن پرزوفا، زيتون، رب سوس، کافو : و غريب از قبیل .غار، تخم کتان و تخم صنوبر و مزخرفات ديگر

با صورت پیر، موھای خاکستری گوشه اطاق کنار بـالین ... ام حالم بدتر شد، فقط دايه نشست، به پیشانیم آب سرد میزد، جوشانده برايم میاورد، از حالات و اتفاقات من می

٧٦:ص."ردبچگی من و آن لکاته صحبت میک

ی سررشته! است" راوی"در زندگی " باشی حکیم"ی ، ادامه"لکاته"و " راوی"دايه يا ننجون، مادر شیری . ھای دور و دردنـاک اسـت ی ارتباط او با گذشته دھد و حلقه می" راوی"گذشته را ھمین دايه به دست

امی تلــخ داشــته و تــأثیر ، کــه بــا آزمــايش مارنــاک ســرانج"راوی"حکايــت دردنــاک عــشق پــدر بــه مــادر : نوشته. گذارد درمیان می" راوی"بر جا گذاشته است ، دايه با " راوی"وحشتناکی در زندگی ھا سن مرا بعقب میبرد بنظرم میامد که اين قصه. گاھی ھم برايم قصه نقل میکرد "...

عضی از حالا ب... و حالت بچگی در من تولید میکرد، چون مربوط بیادگارھای آن دوره بودچون . ھا که سابق برين باور نمیکردم برايم امر طبیعی شده است قسمتھای اين قصه

ناخوشی دنیای جديدی در من تولید کرد، يک دنیای ناشناس محـو و پـر از تـصويرھا و رنگھا و میلھائی که در حال سلامت نمیشود تصور کرد و گیر و دارھای اين متلھا را بـا

...درخودم حس میکردمکیف و اضطراب نا گفتنی ھا بـه نـسلھای گويا حرکات، افکار، آرزوھا و عادات مردمان پیشین که بتوسط اين متل

ھزاران سال است که ھمـین . بعد انتقال داده شده يکی از واجبات زندگی بوده است ... انـد اند، ھمین گرفتاريھـای بچگانـه را داشـته اند، ھمین جماعھا را کرده حرفھا را زده

انـد، فقط يک راه فرار بـرای آرزوھـای ناکـام اسـت، آرزوھـائی کـه بـه آن نرسـیده قصه ." سازی مطابق روحیه محدود موروثی خودش تصور کـرده اسـت ھائی که ھر متل آرزو ٧٦-٧٧-٧٨:ص

ھـای سـرکوب ای که غبار میـل رابطه–ی مادری تصوير شده ی رابطه که در گرته " راوی"ی دايه با رابطه

ھـای در يکـی اززاويـه -ھـای تحقـق نايافتـه رنگـی ھـم از ممنـوع و گنـاه بـه روی آن پاشـیده شده، آرزو آورد که مجبـورش ھای کودکی خود را به ياد می ترس" راوی. "برد راه می " آفريدگار"اش به مفھوم باريکرا " يـدگار آفر"ھـايش مفھـوم گونـه کـه انـسان در گريـز از تـرس ھمـان ! پناه ببرد " دايه"کرد به آغوش می

.برد پناه می" خدا"ساخت و بهزمـانی خـود را به اين مفھوم در راستای ھمان نگاھی است کـه مـی کوشـد علـل نـاھم " راوی"راھبرد : دريابد

Page 25: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ام گاھی از معجزات انبیاء برايم صحبت میکرد؛ بخیال خودش میخواست مرا با ين دايه"گاھی میرود ... سرت میبردموسیله تسلیت بدھد، ولی من بفکر پست و حماقت او ح

پــیش جـادوگر، فــالگیر و جــام زن میــرود، . ھــا دوادرمـان میــاورد بـرايم از در و ھمــسايه چھارشنبه آخـر سـال رفتـه بـود . سرکتاب باز میکند و راجع بمن با آنھا مشورت میکند

فالگوش يک کاسه آورد که در آن پیاز، برنج و روغن خراب شده بـود، گفـت اينھـا را بـه سلامتی من گدائی کرده و ھمه اين گند و کثافتھا را دزدکـی بخـورد مـن میـداد، نیت

...بست ھای حکیم باشی را بناف من می فاصله بفاصله ھم جوشاندهنـه . چند روز پیش يک کتاب دعا برايم آورده بود که رويش يکوجب خاک نشـسته بـود

آيـا چـه . ھا بدرد من نمیخورد تنھا کتاب دعا بلکه ھیج جور کتاب و نوشته و افکار رجاله احتیاجی بـه دروغ و دونگھـای آنھـا داشـتم، آيـا مـن خـودم نتیجـه يکرشـته نـسلھای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنھا درمن باقی نبـود، آيـا گذشـته در خـودمن نبـود؟ ولی ھیچوقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضـو واخ و تـف انـداحتن و دولا راسـت

ل يک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که بايد بزبان عربی با او اخـتلاط شدن در مقاب اگر چه سابق بـرين وقتیکـه سـلامت بـودم چنـد بـار . کرد در من تأثیری نداشته است

آھنگ ام و سعی میکردم که قلب خودم را با ساير مردم جور و ھم اجبارا بمسجد رفته گــار ديــوار مــسجد کــه مــرا در بکــنم ولــی چــشمم روی کاشــیھای لعــابی و نقــش و ن

اختیار باين وسیله راه گريزی برای خودم پیدا میکـردم خیـره خوابھای گوارا میبرد و بی بستم و کـف دسـتم را جلـو صـورتم در موقع دعا کردن چشمھای خودم را می . میشد

درين شبی که برای خودم ايجاد میکـردم مثـل لغـاتی کـه بـدون مـسئولیت . میگرفتم تکــرار میکننــد، مــن دعــا میخوانــدم ولــی تلفــظ ايــن کلمــات از تــه دل فکـری در خــواب

نبود،چون من بیشتر خوشم میايد با يکنفر دوست يا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر !متعال

درين موقع نمیخواستم بدانم که حقیقتـا خـدائی وجـود دارد يـا اينکـه فقـط مظھـر ... حکام مقـام الوھیـت و چاپیـدن رعايـای خـود فرمانروايان روی زمین است که برای است

فقط میخواسـتم بـدانم . اند تصوير روی زمین را به آسمان منعکس کرده –اند تصور کرده ٩٩-١٠٠-١٠١: ص. " که شب را به صبح میرسانم يا نه

ھایی است که نکبت آن دامان ما را گرفت؟ آيا آسـمانی کـردن زمـین آيا اين تنھا يک رويگردانی از خرافه

گويد؟ آيا نگـاه ی دينی سخن نمی از يک تجربه" راوی"تصوير زندگی تباه امروز ما نیست؟ آيا طنین کلام ی خـود را در تجربـه " راوی"ی بـرد؟ آيـا بھتـر نیـست تجربـه ی امروز ما راه نمی به دين، به تجربه " راوی"

بازتاب دھیم؟ آيا اين نیاز مبرم امروز ما نیست؟

نیز خود را " خدا"انسانی که در رابطه با . گويد، تئولوژی انسان عصرجديد است می" راوی"آن فکرھا که . شناسد اختیار، بلکه وجود صاحب معرفت و کرامت و حق و اختیار می مقدار بی ی ذلیل گمراه بی نه بنده

اص ش تنھـا خـو دھد، در بارگـاه ترساند و عذاب می اش می خدای قادر متعال که قھار و جبار است، ھمه فقط . فھمد، فقط بايد تعظیم و تکريمش کرد به زبان مخصوص بايد با او حرف زد، زبان ما را نمی. راه دارند

اش بگوییم،عذاب می دھد و شکنجه می کند و يا ای اگر خلاف فرموده کلمه". و طاعتا " بايد گفت سمعا بلـه چنـین خـدایی، خـدای ! زاندسـو اندازد و می اش برداريم آدم را در آتش می قدمی خلاف میل و اراده

اش خاک. کرم انداخت در حال تجزيه بود! عالم توحش و بربريت است و خیلی وقت است که مرده است !کردند

زنـیم به ھمین زبانی که با خودمان حرف مـی . دوست و آشناست. خدای انسان عصر جديد غیر نیست و تخت و بارگاه ندارد، ھمه جا حاضر است و زنیم، خودمانی و خاکی است، دم و دستگاه با او حرف می

خواھـد و بـه واسـط و واسـطه اين است که تشرفش آداب و ترتیب نمی . تر از رگ گردن به آدمی نزديک به دولا راست شدن ما نیاز ندارد، تسبیح و سجاده و . محتاج جماعت عبا و عمامه نیست . احتیاج ندارد .خواھد دلق نمی

باورھـای او بـر . کنـد باور دينی خود را از کسی تقلید نمـی . نی خود مقلد نیست انسان جديد در باور دي باور دينـی انـسان عـصر جديـد . آمده از فتوای اين يا آن نیست، از سر پیروی و اقتدا نیست که باور دارد

سـازد، بـا ی دينی فرد خـود او مـی ايمان مذھبی او را تجربه . ی دينی فرد خودش است برآمده از تجربه

Page 26: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ی جای دين و ايمان مذھبی او در خلوتکده. باور دينی در نزد او يک امر وجدانی است . اش باور دارد قلب .وجدان شخص اوست

آزادی وجدان راه به . بر اثر تحقق اختیار و آزادی در باور دينی، انسان عصر جديد صاحب وجدان آزاد استھـر دينـی بـر حـق . معنی اسـت ين ، ياوه و بیانحصار حقانیت برای يک د:برد آزادی معتقدات دينی می

میزان و عیار مايه انجماد باور دينی و انحـصار ايمـان . ايمان دينی بیرون از سنجش و قیاس است . استھـر . شود و حاصل آن امحای اختیـار و آزادی در بـاور دينـی و سـرکوب آزادی وجـدان اسـت مذھبی می

حامل ايمان مذھبی نـاظر بـر آن اسـت، از ايـن رو پديـداری ی دينی در نزد ھر فردی از ابنای بشر تجربه .متکثر است و در تکثر خود منزلت و اعتبار دارد

آزادی وجدان معنايش فقط آزادی معتقدات دينی نیست، آزادی در نداشتن معتقدات دينی از ارکان آزادی ی وجـدان در جامعـه ھـای معاصـر نـشانه شـکوفایی آزادی وجدان است و اتفاقا ظھـور آن در دمکراسـی

.مدنی است

ی آسمان و زمین ھر کـدام حیثیـت جداگانـه ! آسمانی کردن زمین، زمین و نیز آسمان را تباه کرده است خودشان را دارند و در اين میان انسان است که بايد تـصمیم بگیـرد از حیثیـت زمـین، از حیثیـت آسـمان

. طلبد خواھد و نمی کردن،آسمانی کردن زمین را نمیپاسداری کند، زيرا زندگی و نیاز او به بھتر زندگی ١١

خوريم، بیا بريم تا می" شراب ملک ری خوريم، ١٠٣:ص. " حالا نخوريم کی خوريم

بقدری حس زندگی در من زيـاد شـده بـود ... نه، ترس از مرگ گريبان مرا ول نمیکرد "

ــ ــران ســـاعتھای دراز خفقـــان و اضـ ــه کـــوچکترين لحظـــه خوشـــی جبـ طراب را کـ ١٠٢:ص."میکرد

و ازدرون اين درآمیختگی ! سرتاسر بخش دوم کتاب ھدايت درآمیخته با ھراس مرگ و حس زندگی است

ــه ــدگی ، آواز و زمزمـ ــرگ و زنـ ــه مـ ــی ی ترانـ ــوش مـ ــه گـ ــت ای بـ ــسان اسـ ــادخواه انـ ــه شـ ــد کـ . رسـست؟ مـرگ اين درآمیزی مرگ و زندگی، اين آمیختگی ھراس و شادخواھی، چراسـت و معنـای آن چی ـ

چیست؟ زندگی کدام است؟ ترس چیست؟ شادی کدامست؟ !کی مرده؟ کی زنده است؟ نه مرده مرده، نه زنده زنده است

اين تنھا صدای زندگی در .رسد ی خیامی چھاربار به گوش می ی ترانه در فضای کتاب ھدايت آواز و زمزمه ! خواننـــد مـــی" راوی" در گـــوش –آوران مـــرگ پیـــام–" ھـــا گزمـــه"و ايـــن صـــدا را ! اســـت" شــھرری "

تاريخ ما، تاريخ گزمگی است و در متن اين تاريخ ھر جلوه از شـاد خـواھی زنـدگی در سـايه ی تـرس از شـراب تـرس "در بیـان ھمـین حقیقـت بـود کـه حـافظ شـرابی را کـه مـی نوشـید ! گزمه فرورفته است

تراض به ھمین تاريخ گزمگی بـوده و در بیان ديگر ترانه ھای خیام سرود اع . توصیف کرد " محتسب ديده .است

که بر ھـستی قـديم شـوريده، " راوی"پس برای . نگھبانان ھستی قديم ھستند" بوف کور"گزمه ھا در مرده ی زيبای مثال را سلاخی کرده و به گور سپرده است، صدای پای گزمـه ھـا کـه او را مـی جوينـد،

مقام انسانی کـه شـاد خـواه زنـدگی و پژواک سرود جست جو ھای خود اوست؛ جست جوی خود در .صاحب اختیار و آزادی است

يابد که در دنیای جديدی بیدار شده، اما در اين دنیای جديد ذھن او پـر از خود را مثل کسی می " راوی"من سابق مرده است، تجزيه شده ولی ھیچ سـد و : "نوشته. ی دور و دردناک است يادگارھای گذشته

تبادلی جريان دارد که " راوی"ی و زنده" مرده"پس میان گذشته و حال، میان ". اردمانعی بین ما وجود ند : در گیرودار تدفین شکل بسته بود" زيبای مثال"ی و مرده" راوی"مثال آن ھمانند تبادلی است که میان

... برای آخـرين بـار خواسـتم ... چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم "...زندگی مـن تـه ... دو چشم درشت سیاه ديدم که.. در چمدان را باز کردم... کنم نگاه

Page 27: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

کارم که تمام ...در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم ... اين چشمھا غرق شده بود شد نگاھی بخودم انداختم، ديدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سیاھی به

م پرواز میکردند و کرمھای کوچکی به تـنم آن چسبیده بود، دو مگس زنبور طلائی دور خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکـنم ... چسبیده بود که در ھم میلولیدند

دوانید و اما ھر چه آستینم را با آب دھن تر میکردم ورويش میمالیدم لکه خون بدتر مي تـنم حـس تر میشد بطوريکه بتمام تنم نشد میکرد و سـرمای لـزج خـون را روی غلیظ

٤٣:ص" میکردم

لولنـد و پـرواز دو مگـس زنبـور طلایـی بـه دور چـسبیده و درھـم مـي " راوی"ھا که به تن لکه خون، کرم آور آن در حال و روز اکنون ما وارگی ھستی قديم و حضور تباھی يی ھستند که بر مرده ھا نشانه" راوی"

است که بـرای يـافتن خـود در مقـام فـرد، در کنند، اما افاده چنین معنایی برای کسی ممکن دلالت می زمان يافته، و بـرای رفـع آن بـه در چشم کسی که خود را ناھم. خود و ديگران به جستجو آغازيده است

راه برده و شـدت بـیم و " غارھستی"به درون " روح زمان "پیکار مرگ و زندگی برخاسته، برای شناختن ای فــرو را تــا پیــدا کــردن معنــای زمــان خــود، لحظــهجــو اضــطراب آن موھــايش را ســفید کــرده و جــست

درفـش قیـام علیـه نظـام " ی خـون لکـه "ھا ھا و گزمگان پاسدار بساط آن "رجاله"نگذاشته،اما در چشم مقدس است که بر دست و دامن ھرکس ديده شود نشان یاغی بودن او و دلیل ارتداد است؛ و حجتی

! کامل است برای صدور حکم مرگ... جديدی که بیدارشده بودم محیط و وضع آنجا کاملا بمن آشنا و نزديک بوددر دنیای "

ھای خون به عبـا و شـال گـردنم چـسبیده بـود، حس میکردم که تنم داغ است و لکه اما با وجود تب و دوارسر يکنوع اضطراب و ھیجان مخـصوصی در . دستھايم خونین بود

تـر ازيـن بـود کـه آثـارخون بـود، قـوی من تولید شده بود که شديدتر از فکر محو کـردن وانگھی مدتھا بود که منتظربودم بدست داروغه بیفتم . داروغه بیايد و مرا دستگیر بکند

ولی تصمیم داشتم که قبل از دستگیر شدنم پیاله شراب زھرآلود را کـه سـر رف بـود ٥٣-٥٤:ص." بیک جرعه بنوشم

او در رويگردانـی خـود از . دھـد ستی قـديم تـرجیح مـی مرگ را به گرفتار آمدن دوباره در چنگ ھ " راوی"

تابد و در اين ای از بازگشت، ندامت و سست باوری را بر نمی ھیچ شائبه. ھستی قديم ثابت قدم استمرگـی را کـه زنـدگی اسـت بـر " راوی. "ھا بر ھر احتمالی در ذھن خود نقطه پايـان گذاشـته اسـت باره

لـود قبـل از دسـتگیر ی شـراب زھـرآ عـزم او بـه نوشـیدن پیالـه . زندگی ايکه مرگ است ترجیح می دھد !شدن، مؤيد ھمین نکته است

رسـد مـرگ، بـه نظـر مـی ! آيد ھیچ چیز معنای حقیقـی خـود را نـدارد رسد که به نظر آدم می وقتی می اين معنا ھا زائیده ی تاريخ گزمگی است و تا ھر زمـان و در . زندگی است و زندگی معنايش مرگ است

کجا که تاريخ گزمگی جريان دارد برای ھر آن کس که در پی دسـت يـافتن بـه اختیـار و آزادی اسـت ھر آيا اين فقط تحقیر مرگ اسـت يـا بـه ھـر دلیـل تحقیـر زنـدگی نیـز ! چنین معنا ھائی در میان خواھد بود

ھست؟

ای عمیـق و ھولنـاک و پـر ناشـدنی دنیـای ذھـن را از جھـان آورند که دره بر می اين تحقیرھا وقتی سر شـنود؛ وقتـی کـه بینـد و حرفـت را نمـی وقتی واقعیت کـر و کـور اسـت، تـرا نمـی . کند واقعیت جدا می

توانـد بـرای ھـم شود و ھـیچ تلاشـی نمـی ھای مفاھمه مسدود می شود، روزنه سازگاری ناممکن می درچنـین غرقـاب تاريـک و ! راھی بگشايد؛ وقتی که تنھا نفرت است و بیگـانگی سخنی و گفت و شنود

!سیاه و مشئوم است که مرگ زندگی است و زندگی معنايش مرگ است

روياند سرود اعتراض آن کس کـه در جـستجوی رويد و جز مرگ نمی در چنین مرگزاری که جز مرگ نمی اند، مرگ را نھا کسانی که مرگ را تجربه کردهت. خود است، صلای شاد خواھی زندگی است " فرديت"

شناسند، تنھا کسانی که سرشارند از حس زندگی و انسان و آزادی و اختیار او را به غايت دوست می :دھد سازند که شاد خواھی زندگی را صلا می دارند، از صدای پای مرگ، پژواکی می می

من میان . ونه مفھوم و معنی بودديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از ھرگ می"ھا يک نژاد مجھول و ناشناس شده بودم بطوريکه فراموش کرده بودند که سابق رجاله

Page 28: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

چیزيکه وحشتناک بـود حـس میکـردم کـه نـه زنـده زنـده . ام برين جزو دنیای آنھا بوده ھـا ھستم و نه مرده مرده، فقط يک مرده متحرک بـودم کـه نـه رابطـه بـا دنیـای زنـده

. ...م و نه از فراموشی وآسايش مرگ استفاده میکردمداشتکه بلند شدم از دريچه اطاقم به بیرون نگاه کردم، يک درخت سیاه بـا در ... سر شب

. ھای تاريک در ھم مخلوط شده بودند سايه. دکان قصابی که تخته کرده بودند پیدا بودندود مانند چادرکھنه آسمان سیاه و قیرا. حس کردم که ھمه چیز تھی و موقتی است

در . ھای بیشمار درخشان سوراخ سـوراخ شـده باشـد سیاھی بود که بوسیله ستاره گويـا زنـی؛ شـايد آن لکاتـه . ھمین وقت صدای اذان بلنـد شـد؛ يـک اذان بیموقـع بـود

صـدای نالـه سـگی از لابـلای اذان شـنیده . مشغول زائیدن بود، سر خشت رفته بـود اگر راست است که ھرکسی يک ستاره روی آسـمان ":میشد، من با خودم فکرکردم

." ام شايد اصلا من سـتاره نداشـته . معنی باشد دارد، ستاره من بايد دور، تاريک و بی در اينوقــت صــدای يکدســته گزمــه مــست از تــوی کوچــه بلنــد شــد کــه میگذشــتند و

:شوخیھای ھرزه با ھم میکردند، بعد دسته جمعی زدند زير آواز و خواندند خوريم، بیا بريم تا می" شرا ب ملک ری خوريم،" ." حالا نخوريم کی خوريم"

پیچید، کم کـم آواز آنھا در ھوا بطور مخصوصی می. من ھراسان خودم را کنار کشیدم دوبـاره ... نه، آنھا با مـن کـاری نداشـتند، آنھـا نمیدانـستند . صدايشان دور و خفه شد

١٠٢-١٠٣: ص. سکوت و تاريکی ھمه جا را فرا گرفت١٢

: پای يکديگرند، واقعیتی آن را شکل داده است درکتاب ھدايت اگر مرگ و زندگی در ھم تنیده و ھم !"کردم نه زنده زنده ھستم و نه مرده مرده حس می"...

بیان اين واقعیت است که ما در امروز و اکنون . از منظر ھستی شناختی؛ اين بیان واقعیت امروز ماست

-زنـده "ھای تاريخ معاصر ما را در ھمـین اساس ناکامی! جديد جديد ھستیم و نه قديم قديم خويش نه ھر چـه بـوده و ھرچـه ھـست، از مـا . خود ما بايد جست" مشروعه-مشروطه"، " قديم -جديد "، "مرده

ھای ی نسل ، ھمه"ما"و البته منظورم از اين ! در اساس ھمه چیز از ما برخاسته است! بوده، از ماست . سال اخیر است١٥٠-١٠٠ايران

تأويل مرگ و زندگی به ھستی قديم و ھستی جديد خط داسـتانی کتـاب ھـدايت را در بخـش دوم، بـا

خواب و بیداری پاھـای ايـن . راه کرده است ھای پرشمار ھم ، انقطاع و اتصال، و رفت و بازگشت زاگ زيگبینـیم و ايـن مـصداق سـخن تـر از بیـداری مـی اهرا در خـواب، آگ ـ " راوی"ھا ھستند و ما رفت و بازگشت

تـر از آن کـه در بیند، حقیقـی ی خود می است که معتقد بود چیزھایی که انسان در خواب درباره " يونگ" . انديشد، است ی خود می بیداری در باره

ای که در يک شب موقعیکه وجود من در سر حد دو دنیا موج میزد، کمی قبل از دقیقه"بیـک چـشم بھـم زدن مـن زنـدگی : ور بشوم خواب میديدم و تھی غوطهخواب عمیق

در ھـوای ديگـری نفـس میکـشیدم و دور . ديگری بغیر از زندگی خودم را طی میکردم چـشمم را –خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغیر بـدھم مثل اينکه می . بودم

ھا زندگی مخصوصی اين تصوير–بستم دنیای حقیقی خودم بمن ظاھر میشد که میبخود داشتند، آزادانه محو و دوباره پديدار میشدند، گويا اراده من در آنھا موثر نبود ولی اين مطلب مسلم ھم نیست، مناظری که جلوی من مجسم میـشد خـواب معمـولی نبود، چون ھنوز خوابم نبرده بود، من در سکوت و آرامش اين تصويرھا را ازھم تفکیـک

يگر میسنجیدم، بنظرم میامد که تا اين موقع خودم را نشناخته بودم و میکردم و با يکد دنیا را آنطوريکه تاکنون تصور میکردم مفھو م و قوه خود را از دست داده بود و بجـايش تاريکی شب فرمانروائی داشت، چون بمن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب

.را دوست داشته باشم

Page 29: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

گمـان میکـردم اگـر دسـتم را بـه – آيا بازويم بفرمانم بود يـا نـه من نمیدانم در اينوقت

اختیار خودش میگذاشتم بوسیله تحريک مجھول و ناشناسی خود بخود بکار میافتـاد، اگـر دايـم ھمـه تـنم را . بی آنکه بتـوانم در حرکـات آن دخـل و تـصرفی داشـته باشـم

ھائی از آن سربزند کـه ھـیچ مواظبت نمیکردم و بی اراده متوجه آن نبودم قادر بود کار اين احساس از دير زمانی در من پیدا شـده بودکـه زنـده زنـده –انتظارش را ندا شتم

تجزيه میشوم، نه تنھا جسمم بلکـه روحـم ھمیـشه بـا قلـبم متنـاقض بـود و بـا ھـم گـاھی فکـر – ھمیشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی میکردم –سازش نداشتند

که خودم نمیتوانستم باوربکنم، گاھی حـس تـرحم در مـن تولیـد چیزھائی را میکردم اغلب با يکنفرکه حرف میـزدم يـا کـاری . میشد در صورتیکه عقلم بمن سرزنش میکرد

ھای گوناگون داخل بحث میشدم در صورتیکه حواسم جای ديگر میکردم راجع بموضوع درحال فسخ و تجزيه يک توده-بود، بفکر ديگر بودم و توی دلم بخودم ملامت میکردم

... " يـک مخلـوط نامتناسـب عجیـب -بودم، گويا ھمیـشه اينطـور بـوده و خـواھم بـود ٨٠-٨١:ص

زنـیم سرنوشـت خـود را تغییـر ما ھستیم که ھرچه زور می ! ما ھستیم " مخلوط نامتناسب عجیب "اين

اينکه نصیب و قسمت آرزوی ما نفس کشیدن در ھوای ديگر است اما مثل . توانیم بینیم نمی بدھیم می در يـک دور باطـل گريزناپـذير دور خـود ! ی مـا مـوثر نیـست اراده. ما نیست در ھوای ديگر نفـس بکـشیم

ايم، اما ھمیشه و دائم کنیم ھمه چیز را به درستی و در آرامش سنجیده پیش خود فکر می! چرخیم میی خـود را از کـرديم مفھـوم و قـوه ورمیبینیم دنیا آن طور که ما تص آيد و می حساب ما غلط از کار در می

ايم بـه شـب نگـاه بکنـیم و شـب را دوسـت اش البته اين است که نیاموخته يک دلیل. دست داده است ايم بـا وتا زمانی که نیاموخته! ايم فرھنگ تحقیر عقل است فرھنگی که ما در آن بار آمده . داشته باشیم

مانـدن در تـاريکی ھـستیم و ايـن زنـدانی تـاريکی مشعل عقل، شب مجھولات را بشکافیم، محکوم به معنايش اين است که ما مختار و آزاد نیـستیم، يعنـی در زنـدگی و . الاراده بودن ماست معنايش مصلوب

!سرنوشت خود دخل و تصرفی نداريم

.وجوی پاسخ ھمین چرایی است در جست" راوی"چرا مختار و آزاد نیستیم؟

١٣

ی گستردگی انديشه و کثرت صـورخیال بـه ترتیبـی متمرکـز اسـت روی ا ھمه بخش دوم کتاب ھدايت ب در - زيبای مثال-" زن اثیری"با " راوی"ی اين تمرکز، انعکاس حقیقی رابطه". زن لکاته"و " راوی"ی رابطه

.ھای افسونگر او غرق بود بخش نخست است که زندگی وی در سیاھی مھیب چشمرا دسـتخوش " راوی"ھايی اسـت کـه بستر انعکاس تضادھا و تناقض" لکاتهزن "و " راوی"روابط متقابل

بر ھمین بستر است که اسـاس نـاتوان . فسخ و تجزيه کرد و از او يک مخلوط نامتناسب عجیب ساخت و بنیان ناکام ماندن او در دسـت يـافتن بـه اختیـار و آزادی، از " قديم"در گسست قطعی از " راوی"بودن

!شود فتد و بر ملا و آشکار میا پرده بیرون می" راوی"را می درد، " لکاته"چه رازی در میان است که " راوی"با " لکاته"کیست؟ در رابطه ی " لکاته"اين

: می سازد؟ نوشته" مرده متحرک"را شکنجه می کند و از او يک ه مرا مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبرد، مثل اينکه دردی ک"...

میخورد مثـل مـرده – بالاخره مـن از کـار و از جنـبش افتـادم و خانـه نـشین شـدم -کافی نبود

٧٥ص." متحرک، ھیچکس از رمز میان ما خبر نداشت

ھای مـا مـسلخ و حـبس و شـکنجه گـاه مـی است؟ اين کدام طلسم است که از رابطه" رمز"اين کدام ھای تب لازمـی ايـن در و آن در ان می گذارد تا مثل يابوم–سازد؟ ما را می کشد و لاشه مارا روی کول

ھای اھانت شده، تحقیر شـده، مچالـه و پژمـرده را بکشانیم؟ اين کدام طلسم است که از ما اين قیافه مان کرده ھر روز يک نقاب بصورت بکشیم و پشت آن بی صدا گريه کنیم؟ اين کـدام -ساخته؟ که مجبور

Page 30: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

مان می کنـد؟ ايـن کـدام طلـسم اسـت؟ بايـد بگـردم - لال و بی کس طلسم است که اين گونه سرد و !سحرباطلش را پیدا کنم

اثیـری اسـت، زن لکاتـه واقعـی " زيبای مثـال "ذلیل اوست؟ ھر اندازه که " راوی"کیست که " لکاته"اين اند، از يک پستان شیر نوشیده " لکاته"و " راوی. "زن اوست! است، نه" راوی"دختر عمه " لکاته. "است. ، در يک گھواره پرورش يافتند، زير يک سقف بـزرگ شـدند ٦٤ص"مادر او مادر منھم بود " اصلا: "نوشته ٨٢ص"، چون يک شباھت محو و دور با خودم داشت...من او را گرفتم :"... نوشته

طعم لب او، بـوی و گرمـای تـن او را نوشـته، سـفتی شـھوت " راوی"آن اندازه واقعی است که " لکاته"فربه : "... نوشته،حتی ھفت قلم آرايش او را ھم نوشته" راوی"را نیز " لکاته"نگیز ماھیچه دست و پای ا

ارخلق سنبوسه طوسی پوشیده بود، زير ابرويش را برداشـته بـود، خـال گذاشـته -و جاافتاده شده بود قلـم آرايـش مختـصر بـا ھفـت . بود، وسمه کشیده بود،سرخاب و سفیدآب و سورمه استعمال کرده بود

چندان که صدای سخن !است" بوف کور" با وجود اين لکاته يک حضور غايب در -١٢٤:ص."وارد اطاقم شدزن "بنوبه خود تناسـخ " لکاته"اگر !را روايت می کند" لکاته"می شنويم که کلام " راوی"او را تنھا از زبان

ھـای سـرکوب شـده و میـل اسـت مـدفن احـساسات کـشته شـده " راوی"است، تا آنجا که زن " اثیری! ذلیل و دست آمـوز، بـازھم نـه ! را می بینیم که خاکستر نشین، نه " راوی"در ھمین بخش دوم ! است

سلسله جنبان اوسـت، گفتـار و کـردار " لکاته"است تا آنجا که می توان گفت؛" لکاته"آدم و غلام خلوت من از خود می پرسم اين ! است" تهلکا"، نقل و فعلی است که منشاء صدور و منبع انگیزش آن "راوی"

نیـست؟ بـاطن پنھـان مـا " راوی"اقتدار غايب، اين مرداب جوشان تباھی و مسخ و مرگ، درون ناپیـدای خواسته فسق و فساد تبـاھی آور و منـگ و مـسخ کننـده آن را در برابـر چـشم مـا " ھدايت"نیست که

بگیرد؟

ناخود آگاھی " لکاته"از اين زاويه نگاه، . دينه استمرد، ما" ناخودآگاھی جمعی" "يونگ"در روانشناسی ، جد و جھد اوسـت بـرای بیـرون "لکاته"اش با -، در گیر و دار "راوی"است و تقلای ناکام " راوی"جمعی

از نگـاه . آمدن از ظلمات ناخودآگاھی جمعی و تـسجیل حـضور خـود در پھنـه روشـن خودآگـاھی فـردی به جامعه مدنی، روند تاريخی برون شدگی از ناخودآگاھی جمعی مضمون گذار از جامعه سنتی " يونگ"

طی اين روند انسان خود را در مقام فرد بـاز مـی شناسـد و بـه . و رسیدن به خودآگاھی تاريخی است در " ھـدايت "سازگار اسـت امـا ارزش بـزرگ کتـاب " يونگ"با منطق " بوف کور . "اختیار و آزادی می رسد

و پی جوئی ھمین شناخت و ! ت از وجود تاريخی و فردی انسان ايرانیشناخت و شناسائی خلاق اوس .شناسائی است که امروز بکار می آيد و نیاز روز ماست

ھـای دور و در خلاء جريان ندارد، اين رابطه محاط است با يک فضای پر از خـاطره " لکاته"با " راوی"رابطه

در " راوی."ھـای مـوروثی و نومیـدی ! کشته شـده دردناک، آرزوھا و امیدھای دست نايافته و احساسات و ايـن ناکـامی و تبـاھی و ! را مـی طلبـد " خنزرپنزری"در راوی " لکاته"را می جويد و " زيبای مثال"لکاته

!مسخ و مرگ ببار می آورد! ربطـی بـه مـا نـدارد " لکاته"فکر می کنیم . علی العموم از لکاته بدمان می آيد" بوف کور"ما خوانندگان

! مـان را مـی گیـريم -از او روبرمی تابیم و اوف اوف کنان به او که می رسـیم دمـاغ ! ودی پتیاره است وجدر چـشم ! را نوشته زن گريز و زن ستیز خوانده اند " لکاته"را به اين خاطر که " ھدايت"ام -حتی شنیده

ر از مـار و عقـرب و باطن کرم انداختـه و پ ـ . خمیره و جنم اوست . است" راوی"درون ناپیدای " لکاته"من مـا از . از خود فاصله گرفته و حالا که به خود نگاه می کند می بیند لکاتـه اسـت " راوی! "اژدھای اوست

، برخاسـته از ھمـین روحیـه و "لکاتـه "گريـز از ! مـا از گفتگـو بـا خـود گريـزانیم ! نگاه به خود می گريـزيم زن است با تمام . است" راوی"زن " لکاته "در عین حال فراموش نبايد کرد که.روانشناسی در نزد ماست

ھای او فسق و فساد ببار در پاسخ گفتن به خواھش" راوی"ھای جسم، که ناتوانی ھا و خواھش جذبهمی بینیم علیه محرومیت " روح شروری"را که خوب نگاه کنیم در او بارقه ی عصیان و " زن"اين ! می آورد

بـرای اثبـات مطلـق و مجنـون وجـود ... مثـل جـانوری " کـه و بردگی و پلشتی و آن ارزشھای مستقری زن را تنھا دو سوراخ از پس وپیش؛ کارگاه تولید مثل، ماشین اطفای شھوت، در حبس -١١٣ص" ديگری

از ايـن منظـر نمـاد -"راوی" زن -.و حصار و حجاب می خواھد و نمی گذارد تا او به خـود عینیـت ببخـشد ھـدايت " و اتفاقـا !ی، تحقیر و اھانت، محرومیت و صغارت و رقیت است عصیان زن ايرانی علیه مردسالار

بوف "حقیقتی که در . با نیرومند ترين کلام از آنچه که دفاع می کند آزادی زن ايرانی است" بوف کور"در در چنبـره و اسـارت -ھـای جـسم پاسـخ بـه خـواھش –تصوير می شود گرفتار آمدن صدای آزادی " کور

است و - خاطره زيبای مثال–" ھاله رنجور مقدس " و –پیر مرد خنزرپنزری–ھای مرده سلعادات و افکار نھای مرد، از اينجاست که عدم تمکین، قھر و غضب و افسونگری زن و جانور خوئی، تملک و تصرف کردن

مرد خنزر نیز، پیر " راوی"را می درد و می کشد و از " لکاته. "تلخ فرجام و تباھی آور و ويرانگر می شود !پنزری می سازد؛ مرده ای برخاسته از گور

Page 31: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

١٤

مجبور شدم او را بگیرم، فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسلیم کرد، ھیچوقت "... خیلی از شب گذشته بود من : اش بود فراموش نخواھم کرد، آنھم سر بالین مادر مرده

راھن و زيرشـلواری بلنـد برای آخرين وداع ھمینکه ھمه اھل خانه بخـواب رفتنـد بـا پی ـ ام را بـا آن قیافـه پارچه روی صورتش را که پس کردم عمه... شدم در اطاق مرده رفتم

ھای زمینی در صورت او به تحلیل رفته اش ديدم، مثل اينکه ھمه علاقه با وقار و گیرندهلبخنـد تمـسخر آمیـزی گوشـه لـب او ... بود، يک حالتی که مرا وادار به کرنش میکـرد

شده بود، خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج بشوم ولی رويـم را کـه خشکبرگردانیدم با تعجب ديدم ھمین لکاتـه کـه حـالا زنـم اسـت وارد شـد و روبـروی مـرده مادرش با چه حرارتی خودش را بمن چـسبانید؛ مـرا بـسوی خـودش میکـشید و چـه

بزمین فرو بروم اما تکلـیفم من از زور خجالت میخواستم! ھای آبداری از من کرد بوسه -اش مثل اين بود که ما را مسخره کرده بود را نمیدانستم، مرده با دندانھای ريک زده

من بـی اختیـار او را در آغـوش –بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود ام پـدر کشیدم و بوسیدم ولی درين لحظه پرده اطاق مجاور پس رفـت و شـوھر عمـه

خنده خشک زننده و چندش . لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اطاق شدھمینانگیزی کرد که مو بتن آدم راست میشد، بطوريکه شانھايش تکان میخورد ولی بطرف

من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم و اگر میتوانستم يک سیلی . ما نگاه نکردھراسان ! چه ننگی-میز بما نگاه میکرد محکم بصورت مرده میزدم که بحالت تمسخرآ

برای خاطر ھمین لکاته؛ شايد اينکار را جور کرده بود تـا مجبـور -از اطاق بیرون دويدم .بشوم او را بگیرم

با وجود اينکه خواھر برادر شیری بوديم، برای اينکه آبروی آنھا بباد نرود مجبور بودم که ٧٠-٧١:ص." او را بزنی اختیار کنم

؟ ايـن خنـده را "خنـده خـشک زننـده و چنـدش انگیـز "را مجبورکرد؟ اين اجبار از کجـا آمـده؟ " راوی "کیجــا ھــم ھمــین خنــده در آن! در آن اولــین ديــدار، از روزن ھــوا خــور رف درپــستوی اطــاق! شناســیم مــی ! کرد که مو به تن آدم را ست مي" ی خشک زننده خنده"بود؛

بود که قالب و چسب تنش بود، وقتیکه من نگـاه ای پوشیده لباس سیاه چین خورده "کردم گويا میخواسـت از روی جـوئی کـه بـین او و پیـر مـرد فاصـله داشـت بپـرد ولـی

ای بـود کـه مـو را بـتن آدم آنوقت پیر مرد زد زير خنده، خنـده خـشک زننـده . نتوانست ...راست میکرد

...ايـه پـائین جـستم من در حالیکه بغلی شراب دستم بـود، ھراسـان از روی چھـار پ ...زندگی من از اين لحظه تغییرکرد

ام، شراره در اينوقت ازخود بیخود شده بودم، مثل اينکه من اسم او را قبلا میدانسته آمد، مثل اينکـه روان مـن چشمھايش، رنگش، بويش و حرکاتش ھمه بنظرم آشنا مي

يک اصل و يک ماده بـوده و در زندگی پیشین، در عالم برزخ با روان او ھمجوار بوده، از بايستی که بھم ملحق شده باشیم، میبايستی درين زندگی نزديـک او بـوده باشـم، ھرگز نمیخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بھم آمیخته

درين دنیای پست يا عشق او را میخواستم و يا عشق ھیچکس ... شد کافی بود ميود کس ديگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد، ايـن آيا ممکن ب . را

١٥-١٦-١٧: ص" خنده مشئوم رابطه ما را از ھم پاره کرد

ای کـه در ديـدار اول، مـشئوم بـودن آن امـا خنـده –! رقم زده" اما"ی سرنوشت ما را ھمین و ھمه–اما بوجـود آورده، انعکـاس آن در زنـدگی " بـای مثـال زي"بـا " راوی"ی پارگی، انقطاع، گسـستی را در رابطـه

ساز اجبار او به پیوند زدن زندگی خود با کند که زمینه ای را پیدا می صورت ترس و واھمه " راوی"حقیقی مايه و جان، کم رمق، بی آن اندازه ترسیده، بی" زيبای مثال"ھای ما از گسست! شود می" لکاته"زندگی

دانـم يـک جـور يک لبخند، يک وسوسه، يک تھديد، يک وعده، چـه مـي پی و سست بنیاد است که بیکنند تا بی اراده، با سر در وادی ی آبرو پیش ديگران، يک جور کم رویی و بی جرئتی، کفايت می ملاحظه

؟!مگر نیست! مگر نبوده! بدويم" ھستی قديم"ی جنون و جن زده

Page 32: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ھـائی بـا يـک کـابوس ! از قـديم خـود بگـسلیم گذارنـد ھائی که نمی يک خاطره! يک چیزھائی در ماست يـک چیزھـا و ! انگیـزد کنـد و بـه طاعـت و تمکـین بـر مـی ماست که ما را مسخره و بازيچه ی مرده مـی

کنـد بـه ھـستی مـان مـی -گیرد و مجبـور ستاند، اختیار و آزادی از ما می ھائی که اراده از ما می کابوس .کند د ما را مسخ میای تسلیم شويم که زندگی را تباه و خو لکاتهی حقیقی به معنای زمینی آن است امـا ی زبرين متن، يک رابطه در لايه" لکاته"با زنش " راوی"ی رابطه

ی عـشق بـه زيبـای مثـال ی عـشق ازلـی، خـاطره درمعنای زيرين متن، آسمانی،يعنی آکنده از خـاطره پذيرد کـه حاصـل آن فـسق و شکل می"لکاته"و " راوی"ی اين واقعیت يک دوگانگی میان بر پايه . است

.سخنی، شکنجه و دريدن و مرگ است تباھی و نفرت، ناھمھـای پیرمثـال و صـورت - و پیـر عبـا پیچیـده -زيبـای مثـال -لازم است باز ھم توجه بـدھم کـه زن اثیـری

ــاظر آن ــرکن متناســخ و متن ــصاب، قب ــرد ق ــزری، م ــرد خنزرپن ــه، پیرم ــه، داي ــادر، عم ــه، م ــد لکات ، ھــا ماننھـای وجـود که پاره" ناخودآگاھی جمعی"، ھمه مظاھری ھستند از ...چی، پدرلکاته، برادر او و کالسکه

شـناختی شناختی به پايان آمده، يعنـی ھـستی اند و در سپھر يک ھستی زمان ما را تشکیل داده ناھمخـشان ھـدايت در نبوغ ھنری در. ھايی درزندگی ما ھستند دينی بجا مانده از قرون وسطا، ايفاگر نقش

ی مـا، میـان مـا بـا جـان پريـشان و روح مـرده " ناخودآگـاھی جمعـی "اين است که بـا کـاراکتريزه کـردن خودآگـاھی "، پیـشروی در "ناخودآگـاھی جمعـی "زدایـی از دھد که مجال افسون ای را شکل می فاصلهکند تا زندگی در کمک می.کند را ممکن و میسور می- اختیار و آزادی -يابی به فرديت و دست " تاريخی

. زمان پیدا کنیمنه تنھا من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون ھر دو مان را با ھم شـیر "...

ام و مـادر چون من اصلا مادر و پدرم را نديـده - اصلا مادر او مادر من ھم بود -داده بود مادر او بود که مثل مادرم . او آن زن بلندبالا که موھای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد

٦٤: ص." دوســتش داشــتم و بــرای ھمــین علاقــه بــود کــه دختــرش را بزنــی گــرفتم ام آن زن بلندبالا که موھای خاکستری روی پیـشانیش بـود در من زير دست عمه "...

ام از وقتیکه خودم را شناختم عمـه –ھمین خانه با دخترش، ھمین لکاته بزرگ شدم م گــرفتم و او را دوســت داشــتم، بقــدری او را دوســت داشــتم کــه را بجــای مــادرخود

-٧٠: ص." دخترش ھمین خواھر شیری خودم را بعدھا چون شبیه او بود بزنی گرفتم ٦٩

من او را گرفتم چون شبیه مادرش بـود، چـون يـک شـباھت محـو و دور بـا خـودم "... ٨٢: ص." داشت

عـشق پـدر . ای در ھند بوده است نگم و خدمت بتکدهکارش رقص مذھبی جلو بت بزرگ لی " راوی"مادر

داسی، چنانکه بعدتر خواھیم ديد، فرجامی وحـشتناک داشـته و ارمغـان ايـن به اين دختر بوگام " راوی"آموز، اين عشق بدفرجام مرگ. است" اکسیر مرگ"، شراب آغشته به زھر مار ناگ، "راوی"عشق برای

و " لکاتــه"واگــر ســر انجــام ايــن عــشق، دريــدن و کــشتن اســت بــه زن لکاتــه " راوی"ســرنمون عــشق نوشـته لکاتـه را گـرفتم چـون " راوی"اگـر ! است، آبشخورش ھمین سرنمون اسـت " راوی"وارگی مرده

ی میل به محارم افاده-"کور بوف"پردازان باصطلاح منقد " روان داستان" برخلاف نظر –شبیه مادرش بود . اسـت " راوی"ھا در زندگی ی بیان نقش و اثر سرنمون متن متوجه ھايی از اين دست در نیست، اشاره

موھای او که بوی عطـر مـوگرا میـداد بـصورتم : "نوشته" لکاته"آغوشی مرگ با در روايت ھم " راوی"اگر : نگرد چنین روايت کـرده ، آن دم را که در آينه به خود می"لکاته" اگر بعد از دريدن ١٤٠:ص" چسبیده بود

يشم مثل موھای سروصورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیايد کـه يـک مارنـاگ در موھای سرور "و با مشايعت لبخند " مادر-عمه" و بالاخره اگر در شب وداع با ١٤٢: ص" آنجا بوده؛ ھمه سفید شده بود

نقش و ھايی ھستند به ھا ھمه اشاره آيد، اين ی او رقعه نکاح لکاته و راوی نوشته می تمسخرآمیز مرده ".راوی"در زندگی " عشق ازلی"اثر سرنمون

، "راوی"در " زيبـای مثـال "ی ، با حضور خـاطره "لکاته"و " راوی"در زندگی " عشق ازلی "تجلی سرنمون

ھا، به صورت تجسم لکاته چونان تناسخی از زيبای مثال و وجود پیرمرد خنزرپنزری در زندگی مشترک آن . فاسق لکاته طراحی و تصوير شده است، و نیز "پیر مثال"تناسخی از

رفتم کنار نھر سورن زير سايه يک درخت کھن سـرو روی ماسـه نشـستم، جـای "... ناگھان . خلوت و دنجی بود، بنظرم میامد که تا حالا کسی پايش را اينجا نگذاشته بود

ملتفت شدم ديدم از پشت درختھای سرو يک دختر بچه بیرون آمد و بطرف قلعه رفت؛

Page 33: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

باس سیاھی داشت که با تار و پود خیلی نازک و سبک، گويا با ابريشم بافتـه شـده ل. اعتنـا میلغزيـد و رد میـشد بود، ناخن دست چپش را میجويد و با حرکت آزادانه و بـی

...بنظرم آمد که من او را ديده بودم و میشناختمو يـا در بیـداری بـود؟ آيا او موجودی حقیقی و يا يک وھم بود؟ آيا خواب ديده بودم ...

لـرزه مخـصوصی روی تیـره پـشتم . ھر چه کوشش میکردم که يادم بیايد بیھـوده بـود ی قلعـه روی کـوه جـان گرفتـه ھـا حس کردم، بنظرم آمد که درين ساعت ھمه سـايه

.بودند و آن دخترک يکی از ساکنین سابق شھرقديم ری بودهد، در بچگی يکـروز سـیزده بـدر يـادم ای که جلو من بود يکمرتبه بنظرم آشنا آم منظره

سرما مک بازی میکرديم، ... افتاد که ھمینجا آمده بودم، مادر زنم و آن لکاته ھم بودند يکمرتبه که من دنبال ھمین لکاته رفتم نزديک ھمین نھر سورن بود، پای او لغزيد و در

کننـد مـنھم او را بیرون آوردند، بردند پـشت درخـت سـرو رخـتش را عـوض ب . نھر افتاد دنبالش رفتم؛ جلوی او چادر نماز گرفته بودند امـا مـن دزدکـی از پـشت درخـت تمـام تنش را ديدم، او لبخند میـزد و انگـشت سـبابه دسـت چـپش را میجويـد، بعـد يـک رو دوشی سفید به تنش پیچیدند و لباس سیاه ابريشمی او را که از تار و پود نازک بافته

.ندشده بود جلو آفتاب پھن کردصدای آب مانند حرفھای بريده . بالاخره پای درخت کھن سرو روی ماسه دراز کشیدم

بريده و نامفھومی که در عالم خواب زمزمه میکنند بگوشم میرسید، دسـتھايم را بـی اختیار در ماسه گرم و نمناک فرو بردم، ماسه گـرم و نمنـاک را در مـشتم میفـشردم؛

ر آب افتـاده باشـد و لباسـش را عـوض کـرده مثل گوشت سفت تن دختری بـود کـه د ٨٧-٨٨:ص. " باشند

دو کـشش متـضاد در اوسـت کـه او را ! درند کشند و می را از دو سو می " راوی"دو کشش متضاد وجود

يک کشش آسمانی و مثالین است و کشش ديگر زمینی است و از ! کنند محکوم به فسق و تجزيه می ی دو جذبه گرفتار و مبتلا آمده، حاصل اين ابتلاء و گرفتاری وجودی رهدر چنب" راوی. "خیزد جسم اوبر می

: نوشته! بیمار و درحال فسخ و تجزيه استاو را نه تنھا دوست داشتم بلکه ھمـه ذرت تـنم او را میخواسـت، مخـصوصا میـان "... ای که دور سـر انبیـا میکـشند ھاله ھاله مثل گمان میکردم که يکجور تشعشع يا ... تنم

ھالـه را ھالـه رنجـور و نـا خـوش مـن آن ھاله میان بدن او را، لابد میان بدنم موج میزد و ٨٣:ص." طلبید و با تمام قوا بطرف خودش میکشید می

انعکاسـی اسـت از ! ی زيبای مثالین در جان اوسـت طره گويد، پرتوی خا می" راوی"ی مقدسی که ھاله

برسد ھزار سال راه آمده و حـالا کـه رسـیده " راوی" امروز اين انعکاس تا به ". سیاھی مھیب افسونگر "ــی " ــور و ناخوشــ ــه رنجــ ــه " ھالــ ــکنجه مــــی" راوی"اســــت کــ ــد و را شــ ــه"کنــ ــی" لکاتــ .درد را مــ

يـک چیـزی در درون ماسـت کـه بـه ! ایـم شـان کـرده ما قربانی آن چیزھایی ھستیم که خودمان مقدس ھا آلات شکنجه و کند، از آن و سرد و سنگین میھا را سخت زند، آن يمان رنگ قداست می ھا دلبستگیاز ما برده و !کشد سازد و ما را در آن به کند و زنجیر می سازد، از دلبستگی، حبس و زندان می قتاله میھامـان مکتـب يک چیـزی در درون ماسـت کـه از رابطـه ! سازد از ما مرده متحرک می ! سازد، نه کنیز می

مان ھا رابطه! دھد آموزد و يا غیبت و تقلب به ما ياد می لوسی و تملق می يا چاپ . سازد پیروی و اقتدامی تـا مـا کـه !کننـد ھایی که نقاب درسـت مـی ھای نھی و منکرسازی؛ کارخانه کند به کارخانه را تبديل می

. ایم شان کرده ما قربانی آن چیزھایی ھستیم که خودمان مقدس! دلقکانیم روی صورت خودمان بکشیم نھد، بر چشم ما چشم بند می. گذارد ه ھزار و يک بند منع و تعذير بر دست و پاھای ما میمقدساتی ک

اندازد و چنـان فکرھـا، کند، مغزمان را از کار می کند، کورمان می چپاند، کرمان می توی گوش ما پنبه می ت خـورده، ھای کوف کند که جز قوزی لب شکری با چشم ھای ما را منکوب می ھا و عاطفه ھا، میل حس

!ماند وجود ديگری برای ما باقی نمی اين خنزرپنزری کیست؟ ! ی پیرمرد خنزرپنزری است معشوقه" لکاته"

. کمی دورتر، زير يک طاقی پیرمرد عجیبی نشسته که جلوش بـساطی پھـن اسـت "توی سفره او يک دستغاله، دو تا نعل، چنـد جـور مھـره رنگـین، يـک گزلیـک، يـک تلـه

بر زنگ زده، يک آب دوات کن، يک شانه دندانه شکسته، يک بیلچه و موش، يک گاز ان

Page 34: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

سـاعتھا، روزھـا، ماھھـا . يک کوزه لعابی گذاشته که رويش را دستمال چرک انداختـه ام ھمیشه با شال گردن چرک، عبای شتری، يخه باز من از پشت دريچه باو نگاه کرده

لکھای واسوخته کـه ناخوشـی اش بیرون زده با پ که از میان آن پشمھای سفید سینه سمج و بی حیائی آنرا میخورد و طلسمی که به بازويش بسته بیک حالـت نشـسته

گويا از ھمین راه . اش قرآن میخواند است، فقط شبھای جمعه با دندانھای زرد و افتاده مثـل اينـست در –نان خودش را در میاورد، چون من نديـدم کـسی از او چیـزی بخـرد

آيـا پـشت ايـن کلـه . ام اغلب صورت اين مـرد در آنھـا بـوده اسـت يدهکابوسھائی که د مازوئی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او

ای مثل علف ھرز روئیده است؟ گويا سفره رو بروی پیرمرد و چه افکار سمج و احمقانه ٦٢-٦٣ص." ..بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مخصوصی دارد

چی و قبر کن او بوده، گلدان راغه را کالسکه! است" بوف کور"اين خنزرپنزری يک وجود ھمه جا حاضر در

آن . ديـده " لکاتـه "ی او را روی صـورت ھـای کـرم خـورده ن جای دنـدا " راوی"گذاشته، " راوی"او در دامن ھـای واسـوخته قوزی لب شکری با پلکراه داده، خیالش اين بود که " راوی"به " لکاته"باری ھم که يک

ی اين با وجود ھمه! کشد درد و می را گزلیک بساط ھمین پیرمرد خنزرپنزری می" لکاته"و بالاخره ! است :ھا، خنزرپنزری تنھا اين نیست، علاوه بر اين، وصف حال ديگری ھم دارد حرف

با اين حساب اين حال و وضع سترون ". هگر بود ام بمن گفت اين مرد در جوانی کوزه دايه: "نوشته" راوی"

مرده وارگی و مرگ . ھايش برای خودش آدمی بوده، آفريننده بوده وقت جوانی. و مرده بر او عارض شده !باوری، حال و روز امروزش است

صـدای . از جلوی دريچه اطاقم يک تابوت میبردند که رويش را سیاه کشیده بودنـد "... ــر . وجــه کــردمــرا مت" لااالله الا االله" ھمــه کاســب کارھــا و رھگــذران از راه خودشــان ب

میگشتند، ھفت قدم دنبال تابوت میرفتند، حتا مرد قصاب ھـم آمـد بـرای ثـواب ھفـت ولی پیرمرد بساطی از سـر سـفره خـودش . قدم دنبال تابوت رفت و بدکانش برگشت

١٠٩ص ." جم نخورد را بـا گزلیـک بـساط " لکاتـه "ز آن تـصمیم گرفتـه بـود ای پیش ا اين خبر را وقتی نوشته که لحظه " راوی"

طوری در متن آمده که آدم ! اين خبر را چسبیده به تصمیم خود نوشته. ھمین پیرمرد خنزر پنزری بکشد چرا؟ چه معنی دارد؟! ی تصمیم خودش بکند خواسته اين خبر را ضمیمه" راوی"کند فکر می

" مرگ"ی از حس و فکر درباره" راوی"ين خبر وقتی است که ا: نظرم معنا دارد و با اھمیت ھم ھست به ی يک طوفان انقلاب حس و فکر نسبت به مرگ و زندگی در درونش وزيدن گرفته اسـت، ھمـه . پر است

دھد از پیرمرد خنزرپنزری خبری می" راوی"در چنین وقتی . جانش پر از حس زندگی و ھراس مرگ استحس آدم مرده نسبت به مرگ و زندگی بی! ی آدمیان به مرده و زنده تفاوتی اوست نسبت که بیانگر بی

در اوست، يک آدم " گذشته"آدمی که گذشته و ! زيد آدمی که مرگ زندگی اوست و در مرگ می. است کند و آدم و عالم را محل نـسیان و يـک پرتـوی گـذرا و گذرنـده زمان، آدمی که در زمان زندگی نمی ناھمی قـادر دانـد در دسـت يـک اراده بیند، انسان را اسباب و آلتی می و بدون اصالت می مقدار بیند، بی می

خـودش داده، خـودش ھـم ھـر وقـت خواسـت پـس . ای که زندگی آدمی در اختیـار اوسـت اراده. متعال" راوی"اعتنا و بدون احساس اسـت و چنین آدمی نسبت به مرگ و زندگی آدمیان بی ! ھمین! گیرد می

انگار رفته از او سئوأل کرده و بعد سوأل . ی خنزرپنزری با ما در میان بگذارد ھمین را دربارهدقیقا خواسته :و جوابش را برای ما نوشته

در اين لحظه حضرتعالی چه احساسی داريد؟- " ھیچ "-

بـه " زيبـای مثـال "گونـه کـه و ھمـان " پیرمثـال "صورت تناسخی است از " بوف کور "پیرمرد خنزرپنزری در

ايـن تناسـخ را . تناسخ يافته، پیرمثال نیز اکنون صـورت و سـیرت خنزرپنـزری را پیـدا کـرده اسـت " لکاته"جاسـت کـه چونـان ی او گذشته، سپری شـده، بـه پايـان آمـده و از ايـن ھزاره. شکل داده است " زمان"

.کند زمان ما را نمايندگی می ی وجود ناھم شبحی، نمادی است که پاره

Page 35: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

م چرا ياد پیرمرد خنزرپنزری افتادم، او ھم ھمینطور جلـوی بـساطش قـوز نمیدان"... -اين فکر برايم تولید وحشت کرد، بلند شدم عبا . نشست میکرد و بھمین حالت من می

. ھايم برافروخته و رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود را دور انداختم رفتم جلو آينه؛ گونهه پیـدا کـرده بـودم، چـشمھای بیمـارم ريشم نامرتب ولی يک حالت روحانی و کـشند

حالت خـسته، رنجیـده و بچگانـه داشـت، مثـل اينکـه ھمـه چیزھـای ثقیـل زمینـی و : جلـو آينـه بخـودم میگفـتم ... مردمی در من آب شده بود، از صورت خودم خوشم آمد

و اگر گريه بکنی يا اشک از پـشت .. درد تو آنقدرعمیق است که ته چشمت گیرکرده "تو احمقی، چـرا زودتـر : "بعد دوباره گفتم!" د و يا اصلا اشک در نمیايد چشمت در میاي

مگـر بغلـی .. ھنـوز چـه تـوقعی داری؟ .. شر خودت را نمیکنی؟ آيا منتظر چه ھـستی تـو .. احمـق .. يـک جرعـه بخـور و بـرو کـه رفتـی .. شراب توی پستوی اطاقت نیست؟

بھم مربوط نبود، صدای خودم افکاريکه برايم میامد ! " من با ھوا حرف میزنم .. احمقیرا در گلويم میشنیدم ولی معنی کلمات را نمیفھمیدم، درسرم اين صداھا با صداھای

ام تـوی چھـارچوب در ايـستاده، مـن قھقـه برگشتم ديـدم دايـه .... ديگر مخلوط میشد . تـر از آن بـود عموما حرکت احمقانه به خنده میاندازد ولی خنده من عمیـق ... خنديدماند و فھمش دشوار مقی بزرگ با آنھمه چیزھای ديگر که در دنیا به آن پی نبردهاين اح

يک حرکـت مـافوق –آنچه که در ته تاريکی شبھا گم شده است . است ارتباط داشت مثل اينکـه حـالم . تکیه بديوار دادم، سر خودم را به جرز چسبانیدم .... بشر، مرگ بود

:جا شنیده بودم با خودم زمزمه کردمبھتر شد، بعد نمیدانم اين ترانه را ک خوريم، بیا بريم تا می " - شراب ملک ری خوريم، "- حالا نخوريم، کی خوريم، "-

-ھمیشه قبل از ظھور بحران بدلم اثر میکرد و اضطراب مخصوصی در من تولید میـشد

ای کـه روی دلـم جمـع شـده باشـد، مثـل انگیزی بود؛ مثل عقده اضطراب و حالت غم ...ی پیش از طوفانھوا

دم دريچه اطاقم پیرمرد ... در اينوقت از خودم میترسیدم، از ھمه کس میترسیدم -خنزرپنزری و قصاب را ھم که ديدم ترسیدم، نمیدانم در حرکات و قیافـه آنھـا چـه

ام يک چیز ترسناک برايم گفت؛ قسم بـه پیـر و پیغمبـر دايه –چیز ترسناکی بود یرمرد خنزرپنزری شبھا میايد در اطاق زنـم و از پـشت در میخورد که ديده است پ

ھـیچ فکـرش را ". شال گردنتـو واکـن : "شنیده بود که اين لکاته باو میگفته است لای در اطاقم خودم ديدم، بچشم خودم ... پريروز يا پس پريروز بود–نمیشود کرد

يـات عربـی ديدم که جای دندانھای چرک، زرد و کرم خورده پیرمرد کـه از لايـش آ اصلا چرا اين مرد از وقتیکه من زن گرفتم جلو خانه –بیرون میايد روی لپ زنم بود

ما پیدايش شد؟ آيا خاکسترنشین بود، خاکسترنشین اين لکاته شده بود؟ يـادم اش را پرسـیدم از میـان شـال است ھمانروز رفتم سر بساط پیرمرد قیمـت کـوزه

خنده خشک شکريش بیرون آمد خنديد، يکگردن دو دندان کرم خورده از لای لب آيـا نديـده میخـری؟ ايـن کـوزه : "زننده کرد که مو بتن آدم راست میـشد و گفـت

قـابلی "بـا لحـن مخـصوصی گفـت !" بینـی ھان، جوون ببر خیرشو به قابلی نداره من دست کردم جیـبم دو درھـم و چھـار پـشیز گذاشـتم ". بینی نداره خیرشو به

يک خنده زننده کرد، بطوريکه مو بتن آدم راست . خنديداش باز ھم گوشه سفره من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بـروم، بـا دسـتھا جلـو صـورتم را . میشد

.گرفتم و بر گشتم از ھمه بساط جلو او بوی زنگ زده چیزھای چرک وازده که زندگی آنھا را جواب - -

زندگی را بـرخ مـردم شايد میخواست چیزھای وازده . داده بود استشمام میشد آيا خـودش پیـر و وازده نبـود؟ اشـیاء بـساطش ھمـه . بکشد، بمردم نشان بدھد

مرده، کثیف و از کار افتاده بود ولی چه زنـدگی سـمج و چـه شـکلھای پرمعنـی اين اشیاء مرده بقدری تأثیر خودشان را در من گذاشتند که آدمھای زنده ! داشت

.نندنمیتوانستند در من آنقدر تأثیر بک

Page 36: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

مزه مثل اين مردھای تخمی پیرمرد خنزر پنزری يک آدم معمولی لوس و بی ... - - ايـن دردھـا، ايـن قـشرھای –که زنھای حـشری و احمـق را جلـب میکننـد نبـود

بدبختی که بسر و روی پیرمرد پینه بسته بود و نکبتی کـه از اطـراف او میباريـد، خـدا نمـايش میـداد و بـا آن شايد ھم خودش نمیدانست ولی او را مانند نیمچـه

.سفره کثیفی که جلو او بود نماينده و مظھر آفرينش بودھای عربـی بیـرون میامـد، آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه - -

جای دندانھای او را روی صورت زنم ديـده بـودم، ھمـین زن کـه مـرا بخـودش راه ھمه اينھا او را دوست داشتم، با وجود نمیداد، که مرا تحقیر میکرد ولی با وجود

-١٢٠ -١٢١-١٢٢-١٢٣:ص." اينکه تاکنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسـم ١١٨-١١٩

يک ھستی بدبخت !در اين قطعه پیرمردخنزرپنزری، نماينده و نماد يک شکل ھستی توصیف شده است

ين که زندگی جوابش گفته، حضور او در علايق اما با ا! و نکبتبار ، يک ھستی مرده، کثیف و از کار افتادهنفـس مـرده ی بوينـاک او ، تـاثیراش در مـا آن انـدازه ! گذارد از آن بیرون بجھـیم ما چندان است که نمی

در ما حـصه ای، نـصیب و قـسمتی از ! کند مان می ھای زنده و زندگی ساز رويگردان است که از ھستی !کند داريم ناکام می ھائی که دوست می ر رسیدن به آرزوھستی خنزرپنزری باقی مانده که ما را د

نقـل شـب ". عشق او اصلا با کثافت و مرگ توأم بود : " نوشته ٧٤در صفحه ! است" لکاته"ذلیل " راوی"

ھمان شب عروسی وقتیکه توی اطاق تنھا مانديم من ھـر چـه التمـاس در خواسـت : "اول را ھم آورده – ٧١:ص." مرا اصلا بطرف خودش راه نداد" نمازم بی: "فتکردم بخرجش نرفت و لخت نشد میگ

تـاريخ ! را ذلیـل کـرده " راوی"ھا و يادگارھا است که ھا و علايق، خاطره ھا، میل بلای مقدس کردن رابطه

اش تـوی ذلیل بـودن يـک ريـشه ! سیاه پر از دين خوئی، اختناق، زندان و شکنجه ارمغان ھمین بلاست ھـای تکفیـر شـده و محتـسب ھای لال و خفه شـده، تـوی میـل توی میل . ستی ما ھای لگد شده میل

ھايی که امکان رشد سالم و میل! ھای شلاق خورده و زندانی ھای رمیده و وحشت زده، میل ديده، میلبا پلکھای واسوخته که ناخوشی سـمج و بـی حیـائی آنـرا "، "قوزی"، "لب شکری : "اند بھنجار را نیافته

".خورد مي ھـای او را بینـد، گوشـش صـدای خـواھش را نمی " لکاته"چشمش . ناتوان است " لکاته"در برابر " یراو"

. ای را بنیاد گذارد، ھستی جديـدی پیـدا کنـد بگسلد، و زندگی تازه" لکاته"تواند از شنود و نیز نمی نمیی او در آنھا موثر رادها. گذارند اند و نمی ھای واسوخته مانع ھای لب شکری، قوزی با پلک میل! تواند نمی

جويد زيبای مثال را می" لکاته"او در ! آيد يش فائق نمی ھا ھا، برمقدس کردن ی او بر مقدس اراده! نیست . کشاند را به فسق و تباھی می" راوی"اين ناتوانی و ضعف، زندگی ! و ھمه ی ناتوانی او از اينجاست

ارد و شايد بعلـت اينکـه آخونـد چنـد ھای جفت و تاق د بعد از اينکه فھمیدم او فاسق "کلمه عربی خوانده بود و او را در تحت اختیار من گـذا شـته بـود از مـن بـدش میامـد،

ھای او رابطه پیدا ای شده با فاسق خواستم بھر وسیله ... شايد میخواست آزاد باشد از ھـر کـسیکه شـنیده بـودم خوشـش – اين را ديگر کسی باور نخواھـد کـرد –بکنم د، کشیک میکشیدم، میرفتم ھزار جور خفت و مذلت بخودم ھموار میکردم بـا آن میام

آنھـم چـه –شخص آشنا میشدم، تملقش را میگفتم و او را برايش قر میزدم میاوردم ســیرابی فــروش، فقیــه، جگرکــی، رئــیس داروغــه، مفتــی، ســوداگر، : ھــائی فاســق

کله پز بودند، ھمـه آنھـا فیلسوف که اسمھا و القابشان فرق میکرد ولی ھمه شاگرد با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل میکردم کـسی بـاور -را بمن ترجیح میداد

نخواھد کرد، چون میترسیدم زنم از دستم در بـرود، میخواسـتم طـرز رفتـار، اخـلاق و دلربائی را از فاسقھای زنم ياد بگیـرم ولـی جـاکش بـدبختی بـودم کـه ھمـه احمقھـا

ھـا را يـاد بگیـرم؟ من اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله –ند بريشم میخنديد حالا میدانم، آنھا را دوست داشت چون بی حیا، احمق و متعفن بو دند، عشق او اصلا

٧٢-٧٣-٧٤: ص." با کثافت و مرگ توأم بود

، "بودن"دو نوع ، "ھستی"ھای دو شکل در میدان جاذبه" راوی."بوف کور است"اين يک قطعه کلیدی در

Page 37: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

و " درون"میان ! آمیزند، حالت يک آدم رانده و مانده را دارد ستیزند و در عین حال درھم می که با ھم میلکاته "و " لکاته"خود را با ! ، میان ناخودآگاھی جمعی و خودآگاھی فردی، معلق و دلنگان است "بیرون"

ھـای اوسـت، بر او موثرند، در اسـارت جذبـه " تهلکا"ھای بیند، اما جذبه سخن و شنوا نمی را با خود ھم " رجاله"ھای ھا و جان خواھد او را از دست بدھد و اين در حالی است که میان او و لکاته، تنھا وجود نمی

ھـای لکاتـه؛ يعنـی میـل و کـشش درونـی، در جذبـه " راوی"اسـارت . ھستند که حلقه ارتباط و اتـصالند به خفت " راوی"دھد، پس سازد و سوق می شايق می" ھا و اخلاق رجالهرفتار " را به ياد گرفتن " راوی"

،ھـر چـه بیـشتر در "خفـت و خـواری "دھد،او ھراندازه بیشتر در منجلاب اين تن می " جاکشی"و خواری در او فزونـی " قـديم "غلطد،احساس بیگـانگی از ؛ فرو می "کثافت و مرگ "آکنده از " عشق"ھای تباھیدر درون او حسی است بی شکل که سیمای زندگی پیدا نکـرده " جديد"ت که گیرد واين وقتی اس می

آيد و می" ناشناس"در نظرش . شناسد نمی. آورد او را در خود به جا نمی" راوی. "چھره است است، بی :ھا است گنگ و پر از ناشناخته" جديد"که عطر جادوئی آشنايی دارد، " قديم"در قیاس با

میم گرفتم بـروم، بـروم خـودم را گـم بکـنم، مثـل سـگ خـوره حالم که بھتر شد، تص "صبح . ای که میداند بايد بمیرد، مثل پرندگانی که ھنگام مرگشان پنھان میشوند گرفته

. و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم... زود بلند شدم، لباسم را پوشیدمھا بی تکلیف، از از میان کوچهبدون مقصود معینی . از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم

ھائی که ھمه آنھا قیافـه طمـاع داشـتند و دنبـال پـول و شـھوت میدويدنـد میان رجاله من احتیاجی به ديدن آنھا نداشتم چون يکی از آنھا نماينده باقی ديگرشا ن . گذشتم

ھمه آنھا يک د ھن بودند که يکمشت روده بدنباله آن آويخته شـده و منتھـی بـه . بود .ت تناسلشان میشدآل

ام عـضلات پاھـايم بـه تنـدی و جلـدی تر شـده تر و سبک ناگھان حس کردم که چالاک مخصوصی که تصورش را نمیتوانستم بکنم براه افتاده بود، حس میکـردم کـه از ھمـه

...ام قیدھای زندگی رستهی ھـا ھـای خلـوت افتـادم، سـر را ھـم خانـه آفتاب بالا میامـد و میـسوزانید، در کوچـه

مکعـب، منـشور و مخروطـی بـا : خاکستری رنگ به اشکال ھندسی عجیـب و غريـب صـاحب و ھـا بـی در و بـست، بـی ھای کوتاه و تاريک ديـده میـشد، ايـن دريچـه دريچه

توانـست در ايـن مدند مثل ايـن بـود کـه ھرگـز يـک موجـود زنـده نمـي موقتی بنظر میا .ھا مسکن داشته باشد خانه

ھـا بـین ی از کنار سايه ديوار میتراشـید و برمیداشـت، کوچـه خورشید مانند تیغ طلائ ھمه جا آرام و گنگ بود، مثـل اينکـه ھمـه . ديوارھای کھنه سفید کرده ممتد میشدند

عناصر قانون مقدس آرامش ھوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودنـد، بنظـر رئـت نفـس کـشیدن را ھـايم ج میامد که در ھمه جا اسراری پنھان بـود، بطوريکـه ريـه

.نداشتندحـرارت آفتـاب بـا . خـارج شـدم - شـھر ناشـناس -يکمرتبه ملتفـت شـدم کـه از دروازه

ھای صحرا زير آفتـاب تابـان برنـگ ھزاران دھن مکنده عرق تن مرا بیرون میکشید، بته دار پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار خورشید مثل چشم تب. زردچوبه در آمده بودند

ھای اينجا بوی مخصوصی داشت، بوی ه خاموش و بیجان میکرد ولی خاک و گیاهمنظر نه تنھا –ھای بچگی خودم افتادم آن بقدری قوی بود که از استشمام آن به ياد دقیقه

حرکات و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد بلکـه يـک لحظـه آن دوره را در خـودم ه بود، يکنوع سـرگیجه گـوارا بمـن دسـت داد، حس کردم، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاد

ايـن احـساس يـک خاصـیت . ای متولد شـده بـودم مثل اينکه دوباره در دنیای گمشده مست کننده داشت و مانند شراب کھنه شیرين در رگ و پی من، تا تـه وجـودم تـاثیر

-ھای کوچک کاکوتی را میـشناختم در صحرا خارھا، سنگھا، تنه درختھا و بته-میکرد ياد روزھای دور دست خودم افتادم ولـی ھمـه -ھا را میشناختم بوی خودمانی سبزه

اين يادبودھا بطرز افسون مانندی از مـن دور شـده بـود و آن يادگارھـا بـا ھـم زنـدگی ای بیش نبودم و حس میکـردم مستقلی داشتند، در صورتیکه من شاھد دور و بیچاره

شده بود، حس میکردم که امروز دلـم تھـی و که میان من و آنھا گرداب عمیقی کنده ھا عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند، درختھای سرو بیشتر فاصـله پیـدا کـرده بته

موجودیکه آنوقت بودم ديگـر وجـود نداشـت و اگـر -تر شده بودند ھا خشک بودند، تپه رت يکنفر فھمید، صو شنید و مطالب مرا نمی حاضرش میکردم و با او حرف میزدم نمی

Page 38: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ــا او آشــنا بــوده ام ولــی از مــن و جــزو مــن نبــود آدمــی را داشــت کــه ســابق . بــرين بام اضطرابی دوران میزد مثل اينکه دنیا بنظرم يک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینه

از اطاقھای –حالا مجبور بودم با پای برھنه ھمه اطاقھای اين خانه را سرکشی بکنم میرسـیدم درھـای " آن لکاتـه "لی زمانیکه به اطاق آخـر در مقابـل تو در تو میگذشتم و

ھای لرزان ديوارھـائی کـه زاويـه آنھـا پشت سرم خود بخود بسته میشد و فقط سايه ." کردنـد محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی مي

٨٣-٨٤-٨٥-٨٦:ص در زنـدان . بیگـانگی طاقـت سـوز دسـت بـه گريبـان اسـت ، با يـک گمگـشتگی ، بـا يـک از خـود "راوی"

زيـرا ! است" راوی"بست زندگی بن" لکاته. "محبوس و در بیچارگی و تنھائی است " لکاته"دلبستگی به ھــم بـه او عاشــق اســت و ھــم از او در " راوی"و !رانــد خوانــد و ھــم از خــود مـی او را ھـم بــه خــود مـی

باطـل او را عاصـی و بـا خويـشتن خـود در سـتیز بـود و نبـود قـرار در ايـن دور " راوی"گرفتار آمـدن !نفرترا بـا گزلیـک " لکاتـه "گیـرد تصمیم مـی "! يک تصمیم وحشتناک "گیرد؛ تصمیم مي " راوی"پس . دھد می

ھـايی در میـان اسـت کـه برسـیم، انديـشه " لکاتـه "تا به دريـدن ... اما! بساط پیرمرد خنزرپنزری، بکشد .دارم قرائت کنم دوست می

آمیزنـد، شـمول عـام ستیزند و در ھم مـی ھای دو ھستی که با ھم می در میدان جاذبه " راوی"گیرودار و حـالا ! سـال اسـت ايـن گیـرودار در مـا وجـود دارد ١٥٠. ھمه ما با آن دست بـه گريبـان ھـستیم ! دارد :اش رسیده است که به آن نگاه کنیم، به آن با فاصله نگاه کنیم وقت

ــه" هدرواز"در درون ــرون ! بیگان ــه" دروازه"در بی ســرگران " شــھر ناشــناس " ســال اســت در ١٥٠! بیگاناندازی ھستیم برای يک معنای تازه، اما ھمیشه چیزی در درون، ما را به بیـرون دروازه، بـه میـان چشم

اين تناقض زنـدگی ! فھمد شنود و مطالب ما را نمی برد که حرف ما را نمی می" ھا بوی خودمانی سبزه "ی پايـان تناقض زندگی ما ھمین است و من ترديد دارم که نسل من بتواند بر اين تنـاقض نقطـه . ماستھـا را اند، کاذبند اما مـا آن چیزھایی ھست که وھم . گذارد ھايی در ماست که نمی يک بدفھمی . بگذارد

!ايم-و به آنھا دلبسته باقی مانده! پنداريم واقعی و درست می

، روی يـک "وسـتفالن "تـوی پـارک . ال بود؛ روزی بود با يک آفتاب گـرم خیلـی قـشنگ آخرھای بھار پارس يـک خـانمی آمـد و جـای . با دل و جان خودم را سپرده بودم دسـت آفتـاب . نیمکت خالی نشسته بودم

زير چشمی که . ای درآورد و شروع کرد به خواندن سال بود، روزنامه خانمی میان. خالی نیمکت نشست :يک خورده که گذشت نگاھی به او انداختم و گفتم. خواند میدم ايرانی است؛ کیھان مینگاه کردم فھ

!بالاخره يک آفتاب گرم و قشنگ اينجا ھم پیدا شد --

:زد گفت نگاھش را از توی روزنامه بیرون کشید و با يک لبخندی که طعنه مید با لحنی که تحقیر حیف آفتاب ايران ما؟ و بع. مرده شور اينجا و آفتابش را ببرد- -

:توش بود پرسید دانید فرق ما با اينھا چیه ؟ اصلا می- - !نه: گفتم- - .و خنديد! دوند ما دنبال سايه اينھا دنبال آفتاب می: گفت- -ھا ھر کدام يـک ما ايرانی " اصلا. ھا ھستیم ما پرورده سايه و سايه ! بله: گفتم - -

! ايم-سايه !بندم شاعريد شرط می: گفت- - شما چطور؟: رسیدمپ -وقتــی دلــم ! بفھمـی نفھمــی، گــاه گــذاری ! ھــی: خنـده شــیرينی کــرد و گفــت -

!گیره می !ايم-ھا ھرکدام يک سايه نگفتم ما ايرانی! گفتم بفرمائید- -ھـای ماسـت کـه در ھرحـال مثـل منظورتان نازکدلی و خواب وخیالبـافی : گفت - -

سايه گذرنده و محو و تاريک روشنه؟-بینید؟ ھمیننـد کـه ھـستند، ظـاھر و بـاطن ھا را می اين آلمانی ". لامث! گفتم بعله -

خـدا ! مـان پوشـیده و در سـايه اسـت -مان اينه، اما بـاطن -ما ظاھر . شان يکی است ھـا نـسبت بـه ھـم بیگانـه ايـن اسـت کـه مـا ايرانـی ! داند در باطن کی ھـستیم می

Page 39: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

ر اعتماد بکنـیم، توانیم به يکديگ دانیم با چه کسی طرف ھستیم، نمی نمی! ھستیم !ھای خود حبسیم در سايه و سايه

- ھـر کجـا، پـیش ھـر کـسی، . يم ا ما معنای خیلی چیزھا را، عوضی و بد فھمیده

خودمـان را " قلـب قـديم "خودمـان را بـه رخ بکـشیم، " اصـالت "خواھیم وقتی می ای شـرحه شـرحه از يا سینه ! چشمی گريان ! دھیم؛ نازک دلیم ديگه نشان می

و اگر مجلس، مجلس احباب بود يک "! مولوی"يا شعری از" حافظ" از غزلی! فراقايـن . اين کھنگـی و پوسـیدگی اسـت . اين اصالت نیست ". مصدق"ی منبر روضه

. است" ھا حبس سايه"بودن در زندگی من بنظرم ھمانقدر غیرطبیعی، نامعلوم و باور نکردنـی میامـد کـه نقـش روی "

گويا يکنفر نقاش مجنـون وسواسـی روی -تم قلمدانی که با آن مشغول نوشتن ھس اغلب باين نقش که نگاه میکنم مثـل اينـست کـه بنظـرم -جلد اين قلمدان را کشیده

شايد ھمین نقـش مـرا وادار بـه نوشـتن ... شايد برای ھمین نقش است . آشنا میايد يک درخت سرو کشیده شده کـه زيـرش پیرمـردی قـوز کـرده شـبیه جوکیـان -میکند

ن چنباتمه زده عبا بخودش پیچیده و دور سرش چالمه بسته، بحالت تعجـب ھندوستاانگشت سبابه دست چپ را به دھنش گذاشته، روبروی او دختری با لباس سیاه بلند و با حرکت غیر طبیعی، شايد يک بوگام داسی است، جلو او میرقصد، يک گل نیلـوفر

١١٧-١١٨: ص".ھم بدستش گرفته و میان آنھا يک جوی آب فاصله است

زيبـای "با اينکـه ! پر از شیفتگی و شیدائی کجا و اين صحبت جديد کجا؟" شعاع آفتاب"آن توصیف قديم آيد و تا آن اندازه در می" آشنا"از ھمین رو به نظرش ! افتاده، از دل او بیرون نرفته" راوی"از چشم " مثالشـايد ھمـین : " اور و تبری جويانه، امـا نوشـته اش موثر است که ھرچند کنايه آمیز و با لحنی ناب –جان

چـون میترسـیدم : "... فرمان ھمین نقش بود که نوشـت ! يادش رفته ". نقش مرا وادار به نوشتن میکند زنم از دستم در برود، میخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقھای زنم ياد بگیرم ولی جـاکش

ــودم کــه ھمــه احمقھــا بريــشم ــت -٧٤ص."میخنديدنــدبــدبختی ب از جملــه در " بــوف کــور" مــن در قرائرا " راوی"ھمـین ! برنـد؟ ھای ما راه به جايی نمی وجوی پاسخ اين سئوأل ھستم که چرا آگاھی جست

از نقش روی قلمـدان يـک آگـاھی بـزرگ و درخـشان " راوی"دريافت جديد ! ببینیم؛ ازکجا به کجا رسیده . دانم می" من"خیلی درد کشیده، بلاھا به سرش آمده، ! رسیدهجا است، خیلی رنج کشیده که به اين

شـايد ھمـین نقـش مـرا وادار بـه : گويد می! با وجود اين دستش در اختیارش نیست . شاھد بودم " من" با حرمتی، از بی -ھرچند آمیخته به ترديد–ھنوز! ھنوز در اسارت شیفتگی سابق است! کند نوشتن می چرا؟! کند رابر آن نقش، تعريف میھای خود در ب اختیار بودن

ارج و قرب دارد، اما چـه کنـیم کـه ! يک آگاھی ھر چند بزرگ و درخشان باشد، ھنوز يک فرھنگ نیست

ای میان آگاھی، میـان دانـستنی تـا فرھنـگ يـک فاصـله ! يک دانستنی است ! ھنوز يک فرھنگ نیست ی آگاھی، دانش و دانـستن، وقتـی ی داعیه هما با ھم! وجود دارد که بايد پیموده شود؛ که بايد پر شود

گیـريم، آيد، وقتی در برابر يک اتفاق قـرار مـی آيد، وقتی پای يک تصمیم در میان می پای عمل پیش می کنـیم ،يـک کـرد و کارھـايی ا ز مـا سـر اصلا چرا را ه دور برو يم ، وقتی در زندگی ، خود مان را نگاه می

اين تناقض که درمـا ! مرده ھستیم " من سا بق "بینیم ھما ن می! شود قد يمیم زند که معلوم می می! ودر وا قعیت زندگی ما ست ، علت و اساسش ھما ن فاصله است که پیموده نـشده ، کـه پـر نـشده

رو يد که در نگا ه ما بنشیند ، توی زندگی مـا را ه يک آ گا ھی ، يک دانستن موقعی به فر ھنگ فرا می ھای ما، يعنی اسباب و مايه تحول ما بـشود،از عا ملی تبد يل بشود در تنظیم را بطه پیدا بکند ، به يک

بینـیم در لفـظ جديـد امـا در معنـی بینیم چنین نیست، اگر مـی مای قديم يک جديد بسازد،پس اگر می ھمـین " فاصـله "راه از میـان برداشـتن . قديمیم، تعین تکلیف با اين معنای قـديم چـاره مـشکل ماسـت

مـا زنـدانی روح قـديم، زنـدانی شـیفته !؟ اين معنای قديم حبس و زندان ماست!پرسید ز من می ا!استقديم ما اھل انديشیدن نیـست، ! ھای سابق، در حبس علايق و عادات و افکار قديم خود ھستیم سری

ت اھل تقلید است، اقتدا و پیروی را دوس ـ. پسندد ذکر آيه و حديث را می. اھل واگوئی و نقل قول است ھـای مـا ھـا و نـا تـوانی آمده، منظور ھمین معنا اسـت،نا کـامی " بوف کور"که در " ھا حبس سايه ! "دارد

ھـا، ھمـین ھمـین . ھـا ی ماسـت ھا، ھمین واگوئی و تقلید و پیـروی کـردن زائیده ھمین در حبس بودن .کند ھای جديد را در ما ابتروبی اثر می معنی قديم ماست که آگاھی

گفـتم بـروم پـیش آقـای . تـوانم بخـوابم ديـدم نمـی زدم می برد، ھر چه زور می ابم نمی اتفاقا ديشب خو

چـراغ اطـاقش خـاموش ! کلیدش را بمن داده بـود . اش بلند شدم، کفش و کلاه کردم رفتم خانه . ھدايتو باريـد نم نم باران مـی . زد توی خیابان پرنده پر نمی. فکرکردم خوابیده. واھمه کردم بروم سراغش . بود

آتش سیگارش . خواستم برگردم می. داشت ی خاموش و بیجانی خیابان منظره . جا سوت و کور بود ھمه

Page 40: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

انگار . پنجه گربه خودم را رساندم پشت در اطاقش و تق يواشی زدم . ی اطاقش ديدم را توی قاب پنجره انـدازه اختیـار نـداريم ايـن . اين تنھائی پیـرم را در آورده . خوب کردی آمدی: گفت! در انتظار آمدن من بود

از تـرس اينکـه سـرخری پیـدا نـشه، تـوی . توی اطاق خودمان، تا ھروقت عشقمان کشید بیدار باشـیم .دستم را گرفت و برد کنار خودش نشاند! تاريکی نشسته بودم

خـواھم سـر در بیـاورم چـرا؟ مـی . کنـد ولـم نمـی " راوی"گفتم آقای ھدايت اين فکر ناکام و ناتوان بـودن

زمان ما : ھا راه بجائی نبرد؟ گفت ھا و خود را شناختن چرا چی؟ گفتم چرا آن ھمه خود را ديدن : دپرسیھا بوديم، روح قديم در ما چیرگـی داشـت، امیـد و در حبس سايه. ی ما جان نداشت اراده. اين طور بوده

ل بکنیم اين بود که توانستیم د آرزوھای ما، زندگی ما توی چشمھای زيبای مثال بود، از آن چشمھا نمیھفتـاد سـال نـه، ھـزار و : حالا چرا؟ گفـت ! گفتم ھفتاد سال گذشته! توانستیم ببريم راه به جايی نمی

!ی خودت را بنويس ی خودم را نوشتم، تو زمانه من زمانه! ھفتاد سال

١٥

ــرفتم "... ــصمیم گ ــصمیم وحــشتناک -ت ــک دســته - ت ــستوی اطــاقم گزلی ــتم در پ رفشتم از توی مجری در آوردم، بادامن قبايم تیغه آنرا پـاک کـردم و زيـر استخوانی که دا امـا -حالا فقط تصمیم گـرفتم ... - اين تصمیم را از قديم گرفته بودم -متکايم گذاشتم

خـدا بیـا : "تصمیم گرفته بودم که اين لکاته را ھم بـا خـودم ببـرم تـا بعـد از مـن نگويـد ١٠٨-١٠٩:ص!" مرزدش، راحت شد

شـدت و . ايست معطوف به گسست قطعی از ھـستی قـديم اراده" لکاته"تصمیم کشتن " ف کور بو"در

. ، موجب و دلیـل شـکل گیـری ايـن اراده اسـت "قديم"، يعنی تعمیق بیگانگی او با "راوی"حدت بیماری رض گـذارد و بـه تعـا رفته رفته اما مداوم و گريز ناپذير نابردباری و تقابل قـديم بـا جديـد رو بـه شـدت مـی

: شود قطعی نزديک میبرای خاطر ھمین لکاته پشت سرم، اطراف خودم میـشنیدم کـه در گوشـی بھـم "...

٧٥:ص"اين زن بیچاره چطو تحمل اين شوور ديوونه رو میکنه؟ "میگفتند ام جلو آفتاب نشسته بـود سـبزی پـاک رفتم دم دريچه رو به حیاطمان، ديدم دايه "...

ھمــه مــون دل ضــعفه شــديم، کاشــکی خــدا : "فــتمیکــرد، شــنیدم بــه عروســش گ" شـوم گوياحکیم باشی به آنھا گفته بودکـه مـن خـوب نمـي -".بکشدش راحتش بکنه

٩٧:صبعدازظھر در اطاقم بازشد برادر کوچکش، برادر کوچک ھمین لکاته درحالیکه نـاخنش "

آنقـدر . درا میجويد وارد شد، ھرکس که آنھا را میديد فورا میفھمید کـه خـواھر وبرادرن ـ .... درست شبیه آن لکاته بود و يک تکه از روح شـیطانی او را داشـت !... ھم شباھت

.طعم دھنش را میدانستم مثل طعم کونه خیارتلخ ملايم بودشـاجون : "ھای متعجـب تـرکمنیش بمـن نگـاه کـرد وگفـت وارد اطاق که شد با چشم

- آدم چطو میمیره؟ میگه حکیم باشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم، مگه .ام من گفتم بھش بگو خیلی وقته که من مرده

.ام نیفتاده بود، ھمه خونه مال ما میشد شاجون گفت اگه بچه-من بی اختیار زدم زير خنده، يک خنده خـشک زننـده بـود کـه مـو را بـتن آدم راسـت

." دويـد بچـه ھراسـان از اطـاق بیـرون . شناختم کرد، بطوريکه صدای خودم را نمي مي ١٣٤-١٣٥-١٣٦:ص

:شــود شــنیده مــی" راوی"اســت حــالا از حلقــوم " پیرمــرد خنزرپنــزری"کــه متعلــق بــه اي صــدای خنــده

..." !!من بی اختیار زدم زير خنده، يک خنده خشک زننده بود که مو را"افـرازد سر می" راوی"در درون " جديد"و " قديم"، يک جدال سھمگین "لکاته"زمان با تصمیم کشتن ھم

ايست که طی آن از تصمیم تا انجام فاصله. است" راوی"در حیات " زندگی"و " مرگ"که صورت بیان نبرد کـه يابیم، در حالي را می" راوی"در پايان اين نبرد است که ما . يابد ، اوج می"راوی"نبرد قديم و جديد در

ت کـه مـا داريـم؟ علـت و اسـاس چرا؟ اين چه سرنوشتی اس ! شده است " قديم"در او مغلوب " جديد" ناکامی در چیست؟

Page 41: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

کند که فرجـام رسد و گسترش پیدا می به ظھور می" راوی"يک سیر قھقرائی در " انجام"تا " تصمیم"از دو جھـش بـزرگ در تـاريخ معاصـر مـا !مشئوم آن مسخ راوی در صورت و سیرت پیرمرد خنزرپنزری است

" قـديم "بسازيم ولی حاصل کار غلبـه " جديد" بگذريم و يک خود" قديم"خواستیم از می" بوده که ظاھرا يک سیر قھقرائی به ظھـور رسـید و گـسترش پیـدا " راوی"بعینه مثل جدال قديم و جديد در ! بر ما بوده

آيا اين تصادف يا تناظر ھسته واحـدی از . و پايان اتفاق و فرجام کار، غلبه قديم از آب در آمده است ! کردو " زيبـــای مثـــال"در فــضائی جريـــان داردکــه در آن " لکاتـــه"و " راوی"ش میــان حقیقــت دارد؟ کـــشاک

و ! بعنوان نمايندگان يک ھستی شناختی و ھستی به پايان آمده تـأثیر فائقـه دارنـد " پیرمردخنزرپنزری"شـان، غلبـه -اسـت، يعنـی جـنس و خمیـره " لکاتـه "و " راوی"چنانچه ديده ايم پايگان اين تأثیر در درون

آيا اين قاعـده و علـت و دلیـل، قابـل تعمـیم و تـسری بـه سـیر و . را بر آنھا ممکن و متحقق کرد " قديم"فرجام دو جھش بزرگ در تاريخ معاصر ما نیست که انقلاب مشروطیت به انقلاب اسلامی فـرو غلطیـد؟

را اراده معطـوف بـه " لکاتـه "بـه کـشتن " راوی"اگر اين نتیجـه گیـری درسـت باشـد، پـس چـرا تـصمیم آن دل قرصـی و !لنگـد کنم يک جای منطق من می سست قطعی از قديم توصیف کردم؟ احساس می گ

ی مفقوده درقرائت کنم يک حلقه حس می! آورد،ندارم" بوف کور"جای آن اعتماد به نفسی که مرا تا اين که ذھن من ھنوز بـه آن اشـراف و معرفـت پیـدا نکـرده، اي يک حلقه . من ھست که چشمم آن را نديده

...بايد پیش آقای ھدايت بروم! يعنی درونی من نشده" تويوتاھا. "ی خاموش و بیجانی دارد خیابان سوت و کور است و منظره. بارد باران نم نم می. شب است

ترسم، به چـشم مـن نمی" برادران بسیجی"از . گذرند اند می ھای مسلح توی آن نشسته که بسیجی پنجه . شناسم ی اطاقش می آتش سیگارش را در قاب پنجره. ش استچراغ اطاقش خامو. آيند آشنا می

در نگاھش رنـگ ظـن و ! آورد مرا به جا نمی... تق يواشی. رسانم به پشت در اطاقش گربه خودم را می ترديد دارد جوابم بکند، يک حجـب و ! بینم سايه ترديدی با اوست، می ! کند بیمی است که غمگینم می

چیزی دارم خواھشا از لحاظ خودتـان : گويم می. نی نجیب آمیخته به حجب وحیا يک آداب دا ! حیايی، نه لبخندی پذيرنده و مھربان توی صورتش ! محض راھنمائی آقای ھدايت: کنم و تندی اضافه می ! بگذرانید

! گويم چـرا می! اين شما نبوديد با فرزانه؟ نه؟:پرسد گیرد و آشنا ونوازشگر می شکوفد، ازدستم می می .گويد پنجشنبه از فرزانه بگیريد می کنـی و بـا دلـت يکجـور با سرت يک جور فکـر مـی ! دلت با سرت سازگار نیست! آقای طاھری پور عزيز -

ايـست معطـوف بـه گسـست قطعـی از اراده" لکاتـه "تـصمیم کـشتن : " کنـی توی دلت فکـر مـی ! ديگرنت گفت و تو ھم فکر نکرده برداشتی و اين را که دل لرزا! دلت را قرص کن! نه پدر جان . " ھستی قديم

!نوشتی درست نیستمعلوم است عصبانی خط کشیده، چون کاغذ نوشته ! چند بار ھم خط کشیده ! خط کشیده " قطعی"زير

حکما چـون حـرف ! حکما چون کارد قصابی توی دستش ديده !!... قطعی: در حاشیه نوشته !! پاره شده بعد يک فلش دراز کشیده آمده ! يک جمله را دورش خط کشیدهتمام آن !... کشت و کشتار درمیان بوده

:پائین صفحه و در پائین صفحه اين چند خط را نوشتهدر بـوف کـور تـصمیم کـشتن لکاتـه اراده ايـست :" گويـد اين حرف دلت کـه مـی ! مزخرف است پدرجان "

ل کـرده، شما دل د" من سابق"حکما !تماما مزخرف است" معطوف به گسست قطعی از ھستی قديم ايکه ھفتادسال است ھربچـه محـصلی يک کلیشه-ھای کلیشه ای سابق است مثل تحلیل " چون عینا

نويسد، ارزش نوشتن و خواندن دارد؟ اين گنده گوئی ھايش می وقتی ديد شاشش کف کرده توی انشا ! ببخـشیدھا -هی رمانتسیسم انقلابی، عق آدم را بالا میار پیچیده در زرورق ھزاران ھزاربار مصرف شده

."خواستید نوشتم

بینم دلخواه بعد می! بود" بوف کور"ی قطعی در کاربود، چه لزومی به نوشتن اگر اراده: گويم به دلم می دلـم در -ھای اصلی گمراھی در نزد مـن بـوده اسـت اين يکی از سرچشمه-!ام را جای واقعیت نشانده

را قطعی به خـودم تلقـین " راوی"ی و چشم بسته ارادهزند، بی اراده ی قطعی پرپر مي آرزوی يک اراده : راست گفتـه ! آن صحبت کارد و کشتار ھم حقیقت دارد! اين آقای ھدايت از دل آدم ھم خبر دارد ! کردم

قاطعیـت در قـاموس مـا بگیـر و ببنـد و کـشت و کـشتار معنـی ! فھمیم ما قطعی را کاردی و قصابی می يعنی بعد از خواندن يادداشت آقای ھدايت، چند بار آن . آيد ه نظرم ميتری ب اصلا يک ايراد کلی! دھد می

کنـد يک روحی دارد آن جمله ی من، روحی که حکم مـی : جمله خودم را پائین بالا کردم به نظرم رسید ! کنـد دارد دولت تعین مـی !رسد از لحن کلام، تشر انحصار حقیقت بگوش می! فکر کنند" من" ھمه مثل

وجـوی دعـوت بـه جـست . راه خود به فکر کردن دعوت بکند با خود و ھم که ديگران را ھم اين طور نگفته

Page 42: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

عجب روح متفرعن ! ی پیروی و اقتدا است ھرچه ھست تبختر علامگی و مطالبه! مشترک توش نیست !! مستبدی

آيا کـسی از ... آيا اطاق من يک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟ "...آيـا احـساسات و فکـر ھـم بعـد از ايـستادن قلـب ... ساسات بعد از مرگ خبر دارد؟ اح

روند و يا تا مدتی از باقیمانـده خـونی کـه در عـروق کوچـک ھـست زنـدگی ازبین مي کنند؟ حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آنکـه حـس مبھمی را دنبال مي

!...اند بکنند که مرده -ترسـانید که اين فکر مـرا نمـی بطوري. تنم افتاده بودم بارھا بفکر مرگ و تجزيه ذرات

برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنھا چیزيکه میترسیدم اين گـاھی دلـم -ھا برود، اين فکر برايم تحمل ناپذيربود بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله

حساس داشتم تا ھمه ذرات تن میخواست بعد از مرگ دستھای دراز با انگشتان بلند داشتم تا ذرات تن مـن کـه مـال آوری میکردم و دو دستی نگه مي خودم را بدقت جمع

.ھا نرود من ھستند درتن رجالهاز دور ريختن عقايدی که بمن تلقین شده بود، آرامش مخصوصی در خـودم حـس ...

فکر زنـدگی -گ بود تنھا چیزيکه ازمن دلجوئی میکرد امید نیستی پس از مر -میکردم مـن ھنـوز بـه ايـن دنیـائی کـه در آن زنـدگی -ترسانید و خـسته میکـرد دوباره مرا مي

میکردم انس نگرفته بودم، آيا دنیای ديگربه چه دردمن میخورد؟ حس میکردم کـه ايـن دنیا برای من نبود، برای يکدسته آدمھای بی حیا، پـررو، گـدامنش، معلومـات فـروش،

برای کسانیکه بفراخور دنیا آفريده شده بودنـد و از -دل گرسنه بود چاروادارو چشم و زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای يک تکه لثـه دم

نـه، مــن احتیـاجی بديــدن اينھمــه ... جنبانیــد گـدائی میکردنــد و تملـق میگفتنــد مـی اما من تعريف دروغی نمیتوانم ... بار نداشتم ھای نکبت آور و اينھمه قیافه دنیاھای قی

بکنم و در صورتیکه زندگی جديدی را بايد طی کرد آرزومند بودم که فکـر و احـساسات کند و کرخـت شـده میداشـتم، بـدون زحمـت نفـس میکـشیدم و بـی آنکـه احـساس خستگی میکردم میتوانستم درسايه سـتونھای يـک معبـد لیـنگم پوجـه بـرای خـودم

پرسـه میـزدم بطوريکـه آفتـاب چـشمم را نمیـزد، حـرف مـردم و -زندگی را بسر ببرم ١١٠-١١١-١١٢:ص." خراشید صدای زندگی گوشم را نمی

اين عمق تنھائی ! است که مرگ زندگی و زندگی مرگ است اي لحظه. جويد در مرگ، زندگی می" راوی"

ای ھولناک ان دارد درهکه جري اي و بیگانگی کسی است که میان عقايد و باورھای خود و واقعیت زندگی ھايی که پیش از اين در چشمش مانوس و ھای انس و الفت او با عقايد و آدم رشته! و پر ناشدنی ديده

بیند،اين دنیائی که بـه آن خـو شنود و می چه را که از آنان می و اکنون ھر آن ! آمدند، پاره شده آشنا می ھای عمیق يابوھای تب لازمی که سرفه-ای سیاه لاغر را مثل يابوھ ی آن کرده اند، اين زندگی که لاشه

ھر آدمـی در چنـین مـوقعیتی . آور است کشند، برايش قی ی نحیفشان می روی گرده -کنند خشک مي دانـم ھـستند و مـن نمـي " نفرت"و " شیفتگی"برند پاھايی که شورشگر را راه می! يک شورشگراست

" معبـد "ه بخواھـد يـا نخواھد،چـه بدانـد يـا ندانـد، بـه چه خاصیتی در اين پاھا است که شورشگر را، چ ـ .... برند که قانونش تعبد است و بايد پاسدار عبد و طاعـت و بنـدگی باشـد و او را به جايی می ! برند می

بیند مغلوب قديم جديد را می". ھا حبس سايه"يابد در کند خودرا مي که چشم باز می چنین است وقتي از دسـت -نمیتوانستم خـود را از دسـت او : "زند ر ناتوانی خود را فرياد میاست و درداندود و حسرت با

!" ديوی که درمن بیدار شده بود نجات بدھم نمیدانم ديوارھای اطاقم چه تاثیر زھرآلودی با خودش داشت کـه افکـار مـرا مـسموم "

ق من حتم داشتم که پیش از من يکنفرخونی، يکنفر ديوانه زنجیری دريـن اطـا -میکردبوده، نه تنھا ديوارھـای اطـاقم بلکـه منظـره بیـرون، آن مردقـصاب، پیرمردخنزرپنـزری،

ام، آن لکاته و ھمه کسانیکه میديدم و ھمچنین کاسه آشـی کـه تـويش آش جـو دايهمیخوردم و لباسھائی که بتنم بود، ھمه اينھا دست بیکی کرده بودند برای اينکه ايـن

ند شب پیش ھمینکه در شاه نشین حمام لباسھايم را چ -افکار را در من تولید بکنند کندم افکارم عوض شد، استاد حمامی که آب روی سـرم میريخـت مثـل ايـن بـود کـه افکار سیاھم شسته میشد، درحمام سايه خودم را بـديوار خـیس عـرق کـرده ديـدم، ديدم من ھمانقدر نازک و شکننده بودم که دھسال قبل وقتی که بچه بـودم، درسـت

Page 43: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

بـه تـن خـودم دقـت -دم بود سايه تنم ھمینطور روی ديوارعرق کـرده حمـام میافتـاد يا سـايه آنھـا ھـم -انگیز ناامید داشـت کردم، ران، ساق پا و میان تنم يک حالت شھوت

اش مثل حس کردم که زندگی من ھمه -مثل دھسال قبل بود،مثل وقتیکه بچه بودم ار حمام بی معنی و بی مقصد گذشـته ھای لرزان روی ديو يک سايه سرگردان، سايه

ولی ديگران سنگین، محکم و گردن کلفت بودند، لابـد سـايه آنھـا بـديوار عـرق . استتر و بزرگتـر میافتـاد و تـا مـدتی اثـر خـودش را بـاقی میگذاشـت، در کرده حمام پررنگ

سـر بینـه کـه لباسـم را پوشـیدم حرکـات، -صورتیکه سايه من خیلی زود پاک میـشد افکارم دوباره عوض شد، مثـل اينکـه در محـیط و دنیـای جديـدی داخـل شـده قیافه و

." بـودم، مثــل اينکــه در ھمــان دنیــائی کــه از آن متنفــر بــودم دوبــاره بــدنیا آمــده بــودم ١١٦-١١٧:ص

انـد انـد و ھـی ھـم تـوی گـوش مـا خوانـده ايم چندتا سفارش به مـا کـرده مان را باز کرده از وقتی چشم

پیش ديگران که اصلا ! اند برھنه بودن چیز بدی است ست که به ما آموخته يکیش اين!ھیچوقت يادت نرهما را معتاد دروغ و تقلب کرده، ما را معتاد ! ھمین آموزه يک بلاھايی سرما آورده، آن سرش ناپیدا ! و ابدا

داشـتند کـه پدران ما چه حقی ! "خوريم جا که بدون نقاب آب ھم نمی کرده با صورتک زندگی کنیم تا آن بیند وضع و حال مردم طوری است که از ھمین بايد پیش آمده که يک فقیه می ". برای ما تصمیم بگیرند

ايم که شـدنی اسـت ھرچنـد و ديده! ی حقیقی خودش يک صورتک بسازد برای پنھان نگھداشتن چھره ند که اين آخرين میفھم... اعتنائی صورتک ھرکسی را بخودش ظاھر میسازد زندگی با خونسردی و بی"

صورتک آنھا بوده و بزودی مستعمل و خراب میشود، آنوقت صورت حقیقی آنھا از پـشت صـورتک آخـری ١١٥:ص. "بیرون میايد

اين کودک ماندگی که ما بدان مبتلا ھستیم، اين که معنا و مقصد در زندگی ما ھمان است که پدران ما افکار و عادات آنھا را بر صورت داشته باشیم، يا مثل سايه به ما آموخته اند و اجبار ما اين است که نقاب

به اين ! کرده است" افکار سیاه"پا در جای پای آنھا گذاشته واز دنبالشان گام بسپاريم، ما را انباشته از مان برھانـد، ترتیب دور ريختن افکار سیاه، و پیدايی آن معنا و مقصد در زندگی که ما را از کودک ماندگی

برھنه بودن چیز "اند؛ ما تشخص و فرديت ببخشد، با فراموش کردن آن آموزه که زير گوش ما خوانده و به . در ارتباط است!" بدی است

: ترند با نیروھايی دست به گريبان است که از او قوی" راوی"

تـر تـر و بـزرگ پررنـگ ...سـايه آنھـا ... ديگران سنگین، محکـم و گـردن گلفـت بودنـد "... که سايه من خیلـی زود گذاشت، درصورتي تاد و تا مدتی اثر خودش را باقی مي اف مي

١١٧:ص" شد پاک مي

ھايي است که ما به سـر ھای کتاب ھدايت کنار زدن چادر جھل و خودفريبی ترين ارزش يکی از برجسته ھا ده پوشی نقصيک بیماری مزمن در نزد ما پر. ايم تا کسی عیب و ايرادھای ما را نبیند خودمان کشیده

ترين برھـان، ھمیـشه ھائي است که موجبات شکست و ناکامی ھستند و جالب است که رايج و ضعف ، اگـر ھـم صـدايی بـوده، "تر بوديم؟ چرا ضعیف "نشنیدم از خود بپرسیم !". تر بودند از ما قوی : "اين بوده

! ده توی صورت يک آدم دم دستفیس و افاده فروختن بوده، پاشیدن گند و کثافت بو!تر ھیاھو بوده بیش ؟!دانم چی نبوده و چه مي... خود بوده" قديم"پنھان کردن خود بوده، اثبات

گذارد به خود نگاه کنیم و ضعف و نقص يک فکری با ماست که نمی! گريزيم ما از نگاه کردن به خود می ريز و درشت بـه - کم يا زياد-کاری اگر بايد کرد، برھنه کردن اين فکراست، فکری که ! خود را بشناسیم

!ايم آن معتاديم، ھمه به آن آلودهآيا انسان وجودی موروثی است؟ آيا من موجودی موروثی ھستم؟ آيا فرزندان مـا مـوروثی ھـستند؟ بـا

بـه نظـر مـن در جـوھر و ماھیـت ھـیچ "! انسان محصول شرايط اسـت : "اند تبختر علامگی به ما آموخته اور دارد انسان محصول شرايط است، با آن کس که بر ايـن اعتقـاد اسـت کـه فرقی نیست میان آن که ب

ھـر دو بـه يکـسان انـسان را مـصلوب الاراده، ! ھست و نیست آدمـی در يـد قـادر مطلـق متعـال اسـت ! گريزنـد ھردو به يکسان از مسئول شـناختن انـسان مـی ! نگرند طلبند و می اختیار و بدون آزادی می بی

! یستھیچ فرقی میانشان نبینـیم مـا از کند انسان است و اگر می انسان به ھمان اندازه که در شرايط ھستی خود چون و چرا می

. اش خلاصه کردن انسان در شرايط ھستی اوست چون و چرا در کرد و کار خود گريزانیم يک سر چشمه

Page 44: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

يط ھستی ماسـت، کاو شرا و کند، تمام کتاب ھدايت، کند در شرايط ھستی خود چون و چرا می " راوی"چرا چنین است؟ چه منطقی در میان است؟ يک وجه منطق اين اسـت کـه شـرايط سـاخته و پرداختـه

وجه اصلی ! سازند، اما اين وجه اصلی منطق کار نیست آدمیان شرايط ھستی خود را مي. آدمی استدر تعارض دادن شرايط ھستی کتاب ھدايت توضیح بیگانگی انسان با شرايط ھستی خود است، نشان

را در تقابـل بـا وجـود مـوروثی خـود " راوی"و بیگانه خويی بـا انـسان اسـت و از ھمـین جاسـت کـه مـا انـد، درسـتیز بـا اش متوقـف کـرده ھـايی کـه او را نـاتوان و در کـودکی بینیم، درتقابل بـا ارث و میـراث می

کتاب از درون ھمین تقابل و ستیز پیام نیرو بخش . ھا، و افکار و عاداتی که او را در حبس خود دارند سايهاش اگــر در برپــا ســاختن يــک ھــستی جديــد نــاتوانیم، دلیــل و موجــب : رســد اســت کــه بــه گــوش مــی

. اش، شیفته سری و دلبستگی به قديم خود ماست-دلیل و موجب. حضورھستی قديم در خود ماستکـه دود سـوزی نشیند جلـو پیـه مثل پیرمرد خنزرپنزری که جلو بساط خودش می "...

بعد بلند .... نشست ھا مثل برف سیاه روی دست و صورتم می دوده...میزد مانده بودمھـا را بـصورت خـودم میمالیـدم، دوده-شدم، سرفتیله را با گلگیر زدم و رفتم جلو آ ينه

بــا انگــشت پــای چــشمم را میکــشیدم ول میکــردم، دھــنم را ! چــه قیافــه ترســناکییکردم، زيرريشم خودم را بالا میگرفتم واز دوطـرف تـاب میدرانیدم، توی لپ خودم باد م

ھای مضحک وترسـناکی را صورت من استعداد برای چه قیافه -میدادم، ادا در میاوردم ھای مضحک، ترسناک و باورنکردنی که در نھـاد گويا ھمه شکلھا، ھمه ريخت . داشت

ت را در خــودم ايــن حــالا-مــن پنھــان بــود بــاين وســیله ھمــه آنھــا را آشــکارا میديــدم ھـا میشناختم و حس میکردم ودر عین حا ل بنظرم مضحک میامدند، ھمـه ايـن قیافـه

آور کــه بیــک اشــاره درمــن ومــال مــن بودنــد، صــورتکھای ترســناک، جنايتکــار و خنــده شکل پیرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم ھمه اينھا را -سرانگشت عوض میشدند،

ھـا درمـن بـود ولـی ھمـه ايـن قیافـه -ن بـوده، درخودم ديدم، گوئی انعکاس آنھـا درم ـ آيا خمیره و حالت صورت من در اثر يک تحريک مجھـول، . ھیچکدام از آنھا مال من نبود

در اثر وسواسھا، جماعھا و ناامیديھای موروثی درست نشده بود و منکه نگاھبان اين متوجه نبـود کـه آور بلااراده فکرم بار موروثی بودم بوسیله يک حس جنون آمیز و خنده

ام از قید ايـن وسـواس ام نگھدارد؟ شايد فقط درموقع مرگ قیافه اين حالات را در قیافه ولـی آيـا در حالـت . آزاد میشد وحالت طبیعی که بايد داشته باشد بخـودش میگرفـت

آخری ھم حالاتی که دائما اراده تمسخرآمیز من روی صـورتم حـک کـرده بـود علامـت تر بـاقی نمیگذاشـت؟ بھرحـال فھمیـدم کـه چـه کارھـائی قتر و عمی خودش را سخت

يکمرتبه زدم زير خنده، چه خنده . ازدست من ساخته بود، به قابلیتھای خودم پی بردمخراشیده، زننده و ترسناکی بود؛ بطوريکه موھای تنم راست شد چون صدای خودم را

-م پیچیده بـود شناختم، مثل يک صدای خارجی، يک خنده ای که اغلب بیخ گلوي نمی ١٢٧-١٢٨:ص. " در گوشم صدا کرد-بیخ گوشم شنیده بودم

اگر اين حرف درسـت باشـد، زن در . گفته شده ناخودآگاھی زن، نرينه و ناخودآگاھی مرد، مادينه است

! تاريکی ناخودآگاه خود غرقه در خشونت و شرارت و تـرس و دھـشت، غـرق در اسـارتی مردانـه اسـت امـا چیـزی کـه ھـست؛ ! طلبـد ست که او مرد را در کند و زنجیر افسون خود مـی شايد به ھمین خاطر ا

انديـشگی -ھای فرھنگـی ھای سنی متفاوت و در لايه ھا و گروه ھای اجتماعی مختلف، درنسل درلايهتوان گفت که در بطن اين گونـاگونی آيا نمی. مختلف، اين روحیه، تبارز پارادوکسال عجیب و غريبی دارد

ھـای دور و دردنـاک، چیـزی مرده،کـرم انداختـه و در نما چیزی پنھان است؟ چیزی از گذشته ناقضتبارز ت رسـد روح ؟ به نظر می!آورد بار می کند و سیاه بختی و اسارت به کند، ستم می که تباه می ! حال تجزيه

ست و ھم کند، روحی که ھم قدرقدرت ا کند، تحقیر می نرينه شروری پنھان است؛ روحی که اھانت میدھد و ھم فرمانبر است، ھم غلام و برده است و ھم سالار و سـرور ذلیل و زبون است، ھم فرمان می

روحی شکنجه ديده و شکنجه گر و در ھر حال زن ستیز و ! روحی معتاد و بیمار تمکین و تسلیم ! استح ديگـر و نگـاه ديگـر زن؛ رو. ی تـن و بـرده مـزرع تـن اربـاب مزرعـه ! فروشـد خرد و مـی زن ذلیل که می

.ی اساسی ھمـین اسـت خواھد، روحی که خود را زن بفھمد و نگاھی که خود را زن ببیند، مطالبه می

کـه مادينـه -يعنـی روح مـرد را . سرشت ثابتی دارد؛ افسونگر اسـت - اثیری يا لکاته -" بوف کور "زن، در ی درونـی ان زندان و خشونت يـک رابطـه ام می من، به تجربه ديده! طلبد در زندان انحصار خود می -است

به اين معنی . شوند وجود دارد، منظورم اين است که زندانی و زندانبان، به يکسان قربانی خشونت می

Page 45: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

! پندارنـد مـی " حقیقت ساده"را يک شوند و آن کنند، معتاد خشونت می که ھر دو به خشونت عادت می ی ماسـت و از تاريـک غرقـه در خـشونت و روح مـرده اکسیر مرگ است، ارمغـان " کور بوف"افسون زن در

اختیـار و آزادی ! زايد آيد و ھم از اين رو تباھی و خشونت و مرگ می مي" نا خودآگاه"شکنجه و وحشت ، اين نرينـه ايـست کـه او را در اسـارت دارد؛ "ناخودآگاھی جمعی"زن در گروی بیرون آمدن او از تاريکی

!پیرمردخنزرپنزری حرف آخـر را – خشونت –وگو است و اگر مرگ شود صدای گفت ت، صدايی که شنیده می درکتاب ھداي

" ديـوی "گذارد خـود را از دسـت است که نمی" لکاته"و نیز در " راوی"در " قديم"ی حضور زند، نتیجه میتلقـین ! اسـت " پیرمـرد خنزرپنـزری "خشونت و مرگ کـار . که در او بیدار و حاظريراق ايستاده نجات دھد

از فسق . کنند ديگر را طلب می آنھا فھم يک. وگو است خواست حقیقی گفت. است" سیاھی افسونگر"ی انـسانی اسـت کـه در دو سـوی آ ن دو فـرد آرزوی آنھا يک رابطه . و فساد و تباھی رويگردان ھستند

ه بـر چنـین اند، صاحب اختیار و آزادی اما روح شـرور نرينـه زيبـای مثـال، طلـسم خنزرپنـزری، را ايستاده : بندد ای فرو می رابطه

ايـن لکاتـه کـه وارد اطـاقم شـد افکـار بـدم فـرار کـرد، ... در باز شد و آن لکاته آمـد "... ايـن -نمیدانم چه اشعه ای ازوجودش، ازحرکاتش تراوش میکرد کـه بمـن تـسکین داد

ه ابرويش را برداشـت ارخلق سنبوسه طوسی پوشیده بود، زير ... -دفعه حالش بھتربود بود، خال گذاشته بود، وسمه کشیده بـود، سـرخاب و سـفیدآب و سـورمه اسـتعمال

مثـل ايـن بـود کـه از زنـدگی . کرده بود، مختصر با ھفـت قلـم آرايـش وارد اطـاقم شـد آيـا -اختیار انگشت سبابه دست چپش را بدھنش گذاشـت خودش راضی است و بی

س سیاه چین خورده میپوشید اين ھمان زن لطیف، ھمان دخترظريف اثیری بود که لباو کنار نھر سورن با ھم سر مامک بازی میکرديم، ھمان دختری که حالت آزاد بچگانه و موقتی داشت و مچ پاھای شھوت انگیزش از زير دامن لباسش پیدا بود؟ تا حالا که باو

ای ازجلـو چـشمم نگاه میکردم درست ملتفت نمیـشدم، در اينوقـت مثـل اينکـه پـرده او بـرايم حکـم يـک تکـه -نمیدانم چرا ياد گوسفندھای دم دکان قـصابی افتـادم -افتاد

يک زن –گوشت لخم را پیدا کرده و خاصیت دلربائی سابق را بکلی از دست داده بود –جاافتاده، سـنگین و رنگـین شـده بـود درصـورتیکه خـودم بحـال بچگـی مانـده بـودم

زنـی کـه بھمـه کـس تـن در -راستش از صورت او، از چشمھايش خجالـت میکـشیدم میداد الا بمن و من فقط خودم را بیاد بود موھوم بچگی او تـسلیت میـدادم، آنوقتیکـه يک صورت ساده بچگانه، يک حالت محو گذرنده داشـت و ھنـوز جـای دنـدان پیـر مـرد

. نه اين ھمانکس نبود-سرگذر روی صورتش ديده نمیشدآيـا ھرچـه . آيا تو آزاد نیستی: "بش دادم او به طعنه پرسید که حالت چطوره؟ من جوا

"دلت میخواد نمیکنی، بسلامتی من چکار داری؟ ١٢٤-١٢٥:ص... " -او در را بھم زد و رفت اصلا برنگشت بمن نگاه بکند

آن خاصیت دلربايی سابق را به کلی ازدست داده " لکاته. "اند به کنار رفته" راوی"ھا از جلوی چشم پرده

انـد و ايـن بـاقی و مايـه تـسلی " قـديم "ھـای "يـادبود "س نیست اما خاطره زيبـای مثـال، ک و ديگر ھمان ! بافند را می" جديد"ام بسیاری کسان با آن طناب دار اي است که من ديده رشته

کردم سنگدل نبود، بلنـد شـدم آنقدرھا ھم که تصور مي –ولی او دوباره برگشت "... صـورتم را بـساق پـای او . سـرفه بپـايش افتـادم دامنش را بوسیدم و درحالت گريـه و

مثل اين بود که اسـم اصـلیش صـدا و . میمالیدم و چندبار باسم اصلیش او را صدا زدم مــا .." لکاتــه.. لکاتــه: "زنــگ مخــصوصی داشــت، امــا تــوی قلــبم، درتــه قلــبم میگفــتم

قـدر ھای پايش را که طعم کونه خیار میداد، تلـخ ملايـم و گـس بـود بغـل زدم، آن ھیچه ھمینکه بخودم آمدم ديدم او رفته -گريه کردم، گريه کردم، نمیدانم چقدر وقت گذشت

١٢٦:ص." است جويد و اين در حالیـست کـه تـصمیم خاطره عشق ازلی، خاطره زيبای مثال را باز می " لکاته"در " راوی"

پس تا دريدن راھی ! ه اوستداند که بايد از او بگسلد در عین حال دلبسته ب می. را بکشد" لکاته"گرفته ھـای مـضحک، ھمه شکلھا، ھمـه ريخـت : "کند را در خود تجربه می" قديم"است که او در ھر گام حضور

ايـن حـالات را در خـودم –ھمه آنھا را آشکارا میديـدم ... ترسناک وباور نکردنی که در نھاد من پنھان بود مال من بودند، صورتکھای ترسناک، جنايتکـار و ھا در من و ھمه اين قیافه ... میشنا ختم و حس میکردم

Page 46: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

شکل پیرمردقاری، شکل قـصاب، شـکل زنـم ھمـه -آور که بیک اشاره سرانگشت عوض میشدند، خندهھا در من بود ولی ھیچکدام از آنھا ھمه اين قیا فه-اينھا را در خودم ديدم، گوئی انعکاس آنھا درمن بوده

. "مال من نبودايـن " جبـران "ی اکنـون او را انديـشه . آيـد می" عشق ناامید "، يک "لکاته"او به ، عشق "راوی"درچشم

تـصمیم گرفتـه بـودم کـه ايـن : "... گیـرد نوردد و تصمیم او رنگی از انتقام به خود می عشق نومید درمی !"خدا بیامرزدش، راحت شد: "لکاته را ھم با خود ببرم تا بعد از من نگويد

: بندد در او شکل می" ی مرد قصاب و پیر مرد خنزرپنزری مخلوط روحیه"که در تکوين اين تصمیم است ازتـوی رختخـوابم بلنـد شـدم، . يک تصمیم ترسـناک -بالاخره منھم تصمیم گرفتم "...

آستینم را بالا زدم و گزلیک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم، داختم، بعـد سـرورويم را بـا شـال گـردن قوز کردم ويک عبـای زرد ھـم روی دوشـم ان ـ

حــس کــردم کــه درعــین حــال يــک حالــت مخلــوط از روحیــه قــصاب و پیرمــرد -پیچیــدم اطاقش -بعد پا ورچین پاورچین بطرف اطاق زنم رفتم . خنزرپنزری در من پیدا شده بود

تاريک بود، در را آھسته بازکردم، مثل اين بود کـه خـواب میديـد بلنـد بلنـد بـا خـودش رفـتم دم رختخـواب، سـرم را جلـونفس گـرم و ملايـم او " شال گردنتو وا کن : "فتمیگ

دقت کردم بـه بیـنم آيـا در اطـاق او !... ای داشت چه حرارت گوارا و زنده کننده . گرفتممرد ديگری ھم ھست، يعنی از فاسقھای او کسی آنجا بود يا نه، فھمیدم ھر چه باو

ه، از کجـا ھنـوز او دختـر بـاکره نبـود ؟ ازتمـام نسبت میدادند افترا و بھتان محـض بـود اين احساس -خیالات موھوم خودم نسبت باو شرمنده شدم، از خودم شرمنده شدم

ای بیش طول نکشید، چون در ھمینوقت از بیرون در صـدای عطـسه آمـد و يـک دقیقه اين صدا تمام رگھـای -آمیز که مو را بتن آدم راست میکرد شنیدم خنده خفه، مسخره

ــود، ــده ب ــر صــبر نیام ــودم، اگ ــشنیده ب ــده را ن ــن عطــسه و خن ــر اي ــنم را کــشید، اگ تاگــر او ... ھمانطوريکــه تــصمیم گرفتــه بــودم ھمــه گوشــت تــن او را تکــه تکــه میکــردم

اينکار را میبايستی شب انجام میدادم که چشمم در چشم لکاته نمیافتاد، . نمیخنديد بلاخـره از کنـار -ن سـرزنش میـداد چون از حالت چشمھای او خجالت میکـشیدم، بم ـ

. رختخوابش يک تکه پارچه که جلوپايم را گرفته بود برداشتم و ھراسـان بیـرون دويـدم چون ھمه افکار جنايت آمیز را اين گزلیک بـرايم تولیـد –گزلیک را روی بام سوت کردم

. اين گزلیک را که شبیه گزلیک مرد قصاب بود از خودم دور کردم-کرده بودام پیرھن چرکی کـه سوز ديدم که پیرھن او را برداشته اطاقم که برگشتم جلو پیه در

روی گوشت تن او بوده، پیرھن ابريشمی نرم کار ھند که بوی تن او، بوی عطر موگرا آنـرا بوئیـدم، میـان پاھـايم . میداد واز حرارت تنش از ھستی او درين پیرھن مانده بـود

صـبح زود از صـدای داد و . راحتی نخوابیـده بـودم ھیچ شبی باين. گذاشتم و خوابیدم ...بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرھن دعوا میکرد

ــک گزلیــک دســته ــرايم آورد ي ــافتون ب ــان ت ــه شــیر ماچــه الاغ و عــسل و ن ننجــون کاستخوانی ھم پای چاشت من در سینی گذاشـته بـود و گفـت آنـرا دربـساط پیرمـرد

گاس برا دم دست : "بعد ابرويش را بالا کشید و گفت . استخنزرپنزری ديده و خريده ... بعد ننجون... من گزلیک را برداشتم نگاه کردم ھمان گزلیک خودم بود ." بدرد بخوره

من فورا بلند شدم گزلیک دسته استخوانی را با دست لـرزان بـردم ... از در خارج شد ١٣١-١٣٢-١٣٣-١٣٤:ص." در پستوی اطاقم توی مجری گذاشتم و در آنرا بستم

در آستان دريدن است اما در ھمین آستانه حوادثی پیش آمده که اگر معنای آن دانـسته نـشود " راوی"

ھـايی مطـرح ھـستند؟ بـه روی چـه چـه انديـشه ! ی ابھـام بـاقی خواھـد مانـد ھالـه درک فرجام کـار در !چرا نه! اشدای بايد ب ھایی لباس داستان کشیده شده؟ کند و کاو افشاکننده انديشه

، ايـن ضـربآھنگ کـلام، ايـن جـور رفـتن کنـار رختخـواب،چیزی را در ذھـن تـداعی "خـواب رفتم دم رخت "کند؛ ، درذھن من ھمین لحظه را تداعی می"کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او"کند؟ نميھـای سـیاه افـسونگر را ح چـشم برانگیخته شد تا رو" راوی"ای که ی زن اثیری در رختخواب، لحظه مرده

است و طوری "زن اثیری "برداشته، ھمان پیرھن ابريشمی " راوی"که " لکاته"پیرھن ! روی کاغذ بکشد ام، پیرھن ديدم که پیرھن او را برداشته: "... توصیف شده که انگار از روی گوشت تن زن اثیری برداشته

: کنـد نیز ذھن را مستعد ھمین برداشت مـی "لکاته"وصف کشتن "! چرکی که روی گوشت تن او بوده،

Page 47: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

که يادآور تکه تکه کـردن گوشـت " ھمانطوريکه تصمیم گرفته بودم ھمه گوشت تن اورا تکه تکه میکردم "دادم کـه چـشمم در اينکار را میبايـستی شـب انجـام مـي : "اين را ھم که نوشته ! است" زن اثیری "تن

ای از کنايـه " و خجالت میکشیدم، بمن سـرزنش میـداد افتاد، چون از حالت چشمھای ا چشم لکاته نمي .در خود دارد" زن اثیری"

محـرز " کـه اولا اند؟ کدام انديشه پشت اين ملاحظات ايستاده؟ پاسخ ايـن اسـت چرا اين ملاحظات مھم در شـرف وقـوع - ھستی شناختی به پايان آمـده -"زيبای مثال"با سرانگشت خاطره " اتفاق"شود، مي

ھـای زن اثیـری بـه روی کاغـذ، موئیـد ايـن تقارن لحظه اتفاق با لحظه نقاشی روح چشم" او ثانی ! است، صورت بیان گیر و دار اوست در سیر و سفر پر بیم و "لکاته"به " راوی"انديشه است که عشق و نفرت

سـیر و ". خـود آگـاھی فـردی "برای رسیدن بـه شـھر روشـن " ناخودآگاھی جمعی"امید از اقلیم تاريک !رسد به مقصد نمی- چنانچه آگاھیم–ری که سف

پرسم چرا صادق ھدايت تا بـه ايـن انـدازه نمايـان و اَشـکار خواسـت ازخودم می:ی مھم ديگر انديشه" راوی"درد از بساط پیرمرد خنزرپنزری به دست را می " لکاته"تأکید کند آن گزلیک دسته استخوانی که

مخلـوط "تکـوين بخـشید، " راوی"را در " لکاتـه "ن و دريـدن اي کـه فکـر و تـصمیم کـشت رسد؟ روحیـه میی قتاله نیـز شود؛ آلت و وسیله بود و حالا روشن و آشکار گفته مي" ی قصاب و پیرمرد خنزرپنزری روحیه

يعنـی " ننجـون "اين ھم جالب است کـه خريـدار و آورنـده، . ھمان گزلیک بساط پیرمرد خنزرپنزری است " گذشـته "و حلقـه ارتبـاط و پیونـد او بـا " راوی"در زنـدگی " حکـیم باشـی "ی ھمان دايه است که ادامه

ناکامی و : العاده بااھمیتی لباس داستان کشیده است ی فوق به اين ترتیب ھدايت روی انديشه ! استکند دريـدن و کـشتن زن لکاتـه در ، نفخه ی مشئوم ھستی قديم است و نیز او تأکید می "راوی"مسخ

ھـا ژرفـای نـا فرجـامی در پرتـوی ايـن انديـشه ! تعلق دارد" ھستی قديم"سره به بستر ھمآغوشی، يک اگر در دسـتیابی : توان ديد و باز شناخت ناتوان برجا ماند می" قديم" را که در گسست قطعی از " راوی"

!گريـزد ناتوانیم، اگر کودک مانـدگی مـا را پايـانی نیـست و اختیـار و آزادی از مـا مـی " ھستی جديد "به مخلـوط نامتناسـب "، ايـن "مـرده متحـرک "مايـه ايـن بن. اش حضور ھستی قديم در خود ماست مايه بن

!ھــا، ايــن آدم گــم کــرده معنــای زمــان اســت کــه مــائیم ، ايــن وجــود محبــوس در حــبس ســايه"عجیــب

در ايـن . رسـیده ام " ھـدايت "بـه چنـد صـفحه آخـر کتـاب . کند اندوھگینم می ! ديگر لحظه دريدن رسیده آمده، به طور فشرده ای باز گوئی شده است تـا " بوف کور"پايانی کتاب، ھمه ی آنچه در رمان صفحات

در رسـیدن بـه فرديـت خـود و اختیـار و آزادی را در پیوسـتگی و " راوی"خواننده حقیقت تلخ ناتوان بودن ق ازلـی، در ھا، در بستر خاطره عش در حبس سايه" راوی"شب زندگی . تمامیت آن باز بخواند و در يابد

تواند به صبح اختیار و آزادی افسون چشمھای زيبای مثال، در جذبه سحر کننده بساط خنزرپنزری، نمی ستاند، در دھشت مسخ به پیر مرد خنزر پنزری در افسون نگاھی که اراده از او می" راوی. "راه بگشايد : شود تبديل می

ھـای میـشد، شـب بـا سـايه تـر تـر و تاريـک درين اطـاق کـه مثـل قبـر ھرلحظـه تنـگ "جلو پیه سوزی که دود میزد با پوستین و عبایی که . وحشتناکش مرا احاطه کرده بود

ام بديوار افتاده بخودم پیچیده بودم و شال گردنی که بسته بودم بحالت کپ زده، سايهتـر از جـسم حقیقـی مـن بـديوار افتـاده بـود، تـر و دقیـق سايه من خیلی پر رنگ -.بود

گويا پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن -.تر از وجودم شده بود م حقیقیا سايهدر . ام ھائی که من میان آنھا محبـوس بـوده اند، سايه ھای من بوده ام ھمه سايه لکاته

ام بديوارشبیه جغد شـده بـود و بحالـت خمیـده سايه... اينوقت شبیه جغد شده بودم ما او خوب میفھمید، فقـط او میتوانـست بفھمـد، از ھای مرا بدقت میخواند، حت نوشته

.ترسیدم گوشه چشمم که بسايه خودم نگاه میکردم ميمثـل شـبی کـه سرتاسـر زنـدگی مـرا فـرا گرفتـه بـود بـا : يک شـب تاريـک و سـاکت

گـاھی . کردند ھیکلھای ترسناکی که از در و ديوار، از پشت پرده بمن دھن کجی مي ھـايم میـسوخت، ينکه در تابوت خوابیده بودم، شـقیقه اطاقم بقدری تنگ میشد مثل ا

اعضايم برای کمترين حرکت حاضر نبودند، يک وزن روی سینه مرا فشار میداد مثل وزن .دھنـد ھـا تحويـل مـي لشھائی که روی گرده يابوھای سیاه لاغر میاندازند و به قصاب

الـه اره در گوشـت آوازش مثل ارتعـاش ن ... کرد، مرگ آھسته آواز خودش را زمزمه مي .شد کشید و ناگھان خفه مي کرد،فرياد مي تن رخنه مي

Page 48: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

شدند، ھايم بھم نرفته بود که يکدسته گزمه مست از پشت اطاقم رد مي ھنوز چشم :خواندند دادند و دسته جمعی مي ھای ھرزه بھم مي فحش

خوريم، بیا بريم تا می" شراب ملک ری خوريم،" "حالا نخوريم، کی خوريم"

ناگھان يک قوه مافوق -!درصورتیکه آخرش بدست داروغه خواھم افتاد : با خودم گفتم بشر در خودم حس کردم، پیشانیم خنک شد، بلند شدم، عبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم، شال گردنم را دو سه بار دور سـرم پیچیـدم، قـوزکردم، رفـتم گزلیـک

دم درآوردم و پاورچین پاورچین بطرف اطاق دسته استخوانی که در مجری قايم کرده بو دم در که رسیدم ديدم اطاق او در تاريکی غلیظی غرق شده بود، بـدقت -.لکاته رفتم

:گوش دادم صدايش را شنیدم که میگفتصدايش يک زنگ گوارا داشت، مثل صدای بچگیش شـده " آمدی؟ شال گرد نتو واکن "

مـن ايـن صـدا را سـابق در -کننـد اب مـي ای که بدون مسئولیت در خو بود، مثل زمزمه ديد؟ صدای او خفه و کلفت مثل صدای دختر آيا خواب مي-خواب عمیقی شنیده بودم

کـرد، مـن کمـی ايـست ای شده بود که کنار نھر سورن با من سرمامک بازی مي بچه :کردم، دوباره شنیدم که گفت

"بیا تو، شال گرد نتو واکن"طاق شدم، عبا و شـال گـردنم را برداشـتم، لخـت شـدم من آھسته درتاريکی وارد ا

ولی نمیدانم چرا ھمینطور که گزلیک دسته استخوانی در دستم بود، در رختخـواب او بعد تن گـوارا، -ای به کالبد من دمید حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه . رفتم

ھای درشـت ه چشمپريده لاغری ک نمناک و خوش حرارت او را بیاد ھمان دخترک رنگ کـرديم در آغـوش بیگناه ترکمنی داشت و کنار نھر سورن با ھـم سـرمامک بـازی مـي

نه، مثل يک جانور درنـده و گرسـنه بـاو حملـه کـردم ودر تـه دلـم از او اکـراه -کشیدمتن مھتـابی و خنـک او، . آمد که حس عشق و کینه با ھم توأم بود داشتم، بنظرم مي

پیچد از ھم باز شد و مـرا میـان خـودش دور شکار خودش میتن زنم مانند مارناگ که اش مست کننده بود، گوشت بازويش کـه دور گـردنم پیچیـد عطر سینه -محبوس کرد

کردم که زندگیم قطـع بـشود، چـون دريـن گرمای لطیفی داشت، درين لحظه آرزو مي ه جلو کردم ک دقیقه ھمه کینه و بغضی که نسبت باو داشتم از بین رفت و سعی مي

بی آنکه ملتفت شده باشم مثل مھر گیاه پاھايش پشت پاھـايم -گريه خودم را بگیرم تر و تازه را من حرارت گوارای اين گوشت-ھايش پشت گردنم چسبید قفل شد و دست

کـردم کـه نوشیدند، حس مي کردم، تمام ذرات تن سوزانم اين حرارت را مي حس مي احساس ترس و کیف بھم آمیخته شده بود، -کشید مرا مثل طعمه در درون خودش مي

ريختم و در میان اين فشار گوارا عرق مي. دھنش طعم کونه خیار میداد و گس مزه بودچـون تـنم، تمـام ذرات وجـودم بودنـد کـه بمـن فرمـانروایی . از خود بیخود شـده بـودم

ره دريـن مـن محکـوم و بیچـا -خواندنـد کردند، فتح و فیروزی خود را به آواز بلند مي مي موھـای او کـه -پايان در مقابل ھوا و ھوس امواج سرتسلیم فرودآورده بـودم دريای بی

بوی عطر موگرا میداد بصورتم چسبیده بود و فرياد اضـطراب و شـادی از تـه وجودمـان ناگھان حس کردم که او لب مرا بسختی گزيـد، بطوريکـه از میـان دريـده -بیرون میامد

م ھمینطور میجويد يا اينکه فھمید من پیرمرد لب شکری آيا انگشت خودش را ھ -شدنیستم؟ خواستم خودم را نجات بدھم ولی کمترين حرکت برايم غیر ممکن بود، ھرچه

گمـان کـردم ديوانـه -کوشش کردم بیھوده بود، گوشت تن ما را بھم لحیم کرده بودند گزلیکی که شده است، درمیان کشمکش دستم را بی اختیارتکان دادم و حس کردم

مايع گرمی روی صورتم ريخت، او فرياد کشید و -در دستم بود بیکجای تن او فرو رفت مايع گرمی که در مشت من پر شده بود ھمینطور نگھداشتم، گزلیـک را -مرا رھا کرد

دريـن -دور انداختم، دستم آزاد شد بتن او مالیدم، کاملا سرد شده بود، او مـرده بـود ای بـود کـه مـو را صدای خنده خشک و زننده -لی اين سرفه نبود بین بسرفه افتادم و

– من ھراسان عبايم را کولم انـداختم و بـه اطـاق خـودم رفـتم -بتن آدم راست میکرد

Page 49: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

رفتم جلو آينه ولـی از -جلوپیه سوزمشتم را باز کردم، ديدم چشم او میان دستم بود ، اصلا پیرمـرد خنزرپنـزری ديدم شبیه، نه -شدت ترس دستھايم را جلو صورتم گرفتم،

شده بودم، موھای سر و ريشم مثل موھای سروصورت کسی بود که زنده از اطـاقی ھمه سفید شـده بـود، لـبم مثـل لـب پیرمـرد -بیرون بیايد که يک مارناگ در آنجا بوده

ام بیرون زده بود و روح مشت موی سفید از سینه ھايم بدون مژه، يک دريده بود، چشمکردم کردم، طورديگر حس مي تن من حلول کرده بود، اصلا طور ديگر فکر ميای در تازه

ازدست ديـوی کـه درمـن بیـدار شـده بـود نجـات -توانستم خودم را از دست او و نمي ھمینطورکه دستم راجلو صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زير خنده، يک خنده -بدھم

ه عمیقی که معلوم نبود از کدام چالـه سخت تراز اول که وجود مرا بلرزه انداخت، خند پیچیـد و از میـان تھـی در گمشده بدنم بیرون میامد، خنده تھی که فقط در گلويم می

١٣٧-١٣٨-١٣٩-١٤٠-١٤١-١٤٢: ص" من پیرمردخنزرپنزری شده بودم -.میامد

پیرمـرد مـن ! "افتـاده " اتفـاق ! "ھرچه شده، ھرچـه ھـست، حقیقـت دارد ! با کدام کلام ! چه بايد گفت؟ خروش حسرتبار او صدای . آيد بسته می" راوی"دايره تناسخ در زندگی حقیقی "! خنزرپنزری شده بودم

شناسید؟ آيا صدای انـسداد زنـدگی امـروز مـا نیـست؟ صـدای آن آيا اين صدا را نمی. اين انسداد است افتاد؟" اتفاق"نیست که برای ما " پیش آمد"

را به دست داده " پیش آمد"را، جان " اتفاق" در اين است که روح درخشش ھنر صادق ھدايت و نبوغ او :است

... "سوز مشتم را باز کردم، ديدم چشم او میان دستم بود جلو پیه"...

گـردد بـه ماھیـت ھمه چیز بـر مـي ! ھزار و ھفتاد سال است اين چشم با ماست ! ھفتاد سال، نه ... آه

.نگاه ما

١٦

عـشق . ھا يک ھرزگی، يک ولنگاری موقتی اسـت هعشق چیست؟ برای ھمه رجال "ھـا و اصـطلاحات رکیـک کـه در عـالم ھـای ھـرزه و در فحـش ھا را بايد در تصنیف رجاله

مثل دست خر تولجن زدن و خاک توسری : کنند پیدا کرد مستی و ھشیاری تکرار می راسـت اسـت کـه مـن او را -ولی عشق نسبت باو برای مـن چیـز ديگـری بـود . کردنھای مورب عجیب، دھن تنگ نیمه باز، صدای خفـه و آرام، شناختم؛ چشم ديم می ازق

ھمه اينھا برای من پر از يادگارھای دور و دردناک بود و من در ھمه اينھا آنچه را کـه از ــد ــه بودن ــن گرفت ــود و از م ــودم ب ــوط بخ ــز مرب ــک چی ــه ي ــودم، ک ــده ب ــروم مان آن مح

١٣٠-١٣١:ص." کردم وجومی جست

ھمین فريب توان او را سوزانده، ! گويد يک فريب است می" راوی"اين تعريف عشق که ! ب است اين فري ی او شد، اگر آخـر "آينده"طناب دار" گذشته" ارتباط او با ھا کرد، اگر رشته اين فريب او را در حبس سايه

!!و عاقبت پیرمرد خنزرپنزری شد، از سر ھمین فريب بودهارھای دور و دردناک، آن چه ازآن محروم مانده بوديم، يک چیز مربوط به جستجوی چیزی در يادگ : عشق

!ما که از ما گرفته بودند !توان نوشت ذيل اين عبارت ھزار و چھارصد سا ل تاريخ ما را می

را " ری"، تاجربودند، اجناس "مثل سیبی که نصف کرده باشند. "دو برادر دوقلو بودند" راوی"پدر و عموی پدر در شھر بنارس بوده و عمو را به شـھرھای ديگـر ھنـد بـرای . فروختند بردند و می ن می به ھندوستا

عاشق يک دختر باکره بوگام داسی، رقاص معبد " راوی"بعد از مدتی پدر . فرستاده کارھای تجارتی می ...". چشمھای درشت مورب ابروھای باريک بھم پیوسته"... دختری با . شود لینگم پوچه می

م داسی مثل برگ گل باز میشده، لرزشی بطول شانه وبازوھايش میـداده، خـم بوگا"میشده و دوباره جمع میشده است، اين حرکات که مفھوم و معنی مخـصوصی در بـر

-داشته و بدون زبان حرف میزده است چه تأثیری ممکـن اسـت در پـدرم کـرده باشـد

Page 50: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

را وروغــن صــندل مخـصوصا بــوی عــرق گــس و يــا فلفلــی او کــه مخلــوط بــا عطــر مــوگ عطری که بوی شیره درختھای دوردست را دارد و به احساسات دور و خفه ... میشده

پـدرم -.ھمه اينھا يادگارھای دور و کشته شده پدرم را بیدار کرده ... شده جان میدھد بمــذھب لیــنگم –بقــدری شــیفته بوگــام داســی میــشود کــه بمــذھب دختــر رقــاص

٦٦:ص." گرود می مثل اينکه سلیقه و عشق او ھم : "... نوشته. گردد دنیا آمده بود که عمو از مسافرت بر میتازه ب" راوی"

...شـود و بـالاخره او را گـول میزنـد با سلیقه پدرم جور میآمده يکدل نه، صـد دل عاشـق مـادر مـن مـی پـدر و ھمینکه قضیه کشف میشود مادرم میگويد که ھر دو آنھا را ترک خواھد کرد مگر به اين شرط کـه

.عمويم آزمايش مارناگ را بدھند و ھرکدام از آنھا که زنده بمانند باو تعلق خواھد داشتآزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک مثـل سـیاه چـال بـا يـک مارنـاگ

کند و ديگری اطاق را باز میبیندازند و ھريک از آنھا را که مار گزيد طبیعتا فرياد میزند آنوقت مار افسا در ."گیرد دھد و بوگام داسی باو تعلق می را نجات می

عوض فرياد اضطراب انگیز يک ناله مخلـوط بـا -اندازند پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مار ناگ می " -آيـد میکنند عمويم از اطاق بیرون در را که باز می-وارشود، يک فرياد ديوانه خنده چندشناکی بلند می

از شــدت بــیم و ھـراس، صــدای لغــزش و ســوت مــار -ولـی صــورتش پیــر و شکــسته و موھـای ســرش ، ازشدت وحشت عمويم با موھای ...ھای زھرآگین داشته بار و دندان ھای گرد شرر خشمگین که چشم

يک چیز –شود مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمويم می–شود سفید از اطاق خارج می چـون در -وحشتناک، معلوم نیست کسي که بعد از آزمايش زنده مانـده پـدرم و يـا عمـويم بـوده اسـت

نتیجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه بزنـدگی مـن آيـا ھمـه ايـن افـسانه مربـوط -اند که عمويم بوده است شناخته ازين رو تصور کرده را نمی

انگیز و وحشت اين آزمايش تأثیر خودش را در من نگذاشته و مربوط نیست؟ آيا انعکاس اين خنده چندش ...شود؟ بمن نمی

ام گفت وقت خدا حافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن زھر دندان ناگ، مار ھندی حـل دايهتواند برسم يادگـار داسی چه چیز بھتری میسپارد، آيا يک بوگام ام می شده بود برای من بدست عمه

شـايد او ھـم -بخـشد برای بچه اش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسیر مرگ که آسودگی ھمیشگی مـی از ھمـان زھـری کـه پـدرم را -زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشیده بود

٦٧-٦٨-٦٩:ص!" فھمم چه سوغات گرانبھائی داده است حالا می-کشت

" افسون"آن ھمه . جاست، الھامش از اين"تعريف عشق"آن . است" راوی"سرنمون عشق ! اين افسانهآن اندازه تباه کننده بـود، " راوی"که تأثیرش در زندگی " انگیز خنده چندش"که زندگیش را سیاه کرد، آن

، موھای او در "لکاته" با اگر در ھمآغوشی! اش، ھمین سرنمون عشق است ھمه و ھمه مبداء و مخزناز اطاقی بیرون بیايد که يک "داده، اگر درآينه خود را مثل کسی ديده که می" بوی عطر موگرا"مشامش

ھـا ھمـه انعکـاس آن خنـده چنـدش انگیـز و پنـزری اسـت، ايـن ، و ديده پیرمرد خنزر"مارناگ در آنجا بوده ذاشـته و از او آدمـی سـاخته مخلـوط نامتناسـب گ" راوی"اند که تـاثیر خـودش را در وحشت آن آزمايش

يـک "! ديـو درون "نـاتوان در غلبـه بـر ! ، آدم سرگشته در شناخت تبار!!ھويت ی بی عجیب ھزار و يک تکه .که کرم انداخته و در حال تجزيه است" مرده متحرک"

ھای مـا ھنـوز ريشه!مادر ما ، مادر ھند ھم ھست" ی ھند می برند و قاعدتا نیاکان ما راه به فلات قاره يک گسست ! ، ما را در شناخت تبارمان در سرگشتگی فرو برد"اتفاق"اما يک . در خاک ھند باقی استمان نشاند که يک زخمی در جان" قادسیه"ھزار و چھارصدسال پیش شمشیر ! را شکل داد در ھويت ما

آن زخـم روی صـورت . نیافتـه اسـت چکان و چرکین باقی مانده و ھنوز که ھنوز است التیام تا امروز خون پنزری ديـده، زخـم شمـشیر قادسـیه ی پیرمرد خنزر ھای کرم خورده آن را جای دندان " راوی"که " لکاته"

!استدار کرده و مـا را وا داشـته ما بخشیده، روح ما را زخميک جان پريشان به " يادگارھای دور و دردناک"اين

ازنومیدی، امیـد، و از مـرگ شـايد زنـدگی . زخم و درد را تاب آوريمپناھگاھی بجوئیم تا بتوانیم اين ھمه ، بـا "يادگارھـای دور و کـشته شـده " ، بـا "احـساسات دور و خفـه شـده "ما اين پناھگاه را بـا . بسازيم

!عشق : اش را گذاشتیم خود ساختیم و اسم" ھای موروثی نومیدی"

Page 51: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

که سیده از خواھش ھای جسم است و قبل از اينو تر" عالم واقع"عشق در نزد ما پديداری گسسته از که شعرھای مـا " عشق و شھادت"آن حديث ! مفھومی در پیوند با زندگی باشد، با مرگ درارتباط است

ھا را آباد کرده، اين حقیقت که عشق در نزد ما بینیم قبرستان از آن لبريز است و تا به اين اندازه که می آزمـون عـشق در نـزد مـا مـرگ اسـت، ! است؛ کشتار جسم استدوری گزيدن از خواھش ھای جسم

ايـم کـه در آن توصـیف کـرده " مـسلخ "و " مذبح"عیارعشق، جان باختن درراه عشق است،ما عشق را، "!جزنکو را نکشند" بقول شاعر

ايم و بھمین خاطر ھم ھیچگاه بـه آرزوھـای خـود سوی آرزوھای خود پرواز کردهبه" عشق"ما با بال اين " عـشق "اش يکی ھمین خور که حالا مدفن آرزوھای ما شده، آبش ٥٧ھمین انقلاب بھمن . ايمیدهنرس اگرخل و خاک صحرای عربـستان –را " ولی فقیه: "وجوی چیزی در يادگارھای دورو دردناک جست! بوده

" مـرغ آمـین "فردوسـی خودمـان اسـت، ھمـان " پیـامبر -شـاه "بینـیم ھمـان مـی –را از رويـش بـستريم اسـت کـه فـروغ فرخـزاد چـشم انتظارآمـدنش بـود تـا او را دور میـدان " کسی"ھمان ! مايوشیج است نی

!محمديه بگرداند : توی ذھنم آ مد" راوی"میدان محمديه گفتم، خواب ديدن

شـود وتـصويرھای منحـرف شـده بوجـود آنجائیکه زندگی با مرگ بھم آمیخته مـی "... ھای محو شـده و خفـه شـده دو بـاره زنـده ھای کشته شده ديرين، میل ايد، میل می ...-کشند شوند و فرياد انتقام می می

دار بلندی برپا کـرده بودنـد و . ھايم که بسته شد ديدم در میدان محمديه بودم چشم چند نفر داروغه مست پـای -پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم را به چوبه دار آويخته بودند

صورت برافروخته، با صورتی که در موقع اوقات تلخی مادرزنم با-خوردند دار شراب می شـود؛ ھايش گـرد و وحـشت زده مـی پرد و چشم بینم که رنگ لبش می زنم حالا می

کرد و به میرغضب که لبـاس سـرخ پوشـیده کشید از میان مردم رد می دست مرا می ٩١-٩٢:ص"... اينم دار بزنین : "گفت داد و می بود نشان می

را در انقـلاب " شـیخ فـضل االله نـوری "ی تاريخ زندگی ھدايت بوده کـه د خنزرپنزری دانستهدار زدن پیرمر

ــد ــه بودن ــه دار آويخت ــه چوب ــشروطیت ب ــا دار زدن . م ــدايت "ام ــادق ھ ــد از "ص ــال بع ــدودا ســی س ، حاش در پاريس، در جمھوری اسلامی ايران اتفاق افتاد و اين نبوغ درخـشان ھنـری او بـود کـه خودکشی .ل پیش به روح انقلاب اسلامی دست يافت ھفتاد سا

*

-ھای مـن بـوده ام ھمه سايه گويا پیرمرد خنزر پنزری، مرد قصاب، ننجون وزن لکاته "...وقـت شـبیه جغـد شـده ام، در ايـن ھـا محبـوس بـوده ھائی کـه مـن میـان آن اند،سايه

١٣٧:ص..." بودم

ای ديده و آن را عنـوان کتـاب ن جغد ويژگیصادق ھدايت در اي. ماست" ھستی قديم"اين جغد تمامیت ترين بیان، ای عنوان کتاب اھمیت اساسی دارد زيرا به فشردهبرای ھر نويسنده "! کور بوف: "خود برگزيد

ھستی "بیان روشن اين انديشه است که " بوف کور. "چه را که نوشته و خواسته بگويد بايد القاء کندآنــديم ــت " قـ ــود را از دسـ ــايی خـ ــا بینـ ــه مـ ــون نوحـ ــه داده و اکنـ ــب ويرانـ ــوان شـ ــت خـ ــود اسـ .ی خـ

شـناختی دينـی کـه چـون شناختی؛پیام کتاب ھدايت عبارت از اين است که آن ھـستی از نگاه ھستی در منظر کـور ايـن . وديعه ای از قرون وسطا به ما رسیده و در ما باقی مانده، کور شده و ديگر نابیناست

شب نابینائی فرو رفتـه و ارمغـان آن بـرای انـسان ايـن دور و در ظلمات " جھان واقع "ھستی شناختی؛ در اين لحظه که پیام کتـاب ! زمانه، جز شب و تاريکی و حبس سايه ھا، جز مسخ و مرده وارگی نیست

شناختی دينی ھدايت را باز خوانی می کنم، در من خلجانی است؛ از يکسو در اين انديشه ام ھستی امـا از ! ، ولايـت مطلقـه دارد "جمھوری اسـلامی ايـران "ل نپذيرفته، بلکه با نام ناھمزمان نه تنھا در ما زوا

، بیرون از قـاب "صادق ھدايت"؛ اين که کتاب ارجمند "بوف کور"سوی ديگر می انديشم اين رمزگشائی استعاره و تمثیل، اشاره و نشانه،اکنون در برابر من گشوده است، آيا نشانه آن نیست که پس از ھفتاد

از افسون ھستی شناختی دينی نا ھمزمان خود را رھانیده و از مـتن آن ! ھزار و ھفتاد سال ! ، نه سال ايم؟-بیرون جسته

Page 52: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

؛ انعکاس ھستی شناختی "ھستی قديم"ارزش بزرگ و درخشان اثر صادق ھدايت، نشان دادن حضور ند صباحی است که آن را من يک چ. ناھمزمان کور در وجود امروزين، در زندگی و افکار اکنون خود ماست

دروغ است؛ مثل آب ! ام، نه ام و جام زھر اين خودآگاھی را چون شرابی گوارا نوشیده جا آورده در خود به .چکیده شده است" من سابق"تربت درگلوی خشک

اين حقیقت که استبداد دينی پديداری برآمده از درون خود ماست، دلیل پايداری و نیـز راه رفـع آنـرا بـاز :نماياند یم

ی کار نگاه کـردن بـه خـود، چاره. ی کار نیست قصابی، دريدن، کشتن، مرگ، چاره : درکتاب ھدايت آمده ــا خود،جـــست و جـــو و يـــافتن خـــود در مـــتن ھـــستی گفـــت .شـــناختی عـــصر جديـــد اســـتوگـــو بـ" کور"و " قديم"شناختی عصرجديد، انسان تائیدی بر اين نظر است که بیرون از ھستی" بوف کور"رمان

ی سـنتی گريزد و توان آنرا نخواھد داشت که از جامعه ماند، اختیار و آزادی از او می باقی می " کودک"و .دست بیابد" مدرنیته"به جامعه مدنی گذر کند و به

صدای سخن متن

١٠١:ص" اندتصوير روی زمین را به آسمان منعکس کرده"

عبارت فـشرده و تعريفـی از آن ارائـه کنـیم، رسـاترين بیـان اگر قرار باشد حیات سیاسی ايران را در يک تفکر سیاسی در نزد ما به درجات مختلف در فاصـله بـا زمـین و چـسبیده بـه ! است" راوی"ھمین کلام

موضوع فقط اين نیست که باورھـای سیاسـی در نـزد مـا سـبقه و ! کند سپھر قدسی آسمان سیر می خورند و يا واقعیت گريز و عقل ستیزند و يانت و الھیات آب میی د ی ايمانی دارند و از سرچشمه سائقه

ھايی ھـستند ھرچند دانستنی. ھا چندان آشکارند که نیاز به گفتن ندارند اين. دارند" ناکجا آباد"میل به تـازه بـرای مـا کـه يـک –مسئله توجـه بـه آن بـن مايـه تـازه اسـت . اند که ھنوز به فرھنگ تبديل نشده

بـن . ھای جوان کشور ريشه زده و در حال رويش است در افکار و کردار سیاسی نسل که –عصرعقبیم .باز می شناسد" شھروند"مايه ای که انسان ايرانی را

. ھـايی قدسـی اسـت کـه جـوھر آن انکـار فرديـت انـسان اسـت فرھنگ سیاسی ايران مبتنی برکلیت ر شخص، دسته، گروه و حزبـی از مـا يک مصداق فاحش است، والا در میدان سیاست ھ" اسلام عزيز "

تـا زمـانی کـه ! زنـد ھـای فـرد را گـردن مـی اسلام عزيز خودش را دارد که با شمشیر آن حقـوق و آزادی قائم نشود مبارزه در راه دمکراسی سترون باقی خواھد " شھروندی"فرھنگ سیاسی در نزد ما بر محور

.ست شکل نخواھد گرفتماند و دولت مدرن که محصول انتخاب آزاد آحاد ملت اھای سیاسی عصرجديد بـر ايـن بنیـاد شـکل ی مکتب ھمه. است" فرد باوری "انديشه محوری مدرنیته

. پذيرنـد مايـه را ھمـه مـی ايـن بـن . نیـست " فردباوری"ديگر بر سر رد يا قبول ھا از يک تمايز آن . اندگرفته- اجتماعی و منافع فردی انديشیدهھای متفاوتی میان منافع رشد ھای سیاسی متفاوت، نسبت مکتب

ی که سیلان انديـشه " مانیفست"حتی در. جاستھای سیاسی در جھان مدرن از اين تفاوت مکتب . اندی اساسی شناسان جھان، اين انديشه ترين مارکس بینمارکس با محدوديت و معذور روبروست، روشن

ھـای پايبندی او به حريم آزادی" ان استرشد آزاد ھر فرد شرط رشد آزاد ھمگ : "گفت مارکس را که می .اندفردی و حقوق شھروندی دانسته

طنین صدای فقھا و ناجیان و يکه خواھان در گفتمان سیاسی که حقیقت را در انحصار خود می دانند و دھند؛ موئید اين واقعیت در نزد ماست که فرھنگ سیاسی ايران ھنوز از سپھر را وعده می " رستگاری"

در نـزد مـا ايرانیـان نگـاه . کنـد ناختی دينی عصر ماقبل مدرنیته انـسان و جھـان را نظـاره مـی شھستیبینـد و ھـای او را نمـی فـرد، حقـوق و آزادی ! سیاست بـه خـود و بـه مـردم از منظـر شـھروندی نیـست

ھـای سیاسـی ايـران در تحقـق اساس ناتوانی جنبش . برتشخیص و انتخاب افراد جامعه استوار نیست ی ايران يک پیش شرط دارد و آن سی ھمین است و به ھمین دلیل نیز تحقق دمکراسی درجامعهدمکرا

!تحقق دمکراسی در فرھنگ سیاسی ماايرانیان استای نیازمنديم؛ فرھنگی سازگار بـا روح زمـان و برآمـده از ھـستی شـناختی ما به فرھنگ سیاسی تازه

است؛ اصیل و مفھومی غیرقابـل تجزيـه " و مجزا يک وجود مشخص "عصر جديد که در منظر آن انسان، -مدار يا بیدين. شناسد شاھزاده و گدا نمی . زن يا مرد فرق نمی کند . است؛ خودی و غیرخودی ندارد

انـسان، انـسان . مايه امتیاز نیـست ... رنگ و نژاد و زبان و مذھب و ملیت و جنس . دين برايش يکسانند سرنوشـت خـود را خـود تعـین ". حقوق بشر"است و صاحبازھر کجا و ھرکس که ھست، بشر . است .صاحب اختیار و آزادی است. قدرت تعقل، توان تشخیص و حق انتخاب دارد. کند می *

Page 53: رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ - mypersianbooks... یراوﺮﻣ پﻮﺗ گﻼﺑو رد ﮏﯿﻧوﺮﺘﮑﻟا ﮫﺨﺴﻧ ﮫﯿﮭﺗ رﻮﮐ فﻮﺑ یﺎھﻢﺸﭼ

زيستن بدون آرمان فروغـی نخواھـد داشـت امـا ھـیچ آرمـانی زيبـا تـراز دوسـت داشـتن انـسان و بھتـر

آدم ھـای حـی وحـاظر کوچـه و خیابـان و خواستن زندگی او نیست و پیدا است که منظـور مـن ھمـین .ھمین زندگی تلخ و شیرين جاری است

آيا اراده ی نسل ھا و نسل ھای آ ينده چندان موثرخواھد ! شناسد می" قدرت " سیاست غايت خود را من تنھا مـی تـوانم ا میـد وارباشـم و آ ! بود تا انسان و زندگی اورا غايت سیاست قراردھند؟ نمی دا نم

در چشم انداز امروزآنچه که از ما برمی آيد اھتمام در راه بر پا داشتن اراده ايست خود بنیـاد و . رزو کنم ايـن اراده ی آزاد و . امـا معطـوف بـه حـق عـزل و نـصب حکومـت کننـدگان " قدرت سیاسی " مستقل از

:اند نام دارد که بر بالای دروازه آن نوشته" جامعه مدنی" مستقل "رانیانايران برای ھمه اي"

پورجمشید طاھری

١٣٨٣ پائیز–پايان کتاب - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

که در اين کتاب آمده، برگرفته ازمتن نسخه ی دستنوشت صادق ھـدايت " بوف کور "ھرنقلی از متن *: ــار آقــــای م . ســــتا ــه در اختیــ ــ– ف -ايــــن نــــسخه کــ ــوئد –ود توســــط نــــشرباران فرزانــــه بــ ســ

. نسخه تکثیر و انتشار يافت٨٥٠ در ١٩٩٤درسال

پايان

com.blogfa.toopemorvari.www وبلاگ توپ مرواری تھیھ نسخھ الکترونیک در