borghei - hafez shekan

299
ﺷﮑﻦ ﺣﺎﻓﻆ) ﺣﺎﻓﻆ ﺑﺮ ردي( ﺗﺄﻟﯿﻒ: اﻟﻌﻈﻤﯽ اﷲ آﯾﺖ ﻗﻤﯽ ﺑﺮﻗﻌﯽ اﻟﺮﺿﺎ اﺑﻦ اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﺳﯿﺪ

Upload: 4beautifulminds

Post on 15-Jun-2015

1.098 views

Category:

Documents


0 download

DESCRIPTION

4beautifulminds.blogspot.com

TRANSCRIPT

Page 1: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن )ردي بر حافظ(

:تألیف آیت اهللا العظمی

سید ابوالفضل ابن الرضا برقعی قمی

Page 2: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

2

تعالی بسمهبشر طالب زیبائی و جمال است، در هر کجا زیبائی و جمال پسند دل بآن

سپارد اگر چه در اشعار و گفتار باشد، بهمین جهت شاعري که کلمات زیبا و میسازد شاعران اگر عري دارد مرد مرا بخود متوجه میمسجع و مقفا و آرایش ش

تواند خدمتی کنند ولی اگر بتوسط حقائقی را در زیر کلمات خود جلوه دهند میاند، اکثر شعرا بصرف کلمات زیبا هوا و هوس رامجسم سازند خیانت بزرگی کرده

اند، هزیبا اکتفا نموده و جز موهومات و شهواتر جلوه نداد آرایش شعري و کلماتجمالت زیبا و دلربا دارند در صورتی که مفهوم آن جز هواپرستی و خیالبافی چیزي نیست مانند مار خوش خط و خالی که در باطن زهر دارد یا قالی خوش

اي که ماده نقشه ارزش باشد تاروپود آن سست و بی

یا دروپنجرة زیبائی که چوب آن پوك باشد

تواند الفاظ زیبا را برشتۀ نظم آورد باید آن و میشاعري که قریحۀ شعري دارد را در مطالبی که بحال جامعه مفید و متضمن حقائقی است مصرف کند که اشعار

و از می و مطربی و مداحی دربارها او هم داراي صورت زیبا و هم مواد زیبا باشد . خالی باشد و اگر نه خیانت کرده است

شعر یعنی چه و شاعر خوب کیست

ایست عربی بمعنی خیال و پندار است و شاعر یعنی خیالباف چنانچه شعر واژهگویند و اما شعري یتألف من الخیالت یعنی قضایاي متطقیین در تقسیم قضایا می

از خیالیات باشد، و اما شاعر خوب کسی است که شعري آنست که مرکب ر ترغیب بعقل و و جمالت را د. خیاالت و افکار او در اطراف حقائق دور زند

دانش و دیانت و عفت و غیرت و استقالل و صنعت مصرف کند، و سمت او

Page 3: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

3

ازي نکند و مدح و تملق را پیشۀ ب پست نباشد و ترویج از افطار باطله و هوس . نسازد و مانند شعراء معروف ایران نباشدخود

چگونگی دیوان حافظ و زمان اوست خود حافظ مردي بوده فاضل و چنانچه از دیوان حافظ پیدا و آشکار ا

و در فن شعر و سجع و قافیه و زیباگوئی استاد بوده اما این استادي را در دانشمند ما دینی معروف کرده، زینت دادن شهوات و موهومات و بدگوئی بمقدسات

ایست از او نظر داریم دیوان او مجموعه بشخص حافظ کاري نداریم بلکه بدیوانو مدح و رياخو بندوباري و عشق و عاشقی و می عرة قدیم و بیعقائد جریۀ و اشا

تملق از درباریان و ستمگران و تحقر و تمسخر بقیامت و جنت کوثر و بدگوي بعضی و زهد و علم و دیانت و فکر و نظر و مملو است از خط و خال و قر و

و به غمزة دلبر و یک شعر در ترویج عقل و غیرت و صنعت و نی ندارد کسانی کهو جنجال دلباخته شعر او شده باشد و مدعاي ما را باور نکند یا بگوید ما کلمات

فهمیم کاري نداریم روي سخن با کسی است که استقالل فکري دارد و او را نمیو متأمل و تفکر خاص و فارسی را میفهمد مدعاي ما این است که خود را نباخته

ماندگی و ابزار بندوباري و عقب بی دیوان حافظ براي جامعه مضر است و موجبدیوان حافظ را بدون عصبیت و گوئیم دست اجانب و دشمنان استقالل است ما می

طرفداري بررسی کنید و تقلید و جنجال را کنار گذارید و با دقت دیوان حافظ اما زمان حافظ چنانچه محلی . شکن را نیز به بینید تا صدق گفتار ما روشن شود

شود مردم ایران از عالم و یخ بوده و از خود دیوان او نیز استفاده میاتفاق توار . صوفی مسلک و بیشتر صوفی خانقانی شر از عموماًاهل اًجاهل خصوص

Page 4: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

4

فسق و فجور علنی حاضر نبودند اي ب کردند و تا اندازه بودند که حفظ ظاهر میق و فسجور و و در همان زمان عدة زیادي از صوفیان خراباتی بودند که از فس

خبري خود تمام این زشت کاري را محرمات دینی باکی نداشتند و بعقیدة دانستند و محل فسق و فجور و تجمع آنان جائی بخواست خدا و قضا و قدر او می

اعیان و درباریان و لشکریان و شاعران از همین بوده بنام خرابات که غالباًهاي وقت دولتبوده و بدین جهت با خراباتیان بودند و خود حافظ یکی از آنانکرده و از زهد صوفیان آنان شرکت میمربوط بوده و در مجالس عیش و نوش

نموده و از رئیس خرابات بنام پیر مغان و پیر خرابات مداحی خانقاهی بدگوئی میکرده و ارتزاق و حرفۀ او مدح امر او سالطین آن زمان بوده و در مجالس لهو و

خوانده و توقع بده می وزن تصنیفب هاي خود را که غالباً و غزلضر آنان حا لعب . صله و جائزه داشته

اعیان و امرائی در دیوان حافظ مدح شده

باشد از بسیاري از امرا و اعیان در این دیوانی که از حافظ در دسترس عموم میاگر در بعضی توان گفت تمام غزلیات آن در مدح آنان بوده و آن زمان نام برده می

از غزلیات نام آنان نیست یا بوده و ساقط شده و یا خود حافظ نخواست یعنی خجالت کشیده نام برد براي بدبینی مردم بآنان و یا کسانی که اشعار حافظ جمع

اند بهرحال امرا و کسانی که نام و نشان آنان در اند نام ممدوح را ساقط کرده کردهشاه شجاع و سلطان ابو سعید و امیر فرخ و شیخ ابو دیوان ذکر شده عبارتند از

اسحق و شیخ احمد بن اویس ایلخانی و شاه حسن ایلخانی و سلطان اویس و شاه مسعود و امرا آل مظفر و امیر مبارز الدین محمد پسر امیر مظفر و شاه یحیی فرزند

نصور حافظ شرف الدین بن امیر مبارز و برادران او شاه حسین و شاه علی و شاه م

Page 5: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

5

باین شاه منصور بسیار تملق گفته و اظهار عشق نموده و بلکه عشق خود را بقاتل او امیر تیمور نیز اظهار عشق کرده، دیگر از و بعداً. منحصر باو قرار داد

کسانی که حافظ بسیار از او تملق گفته و مداحی نموده خود امیر تیمور خونخوار ه و دیگر کرده و او را معشوق و دلبر خود دانست است که از او بشاه ترکمان تعبیر

ند و امیر بنگاله و امیر ارغون خان هسلطان غیاث الدین والی هرات و دیگر سلطان شاه و شاه یزد و والی سبزوار و نیشابور است و دیگر از حمد و حسین او توران

ا عاشق چنین بسیاري از وزیران را مداحی کرده و خود ر مانند ایشان است و همایشان خوانده و ایشان را آصف عهد و یا آصف ثانی و یا آصف صاحب قرآن

و جانشین او نامش آصف uنامیده بمناسبت اینکه وصی حضرت سلیمان پیغمبرسالطین بوده حافظ نام آن بزرگوار معصوم را روي هر وزیر فاسق فاجري گذاشته

ه وزیرانی که نام و نشانشان را سلیمان زمان و وزراء را آصف عهد دانسته از جملابو . و ابو النصر. در دیوان باقی مانده کمال الدین حسین و کمال الدین ابو الوفاء

و امیر ابو الفوارس چهارده ساله و عماد الدین محمود و و جالل الدین . المعالیفخرالدین عبدالصمد و قوام الدین وزیر و حاجی قوام الدین حسن و غیاث الدین

او و اعیان دیگر، مختصر امر امیر و وزیري که در هر شهري بوده از دور و یا و امر و آنان را از انبیاء باالتر بوده و بلکه دانسته مدح نمود، میاي که هنزدیک در هر نقط

و حتی ایشان را مقدم رزق و جانان و . کماالت و صفات الهی را براي آنان شمردهجائزه و انعام ایشان دانسته مانند اینکه ز برکت جان جهان خوانده شاعري خود را ا

گفته بهمین رایت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

: گوید داند چنانچه می و حتی یک شعر مدح ایشان را بهتر از صد رساله می

Page 6: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

6

حافظ بمدح شاه دیدیم شعردلکش

یک بیت ازآن قصیده به از صد رساله بود

دهند ولی براي یک ودخواه براي رسالۀ حقائق دو نماز بکسی نمیراء خزیرا امحافظ آنقدر بمداحی خو کرده که حتی از . داند ها می شعر مدح دنیا رها و منصب

خسرو پرویز اند مداحی نموده مثالً سالطین گبر و ستمگرانی که زمان او نبودهد از ایران بمدینه براي پیغمبر اسالم را پاره کرد و مأمور فرستا مۀکسی است که نا

دستگیري یا کشتن آن حضرت در این صورت چه لیاقت دارد ولی حافظ در : گوید تعریف او می

بده ساقی آن می که محکمش زجام

بکیخسرو و حجم فرستد پیام

روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز از بار بد یاد کن

چنین بسیاري از اعیان و قضات و همآن گبر را از خود شاد کند و میخوار روان موجود در دیوان او محفوظ و آن زمان را پس از مرگشان مداحی کرده که تماماً

است بهر حال ما با مداحی بیمار و پولکی براي هر کس باشد مخالفیم و لذا هر از ستمگران اما اشتباه نشود ما با ایم خصوصاً کرده؟؟؟؟؟؟ حافظ مداحی کرده ما

دادگستر ملت پرور دموکرات و مسلمان واقعی مخالف نیستیم یعنی کاري سالطیناند نداریم، اگر کسی بگوید تمام دانشمندان در اول کتاب خود از امرا مداحی کرده

چند جمله در اند ثانیاً تمام دانشمندان این کار را نکرده جواب او این است که اوالًغیر آنست که شاعر فر امیر نوشتناول کتاب براي دانش و فضیلت پروري یکن

آن دانشمندانی که چند تمام دیوان را در محدح امر او اعیان پر کرده باشد ثالثاًاند و کسی آنان را جمله از یکی از سالطین مدح نموده ادعاي عشق خدا نداشته

داند و عاشق خدا از داند اما مریدان حافظ او را عاشق خدا می عاشق خدا نمی . کند داحی نمیدیگري م

Page 7: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

7

در زمان حافظ چاپ روزنامه و مجالت و رادیو نبوده که سالطین مخفی نماند،و امرا از آن سوء استفاده کنند براي نشر اقتدار خود و نشر اقتدار ایشان منحصر

ا غالب امرا در دربار خود شاعري ذبوده بمداحی شعر او نشر شعر آنان و ل . اند داشته

اند و هر قدر شاعري در مداحی ماهرتر بوده ران کوشا بودهو در نشر اشعار شاعکوشیدند و بعد از جایزة او بیشتر بوده و از همین جهت به نشر اشعار حافظ می

آنکه منتشر شد و معروف گردید کسی در صدد نیامد تا ببیند دیوان حافظ چه الغیب گوید و چه نفعی به جامعه دارد و فقط به صرف تقلید آن را لسان می

زدند اگر چه فال زدن دلیلی بر صحت چیزي نیست چنانکه خوانده و به آن فال می . زنند به عدد نخود نیز فال می

شکن باشد براي گمراه در این اواخر مخالفین قرآن که از هر چیزي که اسالمکنند دیدند دیوان حافظ نیز موجب خمودي و سستی به کردن مردم طرفداري می

ري کافی به علم و زهد و تقوي و بدگویی و از دانشمندان تمسخر اضافه به قددر مقابل ما عالقه پیدا کردیم از این . نموده و لذا از آن دیوان ترویج بسیار کردند

. جهت مردم هشیار گردند

نظر مردم در حق دیوان حافظ هاي طرب و غزل و تصنیف موافق نبوده و آن را دانشمندان قرآنی با دیوان

. دانند خالف قرآن و اخبار صحیحه میمگویند اگر طرفند و می خبر و بی اي از خیر و شر آن بی عده: اما مردم دیگر

باطل است نام آن را نبرید و عیب و مفاسد آن را نگویید تا خود به خود از بین از بین گذارند برود ولی توجه ندارند بعضی از اهل غرض آن را بزرگ کرده و نمی

Page 8: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

8

زیرا ایشان مطالب مخالف قرآنی را ترویج و . و به ترك ذکرش مهجورگردد برود . کنند کسانی را که به زهد و تقوي و سایر مقدسات دینی بدگویی کنند بزرگ می

اند که استقالل فکري نداشته و به صرف تقلید از فالن و عدة دیگر هم کسانیر اعتقادات حقه و باطله فالن حافظ را چنین و چنان گویند ولی باید بدانند د

. مسلمان باید تحقیق و جستجو کندبه هر حال کسانی که اهل فهم و ادرا کند و به تعریف اشخاص قناعت

اند اگر به عقاید حقۀ صحیحه آشنا باشند به اندك مراجعۀ به دیوان و ننمودهاي اهل فضل و دانش و . باشد شوند که حق با ما می مختصر رسیدگی روشن می

برادران اسالمی ما بدانید ما براي انجام وظیفۀ دینی این کتاب را نوشتیم و نظر ايو چون کسی این واجب . در این مورد بر وجوب روشن کردن افکار استما

کفایی را انجام نداده بر ما واجب شد که اقدام نماییم اگر کسی بیدار و هشیار باشد داند و هدف ما خالف عقل را میخواري و م هاي عشقی و می ضرر و خطر دیوان

: ایم در این اقدام بیداري مردم است چنانکه گفته پرستی بابی خبر بگویید آئین حق

مگذار تا بمیرد در حال جهل و مستی

طرفانه این گفتگوي ما با اکنون کسانی که استقالل فکري دارند به طور بیري حاضر و اشعار ما را بسنجند حافظ را بررسی کنند و عقل و دین خود را به داو

هر کس استقالل فکري . سپس اگر دیدند گفتار ما صحیح است مردم را آگاه کنندو العشراء «کند بسیاري از شعراي معروف مصداق آیۀ داشته باشد درك می

.باشد می »یتبعهم الغاوون : در اینجا تذکر چند نکته الزم است

Page 9: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

9

را صرف شاعري نموده و بیشتر این شصت سال عمر خود حافظ تقریباً -1مدت را به حک و اصالح و زینت اشعار خود پرداخته ولی ما عمر خود را صرف

ایم و استاد این فن هم نبودیم و فقط در مدت یک ماه حافظ شعریه نکردهخیاالت حافظ همت خود . ایم هاي حافظ جواب او را دیده شکن را سروده و به وزن غزل

هاي ریافت جایزه صرف آرایش اشعار نموده ولی ما با گرفتاريرا بیشتر براي دزیاد و بدون توقع جایزه این کار را نمودیم و ادعا نداریم اشعار ما بدون نقص

. گیري نکند پس خواننده باید فواید این کار را در نظر بگیرد و خرده. استفظ مسلم بوده هایی که در بیشتر از نسخ دیوان حافظ و نسبت آن به حا غزل -2

ایم و از آنچه در اکثر نسخ نبوده و یا مورد توجه نبوده ما ذکر نموده و انتقاد کرده . نظر نمودیم صرفدر دسترس آقاي شیخ جواد محوالتی خراسانی غزلیاتی چند در برابر حافظ -3

قافیه و چون در غزلیات ایشان. شود تقدیر میما گذاشته که بدین وسیله از ایشان و نیز در بعضی از موارد ما شعر و مصرعی از . ر بوده نخواستیم قلم ببریممکر

ایم لذا و در اشعار خود گنجانیده و به همان قافیه جواب دادهحافظ نقل نموده ایم و اشکال بر آن بجا رسد در حالی که ما قافیه را مکرر نکرده مکرر به نظر می

. نیستآگاه گردد بکتاب حال حافظ کامالً اگر کسی بخواد از مذهب و مشرب و -4

خود دیوان اگر چه در کند، رضوان االه و یا کتاب شعر و موسیقی ما مراجعه . براي اهل علم و دانش آشکار است او کامالً حافظ مذهب و شرب و هویت

منظور ما از دیوان حافظ شکن ترویج کار و صنعت و علم و دانش و دفع -5حافظ از دلبر عیار و غمزة نگار گفته ما از صنعت و کار جا استعمار بوده لذا هر

هوش و خدا ایم و جائی که از عشق و مستی و پیرپرستی دم زده ما بعقل و گفته

Page 10: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

10

از اشعار حافظ که مورد اعتراض ما ایم و در هر غزل ببعضی تحریص کرده پرستیحافظ انبعنو اشاره شده اول اشعار حافظ بعنوان حافظ ذکر نموده و بعد. بود

.قضاوت نکند ایم تا خواننده ببیند و ندیده شکن جواب دادهبراي خواندن اشعار ابن الزبعري که داراي دانند شیعه یزید را کافر می اءملع -6

بود مانند شعر ذیل طعن بدیانت

لعبت هاشم با ملک فال

نزل یحخبر جاء وال و

ر و فرا مسلمان بدانند زیرا با این حال بسیار مورد تعجب است که شعراء مصیزید است رر از اشعاکه برابر و صریحت و تمسخر بدین دارنداینان هزاران طعن

این شاعر را با این همه کفریات تکفیر نکرده بلکه بآنان ارادت اهل اسالم چگونه : گوید اند که حافظ می آیا ندیدهخبري نیست مگر از بی ینورزند البته ا می شود میزم بهشت نقصد حاصل که امرو من

کنم رووعدة فرداي زاهد را چرا با

بخلدم دعوت ایزد اهد سفر ما

که این سیب زنخدان بوستان به

چون طغالن تا کی اي واعظ فریبی

بسیب بوستان وجوي شیرم

گوید می حکایت اردیبهشت چمن

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت

مانند اینها در تشبیه خدا بخلق و وحدت وجود و جبر و انکار و هزاران شعر اند هر کس خدا را تشبیه بخلق کند و یا پیغمبر اسالم و امام فرمودهقیامت با اینکه

اشعار این شعرا بدتر . قائل بجبر شود و یا توهین با موردین کند کافر و مشرکستخواند ولی اینان از خود را میاز اشعار ابن سعد و یزید است زیرا یزید شعر دیگر

اشعار یزید مهجور و متروك شد اما اشعار این هر روز با آب و تاب . اند انشا کرده . گردد و منتشر میچاپ اگر شعر و عرفان از حافظ بسیار تعریف کرده و او را قطب العرفاء و -7

شمرند چون هویت و چگونگی اشعار او معلوم گردد بزرگترین عاشق حق می

Page 11: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

11

و گویند و مرام ایشان چیست شوند که اهل عرفان چه می متوجه می خردمندانافتند البته ما به کسی که حاضر و بدام نمی خورند ن را نمیآبا دیگر گول عرفان

حرف حسابی نبوده و استقالل فکري نداشته و عالقۀ بامور دینی ندارد بشنیدن . کاري نداریم

فظ یک غزل در نشر حقائق و امر بمعروف و باید دانست که در دیوان حا -8ترقی بشري نیست بلکه همه جا ترغیب بگناه و ترویج باطل کرده و اگر شعري در

شود دیوان حافظ باشد خوش ظاهر چون ما بعد و ما قبل آن را بنگرید معلوم می : گوید مانند آنکه میهمان شعر خوب ترویج باطل بود هدف شاعر از

ان آنقدر که بتوانید وقت را غنیمت

جان این دست تادانی حاصل ازحیات اي

تعیین کن دانی که هدف او آنست که ون شعر بعد آن را ببینی میچاما از ترحم و انفاق گفته مقصود و هدف او چنین اگر خواري و هم نوشی و می بباده

ما تمام دیوان تحریک فالن شاه یا فالن وزیر بوده بدادن صله و انعام و مانند اینها . حالظ را مالحظه کردیم و جز این نیافتیم

ه در کتب و اگر کسی بگوید چگونه بعضی از علما و دانشمندان شیع -9اند آیا آنان متوجه نشده و فقط کلمات خود استشهاد بشعر حافظ و امثال او کرده

گامی اید جواب آنست که بسیاري از علما و حتی امام و پیغمبر شما متوجه شدهخوبی شاعر و دیوان اند استشهاد بشعري دلیل بر کرده استشهاد و با شعار کفار می

دیده و نقل یک شعر معروفی را مناسب مطلب خود شمنديشود مثالً دان او نمیداند شاعر براي که گفته پس حاشا داند آن شعر از کیست و نمی چه بسا نمی کرده

ممکن است ار او را داشته باشد بلکه اصالًکه این دانشمند قصد امضاء باقی اشعشعر شاعر را ندیده تا نقص آن را بیابد و متوجه قصد سوء شاعر شود قبل و بعد

گذاریم تا خود قضاوت کند، ما بهر حال ما اشعار حافظ را بنظر خواننده می

Page 12: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

12

تا کسی اعتراض کند و اگر کسی اشکال و ایرادي بما داشته ایم زورگوئی نکرده . کنیم میپذیریم و بلکه جبران و حق باشد البته بجان می باشد

تا حجم کتاب زیاد نشود ایم ما تمام اشعار غزل را از هر غزل ذکر نکرده -10ممکن است خود خواننده بدیوان حافظ مراجعه کند و باقی غزل را در تحت نظر

ه در چه در حقیقت این حافظ شکن توضیح بسیاري از اشعار حافظ است ک. بگیردایم پس موضوع و در چه مورد و چه کسانی گفته ما با قرار خود او اخذ کرده

خود حافظ قائل بجبر است و از آتش باشند مثالً مریدان حافظ نباید کاسۀ گرمتر : گوید داند و می بدبختی و بدنامی خود را از قضا و قدر الهی می

کوي نیکنامی ما را گذر ندارند

دي تغییر ده قضا راپسن گر تو نمی

مست وصالح ازغم وپیمان طاعت مطلب

کشی شهره شدم روز است که به پیمانه

پذیرند و او را شیعه و اهل صالح و طاعت ولی مریدان او اقرار او نمینسبت ها هر غزلی باید دانست که دیوان حافظ باختالف نسخه ضمناً دانند، می

ایم در نسخۀ مکن است غزلی را که ما مقدم داشتهمخیر دارد أبغزل دیگر تقدیم و تهائی که با غزل مورد نظر او در حرف مؤخر باشد خواننده باید تمام غزلدیگري

. مالحظه نماید تا غزل مقصود خود را پیدا کندآخر مشترکست دانند خصوصاً هوا و هوس دور می ما بکسانی که شاعر آن را از خطا و -11گوئیم شما هر شعري که در آن فسق و فجور و یا کفر یفداران حافظ مبطرفهمیم بیائید و همین گوئید ما نمی کنید و یا می و تأویل می باشد حمل بصحت می

خوار هرزه گوبدگوئی کردیم معامله را نیز با اشعار ما بنمائید یعنی اگر ما بشاعر میه و بهشت اهد و فقیبزکنید و بدتان نیاید شما بدگوئی شما تأویل و حمل بصحت

حمل اولی یقکنید بدگوئی ما را نسبت بکافر و فاسق بطر و کوثر را تأویل میبسیاري از زشتی و فسق بر نخیزید باضافه و عصبیت بصحت کنید و بدشمنی

Page 13: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

13

زیبا و شاهد رعنا که حافظ مقصود از رخ گوئید شما می نیستشعرا قابل تأویل کنیم ما چون با شعار حافظ مراجعه میا دوست گفته ذات پاك خدا و تجلیات

گوید پسران و زیرا او می بشریت من امردان و مهوشانگوید مقصود او می چینم میسیمین بناگوش چابک کلهدار تن سیمین ذتن سیمین شنگول سرمست گان مغبچه

مردم که با زرو سیم باید دست در کمر صنم جگر گوشۀدلیر بخون ترك قباپوشجفاکار سنگین دل هم آغوش شد همان دلبر دین بر دانش بر بیوفايآنان نمود و

آیا این . خور کافر کیش کمان ابرو پیمانشکن کافردل سرگردان می ناخلفستمکار ها در خدا است و آیا نیست در فهمیدن مقصود شاعر و آیا این نشانهها کافی نشانه

.توانید این هرزگی را رفو و یا تأویل کنید چگونه میخواهند زشتی گفتار شعرا را رفو بعضی از طرفداران شعرا بزور فکر می -12

اند ولی باید اند و بشعر بسته جسم کردهکنند و آمدند اصطالحاتی از پیش خود و جعل اصطالح کار باطل و کجروي گفت زشتی گفتار شعرا قابل رفو نیست

وئیم مقصود شاعر از رفو که نشد که هیچ بلکه بدتر شد زیرا اگر بگ دیگریستایم ولی اگر شاهد زیبا امردان و مهوشان بشري است فسقی براي او ثابت کرده

و این خط و خال و قر و غمزه را بخد بچسبانیم وارد بگوئیم مقصود او خدا است : است پس باید گفت زیر این گفتار ما نسبت بخدا کفر و زندقه ایم کفرش نموده

طالحات رکیک ندارددینی و حقیقی اص عرفان

اند رکیک و باطل و تأویالت آورده و آنچه عرفا و شعرا براي خود اصطالحاتاست و تکرار الفاظ می و مطرب و زنار و دلبر عیار بر ضد اسالم و معرفت بلکه

: شعر . کفر و شرکست

Page 14: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

14

جوئی تو شاعر از لب یار چه می

چه خواهی از بت و از زلف و زنار

مد این مجازاتکجا از شرع آ

کجا الئق بود اینها بر آن ذات

مجازات رکیک عشق بازي

کجا بر رخصتش داري جوازي

اگر مقصود ذات کردکار است

کجا الئق بر او لفظ نگار است

بندوباري بجز در شاعري بی

از این الفاظ کسی دیدي شعاري

اند فکر دین باش برو بیچاره

و این باشنه فکر اصطالح آن

اگر عرفان بعلم است و عقیدت

حقیقت چه سود از اصطالح بی

که این عرفان باشدبرو صوفی

شعار عارفان ایمان نباشد

اگر صدها کنی تأویل یکی زشت

بود باقی همان زشت و همان زشت

در معنی عفیفه نگردد قحبه

فاحشه باشد شریفه نه لفظ

مال استاگر صدها بگوئی بت ج

بتا یصوفی ضالل است و ضاللست

بلی آن وحدت و توحید عارف

مخالف بود الئق با لفاظ

باطل شد اساسشهر آن چیزي که

ها بود زیب و لباسش ز باطل

تو خود گوئی که خط و خال و ابرو

بجاي خویش هر چیزیست نیکو

چرا پس خود نگوئی این خرافات

ن مقاماتندارد نسبتی با آ

فجور و کفر را تأویل کردید

بهر فسقی یکی تعلیل کردید

اگر تأویل آید در میانه

شود هر کفر کافر عارفانه

بود تأویل در اخبار و آیات

نه در کفر و حماقات و خرافات

خواهی کنی تأویل ناحق تو می

خواهی کنی حق خرافت را همی

که تا محتاج کردي خود بتأویل یلچه داغی هست بر گفت اباط

Page 15: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

15

هواست یکسره گوئی آنکه است ذوق چه

شراب و شاهد ساقی همه اوست

عبارات شما بر حق روا نیست

که این اسماء اسماء خدا نیست

منزه هست ذات پاك یزدان

ز تعبیرات سوء اهل عرفان

شریک استمگر عارف بتو شیطان

کیکستشما زشت و رچرا لفظ

شراب وشمع و شاهد ذوق فسق است

اگر چه گوئی این از ذوق عشق است

شراب بیخودي خوردنه پیغمبر

نه بر عرشش حق اندر بیخودي برد

سقیهم ربهم جز این شرابست

غیر مست و دل خرابست طهوراً

خراباتی شدن از دین رهائی است

که وضعش برخودي وخودنمائی است

اط شریعت شد خراباتبا سق

که خود گفتند اسقاط االضافات

خرابات آن مکان ناکسانست

مکان است گر و بی مکان هرزه

خراباتی همه و هم است و پندار

خراباتی همه شعر است و اشعار

بجاي سجه و سجاده درویش

فکنده خرقه و زنار بر خویش

از آن دارد و بت و زنار اوست

وترساندمسب اوست وس استجاس که

بگوید زهد و تقوي شید و قید است

ولیکن پیر و میخانه نه قید است

مکرر از بت و یارهمیگوید

نگوید هیچ او از صنعت و کار

فکنده ملتی را در خرافات

بیاورد است افکار خرابات

ز استعمار ملت گشته او شاد

کند از عشق و مستی هر دمی او

هزاران بار بر آن کیش لعنت

که بت مظهر شدش از عشق و وحدت

بت و بتخانه و کعبه یکی کرد

می و میخانه و مسجد یکی کرد

بار باشد بر آن عشقی تفوصد

که عقد خدمتش زنار باشد

Page 16: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

16

برو عارف بترس از حق بیچون

بکن توبه بیا از شرك بیرون

اگر حافظ شکن را دیده باشی

تراشی رگانی ز خود کی میبز

برو اي برقعی فکر وطن باش

نه مثل شاعران در ما و من باش

در کماالت انسانی uکلمات امام باقر برو در فکر صنعت باش و کاري

قراري نه فکر شاعري و بی

امام با کمال آن مرد عالی

بگفتا گر پی کسب کمالی

کمال اندر سه چیز آمد پدیدار

اموز آن سه گر مستی تو بیداربی

نخستین میز حق و باطل استی

که فقه دین بود گر مایل استی

گیري دوم در زندگی اندازه

که علم اقتصادت یادگیري

سوم صبر است اندر هر مصائب

که تا خود را بنازي در نوائب

بجز اینها همه و زرو و بال است

بمثل شاعري فکر و خیال است

برو اي برقعی با ذو المنن باش

نه چون شاعر بفکر ما و من باش

در نقصان عقول و احتیاج بشر در الهیات بتأیید انبیاء و وحی الهی

عقول این بشر چون بست ناقص

در ادراك حقائق نیست خالص

بعقل خود چه استقالل جستند

ره ادراك حق بر خویش بستند

ی ندیدندچو عقل خویش را قاص

بخود هر یک طریقی برگزیدند

از عقول است همه این اختالفات

خطاها در تخطی از رسول است

یکی شد فلسفی الیبالی

یکی شاعر ز افکار خیالی

یکی صوفی و وحدت اعتقادش

یکی پند حلول و اتحادش

همه کور و کراند اندرین راه

گویند اهللا همه باو هم می

Page 17: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

17

با دین حق کردند بازيهمه

یکی با عشق دیگر شعرسازي

یکی شد غرق اندر و هم عرفان

از فلسفه بافد بدکانیکی

یکی بافد بهم چون سبزواري

یکی دارد ز اسفارش خماري

یکی دوها مرا نامیده برهان

همی اسفار او شد ضد قرآن

یکی زد طعن بر آیات اخبار

حی و آثارکه تقلید است اخذ و

براي رشدشان حق نقشه ریخت

رسوالن و امامان را بر انگیخت

رسوالن را معلم حق فرستاد

عقول و انبیا شاگرد و استاد

هر آن شاگر کز استاد بگریخت

بوهم خود هزاران نقش بدریخت

مذهب انبیاء را فرا نگرفته من استقل بعقل ضل تعجب از آنکه uقال علی . افتد رود و بخیال آب بسراب می السفه میدنبال ف

گمان کردند عقل از خود تمام است

بهر ره پا گذارد بر مرام است

گمان کردند تعقیب از رسوالن

بود تقلید نی تحقیق و امعان

ندانستند کاین تأیید عقل است

نه تقلید است کان بر محض نقل است

خوانند زآنان که مسلم خویش عجب

دانندتعلم ز انبیاء تقلید

نشد تقلید نقل فیلسوفان

بشد تقلید اخذ گفت قرآن

نشد تقلید اخذ و هم یونان

ولی تقلید شد نقل از رسوالن

مگر گفتار حق خالی از عقل است

و یا اوهام واالتر ز عقل است

خطا کردند در الهیات بطریق اولی خطا کارند اتیفه در طبیعفالس

بفکر و عقل خود مغرور گشتند

زوحی و دین حق مستور گشتند

بیاوردند افکار تباهی

رها کردند گفتار الهی

Page 18: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

18

برو جانا تو اسفارش رها کن

قلمبه با فیش حمل خطا کن

ظاهر خطایش در طبیعیات

قادر کجا شد بر الهیات

طبیعیات چون کشف بشر شد

هدر شد مقال فیلسوفانه

ی کاو در طبیعیات عاجزکس

نباشد بر الهیات فائز

هزاران سال از حکمت بالفید

بشد امروز باطل هر چه بافید

الهیات کی حصر بشر شد

بجز با وحی حق کی با خبر شد

جواهر وحی از وحیش بصیرند

براي عقل انسان دستگیرند

و در این ره انبیاء چون سار بانند

اي کارواننددلیل و راهنم

هر آن کس دور شد از وحی و قرآن

بشد گمراه اندر هر بیابان

همه گفت تو باشد فلسفانه

نگفتی از خداوند یگانه

کجا گفت تو شد برهان عرشی

گرفتی و هم راز از دیو فرشی

زد می گفت رسوالن را بدیوار

بردار خدایا زمین معما پرده

این بارحکیمانه در شد رأیش

ز کیدش اي خدا ملت نگهدار

برو اي برقعی بر دین حق باش

رها کن باف و با رب الفلق باش

سید ابوالفضل عالمه برقعی قمري 1371شعبان

کتاب حاضر مفقود گردیده لذا متن نسخۀ دستنویس 7-6چون صفحات : تذکر .تایپ شدة صفحات مذکور جایگزین گردید

Page 19: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

19

الرحیمبسم اهللا الرحمن حافظ -1

لهاو ناد اال یا ایها الساقی ادرکاساً

ها عشق آسان نموداول ولی افتاد مشکل که

کن گرت پیر مغان گوید بمی سجاده رنگین

ها که سالک پنجر نبود ز راه و رسم منزل

همه کارم ز خود کامی ببد نامی کشید آخر

ها زي کزوسازند محفلنهان کی ماندآن را

خواهی ازوغاي مشوحافظ گرهمی ريحضو

ها متی ما تلق من تهوي دع الدنیا و اهمل

حافظ شکن -1 ها اال یا ایها الیاغی مخوان دیوان باطل

ها حقائق را بیان بنما ذر الکاس و اهمل

بنام عشق اي شاعر مزن حقه مکن خدعه

ها زیدنجوشگل می وعشق محال حق عشق که

نی بتوفیقات ربانیتو با تأیید یزدا

ها زعقل ودین بجویت بحق کن دفع باطل

ها ها سبک مغزان جاهل هاي عاشق ز دیوان

زالف وباف شاعرهاچه خون افتاده دردلها

درین امواج ناپاکی در این اخواج پس باکی

ها ساحل حال ما خردمندان جویند نمی

اال اي شاعر مسکین می و باده کند ننگین

ها بادا مشو سنگین که میافتی بمشکلسبک

وپسرش مشوننگین زمی رنگین بقول حافظ

مغ و صوفی شدندي رهزن دلها که پیران

مرو دنبال خودکامی خذ الفرصه دع الفصه

ها وجامل النفس وع بدنامی است خودکامی که

دیوان که جمع دیو باشد آن اي برقعی مخوان

ها فجادل حسندان وباال جوابش وگرخوانی

حافظ -2 اي فروغ ما چمن از روي رخشان بشما

آبروي خوبی از چاه ز نخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما

خواب آلود ما پندار خواهد شد مگر تبخ

زانکه زد بردیده آبی روي رخشان شما

ساقیان بزم جم عمرتان با دو مراد اي

گر چه جام ما نشد پر می بدوران شما

وخون دامن چوبرما بگذري دور دار ازخاك

کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما

Page 20: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

20

اي صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کاي سر حق ناشناسان گویی چوگان شما

دور نیست ؟؟؟؟گرچه دوریم ازبساط قرب

ثناخوان شمابندة شاه شمائیم و

اي شهشاه بلند اختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاك ایوان شما

حافظ شکن -2 د شد بدیوان شمااي که الف و یاده پیچ

از این گفت پریشان شما جهل مسپارد

تا بکی از عزم دیدار شهان دم میزنی

فرمان شما باز گردد با خدا گو چیست

بیدار کن با ذکر حق بخت خواب آلود خود

ذکر حق آبی زند بر روي رخشان شما

جام و جم عمر را ضایع مکن با ساقیان

طی کند بیهوده گفتن زود دوران شما

تا بکی اي شاعر شیراز گوئی با شهمان

اندرین ره گشته بسیارند قربان شما

گوئی چرا شاعرا با ساکنان یزد می

وان شمابندة شاه شمائیم و ثناخ

تا بکی دوري تو از حق از خدا همت طلب

جو برقعی جان من و جان شما راه حق

حافظ -3 ستم صاحبدالن خدا راد رود ز دل می

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

آئینۀ سکندر جام جم است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ش خواهدآن تلخ وش که صوفی ام الخبائث

اشهی لنا واحلی من قبله العذارا

نامی ما را گذر ندادند در کوي نیک

پسندي تغییر ده قضا را گر تو نمی

حافظ بخود نپوشید این خرقۀ می آلود

اي شیخ پاك دامن معذور دار ما را

حافظ شکن -3 دلرا مده تو از دست بیهوده اي نگارا

راصاحب دلی نباشد جز آفریدگا

صاحب دالن صوفی سوداي بیسواد است

از شاعر خیالی دیگر چه اشفال را

دین مپرسند از کف صاحبدالن و پیران

نوا را رحمی کنید یک دم درویش بی

جام جم و می و جام و آئینۀ سکندر

کسی نماید خدعه مکن تو ما راوهم جز

Page 21: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

21

آن تلخ وش نه صوفی ام الخبائثش خواند

نبی چنین خواند اي پیرو نصارا آن را

بر کوي نیکنامی حق راهنمائیست کرد

بدنامی تو از تواست معذور دار ما را

اي صاحب اراده جبري مشو تو مردم

ایزد بداده عقلت هم فهم و اختیارا

حافظ ز جبر یا سنت نی اهل حق و ایمان

اقرار او بدیوان روشن کند شما را

جام بدنام و زشت فرجام بودي تو حافظ

پسندي نسبت مده قضا را گر تو نمی

حافظ نموده در بر خود خرقه می آلود

طعنه مزن بپاکان عذري نشد خطا را

این شاعران جبري کشتند از مفاخر

مداوا اسالمیان خدا را دردیست بی

هاي عرفان فریاد اي فقهیان زین شعبه

ه و نی شما راچند دگر نشان نیست نی فق

اي برقعی نکردي با علم و دفع باطل

این کفرهاي پنهان گردیده آشکارا

حافظ -4 ساقی بنور بده بر افروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ایم ما در پیاله عکس رخ یار دیده

شرب مدام ما خبر زلذت اي بی

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

ثبت است بر جریدة عالم دوام ما

اي نبرد روز بازخواست ترسم که حرفه

نان حالل شیخ ز آب حرام ما

دریاي اخضر فلک و کشتی هالل

ما حاجی قوام هستند غرق نعمت

حافظ زدیده دانۀ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کشد قصد دام ما

حافظ شکن -4 ن بکام ماحافظ ز جام و باده مکن خو

تا کی براه وسوسه آري عوام ما

ها حقرا که صورتی نبود در پیاله

ابلیس رخ نموده تو را بهر دام ما

اي صورت ابلیس دیده تو در پیاله

خبر ز دانش و راه و مرام ما این بی

ایم ما در پیاله دوزخ اشراز دیده

خبر ز قهر حق و این قیام ما اي بی

ر ز شرب مدام تو نیستیمخب ما بی

مستی مکن زبان مگشا بر مالم ما

Page 22: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

22

این لذت کثیف براي تو از تست

حاشا که نیست رد خور عالی مقام ما

لذت نباشد آنچه تاتش کشد تو را

تا کی کنی تمسخر شیخ و کالم ما

یک دل بعشق زنده نشد خدعه کم نما

قوام ما آن هم زعشق نعمت حاجی

نمیرد آنکه دلش زنده شد بعلمهرگز

این است قول حکم و نیکو امام ما

اللحدریاي اخظر فلک و کشتی

کی از طمع غریق شود در حرام ما

اي نبرد روز بازخواست ترسی که حرفه

نان حالل شیخ ز آب حرام ما

که است بود در حالل و بساي هر حرفه

کم طعنه زن بدین و مبر احترام ما

اشکی فشان زدیده تو حافظ بسا شود

بر نعمتی رسمی رکنی ترك نام ما

این طعن و لعن عارف و صوفی ما بر دین

این برقعی ببین دیگر اشقام ما

حافظ -5 صالح کار کجا و من خراب کجا

رباب کجا سماع و محظ کجا نغمۀ

چه نسبت است بوندي صالح و تقویرا

کجا است تا بکجابین تفاوت ره از

سالوس دلم از صومعه بگرفت و خرقۀ

کجا است دیر مغان و شراب ناب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مداراي دوست

قرار چیست صبوري کدام و خراب کجا

حافظ شکن -5 ره ثواب کحاوره عقاب کجا

ره صالح کحاوره خراب کجا

تقوي رانه نسبت است برندي صالح و

کجاوره کتاب کمباکه راه نفس

نرود کسی که حق طلبد دیر و خانقه

سماع و رقص کجاوره ثواب کجا

یکی زعشق زند دم یکی ز دین و خرد

ببین حساب کجا است و ناحساب کجا

یکی بامر پیر بود دیگري بامر خدا

ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا

بمی یکیست طالب کوثر یکی خوش است

که هوشیار کجاست و دلخراب کجا

رود یکی در خواب یکی بسعی و عمل می

جزاي دیدة بیدار و پر زخواب کجا

Page 23: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

23

و دیر پیر چندین چاه براه صومعه

چرا روي بکجا با چنین شتاب کجا

هواپرست ریاکار اندکی داند

ره صواب کجا یا که ناصواب کجا

ده و جامطمع مدار ازین برقعی تو با

شراب ناب کجا پور بو تراب کجا

حافظ -6 اگر آن ترك شیرازي بدست آرد دل ما را

سمرقند وبخارا را دیش بخشم نجال رسند

باقی که در جنت نخواهی یافت می ساقی بده

صلی رام کنار آب رکن باد و گل گشت

کارشهر آشوب شوخ شیرین کاین لولیان فغان

یغما را خون ازدل که ترکانچنان بروندصبر

گوورازدهر کمتر جو حدیث از مطرب ومی

معمارا بحکمت ایننگشودونگشاید کس که

بخوان حافظ گفتی ودرسفتی بیادخوش غزل

تو افشاند فلک عقد ثریا را که بر نظم

حافظ شکن -6 تو که بخشی بیک ترکی سمرقند و بخارا را

ن و دنیا رابپیر خود یقین بخشی تمام دی

دادي تو را اگر اعتقادي بر جنان بودي نمی

و گل گشت مصلی را برآن ترجیح رکنا باد

اگر تقوي و دین بودي چگونه لولیان شوخ

خوان یغما را بردند صبرازدل چون ترکان می

تو که خودرا همی بازي بشاه ترك شیرازي

که تا بخشد تو را غازي رها کن ملت ما را

و مزن الفی که بر نظم گزاف تو مکن عجب

ز خود عقد ثریا را فلک هرگز نیفشاند

و ترکان مغان زبید هاي تو بر پیران غزل

مزما را وعودوچنگ کنندي رقص نثارش می

بعقبی حق تو را گوید چرا اي برقعی گفتی

هاي باین مفتی جوابت چیست فردا را غزل

حافظ -7 می خانه آمد پیر ما هوش از مسجد سوي

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان رو بسوي قبله چون آریم چون

رو بسوي خانۀ خمار دارد پیر ما

طریقت ما بهم منزل شویم در خرابات

رفت است درعهدازدل تقدیر ماچنین کاین

خوشست دل دربندزلف چون اگرداندکه عقل

گردند از پی زنجیر ما عاقالن دیوانه

Page 24: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

24

حافظ شکن -7 صوفیا دیدي که از مسجد بزرگان شما

رو سوي میخانه آوردند پیران شما

باز رختی پیرو و همراه آن پیران شدي

پرستان شما پیر باشد قبله بهر بت

آید پیرتان باید از مسجد سوي میخانه

پوشان شما دین او اینست و دین خرقه

از بهر چیست یا میکده خانقه ندانی می

پیر شیطان شماتاشمارا دور از مسجد بدارد

پیري چگونه روسوي مسجد کنی با چنین

شما روسوي خمار دارد شیخ صنعان

آري آري قبله و محراب صوفی پیر اوست

غلمان شماپیر را هم قبله باشد حسن

مغان حافظ بود پیر و خرابات قبلۀ

شما و کردنی تقدیر یزدانلیک خود ر

هواي نفس اوست عقل شاعر بند زنجیر

این چنین پیدا بود ز اشعار دیوان شما

حق جو برقعی دیگر مباف از عشق خود راه

رحم کن بر جان خود جان من و جان شما

حافظ -8 سلطان که رساند این دعا را زمانهمال

که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدارا

ه قیامت است جانا که بعاشقان نموديچ

ماه تابان قدر سرو دلربا را رخ همچو

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

بپیام آشنائی بنوازد آشنا را

ده تو بحافظ سحرخیز بخدا که جرعۀ

که دعاي صبحگاهی اثري کند شما را

حافظ شکن -8 و شد دعا رابندیم ز تو حافظا رساندم

ز نظر مران گدا را که بشکر پادشاهی

گوید او که شاهی من نه خداي داده باشد

آن خدا را نتوانمی تشکر به نداده

بگداي کوي ما گو باضافه شاه گوید

عطا را بشود گداي حق و طلبد ز حق

عارف استی که نظر بشاهداري تو چگونه

مطلب ز کس سخا رااگر حالل جوئی تو

حکایت است جانا که تو عاشق شهانیچه

سبزدانکه دل ببازي تو زعشق یک گدارا

همه زاري و تضرع سحر و دعا و ذکرت

است و ترحم اي نگارا بقصیده بهر شاه

Page 25: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

25

باشد و ندماي شاه حافظ از مالزمین

ه یار دلربا راشد می همه شب بمجلس

می بشب و سحر پیاپی بخدا که جرعۀ

همن و دي بگرفته می شما راو ب ببهار

برقعی گداي شاهان نبود ز اهل عرفان

و شناس بینوا را نظري نما بدیوان

حافظ -9 رامصوفی بیا که آینه صافی است جا

تا بنگري صفاي می لعل فامرا

مست پرس راز درون پیر زرندان

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

از چیننشود دام بعنقا شکار کس

کانجا همیشه باد بدست است دام را

در کش و برو در بزم عیش یک دو قدح

مداد وصال دوام را یعنی طمع

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

دار اسالم را آدم بهشت روضۀ

اي صبا را حافظ مرید جام می است

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

حافظ شکن -9 ها نما می و بشکن تو جام راصوفی ر

خرد و فکر و نام را از دست مینده

کفر درون پیر زمردان حق مپرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

آگه است ز کفر درون پیر زاهد کی

کالم را این بپرس از عالم فقیه

شکار پیر نشد حقه کم نما حق بین

شیخ جام را خوار مست بنده شود می

بر گو بشاعري که زند دم ز عشق پیر

بر صوفیان خام بیفکن تو دام را

تا کی عزیزم عیش زنی دم ز کار گو

بر وصل یار وعده مکن این عوام را

این عیش پست را تو رها کن که حق نمود

دار السالم را بهر تو خلق روضۀ

اي دل بشاسب رفت و به پیري رسیدة

و هوس این زمام رادیگر مده بعشق

شاعر مرید جام نجس گشته برقعی

بر چین بساط باده بدنام و جام را

Page 26: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

26

حافظ -10 رونق عهد بشابست دگر بستان را

رسد مژدة گل بلبل خوش الحان را می

اي صبا گر بجوانان چمن بازرسی

و گل و ریحان را وسر ما برسان خدمت

فروش باده گر چنین جلوه کند مغبچۀ

کنم مژگان را خاکروب در میخانه

خندند می کشان که بر دردترسم آن قوم

در سر کار خرابات کنند ایمان را

خوش باش ولی اندي کن و خور و حافظا می

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

حافظ شکن -10 بجوانی مده از دست دگر اسکان را

بستان رارسد فضل خزان نو گل این می

اي صبا گو بجوانان وطن سعی کنید

بهواء هوس خود مکشید ایران را

دهر و هوا عقل تو را نبرد مبغچۀ

مست و دیوانه مکن این دل سرگردان را

و مطلب استعمار دست بردار زعشق

در آخر بکشد انسان را کاین سیه چرده

ترسم آن قوم که بر زهد و عمل طعن زنند

کار ز خود سلب کنند ایمان را آخر

حال یا گوي بآن رند زیان کار لجوج

با خبر باش که زنجیر بود رندان را

می برندي مخور اي حافظ و تزویر مکن

صاف گو فاسقم خدعه مکن یزدان را

گر با مسجد و قرآن نکند صید کسی

لیک صوفی بکند صید همه کوران را

همه بیشتر استدام تزویر تو حافظ ز

آنقدر هست که نوبت نرسد قرآن را

برقعی سستی و بیحاصلی و بو الهوسی

همه عرفان شد و نیست کند یاران را

حافظ -11 آن غزال رعنا را بگو صبا بلطف

اي ما را که سر بکوه و بیابان تو داده

نشینی و باده پیمائی چو با حبیب

ابیاد آر محبان باده پیما ر

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که خال مهر و وفا نیست روي زیبا را

در آسمان نه عجب گر بگفتۀ حافظ

سرو و زهره برق آورد مسیحا را

Page 27: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

27

ظ شکنفحا -11 هواي نفس ندا کرده شاعر ما را

که دین و عقل فدا کن غزال رعنا را

اگر تو مؤمن حقی بخوان خدایت را

آریاد محبان با ده پیمارا می

مخوان تو غیر خداي نشود گر مشرك

سرو پا را تو محبان بیرهانما

مخالفین همه میدان بدست آوردند

مسمی را موافقی نه بجز اسم بی

ندانم از چه سبب زهد علم و تقوي نیست

رجال دنیا را نمی ینه در فقیر و غن

ر دستگرفتند هر یکی بکلنگ و تیشه

که واژگون بنمایند علم و تقوي را

یکی بشعر ویکی رقص و دیگري تصنیف

یکی بطعن و تمسخر ربوده کاال را

شده حافظ ز سکر باده چنان مست می

که در گزاف ز خود برفکنده پروا را

ببین چه کفر ز دیوان او شود ظاهر

نگر که مستی می چون کند بمیخوار را

ة خود آرزو کند از عجببشعر یاد

سرور زهره برق آورد مسیحا را

حافظ -12 ساقیا برخیز و در ده جا مرا

خاك بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا زبر

برکشم این دلق ارزق خام را

گرچه بد نامی است نزد عاقالن

خواهیم ننگ و نام را ما نمی

رورباده در ه چند ازین باد غ

خاك بر سر نفس بد فرجام را

بسرو اندر چمنننگر و دیگر

اند مرا هر که دین آن سروسیم

تی روز و شبخصبر کن حافظ بس

عاقبت روزي بیابی کام را

حافظ شکن -12 عاقال برخیز و بشکن جام را

مگذران با جام می ایام را

خرقه پوشان را بگوي عاقل شوند

دلق ارزق فام را بر کنند آن

کوي بد نامی است کوي شاعران

حفظ باید کرد فکر و نام را

Page 28: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

28

کی توان نامید از اهل خرد

خوار بد فرجام را شاعر می

دود آه سینۀ سوزان من

ور گشت و ببرد آرام را شعله

شاعرا ارشاد بنما خاص و عام

ندام رااند ا کن رها آن سروسیم

می و جام شرابگفتی از بسکه

حافظ دیوانه کردي خام را

گر پی علم و نهر باشی یقین

عاقبت روزي بیابی کام را

گر وطن خواهی و حق اي برقعی

گر جواب حافظ و خیام را

حرف باء حافظ -13 میدمد صبح کله بسته سحاب

الصبوح الصبوح یا اصحاب

وزد از چمن نسیم بهشت می

دمبدم می نابهان بنوشید

برزخ ساقی پی پیکر

همچو حافظ بنوش بادة ناب

حافظ شکن -13 میدمد صبح و تو همی در خواب

خواب منما صیاح همچو کالب

میزنندي تو را زعرش صفیر

اذکرو اهللا یا اولی االلباب

هیچ که ژاله برزخ الله

کمتر از الله اید یا احباب

صباح وزد بر جهان نسیم می

شده این جهان زعطر و گالبپر

هان غنیمت شمر تو این ساعت

شو تو بیدار و بهره بر شتاب

در چنین دم ز تو عجب باشد

گر کنی خواب آنها لعحاب

صبحدر جز آمد که اول

شود دریاب رزق تقسیم می

جمله ذرات ذکر حق گویند

شرم ناید تو را که باشی خواب

لمحب کیف نیامعجبا ل

اي بکتاب مگر این را نخوانده

ذکر حق برقعی بگو دائم

نه چون حافظ که گوئی از می ناب

Page 29: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

29

حافظ -14 گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر این غرب

کند مسکین غریب گم گفت دردنبال دل ره

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه تخم

الین غریبگرزخار وخاره ساز و بستر و ب

ایکه درزنجیر زلفت جاي چندین آشنا است

غریب برزخ رنگین مشکین فتادآن خال خوش

گفت حافظ آشنایان در مقام چیدند

دور نبود گر نشنید خسته و مسکین غریب

حافظ شکن -14 تا بکی با شاه گوئی رحم کن بر این غریب

شاه گوید رحم نبود در دلم بنشین غریب

در حسرتی از خزو از سنجاب شاهرا شاع

کن قناعت چون کند با این غریب روبخشتی

زنجیر زل ناکسان دلم میزنیمردم از

کن بادل غمگین غریب یکدمی روسوي حق

گویم که قانون صله بر شعر الف من همی

کرده شاعر را چنین رسوا هم ننگین غریب

نیک غزل از الف با خدا از براي ناکسا

پس برنجداوچرا بخشش نشد بر این غریب

لعنت حق بر کسی کاول چنین قانون نهاد

هم خودراکرد رنگ وهمچنین رنگین غریب

گرانسی در جهان خواهی بغربت برقعی

غیر حق نبود انسی بر من مسکین غریب

حرف تاء حافظ -15 بیا که قصر اهل سخت سست بنیاد است

یاد عمر بر باد استبسیار باده که بن

غالم همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیر و آزاد است

نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

چه گویمت که بیمخانه دوش مست وخراب

ها داد است سروش عالم غیبم چه مژده

که اي بلند نظر شاهبازه سدرنشین

نشیمن تو ز این کنج محنت آباد است

زنند صغیر رة عرش میگتو را ز کن

ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

Page 30: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

30

رضا بداده بدوز جین گره بگشاي

که بر من و تو در اختیار نگشاد است

ي اي سست نظم بر حافظحسد چه مسیر

لطف سخن خدا دادستقبول خاطر و

حافظ شکن -15 دال چو قصر اهل سخت سست بنیاد است

سیار یاده که عقلت ز باد بر باد است

مرا تعلق قلبی بدین اسالم است

دادست که رنگ و صبغۀ آن را خدا همی

بدین و عقل ندارد عالقه آن کس گفت

علق پذیر آزادستز هر چه رنگ ت

دین نموده خود آزاد از خرد و اگر چه

ولی بقید هوا و هوس دلش شادست

بمکر شاعر صوفی نگر که گشته غالم

بهر کس که ز هر رنگ و علقه آزادست

بیا بدیدة ایمان نگر دروغش را

که آنچه رنگ بود او بخویش بنهادست

ز رنگ مستی و پا بند جام و نغمه و نی

و نعره و دادست قدگربه بیعت و هم عش

و حلول دگر سماع و دگر جبر وحدتست

دگر چه رنگ بود کو بخویش ننهادست

هاي او گویم گذشتم از همۀ رنگ

همه یکرنگ کان مرا یادستبس است از

فوق هر رنگی ست وچو جامع همه رنگ

که دل ببسته بپیر و بدام افتاد است

فوق شرك اي حافظتعلق نبود

مزن قوالف که صوفی زرنگ آزادست

حافظ شکن ایضاً -15 چو خواست ترك دیانت کند بالقیدي

غالم شد بکسی کو ز شرع آزادست

نصیحتی کنمت گوش خود مده بر پیر

که قول پیر طریقت ز معده و با دست

پذیري و هم نصیحت جواگر تو پند

دها دادستبرو کتاب خدا بین که پن

و یا بقول رسول و کتاب ما کن گوش

چه مژدها یادست ببین زاهل حکمت ووحیت

گوید صخور فریب ز شاعر که گاه می

ها دادست ژدهسروش عالم غیبم چه م

سروش عالم غیبش ز وحی شیطانت

که بهر شاعر و عارف ز دیو امدادست

بوقت مست و خرابی و را بمیخانه

وسه خناس خدعه مرصادستسروش وس

Page 31: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

31

تو را اباله از عرش خود رنند صغیر

ندانمت که درین خانقه چه افتادست

یقین که شل تو شهباز سدرة کفر است

چرا که در گه شیطان ز شعرت آبادست

دانند تو را اجانب و کفار قدر می

براي آنکه کنند بت بزرگ فریادست

اغلط مگو و مده نسبت غلط بخد

که در عمل دري از اختیار بگشادست

تو را حد نبرد کس ز نظم خویش مالف

مکن تو عجب که این یاوه نی خدا دادست

بسا که مال حرام و بسا که نظم لطیف

که از هوا و دیگر وحی دیوار شاد است

پناه بر خدا برقعی ز خود خواهی

ببین که صوفی جاهل بعجب خود شاد است

حافظ -16 برو بکار خود ایواعظ این چه فریاد است

هر افتاده دل از کف تو را چه افتاد است

بکام تا نرساند مرا لبش چون ناي

نصیحت همه عالم بگوش من باد است

گداي کوي تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست

حافظ شکن -16 بلند گوي تو واعظ که جاي فریاد است

توجهی بتمسخر مکن که حق شادست

که منع فسق بود کار واعظ اي حافظ

که تا بره کشد آن را که دل ز کف دادست

نصیحت همه عالم بمست چون بادست

ولی وظیفۀ عاقلی بمست ارشادست

اه از سخنش پندگیر و خواه ماللتو خو

مالل و مستی تو نزد عاقالن بادست

نگر که مستی حافظ چه حد خود کز جهل

گدائی در پیران و را خوش افتادست

ز هشت خلد زند کوس و داد استغناء

ز عشق پیر خود از هر دو عالم آزادست

اگر چه این نبود جز فسانه و الفی

گرمی سر از باده استبخار معده و یا

و گرنه بهر تو نمازي دو صد ملق آري

زنی بیاوه سرائی که شه مرا داده است

نگفت هیچ رسولی و یا ولی بخدا

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

Page 32: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

32

خوش است که خودمتصرف شدحافظ همان

که زین فسانه و افسون بسی تو را یاد است

حافظ -17 د و عید آمد و دلها برخواستروزه یکسو ش

آمد و می باید خواست بمیخوانه بجوش می

تویۀ زهد فروشان گران جان بگذشت

وقت و ندي و طر بکردن رندان بر جاست

ه مالمت بود آن را که چو ما باده خوردچ

این نه عیب است برعاشق رندونه خطاست

دریائی نبودباده نوشی که در و روي

ز زهد فروشی که در و روي دریا استبهترا

ما نه مردان ریائیم و حریفان نفاق

آنکه او عالم سر است بدین حال گوا است

فرض ایزد بگذاریم و بکس بد نکنیم

در بگوئید روا نیست بگوئیم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوري

نه از خون ما استباده از خون رزانست

نه عیبت کز این عیب خلل خواهد بود این

عیب کجا است ور بود نیز چه شد مردم بی

حافظ از چون و چرا بگذرد می نوش ولی

وچرا است چون سحن جحال نزدحکمش چه

حافظ شکن -17 گر چه عید رمضان آمده دین پا بر جا است

یابد خواست می حرامست بهر ماه نمی

جا دارد زاهد ارجان گرامی ندهد

طعنۀ رند و طرب کردن رندان بیجا است

باید آن باده خور مست مالمت گردد

وهوا عین خطا است خوري وعشق که درا می

باده نوشی تو و زهد فروشی کسان

یکی کمترویک بیش خطااست است هردوعیب

مگر کم کن که می از زهد ریا به باشد

است پا فتنۀ خلق مشو رخصت عصیان بی

ن بمعاصی رندي استدگشو باب ترجیح

اگر این باب شود شرع و دیانت بفضا است

اگر این باده شرابست بود فسق و حرام

لیک در زهد ریائی همه حرمان جزا است

ور بود بادة صوفی که بود شرك جلی

یکرب بود آن هم که خداست همهزآنکه رب

اخذ ارباب بقرآن بصراحت شرکست

من ندانم که همین شیوة صوفی چه رو است

درعمل است گرریا شرك خفی هست ولی

این نه از دین بخطا رفته ولی مزد بسا است

Page 33: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

33

شرك صوفی بر مول است و بدین و بخدا

پس اگر فهم بود بهتر ازین باده ریا است

هم شما مرد ریائید و نفاق اي عرفا

گوا استبجز از عالم سر عالم دین نیز

فرض ایزد نبود آنچه گذارد صوفی

پیراست وبدستوروي این فرض بپااست فرض

حافظا طعن و تمسخر ز شما عین بدیست

عجبا بد نکنم چیست چه نزد شما است

زد بکن و بد مکن و باده منوشفرض ای

گر تو گوئی که روا نیست بگوئیم رواست

ودحافظا باده خوري عیب و بدو وزر ب

و زهوا است خلل عقل بود باده زنفس

تو بعیب دگران داخل هر عیب مشو

عیب کجا است مگو مردم بی تو مکن خدعه

حافظ -18 دل مگو که خطا است چه بشنوي سخن اهل

شناس نه اي جان من خطا اینجا است سخن

آید سرم بدنیا و عبقی فرو نمی

سر ما است ها که در تبارك اهللا از این فتنه

من خسته دل ندانم کیستدر اندرون

که من خوشم و او در فغان و در غوغا است

زند مطرب که در پرده می چه ساز بود

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

حافظ شکن -18 چو بشنوي شاعران بگو که خطا است

ستا اهل دین خدا که نی زاهل دل است نه

آید و عقبی فرو نمیبسرش بدنیا

چرا چنین نبود آنکه عقل از و برخاست

تبارك تو بدین شیوه عین بیخردیست

دین ونی عقبی است دنیا نه چوعقل نیست نه

دینیت بسر باشد هزار فتنۀ بی

که در میانۀ اشعار تو بسی پیداست

در اندرون دلت النۀ زشیطانست

وغا استکه ازوساوس شیطان تو را چنین غ

بس است و زرو و بال و گناهت از دیوان

تو خاك گشتی و اما گناه تو زقفا است

هزار دشمن صوفی بخانقه داري

چه باك بر حقیا گر عداوتش بیجا است

حافظ -19 روضۀ خلدرین خلوت درویشانست

مایۀ محتشمی خدمت درویشانست

Page 34: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

34

گنج عزلت که ظلمات عجائب دارد

ر نظر رحمت درویشانستفتح آن د

خسروان قبلۀ حاجات جهانند ولی

سببش بندگی حضرت درویشانست

من غالم نظر آصف عهدم کو را

صورت خواجکی و سیرت درویشانست

خواهی حافظ ار آب حیات ابدي می

نبعش خاك در خلوت درویشانست

حافظ شکن -19 ها خلوت درویشانست صحنۀ میکده

گري حشمت درویشانست مایۀ یوزه

حقه و خدعه طلسمی است عجیب

فتح آن درید پر حیلت درویشانست

قصر دوزخ که همه پر شده از استعمار

منظري از چمن نزدت درویشانست

شود از صحبت آن تا روسیاه یآنچه دل م

زیبقی هست که در صحبت درویشانست

آنچه نزدش بنهد تاج تکبر شیطان

ائی است که در سیرت درویشانسته الف

مجري باطل و هم طعبۀ استعمار

کمک کفر هم از خدمت درویشانست

و کمی یافت شود اندر دین يدهر زیا

همه از حیلت و از بدعت درویشانست

ذلتی را که ز غم باشد و نی ننگ و زوال

آن گدائیست که در فطرت درویشانست

رند و ستمخسرو اینکه همه صاحب زو

سببش لشکر و جمعیت درویشانست

بجفا مطلبند از زور و سیمآنچه شاهان

درحسرت درویشانست که است هائی خواسته

گر نبی گفته که فقر و فخري

1فخر خود گفته نه بر هیئت درویشانست

تنبلی سستی و بیدردي و ننگ

این صفاتی است که در حالت درویشانست

ا بافق لشکر جهل است ولیاز افق ت

همه حکمت درویشانست هرچه جهل است

اي توانگر بفروش آن چه تو خواهی نخوت

ري و منت درویشانستکبهر تو چا

گنج قارون که فرو رفت هنوز از پی آن

همه جا فحص همه شرکت درویشانست

_____________________________________________________________________

الفقر فخري و لم یقل فخر امتی rقال -1

Page 35: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

35

خواهی حافظ ذلت و موت ابدي می

تمنبعش خانقه و نکبت درویشانس

بین که حافظ چه تملق کند از آصف عهد

برقعی الف و ملق عادت درویشانست

چه روایات و چه آیات ز حق رسول

1همه در پستی در ذلت درویشانست

حافظ -20 مطلب طاعت و پیمان و صالح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز است

عشق که وضو ساختم از چشمۀ من هماندم

چار تکبیر ز دم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که بروي که شدم عاشق و از بوي که مست

بجز آن ز کس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش نشست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت

یعنی از وصل شهش نیست بجز باد بدست

افظ شکنح -20 شاعر آدم مزن از باده مخوان خود راست

هست وکه بودست آنچه که وخرداست زعقل که

هیچ کس طاعت وپیمان وصالح ازچه توئی

پرست می نخواهد که شدي صوفی وهم باده

تو به پیمانه کشی از ره دل شهره شدي

همه از فطرت پست است نه از روز الست

مل و کسب تو شدفطرت پست تو نیز از ع

نبود ذاتیت اي شاعر و اي صوفی پست

تو هماندم که وضو ساختی از کوزة خمر

چار تکبیر زدي یکسره بر هر چه حق است

هر که شد شیعه زند پنج بتکبیر نه چار

حافظ اقرار نموده که منم سنی و مست

حافظا عشق تو سري نبود معلوم است

دراسیم وزر استکه توئی عاشق شاهی که

تا کی از نرگس مستانۀ شه میبافی

ناامیدت نکند شه برو اي شاعر چیست

هرکس ازعشق شهان خویش سلیمان خواند

آخر از وصل شهش نیست بجز باد بدست

برقعی شاعر صوفی بکند رسوا خویش

همچو حافظ که بدیوان وي اقرار ویست

_____________________________________________________________________

. مانند حدیث کاد الفقران یکون کفر و الفقر سواد الوجه -1

Page 36: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

36

حافظ -21 رت اوستسر ارادت ما و آستان حض

رود ارادت اوست که هر چه بر سرما می

نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است

فداي قد تو هر سروبن که بر لب جو است

نه این زمان دل حافظ در آتش طلب است

که داغدار ازل همچو اللۀ خود رواست

حافظ شکن -21 سر ارادت صوفی بمرشد است اي دوست

خوست ش آید ز کفر آن بدکه هرچه بر سر

بمرشدش سپرد سر چنین کند باور

رود ارادت اوست که هر چه بر سر او می

و ایمان را نثار مقدم او ساز و عقل

فداي او بنماید هر آنچه را نیکوست

بگوید او چه رخ پیر در دلم گیرم

ام آنسوست مراد خویش بیایم که قبله

کن ز آتش بگو بشاعر خو در و فرار

که داغدار ازل نیست حنظل خود روست

هر آنکه غافل مست است برقعی همه حال

اره چو حافظ پر گواستزو هم خویش هم

حافظ -22 دل سراپردة محبت اوست

دیده آیینه دار طلعت است

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس بقدر همت است

گر من آلوده دامنم چه زیان

همه عالم گواه عصمت است

من که باشم در آن حرم که صبا

دار حریم حرمت درست پروه

ملکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم زیمن دولت اوست

حافظ شکن -22 هر که گفتا که عاشقم اي دوست

تو ببین بر که آن محبت اوست

قبلۀ صوفیان بود مرشد

دل صوفی پر از ارادت اوست

چون خدا را نباشد می طلعت

طلعت صوفیان نه طلعت اوست

شده صوفی گداي مرشد و پیر

فکر هر کس بقدر همت اوست

Page 37: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

37

نه تو تنها در آن حرم محرم

هر چه دیو است جاي خلوت اوست

اي فقط از پیر نه تو آلوده

همه عالم گواه نکبت اوست

شاهد گر به جزوش کس نست

چون تو صحت اوستپیر را مدح

ز لهو لغو و طربهر چه داري

همه از پیروي ملت اوست

شد ز مذهب حق هر که گمراه

اثر الف و بوي صحبت اوست

هر چه خواهی بالف در دنیا

هر کس چند روزه نوبت اوست

کن رها عشق و دین طلب اي دل

هر چه باشد زیمن دولت اوست

فربرقعی فقر و جهل آرد ک

دوري از فقر هم سعادت اوست

حافظ -23 آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

خندان دل خندان با اوست چشم میگون لب

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

آن سلیمان زمانست که خاتم با اوست

خال مشکین که بر آن عارض گندم گونست

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

چکنم با دل مجروح که مرهم با اوست

روي خوبست و کمال هنر و دامن پاك

الجرم همت پاکان دو عالم با اوست

حافظ از معتقدانست گرامی دارش

یش بس روح مکرم با اوستزانکه بخشا

حافظ شکن -23 دل بحق ده که دل جملۀ عالم با اوست

حفظ هر چیز بهر جا و بهر دم با اوست

کن رها الف و گزاف و ملق شاه و وزیر

مرهم بااوست که درجهان حابست ازآن خواه

منت حافظا رزق خدا جو که دهد بی

همت عاد دم عیسی مریم با اوست

ها مدح و ملق روپی صنعت و کارکن ر

شه سلیمان نبی نیست که خاتم با اوست

سلیمان بنی رهزن نیستخال مشکین

هر چه ز ابلیس بود رهزن آدم با اوست

Page 38: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

38

هر کس را نبود چون دم عیسی نفسی

آن مقامی است خدا داده که این دم با اوست

همت تست فقط در پی هر شاه و وزیر

ل مجروح که در هم با اوستچکنی با د

شاعر از معتقدانست که زر بخشد شاه

چون که شه زردهدش روح مکرم با اوست

برقعی پستی شاعر نگر و عارف را

اش مدح ستمگر ملقی هم با اوست شیوه

حافظ -24 دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم بعضو اوست

ر جرم من که اودانم که بگذرد ز س

گر چه پرپوشست ولیکن فرشته فوت

چندان گریستم که هر کس که بر گذشت

چه جوست کاین گفت ماچه دیدروان دراشک

دارم عجب زنقش خیالش که چون برفت

ام که دهدش کارشست و شعر است از دیده

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوي زلف یار پریشانت نکوست

حافظ شکن -24 حافظ امید عاطفتش با کدام دوست

دوست پریوشی است که او افرشته خوست

گر از غرور دوست بحق آن حماقت است

زیرا خدا نه وش بود و نی فرشته خوست

گریست شاعرواشکش چه جوي شد چندان

هرکس شنیدکذب دراگفت این چه جوست

از جرئت است و حمق که یک بندة ضعیف

اي تو دوست گوید بخالقش که مرا گشته

دارم عجب ز صوفی و پیرش که از گزاف

وشوست بشست وچشمش صوفی بچشم پیرش

حافظ نموده خویش پریشان ز زلف پیر

نی صنعت و نه کار پریشانیش نکواست

اي برقعی ز کار پریشانت رود

با قادري بساز که دلها بدست اوست

حافظ -25 اي خلوت امشب است گوینده که قدريآنشب

یا رب این تأثیر دوست از کدامین کوکبست

شهسوار من که مه آئینه دار روي اوست

تاج خورشید بلندش خاك نص مرکبست

من نخواهم کر و ترك لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

Page 39: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

39

زند آنکه ناوك بر دل من زیر چشمی می

قوت جان حافظش در خندة زیر لبست

حافظ شکن -25 گر شب قدر تو با پیري نشستن آنشب است

این سوءعقیدت ازهمان بد مبشر است قطعاً

دار روي اوست الف کمتر زن که مه آئینه

مه خسوفش ازتووامثال این بد مذهب است

خاك نعل مرکب شه فرقت اي بیهوده گو

ات نی جاي لب استومن دین وقدح علوی

تو نخواهی کرو ترك لعل یارو جام می

است حق هرکه اینش مذهب دورباوازرحمت

این مذهب نهی از منکر کنند زاهدان بر

طعنۀ زاهد نه بر هر کافر و ال مذهب است

هر که بشنیدي چرندیات شاعر را بگفت

ها افتاده در تاب و تبست جان من زین الف

الف و باف شاعران دیگر مخوان برقعی زین

گر چه سجع بیتی از آن ذکر یارب یاریست

حافظ -26 سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد

خانۀ عقل مرا آتش میخانه بسوخت

ترك افسانه بگو حافظ و می نوش وي

تیم شب و شمع بافسانه بسوختکه نخف

حافظ شکن -26 مگر اي شاعر صوفی ز تو ماهانه بسوخت

قطع شدلطفت شدونعمت شاهانه بسوخت

گر بدست خرقۀ زهد آب خرابات نبرد

ور بدست خانۀ عقل آتش میخانه نسوخت

خرقۀ زهد ریا بود که برد آب طمع

عقلت از راه هوا آتش بیگانه بسوخت

فتار نموده است تو را پیر مغانگر گر

دین و ایمان تو را یکسره جانانه بسوخت

ز حق اعراض بدست مورد خذالن گشتی

شاعرا هوش تو را آن می و میخانه بسوخت

گویی چند از زلف و خط و خال بتان می

جانت از هجر بت و آتش بتخانه بسوخت

حافظا مجلس شه این همه افسانه مگو

خانه بسوخت کزعدمش ودین ازصنعت ذکري

و اوهام منبرقعی عمر بافسانه

که شبش شمع بافسانه بسوخت همچوحافظ

Page 40: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

40

حافظ -27 زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

هرچه گوید درحق ما جاي هیچ اکراه نیست

درطریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

تدر صراط مستقیم اي دل کسی گمراه نیس

داند حساب صاحب دیوان ما گوئی نمی

کاندر ین طفرانشان جسته للدنیست

بندة پیر خراباتم که لطفش دائمست

وزاهد گاه مست و گاه نیست شیخ لطف ورنه

هر که خواه گوبیاور هر که خواهد گو برد

کبروناز وصاحب ودربان بدین درگاه نیست

بود بر در میخانه رفتن کار مکر نگان

فروشان راه نیست خود فروشان را بکري می

ها است هر چه هست از قامت ناساز بیاندام

ور نه تشریفتوي باالي کس کوتاه نیست

ز عالی بشر نیستاي بر صدر بنشنید حافظ

عاشق در وي کش اندر بند مال وجاه نیست

حافظ شکن -27 باطن عارف پرازکفر است و خود آگاه نیست

بجز مدح وزیر و شاه نیست هر چه میبافد

شاعر از اهد کسی باشد که بند جاه نیست

از تمسخرهاي شاعر در دلش اکراه نیست

زاهد حق بین بود آگاه از حال شما

در حق تو آنچه گوید بر قدرت کوتاه نیست

درطریقت هرچه گربر سالک آید خیر اوست

ه نیستآن هم از وي تملق بهر صاحب جا

ماندیدیم اندرین دیوان بجز مدح و ملق

نیست یا از خیر خود آگاه نیستکه سالک ای

گر که گمراهی نباشد در صراط مستقیم

خواه اوست رهبر اهل طریقت پس چرا دین

حافظ از بهر طمع گوید بدختر دار شاه

کاندرین طفرانشان جسته هللا نیست

د کاندر حسابشکوه او از صاحب دیوان کن

ناحسابی کرده او با شاعران همراه نیست

است گفته که وهم وپنداراست شعرش شاعري

بندة پیرم که دهمش دائم و گه گاه نیست

شاعرا پیر خرابات تو کفرش دائم است

ها اندر بساطش آن نیست غیر کفر و خدعه

خواهد تو را جز پیر تو بهر ملق کس نمی

ل و تملق اندر آن درگاه نیستزانکه جز ذ

خود برو بر کبر و ناز اهل دولت کن نیاز

و زتملق گو دوروئی را در اینجا راه نیست

Page 41: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

41

نسبت پستی و ناسازي بنحو ده از ملق

گو بشر تشریف باالي کس کوتاه نیست

خواران بود بر در میخانه رفتن کار می

راه نیستاهل ایمان بکوي می فروشان

شاعرا راهت ندادندي که بنشینی بصدر

از تحر گو که عاشق بند مال و جاه نیست

حافظ -28 آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

آورد در زمان ز خط مشگبار دوست

کحل الجواهري بمن آراي نسیم صبح

زان خاك نیکبخت که شد بگذار دوست

مائیم و آستانۀ عشق و سر نیاز

ب خوش که را برد اندر کنار دوستتا خوا

حافظ شکن -28 شاعر ز پیک دوست گوید و ما از کالم حق

ایم بجز لطف عام حق یاري ندیده

کحل الجواهرش شده خاك قدوم خلق

منت خداي را که نگفت از مقام حق

شاعر که دل بداد و بهر کس گرفت سیم

خواب کنار دوست بگفت آن مالم حق

رسیده پیک نبی از مقام حق بر ما

آورده حرزجان و خرد از کالم حق

دهد نشان موهب ز لطف او خوش می

من و سالم حقکند حکایت خوش می

دل داده تا پیام و کالمش بجان خرم

در خجلتم جنواب چه گویم پیام حق

شکر خدا که داشت ز رحمت سوختم

بینم همی بدین بهر سوره نام حق

اعر که دید بخت خود از رهگذار خلقش

جو برقعی تو نیکی بخت از مرام حق

حافظ -29 نچهره که دوش از بر ما رفتآن ترك پری

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رخت مرا از نظر آن چشم جهان بین

کس واقف ما نیست که از دیده چهارفت

ا استاحرام چه بندیم چو آن قبله نه اینج

در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

اي دوست بپرسیدن حافظ قامی نه

زان پیش که گوید که از دارفنا رفت

Page 42: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

42

حافظ شکن -29 شاعر که بافکار خود از راه خطا رفت

اندر عقب نفس و دیگر عشق و هوا رفت

از ترك پریچهره بود مقصد او شاه

ا رفتاز راه خطا آمد و بر راه خط

هر دل که در آن آرزوي وصل شهانشه

الحق که ز حق خاص و از یاد خدا رفت

عمري که پی وص کسان گشت دعاگو

و دعاي تو کی از بهر وفا رفتپس ذکر

خاکست بسر از قبلۀ اسالم کشی دست

شه قبلۀ تو پیر و بتت قبله نما رفت

صدق وصفا رفت همه بی سعبت عمریست که

عی چه کوشی تو چه از قلب صفا رفتدرس

از دوري دین پیچ تو را کک نگزیدي

و ز دوري زرجان تو از غم بفنا رفت

هر شاعر غافل که ببافد ز شه و پیر

دائم گنه و وز رود بالش ز قفا رفت

هان برقعیا مهر خدا دفع اباطیل

زان پیش که گونه سوي داربقا رفت

حافظ -30 شۀ میخانه خانقاه من استمنم که گو

دعاي پیر مغان درد صبحگاه نیست

ز پادشاه و گادا فار غم بحمداهللا

گداي خاك ودوست پادشاه من است

ام وصال شما است غرض ز مسجد و میخانه

جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر بتیغ اجل خیمه بر کنم ورنه

اه من استرمیدن از در دوست نه رسم و ر

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه منست

حافظ شکن -30 گاه منست منم که لطف خداوند تکیه

دعا و ذکر خدا ورد صبحگاه منست

توئی که گوشۀ میخانه خانقاه تو شد

مگو که مسجد و یا کعبه قبلگاه منست

مغان پیرهايبگو بشاعر صوفی که

مزدرند و ریا کارحق گواه منست

مزن تو چنگ و رباب و مرو دگر پی پیر

که شرکرا نبود تو به حق اله منست

ز پادشاه اگر فارغی چرا گوئی

رسیدن از در دوست نه سم و راه منست

Page 43: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

43

اگر که پیر مغان شیخ راه تو باشد

مگر که راه خدا و رسول راه منست

میخانه ضد یکدگرند غرض که مسجد و

مگو زمسجد و گو میکده پناه منست

گناه و فسق بود اختیارت اي حافظ

ادب شد ادب گناه منست اگر که جبر

مده تو برقعیا نسبت گنه بخداي

که کفر باشد و هر گفته دل بخواه منست

حافظ -31 اگر چه باده فرح بخش و باد گل ریز است

که محبت تیز استببانگ چنگ مخور می

در آستین مرقع پیاله پنهان کن

که همچوچشم صراحی زمانه خونریز است

عراق و پارس گرفتی بشعر خود حافظ

و وقت تبریز است بیا که نبوت بغداد

حافظ شکن -31 بهوش باش که عصیان حق غم انگیز است

آمیز است مخور فریب هوا را که فتنه

ن مست دوري کنز صوفیان و حریفا

بعقل باش که نفس بد تو خونریز است

ز محتسب مهرانس و ز نفس خویش بترس

که دشمن ورع و زهد و خیر و پرهیز است

بشعر الف گرفتی عراق و پارس ولی

اي ز تر تیز است بهاء شعر تو نی ساقه

چه باك باطل اگر صفحۀ زمین گیرد

یز استنه فضل هر چه پسند عراق و تبر

ز خود مباف تو اي برقعی که اندر حشر

جزاي نشر خرافات آتش تیز است

حافظ -32 بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

هاي زار داشت وندر آنبرگ و نوا خوش ناله

گفتمش درعین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوة معشوق در اینکار داشت

ی فکر بد نامی مکنمرید راه عشقگر

شیخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در طوارسیر

ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوري سرشت

شیوة جنات تجري تحت االنهار داشت

Page 44: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

44

حافظ شکن -32 بندوباري دفتري ز اشعار داشت شاعر بی

آن دفتر ز شاه و پیر بس ساالر داشت و ندر

خوب دقت کردم و دیدم همه دیوانگی است

وهواي نفس وننگ وعارداشت درعشق جمله

کرده دعوت مردمی را سوي بد نامی عشق

ندر آن دعوت مکرر نامی از زنار داشت و

گفتمش عشقت اگر حق بود بدنامی نداشت

داشتراه حق جز نیکنامی اي پسرکی بار

ترك بد نامی کن و از شیخ صنعان ره مگیر

گر بدش ایمان چه ره در خانۀ خمار داشت

رو بخوان تاریخ را و شیخ صنعان را نگر

ترسا چون زترسا دختري او یار داشت گشته

و مزد از اسالم و در بر خرقه تا مرشدش را

تا رواج زشت و بد نامی دید اصرار داشت

تا توان اضالل درویشان کندشد مسلمان

همچوپیرومرشدان صدخدعه دررفتار داشت

ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زنار نیست

آن قلندر ذکر شیطان را در آن اطوار داشت

باز شاعر کرده اظهار طمع در ضمن شعر

رفته زیر قصر شاهان گریۀ اظهار داشت

فتاد گر نبودي از طمع کی چشم حافظ می

صور شاه تجري تحت االنهار داشتبر ق

برقعی بردار از ره دام پیران و نما

هاي زار داشت گر چه هر پیري هزاران ناله

حافظ -33 اي اي نازنین پسر تو چه مذهب گرفته

تر از شیر مادر است کت خون ما حالل

داشت وي وعده داد وصلم و در سر شراب

سر است وز تا چه گوید و بازش چه درامر

از آستان پیر مغان سرکشم چرا

دولت در آن سر او گشایش در آندر است

شیراز آب رکنی وآن باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرقست از آب حضر که ظلمات جاي اوست

تا آب که منبعش اهللا اکبر است

بریم ما آبروي فقرو قناعت نمی

که روزي مقرر استبا پادشه بگوي

Page 45: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

45

حافظ شکن -33 اي شاعر وقیع بگو این چه دختر است

اشعار وي بنفس و هوا خوب رهبر است

اي گویا ز شهر لوط تو مذهب گرفته

تا کی نظر بنازنین پسران این چه منکر است

غمی ز می و باده هفتگو بیدرد بی

سراست شورچه شهرت دراین چهدانسته شد

ز آستان پیر مغان نیست بهر توخوشتر

بندوباري تو در آن در میسر است بی

خرند و بس در آستان میز، ملق می

آري خضوع که گشایش از آندر است

چشم طمع بدون تلق از کسی مدار

بازار خود فروشی از آنسوي دیگر است

ام بهر صید بود نزد شاعران یکه

شکر است آن هم بنام عشق چه شهد و چه

اي حافظ نمک شناس نه اي زانکه گفته

آب و هواي فارس عجب سفله پرور است

فرقست ز آب خضر که آن میدهد حیات

تاآب فارس کاین چه توئی سفله پرور است

گر آب خضر در ظلماتست جاي آن

آب تو از حمیم جهنم مقطر است

مگذاشتی بفقر و قناعت تو آبرو

گفت ولش کن که او فراتگفتم بشاه

او آبروي فقر ببردي بشعر الف

بادي فکنده روزیش از ما مقرر است

این بادها که در سر او مست از شه است

سر است در داش با شه کی این همهدپا بی

دائم مدیح خود بر ما مدینه آورد

از خوان بذل ما است که الفش مکرر است

حافظ -34 نظر بخدا میسپارست این صائب از

جانم بسوختی و بدل دوست دارمست

گر بایدم شدن سوي هاروت بابلی

صد گونه ساحري بکنم تا بیارمست

حافظ شراب و شاهد و ساقی نه وضع تست

گذارمست فی الجمله مسکینی و فرو می

حافظ شکن -34 شاعر بیا که باز بشطان سپارمت

ارمتبا تو برادرت و برابر گذ

تا سر نگون تو را نکونم در میان نار

باور مکن که دست خود از سر بدارمت

Page 46: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

46

تا کی کنی تو ناله و آه از فراق یار

گوئی که ساحري بکنم تا بیارمت

اند یاران تو راز کار و عمل دور کرده

گمارمت اي پیرو هوا بهوس می

اي فرشته نداند که عشق چیست خود گفته

احبان عقل دگر چون شمارمتاز ص

تا کی فرشته عاشق و ساحر همی کنی

تا کی بومن دین و دیانت گذارمت

خود ساحري چه حاجت هاروت با پلی

در سحر صوفیا من از او پیش دارمت

هاروت و بد فرشته اگر پیش او روي

گوید بآن رجیم دغامی بسپارمت

حافظ -35 فکر جگر سوزخوابم بشد از دیده درین

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

پرسی و ترسم که نباشد درویش نمی

اندیشۀ آمرزش و پرواي ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماري

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

حافظ نه غالمیت که از خواجه گریزد

لطفی کن و باز آ که خرابم ز عتابت

شکنحافظ -35 اي شاعر ما حرف شد ایام شبابت

از وزر و وبال است پر اوراق کتابت

تا کی بحریم دگرآن چشم بدوزي

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

معشوقۀ تو چون تو بود زانکه مباشد

اندیشۀ آمرزش و پرواي ثوابت

چون برده ز تو چشم خمارش دل مستت

ردست خرابستپیدا است از این شیوه که ک

حافظ چه غالمی که خود ترا بفروشی

بر دانه و آبی ندهد خواجه جوابت

هان برقعیا این شعر اجمله خرابند

بیدار نما ملت با رأي صوابت

حافظ -36 ادبی است اگر چه عرض هنر پیش یار بی

زبان خموش ولیکن دهان پر از عرمی است

و نازپري نهته رخ و دیو در کر شمه

است بوالعجبی چه این که ز حیرت بسوختعقل

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

سببی است که کام بخشی او را بهانه بی

Page 47: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

47

هزار عقل و خرد داشتم من اي خواجه

ادبی است کنون که مست وخرابم صالح بی

بیار می که چو حافظ مدامم استظهار

ی استبگریۀ سحري و نیاز نیم شب

حافظ شکن -36 ادبی است تو عرض کار و رمز کن مگو ز بی

که این دو فخر شود بر عجم ریا عربی است

ز بس که اهل هوا گشته پیرو پیران

بوالعجبی است نه این خردضعیف وکنار است

سبب بپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

ز چرخ بلکه هوا و هوس در آن سببی است

عقل و خرد خردلی تو را بودي اگر که

ادبی است شدي تو بمستی و آنچه بی نمی

هر آنکه اهل ریا شد مدامش استظهار

بگریه سحري و نیاز نیم شبی است

هر آنکه گاه شود مست و گه سحرخیز است

بگو باهل خرد برقعی که او جلبی است

حافظ -37 بکوي میکده بر سالک که ره دانست

زدن اندیشۀ تبه دانستگر دري د

بر آستانۀ میخانه هر که یافت رهی

زفیض جام می اسرار خانقه دانست

زمانه افسر رندي نداد جز بکسی

که سرفرازي عالم درین کلمه دانست

از خط ساغر دیدهر آنکه راز دو عالم

از نقش خاك ره دانستجم رموز جام

مطالع سحر گهان چشمز جور کوکب

و مهر و مه دانست مهچنان گریست که نا

وز اي طاعت دیوانگان ز ما مطلب

نستداکه شیخ مذهب ما عاقلی گنه

حدیث حافظ و ساغر کشیدن پنهان

چه جاي محتسب پادشه دانست

بلند مرتبه شاهی که نه رواق سپهر

اي زخم طاق بار گه دانست نمونه

حافظ شکن -37 ر ناکسی که ره دانستبکوي میکده ه

ره هوا و هوس را چه یک چه دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

هوا پرست شد و راه خانقه دانست

کسی که رند شد و خدعه کار و با تزویر

کاله حمق بسر بهترین کله دانست

Page 48: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

48

هر آنکه رمزند از ساغر و می و ساقی

انستبوهم خویش جهان را چه نقش ره د

هر آنکه اهل ریا گشت گریه چون شاعر

ز جور کوکب و نامه و مهر و مه دانست

وراي طاعت دیوانگان روي مطلب

که شیخ مذهب او عاقلی گنه دانست

برون ز دین و خرد است شتۀ صوفی

که عقل صوفی بیچاره را تبه دانست

عجب که شاعر ما دل بعقل و دین نسپرد

ة آن پیر دل سیه دانستچرا که شیو

نما شاعر بآشکار و خفی ترك می

ز حق بترس مگو شخه یا که شه دانست

بلند مرتبه شد شاه نزدت اي شاعر

و زدست داد و از پسه دانستاز آنکه سیم

گفت بگو بملت غافل که بر حق می

مرید پیرنه فهم نه ره ز چه دانست

حافظ -38 ه عشق از او خیزدایست نهانی ک لطیفه

آن نه لب لعل و خط زنگاریستکه نام

بیا رباده که رنگین کنیم جامۀ زرق

که مست جام غروریم و نام هشیاریست

دیدم سحر کر شمۀ چشمت بخواب می

زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

حافظ شکن -38 بیا که نوبت عقل و زمان هشیاریست

رد سروکاریستمگو زعشق گرت ما خ

اي الئق مگو که عاشق حقم که تونه

و مکاریست الف دوستی حق زحمقکه

تو الف بندگی حق کجا توانی زد

و بندگی بدشواریست مطیع حق شدن

ن ذو الجالل کجاأمقام خاك کجا ش

بندة مؤمن تضرع وزاریستکه شأن

نه هر که گفت منم دوست صادقست اي دل

نم غرور است او نه هشیاریستمست جا که

عاشق که کم کند خدعهبگو بحافظ

کجا مراتب خواب تو به ز بیداریست

بیابد شر عشاق بر حقی بنگر

که دم زعشق زند ر که از سر عارفیست

Page 49: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

49

حافظ -39 جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سرم را بجز این در حواله گاهی نیست

ت روي بر تابمز کوي خرابا چرا

کزین بهم بجهان هیچ رسم و راهی نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت یا غیر از این گناهی نیست

خزینۀ دل حافظ بزلف و خال مده

که کارهاي چنین حد هر سیاهی نیست

حافظ شکن -39 مگو بجز در پیرم دگر پناهی نیست

این گناهی نیست که در شریعت ما مثل

مگر حوالۀ شاهان تو را فراموش است

چگونه شاعر ما را بکس نگاهی نیست

برو که پیر مغان و مرید در نارند

سزاي الف ز نی غیر دو سیاهی نیست

تو دم ز شرع زنی این گفته تو را کافی است

که در شریعت ما جز خداي پناهی نیست

تا بی چرا ز کوي خرابات روي بر

براي فسق جز آنجا حواله گاهی نیست

شریعت تو چه رخصت دید بجز آزاد

براي فاسق از این به طریق و راهی نیست

سزاي آنکه نباشد خداي را بنده

غالمی است در آنجا که داد خواهی نیست

هر آنکه شاعر و بیکار و الف زن باشد

او بدار فنا هیچ دل تباهی نیست چو

حافظ -40 با گل نو خواسته گفتصحبدم مرغ چمن

چون تو شگفت نازکم کن که درین باغ بسی

نرسد شمتا ابد بوي محبت بمشا

نرفت هر که خاك در میخانه برخساره

سخن عشق نه آنست که آید بزبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شفقت

حافظ شکن -40 این پند بگفت روزوشب چرخ و فلک با بشر

هر که در عالم هستی چو گل باغ شکفت

تفعاقبت فصل خزان آید بیاید ر

هر چه داري تو بجاروب فضا باید رفت

این بشر از سخن راست برنجید و بگفت

هیچ واعظ سخن تلخ چنین است نگفت

Page 50: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

50

آري آري سخن حق بجهان تلخ بود

اي بسا در که بنوك مژه بیاید رفت

ب از شاعر صوفی عوض پند بگفتعج

نبود دوست که خاك در میخانه نرفت

بود باید سوختآن محبت که ز میخانه

گرد او گر بنشیند برخت باید رفت

پرست همچو موسی که بگوساله و گوساله

بزد آتش که محبت نتوان آن را گفت

نه آنست بدیوان آريسخن عشق

گفت و شنفت شاعرا زیر لحافت بکن این

حافظ -41 خوشست یاران وصحبت بخش ذوق بستان صحن

خوشست خواران می وقت بادکزوي خوش گل وقت

شود دم مشام جان ما خوش می رهاز صیا

خوش استطیب النفاس هواداران آري آري

در ز آنکه هستنیست دربازار عالم خوشدلی

شیوة رندي و خوش باشی عیاران خوش است

است جهان گفتن طریق خوش دلی حافظا ترك

که احوال جهانداران خوشستپنداري تا

حافظ شکن -41 خوشست ازایمان وصحبت بخش ذوق صحن بستان

وقت گل یادي ز خالق با خردمندان خوشست

از سخن هر دم مشام جان ما خطی برد

ري طیب النفاس خدا جویان خوشستآآري

نی سنگ پیري ساز کردتا شدم اندر جوا

ناله کن اي نوجوان بانگ گران جانان خوشست

بشارت ده که اندر راه حقبا سحرخیزان

نزد رحمن نالۀ شبهاي بیداران خوشست

نیست در بازار عالم دوستی اي شاعران

دوستی با اهل تقوي یا که دینداران خوشست

از زبان مرد حمالی شنیدم این سخن

ن دیر کهن کار سبکباران خوشستکاندری

شاعرا ترك جهان گفتن بود ترك ملق

و ترك جهانداران خوشستترك پیران منع

من عجب دارم ز حافظ کرده عادت بر تلق

حقگویان خوشست ولحن حقگوکه صوت برقعی

حافظ -42 صوفی از پرتو می از نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

اي که از دفتر عقل آیت عشق آموزي

ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست

نبیاور که ننازد بگل باغ جها می

گري باد خزانی دانست هر که غارت

Page 51: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

51

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

اثر تربیت آصف ثانی دانست

حافظ شکن -42 صوفی از پرتو کفر نهانی دانست

و تزویر جهانی دانست هپیر هر خدع

قدر اسالم فقط عالم دین راند و بس

شاعربست کجا سود و زیانی دانست

داند او فقط جام می و باده و جم می

او بجز عشق خیالی همه فانی دانست

اي که از دفتر اشعار حقائق طلبی

را تو بتحقیق نخواهی دانستحتماً آن

و هوا بلی از شعر میاموز مگر عشق

بجز اینها تو ز دیوان چه توانی دانست

می بیاور که ببازي تو همه عقل و خرد

است آنچه فالنی دانستبین بعقل وخرد

گفت حافظ اثر سیم و زر شاه و وزیر

نه اسرار معانی دانست طبعم انگیخت

برقعی بنگر و اقرار خود شاعر بین

ثانی دانست اثر سیم وز ر آصف

حافظ -43 کنون که بر کف گل جام بادة صاف است

بصد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقیه مدد سردي مست بود و فتوي داد

که می حرام ولی به زمال اوقافست

توراحکم نیست خوش درکشبدردصاف

ساقی ما کرد عین الطافتکه هر چه

ببر زخلق و چو عنقاقیاس کار بگیر

که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قافت

زرسرخ هاي چون حافظ واین نگته خموش

نگاهدار که قالب شهر صراف است

حافظ شکن -43 کنون که شاعر خل مست بادة صافست

بصد هزار میان تهمتش در او صافست

کوش و مشنه از صوفیبکسب علم و هنر

که گفت شاعر بافند گفت اجالفت

گشت ونه ازخودگفت نی مست مدرسه فقیه

تسکه حکم حکم خدا بود و عین الطاف

فقیه مدرسه کی مست همچو شاعر بود

بحکم شاعر رند می به زمال اوقافست

Page 52: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

52

حرام به ز حرامی نگفت جز جاهل

بلی نتیجۀ اشعار این چنین الفست

مکن تمسخر دین و قیاس می بر وقف

حرام به نبود بهتري آن بافست

بود حرام بدو بدتر و در آن به نیست

که شاعر نادان نه اهل انصافست ببین

کند بطعن و تسمخر حرام را تجویز

که می حرام ولی به زمال اوقافست

اگر قیاس به و بهتري روا باشد

حافستدیگر حرام نماند قیاس اج

ز درد صاف بود نهی از خدا و رسول

تا قافستتو کافري که چرندت ز قاف

بقول شاعر مست منبر ز خلق فقیها

رسول حق بیات خداش و صافست

بلی چو شاعران همۀ کافران چنین گویند

تسازناف جداسیاست است زدین حکم جاهل

رواج کفر و خرافات شد از این اشعار

مدح نصاري ز شاعران صافستمگو که

هاي کفرش بین قعیا نکتهخموش بر

پنجرند و خداي صرافست که خلق

حافظ -44 گل دربرو می در کف و معشوق بکامست

سلطان جهانم بچنین روز غالمست

گوشم همه بر قول نی و نغمه و چنگست

چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست

ست ولیکندر مذاب ما باده حالل ا

پیروي تو السیر و گل اندام حرامست

مقیم استتا گنج غمت در دل ویرانه

همواره مرا گنج خرابات مقامست

از ننگ چه گوئی که مرا عار ز ننگ

وز نام چه پرسی که مرا ننگ زنامست

خواره و سر گشته و رندیم و نظر باز می

کس که چه ما نیست دراین شهرکدامست وآن

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

حافظ شکن -44 صوفی که در اباده دمی در کف و جامست

را چاکر و هر دیو غالم است ابلیس

گوشش همه بر قول نی و نغمه چنگست

با پیر مغان مرشد او کفر تمام است

در مذهب او باده حالل است چو کافر

با پیر مغان مرشد او کفر تمام است

Page 53: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

53

نی مسجد ونی عالم ونی دین و نه صنعت

همواره و را کنج خرابات مقام است

از ننگ مگو صوفی ما ننگ نفهمد

و زنام مگو شاعر ما عارز نام است

خواره و سرگشته درند است و نظر باز می

بر کفر امام است و خود از خرب لئام است

فر و عیوبی و خرافات در او جمعهر ک

معجون همه در کف او جمله لجام است

حافظ چه کنی فخر باینگونه خرافات

با می نشین خدعه مکن باده حرام است

هان برقعیا این سخنان گرچه بود زشت

لیکن شعرا را بزبان و رد مدام است

حافظ -45 گه کون و مکان این همه نیسترحاصل کا

اسباب جهان این همه نیستده پیش آر که با

پنجروزي که درین مرحله مهلت داري

خوش بیاساي زمانی که زمان این همه نیست

منت سوره و طوبی ز پی سایه مکش

نیست این همه اي سروروان بنگري خوش چه که

دولت آنست که بیخون دل اید بکنار

نیستورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه

زاهد ایمن نشو از بازي غیرت ز نهار

که ره از صومعه تا دیر مغان اینهمه نیست

حافظ شکن -45 حاصل کار گه کون و مکان بسیار است

بسی جوي که اسباب جهان بسیار است

اي کوشش کن پنجروزي که در این مرحله

خوش میاساي زمانی که زمان بسیار است

ت ارم و جنت و حورسعی کن تابدین مد

عمل نیک کسان بسیار استکه جزاي

است هرکه کوچک شمردجنت حق بیدین

سیما کوثر و طوبی کم آن بسیار است

طعن وتحقیر مکن جنت و طوبی تو زکفر

بسیار است بشما دوزخیانیک نسیمش

دولت دانست که از مرد بود بی مست

استبسیار عمل باغ جنانگر بود مزد

شاعر ایمن مشو از رهزن و نیکو بنگر

که ره از مسجد تا دیر مغان بسیار است

حافظ جام نداند کمه زایمان تا کفر

بس بود فرق زکان سود و زیان بسیار است

برقعی تنبلی و سستی و اهمال بته

چه تو را حاجت تقریر و بیان بسیار است

Page 54: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

54

حافظ -46 دو تا نیست کس نیست که افتادة زلف

در رهگذري نیست که وامی زبالنیست

نشینان چون چشم تو دل پیرو از گوشه

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

لطف الهی است روي تو مگر آئینه

حقاکه چنین است ودر این روي و ریا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

یستدر هیچ سري نیست که سري ز خدا ن

زاهد و در خلوت صوفیدر صومعۀ

جز گوشۀ ابروي تو محراب دعا نیست

حافظ شکن -46 بدنام از آن زلف دوتا نیستنسیت که کس

در رهگذري نیست کز اندام

هر کس که بدام خط زلف است بتان را

حقا ز خدا دو رو و را شرم و حیا نیست

گر عیب و مرض نیست ز چه لطف الهی

و سما نیستدر روي بتانست گرم ارض

گر پیر مغان رهزن توشه چه تفاوت

مقصود تو جز مقصدشان دعا نیست

سري نیست که سري زخدا نیست گر هیچ

پس بغض تو بر زاهد حقا که بجا نیست

این گفته و صد گفتۀ دیگر بخالفش

از شاعر مکار بجز مکر و ریانیست

گهی مست و نظر بازعاشق و گه رند و گه

هر رنگ در او هست فقط رنگ مدي یست

چون بندگی صوفی با برزخ پیر است

او را خبر از معرفت و دین خدا نیست

حافظ -47 تشپاکیزه سر عیب رندان مکن اي زاهد

گناه دیگران بر تو نخواهند نوشتکه

اگر بد تو برو خود را باش من اگر نیکم

عاقبت کار که کشت ددرو هر کس آن

سابقۀ لطف ازلمکن از ناامیدم

وکه زشت که خوبسته توچه دانی که پس پرده

نه من از پردة تقوي بدر افتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

مست اشیاروچه یاراست چه کس طالب همه

مسجدچه کنشت جا خانۀ عشق است چه همه

ها میکده سر تسلیم من و خشت در

مدعی گر نکند فهم سخن گو سروخشت

Page 55: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

55

حافظا روز اجبل گر بکف آري جامی

یکسر از کوي خرابات برندت ببهشت

حافظ شکن -47 عیبا ندان بنام زاهد پاکیزه سرشت

وشت نو رنه وزر دگران بر تو توانند

عیب هر فسق بگو ور نه قیامت مسئول

دیو سرشت که چرا نهی نکردي تو از آن

دفع بدعت بنما عالم فرخنده سیر

تتا نیارند بدین بدعت هر دیر کنش

من اگر نیکم اگر بد تو برو تفرقه است

برشت بیهوده اف بر آن کس که چنین جملۀ

مؤمنان جمله برادر همه عضوند ز تن

را زشت بدي عضو کند جملۀ اعضا

گر یکی کشته ما را بنماید سوراخ

مه را غرق کند آنچه که خوبست که زشته

نهی کن منکر دین را علف مرزه بزن

که بود هرزه فساد همه زرع و همه کشت

شاعرا هر که زند طعن بنهی منکر

بهشت او بود منکر اسالم نه از اهل

گفت که خودخواست مازشتی ازصوفی عجب

عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت

ه، شعر شعر ابر اسالمبرقعی لطم

بیشتر از همه چیز است سر شاعر و خشت

حافظ شکنایضاً -47 منع منکر بود از زاید پاکیزه سرشت

که خدا بهر وي این رقعه بدستور نوشت

غلط است آنکه تو گوئی توبروخود راباش

که گناه دگر آن را ز تو خواهند نوشت

زيبود مکر و بفاسق ره مکر آمواین

غیر آنست که هر کس درود آنچه که کشت

ناامید تکند آن حق که تو را نهی نمود

زشت وکه پرده که خوبست دانست پس حق که

مگر امثال تو بس پردة تقوي بدرند

همچو شیطان که بهشت ابد از دست بهشت

رفت آدم ز جنان لیک بدر نیست تو را

کشتپدرت مست ممان دیو که مانند تو

تقوائی نه بهشت ابد آن بود نه بی

بر او چند صباح این بنوشت قلم صنع

ز خطا بود نه از رندي و عصیان خدا

زشت نوشت چنین اف برآن کس که برآن پاك

تونفهمیده هنوز آنکه چه چیز است بهشت

که از آن بگذري بر خاطر پس دو لب کشت

Page 56: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

56

مست اشیاروچه چه کس طالب یاراست همه

لیک گه یاد خدا مست و گه اهریمن زشت

همه جا خانۀ عشق است ولی عشق خدا

اش مسجد و عشق و گران کنج کنشت خانه

ها سر تسلیم تو و خشت در میکده

ما و تسلیم خدا میکدة ما است بهشت

حافظ آن جام که آري بکفت روز اجل

از خرابات بدوزخ بردت نی به بهشت

فظحا -48 خوشتر ز عیش و صحبت باغ بهار چیست

ساقی کجا است گو سبب اشظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته بموئی است موش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضۀ ارم

خوشگوار چیستجز طرف جویبار و می

اند مستور و مست هر دو چه از یک قبیله

که دهیم اختیار چیستما دل بعشوة

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته، کردگار چیست

حافظ شکن -48 و هم عمل و اعتبار چیستخوشتر ز علم

چیز دگر کجا به از این یادگار چیست

وعلم کسب دکه شودصرفخوش بو آنوقت

ضایع مکن تو عمر که انجام کار چیست

اي نبود در جهان مجو آن را که غصه

جز غافلی گفت غم روزگار چیست

کافر بگفت زندگی و روضۀ ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

حق قبولهرگز نکرده قدرت همچون

آن کس که گفت جنت عدنی و نار چیست

ور و مست و فاسق و مؤمن یکی نیندمست

الیسترون بخوان و مگو اختیار چیست

خواسته خدا کهمیل بشر با خودش بود

جبري مشو که خواستۀ کردگار چیست

هرکس باختیارخویش خوردآنچه را خورد

حافظ پیاله خواهد و گوید که عار چیست

گر برقعی ز خویش کند سلب اختیار

شیعه دگر انتظار چیستجبري بود نه

Page 57: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

57

حافظ -49 درین زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینۀ غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر که عمر عزیز می بدل است

سه طلعتی قصه مخوانبگیر طرة

که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

بوصل روي تو داشتدلم امید فراوان

ولی اجل بره عمر رهزن اهل است

عملی در جهان ملولم و بس نه من ز بی

عمل است ماللت علما هم ز علم بی

بهیچ روي نخواهید یافت اشیارش

چنین که حافظ ما مست بادة ازل است

حافظ شکن -49 درین زمانه رفیقی که خالی از دغل است

خلل است ث بیکتاب خالق سبحان حدی

ننگست عاقبت مشوهواپرست سوخطاگرکه

حق بطلب چون که عمر بی بدل است رضاي

سعادت تو ز علم و عمل بود جانا

نه سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

بچشم عقل و خرد شاعران نظر نکنند

که عشق مانع عقل است و موجب اهل است

اشتدلت امید فراوان بوصل دیوان د

مراد تو همه پیران و رهزنان دل است

عملی نادر و مالمت و رنج کجا ز بی

که نی بعلم تو را اعتقاد و نی عمل است

عملی نادر و مالمت و رنج تو را که بی

که نی بعلم تو را اعتقاد و نی عمل است

ماللت علما بیشتر از این باشد

که رهبران گروهی گروه پرحیل است

بقول خویش همیشه تو مست و مدهوشی

نه مستیت ز ازل بل ز یاوه و غزل است

بهوش باش تو اي برقعی بدانش کوش

سعادت ابدي از عمل نه از ازلی است

حافظ -50 کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت

گوید می چمن حکایت اردیبهشت

است که نسیه خرید و نقد بهشت نه عاقل

قدم دریغ مدار از جنازة حافظ

رود ببهشت که گر چه غرق گناهست می

Page 58: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

58

حافظ شکن 50 اي ببهشت کنون که داده خداوند وعده

غلط بود که گزینی جهان بیوة زشت

و گل نعص بهارحیات باغ و نباتات

اي ز معاد و حکایتی ز بهشت نشانه

گیرد ردمند بهره میچو تاجران خ

هر آنکه نقد بداد و خرید نسیه بکشت

ز جاهلی است چو حافظ اگر کسی گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت

نسیم کشت که باشد تو را نسیم بهشت

چه مسجد و چه کنشتچسان جزاف نگوئی

دگر چگونه کنم عیب و ذلت را گوئی

ار حور سرشتمن و شراب فرح بخش و ی

هاي یکی بود حقا بهشت با لب کشت

نه عاقل است چنین نقد را بنسیه گذشت

طمع داري همچو زادة سعدعجب که باز

روي بهشت پس از ري سرت بپارة خشت

تشیعجنازة تو نباید کسی کند

مگرکسی که بودچون توزشت و تیره سرشت

حافظ -51 ندفریادکه ازشش جهتم راه ببست

وعارضوقامت ورخ وزلف خال وخط آن

عشق از تبقریروبیان ومزنی آنکه اي

ما با تو نداریم سخن خیر و سالمت

حافظ شکن -51 ات آریم اقامت یا رب بدر خانه

از خدعه و تزویر و دگر حمق و لسامت

عارف و این صوفی و این شاعربر الف این

و سالمتبردندهمه غیرت و مردانگی و فکر

از بس که بدیوان و با شعار بگفتند

از فال و خط و زلف و رخ و عارض وقامت

اي آنکه با شعار خودت دمزنی از عشق

ما از تن ندیدیم بجز شعر و مالمت

از شش جهت ابلیس ره حق برویت بست

از زیر و زبر راست و چپ و خلف امامت

دیگر چه توقع رود از رشد تو حافظ

مسدود شده ره بتو تا روز قیامت

گوته نکند برقعی این بحث و نظم

تا هست ز دیوان و ز اشعار غراست

Page 59: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

59

حافظ -53 زان یار دلنوازم شکریست یا شکایت

گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

خدمتی که کرديد بود و منت هر زم بی

یارب مباد شاعر مشمول هر عنایت

ا طمع را سیم وزري ندادندرندان ب

گویا که بود رندي داراي صد جنایت

مرشدي زرندي بر مرشدان ولی شدهر

هر رند سینه چاکی سودش بود والیت

مشوکه گوید تزویر دهم ریا بین خوش بین

آن رهبر غوایت مقرآن زبر بخوان

مست رکه راستگوئی حال تو حال بلعم

ارده روایتقرآن زیر بخوانی با چه

خوانی زبرچه سودت با این همه حجودت

ان بصد روایتوبا چارده که سهل است بر خ

کوران نهروان نیز قرآن زیر بخوانند

فضلی تو را نباشد اي خالی از هدایت

الف و گزاف کم گو حافظ ازین حکایت

این عشق کلی ز قرآن پیدا شد از برایت

وید از حقیقتگ خط و خالی می صوفی که

نهایت دم از روایتی زد با طعن بی

پندارهاي اینان ضد است با حقائق

اي برقعی مخور گول تحقیق کن حکایت

حافظ -53 خمی که ابروي شوخ تو در کمان انداخت

بقصد جان من زار ناتوان انداخت

من از درع می و مطرب ندیدمی از پیش

ن انداختگانم باین و آ هواي مغ بچه

جهان بکام من اکنون شود که دور زمان

مرا ببندگی خواجه جهان انداخت

مگر گشایش حافظ درین خرابی بود

تکه قسمت ازلش در می مغان انداخ

حافظ شکن -53 ن جهان انداختنداي عشق که شاعر دری

براي شاه و زر و سیم در میان انداخت

که زمان چنان که گفت بکامم شود جهان

مرا ببندگی خواجۀ جهان انداخت

نه انحصار بشر داشت عشق او بلکه

چو مثل حافظ نادان با مردان انداخت

بگفت من زورع می ندیدمی از پیش

گانم درین و آن انداخت هواي منع بچه

Page 60: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

60

دو صد هزار بود لعن بر چنین عشقی

گري زیا کار بر زبان انداخت که یاوه

زیان بودش بس نگفت از صنعتهمین

شاعران انداخت انداخت فقط زمستی و اوهام

بگو بحافظ جبري خرابی غزلت

نه قسمت ازلت در می مغان انداخت

کسی چو برقعی آگه نشد زیان تو را

شکسته درهم تو را اونجا کدان انداخت

حافظ -54 شکفته شد گل همراه گشت بلبل مست

اي صوفیان باده پرستصداي سر خوشی

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

ببا درخت وزان خواجه هیچ طرف نسبت

پالش ضمیروخویش ونیست مرنجان بهست

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

برند دست بدست که تحفۀ سخنت می

حافظ شکن -54 امست گشت و باده پرستببین که شاعر م

پست و هم زد ایجاطالن ز مرشدصالي

درین غزل شده عاشق با صف دوران

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسباب باد و جاه و جالل

همه بباد ورد گر که خواجه طرف نیست

زبان مدح و ملق را تو حافظ صوفی

دست بدست نهخودت بشرق وغرب رساندي

مباف برقعیا همچو شاعر صوفی

ببین که رندي و چاالکیش بخاك نشست

حافظ -55 عاشقی را که چنین بادة شبگردند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

و بر درد کشان خورده مگیرزاهد برو اي

که ندادند بما تحفه جز این روز الست

شیدیمآنچه او ریخت به پیمانۀ ما نو

اگر از خم بهشت و اگر از بادة مست

خندة جام می و زلف گره گر نکار

اي بسا توبه که چون توبۀ حافظ بشکست

Page 61: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

61

حافظ شکن -55 باز شاعر بر زبان آمده آندیو پرست

عار و کند خود را پست گشته و بیحیا بی

عاشقی را بنموده است شعار و صنعت

هم باده پرستکافر عشق شده فاسق و

زد او طعن بزاهد که برو خورده مگیر

که ندادند بما تحفه جز این روز است

تو اگر جام می استتحفۀ روز الست

هیچ کس خورده نگیرد بتو اي شاعر مست

لیک این تهمت جبات نه از حکمت عدل

مذهب عدل بروز ازل افعال نیست

اي تهاو کجا ریخت به پیمانه تو خود ریخ

او دید خمر بهشتی که نه مستی زو مست

آنکه انگور بر آورد زر زباده بساخت

آنکه آن کرد همان هم بشودهرزة پست

مثلی داد مست و فهم کن و پند بگیر

گر تو را فهم بسر مست همین قدر بس است

حافظ -56 در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

چسب هستپر تو روي هر جا که هست

دهند آنجا که کار صومعه را جلوه می

ناقوس دیر را هب و نام صلیب هست

عاشق که شد یار بحالش نظر نکرد

اي خواجه درد نیست و گرنه طیب هست

فریاد حافظ این همه آخر بهرزه نیست

هم قصۀ غریب و حدیثی عجیب هست

حافظ شکن -56 در شعر تو خوش آمد اهل صلیب هست

ترویج هر ستمکر و هر نانجیب هست

دهند اهل صلیب شعر تو را نشر می

بهر سیاستی است نه امر ادیب هست

دهد اشعار تو رواج خرافات می

دامی است بهر صید نه امر غریب هست

رك خانقاه و خرابات فرق نیستشدر

هر جا که هست پرتو یک نانجیب نیست

خط وخال نیست حقرا که زلف ورخ نبود

قصد تو از چسب بپیر مهیب هست

آنجا شراب و رقص و غنا هست بلکه هم

ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

گر حق بود چسب تو بگذر از این همه

در مسجدان دراي که نام چسب هست

Page 62: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

62

طالب که شد بحق که بحالش نظر نکرد

طالب کم است و رنه خدایش محبیب هست

ار نشنوي تو خرافات صوفیانزینه

کانجا مریض سجد و یک ناطیب هست

فریاد شاعران همه جز الف و هرزه نیست

نی قصۀ غریب نه امري عجیب هست

امر غریب عشق به پیر است و ذکر پیر

رقص و غنا و نغمه صدها فریب است

آنجا که تا روز مزمۀ خانقاه شد

هست پیرش مجوس یا که زگبرش نصیب

حافظ -57 حسنت باتفاق مالحت جهان گرفت

توان گرفت آري باتفاق جهان می

زاین آتش نهفته که در سینۀ من است

ایس که در آسمان گرفت خورشی شعله

حافظ چه آب لطف ز نظم تو میچکد

حاسد چگونه نگفته تواند بر آن گرفت

حافظ شکن -57 عقلت باتفاق دیانت جنان گرفت

توان گرفت آري باتفاق جنان می

هر کس که عمل را بعمل در میان گرفت

مقصود خویش در برو آغوش جان گرفت

هر عاقلی که برگ گل و نسترن بدید

حد خدا و شکر و را بر زبان گرفت

ایست در برگ گلی ز قدرت بیچون نشانه

هر کس بدید ترك می ارغوان گرفت

بصیرت بشاخه دیدکس که گل بچشمم آن

ترك مرانمود و ز ایمان نشان گرفت

اما هوا پرست که دنبال نفس شد

دائم نظر بحسن رخ این و آن گرفت

گفتار خود زحسن و مالحت تمام کرد

دین را بداد و عشق رخ دلبران گرفت

هاي عشق بدیوان الف او از شعله

ایست که در آسمان گرفت خورشید شعله

ر بالف حافظ و این شعر پر جزافبنگ

و آن احمقی نگر که وي از عارفان گرفت

عرفان اگر که این بود اي آفرین بر او

کز عارفان کنار و بصد آشیان گرفت

حافظ چو الف وکذب زنظم توظاهر است

نقاد علم نکته تواند بر آن گرفت

عرفان صوفیان جز از این نیست برقعی

رو هم خود از ناکسان گرفتکفر وگزاف

Page 63: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

63

حافظ -58 ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز در گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی زره برفت

وآن لطف کرد دوست که دشمن خود گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی و می خدا بفرستاد و برگرفت

ز که آموختی که یارحافظ تو این سخن

کرد شعر تو را و بزر گرفت ذتعوی

حافظ شکن -58 شاعر برو که باز جنون تو در گرفت

اهل هوا ز نظم تو جان دگر گرفت

اي زاند لبري که چهرة زیباش گفته

هر پیر قد خمیده جوانی ز سر گرفت

ها که یاد نمودي ز عشق وي آن عشوه

ا عین شر گرفتهر کس شنیدي فکر تو ر

عیسی دمی که ساختی از وهم خویشتن

ترسا نمود و توبه ز دین و حذر گرفت

از بس زیستۀ لب شیرین دل فریب

کردي بیان که شعله شهوت بدر گرفت

اي از بس که مدح شاه و وزیران نموده

هر بستد شنیدي و قبرت برز گرفت

اند بر اسکناس قبر تو را نقش داده

ستعمري نگر که ز قبرت ثمر گرفتم

از پیر و منع تو این سخن آموختی که یار

ذ کرده مهره خر را ببر گرفتتعوی

حافظ -59 دیدي که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد و گرنه یار

حاشا که رسم لطف طریق کم نداشت

فظا ببر تو کوي فصاحت که مدعیحا

هیچش خبر نبود و خبر نیز هم نداشت

حافظ شکن -59 دیدي که یار این شعرا جز ستم نداشت

دیدي که یار عارفتان هیچ غم نداشت

دیدي که یار این شعرا غیر حق بود

غیر حق است آنکه حرم محترم نداشت

بد از تو و رنه حقبخت بدت شده

قی نکرد که او جز کرم نداشتکسرا ش

Page 64: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

64

شاعر مخور تو باده و از محتسب مترس

و مکر جام جم نداشتلعنت نما مجوس

ریم شهان نبردهر شاعري که ره مج

رزقی حالل خورد و طمع بر درم نداشت

اف بر چنین فصاحت پر الف شاعران

حافظ گر این نداشت هنر نیز هم نداشت

حافظ -60 ت که سوداي بتان دین منستروزگاریس

غم این کار نشاط دل غمگین منست

دیدن روي تو را دیدة جان بین باید

این کجا مرتبۀ چشم جهان بین منست

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحست و تحسین منست

دولت فقر خدایان بمن ارزانی دار

کین منستکین کرامت سبب حشمت و تم

حنه شناس این عظمت گومفروشش واعظ

زانکه منزلگه سلطان دل مسکین منست

حافظ شکن -60 روزگاریست تبرا ز بتان دین منست

دوري از بت سبب عزت و تمکین منست

دیدن روي و رخ پیر بصوفی دین شد

کفر و شرکش نظرو چشم جنان بین منست

دلبست طعن بدین کار شعرصوفی که همی

دفع آن از دل و جان رحمت و آئین منست

تا تو را عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

شعرهاي تو پر از طعنه بهم دین منست

فقر سیه روئی دارین تو شد افیوص

نیازي و قناعت ره دیرین منست بی

شاعر شاه شناس این عظمت گو مفروش

صنعت و کار و هنر موجب تسکین منست

ر که منزلگه سلطان دل مسکین تو شدگ

مورد لطف خدا این دل مسکین منست

حافظ ازحشمت شاهان وبتان قصه مخوان

کاین چنین قصۀ تو صفحۀ ننگین منست

هر که تقوي و درع داشت چنین گفت مرا

برقعی گفتۀ تو مورد تحسین منست

حافظ -61 رواق منظر چشم من آشیانۀ تست

فرود آکه خانه خانۀ تست کرم نما و

بتن مقصرم از دوست مالزمتت

تستولی خالصۀ جان خاك آستانۀ

Page 65: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

65

بلطف خال و خط از عارفان ربودي دل

هاي عجب زیر دام و دانۀ تست لطیفه

سرود و مجلست اکنون فلک برقص آورد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانۀ تست

حافظ شکن -62 اشقانۀ تستشهانگر که همی شعر ع

ز حرص و آز و طمع دیده در خزانۀ تست

نه عارفست که بر دام و دانه بازد دل

بگویدي که سرم زیر دام و دانۀ تست

بتن مقصرم از طاعت خدا و رسول

ز تنبلی دل من خاك آستانۀ تست

من آن نیم که دهم دل بغیر تو شاها

که هم خزانه بمهر تو و نشانۀ تست

بلغو نرقصد براي مجلس شاه فلک

مگر که پیر برقصد که هم ترانۀ تست

دلت بر حس شه و پیر شاعرا تار است

سرود مجلس شه بدترین فسانۀ تست

حافظ -62 یا رب این شمع دل افروز ز کاشانۀ کیست

جان ما سوخت بپرسید که جانانۀ کیست

حالیا خانه بر انداز دل و دین من است

کیست ر آغوش که میخبد همخانهتا د

دهد هر کس افسونی و معلوم نشد می

او مایل افسانۀ کیستکه دل نازك

حافظ شکن -62 یا رب این شاعر ما عاشق و دیوانۀ کیست

نظر خائن او باز بکاشانۀ کیست

که بود خانه برانداز دل و ایمانش

خواهد و همخانۀ کیست که در آغوش که می

مگر آلفا سق پست چنین شعر نگوید این

و رنه با حق نتوان گفت که از النۀ کیست

کار او چیست مگر صنعتی او را نبود

که دل نازك او مایل افسانۀ کیست

گوید مقصدش پیر بود یا بشهی می

در یکتاي که و گوهر یک دانۀ کیست

این چنین شاعر پسارنه مؤمن باشد

روي به بتخانۀ کیست زاهد عرفان نبود

برقعی بین چه مریدان سفیهی دارد

چارة حمق و سفاهت زد واخانۀ کیست

Page 66: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

66

حافظ -63 کناره نیست بحریست بحرعشق که هیچش

بسپارند چاره نیستآنجا جز آنکه جان

آن دم که ذل بعشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نسیت

مترسان و می بیار ما را ز منع عقل

کان شحنه در والیتما هیچ کاره نیست

فرصت شمر طریقۀ رندي که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

کشد از چشم خود بپرس که ما را که می

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

حافظ شکن -63 چیزیش چاره نیست دردیست دردعشق که

ل که فضالش شماره نیستجز پیروي عق

آن ره که با خرد بروي خوشرهی بود

در شوره عقل بادگري استشاره نیست

ما را ز منع عقل بترسان مگو ز می

سلطان عقل در سر ما هیچ کاره نیست

فرصت شمر بچشمم عقل برو در ره کمال

کسب کمال بر همه کس آشکاره نیست

زوراز نفس بدبترس که لغزاندت ب

گیر که عمرت دوباره نیست از عمر بهره

جانا ز شعر الف مکن عمر خود تلف

از عمر بهره گیر که عمرت دوباره نیست

اي برقعی تو خدعۀ شاعر نگر که من

ام که خدعۀ او را شماره نیست افسرده

حافظ -64 خیال روي تو در هر طرق همره ما است

ما است نسیم موي تو پیوند جان آگه

بر غم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهرة تو حجت موجه ما است

بحاجب در خلوتسراي خویش بگو

نشینان خاك در گه ما است فالن ز گوشه

اگر بسالی حافظ دري زند بگشاي

روي چون مه مااست که سالهااست که مشتاق

حافظ شکن -64 خیال فاسد شاعر مزاحم ره ما است

تمام دفتر او حجت موجه ما است

بر غم مدعیانی که مدح عشق کنند

عیوب و قدح زعشقت بچشم آگه ما است

Page 67: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

67

گوید ببین که زشتی اشعار عشق می

که عاشقان همه در راه نفس همره ما است

اگر بالف و گزاف تو شعر ما نرسد

براي ترس خدا و زبان گوته ما است

شه گفتم بماجب در خلوتسراي

جواب داد که هر روز کلب در گه ما است

ز حرص و آز و ملق برقعی ندانی تو

سالهااست که حافظ براه چون چه ما است چه

حافظ -65 مردم دیدة ما جز برخت ناظر نیست

دل سر گشتۀ ما غیر تو را ذاکر نیست

عاشق ملفس اگر قلب دلش کرد نثار

ن قادر نیستمکنش عیب که بر نقد روا

بخشی عیسی نزنم پی تو دم از روان

زانکه در روح فزائی چو لبت ماهر نیست

حافظ شکن -65 دیدة شاعر ما جز بطمع ناظر نیست

دل شیدائی او بهر خدا ذاکر نیست

شغل او هست طواف حرم شاه و وزیر

بمی و باده شد آلوده دگر طاهر نیست

شاه و وزیربره دامی از عشق نهاده

زره خدعه بگوید که دلم طائر نیست

مفلس دل خود کرده نثارشده یک عاشق

یعنی این عاشق شد بذل دگر قادر نیست

از روان بخش عیسی و خدا دم نزند

حق بر دهن و بر دل آن شاعر نیست ز انکه

سر پیوند شهان نی بدل حافظ و بس

نیست لیک در مدح و ملق هم دگري ما هر

برقعی هر که ز حق غافل و بیکار بماند

بپریشانی و ببیچارگیش آخر نیست

حافظ -66 ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

در ده قدح که موسم ناموس نام رفت

زاهد غرور داشت سالمت نبرد راه

نیاز بدار اسالم رفت رند ارزه

چند توان سوخت همچوعمود درتاب توبه

ده که عمر بر سر سوداي خام رفتمی

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

Page 68: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

68

حافظ شکن -66 شاعر مگو ز باده که ناموس و نام رفت

بیهوده عمر نی بصلوه صیام رفت

زاهد ز زیرکی بره کرد گار رفت

از خانۀ غرور بدار السالم رفت

یا تا قضا کنیموقت عزیز رفت ب

جهت سر سوداي خام رفت عمري که بی

هشیار کن مرا که در آیم ز بیخودي

تا بنگرم چه بر سر من صبح و شام رفت

هاي مرده را ز مواعظ حیات ده دل

بر گو عوام را که بیامد عوام رفت

آن دل که باخت هستی خود را ببادة

قلبش سیاه گشته و مالش بوام رفت

کوش تا بتوبه رسانی وجود خود می

کافر بگفت توبه ز سوداي خام رفت

رند از نفاق هم بخدا هم به پیر خود

گفتی دروغ تا بعذاب مدام رفت

حافظ مگو بطعن دلم حرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

اي برقعی تمسخر او بین بحکم حق

رفتهر کس چنین نمود عذابش بکام

حافظ -67 است وبچشمم سالی رفت برون شعه این ماهم

است حالی مشکل که چه هجران توچه دانی حال

اي که انگشت نمائی بکرم در همه شهر

ده که در کار غریبان عجب اهمالی است

بعد از نیم نبود شائبه در جوهر فرد

که دهان تو بدین نکته خوش استداللی است

کنحافظ ش -67 شاعرا شاهت اگر رفت و کم اقبالی است

مدح خودرا برسان زود که جیبت خالی است

لیک در مدح خود اسراف مکن الف مزن

بین که از الف خودت ماه بچشمت سالیست

بین بافراط گزافش که چه مهمل بافست

عارف خوش احوالی است تانگوئی که عجب

فردبعد از اینش نبود شائبه در جوهر

دهان شهش این نکته خوش استدالل است که

این همه یاوه سرائیست نه عرفان باشد

این سفا است بودي ساده نه شیدا حالی است

شاه انگشت نما شد بکرم در همه شهر

لیک از عدل نگفتی عجب اهمالی است

Page 69: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

69

داند که اندوه تو را برقعیت می

است لیشاعرانی بدلت امن و نه حبیب ما

حافظ -68 المنتدهللا که در میکده باز است

زانرو که مرا بر در او روي نیاز است

و خروشند ولیکنها همه در جوش خم

نه مجاز است وان می که درآنجا است حقیقت

در کعبۀ کوي تو هر آن کس که بیاید

از قبلۀ ابروي تو در یمن نماز است

حافظ شکن -68 د که در میکده باز استبدبختی از آن ش

اي دیو تو را بر در آن گو چه نیاز است

صد لعن برآن مست وبرآن جام وبر آن می

همۀ جوش و خروشت بدراز استکز وي

گفتی تو بدیوان خود اي شاعر بیعار

آن می که درآنجا است حقیقت نه مجاز است

خواننده شعر تو نفهمیده بگوید

والیت که مجاز استآن جذبۀ عشقت و

تأویل چنین زور بود یا که لجاجت

یا مستی و خودخواهی و رندي ز آز است

چون کاسه که معیوب شود داغتر از آتش

قیمت و نی قابل غاز است ارزش و بی بی

چون شاعر میخانه که با پیر بگوید

از قبلۀ ابروت مرا عین نماز است

ه بفهمیبر باطن این الف نگر تا ک

حقیقت نبود اهل مجاز استکو اهل

آن پیر که باشد که بود شرك مرامش

شرك نواز استار رخش کز بهر تو دید

نشر چنین شرك ز شاعر هان برقعیا

کوچک نمود موجب هر سوز و گداز است

حافظ -69 که پته دوستگر مر بهشت است بریزید

که دهی عین عذابست هر شر بت غذبم

در کنج اما غم مطلب جاي نصیحت

پر از زمزمۀ چنگ و ربابست کاین گوشه

حافظ چه شدازعاشق ورند است ونظر باز

بس طور عجب الزم ایام شبابست

Page 70: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

70

حافظ شکن -69 بر شاعر بیفکر چه پرواي عذابست

همان نقش بر آبست بر پنجردي پند

توهین تمسخر کند از جنت و طوبی

ه بهشت ابدم یمن عذابستگوید ک

بی پیر ببین خمر بهشتیش عذابست

الفست و یا حمق گر از اهل کتابست

در کنج دماغش نبود جاي نصحیت

کان گوشه پر از زمزمۀ چنگ و ربابست

در دورة ما نیز شده رسم اجانب

هر رقص و صدائی که بتمسخر حسابست

هر کس که شدي تیره خود باخت باواز

نی پند و را لذت نی فکر عقابست

دیندار نکوشید افسوس که یک شاعر

تا محو کند هر چه بدیوان خرابست

حافظ چو بود عاشق و هم رند و نظر باز

میدان بیقین آخرتش عین عذابست

افسوس خورد برقعی از حال جوانی

کوگول ز شاعرخورد و مست شبابست

حافظ -70 یارم قدحی در دست در دید مغان آمد

مستش مست مست ازمی ومیخواران ازنرگس

در فعل سمند او شکل مه نو پیدا

وز قد بلند او باالي صنوبر پست

گر غالیه خوشبو شد در گیسوي او پیچید

کمانکش گشت درابروي اوپیداست ور وسمه

حافظ شکن -70 چون دیر مغان باشد جاي مردمان پست

وارد دیدار نشد جز مستجز دیو نشد

یارمش بودي مرشد یا لوطی میخانه

بل شاه بود مقصود زان یار قدح در دست

شکل مه نو نبود هش در نعل سمند

تحقیر مکن مه را از بهر شه سرمست

ها ایمان ز دلت برخاست زینگونه جسارت

مستی و نظر بازي بر دامن تو بنشست

بجا ماندهپیروي و میخانه از شعر

شاعر کندي زنده هر چیز که آن جرمست

هر زشت و رکیکی را از غالیه و وسمه

زیور کند و زیبا باال ببرد هر پست

بین الف و تملق را از عارف شیرازي

از وي نخوري بازي و ز هر که بدو پیوست

Page 71: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

71

از حمق بسی مردم غوثااکذب این همه و

ان در بستگویند چو او نبود عارف بجه

هان برقعیا کن خوار هر شاعر بد گفتار

هر چند نشد بیدار هر کس ز هوا بر بست

حافظ -71 چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

الله بر دمد از خاك تشنگان غمتکه

اباي دری روان تشنۀ ما را بجرعه

دهند زالل خضر ز جام جمت چو می

حافظ شکن -71 شها توقع شاعر از شحۀ قلمت

همین بود که تو سیرش کنی هم از کسرت

نه عدل و داد بخواهد زتو نه مذهب و دین

مباد بیرقمت که عیش و زندگی او

که گفت عاشق خود را تو از قلم انداز

اش کن از درست حوالۀ بده و زنده

بگو بمردم ایران که گفت شاعر ما

که گر سرم برود بر ندارم از قدمت

بگو تملق و پستی و منعت خواري را

شومتدهد این شعر اندا رواج می

چرند و الف و گزاف خیال شاعر بین

بشاه گفته منم خاك تشنگان غمت

شکن تو برقعیا حافظ ثنا خوان را

دگر تشکر حق کن زرشحۀ قلمت

حافظ -72 غم زلف تو دام کفر و دین است

ز کار ستان او یک شمه این است

عجب علمی است علم هیئت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است

مشو حافظ زکیه زلفش ایمن

که دل بر دو کنون در بند دین است

حافظ شکن -72 غم شاعر نه بر اسالم و دین است

ن استهمیشه بهر زر اندر کمی

گهی بافد ز شه گه عشق گوید

حسابش با کرام الکاتبین است

گهی الفد ز خط و خال دلبر

گهی شعرش بوصف نازنین است

Page 72: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

72

گهی از قر بگوید گه ز غمزه

گهی از نرگس آن مه جبین است

فقط چیزي که نبود در خیالش

حضور حق و رب العالمین است

ز دام شاعران ایمن مباشید

که دام شاعران یک شمه این است

نه مثل عارفان از خود ببافید

نه چون شاعر که صیدش آن و این است

جفنگیات حافظ را تو بنگر

که در بافندگی دیوش قرین است

معما را نگر دریاب عرفان

اگر عرفان بود حقا که این است

عجب کرده ز علم هیئت عشق

زمین استکه چرخ هشتمش هفتم

نه علم است و نه هیئت دارد این عشق

که سیل قهري نفس لعین است

نه چرخش هشت و نی هفتم زمین است

جفنگ شاعران ما همین است

برو اي برقعی علم و هنرگر

مگو عشقم چنان عشقم چنین است

حافظ -73 حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

خام بین که قصۀ فاشطمع

از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدري چنین عزیز و شریف

با تو تا روز خفتنم هوس است

ده که در دانۀ چنین نازك

در شب تار سفتنم هوس است

همچو حافظ بر غم مدعیان

شعر رندانه گفتنم هوس است

حافظ شکن -73 الف شاعر شنفتنم هوس است

نوشتنم هوس استرد او را

از براي خدا نبوك قلم

خار راه تو رفتنم هوس است

طمع خام بین جفنگش را

از ادیبان نهفتنم هوس است

هاي عرفانی هر شب از خدعه

نه خفتنم هوس استباز گفتن

وه جواب مزخرف شاعر

در شب تار سفتنم هوس است

Page 73: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

73

شعر رندانۀ تو اي شاعر

شستنم هوس استجمله ننگست و

برقعی نی چو حافظ و خیام

شعر مردانه گفتنم هوس است

حرف ثاء حافظ -74 دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث

خون ما خوردند این کافر دالن

اي مسلمانان چه درمان الغیاث

حافظ شکن -74 االمان از شعر و عرفان الغیاث

اث از عشق با فان الغیاثالغی

دین و آئین را نمودندي خراب

نیست یک حقگو در ایران الغیاث

غیرت و عفت برفت از مردمان

نیست یک مصلح بدوران الغیاث

دین ما بردند این المذهبان

بس زدندي طعن ایمان الغیاث

االمان اي صاحبان فضل و علم

االمان از شعرساز آن الغیاث

هر زمان دیوان شعري منتشر

شود بر ضد قرآن الغیاث می

از سبک مغزي شاعر مسلکان

ام سوزان و گریان الغیاث گشته

برقعی جهل و خرافات و چرند

این بشر را نیست پایان الغیاث

حرف جیم حافظ -75

عالمی چون تاجتوئی که بر سر خوبان

سزد اگر همۀ دلبران دیندت باج

ب تو خضر و دهان تو آب حیوانستل

قد تو سیر و میان تو موي و گردان عاج

فتاده در سر حافظ هواي چون تو شهی

کمینه ذرة خاك در تو بودي کاج

حافظ شکن -75 توئی که بر سر دیوان عالمی چون تاج

ها دهندت تاج سزد اگر همه با خنده

Page 74: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

74

ز سر هوا و هوس را نیفکنی بیرون

ی که مستی و بیعاریت گرفته رواجتوئ

مدح تو هر جا که بوده شاه و وزیربرفته

همه براي ثنا خوانی قر داده خراج

ز حرص و آز و طمع شاعرا همی گوئی

قد تو سرو و میان تو موي و گردن عاج

فتاده در سر حافظ هواي چون تو شهی

رسد مرض بعالج که از عطاي زرت می

ن عوض کار و صنعتی گویدتو الف بی

کمینه ذرة خاك در تو بودي کاج

اي اي برقعی برنج و تعب چرا فتاده

شود و چون حاج که بت پرست خیالی نمی

حرف حاء حافظ -76 اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح

صالح ما همه آنست کان تورات صالح

صالح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ

اشق و مجنون کسی نیافت صالحزرند و ع

حافظ شکن -76 بمذهب عرفا هر چه هست گشته مباح

چو مزد کند پی هر چه کیف و لذت و راح

براي سیل خرافات و کفر و الف و گزاف

بنام عارف و صوفی شدند چون مالح

اند بطعن خدا و دین و خرد را گرفته

گویند فالق االصباح براي مسخره

بحافظ صوفی که خود چنین گویدببین

زرند و عاشق و مجنون کسی نیافت صالح

صالح و توبه و تقوي نجوید از تو کسی

که در طریقت صوفی کسی بخت اصالح

ولی تو رندي و عاشق ز بهر شیاوي

مدام درد زبان داري و کنی الحاح

مگو ز مذهب عشاق برقعی سخن

مباح چرا که مذهب عشاق نیست غیر

حرف خاء حافظ -77 دل من در هواي روح فرخ

بود آشفته همچون موي فرخ

بده ساقی شراب ارغوانی

بیاد نرگس جادوي فرخ

Page 75: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

75

اگر میل دل هر کس بجائی است

بود میل دل من سوي فرخ

غالم اسمت آنم که باشد

چو حافظ بندة ندوي فرخ

حافظ شکن -77 خبود عرفان حافظ روي فر

دلش آشفته شد چون موي فرخ

سر و کاري بعقل و دین ندارد

چو بر خوردار شد از روي فرخ

دانم مریدانش چه تأویل نمی

کنند از نرگس جادوي فرخ

ندارد عفت و ایمان که لرزد

اگر پند قد دلجوي فرخ

مخوان دیگر از این دیوان باطل

که همراز است و همزانوي فرخ

م لوط حافظ اقتدا کردبقو

بود میل دل او سوي فرخ

دوصد لعنت ز حق شد شامل آن

کسی کو دمزند از بوي فرخ

نباشد اهل عرفان و حقیقت

کسی شده بنده و مذوي فرخ

برو اي برقعی هشیار مباش

رها کن شاعرا ابروي فرخ

حرف د حافظ -78 بیا که ترك فلک خوان روزه غارت کرد

هالل عید بدور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاك میکدة عشق را زیارت کرد

بادة چون لعل چیست جواهر عقل بهاي

بیا که سود کسی کرد کاین تجارت کرد

فغان که نرگس مخمور شیخ شهر امروز

نظر بدرد کشان از سر حقارت کرد

ز واعظحدیث عشق ز حافظ شنو نه ا

اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

حافظ شکن -78 برو که مستی تو هر چه بود غارت کرد

هواي نفس تو بیعضتی اشارت کرد

ثواب عید ببرد و ثواب روزه و حج

نمود حبط و زمی هر چه بود غارت کرد

Page 76: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

76

بباد داد همه طاعت و عبادت خود

کسی که میکدة عشق را زیارت کرد

ر آنکه جوهر عقلش فروخت بر بادهه

سفیه بود و ازین بیع بس خسارت کرد

مقام اصلی هر ناکسی خراباتست

هزار لعن بر آن کس در آن تجارت کرد

مقام بندة حق گوشۀ مساجد و بس

خداش خیر دهد آنکه این عمارت کرد

که قبلۀ او ابروان پیران شد کسی

رت کردطها بجام باده و می اوالً

مشو زدیدة تو مشرك ازین نظر بازي

که دیده راه بدل و ز هوا امارت کرد

فغان که دیدة مخمور صوفی و عارف

بشیخ شهر نظر از سر حقارت کرد

حدیث عقل ز قرآن شنو نه از حافظ

اگر چه خدعه بسیار در عبارت کرد

اگر که عشق به پیرات روز حافظ گیر

چه او در ضرر مهارت کرد که هیچ کس نه

و گر که حب بحق است روز قرآن گیر

که حافظ از ره کینه بحق جسارت کرد

حدیث عشق ز حیدر رسید رو بر خوان

بخطبۀ صد و هشتش بآن اشارت کرد

بگفت آن مرضی باشد از هوا و هوس

هوا شرارت کردکه عقل پاره کند چون

برحدیث عقلی شنو برقعی ز پیغم

پذیر گفتۀ او چون ز حق سفارت کرد

حافظ -79 دست در حلقۀ آن زلف دوتا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

سرو باالي من آنگه که در آید بسماع

چه محل جاثه جان را که قبا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصلۀ دانش ما است

توان کردحل این نکته بدین فکر خطا ن

بجز ابروي تو محراب دل حافظ کیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

شکن حافظ -79 دست در دین خدا چون عرفا نتوان کرد

طاعت غیر خدا چون شعرا نتوان کرد

آنچه سعی است من اندر طلب حق کردم

آنقدر هست که اسالم رها نتوان کرد

فاظ رکیکخدا هست بر الشاعرا لعن

روز و شب عرب ده با دین بجاف نتوان کرد

Page 77: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

77

و تزویر شما اي عرفا خدعهحقۀ

تا بحدیست که احصا بخدا نتوان کرد

شما آنقدر آلوده شدهفکر و گفتار

دفع آن با سخن و پند و دعا نتوان کرد

سروپا است آن بی توکه محراب دلت ابروي

ان کردبجز از طاعت وي از چه خطا نتو

یار در مذهب صوفی است همان پیرخسان

سروپا نتوان کرد نسبت یار بهر بی

الخو چونکه حق را نبود زلف دوتا یا خط

هر که این گفت ز عیاد خدا نتوان کرد

است چون سدتی ازنفس وهواوهوس عشق

حل آن را بکف نفس و هوا نتوان کرد

تا زمانی که بود ابروي یارت قبله

حافظا ذکر تو در مذهب ما نتوان کرد

برقعی باز نمودي شعرا را رسوا

سروپا نتوان کرد گرچه خود را اطراف بی

حافظ -80 بسر جام جم آنگه نظر توانی کرد

که خاك میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد

ائی در میخانه طرفه اکسیریستگد

گري این عمل بکنی خاك زر توانی کرد

بعزم مرحلۀ عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی از این سفر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوي حافظ

بشاهراه حقیقت گذر توانی کرد

حافظ شکن -80 تو وهم جام جم آنگه بدر توانی کرد

صرف نظر توانی کرداگر ز باده تو

مباش با می و مطرب که در جهان دو در

خطر توانی کرد بسا که زندگی بی

گدائی در میخانه بدترین نکبت

مباش احمق اگر ترك شر توانی کرد

نظیر طرفۀ حافظ بود گدائی او

گر اخذ حاجت خود از بشر توانی کرد

بخور زري که تو خود یافتی و یاوه مگو

ها و تملق حذر توانی کرد الفز

و با آنبساز بر شاهانتو خاك زر کن

طمع سیار که خاکی بسر توانی کرد

منه قدم بره عشق و مستی اي عاقل

بجد و جهد رها این شرر توانی کرد

Page 78: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

78

بیا که ترك شرور و خطا و کبر و غرور

ز فیض دانش، اهل بصر توانی کرد

و میبافی تو کز طریقت خود دمزنی

کجا ز کوي شریعت خبر توانی کرد

غبار راه خدا الف شعر و عرفان است

ره بنشان تا گذر توانی کردغبار

اگر ز وحی و خرد برقعی نشانی داشت

بشاهراه حقیقت سفر توانی کرد

حافظ -81 کرد ها دل طلب جام جم از ما می سال

کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می

گوهري کز صدف کون و مکان بیرون بود

کرد طلب از گم شدگان لب دریا می

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کرد کو بتأیید نظر حل معما می

گفت آن یار کزو گشت سردار بلند

کرد جرمش آن بود که اسرار هویدا می

کرد آنجا آن همه شعبۀ خوش که می

کرد می بیضا وسامري پیش عصا و ید

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

کرد دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می

پس دلی در همه احوال خدا با او بود

کرد او نمیدیدش و از دور خدایا می

حافظ شکن -81 کرد ها بود که ابلیس تقال می سال

کرد بهر گمراهی ما دیدة خود وا می

مله ز اوهام بودآنچه در جام بود ج

کرد طالب پیر بدو دهم تمنا می

تا کند گیج بشر را و تسخیر کشد

کرد طلب از دولتیان لب دریا می

خواست کمک ازگبرویهودومنع و ترسا می

کرد ها می یاري از امت بیچارة بت

حق راه هديتا که خاموش کند نور

کرد سامري منتخب از امت موسی می

حاصل بود رد ولی کوشش بیسعیا ک

کرد جستجو از کمک و یار مهنما می

عاقبت چون نتوانست بر پیر بشد

کرد کو بتزویر دریا حل معما می

دیدمش خرم و خندان و همی رقص کنان

کرد بدلش صورت آن پیر تماشا می

گفتم این پیر بد اندیش مگر جام جم است

کرد نشا میگفت او هر چه بخواهی ز خود ا

Page 79: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

79

کفر و تزویر و ریا حقۀ هم خدعه و مکر

کرد هر چه هر کس کنند او یکسره تنها می

آنکه اسرار رموزات همه کفر جهان

کرد صفحۀ خاطر او جمله مهیا می

همچو حالج که از کفر سردار بشد

کرد جرمش آن بود که اسرار هویدا می

گرچه اسرار بگفت آنکه سردار بشد

کرد لیک اسرار زنادش هویدا می

حافظا سامري و آنکه سردار برفت

کرد همه یک رشته و هر یک گرمی وا می

آن دو حقا که بدیدند جزاي خود را

کرد حافظ از یاریشان و زر تقاضا می

وحی شیطان تو چون باز مددها بنمود

کرد هر که شد پیر چو آن یار قضایا می

س از بهر من و تو نبودفیض روح القد

کرد هاي چه بیجا می خواجه را بین که غلط

با گر غره مشو خدعه مکن جاهل را

کرد کی دیگرها بکنند آنچه مسیحا می

از اگر تا بوقوع از فلکست تا بزمین

کرد سروپا دعوت عیسی می ورنه مه بی

او نبی بود نبی را بود آن شیمه ز حق

کرد ة منصور که اغوا مین را دنی چو آ

شعري که چسان جلوه دهد سامریش حمق

کرد گوید او پیش عصا و ید و بیضا می

دل و با دل و یا دورود گرهم نزدیک بی

کرد این خدا با همه شد هر که خدایا می

گوید سوادي تونگر خدعه ببین می بی

کرد او نمیدیدش و از دور خدایا می

پسند ا دل که خدا میبرقعی صوفی ب

کرد او نه حق است باو دیو تجلی می

حافظ -82 کرد دوستان دختر زر توبه ز مستور می

کرد شد بر محتسب و کار بدستور می

آمد از پرده بمجلس عرقش پاك کنید

کرد تا مگویند حریفان که چرا دور می

مژدگانی بده اي دل که دگر میطرب عشق

کرد د و چارة مخمور میره مستانه ز

نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود

کرد آنچه با خرقۀ زاهد می انگور می

حافظ افتادگی از دست مده ز آنکه حسود

کرد عرض ومال ودل و دین در سر مغرور می

Page 80: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

80

حافظ شکن -82 کرد دوستان عقل دگر از شعرا دور می

ردک زانکه شاعر ز خرد دوري و مهجور می

آمد از پردة عفت بدر و بافت بهم

ره مستانه زد و توبه ز مستوري کرد

بهوا و هوس آمیخت همه هستی خود

کرد طعنه بر زاهد و تعریف ز مخمور می

قصه حافظ ز می و باده بود آب نجس

کرد خود بگفتی که چها آن می انگور می

حافظا خیز و پسند از خود ترا که مریض

ومال و دل و دین بر سر رنجوري کرد عرض

برقعی الف و گزاف شعرا شد ز غلو

کرد لیک حافظ همه جا الف ز مغرور می

حافظ -83 صوفی نهاد دادم و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

ساقی بیا که شاهد رعناي صوفیان

آمد دگر مجلوه و آغاز ناز کرد

ت رندان که از ازلحافظ مکن مالل

نیاز کرد ما را خدا ز زده و ریا بی

حافظ شکن -83 صوفی که خدعه کار خود آن حقه باز کرد

بر خود نهاد نام حق و تاخت و تاز کرد

بودند صوفیان دو دسته خرابات و خانقاه

هر یک بکینه با دگري خدعه ساز کرد

حافظ که خو شیراز خراباتیان نمود

ضد خانقاه در کینه باز کردبر

خواست تا که حیلۀ صوفی نهان کند می

لیکن بشعر خویش مرا سرافراز کرد

گفتا نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

گر متهم نمود فلک را بحقه لیک

شاعر ز جهل مشت خود شرا چه باز کرد

سفهگویا نخوانده آیۀ من یرغب عن

گشته سیف و شارب خود را دراز کرد

باري بدان که شاهد رعناي صوفیان

پیر است آنکه سفره پراز حرص و آز کرد

چون دید احمقان خرافی بدور خود

آمد دگر بجلوه و آغاز ناز کرد

باید ز شر پیر پناه خداروند

زیرا که ادعاي چه طول و دراز کرد

Page 81: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

81

چه در میان دامی بنام عشق فکندي

هر کس که صید کرد و را اهل راز کرد

ایشان گذر کنی غافل ار بمحفلاي

غره مشو که صوفی عاشق نماز کرد

غره مشو که صورت پیرش خداي اوست

هر چند او بجاي نمازش نیاز کرد

خواهی زبلخ وخواه ز شیراز و روم و رنگ

خواهی وطن بمصر و عراق و حجاز کرد

ن اهل بدعتند و بود مشرکشان حرامچو

او نماز کند یا پیاز کردگو اینکه

اي حافظ تو اهل خدعه و نیرنگ گشته

نیاز کرد شعر و غزل تو را از ازل بی

کنی خود رندي و مالمت رندان چه می

او هم چه دیگران عملی بر مجاز کرد

که باطن کند بروزاي برقعی مجشر

که ریا بهر نماز کرد بیچاره شاعري

حافظ -84 حکایت با صبا کردسحر بلبل

که عشق روي گل با ما چها کرد

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دین بوالوفا کرد

فروشان بشارت بر بکوي می

که حافظ توبه از زهد و ریا کرد

حافظ شکن -84 سحر این دل شکایت با خدا کرد

اعران با ما چها کردکه عشق ش

ز بس از رنگ و خط و خال گفتند

جوانان را بمستی مبتال کرد

غالم همت آن مردد نیم

که دفع شر این اهل هوا کرد

خوشش باد از الطاف الهی

که درد عشق را از دین جدا کرد

که بیماري دل را عشق گویند

بعقل و هوش باید آن دوا کرد

ی تسخیر کردندز عاشق پیشگ

که استعمار با ملت جفا کرد

من از بیگانگان هرگز ننالم

که مدح عشق آن عالم نما کرد

گر از شاعر دوا جوئی جفا بود

و راز عارف ضفا جستی خطا کرد

چو حافظ از همه شاهان وفا دید

نمک خورد و نمکدان را رها کرد

Page 82: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

82

بگفت از کس وفا با من نشد جز

ل دولت و دین بوالوفا کردکما

پس از عجب و گزاف و خدعه و الف

بزد بر زهد طعن و خود نما کرد

فروشان بشارت بر بکوي می

که حافظ پشت بر دین خدا کرد

حافظ -85 ز ما یاد کندکلک مشکینی تو روزي که

ببر و اجر و صد بنده که آزاد کند

زهد شاه را به بود از طاعت صد ساله و

قدر یک ساعت عمري که در و داد کند

ره نبردیم بمقصود خود اندر شیراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

حافظ شکن -85 کلک ننگین تو وقتی ره بغداد کند

اهل شیراز ز خود راحت و دلشاد کند

یا رب اندر دل آن خسرو بغداد انداز

د کندکه از آن در هم خود عارف ما شا

حالیا عارف شیراز کند عشوة تو

عاشق در هم تو ناله و فریاد کند

خسرو اشیر دال بحر کفا از درهم

حق مرادش بدهد هر که زمن یاد کند

از طاعت صد ساله وزند گفت عارف که به

گر شه از لطف خرابی من آباد کند

ذات ناپاك کسان پاك شد از مدحت ما

ر تا که چه بیداد کندمدح شاعر بنگ

برقعی چون که بیشتر از نداد مدنش زر

خرم آنروز که حافظ ره بغداد کند

حافظ -86 کنند واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمی

کنند روند آن کار دیگر می چون بخلوت می

دارند روز داوري گوئیا باور نمی

کنند کاین همه قلب و دغل در کار داور می

بندة پیر خراباتم که در دیشان او

کنند نیازي خاك برسر می گنج را از بی

اي گداي خانقه باز آ که در دیر مغان

کنند آبی و دلها را توانگر می دهند می

بر در میخانۀ عشق اي ملک تسبیح گوي

کنند کاندر آنجا طینت آدم مخمر می

آمدخروشی عقل گفت می صبحدم ازعرش

کنند یان گوئی که شعر حافظ از بر میقدس

Page 83: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

83

حافظ شکن -86 کنند عارفان کاین جلوه در اشعار و دفتر می

کنند حاش معد گر که خود یکذره باور می

در الف و گزافشیوة شاعر بود تدلیس

کنند با گزاف و الف خلقی ار مسخر می

هر کس الفد ز عشق و هرکسی بافدزخود

کنند دش نام و رهبر میعارف و شاعر کنن

گه تمسخر از دیانت گاه تحقیري ز زهد

کنند گاه انکار قیامت گاه کوثر می

ها آرند در منطق ببزم مردمان جلوه

کنند رسند آن کار دیگر می چون بخلوت می

با خضوع و مکر و خدعه با معماي بیان

کنند در محافل خلق زا افسون و مثر می

عارف جدکند عارف که شديدشمن واعظ

کنند بهر منکر واعظان هم نهی منکر می

مشکلت پرسیدم اي حافظ بگفتندي بگو

کنند گر ریا بد پس چرا خود را با ریاتر می

زیر و رو کردند با اشعار خود دین خداي

کنند گوئیا اینان نه باور روز محشر می

یارب این بافندگان رابر خر خودشان نشان

کنند کاین همه افکار زشت خویش زیور می

بندة پیر خراباتند و جمله اشقیاء

کنند بر خیال گنج خاك کفش او سر می

اي گداي خانقه باز آ که در پیوست حق

کنند دهندت نور ایمان و معطر می می

در میان خانقاه و دیر پیران مغان

کنند دهندت آب تسخیر و تو را خر می می

نهند بار سنگنین مردي پشت مریدان می

کنند بار دیگر باري از تزویر در بر می

گفت شیطان بر در میخانۀ دام آخرین

کنند کاندر اینجا بهتر از من بار استر می

آنکه تسبیح عملکرد بر در میخانه برد

کنند احمقند آنان که نقل از او بمنبر می

ید اي جوادآمدم از دین خروش عقل گو

کنند عشق حافظ را شیاطین خوب باور می

حافظ -87 مرا برندي عشق آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال صدق و محبت ببین نه نقض گناه

هنر افتد نظر بعیب کند که هر که بی

حور بهشت آن نفس بر آید بويز عطر

کند که خاك میکدة ما عبیر حبیب

Page 84: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

84

چنان زند ره اسالم غمزة ساقی

کندکه اجتناب ز صهبا مگر صهیب

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد کس که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادي ایمن گهی رسد بمراد

که چند سال بجان خدمت شعیب کند

حافظ شکن -87 تو را برندي و عشق آن جلیل عیب کند

ون تو دره حق هر کلیل ریب کندکه چ

نه اعتراض بر اسرار علم غیب بود

بعلم غیب دروغ تو نقض و عیب کند

شرك کمال صدق و محبت چه سود در ره

هر آنکه با هنر افتد ز شرك عیب کند

داشت عطر بهشت آنکه خاك میکده رفت

که بوي گند نفاق است و او بحبیب کند

نزد ما باد استهزار غمزة ساقی ب

نده ز اسالم چون صهیب کنداگر چه را

کلید گنج سعادت فرار از صوفی است

مباد کس که درین نکته شک و ریب کند

شبان وادي ایمن از آن نشد بمراد

که چند سال بجان خدمت شعیب کند

شعیب کمتر از او بود او اولوالعزم است

ب کندزبان ببند که هر عالم از تو عی

حافظ -88 آن کیست کز روي کرم با من فاداري کند

بر جاي بد کاري من یک دم نکو کاري کند

است بو تندخو ازعشق نشنیده پشمینه پوش

از مستیش رمزي بگو تا ترك هشیاري کند

چنان مشکل بودیارمی نشان بی گداي من چون

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاري کند

خواهم مدد عددازبخت می ر غم بیشدلشک

تافخر دین عبدالصمد باشد که غمخواري کند

حافظ شکن -88 غمخواري کند کرم بابنده آن کیست کزروي

بر دفع شاعر مسلکان با بنده همکاري کند

اول بتأیید خرد فکر مرا با جان خرد

از شعر دیوان آورد با من وفاداري کند

گو ایجاهالن تندخوپوشان را بپشمینه

تا کی ز عشق و درد او هرگونه طواري کند

دلبر که باشد اي عمو دین و خرد دادي باو

جو باشد که دلداري کندق را بحهشیار شو

Page 85: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

85

ام ام از عشق تا من بوده گفتی گره نگشوده

ام عقلت تو را یاري کند حق گفت من فرموده

شاعرانتاکی بسلطان و شهان گوئید آن اي

یارم چنین یارم چنان شاید که او کاري کند

وآزخوداسیر پیرازحرص است گردیده که حافظ

کاز هر وزیر و هر اسیر خواهد که دیداري کند

مدد گویدکه درهم بیعددازحرص خودخواهم

تا آن وزیر عبدالصمد باشد که غمخواري کند

بین برقعی نیرنگ او دیگر مخوان از هنگ او

ننگین بود شبرنگ او بسیار عیاري کند

حافظ -89 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

گفتم مگر بگریه دلش مهربان کنم

بود در دال سنگش اثر نکردچون سخت

حافظ حدیث نغز تو از بسکه دلکش است

نشنید کس که از سر رغبت زبر نکرد

فظ شکنحا -89 شاعر که یاد دلبر دین بر زسر نکرد

خوفی ز حق نبودش و از حق حذر نکرد

یا شرع ما بعشق و جنون ارزشی نداد

یا او بشاهراه دیانت گذر نکرد

دین جامع است و راهنما بهر شاعران

او از غرور خویش گذر بر خبر نکرد

گفتم مگر بعقل و بدین دعوتش کنم

در دل مستش اثر نکرد چون مست بود

برقعیهر کس بدید نظم مرا گفت

اي که کسی این هنر نکرد کاري تو کرده

شاعر مزن ز عشق دم، عاشق گذار

عاشق نظ بسود و زیان و ضرر نکرد

حافظ فسون لغوتو از بس که دلکش است

هر کس شنید از سررغبت زبر نکرد

قاي برقعی بر راه خرد رو نه راه عش

عاقل نگشت عاشق و خود را هدر نکرد

حافظ -90 شاهدان گر دلبري زینان کنند

انداز رخنه در ایمان کنندزاهد

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

اي جوان سروقد گوئی بزن

پیش از آن کز قامتت چوکان کنند

Page 86: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

86

یار ما چون گیرد آغاز سماع

دسیان بر عرش دست افشان کنندق

سرمکش حافظ ز آه نیمه شب

تا چو صحبت آئینه رخشان کنند

حافظ شکن -90 شاهدان گر رخنه در ایمان کنند

رخنه در ایمان آن پیران کنند

بود و شعورصوفیان را گر خرد

صورت دیوان کنندکی پرستش

صورت مرشد بود معبودشان

سبحان کنندصورتی را خالق

هر کجا عرفان صوفی شد پدید

هاي تیره سرگردان کنند قلب

عاشقی باشد شعار صوفیان

این همه مستی ز نام آن کنند

چشمشان بر در هم شاهان بود

وز فراقش گریه چون طوفان کنند

شاعران مست را چون دین نشد

هاي خود طغیان کنند در جسارت

ظ بگفتبهر آواز شهی حاف

قدسیان بر عرش دست افشان کنند

اي جوان با خرد بین عارفان

بر فرشته افترا اینان کنند

لب ببند اي عارف از گفت رکیک

عرشیان کی رقص چون انسان کنند

گر زدیده خون شود جاري رواست

در کجا دین را چنین هذیان کنند

خرد اي امان از شاعران بی

طعنه بر ایمان کنند زاهد آن را

سرمکش اي برقعی از دین حق

تا دلترا روشن درخشان کنند

حافظ -91 دال بسوز که سوز تو کارها بکند

ی دفع صد بال بکندشبنیاز نیم

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تالفی صد جفا بکند

طبیب عشق مسیحا دست و مشفق لیک

نبیند که را دوا بکند چه در دور تو

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جها نما بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداري

بوقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند

Page 87: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

87

یار نبردبسوخت حافظ و بوئی ز زلف

مگر داللت این دو نقش صبا بکند

حافظ شکن -91 بکندنه هر که سوخت دلش دفع هر بال

که اعتقاد و حقۀ تو کار هر دوا بکند

چه اعتقاد نباشد شود نماز نیاز

بلی نماز ز تو دفع صد بال بکند

نخرد خدا پرست عقاب و کرشمه می

که عشق یار پریچهره صد خطا بکند

طبیب عشق بود پیر مست جادوگر

چو علم در تو نبیند هر ادعا بکند

جاب ز او نام استز ملک تا ملکوتش ح

جهان نما بکندهر آنکه خدمت جام

بجز حجاب نباشد طریقۀ پیران

همان بس است که با صوفیان جفا بکند

و بد بخت با ارادة تو است بدان که خوب

کندبتو را اراده نباشد که کارها

ببافت حافظ و چیزي معرفت نچشید

است از هوا بکندچرا که الف گزافی

حافظ -92 گر میفروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بال کند

و بالي خمار کشتما را که درد عشق

یا وصل دوستی یا می صافی دوا کند

اجل نمرد مطرب بساز پرده که کس بی

وانگونه این ترانه سراید خطا کند

گر راحت احیکیم آید و گر رنج پیشت

یر که اینها خدا کندنسبت مکن بغ

حافظ بعشق سومتو می سر جان رفت در

عیسی دي کجا است که احیاي ما کند

حافظ شکن -92 گر می فروش حاجت رندان روا کند

ابلیس را اطاعت و از خود رضا کند

آن را که درد غیرت و آئین بسر بود

دوا کند با دفع پیرو ریختن می

یرت ربوده شدمطرب مزن بپرده که غ

و آن کس که این ترانه سراید خطا کند

ساقی بریز جام و مده باده تا هوس

جنبش نیاورد که هوا بر مال کند

حقا که نعمت خداي بیاید ز هر طرف

گر بنده حفظ عقل و امانت وفا کند

Page 88: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

88

هر رنج و نکبتی که بود از بشر بود

نسبت مده بجبرکی اینها خدا کند

ملتی که عقل و دیانت قوي بوددر

جهول فضولی چرا کندعر اهر ش

حافظ بباخت عقلی و دیوانت بجام می

اي برقعی بنال که شاعر چها کند

حافظ -93 کنند دانی که چنگ و عود چه تقریر می

کنند خورید باده که تعزیر میپنهان

برند ناموس عشق در وفق عشاق می

کنند پیر می عیب جوان و سرزنش

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

کنند باطن در این خیال که اکسیر می

ما از برون در شه سفر ور صد فریب

کنند تا خود درون پرده چه تصویر می

خود که شیخ وحافظ ومفتی و محتسب بی

کنند چون نیک بنگري همه تزویر می

حافظ شکن -93 کنند چه تقریر می دانم که چنگ و عمود

کنند یک بضارش اشارة تحذیر میهر

گویند مطر با به پشیمانیست نگر

کنند یر میهان سوء عاقبت شکنجه وز بیخ

حق بر زبان خصم شود عاقبت روان

کنند گواهی حق گرفته و تکفیر می

قرار صوفیان نگر از حال چنگ دعوا

دکنن باده که تعزیر می پنهان خورید

گر باده باده نیست چه حاجت باختفا است

کنند تعزیر را بباده تخمیر می

ایست مناسب بچنگ و عود چون باده باده

کنند پس چنگ عود او اشاره بتحذیر می

بریم ماکوس لهو و رونق خمار می

کنند می بنگر که زشت را بچه تعبیر

ور باده را طریق تصوف بود مراد

کنند حق بخفیه گلوگیر می چون نیست

این عشق وعاشقی است سزاوارذم و عیب

کنند گو عیب بر جوان و یا پیر می

پیران که منع فاش کنند او رموز دام

کنند مکر و سیاستی است که تدبیر می

مختفی نبود کی شود شکار گردام

کنند خانه مثل تو تسخیر می کی بی

Page 89: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

89

لت هنوزجز قلب تا تیره نشد حاص

کنند باطن در این خیال که اکسیر می

اي گر صد هزار سال روي باز تیره

کنند اي ز تو تغییر می حاشا که ذره

تو از برون در شد مغرور صد فریب

کنند دل باختگان شعر تو تقصیر می

حافظا تو می بخور که گر نیک بنگري

کنند پیران صوفیان همه تزویر می

که بتزویر دیدیشو مفتئی شیخن آ

مست اي برقعی بکوش که این غافالن

کنند از عشق رمز نندوره پیر می

کنند پندار خود حواله بتقدیر می

حافظ -94 غالم نرکس مست تو تا جدا رانند

خراب باده و لعل تو هوشیارانند

بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن

ندمرو بصومعه کانجا سیاهکاران

اي خدا شناس برد تنصیب ما است بهش

که مستحق کرامت گناهکارانند

حافظ شکن -94 روندگان راه خدا جمله هوشیارانند

شمارانند ان نعیمش که بیخوزندگ

غالم نرگس مستند تابعان هوا

خراب باده و می قوم شرمسارانند

چه بستگان کمند نگار بسیارند

انکار می گسارانندهمه هوا پرست و زی

غزل سرائی و بافندگی این شعرا

براي درهم و دینار شهسوارانند

خالص شاعر از آن زلف تابدار مباد

که مبتال بسیاري سیاهکارانند

ببین غرور ز شاعر مگو که عرفانست

خداشناس و خدا ترس سوگوارانند

کند تمسخر و گریه نصیب ما است بهشت

حماقت گناهکارانندبلی سزا ب

نصیب تست جهنم برو مشو مغرور

که مستحق عذاب آن گنه شعارانند

ات سفید شود مرو بمیکده تا چهره

مشو بصومعه کانجا خرابکارانند

بیا بمکتب ما برقعی که در اینجا

انندز اهل دانش و بینش دو صد هزار

Page 90: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

90

حافظ -95 از نظر بازي ما پنجران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقالن نقطۀ پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دائره سرگردانند

گان گر شوند آگه از اندیشۀ ما مغبچه

بعد از این خرقۀ صوفی بگر و نستانند

جلوه گاه رخ او دیدة من تنها نیست

گردانند ماه خورشید همین آینه می

لب شیرین دهنان بست خدا عهد ما با

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

زاهد ارزندي حافظ نکند فهم چه باك

از آن قوم که قرآن خواننددیو بگریزد

حافظ شکن -95 از نظر بازیت آگاه خردمندانند

و لذا عارف و صوفی همه مشرك خوانند

این نظر گر که بود صورت حق را منظور

نیست خدا را که درا حق دانند صورتی

گان ور بود صورت پیران و یا مغبچه

همه دانند که منظور شما غلمانند

عاقالن نقطۀ پر کار وجودند بلی

عاشقان مست و در این دائره سرگردانند

گان خاك بر فرق تو و عشق تو و مغبچه

تو خودت بنده شدي باز تو را بستانند

گان و را بندة این مغبچهکی خدا کرده ت

احمقانند تو را گر که مسلمان دانند

چون که تو با لب افسانه گران بستی عهد

تو شدي بنده و آن قوم خداوندانند

آري آري که تصرف بجزاین راهش نیست

پیر ربست و مریدان همگی عیدانند

نیست در پیرو مریدش بجز از الف زنی

تحق حرمانندالجرم جمله همه مس

حافظ از گفتۀ زاهد نکند فهم چه باك

شاعران زهد نفهمند که از عرفانند

تو که از رندي خود دست ز قرآن شستی

شاعري پیشه نمودي که خرت رندانند

الجرم دیو شدي گر بندي از اول

دشمن پیرو قرآن همۀ دیوانند

برقعی خدعه همین است که دیوي گوید

یزد از آن قوم که قرآن خواننددیو بگر

Page 91: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

91

حافظ -96 نقدها را بود آیا که معیاري گیرند

کاري گیرند تا همه صومعه داران بی

مصلحت دید من آنست که یاران همه کار

بگذارند و خم طرة یاري گیرند

یا رب این بچۀ ترکان چه دلیرند بخون

که به تیر مژه هر لحظه شکاري گیرند

ر شعر ترد نالۀ نی خوش باشدرقص ب

خاصه رقصی که در آن رستنگاري گیرند

حافظ شکن -96 بود آیا که حصاري گیرندشهر دل را

تا که دزدان ده از ما بکناري گیرند

کاش بیسود بایران خرد و صنعت و کار

تا همه شاعر بیکار بکاري گیرند

یاران همه رنگ مصلحت دیدمن آنست که

گیرند ارند و بیک رنگ قرار میبگذ

هائی که همه ساخته از بهر فریب رنگ

بگذارند و همه صبغۀ باري گیرند

نیست مصلحت دید تو اي حافظ شاعرا

که همه شعر تو را نقش و نگاري گیرند

ره رقص و ره نی خلق خدا آموزي

بی خرد گشته بمیمون سر و کاري گیرند

لۀ نی فسق بودرقص بر شعر تر و نا

خاصه رقصی که در آن دست نگاري گیرند

رقص بادست نگار و بچه ترکان مغان

رقص که با فاجره یاري گیرندهمچو آن

خوش بود پرچم اسالم بجنبش آید

تا که امثال تو را بر سر داري گیرند

مصلحت باشد اگر زشتی اشعار چه تو

یرندمحو سازند و از این قوم دماري گ

برقعی این شعرا فاسق فاجر بودند

سعی ایشان همه آن بود عیاري گیرند

حافظ -97 گفتم کیم دهان و بست کامران کنند

گفتا بچشم هر چه تو گوئی چنان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

گفتا بکوي عشق همین و همان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آئین مذهب است

فت این عمل بمذهب پیر مغان کنندگ

ود ر گفتم که خواجه کی بسر حجله می

گفت آن زمان که مشتري و مه قرآن کنند

Page 92: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

92

گفتم دعاي دولت تو درد حافظ است

گفت این دعا مالئک هفت آسمان کنند

حافظ شکن -97 گفتم چرا دهان و لبت کامران کنند

گفتا ز پیروي هوا این چنان کنند

فتم که عارفی صمدش با صنم یکیپگ

گفتا که سجده بر صنم صوفیان کنند

گفتم زدین گذشت و ره عشق پیشه کرد

گفتا گر این نمود وي از عارفان کنند

گفتم که عارفان بچه دین و بچه مذهبند

گفتا که دین بمذهب پیر مغان کنند

آن مذهبی که باوه و لهو اندر آن حالل

زجان کنندان نفس ورا حراین پیرو

حافظ دعاي دولت دیوان نه بس تورات

خوران کنند فروش و همه می شیطان می

اي برقعی فرشته هفت آسمان چه تو

هم لعن می فروش و همه یاوران کنند

حافظ -98 هر که شد محرم دل در حرم یاد بماند

و انکه این کار ندانست بانکار بماند

ه برون شد دل من عیب مکناگر از پرد

شکر ایزد که نه در پردة پندار بماند

می همه رفتصوفیان داستدند از گرو

دلق ما بود که در خانۀ ما غمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ما است که در هر سر بازار بماند

پوشید و صد عیب مرا میداشتم دلقی

و مطرب شد و زنار بماندخرقه رهن می

از صداي سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاري که در این گنبد دوار بماند

درجمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا برود و دیوار بماند

حافظ شکن -98 هر که شد محرم دل شاعر بیکار بماند

گرفتار بماند گشت صوفی و باوهام

ام ورا عیب کنم حق دارممن که ز اوه

شکر ایزد که از و مدرك پندار بماند

صوفیان دلق گدائی و ریا دور کنید

دلق حافظ بنگر خانه خمار بماند

هر که شد عاشق بیدین بجهان رسوا شد

قصۀ اوست که در هر سر بازار بماند

Page 93: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

93

دلق صوفی که در آن خدعه و تزویر بود

نار بماندعاقبت در گرو باده و ز

دل صوفی که بود عاشق پیرو مرشد

بهش و بیچاره گرفتار بماندجاودان

از صداي سخن عشق بود هر حیله

مرضی است کز آن نکبت سرشار بماند

الفرا بین تو ز حافظ که کند صورت چین

و حیران شهمان و در و دیوار بماندمست

حافظ چند ببافی ز قد و زلف و جمال

رقعی خدعۀ او دید و دل افکار بماندب

حافظ -99 آنان که خاك را بنظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند

ز طبیبان مدعیدردم نهفته به

باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند

چون حسن عاقبت نه برندي و ز اهدیت

آن که به کار خود بعنایت رها کنند

گناه ز اغیار در حجابمی خور که صد

بهتر زطاعتی که بروي و ریا کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدالن حکایت دل خوش ادا کنند

پنهان ز حاسدان بخودم خوان که منعمان

خیر نهان براي رضاي خدا کنند

شود حافظ دوام وصل میسر نمی

شاهان کم التفات بحال گدا کنند

حافظ شکن -99 آنان که حفاکر از نظر کیمیا کنند

حاشا اگر که گوشۀ چشمی تو را کنند

کنند آنان که کیمیاي خرد تیره می

نظر مدام بسوي شما کنندحقا

حق را که صورتی نبود بهر عاشقان

آنان حکایتی بتصور چرا کنند

در دست نهفته به ز طیبان حق پرست

شیطان دوا کنندباشد که از خزانۀ

چون حسن عاقبت بزهد بودن نی بشاعري

نتوان بدون آن بعنایت رها کنند

زنند چون معرفت نبود دم از عشق می

کنند خود را فریب داده و هم ادعا می

می را مکن حالل که کفر است و کفر تو

بدتر ز طاعتی که ز روي و ریا کنند

دهین تا کی دل خراب بصاحبدال

صاحب دلی نباشد و خود اشتها کنند

Page 94: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

94

حافظ توبهر و صل شهمان جد و جهد کن

هر چند کم نظاره بحال گدا کنند

اي برقعی تحر شاعر بوصل شاه

بنگر بعشق سیم و زر این دادها کنند

حافظ -100 حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند

نقاب انداخت وگل ورفتسیب ازخمچون می

فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند

عیب می جمله بگفتی نبرش نیز بگوي

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

اي گدایان خرابات خدا یار شما است

چشمم انعام مدارید ز الغامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

اکامی چندکامکارا نظري کن سوي ن

حافظ شکن -100 شاعر اصرف شد از عمر تو ایامی چند

گوش ده تا بفرستم بتو پیغامی چند

تو بدان مقصد عالی که خدا فرموده

نرسی تا بره خیر زنی گامی چند

تابکی وصف می وجام و دیگر خم و سبو

حرمت عمر نگهدار تو ایامی چند

تحقیر بگذر از رندي و بدنامی و طعن و

حفظ اعضا ز معاصی کن و اندامی چند

هنر می تو بگو چیست بجز بد مستی

وصف حکمت مکن از بهر دل عامی چند

اي گدایان خمرابات خداتان پیر است

از پی او بروید از پی انعامی چند

چشم انعام مدارید ز یاران خدا

بر شما دابه گان بس بود انعامی چند

حافظ -101 دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده بشی

دآن شب قدر که این تازه براتم دادن

من اگرکام رواگشتم و خوشدل چه عجب

ها بزکاتم دادندمستحق بودم و این

ه وصف جمالبعد ازین روي من و این

که در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند

Page 95: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

95

حافظ شکن -101 دوش وقت سحر از حقه نکاتت دادند

شربت تیره دلی از ظلماتت دادند

محو در پیروز خود بیخود از آن بادة مکر

جامی از خوي همان دیو صفاتت دادند

ود وچه منحوس بشیچه نحوت سحري ب

آنشب مکر که از خدعه براتت دادند

دیو آنروز تو را مژدة بیدینی داد

که بر آن طبع گدا صبر و بثاتت دادند

بعد ازین روزي تو و روي همان پیر مغان

که نشانی بتو از الت ومناتت دادند

تو اگر کامروا گشتی و خوشدل چه عجب

ذاتت دادند مستحق بودي و این خبث ز

حافظا سیم و زر شاه بود آب حیات

دانم این سیم و زر از غصه نجاتت دادند

حافظ -102 سخن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پري رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

چو منور از مراد آنان که بردارند بردارند

نندرا خواهند می بدین درگاه حافظ را چه می

حافظ شکن -102 شاعران بینند کم خوانند چوالفدانان سخن

خواهند ولی اهل هوس آن را چو می بینند می

دواي الف عشقی را نباشد جز خردمندي

ز مکر عاشقان آنان که در بندند درمانند

نیازآرندبستایند ومرشدچوگمراهان منع بدرگاه

ایندولی چون عاقلی بینند بستیزند و نست

بدرگاه تصوف گر بخوانندت طرب منما

خواهند و میرانند که دردرگاه حق صوفی نمی

چومنصورآنکه کفرخودکندظاهر شود پیري

سازند سوزند می و را در آتش دوزخ چه می

وباف شاعرچون شدي اي برقعی آگه زالف

دانند خوانند می نمودي آکه آنان را چو می

حافظ -103 دم که مالئک در میخانه زدنددوش دی

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم سر و عفاف ملکوت

با من راه نشین بادة مستانه زدند

شکر آن را که میان من و او صلح افتاد

ساغر شکرانه زدندصوفیان رقص کنان

Page 96: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

96

آسمان بار امانت نتوانست کشید

ندقرعۀ فال بنام من دیوانه زد

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

کس چه حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف عروسان چمن شانه زدند

حافظ شکن -103 شاعران بهر شهان منوش بافسانه زدند

که غالمان شهان صف در میخانه نهادند

شاعر است فاسقان را از مالئک شعر و

مقر او را بربودند و باهانه زدند

دوش دیدي که شیاطین بشر اي شاعر

عقل آدم بربودند و بافسانه زدند

ساکنان در سلطان و شیاطین بشر

با تو خایس سیر بادة مستانه زدند

شکر داري که بابلیس تو را صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

بشر که دیوان است وبسی رقصیجاي شکر

با شیاطین ره پیمانه بمیخانه زدند

آسمان بار شیاطین نتوانست کشید

با شهب بر سرشان شعلۀ رجمانه زدند

این تو بودي که توانست چنین بار کشد

قرعۀ بار بنام چه تو دیوانه زدند

جمله هفتاد و دو ملت که یکی صوفی بود

ره خصمانه زدند چون ندیدند حقیقت

کس چو حافظ بحقائق همه جا لطمه نزد

آتشی بود که بر خانه و بر النه زدند

برقعی میکشد از صورت اوهام نقاب

هم خرافات که در قالب و پیمانه زدند

حافظ -104 و ساقی خوش دو دام رهند شراب بیغش

که زیرکان جهان از کمندشان نرهند

رند و مست و نامه سیاهمن ازچه عاشقم و

گنهند هزار شکر که یاران شهر بی

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

کلهند کمر و خسروان بی شهان بی

بهوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت نبینم جو ننهند

غالم هست درد یکشان یک رنگم

نه انگروه که ارزق لباس و دل سیهند

منه بخرابات خر بشرط ادبقدم

که سالکان رهش محرمان پادشهند

Page 97: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

97

جناب عشق بلند است همتی حافظ

همتی بخود نداند که عاشقان ره بی

حافظ شکن -104 شراب و پیر براي سان دو دام رهند

هندنر که گمرهان جهان زین دو دام می

ورند نامه سیاه تو از چه عاشق و مستی

پیران که رهزنان رهند تر ز تو سیاه

ورع نه شیوه درویش و شاعر و عارف

که هر سه طائفه پر مدعی و پر گنهند

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

همه کپرو سیه روزگار و دل سیهند

بهوش باش که این عاشقان ز استغنا

همه فقیر و زیر و گداي پادشهند

ترس قدم منه بخرابات برقعی بی

که ساکنش همه جاسوس و محرمان شهند

ببین چرند ز حافظ جناب عشق بلند105 -

بعاشقان کوته قد بگو ز کی بکشند

حافظ -105 هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همره او گشت دولت همنشین دارد

حریم عشق رادرگه بسی باالترازعقل است

ن در آستین داردکسی آن آستان بوسد که جا

صبا از عشق من رمزي بگو باآن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غالم کمترین دارد

خواهم چوحافظ عاشق مفلس گویدنمیاگر

نشین دارد بگوئیدش که سلطانی گدائی هم

حافظ شکن -105 هرآن شاعر که زرخواهد زبان شکرین دارد

دارد نشین تملق همدم او گشت و شاهی هم

است عشق وشهوت نزداوباالترازعقل حریم

تفوبر عقل و ادراکش نه او فکر متین دارد

بآن شاهی شودعاشق که سیم وزردهد بهتر

شود آن آستان بوس که جان در آستین دارد

ها دهان تنگ وشیرین شهش کردي جنایت

چه شه لبرا بجنباند جهان زیر نگین دارد

واین آن جمع مشکل که یرینبندش هش چون کرم

بنازد آنشه خود را که هم آن و هم این دارد

عارف شاعرباین باین منگراي سلطان بخواري

که شه با غیر این شاعرکجا شهرت چنین دارد

سیمی بگیرد شه دهدشاعرچوباز و روستم

شه بسی ازظلم وکین دارد که ازاین سیم وزري

Page 98: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

98

اعران باشدبالگردان جان شد دعاي ش

ندارد خیر آن شاهی که شاعر را غمین دارد

دارد شه هرچه گرکه حاصل حافظ صباازعشق

تمامش را دهد شاعر حالل خوشه چین دارد

چو حافظ عاشق ننگین خواهم اگرگویدنمی

بگوئیدش شه رنگین چواو یک همنشین دارد

اگرشعروادب این و اگر عرفان همین باشد

عی بنده نه آن و هم نه این داردبجان برق

حافظ -106 ها بکشانید بود آیا که در میکده

گره از کار فرو بستۀ ما بگشائید

در میخانه ببستند خدایا مبیند

که در خانۀ تزویر و ریا بگشایند

نامۀ تعزیت دختر رز بر خوانید

ها بگشایند تا حریفان همهخون از قره

ه داري تو ببینی فرداحافظ این خرقه ک

بگشایند که چه زنار ز زیرش بدغا

حافظ شکن –106 ها بگشایند تا که شیطان بود این میکده

ها بگشایند همۀ خانقه و صومعه

چون که بر امر یکی بندة زاهد بستند

دل قوي دار که دیو و عرفا بگشایند

اگر از امر خدا بود بس بود محال

در اضالل شما بگشایندتا ابد کاین

ها خانقه و عرفانست بدتر از میکده

کاش مردان خدا چارة بگشایند

این زمان خانقه و عرفانست

ها بگشایند که نه شیطان بچه خود ببندش

دانمت نیت پسند این در تزویر تو را

کاین در خانه ز اصرار هوا بگشایند

احافظ این خرقۀ سالوس و گدائی و ری

اي ارباب هدي بگشایند که بخود بسته

خوشدلم آنکه خود اقرار نمودي فردا

که ز حبیب تو چه زنار دغا بگشایند

برقعی این غزل نظم محوالتی بود

شکر ایزد علما بستۀ ما بگشایند

حافظ -107 کسی که حسن خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

ک حلولم بیار بادة نابز زهد خش

که بوي باده مدامم دماغ تردارد

Page 99: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

99

زباده هیچت اگر نیست این نه بس که تورا

خبر دارد دمی ز وسوسۀ عقل بی

کسی که از ره تقوي قدم برون ننهاد

بعزم میکده اکنون سر سفر دارد

حافظ شکن -107 کسی که حس خط یار در نظر دارد

و نی بصر داردمحقق است که نی دین

براي آنکه شده دیده آلت عصیان

هماره روز جزا دیده پر شرر دارد

ز زهد خشک ملولی چرا نه از باده

زبان بریده مگر زهد خشک و تر دارد

ملولی تو ز دین است نی که از تر وخشک

که بوي باده مدامت دماغ تر دارد

رفت دین چه کندکسی که بر در میخانه

که رو هواي برون از خدا بسر دارد

کسی که از ره تقوي قدم برون ننهاد

بعزم میکده حاشا اگر سفر دارد

مگر که چون تو قدم از ره ریا برداشت

که باز میل ره دورو پر خطر دارد

دل هوائی حافظ کند هالك او را

تو برقعی بنگر شعر همه شرر دارد

حافظ -108 نده زده به حدیث قنداي پستۀ تو خ

مشتاقم از براي خدا یک شکر بخند

کنی حافظ چو ترك غمزة ترکان نمی

دانی کجا است جاي تو خوارزم یا ؟؟؟؟؟؟؟؟

حافظ شکن -108 این عشق تو به پستۀ ترکان بود چرند

الفش براي اهل هوا و هوس چه قند

طوبی کجا و قامت یار تو در کجا

گزاف تو آید چه بوي گندزین الف زین

زنی زنی و دگر الف می گر طعنه می

ما نیستیم معتقدند خود پسند

حافظ تو ترك غمزة ترکان کن و بریز

رسند دیوان پر چرند بآن رود می

خواهی که روز حشر ز دوزخ رها شوي

دل در هواي بچه ترکان دگر مبند

آگاه شد زدین و دیانت زیان و سود

ن دل که عشق او منعکندش درین کندآ

این برقعی ز عشق مزن دم گر عاملی

هاي عشق مکن قصه را بلند از غصه

Page 100: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

100

حافظ -109 مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد

نقش هر پرده بزد راه بجائی دارد

خونین نمبودم بطبیبان گفتنداشک

درد عشقت و جگر سوز دوائی دارد

رسا بچۀ باده فروشنغز گفت آن بت ت

شادي روي کسان خور که صفائی دارد

فاتحه خواندخسروا حافظ درگاه نشین

وز زبان تو تمناي دعائی دارد

افظ شکنح -109 مطرب عشق عجب نفس و هوائی دارد

عقل و هوشش نه دگر راه بجائی دارد

عالم مدرسه و بحث فقیهان چه خوشست

فضائی داردچه اساتید و فرح بخش

پیر صوفی که بشیطان سروسري دارد

خدعه و حقه و تزویر و ریائی دارد

قید و کجند گرچه همه جاهل و بیغرفا

لیک هر یک بدش پیر خدائی دارد

مذهب حق نرود صوفی ما چون در عشق

کفر حق باشد و هر ساز نوائی دارد

را گفت بنمودم بخرد نفس پرستی

هوا نیز دوائی دارد مرض نفس و

هرکه او برسخن وحی و خرد گوش نکرد

دل خود باخت بآن بت که صفائی دارد

است معتکف نشین درگاه وترسابچۀحافظ تب

تا بدرگاه شهان دلت گدائی دارد

معتکف استنشین خسروا حافظ درگاه

ز طمع باز تقاضاي عطائی دارد

حافظ -110 ی و میانی داردشاهد آن نیست که موئ

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوة حوروپري خوب و لطیف است دلی

خوبی آنست و لطافت که فالنی دارد

خم ابروي تو در صنعت تیراندازي

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس یقین محرم راز

هر کس بر حسب خویش کمانی دارد

ات نشینان ز کرامات مالفبا خراب

هر سخن وقتی هر نکته مکانی دارد

Page 101: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

101

حافظ شکن -110 عارف آن نیست که دیوان و بیانی دارد

عارف آنست که از شرع مبانی دارد

شیوة حوروپري عفت و عصمت باشد

خوبی آن نیست که هر فاسق جانی دارد

مرغ زیرك نرود در چمن پادشهان

ان سوز نهانی داردشاعراز عشق شهم

گل خندان خم ابرو نبرد هوشش را

هر که بر نفس و هوا رشته عنانی دارد

سخن عشق و هوا را نپذیرد آدم

مگر آن کس که از این نفس نشانی دارد

در ره عشق بجز الف نباشد خبري

در پی صنعت خود باش که نانی دارد

هر کسی گشت خرابات نشین الف زند

ریاضت چه کرامت چه کسانی دارد چه

برقعی را نبود الف و گزاف صوفی

چونکه از دین و خرد کار و بیانی دارد

حافظ -111 جمال جانان میل بیان ندارد جان بی

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فرد خوان تا زر نهان ندارد

گر خودرقیب شمع است اسرار ازدهپوشان

کان شخو سر بریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ شکن -111 بیروي شاه حافظ میل بیان ندارد

زیرا که مثل شاهان کس زرعیان ندارد

شاط استازعشق شاه شاعردروجد و در ن

سیم و زري بجز شاه رطل گران ندارد

پرسیم وزردهد شاه صد بادش آفرین است

سعی شرح ابیان ندارد عرفان بی

صوفی یا اه یا که پیراتجان جهان

صوفی گر این ندارد حقا که آن ندارد

جان و جهان و جانان از شاعران گمراه

یزدان بقدر کاهی و قري بر آن ندارد

دین و طریق شاعر نبود بجز سرابی

آن راکه عقل و دین است جز این گمان ندارد

جوئی چه ازوي نشان سرابست وي اصل چون

همچون تو هیچ فردي از دي نشان ندارد

Page 102: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

102

بافندگی شاعر صدها هزار شعر است

اي شاه ما بده گوش کاین ره کران ندارد

داحوال گنج قارون کانرا زمین فرو بر

بر گوش شاه بر خوان تا زر نهان ندارد

گر شاعر دگر هست زر راه از ویپوشان

حافظ از ین حسودان سود از شهان ندارد

اي برقعی غمگین غرفان شاعران بین

چون شاعر خیالی بهتر از آن ندارد

حافظ -112 روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو کل رونق گیاه ندارد

اي مرید خرابات م دهرطل گران

شادي شیخی که خانقاه ندارد

حافظ اگر سجدة تو کرد مکن عیب

کافر عشق اي صنم گناه ندارد

حافظ شکن -112 تیرگی ظلمت تو چاه ندارد

معوجی سیرت تو راه ندارد

عشق بحق کی گل و گیاه در آنست

حب الهی چنین سپاه ندارد

ارفاین کلمات رکیک شاعر و ع

هر که بگوید ادب نگاه ندارد

دل که سیه گشت از خرافت صوفی

جاي سفید آن دل سیاه ندارد

بار گرانی مکش ز پیر خرافات

شادي رندي که دو دو آه ندارد

نجگر شويخود برود آستین نجو

کت بحریم اله راه ندارد

خانقه و آستان پیر مغانت

ارددر بر حق و زن پر کاه ند

گوشۀ ابروي پیر منزل جانت

جان تو جز همچو جایگاه ندارد

اش کنی نکنم عیب حافظ اگر سجده

ز آنکه تو صوفی جز امراله ندارد

عشق صنم بدترین گناه و ز شرکست

کافر و مشرك چنین گناه ندارد

حافظ -113 دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

چه غم داردز خاتمی که دمی گم شود

بخط و خال گدایان مده خزینۀ دل

بدست شاه و شهی ده که محترم دارد

Page 103: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

103

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرام دارد

مست نرگس رسیدمونسم آن کزطرب چون

نهد بپاي قدح هر که شش درم دارد

زحبیب خرقۀ حافظ چه طرف بتوان بست

و او صنم داردصمد طلبیم که ما

حافظ شکن -113 دلی که طالب و هم است جام جم دارد

شاعري که نغهمد بت و صنم داردچو

مقام شامخ وحی حق و سلیمان را

بدیو و خاتم و تزویر متهم دارد

بخط و خال دهد دل نه خط و خال گدا

چرا بشاه دهد دل که او کرم دارد

بشه بود مایلهمیشه خاطر حافظ

چرا که شه بزر و سیم محترم دارد

بده بمی زروسیمت زمان استعمار

که مردم متفکر چه قدر کم دارد

چه خوب بود اگر بهر طرد استعمار

رود بفکر و خرد هر که یک قدم دارد

ولی زامر لسان و بغیب استعمار

نهد بپاي قدح هر که شش درم دارد

ه بود لسان الغیبز سر غیب نه آگ

ره درین حرم دارد کدام حافظ می

کنون که شغل نباشد بغیر الفیدن

زبان الف بشب تا بصبحدم دارد

مراد او زرو سیم است برقعی میدان

که گر مردا شود حال او چه غم دارد

خوش بودکه خود اقرار کرده این شاعر چه

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

حافظ -114 آن کس که بدست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد

سر رشتۀ جان بجام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقوي

تا یار سر کدام دارد

در چاه ذقن چو حافظ اي جان

م داردحسن تو دو صد غال

Page 104: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

104

حافظ شکن -114 آن کس که ز عقل کام دارد

کی دست چو جم بجام دارد

آن کس که بدست جام دارد

شیطان صنعتی مدام دارد

فرعون صفت ز عقل و دیو دور

خوش رقصی چون عوام دارد

سلطانی جم درا چه سودي

فرعون هم این مقام دارد

گه و مزند از می و گهی جام

کس که ز عشق دام دارد هر

آبی که خضر حیات از آن یافت

توهین بآن چه نام دارد

سر رشتۀ خود بعقل بگذار

هر کار از او نظام دارد

در میکده الف و باف و تزویر

برگر که دگر چه کام دارد

لب را تو بشوي از نجاست

گر لب بلب تو جام دارد

يگفتی من و می چه زهد و تقو

تا یار بسر کدام دارد

گر یار خدا است اي دغا کیش

این گفته است اشقام دارد

ور پیر بود بر او میندیش

کو سر بمرید خام دارد

طعن تو باهل زهد و تقوي

درویست نه صبح و شام دارد

ما و تو و صبح روز محشر

هر گفته جزاي تام دارد

هاي مستی هر کس ز شیوه

یرد صفت لئام داردگ

گر برقعی از هوا مالند

از عقل و خرد کالم دارد

حافظ -115 چه مستی است ندانم که روبا آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

چه را میزند این مطرب مقام شناس

که در میان غزل قول آشنا آورد

بتنگ چشمی آن ترك لشگري نازم

درویش یک قبا آورد که حمله بر من

مرید پیر مغانم ز من مرنج اي شیخ

چرا که وعده تو کردي و او بجا آورد

Page 105: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

105

فلک غالمی حافظ کنون کند باطوع

که التجا بدر دوست شما آورد

حافظ شکن -115 چه سستی است ندانم که روبما آورد

که بود شاعر و این یاده از کجا آورد

رف خدا نشناسچه راه میزند این عا

که در تمام غزل میلی از هوا آورد

مدام و مزند از یاده و می و ساقی

قیدي و خطا آورد چه مستی است و چه بی

عالج سستی ما پیروي ز عقل و خرد

بیابیا که طبیب آمد و دوا آورد

به ننگ و عار و خیاالت عق خاتمه ده

نو آورد که عقل حمله بدرویش بی

نجد از تو کسی در مریدت حافظنر

از آنکه چشم تو بر وعده روبما آورد

هر آنکه وعده بجار آورد غالمش باش

دار وعده را بجا آوردکه پیر آن بو

فلک به پیر مغان تو اعتنا نکند

مالف کی بتو او نیز اعتنا آورد

تو از خدا ببریدي و التجا بر شاه

یا آوردفلک چگونه غالمی به بیح

دال بس است شکایت که برقعی از راه

زکلک خویش نسیم گردکشا آورد

حافظ -116 دي پیر می فروش که ذکرش بخیر باد

گفتار شراب نوش و غم دل ببر زیاد

دهم با ده نام و ننگ گفتم بباد می

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان مایه چه خوهد شدن زدوست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

با دست بدست باشد اگر دل نهی بهیچ

در مصر ضی که تخت سلیمان رود بباد

حافظ شکن -116 این پیر می فروش که روحش مباد شاد

جاسوس بود و گفت خرد را ببر زیاد

دهدت باده نام و ننگ گرچه بباد می

بادخرشو قبول کن سخن و هر چه باد

چون عمر و عقل و هوش ببازي بجرعۀ

دیگر ز دین و مملکت خود مکن تو یاد

بادي رها کند چو اطاعت کنی ز پیر

محکم بدست گیر که عمرت رود بباد

Page 106: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

106

حافظ اگر جواب چرند تو کوته است

اندر عوض عذاب چرندت زیاد باد

هان برقعی چنین غزل هر چه باد باد

ه اجانب سوار بادصوفی بگفت تا ک

حافظ -117 مژده اي در که دگر باد صبا باز آمد

هدهد خو خبر از طرف سبا باز آمد

مردمی کرد و کرم بخت خدا داد بمن

کان بت سنگدل از راه وفا باز آمد

گرچه حافظ در رنجش زدوپیمان شکست

لطف او بین که بلطف از در ما باز آمد

حافظ شکن -117 اي دل که تو را لطف خدا باز آمد مژده

نظمی از ذوق بدفع شعرا باز آمد

گو بمؤمن بسحرگاه دعاگوئی شود

قلم بت شکن و رفع هوا باز آمد

عارف و صوفی و شاعر همه رسوا گشتند

چون که حافظ شکن از راه وفا باز آمد

حق مدد کرم را تا که ز شاعر پرسم

را باز آمدبت سنگین دل تو کیست چ

طمع خام تو بوئی بشنیده است مگر

درد او چیست بامید دوا باز آمد

بگمانم نظرت برده شاهست و وزیر

که بگوش دلت آواز درا باز آمد

وملق حرص همگی خویش شده حافظ گرچه

مهلت حق ز قفا نیز درا باز آمد

برقعی در عجب است از شعراي مغرور

یک چو گدا باز آمدغزلی در کف هر

حافظ -118 فروش آمد صبا بتهنیت بپیر می

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

بگوش هوش نیوش ازمن وبعشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد

رود حافظ ز خانقاه بمیخانه می

مگر ز مستی زهد و ریا بهوش آمد

حافظ شکن -118 ام بجوش آمد دال بتسلیت خامه

فروش آمد که باز رهزن کل پیر می

دو صد هزار باین پیر هر و می لعنت

که کرده باز در عیش و ناز و نوش آمد

Page 107: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

107

چراغ عقل وخرد را نموده او خاموش

که غرق در عرق و می شد و بجوش آمد

بگوش هوش زن بشنو و تو باده منوش

که این سخن ز خرد مرمرا بگوش آمد

مخور تو گول ازاین شاعر و زهاتف او

که عقل چون برود اهرمن سروش آمد

خروکه لشکراو قدرتست و دانش و هوش

اي ز عرق الغر و خموش آمد ز قطره

جاي دانش و فهم است خرقه پوشان را چه

که خرقه پوش آمددم از تمیز مزن هان

رود حافظ ز خانقاه بمیخانه می

و سفاهت ز باده نوش آمدببین چه حمق

بخانقه نرود برقعی مگر مجنون

ببین سفاهت آن را که دین فروش آمد

حافظ -119 چوگان تو باد خسرو اگري فلک در خم

ساحت کون و مکان عرضه میدان تو باد

ت شوکت تستعطارد صنعاینکه انشاء

عقل کل چاکر طفراکش دیوان تو باد

چون سرو تو شد جلوه طوبی قدطیرة

غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد

ثنا خوان تو شد حافظ خسته باخالص

لطف عام تو شفا بخش ثنا خوان تو باد

حافظ شکن -119 شاعرا دور فلک بوتۀ حرمان تو باد

ساحت کون و مکان ماتم و افغان تو باد

گول شاعر مخور اي عاقل فرزانۀ ما

یار و نگهبان تو باد جان من حفظ خدا

کار شاعر همه الفست و ملق چون حافظ

زر و سیمی بده او را که غزل خوان تو باد

حافظ گوي فلک را بستمکار چه کار

ساحت کون و مکان عور ز دیوان تو باد

ساحت کون و مکان بهر ستمگر نبود

خالص تو و خوي ثناخوان تو بادتف با

داند ز شهمان می آنکه انشاء عطار و

تر از کفر چه شیان تو باد کفر او زشت

جلوه و خوبی طوبی نبود چون خسرو

دو ز شاهان تو بادشاعر اخالبرین

ها حیوان و بشر جن و ملک نه بت

انزجار همه از گفته و سلطان تو باد

حافظا خسته شدي مدح نمودي آنقدر

تا بزنجیر جفا مردم ایران تو باد

Page 108: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

108

برقعی مدح می و شاه و وزیر و اعیان

شده ابزار اجانب دل سوزان تو باد

حافظ -120 گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و هواي بستان

خوش نباشدالله عذار بی

رقصیدن سرود حالت گل

نباشدصوت هزار خوش بی

هر نقش که دست عقل بندد

قش نگار خوش نباشدجز ن

با یار شکر لب گل اندام

بوس و کنار خوش نباشد بی

جان نقد محقرات حافظ

از بهر نثار خوش نباشد

حافظ شکن -120 این نغمه و تار خوش نباشد

وین لفظ نگار خوش نباشد

گر یار خدا است رخ ندارد

وین گفتن یار خوش نباشد

هرور یار هوا است این تظا

در شعر و شعار خوش نباشد

از باده مگو که باده ننگست

با وعدة نار خوش نباشد

تصنیف مخون که کار قاص

در روز شمار خوش نباشد

رقصیدن عاقل و مسلمان

در شهر و دیار خوش نباشد

دلباختن رجال دانش

بر نقش و نگار خوش نباشد

مغز وزنی شاعران بی بی

و نه بار خوش نباشد نی کار

بیعاري و رقص چون حراست

جز جر و قرار خوش نباشد

باشاه مگو ز الف جانم

از بهر نثارخوش نباشد

بر برقعی شریف تصنیف

ناگشته دچار خوش نباشد

Page 109: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

109

حافظ -121 صوفی رباده باندازه خورد نوشش باد

ورنه اندیشۀ این کار فراموش باد

طا بر قلم صنع نرفتپیر ما گفت خ

آفرین بر نظر پاك خطا پوشش باد

شنود شاه ترکان سخن مدعیان می

شرمی از مظلمۀ خون سیاووش باد

گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت

جان فداي شکرین پستۀ خاموشش باد

بغالمی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقۀ بندگی زلف تو در گوشش باد

شکن حافظ -121 صوفی و قطرة می فضلۀ چون موشش باد

فضلۀ موش بهر قدر خورد نوشش باد

آنکه یک قطره زمی خورد شد ازعقل بدور

باد خوشش شیطان لعین عروسی است که چنین

بخاطر قطرة می کرد حاللپیر صوفی

دستت شیطان لعین هر دو در آغوشش باد

گفت بشاه حافظ از عاشق حق بود نمی

شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد

عاشق سیم و زرو باشد ترکان گوید

جان فداي شکرین پستۀ خاموشش باد

چشم حافظ زطمع پر شده از روي شهمان

و رد او ذکر شد و چشم خطا پوشش باد

زروسیم شهش کرد اشارتنرگس مست

فراموشش باد هگر چه از ملت بیچار

عرتان گشته غالمبرقعی از طمع این شا

حلقۀ بندگی شاه در گوشش باد

حافظ -122 در نمازم خم ابروي تو باد یاد آمد

حالتی رفت که محراب بفریاد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

شنوم بوي بهبود ز اوضاع جهان می

شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد

مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

Page 110: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

110

حافظ شکن -122 آن نمازي که ز ابروي بتان یاد آمد

نی نماز است بود طعن و زپندار آمد

ز من اکنون بشنو شاعر و دیوانۀ پیر

هر عبادت که تو کردي همه بر باد آمد

ن چمنبادة صافی خود دور کتن از صح

بین که از ظلم تو هر مرغ بفریاد آمد

بسکه در طرف چمن باده و می بردي تو

زین حرام بخت لرزه بشمشاد آمد

ناید بوي بهبود ز اوضاع جهان می

بهره ز دین شاد آمد مگر آن صوفی بی

اي جوانان ز هنر بهره نخواهید گرفت

تا که این رقص هنر گشت و طرب یاد آمد

ین نباتات ز پیوند ترقی کردندا

ثمر و بار که آزاد آمد این بشر بی

هر درختی ندهد میوه بسوزانندش

اي خوشا آن بشري کز شجر ارشاد آمد

حافظ بس بود این مطربی و القیدي

چند گوئی که ز عهد طربم یاد آمد

برقعی پند بگو و غطی و اندرز بگو

داد آمدگر تو را همتی و ذوق خدا

حافظ -123 عشق تو نهال حیرت آمد

وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقۀ حال وصل کافی

هم بر سر حال حیرت آمد

حافظ شکن -123 اي عشق بنال غیرت آمد

اي عقل ببال غیرت آمد

بس غرقۀ خال وصل و حیرت

هشیار و بحال غیرت آمد

حیرت بگذارد عشق و مستی

مال غیرت آمدچشمی تو ب

هاي غربی تا چند ز خدعه

بس کن ز شمال غیرت آمد

هم وصل حماقت است و واصل

آنجا که کمال و غیرت آمد

از هر طرفی بدفع دشمن

آواز جالل غیرت آمد

شد منهزم عار و ننگ و پستی

آنجا که نهال غیرت آمد

Page 111: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

111

لیکن ز خیال شاعرانه

عشق و نه مجال غیرت آمد

هان برقعیا مخوان تو تصنیف

بشتاب و تعال غیرت آمد

حافظ -124 دوش از جناب آسف پیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

خاك وجود ما را از آب باده گل کن

محمات آمدویران سراي دل را گاه

بر تخت جم تاجش معراج آسمانست

آمدهمت نگر که موري با این حقارت

دریاست مجلس شاه دریاب وقت دریاب

هان ایزیان ریسیده وقت تجارت آمد

اي تو حافظ فیضی شاه در خواه ه آلود

کان عنصر سماحت بهر طمارت آمد

حافظ شکن -124 آصف بود پیمبر اهل طهارت آمد

از خالق سلیمان بهرش امارت آمد

ز اهل ستم نگنجدنامش بهر وزیري

عر خیالی کز تو جسارت آمداي شا

اند آصف این فاسقان عیاش کی گشته

آصف کجا و عشرت عشرت خسارت آمد

خاك وجود خود را انداختی دوزخ

تا با شراب و باده از تو شرارت آمد

رندان الیبالی از بس ز یار گفتند

ویران شده است ایران ننگ و حقارت آمد

هاي ننگین معیوب گشته دلها زین خرقه

کو مرد پاك دامن وقت طهارت آمد

امروز گشته پیدا آن کفرهاي پنهان

بر با بیان و صوفی صدور امارت آمد

بین شاعرطمیع کارخود را نموده چون مور

خست نگر که شاعر با آن حقارت آمد

کافراست وتاجش فخري بمشرکانست جم

گویا که کفر و ورزش بر تو بشارت آمد

اي تو حافظ فیضی ز شاه در خواه آلوده

زیرا تو را زیزدان دوزخ اشارت آمد

اي برقعی چه گوئی با جاهالن گمراه

بیدار کن تو ایران وقت تجارت آمد

Page 112: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

112

حافظ -125 دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت کالمی و سالمی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

فرستادنندوانید و پیامی پیکی

چندان که زدم الف کرامات و مقامات

هیچم خیر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ بادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی بغالمی نفرستاد

حافظ شکن -125 شاعر که بهر شاه سالمی بفرستاد

دیریست که اشعار تمامی نفرستاد

و وزیريصد مدح فرستاد بهرشاه

عاشق بهمه گشت و پیامی نفرستاد

مدحش که رسد دست شه عقل رمیده

او نیز زروسیم چه دامی بفرستاد

دانست که گر زر ندهد مدح نگوید

از سیم و زرش دانه و دامی بفرستاد

فریاد از آن شاه و وزیري که بزودي

از بهر دو الفی دوسه جامی بفرستاد

ر ز مقامات زند الفامر قدر که شاع

او بیشتر انعام بگیرد ز مقامی بفرستاد

ده شاعر بثنا خوانی خود خاتمه می

چون شاه پیامی بغالمی بفرستاد

اي برقعی از علم و ادب گوي نه از مدح

دانی بکجا مدح لئامی بفرستاد

حافظ -126 بنیاد شراب و عیش نهان چیست کار بی

و هر چه بادا بادزدیم بر صف رندان

ز انقالب زمانه عجب مدار که چرخ

هزاران هزار دارد یاد از این فسانه

قدح بشرط ادب گیر ز آنکه ترکیبش

ز کاسۀ سر چمشید و بهمن است و قباد

که آکه است که کاوس و کی کجا رفتند

که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد

نمبی ز حسرت لب شیرین هنوز می

دمد از خون دیدة فرهاد که الله می

وفائی دهر مگر که الله ندانست بی

که تابزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بیا که زمانی ز می خراب شویم بیا

مگر رسیم بگنجی درین خراب آباد

Page 113: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

113

دهند اجازت مرا بسیر و سفر نمی

نسیم خاك مصلی و آب رکنا باد

افظ آنچه رسیدرسید در غم عشقش بح

که چشم زخم مانه بجان او مرساد

حافظ شکن -126 بنیاد شراب و عشق خان چیست کار بی

مرو بدوزخ و زندان که هر چه باداباد

مخورتو گول زشاعر زجهل و نادانی است

کند ز خود بنیاد که پنجر ز خطر می

نه انقالب زمانه فسانه شد شاعر

برو مکن فریادفسانه گفت تو باشد

دیار که از ظلم و جور شد غوغا هر آن

بانقالب بزن ریشه راوده بر باد

می تو گر که ز عرفان بدي بند قدحش

چه کاسه سر جمشید مشرك و چه قباد

هرآن قدح که زمی شد نجس بشوي آن را

مگیر با ادب آن را بدست خود اي داد

گفتتو کفر بنگر و انکار شاعري که ب

که آگهست که کاووس و کی کجا است معاد

بخوان کتاب خدا شاعرا مشو کافر

بقول حق بود آتش بر ایشان مرصاد

خوار خوار الله را می نموده شاعر می

که تابزاد و بشد الله جام می ننهاد

دروغ را بنگر از کجا است تا بکجا

فرساد هاي بی قیاس گیر بر این گفته

خراب مشو بر خیال گنج نهان ز می

کند ارشاد که گنج عقل بهر گنج می

تعلق تو بشیر از و آب رکنا باد

ببرده است تو اعتقاد بر میعاد

بترس از مرض عشق و کن رها مستی

بخوان کتاب خدا ربک لبالمرصاد

حافظ -127 عکس روي تو چو در آئینه جام افتاد

خام افتاد از خندة می در طمعصوفی

نگاري که نمود این همه عکس می و نقش

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

بخرابات نه بخود افتادم من زمسجد

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چکند گر پی دوران نرود چون پر کار

هر که در دائرة گردش ایام افتاد

Page 114: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

114

باید رفتزیر شمشیر غمش رقص کنان

کائکه شد گشتۀ او نیک سرانجام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نسخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی

زین میان حافظ دل سوخته بد نام افتاد

حافظ شکن -127 عکس ابلیس چو در آینۀ جام افتاد

صوفی از جهل در آئینۀ اوهام افتاد

پیر را چون طمع سردري و شاهی بود

لقب شاهی او از طمع خام افتاد

این همه عکس رخ پیر که صوفی بگرفت

یکی از خدعۀ شرکست بانعام افتاد

غیرت و عشق کجا عشق ندارد غیرت

غیرت بد نام افتاد عاشقی شیوة بی

گر تو را غیرت دین بود رخ پیر چه بود

کار تو با رخ دیوان و لب جام افتاد

بخرابات بخود رو کرديتو زمسجد

اینت از بد عملی نزازل ایخام افتاد

چکند آنکه ز عقل و خردش دور کرد

تهمت سر خودش گردن ایام افتاد

عارفا گردش ایام ندارد تقصیر

بین بآیات خدا سود و اکرام افتاد

زیر مهمیز شد و پیر مرو رقص کنان

آنکه رقصید چو دیوانه سرانجام افتاد

صوفیان جمله سفیهمند نبزد عقال

حافظا طشت تو تنها نه که از بام افتاد

گویند تا بکی برقعی از زلف و زنسخ می

آه این زلف کج و چاه ز نسخ وام افتاد

حافظ -128 بحس خلق دو خاکس بسیار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اند اگر چه حسن خروشان بجلوه آمده

کسی بحسن و مالحت سیار ما نرسد

هزار نقد ببازار کائنات آرند

یکی بس که صاحب عیار ما نرسد

شوي کسرا چنان بري که اگر خاك ره

ما نرسد غبار خاطري از رهگذار

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

بسمع پادشه کامیار ما نرسد

Page 115: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

115

حافظ شکن -128 کسی بیاري ما در دیار ما نرسد

نه یار بلکه امیري بکار ما نرسد

اگر چه مدح و تملق ز شاعر است ولی

کسی بشاعر و شعر دیار ما نرسد

بحق صحبت شاهی که زر بشاعر داد

ور شد و شهسوار ما نرسدکسی بج

هزار نقش ز دیو است بر در و دیوار

یکی بزشتی این افتخار ما نرسد

هزار نقد بحافظ دهند بهر ملق

یکی چه سکۀ صاحب عیار ما نرسد

دال حسود بند چون زکردیه منعت کرد

مگو بخاطر امیدوار ما نرسد

مساز با همه شاعر نفاق را بگذار

ره و رهگذار ما نرسد مگو غبار

بسوز شاعر اگر دیر شد ترحم شاه

مگو که رزق ز پرور دکار ما نرسد

من از ثنا و ملق برقعی شدم بیزار

براي آنکه بکس ننگ و عمار ما نرسد

حافظ -129 گیرد طریقی بر نمیدلم جز مهر مهردیان

گیرد دهم پندش دلیکی در نمی ز هر در می

گو ومی ازمطرب گرحدیث یحتنص خدارااي

گیرد که نقشی در خیال ما از این بهتر نمی

بیا اي ساقی گلرخ بیاور بادة رنگین

گیرد که فکري در درون ما ازین خوشتر نمی

روزي این دلق مرقع را بخواهم سوختن من

گیرد فروشاش بجا می بر نمی که پیر می

مجلس یناندر شمع چون که خندم می گریه میان

گیرد زبان آتشینم هست لیکن در نمی

سحن در احتیاج، استغناي معشوق است

گیرد چه سودافسونگري اي دل که در دلبرنمی

بدین شعر تر حافظ ز شاهنشه عجب دارم

گیرد که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمی

حافظ شکن -129 گیرد هرآن شاعرکه جزرندي طریقی بر نمی

گیرد ب دارم که دیوانش چرا آذر نمیعج

تمام شعر دیوانش حدیث مطرب و می شد

گیرد دلش جز مهر مهردیان بپندي در نمی

بیان اي غافل مسکین هنر آور بامر دین

گیرد هنر گر همدمی خواهد ز دین بهتر نمی

Page 116: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

116

میاور بادة رنگین مشو آلوده و ننگین

گیرد یاگر چه شاعر بیدین زمار ببر نم

عجب ازشاعرمسکین زنددم از می و ساقی

گیرد مگر رسمی و را از خالق اکبر نمی

برو صوفی باین دلق وبراین خدعه بزن آذر

گیرد شناس این دو بکامی بر نمی که نزد حق

بود شاعر چو دیوانه گهی خندد گهی گرید

گیرد بجز عشق و جنون شاعر ره دیگر نمی

دنیاکه با افسون و را خواهدشده معشوق او

گیرد بجز دنیا و مافیها بدل دلبر نمی

رندان که مستی از قضا نبودبگو از من باین

گیرد که مستی ز اختیار آنکه جز ساغر نمی

هرشاهی مست بچشم خودبازي که بدرندي چه

گیرد کس سیم و زر شاهان از این بدتر نمی که

آتش نیت زدهو سروچشمی ازین مهوش دل

گیرد که دیگر پند و اندرزي تو را در سر نمی

خدا و منعم دیار و نگار شاعران شاه است

گیرد گوید زر از دیگر نمی بکس جز او نمی

شعرتر حافظ ز خالق من عجب دارم بدین

گیرد باد باین دفتر نمی چرا آتش نمی

زرخواهی تصریح ترآنکه قومی باچنین عجب

گیرد ا با شاعر دنیا طلب همسر نمیتو ر

عجب نبود اگر وقري بشعرت شاه نگذارد

گیرد چه اوراچون تو بسیار است وزیر بر نمی

نه هر شعر گزافی شاعرش الئق بزر باشد

گیرد که عاقل یاوه راچون درد چون گوهرنمی

شعرترباشد توخودازعجب پنداري که الفت

گیرد نمیر حقیقت بین خرافترا بشعرت

برو اي رقعی حق راز شعر محوالتی جو

گیرد کسی از شعر فاسد نکته زو بهتر نمی

حافظ -130 آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

جر و آرام تواند بمن مسکین داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که غان دل شیدا بلب شیرین داد

لیکن صورت جهان ازره است عروسی خوش

هر که پیوست بدو عمر خوشش کابین داد

گنج زرگر نبود گنج قناعت باقی است

آنکه آن و او بشاهان بگدایان این داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت اي خواجه قوام الدین داد

Page 117: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

117

حافظ شکن -130 آن که ما را بجهان هوش و روان و دین داد

ع شعرا این دل ما تسکین دادبهر دف

قصه شاعر همه از رنگ و گل و رخساره

این همه مدح و ثنا را بقوام الدین داد

من همان روز که دیوان تو دیدم گفتم

که مریدان تو را حمق و دل سنگین داد

بعد ازین دست من و دامن اسالم و خرد

تو داد هام و خرافات که آن بیدین داد

عزیز جهان گول مخورجان وسی استبدعر

لیک شاعر دل خود باخت و باد کابین داد

حافظ از معتقد گنج قناعت بودي

کرد این داد رفت نمی در هر خانه نمی

در کف غصۀ دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت اي خواجه قوام الدین داد

عجب از حمق کسی شعر تو عرفان داند

فکري آن مسکین داد بی برقعی داد ز

حافظ -131 پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد

وان راز که در دل نهفتم بدر افتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر

اي دیده نگه کن که بدام که در افتاد

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با درد کشان هر که در افتاد ور افتاد

نگ سیه لعل نگرددگر جان ندهد س

با طینت اصلی چه بد گهر افتاد

حافظ شکن -131 خبر افتاد از عشق خدا شاعر ما بی

چون عشق هوا بد بجوانی بسر افتاد

ما عاشق حق نیست مسلمپس شاعر

وان خدعه و تزویر و نفاقش بدر افتاد

از راه نظر مرغ دلش گشت هوا گیر

نظر افتاداي اهل خرد کی بخدا این

دردا که از این شاعر مسکین سیه روي

بس طعن باسالم که در هر گذر افتاد

هر طعنه و تحقیر بدین از شعرا بود

قانون خدا از شعرا در بدر افتاد

بردبافندگی این شعرا از هد و ورع

بس رند و نظر باز که بر دیگر افتاد

ما تجربه کردیم در این دار مکافات

با دردکشان هر که در افتاد سر افتاد

Page 118: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

118

چون آن که بیاورد یکی تحفته االخیار

شد آیه حق مرجع قم با اثر افتاد

دیگر بشدي خالصی آورد کتابی

کم آنکه بدین پایه شد و پر گهر افتاد

دیگر زصغاهان بخراسان بشدومکتب قرآن

زو جلوه نمودي و بحکمت شرر افتاد

حجه و البدعه بیاورددیگر بشدي

رضوان العش چه قدر با ثمر افتاد

دیگر بشدي صاحب میزان مطالب

آثار زبان و قلمش پرور افتاد

خداوند هزاران زینگونه برانگیخت

تا حق بشدي ظاهر و باطل خطر افتاد

تا نوبت حافظ شکن و برقعی آمد

با نیش قلم حمله بهر کور و کر افتاد

ت و تهدید بر او ریخت ولیکنبس تهم

با ولد علی هر که در افتاد ور افتاد

از عو عو گرگان و سگان ترس نباشد

شیران نهراسند که خر عروعر افتاد

بد علت کفر بشري نیست چون طینت

از نیست و از سوء عمل بد بشر افتاد

بافت بدنیا این حافظ با خنده که می

در جگر افتاد در زیر لحد خون دلش

حافظ -132 نه هر که چهره بر افروخت دلبري داند

نه هر که آینه سازد سکندري داند

نه هر کسی که کله کج نهاد و تند نشست

کاله داري و آئین سروري داند

هزار نکته با دیگر ز مو اینجا است

نه هر که سر نتراشد قلندري داند

مزد مکنتو بندگی چو گدایان بشرط

که خواجه خود روش بنده پروري داند

غالم همت آن رند عافیت سوزم

که در گدا صفتی کیمیاگري داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزي

و گرنه هر که تو بینی ستمگري داند

بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستري داند

ام چه چاره کنم رقهدر آب دیدة خود غ

درین محیط نه هر کس شناوري داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچۀ شیوة پري داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف نکته و سر سخنوري داند

Page 119: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

119

حافظ شکن -132 نه هر که پرچمی افراخت رهبري داند

نه هر که قافیه سازد سخنوري داند

نه هر کسی که ز عرفان و یا ز فلسفه بافت

هدایتی ز خود آورد و رهبري داند

عنایتی ز خدا الزم از هدایت وحی

و گرنه اهل هوا راه دلبري داند

هر آنکه سیم و زرخود بشاعران بخشد

و آئین قلدري داندکاله داري

هزار نکتۀ بار دیگر تو پنداري

لندري داندو گرنه هر که شقی شد ق

تو ترك بندگی این خسان نما یک دم

که خالق تو خدا بنده پروري داند

غالم نکبت رندان مباش و دون بمست

که رندالت کجا کیمیاگري داند

وفا و عهد نباید ز شاعران آموخت

که الت و پست کجا جز ستمگري داند

بحرص و آز و طمع غرق گشتی اي شاعر

آن کو ثناروي داند رسد بیاریت

بقد و چهرة خوبان نباخت شاعر دل

مگر بشاه که او ذره پروري داند

بباختی دل و دین را بزر ندانستی

که قدر گوهر دین را نه هر سري داند

بعجب خویش اگر دید شعر خود دلکش

عجب مدار که او عجب و برتري داند

از عجب و برتري دوريتو برقعی بکن

فروتنی بکنی هر که رهبري داند

حافظ -133 نیست در شهر نگاري که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

کرنش وسرمست که پیش کوحریفی خوش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

علم و فضلی که بچه سال بدست آوردم

ترسم آن نرگس مستانه بکجا ببرد

لیکن گاه کماندارانست راه عشق اي چه

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ اي جان طلبد غمزة مستانۀ یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

Page 120: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

120

حافظ شکن -133 نیست در شهر کسی مدح و ثنا را ببرد

بخرد هر چه بدیوان و از اینجا ببرد

ترسم این شعر و غزل ریشۀ ما را بکند

ر خدا رحم کند بخشد و ما را ببردگ

کو رفیقی متدین که بعلم و عملش

بمن زار شود یار و هوا را ببرد

در خیال و هوس و قید هوا پابندم

کو پیمبر صفتی کاین همه غوغا ببرد

بینم خبرت می با غبا ناز خزان بی

آه از آن روز که با دست گل رعنا ببرد

و ایمن ز اجلبجوانی تو مشو غره

اگر امروز نبردت بفردا ببرد

نرگس مست علم وفضلی که ببازي توبیک

علم نبود همه و هم است و تمنا ببرد

صوفی از الف مباف و ز کرات تو مناز

تا ید و بیضا ببرد سامري را نرسد

جام می بشکن و از باده مکن مدح و ثنا

دترسم این سیل هوا یکسره از جا ببر

دین خود را مجوز محکم و مستحکم کن

ترسم ابلیس کند غارت و اعدا ببرد

شاعر آدم مزن از غمزة مستانۀ یار

ترسم این گفتۀ تو عقل بیغما ببرد

برقعی شاعر با خنده نماید اغوا

بشکن او را که متاع همه یکجا ببرد

حافظ -134 در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود

ابد جام مرادش همدم جانی بود تا

کار شدتوبه خواست که ازمی همان ساعت من

گفتم این شاخ ار دهد باري پشیمانی بود

بدوش سوسن چون سجاده کافکنم خودگرفتم

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

یارم نشست چراغ جام در خلوت نمی بی

زانکه کنج اهل دل باید که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب غسب یاقوت رمانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندرسیان

جام می نگرفتن از جانان گران جانی بود

شراب خوردپنهان می حافظ گفت دي عزیزي

این عزیز من گناه آن به که پنهانی بود

Page 121: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

121

حافظ شکن -134 ارزانی نبود در ازل کسرا بفیض دولت

فیض دولت جز برنج و سعی انسانی نبود

هرچه گفتم توبه کن ازمی نجاست رامخور

گفت آن شیطان مرا عقل و پشیمانی نبود

مؤمنان خودگرفتم سجده کردي شاعراچون

نتیجه چون تو را فکر مسلمانی نبود بی

جام می باشد چراغ محفل عرفانیان

ل بود نورانی نبودزانکه ایشان را اگر د

بود آب عنب اقرار حافظ را نگر می

پس مخور گول اي برادر باده عرفانی نبود

سروسامان شده این ملت و کشور زشعر بی

کاش اینجا عقل و کاري بود دیوانی نبود

خوش بود عزلت ولی باعلم ودین باشداگر

گر در آنجا و هم پیر و فکر شیطانی نبود

خواهی اي دل اهل تقوي را گزین نیکنامی

مرد با تقوي بدوران اهل نادانی نبود

مجلس انسی اگر پیدا شود ز اهل خدا

شعر و مستی کن رها گر ذکر رحانی نبود

خوار گو بیدار شو با مرید حافظ می

اي عزیز آن می اگر حق بود پنهانی نبود

حافظ -135 نشین دوش بمیخانه شد زاهد خلوت

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودنش بخواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

گذشت راهزن دین و دل مغبچۀ می

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطرة باران ما گوهر یکدانه شد

پادشا استمنزل حافظ کنون بارگه

دل سوي دلدار رفت جان بر جانانه شد

حافظ شکن -135 رند ریا کار بود دوش بمیخانه شد

نشین کی سر پیمانه شد زاهد خلوت

یر و پند بخواببود پشاهد صوفی

سر که سپارد به پیر عاشق و دیوانه شد

ربود دین و دلی گر بدي مبغچه کی می

بیگانه شدشاعر مست و هوي از همه

برد تابش انوار عقل وسوسه را می

بهرة علم و خرد قسمت فرزانه شد

Page 122: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

122

مرهیمجلس دانش بر خود سري و گ

دین صوفیان مجلس افسانه شد حلقۀ

شکند از ریا است صوفی اگر جام می می

ورنه حالل می مذهب رندانه شد

گو بمریدان شعر گریۀ حافظ نگر

مله ز ماهانه شدجذکر و سحر خیزیش

گریۀ شام و سحر بهر چه صنایع نگشت

اش سیم و زر و دانه شد اجر یکی قطره

جاي گه و فخر او کجا است دربار شاه

این غزلیات او آفته هر خانه شد

گیر گشته عجب نکته گیر برقعی گوشه

نظم و نفرینش چو تیر آفت میخانه شد

حافظ -136 بینم یار آن را چه شد یاري اندر کس نمی

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

بسوخت سازدمگرعودش نمی خوش سازي زهره

کس نداردذوق مستی میگساران را چه شد

داند خموش الهی کس نمیحافظ اسرار

پرسی که دور روزگاران را چه شد ازکه می

حافظ شکن -136 ران را چه شدبخشند یا شاعران را زر نمی

مستت شاعر خالی استی مال داران را چه شد

آب حیوان تیره گون از شعر الف شاعران

نام غیرت ننگ آمد نامداران را چه شد

شدحالل وهرحرامی شکست حق صدهزاران

یادگاراهل قرآن درکجا وشهسواران را چه شد

ها است صوتی از اهل عدالت بر نیاید سال

ار حق کو روزگاران را چه شدرونق باز

حافظان ازاهل قرآن داشت این شهر و دیار

دور تقوي کی سر آمد حق گزاران را چه شد

گوئیا توفیق و همت نیست دیگر بهر ما

یک نفر بر پا نخیزد جان سپاران را چه شد

و رقص و بیعاري بپاهر طرف ساز و نواز

ه شدکس نداردشرم وغیرت شرمسازان راچ

مسلکی حافظا اشعار تو آموخت این بی

رفت ترس از خالق و امقداران را چه شد

برقعی بین شعر زشت شاعر اهل هوا

گساران را چه شد کس ندارد ذوق مستی می

Page 123: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

123

حافظ -137 گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پائی بچراغ تو ببینم چه شود

بمعشوقه و میحرف شد عمر گرانمایه

تا از هانم چه بپیش آید و زینم چه شود

حافظ شکن -137 من ز دیوان تو صد خدعه بچینم چه شود

شاعرا تیرگی روح تو بینم چه شود

و اضالل کندیا رب این حافظ می گمره

گر من آگاه شوم باز نشینم چه شود

ل ملت تو رفت ز شعرآخر اي ختم رس

بر چشم خرینم چه شودگرفتد چشم تو

عقل ازعشق وهوي گشته ضعیف ومستور

عشق هر شاعر بیدین شده دینم چه شود

صرف شد عمر گرانمایه بشعر شعراء

گاه دیوان و گهی دیو قرینم چه شود

حق بدانست که اهل هوسم ستر نمود

خلق اي نیز بداند که چنینم چه شود

گفت می شاعرازعشق و می و باده و مستی138 -

برقعی عقل و خرد را بگزینم چه شود

حافظ -138 مرامهرسیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد

قضاي آسمانست این ودیگرگون نخواهد شد

بر رندي نفرمودندمرا روز ازل کاري بخ

که آنجاشدکم وافزون نخواهدشد قسمت هرآن

خدارامحتسب ما را بفریاد دف و نی بخش

قانون نخواهد شد از شرع زین افسانه بیکه س

مهر او ورزممجال من همین باشدکه پنهان

نخواهدشد چون چگویم وآغوشش بوس حدیث

حافظ شکن -138 تورامهرسیه چشمان زسربیرون نخواهدشد

لذامحبوبت اي حافظ حق بیچون نخواهد شد

ولی عشق تو از نفس و هوا باشد قضا نبود

بود مختار و دیگرگون نخواهد شدکه انسانی

قضاوعلم و خواست حق بود بر اختیار تو

که تغییرقضا با حق و حق ما دون نخواهد شد

قضاگرجبرعشق آردتومجبوري نه مختاري

چنین قانون نخواهد شد چراپس نهی بنمودت

توخودرندي نمودي باختیار دل غزل گفتی

نخواهد شد نه از روز ازل کانجا کم و افزون

Page 124: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

124

خدایا شاعر جبري نباشد مسلم و عاقل

بودچون کافرومشرك ازآن بیرون نخواهد شد

شراب لعل و جام می بود وز رو و بال تو

عقابی باشدت فردا اگر اکنون نخواهد شد

رقیب و مانع شاعر ز میخواري بود مؤمن

دگر آه تو اي شاعر سوي گردون نخواهد شد

عمري بود هرزه دگر یاوه مجال شاعران

نخواهدشد چون بوسی که کشدموسی می پنهان به

نظرازجرم این شاعر مکن اي برقعی صرف

هامون نخواهدشد دراین زخم طعن اوجبران که

حافظ -139 دولت از مرغ همایون طلب و سایۀ او

زانکه با زاغ وزغن شهپر دوست نبود

ب مکنگر مدد خواستم از پیر مغان عی

پیر ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبودکعبه و بتخانه یکی است

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نیست ادب الئق صحبت نبود

حافظ شکن -139 دولت حق طلب ار پستی همت نبود

وت نبوداین همه مدح شهمان شرط مر

ما صفا از تو ندیدیم بجز مدح و ملق

آنقدر مدح بیاور که مالمت نبود

دل شاعر پستی که در او شعلۀ حرص خیره

تیره آن دیدة مستی که بعبرت نبود

دولت و فرخان چیست بجز جور و ستم

آن که خود باخت نجس طالب رفعت نبود

عیبت آنست مدد خواستی از پیر مغان

دد از حق نگرفتن ز فتوت نبودم

کنی همت آن نیست که خودرابشهمان بنده

نزد ما بندگی خلق ز همت نبود

نبود کعبه و بتخانه یکی در همه حال

هر کسی گفت یکی الئق مهلت نبود

وصلت پیر کند دامن هر پاك نجس

ظاهر و باطن صوفی بطهارت نبود

یکی استشاعرا کعبه و بتخانه بنزد تو

چون تو را پیروي از عفت و عصمت نبود

صحبت حق طلب و آن ادب الئق حق

چه شود گر شبهی الئق صحبت نبود

برقعی دین بطلب دین خدا دین رسول

هر که را دین نبود الئق رحمت نبود

Page 125: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

125

حافظ -140 ستارة بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیدة ما را انیس و مونس شد

من که بمکتب نرفت و خط ننوشتنگار

بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

نشاند اکنون دوست ام می بصدر مصطبه

گداي شهر نگه کن که سر مجلس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آري

قبول دولتیان کیمیاي این مس شد

خیال آب خضر بست و جام کیخسرو

بجرعه نوشی سلطان ابو الفوارس شد

زراه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس شد

حافظ شکن -140 بند ستاره ستمگر نه ماه مجلس شد

چرا بجور امیري ابوالفوارس شد

عجب ز شاعر جویاي درهم و دینار

بهر که زر دهد او را انیس و مونس شد

تر آنکه بگفتند احمد مرسل عجب

ادة شاعر نه هر خنافس شدبود ار

نخوانده ختم عزل را که جام کیخسرو

سلطان ابوالفوارس شدبجرعه نوشی

پیمبران که نگیرند جام گبران را

مدرس شدکجا ز غمزه تواند کسی

پیمبران بندند اهل غمزه و لمره

مگر که پیر تو باشد که او مدلس شد

امیر زشب تو گردید ماه مجلس تو

دل تو خوش که برایت درم مؤسس شد

هنر نکر و بمکتب نرفت و خط ننوشت

صدها چه تو موسوس شد و لومعلم

گوید نگر تملق و بالیدنش که می

قبول دولتیان شد بین که زرمس شد

براي چند درم نزد حافظ مفلس

ببین که خضر چو سلطان و میر مجلس شد

ندگداي شهر چه روزي بصدر بنشی

عجب مدار گر از دین و عقل مفلس شد

اش براي آنکه نشانند صدر مصطبه

زنور بیحس شد ز عشق دیدة عقلش

براه میکده اي برقغی قدم مگذار

ببین که میکده بر حافظ منجس شد

Page 126: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

126

حافظ -141 گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم درین آرزوي خام نشد

دلیل راه قدم بی بکوي عشق منه

که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

حافظ شکن -141 هزار سعی نمودم رسم بکام و نشد

شدیم خسته در این آروز تمام و نشد

بخواستم که کنم دفع شر این عرفا

ین صالي عام و نشدبمسلمین بزدم ا

دریغ و درد که در رفع شر استعمار

بخواستم کمک از هر خواس و عام و نشد

بدان هوس که وجود آوریم استقالل

بهمت همه یاران و هم گرام و نشد

پیام قتل برایم چه عارفان دادند

بآن هوس که شوم خسته جان درام و نشد

باز مرا مجلس ببحث کشید بخدعه

ز دام و نشدبخواست تا کند او مغلطه

بگفت نرمی گفتار تو هدایت ما است

ست چون یک غالم و نشدشدم بنرمی دلیل

براي ساده دالن دام عشق گستردند

برفع دام نمودم صد اهتمام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ شیراز

دو جام و نشد که تا کند همه رامست یک

رافات برقعی کوشیدبراي محو خ

بداد بر همه دانشوران پیام و نشد

حافظ -142 حسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله الله گون باد

اندر سر ما خیال عشقت

هر روز که هست در فزون باد

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

حافظ شکن -142 ن بادمی کوش که دانشت فزو

جان تو ز فضل ذو فنون باد

فرزند عزیز ارجمندم

روي تو همیشه الله گون باد

Page 127: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

127

پرهیز تو از حرام و شبهه

هر روز که باد در فزون باد

با اهل و کمال و زهد نزدیک

هم دور زمردمان دون باد

هر دل که زکینه دشمنت شد

از رحمت و فضل حق برون باد

و ستیزه داردهر سر که بت

از حق طلبم که سر نگون باد

قلبت چو الف ز هر کجی پاك

نی سین و نه شین نه الم و نون باد

یچ سر راپاز دین و خرد

سر پیچ هر انکه شد زبون باد

از حق بطلب چو من برایت

در خیر و صالح رهنمون باد

می کوش و بگو جواب باطل

ادتا بیرق کفر سرنگون ب

اي برقعی از هوس بپرهیز

تا روي تو سرخ همچو خون باد

حافظ -143 من وصالح و سالمت کس این گمان نبرد

که کس برند خرابات ظن آن نبرد

من این مرقع پشمینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم می کس این گمان نبرد

مباش غره بعلم و عمل فقیه مدام

خداي جان نبردکه هیچ کس ز قضاي

مشو فریضۀ رنگ و بو قدح درکش

که زنگ غم ز دست جز می مغان نبرد

حافظ شکن -143 کسی گمان سالمت بشاعران نبرد

گمان خوش بتو جز ساده پیروان نبرد

سالمتی ز خراباتیان توقع نیست

که کس برند خرابات ظن آن نبرد

تو را مرقع پشمینه آلت صید است

زیر خرقه کسی جز ریا گمان نبردکه

مباش غره بشعر و غزل تو اي شاعر

مخوان خرافت خود شعرتر که خال نبرد

باشد فقیه غره بعلم و عمل نمی

کسی غرور بخود همچو صوفیان نبرد

غرور پیر مپوش و ز مکر طعنه مزن

بدانکه پیر مغان تو نیز جان نبرد

درکش مشو فریفته و کم قدح ز می

که زنگ غم ز دلت این می مغان نبرد

Page 128: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

128

بجز سیاهی قلب و تباهی عملت

می مغان ندهد بهره کفر از آن نبرد

ها بکوش برقعیا بهر محو باطل

کسی ز غیر عمل اجر رایگان نبرد

حافظ -144 دوش بگل گفت وخوش نشانی دادبنفشه

که تاب من بجهان طرة فالنی داد

خود کن اي نصحیت گو برد معالجۀ

شراب و شاهد شیرین که رازیانی داد

گذشت بر من مسکین و بار قیبان گفت

دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

حافظ شکن -144 بنفشه و گل و سنبل تو را نشانی داد

که رازق تو خدا نی فالن که نانی راد

دلت خزانۀ توحید بوده از فطرت

طغیان بدلستانی داد چه فائده که ز

دل شکسته بدرگاه حق ببر شاعر

که پیرو مرشد کافرتو رازیانی داد

مباش در پی تن پروري و بیعاري

غذاي روح طلب چون تو را روانی داد

ز کفر و شرك با نکار حق مگو دیگر

شراب و شاهد شیرین که رازیانی داد

گذشته شاه بحافظ نداد سیم و زري

حرص شاعر مسکین ز غصه جانی دادز

بگو ببندگان خدا برقعی تو اندرزي

ز عقل و دین و شریعت اگر توانی داد

حافظ -145 هماي اوج سعادت بدام ما افتد

اگر تو را گذري بر مقام ما افتد

حباب وار بر اندازم از نشاط کاله

اگر ز روي تو عکسی بجام ما افتد

حافظ شکن -145 هماي اوج سعادت بدام ما افتد

اگرتو را منحنی از کالم ما افتد

گر افکنیم کله را بعرش جا دارد

اگر که قرعۀ رحمت بنام ما افتد

خداي را نبود عکس و روي اي شاعر

بگو بدیو که عکسی بجام ما افتد

خداي کس مشوي بر خیال زر شاعر

اگر بدل اثري از مرام ما افتد

Page 129: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

129

لف و لب ندهد جان کسی ز اهل خردبز

مگر که مست بمیرد ز بام ما افتد

و هم سالم بآن رهنماي دین خدا

گر اتفاق و مجال پیام ما افتد

اگر حکومت قرآن بما شور طالع

بود که بر تو و پیر تو اشقام ما افتد

ز خاك پاي خان برقعی مگو دیگر

که گند گفتۀ آن در شام ما افتد

حافظ -146 بعد ازین دست من و دامن آن سرو بلند

چمان از بن و پنجم بر کندکه بباالي

حاجت میطرب و می نیست تو برقع بگشا

آتش رویت چو بیند که برقص آوردم

حافظ شکن -146 تو پر از سخن پیر چوگندباشد این گفت

که بگمراهیت افزود و ز پخت بر کند

می و مزدي و برقع پیر باز از مطرب و

که برقص آوردت آتش کفرش چو بیند

شاعر اروبره حق بشناس ایزد پاك

که خدا را نبود برقع و می سم و سند

گفتی اسرار گر اسرار شما این باشد

هست تزویر و ریا گر می و کفر و چرند

بکشد آهوي ننگین تو را عزرائیل

کمند شرم بادت ز فرشته مفکن دام و

دل تو بستر بدنیا نه ز بعضی خبري

خاك بر فرق تو و بوسۀ آن قصر بلند

نگرفتی تو ول از آهوي ننگین حافظ

جاي تو در بر هوقت بزنجیر و به بند

برقعی دل مفکن بر خط و خال دنیا

چند باشی تو گرفتار هوا تا کی و چند

حافظ -147 بر سر آنم که گر ز دست بر آید

دست بکاري زنم که غصه سر آید

ترك گدائی مکن که گنج بیابی

از نظر رهروي که بر گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و چه در نظر آید

غفلت حافظ در این سرا چه عجب نیست

خبر آید هر که به میخانه رفت بی

Page 130: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

130

حافظ شکن -147 ه کار بر آیدچون ز غزل نی ثمر ن

رو پی علم وهنر که غصه سر آید

حالت پیري که عجز این بشر آید

هنر آید خوارست و بی شاعر می

فصل جوانی گذشت و عمر تبه شد

حال که پیري کجا ز تو اثر آید

حال برون کن ز دل هوي و هوس را

رو بخدا کن که حاصلت ببر آید

نخلوت دل داده اي بصحبت پیرا

دیو چو داخل شود فرشته بر آید

صحبت رندان چو ظلمت شب یلدا است

تا تو در آنی کجا شبت بسر آید

ترك نما الف و باف شاعر و عارف

مطرب عرفان ز گر هم تبر آید

مروت دنیا بر در پیران بی

چند نشینی که پیر کی بدر آید

ترك گدائی کن ار که طالب گنجی

از گدائی اي بشر آیدگنج کجا

صالح و طالع متاع خویش نمهند

لیک بطالع کجا ز حق نظر آید

گرنظر حق بدي بصالح و طالع

ثمر آید رنج نبی و رسول بی

بلبل عاشق بگل تو مست و ندانی

باغ شود زرد و آذرش ببر آید

برقعیا خوش بود دو بیت اخیرش

دلیک چه شاعر باین نظر نه سر آی

صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند

بر اثر صبر نوبت ظفر آید

غفلت شاعر در این سرا چه عجب نیست

اهل هوا را ز دین کجا خبر آید

حافظ -148 هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامن نرود

آن چنان مهرترام دردل و جان جاي گرفت

برود از دل و وز جان نرود که اگر سر

چون حافظ نشود سرگردان هرکه خواهدکه

دل بخوبان ندهد و ز پی ایشان نرود

Page 131: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

131

حافظ شکن -148 فکر مریدان نرود هرگز آن نقش بت از

هرگز آن پیر برون از دل ایشان نرود

آن چنان پیر بدل صوفی گمراه گرفت

که سرش گر برد و آن بت عرفان نرود

این بت خود گر نکنی اي صوفی اهکن ر

بلب قبر و دم مرگ چو شیطان نرود

هر چه جز صورت دل رفتن آب آسانست

هر گنه توبه شود شرك تابستان نرود

گر چه پیمان تو با پیر بود اي صوفی

نرودگر چه وزرت بکشد لیک بجبران

گر رود دین تو از پیروي پی چه عذر

و بدستور رسوالن نرودچون که پیر ت

برقعی هر که نخواهد بشود سر گردان

دل بعرفان ندهد و ز پی دوان نرود

حافظ -149 گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید

گفتم خوشا هوائی کز باغ خلد آید

گفتا خنک نسیمی کز کوي دلبر آید

چون سر آمدکه گفتم زمان عشرت دیدي

گفتا خموش حافظ کین غصه هم سر آید

حافظ شکن -149 گفتی غم تو دام گفتا غمم شر آید

گفتی که یار من شو گفتا که آذر آید

گفتی ز پیر عرفان رسم ضاللت آموز

آید گفتا که خوب گفتی این کار از و بر

که بر خیالی عقل و خرد بدادم یتگف

تو هم وهم پرور آیدگفتا که رهزن

ام من گفتی ز بوي گندش گمراه گشته

کان بوت رهبر آیدگفتا برو ببویش

گفتی خوشا هوائی کز باغ خلد خیزد

گفتا تو را نسیم آن پیر خوشتر آید

گفتی که ذکر پیران لعل لب است ما را

گفتا تو بندة او او بنده پرور آید

که و کیصلح است با گفتی دل رحیمش

گفتا بانکه چون توهم کور و هم کر آید

گفتی که برقعی کی رسوا نمود ما را

گفتا خموش شاعر زین گفته بدتر آید

Page 132: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

132

حافظ -150 من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

ام و باف و چنگ من که شبهاره تقوي زده

رم چه حکایت باشداین زمان سر بره آ

زاهد در راه برندي نبرد معذور است

عشق کاري است که موقوف هدایت باشد

که ز جهلم برهاند بندة پر مغانم

پیر ما هر چه کند عین والیت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز یمان با که عنایت باشد

گفت می حکیمیکه نخفتم ازین غصه دوش

حافظ از مست بود جاي شکایت باشد

حافظ شکن -150 تو و اصرار شراب این چه حکایت باشد

باز افکار خراب این چه سعایت باشد

بنما ترك شراب و دف و نی سر بره آر

ل و کفایت باشدقگر تو را اینقدر ع

تو که شبها ره بیهوده زدي با دف و چنگ

ین چه حکایت باشدبره حق نروي ا

زاهد ار بر رده مستی نرود حق دارد

اش ضد هدایت باشد عشق و مستی همه

ره مستی نسزد جز بخراباتی مست

عشق هم فتنه و هم فسق و غوایت باشد

دانستی تو فساد ره میخانه نمی

بعد از ین هم تو ندانی بچه غایت باشد

بندة پیر مغانی که زده عقل تو را

پیر مغ آنچه کند عین جنایت باشد

زاهد و ذکر و نماز و تو و مستی و نیاز

نه ز عاقل نه ز حق بر تو عنایت باشد

گفت تو از این غصه نخفتی که حکیمی می

حافظ ار مست بود جاي شکایت باشد

برقعی طعنه بزاهد نزند جز فاسق

گر چه او شاعر و از اهل درایت باشد

افظح -151 گروي آخر عمر از می و معشوقه بگیر

حیف اوقات که یکسر ببطالت برود

حکم مستوري ومستی همه برخاتمه است

کس ندانست که آخر بچه حالت برود

Page 133: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

133

حافظ شکن -151 هر که چون شعر تو گوید بضاللت برود

گر رود بر ره شرعی بکسالت برود

سالک ار نور هدایت طلبد از ره عقل

او بجائی برسد و رنه ضاللت برود

شاعرا آخر عمر از می و معشوق مگوي

حیف از عمر که یکسر ببطالت برود

چون دلیل ره گم گشته نباشد جز عقل

شاعر مست ندانم بچه حالت برود

نیست حکم مستوري ومستی همه برخاتمه

او براه حق و این رو بر ذالت برود

خداوند بود عهدة خاتمه بر علم

شأن این بنده اطاعت بداللت برود

بنده را نیست که هر امر بخواهد بکند

محض جهل که نداند بچه حالت برود

حافظ از پیر اگر حکمت و دین می طلبی

تا ابد نی ز دلت نقش جهالت برود

برقعی از طلب و سعی دگر عذر میار

که ندانم بچه احوال مآلت برود

حافظ -152 بیا که رأیت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت بمهر و ماه رسید

کجا است صوفی دجال فصل ملحد شکل

بگو بسوز که مهدي دین پناه رسید

صبا بگو که چهار سرم درین غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

عزیز مصر بر غم برادران غیور

ماه رسیدز قصر چاه بر آمد باوج

ز شوق روي تو شاها بدین اسیر فراق

همان رسید کز آتش ببرگ گاه رسید

مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول

زور و نیمه شب و درس صبحگاه رسید

حافظ شکن -152 فغان و داد چه منصور پادشاه رسید

که ظم و جور شما تا سپر و ماه رسید

اريمیار مدح و تملق براي خونخو

که نی ز عدل بفریاد داد خواه رسید

ز شوق سیم و زرش شاعرا کنی فریاد

جهان بکام دل اکنون رسد که شاه رسید

عجب کنم ز مریدان شعر استعمار

ز مدح شاه عرفان نه مرد راه رسید

Page 134: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

134

بگو بشاعر صوفی که شاه منصورت

چو مهدیان دگر بر مراد و جاه رسید

شق ز عشق شد گویدچگونه حافظ عا

ولی مرید بگوید که هر ائمه رسید

براي نان بریا و رد وذکر آورده

که درد نیم شب و درس صبحگاه رسید

ز شوق روي شهمان برقعی باین شاعر

چه قدر وزر و وبالی که از گناه رسید

حافظ -153 یادم چو قدح بدست گیرد

باز آبتان شکست گیرد

ید چشم او گفتهر کس که بد

کو مجلسی که مست گیرد

ام بزاري در پاش فتاده

آیا بود آنکه دست گیرد

حزم دل آنکه همچو حافظ

ست گیردجامی زمی ا

حافظ شکن -153 یاري که قدح بدست گیرد

پیر است و مرید مست گیرد

گر پیر و عقل شد مریدي

آن مرشد او شکست گیرد

ه مست گیرندیا رب چه شود ک

تا شاعر همه راه پست گیرد

ملت که شدند الیبالی

شاعر همه راه پست گیرد

در وهم فتاده عارف مست

تا پیرو را بشست گیرد

حق را که نبود پاو دستی

پس صوفی ما چه دست گیرد

هر کس که بدید دام صوفی

گفتا که هر آنچه هست گیرد

رياي برقعی آنکه گشت جب

مستی خود از است گیرد

حافظ -154 سحرچون خسروخادرعلم برکوهساران زد

بدست مرحمت یارم در امیدواران زد

مسکین شهسواران پخت شد ناگه ولی خیال

سولدان زد دارش که برقلب خداوندانگه

وخودنخوردیم جاندادیم چه رخسارشو ورنگ درآب

زد رانبرجانسپا رقم لودادا دست چونقشش

Page 135: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

135

نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است

بده کام دل عاشق که فال بختیاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

که جود بیدریغش خنده برابر بهاران زد

از آن ساعت که جام می بدست او مشرف شد

زمانه ساغر شادي بیاد می گساران زد

واه از لطف حق حافظدوام عمر و ملک او بخ

سکۀدولت بنام شهر یاران زد چرخ این که

حافظ شکن -154 دم زقرآن زدسحرگاهی دلم فارغ لبم چون

بشد توفیق حق یارم در امیدواران زد

چراحیران دنیاچیست دامن مردم بگفتم حال

ها راهواي نفس وشیطان زد چرااین قلب ودل

ه وجام میچرااین شاعران هردم زعشق شا

زدهمی آرند در دیوان مگر دیوي بدیوان

بافندونی کاري میوخط وخال چرا ازرنگ

چرا آن چشم مست یار راه هوشیاران زد

کدام ابله بشعر آورد این آئین عیاري

که بیرون برد تقوي راه ره شب زنده داران زد

آرند خیال شهسواران را چرا در شعر می

هی از جود بر قلب سواران زدچرا بیخود ش

را ورنگ ورخسارشهمان شاعردهدجان بآب

براي ما چه نفعی شد که دم از جانسپاران زد

چگونه خرقۀ پشین بدام افکند شاهان را

مگر موئی ازین خرقه ره خنجر گذاران زد

داند چراتوفیق و عشق خود همه از شاه می

یاران زد چرا عاشق بهر شاه است و راه شهر

نبود مگر شاهش فکرحق چگونه عاشق حق

خدا باشد که جودش خنده برابر بهاران زد

تعالی اهللا که ذات حق بود بیزار ازین شاعر

شاعري که دم ز میخواري یاران زد خصوصاً

بیند،همسو گوید بدست شاه می چوجام می

گساران زد زمانه ساغر شادي بیاد می

بخودگفتم دیدم شاعر این غزلز ازآن ساعت

زد عجب ننگی بهر شاعر از این شاعر بایران

حق وزلطفگجوابش ایندم برقعی توهان اي

که حقا سکۀ همت بنامت لطف یزدان زد

حافظ -155 آید مژده اي دل مسیحا نفسی می

آید که زانفاس خوشش بوي کسی می

ز آتش دادي ایمن نه منم خرم و بس

آید ی آنجا باید مید قبسی میموس

Page 136: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

136

نیست کاري تواش که درکوي نیست کس هیچ

آید بطریق هوسی میهر کس آنجا

جرعۀ ده که بمیخانۀ ارباب کرم

آید هر حریفی ز پی ملتمسی می

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

آید شاهسازي بشکار مگسی می

حافظ شکن -155 آید می آنکه آید نه مسیحا نفسی

آید سامري خرقه و پولس مسی می

شاعرا چون نفس پیر بمیراند دل

آید پیر منع کی چو مسیحا نفسی می

آنکه انفاس بدلش باعث بگمراهی تست

آید کی زانفاس بدش بوي کسی می

داد و فریاد مکن شاعر صوفی که منم

آید آنکه از فال تو فریاد رسی می

و مکن میکده راآتش دادي ایمن ت

آید خرم از کر تو بسیار و بسمی می

آتش دادي ایمن نبود آتش پیر

آید بس تو خود خرمی ار خر مکنی می

مرحبا برقعیا کز قلمت هر روزي

آید از خرد رد یکی بو الهوسی می

آتش پیر تو از شعلۀ شیطان بر خاست

آید که انا اهللا منصور کسی می

ي ایمن تو کجا موسی پاكتو کجا داد

آید موسی آنجا با مید قبس می

طعن و تحقیر رسوالن خدا کفر بود

آید بمیخانۀ منع جز تو کسی میکسی

هیچ کس نیست که در کري منع و پیر آید

آید هر کس آنجا برود بر هوسی می

کس نگوید بخدا منزل معشوق کجا است

آید مگر آن خر که بگوشش جرسی می

شاعرا در گه میخانه مگر رب شما است

آید می که حریفی ز پی ملتمس

پیر میخانه رها کن که خودش بیمار است

آید از خدا خواه شفا تا نفسی می

بلبل عقل تو مغلوب هوا و هوس است

آید نشنوي نغمۀ او کز قفسی می

حافظ -157 در ازل پرتو حسنت ز تجلی و مزد

ا شد و آتش بهمه عالم زدعشق پید

اي کردرخت دید ملک عشق نداشت جلوه

عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد

Page 137: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

137

خواست کزآن شعله چراغ افزد زد عقل می

برق غیرت بدرخشید وجهان بر هم زد

حافظ آن روز طر بنامۀ عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

حافظ شکن -157 درت حق چون ز تجلی و مزددر ازل ق

خلقت عقل نمود و بسر آدم زد

دیوچون خواست کند جلوه بزدآتش عشق

چون ملک عشق نگیرد بتو نامحرم زد

خواست که نوري بدهد عالم را عقل می

عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

مدعی خواست که خاموش کند لفه عقل

زدخرد را دم وحی حق آمد و تأیید

دیو چون خواست بچه افکند این آدم را

راه را کج نمودي وبه پیچ و خم زد

خواند شاعر آن روز که اشعار طر برا می

مجلس رقص شهمان بود و دل خرم زد

دیگران از ره عشق و هوس و ننگ شدند

برقعی بود قلم در ره فکر و غم زد

حافظ -158 ندازدساقی در باده ازین دست بجام ا

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

آن مست که درپاي حریف اي خوشاحالت

سرو دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چه نظر بر می خام اندازد

روزدرکسب هنرکوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظالم اندازد

قت می صبح فروغست که شبآن زمان و

گرد خرگاه افق پردة شام اندازد

حافظ شکن -158 سعی صوقی همه آنست که دام اندازد

فاسقان را همه در کفر مدام اندازد

زیر عرفان بفهمد دام ز کفر و عصیان

اي بسا اهل خرد را که بدام اندازد

اي خوشا مرد نکوکار که صوفی بکشد

یا باده و جام اندازدسرو دستار ر

عارف خام که اصرار می و جام کند

ها کرد که مردم بحرام اندازد سعی

طعنه بر زهد مزن بهر می و جام که می

دل چون آئینه در زنگ ظالم اندازد

Page 138: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

138

می حرام است بشب حافظ آن کرده حالل

بدلیلی که افق پردة شام اندازد

ل کنندمن ندانم که مریدان بچه تأوی

ز چه در شام ز می حکم حرام اندازد

شاعرا سر ز خجالت تو بیفکن برزیر

برقعی برقع کفر تو تمام اندازد

حافظ -159 دست از سرت ندادم تا این صحن سر آید

یا خود رسی به پیرت جانت ز تن بر آید

بگشاي قبر حافظ بنگر بمدفن او

دتا الفرا به بینی کذب سخن بر آی

دودي هم ار بر آید از آتش درون نیست

از آتش جهنم دود از کفن بر آید

متماي کفر صوفی مگشاي دام عرفان

دیگر که آه و فریاد از مرد و زن بر آید

تا کی تو دین فروشی از حسرت لب پیر

تا کی ز عشق دیوت جان از بدن بر آید

دریاب کاروصنعت بگذار عشق و حسرت

ذکر غیرت تو در انجمن بر آیدتا

اي برقعی ز مستی بگذر ز عاقالن باش

تا شعر نقل و دوینت در هر دهن بر آید

حافظ -160 کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود

بنفشه در قدم او نهاد سر بسجود

ببوس جام صبوحی بنالۀ دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی بنغمۀ نی و عود

نشین بی شراب و شاهد چنگبدور گل م

که همچو دور بقا هفتۀ بود معدود

ز دست شاهد نازك عذار عیسی دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

بباغ تازه کن آئین دین زردشتی

کنون که الله بر افروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی بیاد آسف عرمه

عماد دین محمودوزیر ملک سلیمان

بود که مجلس حافظ بیمن تربیتش

طلبد جمله باشدش موجود هر آنچه می

حافظ شکن -160 ل موجودضکنون که گشته بنی آدم اف

فرشته در قدم جد اوست سر بسجود

سزا است ذکر تو از خالقت محمد و ثنا

کنی تو ترك صبوحی و نغمه نی و عود

Page 139: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

139

بدور عمر مگو از شراب و شاهد و چنگ

اي بود معدود دانکه دار فنا هفتهب

حقشب از بروج و کواکب نگر بقدرت

برو زمین گل و سنبل ز خالق معبود

مگو ز شاهد فاسق منوش باده و می

هاي عاد و ثمود بگیر عبرتی از قصه

جفنگ تا بکی اي شاعر ز می مخمور

حدیث عاد و ثمود است از خداي و دود

هاي قرآن را رها کسی نکند گفته

چو شاعر کافر شود سگ مردودمگر

تو را چه نفع ز آئیین دین زردتشتی

دت اي نمروئقصچیست اش کنی تازهکه

وزیر گاه کنی آصف و گهی علیسی

تر آنه سرود بکه تا وزیر بگوید عج

بدین لغز که سرائی چه سود جز تکفیر

ز هر طرف چه وزیرو چه مؤمن مسعود

یشه تکیه کن اي برقعی بلطف خداهم

نه یمن تربیت هر عماد نا محمود

حافظ -161 خورشید خاوري کند از رشک جامه چاك

گر ماه مهر پرور مندر قبا رود

حافظ بکوي میکده دائم بصدق دل

چون صوفیان بصفه دارالصفا رود

حافظ شکن -161 دل خون شود ز دیده و بر روي ما رود

ین دل غمیده ندانی چهارودبر ا

اندر درون سینه هوي و هوس بود

خیري اگر بقصد دل آید هوا رود

بر خاك پاك گر بگذاریم روي خویش

در حق ما ز خالق رحمت عطا رود

سیل است و برف عمر بهر کس گذر کند

بنیاد او بلغزد و از او قوا رود

اي دل بنال دیده تو جاري کن اشک و آه

تا بنگري که ملت غافل کجا رود

خورشید ذره پرور آمد از لطف گردگار

ارتقا روداز علم و دین توان بتو این

اي برقعی چون حافظ مسکین مباش کو

چون صوفیان مست بهر حافظ رود

Page 140: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

140

حافظ -162 راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعري بزن که با آن رطل گران توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازي

جام می مغانه هم با مغان توان زد

عشق وشباب و رندي مجموعۀ مراد است

چون جمع شد معانی گوي بیان توان زد

حافظ بحق قرآن کز شیه و زرق باز آ

باشد که گوي دولت در این جهان توان زد

حافظ شکن -162 ن زدراهی مرو که ننگ عرفان بر آن توا

شعري مخوان که هنگ عصیان بر آن توان زد

بر آستان زشت پیر مغان منه سر

تا بانگ سر بلندي بر آسمان توان زد

از شرم بر زبانت ناید اگر رکیکی

بر آن زبان توان زدشاید که بند ایمان

اسرار حق پرستیدر خانقه نگنجد

جامی زحمق و مستی هم با نعان توان زد

درویش را نباشد جز احمقی و تسخیر

یا شارب درازي کاتش در آن توان زد

مستان که دین و ملت از یک هوس ببازند

عشق است منشاء آن این دو بآن توان زد

شد رهزن دیانت این عشق و مستی تو

با عشق و جام باده صد کاروان توان زد

عشق و جوانی و جهل شد منشاء هالکت

جمع شد رذائل اصلش چسان توان زدچون

شاعر بحق پیران این شی و زرق کم کن

شاید که گوي دولت در آن زمان توان زد

اي برقعی ز دانش هشیار باش و بیدار

چون جمع شد فضائل گوي بیان توان زد

حافظ -163 ارزد دمی با غم بسر برون جهان یکسر نمی

آرزد میبمی بفروش دلق ماکزین بهتر ن

گیرند بکوي می فروشانش بجامی بر نمی

ارزد زهی سجادة تقوي که یک ساغر نمی

حافظ شکن -163 ارزد جهان پر غم و غصه تو را همسر نمی

ارزد مشو تسلیم این ابتر تو را دلبر نمی

بکوي حق بروبنگرکه صوفی ومی وپیرش

ارزد بیکجو بلکه یکموي دم استر نمی

Page 141: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

141

کند مدحش دةتقوي که قرآن میزهی سجا

ارزد خدا باشد خریدارش بجز کوثر نمی

مگواي شاعرکافر عجب ومزن طعنش مکن

ارزد که نزد میفروشانش بیک ساغر نمی

خر فروش درگوهرایمان نخواهدمی چه باك

ارزد که صد گوهر بیک من جو بنزد خر نمی

و تمام صفحۀ قرآنهمه اسالم و ایمان

ارزد چون یک پارة آذر نمید گر بنز

برو حافظ قناعت کن ز پیران و نی بگذر

ارزد که یک جو منت دو نان بصد من زر نمی

حافظ -164 گر ببادة مشکین دلم کشد شایدا

آید که بوي خیر ز زهد و ریا نمی

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

زفیض کرامت مبر که خلق کریم طمع

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقۀ ذکر است دل بدان امید

که حلقۀ ز سر زلف یار بگشاید

دار جمیله ایست عروسی جهان ولی هش

پاید که این مخدره در عقد کس نمی

بال به گفتمش ایماه رخ چه باشد اگر

ببوسۀ ز تو دل خستۀ بیاساید

بخنده گفت که حافظ خداي را مپسند

که بوسۀ تو رخ ماه را بیاالید

حافظ شکن -164 اگر بزهد زنی طعنه چون تو را شاید

که شاعري و تو را زهد بد همی آید

چرا که زهد بود مانع هوي و هوس

پاید ولیک شاعر می خوار زمین دو می

جهانیان همه گر منع من کنند از زهد

ن آن کنم که خداوندگار فرمایدم

خدا از عشق و هوس نهی کرده اي شاعر

بدون توبه بر این عاشقان نبخشاید

طمع ز فیض و کرامت ببر که پیر از مکر

باید گنه ببخشد و جذب مرید می

عجب که عشوة تو پیشتر ز کمر تو بود

شاید برو که کمر شما عو حق نمی

له رقاصانمقیم حلقۀ ذکرند جم

آید که ذکر صوفی و عارف زرقص می

تو را که عقل خدا داده در سراست اي دل

چه حاجتست بپیري که راه بنماید

Page 142: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

142

دلت زباده ومی ومست و نیست اخالصت

که هر چه در دل تو هست دفتر آید

ایست عروس جهان ولی شاعر قبیحه

اش کند و صورتش بیاراید جمیله

افسوس وولیک وهوادلکش خوشست چمن

آید بجز هوا و هوس هیچ بر نمی

بال به فسق و هوا و هوس مکن ظاهر

بدوزخست جزا هر که رخ بیاالید

مباش برقعیا در پی هوا و هوس

ز خوف روز جزا عاقلی نیاساید

حافظ -165 بوي خوش تو هر که ز باد صبا شنید

از یار آشنا سخن آشنا شنید

اه حسن چشم مجال گدا فکناي ش

کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

سر خدا که عارف سالک بکس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

خوریم ما باده زیر خرقه نه امروز می

صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

حافظ شکن -165 هر کس ز شعر این همه مدح و ثنا شنید

وحی دیو مگر این ندا شنید گفتا ز

هر کس که خواند مدح و ملق راز صوفیان

زان جمله بس حکایت و شاه گدا شنید

شاعر تعفن است مشام دماغ تو

گند دگر دماغ تو کی از ریا شنید

اي تو ز باده مشام جان بیمار کرده

اي کاش گوش هوش تو این مدعا شنید

ز ترس خودشرك و هوا که عارف بیدین

پنهان نمود عالم دین از کجا شنید

صوفی که سر اهرمن خود بکس نگفت

غافل بود که پیروي از آن و نما شنید

آري بعلم یکسره شد کشف رازها

اسرار کفر عالم اهل خدا شنید

یا رب کجا است فهم درستی که گویمش

ها شنید ز اسرار کفر شاعر ما گوش

باز نما کشف رازشاناي برقعی تو

انجام کن وظیفه تو نشنید یا شنید

Page 143: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

143

حافظ -166 گویند رباب و چنگ ببانگ بلند می

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

نخست موعظۀ پیر میفروش اینست

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

بعشق زنده حلقه نیست هرآن کسی که درین

ن نماز کنیدبر او نمرده بفتواي م

حافظ شکن -166 چو صوفیان گره دین ز خویش باز کنید

نیاز کنید بعیش و نوش ز دین خویش بی

حضور جن و شیاطین و عارفان جمعند

طلسم شرك بخوانید و بر فراز کنید

گویند رباب و چنگ ببانگ بلند می

کنیدز فسق پیر بباید که سر فراز

گویند یز جمله میکه ساز و نغمه و نی ن

که گوش هوش به پیغام حقه باز کنید

بجان پیر که غم پردة شما ندرد

گر اعتماد بشیطان کار ساز کنید

میان صوفی و ابلیس فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظۀ پیر می فروش این است

که از مصاحبت عالم احتراز کنید

که شما را ز دام برهاندمباد آن

زبان بلعن همه صوفیان دراز کنید

هر آن کسی که نشد صید دام نامرده است

بر او نمرده بفتواي من نماز کنید

سیزد بشاعر ازین کفر برقعی انعام

حوالش بهمان پیر حرص و آز کنید

حافظ -167 ها بر انگیزد اگر روزم ز پیش فتنه

م بکینه بر خیزدور از طلب بنشین

دگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد

فراز و نشیب سپابان عشق دام بال است

زد کجا است شیر ولی کربال نیز می

حافظ شکن -167 ز شعر شاعر عارف فسانه برخیزد

اگر جواب نگوئیم فتنه انگیزد

تلفندانم از چه سبب عمر خود نموده

که تا طبع و هوي هر هوس فرو ریزد

Page 144: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

144

گهی ز فتنه زند دم گهی ز غمزه و ناز

گهی شود ته پا و گهی بسر خیزد

این خانقه چه خورده ز پیر ه درکانمش دن

سخن از بوسه از دهن ریزد که دائماً

فراز و نشیب بیابان عشق گشته خیال

کجا است آنکه نبافد و یا بپرهیزد

ل و هوش پناهنده شو که شاعر بازبعق

تر برانگیزد هزار بار ازین طرفه

بر آستانۀ دین سر سپارنی بر پیر

که عشق و مستی و اوهام جمله بگریزد

براي صید تو صدها هزار حقه و سحر

بخواه برقعیا دفع جمله از ایزد

حافظ -168 مکن بچشم حقارت نگاه در من مست

ت بدین قدر نرودکه آبروي شریع

من گدا هوس سر و قامتی دارم

که دست در کمرش جز بسیم و زر نرود

بینم تر از خود کسی نمی سیاه نامه

چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود

بیار باده و اول بدست حافظ بده

بشرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود

حافظ شکن -168 در نرودها ب خوش آن دلی که ازین غدعه

خبر نرود بهر درش که بخوانند بی

خصوصی از در عرفان و بازي صوفی

چو سگ مگس نشود از پی بشکر نرود

گو و هذیان باف دال مباش چنین هرزه

مخور تو باده مگو این سخن بدر نرود

اي از می مکن نگاه حقارت بقطره

که می نجس بود و از نجس اثر نرود

طرفدار شعر شاهد بازبگو بطرفه

که عشق حافظ و اقرارش از نظر نرود

بگفت می هوس سر و قامتی دارم

که دست در کمرش خبر بسیم و زر نرود

گوید چنین صریح دم از فسق و لیگ می

مرید احمق او زین سخن ضرر نرود

دگر بدین و شریعت زند همی لطمه

بگوید او که شریعت بدین قدر نرود

بگو بشاعر فاسق اگر خوري باده

مگو بشعر که این هرزه است بدر نرود

تر از شاعران کسی نبود سیاه نامه

چگونه برقعیا دود سینه سر نرود

Page 145: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

145

حافظ -169 رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است نبید

هاي بهشتی چه ذوق در یابد ره میوه

سیب زنخدان شاهدي نگیرند هر آنکه

ز روي ساقی مهوش گلی بچین امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

گذرد دادگسترا دریاب بهار می

بخشید که رفت موسم و حافظ هنوز می

حافظ شکن -169 رسید مژده چه گوش من این سخن بشنید

وظیفه گر برسد مصرفش گلست و بید

اما نبید آب نجسوظیفه از شه و

فغان که صوفی نادان نبید را نشنید

بگفت کاین می عرفان ندید این اقرار

اش بخرید حرام از وظیفهبیند که می

ز روي ساقی گلچهره هر که چید گلی

براي خویش عذابی ز آخرت ببرید

هاي بهشتی یقین بود محروم ز میوه

دهر آنکه مرشدي از پیر صوفیان بگزی

براي عشق دلیلی نشد ز دین وخرد

بجز هوي و هوس عشق را نباید دید

دلیل راه قدم بکوي پیر منه بی

دلیل چه دانی مراد پیر پلید که بی

بکوي حق نبود حاجت دلیل پس از

کتاب وحی و دگر عقل نی بود تقلید

دلی که از کرشمه و غمزه ببازي اي شاعر

ه مکن تو گفت و شنیدبرو بخورد سگان د

مگو ز شاه و وزیر و بگو تو از صنعت

براحتی نرسد آنکه زحمتی نکشید

گلی نچید ز بستان معرفت آن دل

که پیر باده فروشش دمی باو بدمید

بهار عمر تو اي برقعی خزان گردید

بدفع شاعر صوفی بکوش با تشدید

حافظ -170 رود یساقی حدیث سرو و گل و الله م

رود وین بحث با ثالثه غساله می

شکرشکن شوند همه طوطیان هند

رود زین قند پارسی که به بنگاله می

وزد از گلستان شاه شاد بهار می

رود وز ژاله باده در قدح الله می

Page 146: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

146

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین

رود غافل مشو که کار تو از ناله می

حافظ شکن -170 رود ثی اگر ز سرو و گل و الله میبح

رود آن نیز با ثالثۀ غاله می

آبست و روي باز ودگر سبزه غصه را

رود شوید ز دل ز قدرت فعاله می

می در کالم این شعر اینست جز نجس

رود زیرا بعشق هند به بنگاله می

بر شعر خود منال و مگو قند پارسی

رود می کاین عجب تو چو عقرب قتاله

بهر مرید حافظ مسکین بخوان دو بیت

رود از آخر غزل که چه محتاله می

مکاره گفت شاعره دنیا و خود هنوز

رود چشمش بسوي شاه بهر ساله می

باد بهار او و زد از گلستان شاه

رود از بهر سیم و زر سخن از الله می

شاعر ز شوق هند و ز سلطان غیاث دین

رود شو که کار تو از ناله میغافل م

اش بود اي برقعی عیان اظهار ناله

رود بهر نواله است که حیاله می

حافظ -171 ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر بمهر بعالم سمر شود

خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه

کز دست غم خالص من آنجا مگر شود

سرو بلند تست زین سرکشی در سر

کی با تو دست کوته مادر کمر شود

حافظ شکن -171 یارب مباد شاعرمان پرده در شود

خبر شود چون صوفیان مست ز حق بی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

اما بشرط آنکه دور ز دست بشر خود

خواهی اگر تو حمق ببینی بکن نظر

بر آنکه میکده ببرش دادگر شود

ام عماد گولش مخور که گفت روان کرده

او منکر دعا است نه جبري مگر شود

جانم فداي کارکه شاعرچه منعت خواست

از بهر زر بهر که رسد حمله ور شود

از کیمیاي کار بجودي نه مهر و عشق

آري بین کار همه خاك زر شود

Page 147: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

147

اي برقعی ز خدعۀ عارف مخور تو غم

ردد و این شب سحر شودکاین شام صبح گ

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

خبر شود گر معتبر شود ز خدا بی

جز شاعري که حالت فقر از براي او

بدتر بود که خاك بهر بد گهر شود

شاعر مکن هوا پرستی و با مطربان مگو

کی با تو دست کوته ما در کمر شود

اي برقعی دگر تو بدیوان مکن نظر

ترسم شوي دقیق و زهد هم بتر شود

حافظ -172 معاشران ز حریف شبانه یاد آرید

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید

بوقت سر خوشی از آه و ناله عشاق

بصوت نغمه و چنگ چغانه یاد آرید

بوجه مرحمت اي ساکنان صد رجالل

ز روي حافظ و این آستانه یاد آرید

حافظ شکن -172 ورخان ز حریف یگانه یاد آریدم

ز حافظ وندماء شهانه یاد آرید

بگو بمردم ایران که اوست درباري

حقوق بندگیش مخلصانه یاد آرید

بوقت سرخوشی از خواندن همین حافظ

بصوت نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید

همیشه بوده مالزم بدرگه شاهان

ز عاشقان گدا با ترانه یاد آرید

چو در میان طرب صحبتی ز مطرب شد

ز عهد صحبت حافظ میانه یاد آرید

چو از هواي شهمان و وفاي او شد یاد

ز طول مجلس او هر شبانه یاد آرید

هنوز باو زر اگوید اي صدور جالل

ز روي حافظ و آن آستانه یاد آرید

بگو بزور اجانب بزرگ شد شاعر

نه یاد آریدز حمق پیرو او این زما

حافظ -173 اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

و گرنه عقل بمسقی فروکشد لنگر

چگونه کشتی ازین ور طۀ بال ببرد

طبیب عشق منم باده خور که این معجون

فراغت آرد و اندیشۀ خطا ببرد

Page 148: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

148

بسوخت حافظ وکس حال او بسیار نگفت

گر نسیم پیامی خداي را ببردم

حافظ شکن -173 مگو که باده غم دل زیاد ما ببرد

طبیب همچو تو بنیاد ما ز جا ببرد

نه عقل مست شود همچو شاعر صوفی

ها ببرد که عقل کشتی ارین موح فتنه

گوئی طبیب عشق شدي و صف باده می

برو که حمق تو ایمان و دین ما ببرد

ر ظلماتی و خضر راهی نیستبخور که د

بمان که آتش حرمانت از صفا ببرد

یقین که بادة صوفی غرور انگیز است

و گرنه فکر خطا نی ره هوي ببرد

هر آنکه بادة صوفی گرفت و عاشق شد

ز روي خویش دیگر پردة حیا ببرد

فلک بکینه نباشد تو شاعراهش باش

بردکسی بجز تو نباشد که این خطا ب

شناس برقعیا خالقت نباشد دور

مگو نسیم پیامی خداي را ببرد

حافظ -174 آید بر آمد و کام از تو بر نمی فسن

آید فغان که بخت من از خواب در نمی

گیرم قد بلند تو را تا ببر نمی

آید درخت کام مردام ببر نمی

صبا بچشم من انداخت خاکی از کویش

آید در نظر نمیکه آب زندگیم

حافظ شکن -174 آید بسر نمی نفس بر آمد و دیوان

آید فغان جواب تو از چاپ در نمی

عمر سر کردي تو شاعرا بخیاالت

آید سیاهی و وز رت نظر نمیبجز

دل را تو با نسیم سحر مگو حکایت

آید که جز خدا ز دگر کار بر نمی

ارقد بلند چه خواهی که از درخت چن

آید تو چون ثمر طلبی یک ثمر نمی

نموده شاعر ما یک مقام پست بلند

آید بشاه گفته دعا کارگر نمی

نگر تو مدح و تملق که خاك در گاهش

آید چنان نموده که آبش نظر نمی

چه رند خوش بافیبباف حافظ صوفی

آید ز برقعی بجز از حق اثر نمی

Page 149: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

149

حافظ -175 ط سبزت سر سودا باشدهر که را با خ

پاي ازین دائره بیرون ننهد تا باشد

چون گل ومی دمی از پرده برون آي وراي

که دگر باره مالقات نه پیدا باشد

چشمت از ناز بحافظ نکند میل آري

سر گرانی صفت نرگس رعنا باشد

حافظ شکن -175 حاش هللا که خط سبز خدا را باشد

صفت نه زیبا باشد نام مخلوق و دگر و

من چو از خاك نحد ز امر خدا برخیزم

سر دعوا باشد بهر حق با شعرایم

نیست حق گوهر یکتا و نه جائی دارد

پا باشد دم فرو بند ازین زشت که بی

مزنی الف بن مر ثره است جویی نیست

گریه خوبست اگر ترس ز عقبی باشد

پرده یآنکه شد چون گل و می شاه بود ب

واي بر حال تو و گفت تو فردا باشد

زیر ظل خم ممدود شد و پیر مرد

تا تو را رحمت حق سایه بهر جا باشد

برقعی چشم توقع بکسان تا کی و چند

مکش ناز اگر نرگس رعنا باشد

حافظ -176 گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

نه چندان هنر است رندي آموزکردم کن که

حیوانی که ننوشد می انسان نشود

گوهر پاك بباید که شود قابل فیض

و رنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکندکارخود اي دل خوش باش

که تبلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

ورزم و امید که این فن شریف عشق می

چون رمزهاي دگر موجب حرمان نشود

گفت که فرد ابد هم کام دلت دوش می

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

طلبم خوي تو را حسن خلقی ز خدا می

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمۀ خورشید درخشان نشود

Page 150: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

150

حافظ شکن -176 این سخن آسان نشود مست رفگرچه برعا

تا که از پیر پرستیش مسلمان نشود

عارفا الف مزن این همه رندي منما

هیچ انسان بد و تا الف تو حیوان نشود

طینت رجس بباید که شود باده فروش

و رنه هر گوهر پاکی خر پیران نشود

قابل فیض خدا پاك زرندي باید

لمان نشودمرشد و پیر مغان بوذر و س

اسم اعظم نه بالف است دمی دل مشدار

چون تو ابلیس تبلیس مسلمان نشود

ورزي و امید که حرمان نبري عشق می

عشق فنی تو جز موجب حرمان نشود

چون مریدتوندانست که عشقت فنی است

خر تو گشته که جز او خر رندان نشود

تا بشر را نبود همت پست اي حافظ

صوفی نرود هم خر عرفان نشودرو ب

حافظ -177 روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

بادرم نیست ز بد عهدي ایام هنوز

قصۀ غصه که در دولت یار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکرکان محنت بیرون زشمار آخر شد

نحافظ شک -177 روزگار تو وهم عمر نگار آخر شد

بس کن اینقال که این نغمه و تار آخر شد

هاي تو و آن خدعه و الف و تزویر دام

هم چنین مستیت از دولت یار آخر شد

بعد از این ظلمت و هم تو نخواهند خرید

آن همه وصف تو از بوس و کنار آخر شد

عقل و هوشی که ز ملت بگرفتی با شعر

گر برون آي که کار شب تار آخر شد

آن همه الف و گزافی که بدیوان تو بود

عاقبت نوبت آن گردوغبار آخر شد

شکر ایزد بطرفداري عقل آمد شرع

نخوت عشق وهوس کوس خمار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدي ایام هنوز

کان همه وجد تو از اخذ دالر آخر شد

تو را حق دارندحافظا گر نشمارند

شکر کان مدحت بیرون ز شمار آخر شد

Page 151: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

151

برقعی از قلم و گفت تو هشیار شدم

که بتدبیرو خرد آن هم عار آخر شد

حافظ -178 گر زمسجد بخرابات شدم خورده مگر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

مضان خواهد شداز نظر تا شب عید ر

خوان وسرود انس است وغزل مطربامجلس

چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوي اقلیم وجود

قدمی نه بوداعش که روان خواهد شد

حافظ شکن -178 ظلمت عشق چو اوهام روان خواهد شد

دیدة ما بحقائق نگران خواهد شد

باشد ن زدنی میبوق رسوائی عرفا

صوفیان را نه دگر جرئت آن خواهد شد

پرچم وهم و خرافات دگرگون گردد

روز رسوائی هم پیر دمغان خواهد شد

پرچم عدل و هدایت حرکت خواهد کرد

نور توحید باطراف جهان خواهد شد

قوت از غیب رسد بار دگر ایمان را

عاقبت حجه حق نورفشان خواهد شد

ق حق بهمه گرد جهان خواهد رفتمنط

باد بر بیرق اسالم و زان خواهد شد

گر ز مسجد بخرابات روي حزب خدا

بر خرابی خرابات روان خواهد شد

اي دل مست در امروز نباشد عیشی

بجنان خواهد شد عشرت ما بقیات

ماه شعبان نفسی دست باین جام نجس

شدگر چه تأکید بماه رمضان خواهد

دین عزیز است غنیمت شمریدش یاران

ز خدا آمده و ز دیو نهان خواهد شد

مطر با توبه کن از نغمه و تار و تصنیف

شاعرا چند بگوئی که چنان خواهد شد

اي در دنیا حافظا بهر غزل نامده

برقعی نفع تو تنبیه کسان خواهد شد

حافظ -179 خوش آمد گل وز آن بهتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

بیا اي شیخ و از خمخانۀ ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

Page 152: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

152

عجب راهی است راه عشق کانجا

کسی سر بر کند کش بسر نباشد

من از جان بندة سلطان اویم

اگر چه یادش از چاکر نباشد

بتاج عالم آرایش که خورشید

چنین زینبدة افسر نباشد

گیر و خطا بر نظم حافظکسی

که هیچش لطف در گوهر نباشد

حافظ شکن -179 از آن نظم و بیان بهتر نباشد

که حق در آن بت و ساغر نباشد

منزه از صفات خلق ذاتش

که چیزي شبه او دیگر نباشد

صفات آهو دلیلی و شاهان

براي ذات حق یکسر نباشد

مناسب خط و خال و چشم و ابرو

براي خالق اکبر نباشد

صفات خلق را بر حق تو مگذار

که حسنش بستۀ زیور نباشد

ها بشوي اوراق دفتر زین هوس

که وهم و عشق در دفتر نباشد

گري از راه عشق است اگر صوفی

تر نباشد ز کافر هیچ عاشق

عجب راهی است راه عقل و دانش

اگر عشق و هوس در سر نباشد

ان واعظ ازین اشعار عشقیمخو

که جاي عشق در منبر نباشد

هر آن کس عارف و جویاي حق شد

چو حافظ بند سیم و زر نباشد

که گوید بندة سلطان اوسیم

اگر چه یادش از چاکر نباشد

که هر کس بندة غیر خدا شد

بجز ذلت برایش بر نباشد

زند دم از شراب و عشق دلبر

طالب کوتر نباشدهر آن کس

بیا حافظ تو در کاشانۀ ما

رموزي خوان که در هر سر نباشد

حیا کن شاعرا زین الف بیجا

که سلطانی بخور همسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش عشق می در سر نباشد

بفکر و هوش خود کسب هنر کن

که از فکر و هنر بهتر نباشد

Page 153: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

153

ی دین و خرد گیربرو اي برقع

که جز دین و خرد رهبر نباشد

حافظ -180 کی شعر تر انگیز و خاطر که خرین باشد

یک نکته درین معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گریابم انگشتري زینهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

جام می و خون دل هر یک بکسی دادند

چنین باشددر دائرة قسمت اوضاع

در کار گالب و گل حکم ازلی این بود

نشین باشد کاین شاهد بازاري و آن پرده

حافظ شکن -180 اوهام و خرافترا فکري که متین باشد

کی شعر ترش داند اشعار نه این باشد

باشد یک نکته درین دیوان جز وهم نمی

کی ملک سلیمانی در زیر نگین باشد

انی از حشت ربانی استاین ملک سلیم

کی دیو بند زد و آن تا دیو چنین باشد

هر کو نکند فهمی از وهم سخن گوید

گر چنین باشد آن وهم و خیاالتش صورت

جام می و خون دل بر هر دو توئی قادر

مختار خود ترابین اوضاع چنین باشد

حکم ازلی این بود مختار بود هرکس

پرده نشین باشدگو شاهد بازاري یا

با حافظ جبري گو خود پیشه کنی رندي

از اول تکلیفت تا مرگ چنین باشد

هان برقعیا شاعر جبریست اهل حق

این سابقه نی از پیش نی روز پسین باشد

حافظ -181 نقد صوفی نه همه صافی و بیغش باشد

مستوجب آتش باشداي بساخر قه که

راه بدوستناز پرور و تنعم نبرد

عاشقی شیوة رندان بالکش باشد

ولق و سجادة حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

حافظ شکن -181 نقد صوفی همه آلوده و باغش باشد

اش باطل و هم سرب منقش باشد همه

ها وارد و هر فرقه بود خرقه جدا فرقه

هایش همه مستوجب آتش باشد خرقه

Page 154: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

154

خوش بود گر محک تجربه آید بمیان

اش غش باشد تا ببینند که صوفی همه

گر چه آمد محک تجربه از بهر بصیر

دیده کوتا که ببیند همه سرکش باشد

صوفی توکه ز یک باده سري مست شدي

تا مماتش نگران باش مشوش باشد

عاشق مست کجا راه برد جز با دیو

لکش باشدخوانندة دعاشقی شیوة

دلق و سجادة حافظ که بود رجس سزا

بهمان باده فروش و بت و مهوش باشد

حافظ -182 گوهر مخزن اسرار همانست که بود

حقۀ مهر بدان مهر و نشانست که بود

عاشقان محرم اسرار امانت باشد

الجرم چشم گهر بار همانست که بود

حافظ شکن -182 انست که بوددل تو مرکز افسانه هم

حقه و خدعه بدان مهر و نشانست که بود

عاشقان محرم اسرار شیاطین باشند

الجرم شعر پر از الف همانست که بود

کشتۀ خدعۀ خود را بفکن در گرداب

عقل چنانست که بود ز انکه بیچاره و بی

ازهوا پرس که کارت همه شب تا دم صبح

ست که بودفکر اشعار تو از بهر دو ناف

داري ننگ آن کفر و نفاقی که نهان می

همه در شعر تو پیدا و عیانست که بود

طالب دین و هنر نیست و گر نه قرآن

منشاء علم و هنر سعی و بیانست که بود

حافظا باز مزن حقه ز خونابه چشم

ورنه از برقعیست نقض همانست که بود

حافظ -183 نظري با ما بود یاد باد آنکه نهانت

رقم مهر تو بر چهرة ما پیدا بود

شد راست یاد باد آنکه باصالح شما می

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

حافظ شکن -183 یاد باد آنکه نهایت اثري با ما بود

ادب همچو تو بر عهدة ما هر جا بود

یاد باد آنکه بچشمت شرري از کین بود

ها بود ه و نفرین و شکایتبر لبت نال

Page 155: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

155

یاد باد آنکه رخت گشت سیه از عصیان

پروا بود دل و دین داده چو دیوانۀ بی

یاد باد آنکه زبانت ز سخن الل شدي

ها بود چون میان من و تو بحث خیانت

یاد باد آنکه صبوحی زدي و مست شدي

ها بود محرمت پیر شد و دم ز غوایت

ه اصالح طلب شد نظلمتیاد باد آنکه ن

برقعی حافظ ناپخته هوس پیما بود

یاد باد آنکه در آن زر مگه نفس و هوي

ها بود آنکه خندید بتو مست جنایت

یاد باد آنکه شیاطین چه سوارت گشتند

ها بود زیر مهمیز شهمان بر تو عنایت

یاد باد آنکه خرابات نشین بودي و مست

ها بود ی ز هدایتنی ز صنعت خبري ن

کوشید یاد باد آنکه با فساد شما می

الف و تزویر دریا آنچه شاعرها بود

یاد باد آنکه بدي شاعر پستی و زبون

حکم ترفیع تو از آن لب دریاها بود

حافظ -184 خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

ن بهیچ نستانممن آن نگین سلیما

که گاه گاه برو دست اهرمن باشد

حافظ شکن -184 خوش است عام اگر فیض ذو المنن باشد

بد است قهریش اگر پیر انجمن باشد

پی تملق پیرت حسد مبر حافظ

که با سواي تو همراه و هم سخن باشد

زبان الف گشائی ز حد خود بیرون

اشدبسان پشه که گوید که مثل من ب

نه آن نگین ز سلیمان بود مگر از وهم

که گاه گاه بر آن دست اهرمن باشد

بلی بمذهب حافظ نبی است ز انگشتر

گهی ربودة هر دیو ممتحن باشد

تو بهر دیو هزاران هزار سجده کنی

اگر که با تو و می شمع انجمن باشد

سزاي شرع فروشی بعشق و نفس و هوا

طوطی کم از زغن باشدبود که قیمت

اگر تو پیش خودت طوطئی و هم عاشق

قبول می نکند آنکه اهل فن باشد

بیان شوق تو معلوم شد که نار حسد

اش بدلت شعله از دهن باشد زبانه

Page 156: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

156

اگر چه حافظ ما دهزبان شده ز غرور

ولیک برقعی الکن زهر سخن باشد

حافظ -185 بود سالها دفتر ما در گرو صهبا

از درس و دعاي ما بودرونق میکده

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان

هر چه کردیم بچشم کرمش زیبا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان

ها بود ار نه حکایترخصت خبث نداد

دفتر دانش ما جمله بشویند ز می

دانا بودکه فلک دیدم و در قصد دل

کرد گار بهر سود و رانی میدل چو پر

و ندر آن دائره سر گشته پا بر جا بود

قلب اندودة حافظ بر او خرج نشد

کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود

حافظ شکن -185 سالها شعر پر از کفر بدفترها بود

رونق میکده از حمق تو پا بر جا بود

زشتی پیر مغان بین چو شما بد مستان

که تحقیر بدین کرد برش زیبا بود هر

پیر ننگین تو هر ننگ اجازت فرمود

کاین همه خبث شما در نظرش واال بود

دفتر دانش ما بسته شد از استعمار

و رنه کی چرخ و فلک ضد دل دانا بود

ببتان دل مده و حق بشناس اي شاعر

این سخن گفت کسی کو ز خرد بینا بود

ان دوران کسی گیرددل آرام زایم

اهل شکست که سر گشته و در هر جا بود

مطرب از بهر هوي و هوس گفت عزل

کی حکیمان جهان را غزل دنیا بود

آنکه با دیدة بینا بجهان کرد نظر

بد خردمند و هم از وحی خدا دانا بود

خط نبردم ز طرب ز آنکه خدا ناظر بود

بی بوددر دلم معرفت و وحشتی از عق

نقد حافظ نپذیرند که معیوب بود

برقعی آنکه خریدي نه برش تقوي بود

حافظ -186 یک دو جامم در سحرگه اتفاق افتاده بود

وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظر بازي فراق افتاده بود

Page 157: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

157

شاه یحیی از کرم گر نکردي نصره الدین

کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود

نوشت می پریشان نظم این که آن ساعت حافظ

طائر فکرش بدام اشتیاق افتاده بود

حافظ شکن -186 شاعري کز سیم و زر در احتراق افتاده بود

لذت شرب مداعش در مذاق افتاده بود

می خورد از سر مستی و خبث فطرتش می

در حقیقت عقل و دینش را طالق افتاده بود

نقشه می بستی که گیرد توشۀ از سیم شاه

طاقتش در عشق سیم شاه طاق افتاده بود

شه نکردي اعتنا با گوشۀ چشمی باد

آفتاب عمر شاعر در محاق افتاده بود

شاعرا مدح پیاپی تا کنی جلب نظر

فتاده بودبر حواله ور نه عاشق در نفاق ا

اي خردمندان مقامات طریقت بنگرید

شد نظر بازي و اندر خاق و باق افتاده بود

شاعرا چون شاه یحیی را بند دین و خرد

کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود

برقعی دیوان حافظ جز پریشانی نبود

طائر طبعتش بهر خس اشتیاق افتاده بود

حافظ -187 ان مرا وقتی دلی بودمسلمان

که با وي گفتمی هر مشگلی بود

حرمان نیست لیکنعیب هنر بی

ز من محر و مترکی سائلی بود

برین مست پریشان رحمت آور

که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکتۀ هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته دانست

دیم مسکین غافلی بودکه ما دی

حافظ شکن -187 مسلمان شاعر آن را کی دلی بود

اگر دل داشت شاعر عاقلی بود

دلی گر داشت دلبرها ربودند

تحمل کرد او هر مشکلی بود

اگر دل داشت باراي و خرد بود

ز عشقش نی امید ساحلی بود

بباختی عقل خود از عشق و مستی

بد منزلی بودکه دین گیرش عجب

Page 158: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

158

هنر کی باعث حرمان شدتی

گدائی کی هنر بل سائلی بود

بر این مستان نباید رحمت آورد

که مستی نقص شدنی کاملی بود

از آن وقتی که از عشقت سخن شد

حدیث نقل هر الیعقلی بود

ببین اي برقعی اقرار حافظ

مگو عارف که مسکین غافلی بود

حافظ -188 باد آنکه سر کوي تو ام منزل بودیاد

دیده را روشنی از خاك درت حاصل بود

آه ازین جور و تظم که درین دام که است

واي از آن عیش تنعم که در آن محفل بود

راستی خاتم فیروزة بو اسحقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

حافظ شکن -188 شاعرا فخر کنی کوي شهت منزل بود

ات روشنی از خاك درش حاصل بود دیده

خاك بر فرق تو گر رخت دگرغصه مخور

شاه دیگر بدهد آنچه تو را در دل بود

شاه نباشی هرگز در دلت بود که بی

تو مخور غصه کجا سعی دلت باطل بود

روشن بر باد حریفان شدي از خود بیخود

خون تو در دل و پا در گل و او بد گل بود

حمق ازین بیش نباشد که خرد بفروشی

بخري عشق کسی را که نه او خوشگل بود

سبب حمق شمابس بگشتم که بپرسم

مفتی عقل بگفتا که ز الیعقل بود

آه ازین حقه و تزویر که دام عرفا است

واي زان حمق و تخرخر که در آن محفل بود

شاعرا عاشق فیروزة بو اسحاقی

زر مرحمتش شامل بودکه شهی بود

شاه برفت عبرت گیر دیدي آن که بکۀ

برقعی پند بگو گر نه دلت غافل بود

حافظ -189 آن یار کزو خانۀ ما جاي پري بود

سر تا قدمش چون پري از عیب بري بود

دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش

بیچاره ندانست که یارش سفري بود

داد بحافظهر گنج سعادت که خدا

از یمن دعاي شب و ورد سحري بود

Page 159: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

159

حافظ شکن -189 آن دیو که در دیدة تو جاي پري بود

هنري بود سر تا قدمش عیب و چو تو بی

گفتی تو که گمره کنم این شهر ز کفرش

بیچاره ندانی تو که بارت سفري بود

تنها نه تو را راز دل از پرده برون گشت

که همه کفر و جري بود بس راز عیان شد

منظور تو بد مال که آن را بکف آري

از مدح و ثناي خود یا پرده دري بود

از چنگ تو دیوان و شیاطین بر بودند

در حسرت آن می تو بگو وه چو پري بود

عذرش نپذیریم که در راه تصوف

هر کس که خري دید خیالش قمري بود

بسر رفت وقت تو هدر رفت که با پیر

بود از نفسش هر چه که دود و شرري بود

این عمر چو گنجی و یا آب زاللی است

افسوس که این آب روان رهگذري بود

آن را که تو شاعر شمري گنج بود رنج

آن حیله و تزویر و فنون بشري بود

آن گنج شقاوت بتو حاشا نه خدا داد

از بادة شاهان و قمار سحري بود

این گنج تو از ورد و دعاي سحري نیست

هان برقعی از باده و رقص کمري بود

حافظ -190 دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما بدست شیراب دوساله بود

دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه

از آن قصیده به از صد رساله بود یک بیت

آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر

پیشش بروز معرکه کمتر غزاله بود

حافظ شکن -190 شاعر ز جعل خواب که دستش پیاله بود

از نقل خواب نیست او یک حواله بود

گوید بشاه تند که اي شاه شیر گیر

تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود

مزه از جعل و نقل خواب و ز تعبیر بی

بر گو تناسبش که تو را صد جعاله بود

دولت بود که شاعري جائران کند

دري چنین پیاله را بچنین آه و ناله بود

Page 160: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

160

چل سال غصه خوردي و اما نبود عقل

افسار تو بدست شراب دو ساله بود

خواهدرسد بتو که بخواب وخوش خوشباش

هر فساد که اندر پیاله بودهر شر و

شعر دلکش حافظ بمدح شاهدیدیم

دینش بداد و دیدة او بر نواله بود

در کوي دین فروشی و در وادي ملق

یک بیت از آن مطابق با صد رساله بود

جائی که عقل و دین نه و رشوه بود شعار

گویند مدح جور چو صدها رساله بود

هتر ز دین بودمدح شهمان بنزد تو ب

شاعر حیا و شرم تو نی در سالله بود

حافظ -191 بود ازاین غمخواري عشاق پیش ازنیت بیش

مهرورزي تو با ما شهرة آفاق بود

یاد باد آن صحبت شبها که در زلف تو ام

بحث سر عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود

ام عیبم مکن در شب قدر ار صبوحی کرده

ار و جامی بر کنار طاق بودسر خوش آمد ی

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل راز نیت اوراق بود

حافظ شکن -191 پیش از نیت کی خبر از خواري عشاق بود

عشق بازي حقۀ هر شاعر نطاق بود

یاد باد آن صحبت شبها که در بطالن عشق

مستدل و هر دلیلش شهرة آفاق بود

بردودین می دل گرچه ازجوانان وشهوت نفس

شعر عشق شاعران هم مفسد اخالق بود

گردل ودین تو اندرحسن مهر و یان برفت

سستی ایمان ز پیرو مشق آن مشاق بود

از دم صبح قضا تا آخر شام فنا

دوستان فاسقان بد عهد و بد میثاق بود

از ازل نی حق صفات قابل تغییر داشت

ن گه گاهی عشق آید او ته از عشاق بودچو

آمده عاشقی ازوصف خلق ونقص وحادث

این چنین نقصی نه در اوصاف آن خالق بود

هاي حق که از وي وز قرآن آمده نام

عاشق و معشوق نبود قادر و رزاق بود

هیچ پیغمبر نگفت اي عاشق و معشوق من

عارفان هرزه را این جرئت و اطالق بود

بمااست گویدخدامعشوق وگه عاشق می گاه

نقص ممکن بین مگو کامل بما مشتاق بود

Page 161: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

161

الف و کذب عارفان پیدا که گوید در عدم

منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود

رشتۀ تسبیح بگذارد و برو حق را شناس

کی خدا را ساعد و ساقی سیمین ساق بود

ال مفتبر در شاهان گدائی عشق شد از م

بر سر خوان کی حرامی را خدا رزاق بود

مست الخمریکه حتی درشب قدراست دائم

دیو یار و ناظرش آمد کنار طاق بود

در زمان آدم این اشعار کی بود می مالف

شعرهاي باطلت کی زینت اوراق بود

جنت حق را منزه دان و کم بیهوده گو

بود شاعر آن را برقعی الزم جز اغساق

حافظ -192 اند صورت خوبت نگارا خوش تابین بسته

اند گوئیا نقش لبت از جان شیرین بسته

یافتم دلکش خوب سبزوعارضست بس خط

اند سایبان از گرد عنبر گرد نسرین بسته

حافظا محض حقیقت گوي یعنی سرعشق

اند غیر ازین دیگر خیاالتی بتخمین بسته

حافظ شکن -192 اند چه شیرین بسته ت ومعناي اسالمیصور

اند جان من قانون آن را به زهر دین بسته

شاعرادیگر مباف از خط و خال و نقش یاد

اند ز آنکه قرآن خدا را بهتر از این بسته

از براي رفع اوهام و خیاالت و شکوك

اند ها چون عقد پروین بسته ها و سوره آیه

زي و جان پروريکار قرآن است عطر آمی

اند شاعران این افترا برنافۀ چمن بسته

یا رب اندر بند دینم نیستم در بند جاه

اند شاعران هم راه دین را سدي از کین بسته

حافظا دیگر مالف از سر عشق و رمز آن

اند برقعی از عشق اوهامی بتخمین بسته

حافظ -193 مرامی دگر باره از دست برد

از آورده می دست بردبمن ب

هزار آفرین بر می سرخ باد

که از روي ما نگ زردي ببرد

بنازیم دستی که انگور چید

مریزاد پائی که بر هم فشرد

برو ز اهدا خورده بر ما مگیر

که کار خدائی نه کاریست خرد

Page 162: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

162

مرا از ازل عشق شد سرنوشت

قضاي نوشته نشاید سترد

خور سند باش مکش رنج بیهوده

قناعت کن درینست اطلس چو برد

شود مست و خدمت ز جام است

هر آن کو چو حافظ می صاف خورد

حافظ شکن -193 تو را می دگر باره از دست برد

که بر عقل و دینت زده دست برد

هزار آفرین باد بر زاهدي

خوار را تحت جالد برد که می

ر چیددو صد لعن بر آنکه انگو

شود شل هر آن پا که بر هم فشرد

برو شاعرا طعن زاهد مزن

که حق حکم تعزیر دستش سپرد

تو از ضرب چوبش شوي تر دماغ

جهنم روي گر که گویند مرد

بحکم الهی چو چوبت زنند

سیه روي گردي و بد حال و خرد

تو خود از هوس عشق را خواستی

لرد نه کار خدا بلکه از نفس

مده کار بد را تو نسبت بحق

توانی نخورد که جبر است و خود می

قضا و ازل نیست علت بفعل

قضا و قدر را توانی سترد

مزن دم ز حکمت میاور تو جبر

که جبر تو بدتر شد از کفر کرد

مکش رنج و گمراه منما تو خلق

که دیوان تو دین حق را نبرد

جام تو رابگو برقعی جبر و

دگر بست وحدت ز کفرت شمرد

حرف ر حافظ -194

اي صبا نکهتی از کوي فالنی بمن آر

زار و بیمار غمم راحت جانی بمن آر

قلب بیحاصل ما را بزن اسیر مراد

یعنی از خاك در دوست نشانی بمن آر

درکمین گاه نظر با دل خویشم جنگ است

نی بمن آراو تیر و کماز ابرو و غمزة

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر

Page 163: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

163

منکرآن راهم از ین می دوسه ساغر بچشان

دگر ایشان نستانند روا نی بمن آر

مفکنساقیا عشرت امروز بفردا

یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر

خواند دلم ازدست بشددوش چوحافظ می

نگهتی از کوي فالنی بمن آر اي صبا

حافظ شکن -194 یا رب از عالم ابرار نشانی بمن آر

یعنی از همت و کردار نشانی بمن آر

حاصل ما را بنما زنده ز علم قلب بی

یعنی از گفت رسوالن سخنانی بمن آر

در کمین گاه دلم نفس و هوي چیره شده

رود از عقل کمانی بمن آر آبرو می

ز غم ظلم و ستم کفر و خرافات جهانا

پیرو افسرده شدم تازه جوانی بمن آر

منکر آن را همه بر ساحل ایمان برسان

گر پذیرند هدایت تو روانی بمن آر

عاقال عشرتی امروز ندارد دنیا

خبر از صنعت و کاري که توانی بمن آر

حافظا دین مده از دست مخر نکهت یار

ضب حق تو امانی بمن آربرقعی از غ

حافظ -195 یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور

کلیۀ احزان شود روزي گلستان غم مخور

این دل غم دیده حالش به شوددل بد مکن

وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تحت چمن

رمخو غم خوان خوش مرغ اي درسرکشی چترگل

د و روزي بر مراد ما نرفتردور گردون گ

یکسان نباشد حال دوران غم مخور دائماً

هان مشونومیدچون واقف نه اي ازسرغیب

هاي پنهان غم مخور باشد اندر پرده بازي

حافظ شکن -195 شاعراگرشاه تو رفته است کرمان غم مخور

باز آید سیم و زر آرد فراوان غم مخور

نی زنده بینی ناز او را روي تختگر بما

شعر مدح خویش را حاضر بگردان غم مخور

شاعرا یوسف بود صدیق بر فاسق مگو

یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور

ملتت همواره ماند زنجیر ستم

تا بود اشعار دیوانت بایران غم مخور

Page 164: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

164

گربدي یکرذل رقاصی غزل خوان شهمان

مفاخر بهر کوران غم مخور پس شدي تو از

نیست دورگردون گرکه باشدرذلی پرورباك

عاقبت دین و خرد آید بجوالن غم مخور

شود دیوان حافظ محو از حافظ شکن می

باز آید فکر روشن رد بمیدان غم مخور

حافظا بازي نباشد خلقت عالم مگو

پنهان غم مخورهاي باشد اندر پرده بازي

یدي بقلب بنده از تقدیر حقنیست نوم

کی بود بازیچه اندر خلق یزدان غم مخور

گر مریدان تو اهل باطل و با قدرتند

امتحان اهل حق باشد ز عدوان غم مخور

درجهان گنجی زایمان نیست به رنجی ببر

ها گر کنند از اهل ایمان غم مخور سرزنش

حال ما در دورة کفار و استعماریان

داند خداي حی سبحان غم مخور ه میجمل

گر خطرناکست پیمان یهود و غربیان

تا که باشد همت و فهم جوانان غم مخور

از نبود فکر و استقالل غمناکم بسی

لیک از کم بودي رزق لئیمان غم مخور

برقعی در کسب قدرت کوش و بیداري ما

گر شوي هشیار از دستور قرآن غم مخور

افظح -196 شب وصل است و طی شد نامۀ هجر

سالم فیه حتی مطلع الفجر

دال در عاشقی ثابت قدم باش

اجر که در این ره نباشد کار بی

من از رندي نخواهم کرد توبه

ولو آذیتنی بالهجر و الحجر

براي اي صبح روشن دل خدا را

بینم شب هجر که بس تاریک می

حافظوفا خواهی جفا کش باش

فان الرحج و الخسران فی التجر

حافظ شکن -196 ز وصلت چیست قصد و چیست آن هجر

که وصل ذات حق کفر است و با زجر

بلی گر وصل رحمت باشدت قصد

سالم فیه حتی مطلع الفجر

ولیکن رحمت حق دائمتی

غلط باشد که طی شد نامۀ هجر

و گر وصل بیادت باشدت قصد

یه حتی مطلع الفجرعذاب ف

Page 165: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

165

و ال زین عاشقی قطع نظر کن

که عشق از فتنه باشد مانع اجر

گر از رندي عشقت رو نباتی

نصیبت فتنه و تاریکی اجر

برود دنبال عقل و دین که این دو

ز هر زشت و غلط باشد تو را حجر

بود دلدار حق نه روي دلبر

فغان از بیسوادي آه ازین خجر

ا اي برقعی ترك جفا شدوف

آیا شاعر فالخسران فی التجر

حافظ -197 دیگر ز شاخ سر و سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روي گل بدور

زاهد اگر بحور و قصور است امیدوار

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

می خور ببانگ چنگ ومخورغصه درکسی

مخور گو هو الغفورگوید تو را که باده

کنی حافظ شکایت از غم هجران چه می

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

حافظ شکن -197 آورد غرور باز این چه شاعر است که می

گمراه کرده مردم و کرد از خدا بدور

طعنش بزاهدي که امیدش ببخت است

کند ز منکر محشر بقول زور ترویج می

اهد ار بحور و ببخت امیدوارکه زگوید

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

این نیست خر منافق وشعرش صریح کفر

بسیار واضح است و کالمش بود ظهور

زاهد ز خوف حق نخورد می ببانگ چنگ

تا عاقبت براي که باشد هوالشکور

شاعر که خدعه کرده و گوید بمیل نفس

بد از آن غرورپرست بیا تا هر هوي

آه از عوام ما که مزخرف کند قبول

افغان ز ملتی که نباشد در اشعور

گوید که می بچنگ بخور ور کسی ز عقل

گوید تو را که باده مخور گر هو الغفور

گرمی می حرام خدا گریدش مخور

ور می می حالل نه الزم هوالغفور

اي غفور بود قصد تو حرام چون گفته

ترغیب بر حرام ز کفر است و از کفور

دارم امید آنکه رسد بر مراد خود

زاهد بحور جنت و شاعر بیار کور

Page 166: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

166

کنی اي برقعی شکایت حافظ چه می

از شاعر خیال مجو علم و دین و نور

حافظ -198 روي بنما و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را همه بر باد ببر

دل و دیده بطوفان بال ما چو دادیم

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

سینه گو شعلۀ آتشکدة فارس بکش

دیده گو آب رخ و جلۀ بغداد ببر

دولت پیر مغان باد که باقی سهل است

دیگري گو برو و نام من از یاد ببر

سعی نابرده درین راه بجائی نرسی

طلبی طاعت استاد ببر مزد اگر می

روز مرگم نفسی وعدة دیدار بده

وانگهم تا ملجد فارغ و آزاد ببر

گفت بمژگان درازت بکشم دوش می

یا رب از خاطرش اندیشۀ بیداد ببر

حافظ اندیشه کن از ناز کی خاطر یار

برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

حافظ شکن -198 خود نمائی مکن و هستی خود یار مبر

و ایمان خودت را همه بر باد مبر دین

الف تا کی تو مزن گام بطوفان بال

خانۀ هستی خود را تو ز بنیاد مبر

روي بر کعبه نما دانش و دینی بطلب

ز گزاف آب رخ دجلۀ بغداد مبر

دولت پیر مغان کرد نی و حمق تو شد

شاعرا خام مشو عق خود از یاد مبر

و دکر عالم دین نیست استاد تو جز عقل

طلبی پیر بار شاد مبر مزد اگر می

ترسم آن ساعت مرگت بسرت آید پیر

سوي شرکت بکشد دیو چو همزاد مبر

دوش گفتم شعرا کشتۀ نفسنه و هوي

یا رب از اهل هوا فکرت میعاد مبر

شاعرا تا بکی اندیشۀ تو بهر زر است

برقعی هوش ازین ناله و فریاد مبر

حافظ -199 صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار

دل خبر دریغ مدار و زو بعاشق بی

بشکر آنکه شگفتی بکام بخت اي گل

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

Page 167: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

167

حریف عشق تو بودم چه ماه نو بودي

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

کنون که چشمۀ نوش است لعل شیرینت

طی شکر دریغ مدارسخن بگوي و ز طو

ست مراد ما همه موقوف یک کرشمه

زد و ستان قدیم اینقدر دریغ مدار

برد شاعر مکارم تو با فاق می

از و وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

کنی سخن این است چوذکر خیر طلب می

که در بهار سخن سیم و زر دریغ مدار

ومختصراست سهل دراوهست وهرچه جهان

اهل معرفت این مختصر دریغ مدارز

غبار غم برود حال خوش شود و حافظ

تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار

حافظ شکن -199 شهما ز منزل شاعر گذر دریغ مدار

دل خبر دریغ مدار که اوست عاشق بی

بشکر آنکه نشستی بروي تخت اي شه

ازین دعاگري شام و سحر دریغ مدار

دح تو کردم و زیر بودي توهمیشه م

کنون که شاه شدي از نظر دریغ مدار

مراد ما همه موقوف یک حوالۀ تست

ز دوستان قدیم اینقدر دریغ مدار

مفاسد تو مکارم همی کند شاعر

از و وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

اگر چه خیر نداري تراشمت صد خیر

بشرط آنکه ز من از گهر دریغ مدار

تمام آنچه گرفتی بزور سر نیزه

ز اهل معرفت آن مختصر دریغ مدار

سوخت می که حافظ زعشق حق دگرمگوي

ببین که با که بگوید گذر دریغ مدار

ببین که حرفۀ او شاعري بود پی زر

تمام درد دلش آنکه زر دریغ مدار

چو برقعی اگرت معرفت بحالش شد

یغ مدارمالمتش تو بهر رهگذر در

حافظ -200 عید است و آخر گل و یاران در انتظار

ساقی بروي شاه ببین ماه و می بیار

کریم است خرم وخوخسرومی دولتی خوش

یارب ز چشم ز خم زمانه نگاه دار

دل در جهان بند و بمستی سئوال کن

از فیض جام و قصۀ جمشید کامکار

Page 168: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

168

هدخور بشعر بنده که زیبی دگر د می

جام مرصع تو بدین در شاهوار

ترسم که روز حشر عرفان بر عنان رود

تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار

رود حافظ چه رفت روزه و گل نیز می

ناچار باده نوش که از دست رفتار کار

حافظ شکن -200 عید است و دید شاه ثنا خوان بانتظار

بر شاعران مست شهما سیم وز بیار

شه شدچوشاعران که مست وعاشق هرکس

از فیض جام الفد و گیران نابکار

خوش باش شاعرا بستمگر بگو کریم

گر سیم و زر بداد بگو شعر آبدار

دعاي شاه بگو چون ستمگر استدائم

شاعر ز نشر مدح تو او را نگاهدار

شعر تو خاصیت ندهد جز بمی خوران

نگ و ناي تارآري باهل می تو بده چ

حاشا که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبیح شیخ و خرقۀ رند شرابخوار

الیسترون بگفت بیاسین خداي تو

فردا شود بصیحه و امتا زدا آشکار

حافظ چو رفت روزه بمی کفر کم بگو

اي برقعی فغان کن ازین رند نابکار

حافظ -201 نصیحتی کنمت بشنود و بهانه مگیر

هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روي جوانان تمتعی بردار

که در کنی که عمر است مکر عام پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوي

که آن متاع قلیل است و این عطاي کثیر

حضور ما کردند چو قسمت ازلی بی

گر اندکی نه بوفق رضا است خرده مگیر

خواهم رودي بساز میمعاشري خوش و

که درد خویش بگویم بنالۀ بم و زیر

بران سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

بعزم تو به نهادم قدح ز کف صد بار

کند تقصیر ولی کرشمۀ ساقی نمی

چو الله در قدحم ریز ساقیا له می و مشک

یررود ز ضم که نقش حال نگارم نمی

بیار ساغر یاقوت نام و در خوشاب

حسود گو کرم آصفی بینی و بمیر

Page 169: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

169

می دو ساله و محبوب چارده ساله

همین بس است مرا صحبت از صغیر و کبیر

مگو حافظ حدیث توبه در این بزمگ

کمان ابرویت زنند بیتر که ساقیان

حافظ شکن -201 نصیحتی کنمت پند شاعران مپذیر

چه شاعر فاسق بگویدت تو مگیرهر آن

بوصل روي جوانان عذاب حق باشد

که نهی کرده تو را خالق خیبر و بصیر

ز نعمت دو جهان گشته عاشقان محروم

که آن گناه کبیر است و این عقاب کثیر

نصلیب و اجر تو شد بستۀ با کمالت

گراند گست با کمال خویش خورده بگیر

ساز را بیفکن دور بامر دین تو برو

بدرد تو نخورد جز خرد دیگر تدبیر

مقدر است که مختار باشی اي می خوار

مدان گناه خودت را ز عالم تقدیر

زند بر امور دین چون توکسی که طعن

چه اعتقاد و چه توبه نداند او تقصیر

بدانکه ساغر یاقوت نام و در خوشاب

مگیربود حرام اگر آصفت دهد تو

خفت از عقوبت حقهمین بس است تورا

اسیر گشته بتو چارده بساله وزیر

تو را چه سود ز علم و ز سال اي حافظ

می دو سالۀ او را خوري چو گربۀ پیر

حافظ -202 روي بنما و مرا گو که دل و جان بر گیر

پیش شمع آتش پروانه بجان گو در گیر

عود چه باك چنگ بنواز و بسازار نبود

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر

در سماع آي و ز سر خرقه براندازد بر فق

رو خرقۀ ما بر سر گیرورنه با گوشۀ

ی در کشصوف بر کش ز سر و بادة صاف

سیم در باز و بزر سیم بري در بر گیر

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

نبر گیرکه بین مجلسم و ترك سر م

شکنحافظ -202 این قوم بگویند که عرفان بر گیریارب

این چه عرفان بود آتش بزن و گو درگیر

آه از صوفی و از سیرة صوفی صد آه

تو بخوان این غزل و عبرت ازین منظر گیر

Page 170: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

170

همه ازچنگ سخن باشدواز عود و زرقص

اش بادة صاف است و برو سغاغر گیر همه

ف زر و سیم نمیرد و ري شعراش حر همه

یا که با سیم و زرت سیم بري در بر گیر

حافظ الفظ بچه چیزش قومی عجباً

خر او گشته و گویند از و باور گیر

وجام همه رقصی است ومی وباده اگرعرفان

ترك غیرت بود و دست ز خشک و تر گیر

زین جهت دشمن کشور همه ترویج کنند

ایران ز اجانب شیر گیریعنی اي ملت

برقعی گفتۀ شاعر همه طعن است بدین

پس مخوان شعر وي و شعر وي از منبر گیر

حافظ -203 اي خرم از فروغ رخت الله زار عمر

باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر

وي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

از محیط فنا نیست هر که رااندیشه

بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر

حافظ سخن بگوي که بر صفحۀ جهان

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

حافظ شکن -203 اي داده بر هوي و هوس الله زار عمر

باز آ که ریخت آبرویت در بهار عمر

از دیده گر سر شک بباري ز غم رواست

چو برق رود روزگار عمر کاندر هوس

در کشوري که نیست تو را اختیار خود

تحت ستمگران که نهد در شمار عمر

هر کشوري که بود بفرمان دیگران

بیچاره مردمش که بگیرند عار عمر

تا کی ببادة بدهی عقل و دین خود

بیدار شو بباده اختیار عمر

دیروز در گذشت و ز فردا امین مباش

الن فرصتی که نباشد قرار عمرا

گر براي بقاشد سعادتت اندیشه

بر این محیط پست مدار اعتبار عمر

حوادث و آفات گشته عمرپیچیدة

فقر و غنا و زجر و بالدر کنار عمر

اي برقعی مباف چو شاعر ز هر خیال

کاین نقش ماند از قلمت یادگار عمر

Page 171: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

171

حافظ -204 ي اسراراال اي طوطی گویا

مبادا خالیت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باو جاوید

که خوش نقشی نمودي از خط یاد

سخن سر بسته گفتی با حریفان

خدا را ازین معما پرده بردار

بروي ما زن از ساغر گالبی

ایم اي بخت بیدار که خواب آلوده

ربظچه ره بود اینکه زد در پرده م

مست و هشیار قصند با همر که می

بباد حال اهل درد بشنو

بلفظ اندك و معنی بسیار

ها است بت چینی عدوي دین و دل

خداوندا دل و دینم نگهدار

بمستوران مگو اسرار مستی

حدیث جان مگو با نقش دیوار

خرد هر چند نقش کائناتت

چه سنجد پیش عشق کیمیا کار

اهیبیمن رایت منصور ش

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندي بجان بندگان کرد

خداوند از آفاتش نگهدار

حافظ شکن -204 اال اي شاعر بیهوده گفتار

نگفتی یکدمی از صنعت و کار

همه گفت تو باشد از خط یار

نکردي هیچ یاد از خالق یار

سخن گفتی ز مستی حریفان

اسرارزو هم خود شدي گویاي

زدي دم از می و خواندي گالبش

ز بوي گند نی گشتی تو بیدار

از این اشعار استعمار شد شاد

ولیکن مؤمنان را رنج بسیار

بزهد و علم و دین کردي تمسخر

براي سیم و زر کردي خودت خوار

بالف و باف اهل درد گشتی

زدي فریاد ایرند ریا کار

ر بر بتان داددل و دین را که شاع

زکیدش اي خدا ملت نگهدار

بگوید با خران اسرار مستی

نموده اهل تقوي نقش دیوار

Page 172: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

172

کند تنفید بسیار خرد را می

بگوید عشق و عاشق کیمیا کار

سیم و زر عاشق بشاهان بین

بود در شأن شاهان گفت اشعار

بخوان از بیت آخر حال حافظ

خبر دار که تا گردي ز دورانش

خدایا برقعی مانند حافظ

ندارد فخري از مدح ستمکار

حافظ -205 از خاك دریا رسپاراي صبا نکهتی

پارسببر اندوه دل و مژدة دلدار

نکتۀ روح فرا از دهن یار بگو

نامۀ خوش خبر از عالم اسرار سپار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

ر سپارشمۀ از نفحات نفس یا

بوفاي تو که خاك ره آن یار عزیز

غباري که پدید آید از اغیار سپار بی

گردي از رهگذر دوست بکوري رقیب

بهر آسایش این دیدة خونبار سپار

آید بار دل دیوانه بزنجیر نمی

حلقۀ از خم آن طره طرار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی اي مرغ چمن

دة گلزار بیارمبیران قفس مژ

روزگاریست که دل چهرة مقصود ندید

ساقیا آن قدح آینه کردار سپار

دلق حافظ بچه ار زد بمیش رنگین کن

وان گهش مست و خراب از سرباز سپار

حافظ شکن -205 شاعرا نهضتی از صنعت و از کار بیار

ببر این مستی عشق و دل هشیار سپار

و عقل بگويروح فزا از خرد نکتۀ

سخنی از کتب خالق جبار بیار

تا معطر شود این مغز و قوي فکر شوم

اي از سخن حیدر کرار بیار شمه

ز جفاي تو و گفتار تو شد خاك وطن

پایمال دگران خالی از اغیار بیار

گردي از همت و غیرت بطلب عار ببر

ملتی با خرد و دیدة خونبار بیار

آید کار یار نمی دل دیوانۀ آن

سري از عقل و خرد خرم و سرشار بیار

کن رها دلبر عیار بترس از پستی

خبر از سیطرة مردم قهار بیار

Page 173: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

173

شکر این را که بتو فطق و بیانی دادند

احرار بیار باسیران ستم مژدة

روزگاریست که دل عدل و مساوات ندید

عاقال مظهري از احمد مختار بیار

ن آتش تو باین ولق و رها کن مستیبز

برقعی دین و خرد را تو ببازار بیار

حرف ز حافظ -206

دلم رمیدة لولی و شیست شور انگیز

دروغ وعده و قتالی وضع و رنگ آمیز

فداي پیرهن چاك ماهرویان باد

هزار جامۀ تقوي و خرقۀ پرهیز

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان

جام گالبی بخاك آدم ریز بخواه

پیاله بر کفنم بند تا سحر گه حشر

بمی ز دل ببرم هول روز رستاخیز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودي حافظ از میان برخیز

حافظ شکن -206 دلم غمیده ازین عارفان شور انگیز

که آورند ز تأویل شعر دست آویز

بتراشند اصطالحاتیبراي شاعران

زو همشان شده حق لولیان شورانگیز

نه قابل است بتأویل دلبري که بود

دروغ وعدة قتال وضع درنگ آمیز

تو حافظ چه عجب زیرکی و تر و مستی

که هم نیاز کنی هم ستیزه چون چنگیز

کنی زدلجوئی فداي پیرهنش می

هزار جامۀ تقوي و خرقۀ پرهیز

ار چه لولی فداي تقوي بادتو و هز

که حق نگفت ز لولی بگفت از پرهیز

فداي جامۀ تقوي و کفش یک زاهد

هزار رند خرابات و صوفی ناچیز

فرشته عشق نداند تو پس مزن طعنه

کند پرهیز بزاهدي که از این عشق می

پیاله بر کفنت بند تا سحرگه حشر

زکه با پیاله خوري از حمیم رستاخی

حجاب قرب تو اي برقعی طریق کج است

تو نفی خود نتوانی ز راه کج بگریز

Page 174: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

174

حافظ -207 بیا و کشتی ما در شطه شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

مرا بکشتی باده در افکن اي ساقی

اند نکوئی کن و در آب انداز که گفته

خطاام ز راه ز کوي میکده بر گشته

مراد گر ز کرم در ره صواب انداز

بیار از آن می گلرنگ مشکبو جامی

شرار رشک حسد در دل گالب انداز

باید بغیم شب اگرت آفتاب می

ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز

ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت

بسوي دیو مجن ناوك شهاب انداز

حافظ شکن -207 لوده راز خواب اندازبیا و ملت آ

خروش و لوله در آن دل کباب انداز

ر نماز باده و می اجتناب و خود را شوي

وجود خویش ز توبه دمی در آب انداز

میار نام شراب و دهان مکن بدبو

بیا بذکر خدا خویش در گالب انداز

نقاب دختر گلچهر رز نشد تأویل

تاب اندازبیا تو یاده که اشعار رز این ک

برو بصنعت وکاري رها کن این مستی

بهوش آي و برو مایۀ خراب انداز

خم شراب کجا عقل مستطاب کجا

مکن ضعیف خرد را از او نقاب انداز

ز جور چرخ مگو چرخ را نباشد جور

تو جور خویش نگر خویش را حساب انداز

حافظ -208 خیز و در کاسۀ زر آب طربناك انداز

پیشتر زآنکه شود کاسۀ سر خاك انداز

عاقبت منزل ما وادي خاموشانست

حالیا غلغله در گنبد افالك انداز

یارب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید

دود آهیش در آئینۀ ادراك انداز

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

وان قبادر ره آن قامت چاالك انداز

Page 175: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

175

شکن حافظ -208 خیزد در کاسۀ سر هوشی و ادراك انداز

باك انداز خاك بر فرق خود اي خود سر بی

عاقبت منزل محشر و رستاخیز است

حالیا رو بدر خالق افالك انداز

باشد این مزرعه باقی تو نباشی جانا

حالیا علقۀ جانی تو ز امالك انداز

رخ پیرت شده بت درنظر ناپاکت

ة دلرا تو ز ناپاك اندازنظر و دید

باکی بود هر چه گفت اهل طریقت همه بی

خاك بر گفتۀ او آب پس از خاك انداز

دل تو از هوس و از عصبیت کور است

پاك کن این دل و پس دیده بهر پاك انداز

یارب این شاعر مفر در زند طعنه بزهد

مست بر دوزخش از آب طربناك انداز

مت پاره کن این جامۀ وهمبرقعی با قل

جامۀ وهم بر آن شاعر عارف چاالك انداز

حافظ -209 بر نیامد از تمناي بست کامم هنوز

برامید جام لعلت دردي آشامم هنوز

روز اول رخت دینم در شر زلفین تو

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجام هنوز

ساقیا یک جرعه ده زان آب آشگول که من

ر میان پختگان عشق او فامم هنوزد

نام من رفته است روزي بر لب جانان سهو

آید از نامم هنوز اهل دل را بوي جان می

در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت

جرعۀ جامی که من مدهوش آنجا هم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

رود هر دم ز اقالمم هنوز آب حیوان می

حافظ شکن -209 من که از موج خیاالت تو آرامم هنوز

نیست اندر دفتر بافندگان نامم هنوز

روز اول دل ندادم بر خیال عشق و وهم

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجام هنوز

اي خدا از عقل نیرو ده مرا بر عاشقان

در میان پختگان عقل من خامم هنوز

م و کذب شاعرانراستی ازالف وباف ووه

گردد مرا هر سو بر اندامم هنوز راست می

الف حافظ بین که نامم برده آن یارم بسهو

اهل باطل را بود ابزار این نامم هنوز

Page 176: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

176

از عمل بین مستیت نی از ازل حافظ مگو

جرعۀ جام از ازل جبري آن جام هنوز

برقعی رسوا نمودي عارفان را زین قیام

دار این ملت ز اقدامم هنوزنشد بی می

حافظ -210 حال خونین دالن که گوید باز

وز فلک خون جم که جوید باز

جز فالطون خم نشین شراب

سر حکمت بما که گوید باز

شمار پر شده ایران ز شعر و شد مفاخر بی

نیست کار و صنعت و دینی بایرامم هنوز

مارهاي بیش شد زمستان بنده همچون سال

زواز تهی دستی خود سر در گریبانم هن

ایمان نیست غیرت باکه گویم باز من نیست

در بدر در جستجوي کار ویالنم هنوز

شاعرا دیگر مباف از خط و خال دلبران

ها در فکر تنبانم هنوز من براي بچه

غربیان بر ما سوار و ما بفکر عیش و نوش

حیرانم هنوززین حزیت زین جهالت مات و

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر بروید باز

نگشاید دلم چو غنچه اگر

ساغري از لبش نبوید باز

بسکه در پرده چنگ گفت سخن

ببرش هوي تا نموید باز

گرد بیت الحرام خم حافظ

گر نمیرد بسر بپوید باز

حافظ شکن -210 زجم و جمشید را که گوید با

حال این کافران که جوید باز

سر می خوردن فالطون را

جز شما عارفان که گوید باز

حافظا شرمی از مسلمانان

در دلت از حیا نروید باز

سر حکمت ز مصطفی بطلب

گلش از تابعین بروید باز

هر که و مزد ز ساغر و می چنگ

آب کوثر بلب نبوید باز

به را خم کرداف بر آن کس که کع

برقعی کعبه را که شوید باز

تیره دل آنکه خون نشد دل او

ره عرفان بسر بپوید باز

Page 177: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

177

حافظ -211 هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز

ز روي صدق و صفا گشته با دلم و مساز

اگرچه حسن تواز عشق غیر مستغنی است

من آن نیم که ازین عشقبازي آیم باز

بینم مت که ز سوز درون چه میچه گوی

ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطۀ قضا انگیخت

که کرد زکس مستش سیه بسرمئه ناز

روندگان طریقت ره بال سپردند

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

نیست حاجت ورنه است کرشمۀحسن غرض

یازجمال دولت محمود را بزلف ا

اي نبرد غزل سرائی نا هد صرفه

در آن مقام که حافظ تر آورد آواز

حافظ شکن -211 هزار شکر که من واقفم زکیشت باز

دلت بصدق و صفا یک دمی نشد و مساز

اگر چه عشق تو فنی بود ز سالوسی

ولی من از سر تو دست بر نگیرم باز

چه گویمت که براي گرفتن زر و سیم

هزار شعر بسازي بنغمه و نی و ساز

ها که شما شاعران بپا کردید چه فتنه

هاي نفس و غمزه و ناز نه از قضا ز هوس

روندگان طریقت ره خطا سپرند

باك در نشیب و فراز تمام گمره و بی

گویی اگر مثال زحسن و جمال می

ز حسن خلق بگو نی ز صورتی چو ایاز

ثنا و والفت را تمام شهر گزاف و

خرند بغاز به پیشگاه ربوبی نمی

مسلک بگو بمردم شاعر پرست بی

که او بمجلس شه داشته رقص و هم آوار

غزل سرائی و آواز او ز بیکاریست

در این مقام تو اي برقعی بسوزد و بسازد

حافظ -212 منم که دیده بدیدار دوست کردم باز

ار بنده نوازچه شکر گویمت اي کرد ک

نیازمند بال گو رخ از غبار مشوي

که کیمیاي مراد است خاك کوي نیاز

ز مشکالت طریقت عنان متاب اي دل

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

Page 178: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

178

طهارت ار نه بخون جگر کند عاشق

بقول مفتی عشقش درست نیست نماز

درین مقام مجازي بجز پیاله مگیر

چۀ بازیچه غیر عشق مباز درین سرا

بینم بوسه دعائی بجز ز اهل دلی

که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز

فکنده زمزمۀ عشق و حجاز و عراق

هاي حافظ شیراز نواي بانگ غزل

حافظ شکن -212 راز خوش بودکه بودعقل ودین دومحرم چه

شوند با من مسکین دو یار و دود مساز

دا شو رخ از غبار بشوينیازمند خ

بسجده آي بخاك و بگوي راز و نیاز

ز مشکالت طریقت مگو که زندقه است

بدین حق نبود مشکل و نشیب و فراز

نماز مفتی عشق و نماز عاشق او

بنزد اهل حقیقت نیرزد آن یک نماز

طهارتی که بخون جگر کند صوفی

تمیز فاجر باز بی چو آنها طهارت بی

درین مقام حجازي مخور پیالۀ می

درین سراچۀ بازیچه دین خویش مباز

بنام عشق تو بادین حق مکن بازي

خرند نیاز که در سراچۀ دیگر نمی

معنی هاي بی مناز حافظ از این الف

اش رفت در عراق و حجاز اگر چه زمزمه

خواند بغیر صوفی و صوفی صفت نمی

گوي عرفان ساز هاي تو اي یاوه جزاف

گرفتم اهل جهان جن و انس خوش دارند

بغیر وزر نباشد تو را از این آواز

حرف س حافظ -213

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصۀ هیچ آشنا بپرس

نقش حقوق صحبت اخالص بندگی

از لوح سینه پاك کن و نام ما مپرس

د طلب مجوياز روي پوش صومعه نق

یعنی ز مفلسان خبر کیمیا مپرس

ایم ما قصۀ سکندر و دارا نخوانده

از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست

اي دل بدرد خو کن و نام دوا مپرس

Page 179: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

179

حافظ رسید موسم گل معرفت مخوان

درباب نقد وقت وز چون و چرا مپرس

حافظ شکن -213 جانا که گفت عشق خودت را دوا مپرس

بیعار و زار باش و ز مستی شفا مپرس

هدر نما نقش حقوق نعمت حق را

از شعر خود بیفکن و از حق عطا مپرس

از قصۀ سکندر و دارا نپرست

از غیرت و حمیت و دین گو چرا مپرس

تو قصۀ معاد و جزا را چه منکري

زا مپرسوحشت مکن بگو ز معاد و ج

وفاتري وفا که از همه کس بی اي بی

دیگر مگو حکایت مهر و وفا مپرس

با اهل حق وفا ننمودي و دین حق

گوئی ز مفلسان خبر کیمیایی مپرس

آن کیمیا که مفلس از آن اهل حق بود

جادوي رهزنی است ز ما این جفا مپرس

دانی که آن طبیب خرد کیست اي مفید

د تو گوي که از وي دوا مپرساحمد بو

ما را رسول و وحی طبیب خرد بود

خود گر طبیب عشق که باشد ز ما مپرس

بسیار جا که درس خرد داد مصطفی

از کیست درس عشق تو گو از کجا مپرس

دهد جواب سخن شیخنا الجواد خوش می

اي برقعی بپرسی وي از هوا مپرس

حافظ -214 ان جهان ما را بسگلعذاري ز گلست

زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس

من دهم صحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

بخشند قصر فردوس بپاداش عمل می

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

نیست ما را بجز از وصل تو در سر هوسی

ا را بساین تجارت ز متاع دو جهان م

از در خویش خدا را ببهشتم مفرست

که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس

است انصافی ازمشرب قسمت گله بی حافظ

هاي روان ما را بس طبع چون آب و غزل

Page 180: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

180

حافظ شکن -214 گفت شاعر بجهان پیر مغان ما را بس

لیک ما را بجهان صاحب آن ما را بس

یر مغان حیف بودمن و هم صحبتی پ

چون که قرآن و رسوالن خدا ما را بس

بخشند مقصر فردوس بپاداش عمل می

عملت نیست بگو دیر مغان ما را بس

بلکه حق اینکه بفردوس تو را نیست یقین

ورنه این حرف نگفتی که جز آن ما را بس

منزه بود از رند گداقصر فردوس

ا را بستو نماوندي و گو دوزخیان م

تو که رندي و ندانی بجز از وصلت پیر

اي دنی طبع مگو در دو جهان ما را بس

این خسارت نه تجارت بود اي مرد لئیم

ما نگوئیم متاع دو جهان ما را بس

که پس از مسئلت ویثا و عقبی ز خدا

حرف من فضلک زد نابزبان ما را بس

یازدیوخوشحال شود چون که تو از روي ن

گوئیش کوي تو از کون و مکان ما را بس

او چنین بندة شیدا نکند دور ز خویش

بیشتر از تو بگوید که خران ما را بس

بهشتنه تو راهست بهشتی و نه او راست

یاوه کم گو مفرستم بجنان ما را بس

حافظ باز باین مشربت سقت خو کن

و بگو آن صلۀ طبع روان ما را بس

هاي روان از بر طبع چو آبی و غزلن

برقعی است سفاهت نه همان ما را بس

حافظ -215 اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس

بوسه زن برخاك آن وادي ومشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هردم ازما صد سالم

پر صداي ساربانان بینی و بانگ جرس

کنمحمل جانان ببوس آنگه بزاري عرضه

کز فراقت سوختم اي مهربان فریادرس

عشقبازي کار بازي نیست اي دل سربباز

ز آنکه کوي عشق نتوان زد بچوگان هوس

نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست

بس است این ملتمس ازجناب حضرت شاهم

Page 181: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

181

حافظ شکن -215 اي صبا پیغام شاعر ارسان رود ارس

خانی و ننگین کن نفسبوسه زن بر پاي ایل

شاه ترکان را که بادش هر دم از حافظ ملق

نزد او اهل تملق بینی از اهل هوس

دار مسند شاه ستمگر بوس بروي عرضه

از فراق سیم و زر من سوختم فریادرس

عشق بازي کار شیادان بود دامی بزن

زانکه دام عشق را باید زدن بر خرمگس

آري و بفرستی صلهنام حافظ گر قلم

این ملتمس بس است شاهش ب حضرت ازجنا

این تملق گر نگوید کی شهمان نامش برند

کی شود مستعمر آن را مفخري آن بوالهوس

تانگردي چون مگس بر گرد صاحب شیرة

زنی نیش بکس چون خرمگس گردي قوي کی

تا چنین شاهان نباشندي تو را پشت و پناه

ر فقیه و عالمان در هر نفسکی بتازي ب

برقعی بین عارفان بر اهل دین توهین کنند

ها کنند از هر شهی با صد جرس لیک کرنش

حافظ -216 دال رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

نسیم روضۀ شیراز پیک راقب بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

که سیر معنوي و گنج خانقاهت بس

اید غمی ز گوشۀ دلاگر کمین بگش

حریم در گه پیر مغان پناهت بس

نوش بصدر مصطبه بنشین و ساغر می

که اینقدر ز جهان کسب مال و جا است بس

فلک بمردم نادان دهد ز مام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

بمنت و گران خو مکن که در دو جهان

رضاي ایزد و انعام پادشاهت بس

بهیچ ورد دگر نیست حاجتت حافظ

دعاي نیمشب و درس صبحگاهت بس

حافظ شکن -216 دال کتاب نفسی بهر نگاهت بس

اي پناهت بس تو را خداي بهر لحظه

دگر بمنزل دانش سفر مکن درویش

که میل لودکی و گنج خانقاهت بس

اگر بمحفل دانش روي شوي آدم

سولیک سیرة پیرو دل سیاهت ب

Page 182: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

182

غمی اگر رسدت از جهالت و ز کفر

چرند بافی پیر مغان سیاهت بس

بصدر مصطبه بنشین و ساغري می نوش

که اینقدر ز پرستیدن االهت بس

تو را بگفتۀ قرآن چه کاراي صوفی

گزاف شاعر و اشعار سد راهت بس

خدا بمردم عاقل دهد زمام مراد

بس توهم که عاشق و مستی همین گناهت

بجهل کوش چوحافظ اگر که خواهی جاه

تو الف مایۀ خود کن ز بهر جاهت بس

مجوي دانش و فضل ار که طالب پیري

که نزد پیر همین شعر دل بخواهت بس

بصنعت و عملی رو مکن بجو تو حرام

عذاب ایزد و اکرام پادشاهت بس

نگفت برقعی از خدعه و ریا و طمع

درس صبحگاهت بسدعاي نیمشب و

حافظ -217 ام که مپرس درد عشقی کشیده

ام که مپرس زهر هجري کشیده

ام در جهان و آخر کار گشته

ام که مپرس دلبري برگزیده

گزي که مکوي سوي من لب چه می

ام که مپرس لب لعلی گزیده

تو در کلبۀ گدائی خویش بی

ام که مپرس هائی کشیده رنج

افظ غریب در ره عشقهمچو ح

ام که مپرس بمقامی رسیده

حافظ شکن -217 ام که مپرس زهر عشقی کشیده

ام که مپرس بفسادش رسیده

ام در جهان بچارة عشق گشته

ام که مپرس سر دوائی گزیده

سه دوا عقل و هوش و استقالل

ام که مپرس زین سر دیدهاثري

ها شود که مگوي سوي من حمله

ام که مپرس هائی کشیده رنج

من ازین عاشقان هذیان گو

ام که مپرس سخنانی شنیده

کن رها عشق و کار و صنعت گیر

ام که مپرس رهبري من گزیده

برقعی من ز دین و صنعت و کار

ام که مپرس لذتی بس چشیده

Page 183: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

183

حرف ش حافظ -218

مردافکن بودزورش که خواهم تلخ می شراب

تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش که

سماط وهردون پرور ندارد شهد و آسایش

مذاق حرص وآزاي دل بشوازتلخ وازشورش

نظر کردن بدوریشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنین چشمی نظر ها بود بامورش

حافظ شکن -218 خواهدکه مردافکن بودزورش می تلخ شراب

شاهد رود فکر سلحشورشچه این ملت بیا

دهد تن راباستعماروزائل گردد آن هوشش

بتسلیم اجانب مفتخر با آن شر و شورش

ومی بساط عیش دون پرور بود جام شراب

خواهد شود ملت کر و کورش که استعمار می

راکندباطل مریدان تأویل خواهدکه می تلخ شراب

بدانندي می عرفان نباشد تلخی و شورش

تر از این عارف و صوفی ندیدم درجهان نادان

وکورش طبعان اوالدجم ننمائی بکج آنکه بشرط

اگرخواهی ببینی حلقۀکودن سفیهانی بدورسم

ببین پیر مرور را که درویشان همه مورش

مگو اي برقعی دیگر از این ابزار استعمار

منصب وزورش که هرکس الیبالی شددهندي

حافظ -219 نارآب پاي بیدو طبع شعر و یاري خوشک

معاشر دلبري شیرین و ساقی گلعذاري خوش

بندم عروس طبع را زیور ز فکر بکر می

بود کز دست ایامم بدست افتد نگاي خوش

بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه

که شنگوالن سر مستت بیاموزند کاري خوش

حافظ شکن -219 حق ودرس فقه وکاري خوش شباب و فهم ودین

خوش خداپروردگاري وچون ازهرکتاب ومونس انیس

جانا بدان قدرش بگو دولت این داشت هرآن کس

گوارا بادت این نعمت که داري روزگاري خوش

میده راقوتی وجان دان راغنیمت فکرمطالب بشب

کرنشدمهتاب تابانی وگرنه شام تاري خرش چراغی

تضرع کن تو بر درگاه یزدانی زاريبروباناله و

خوش شماري ببین باال کواکبر ادا نجم رازقدرت بی

Page 184: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

184

هرشاعر دیوان مخوان زگمراهی خودخواهی مرودنبال

خوش خماري خوش ویاري است دام ذکردوردشان که

عروس طبع را از آز و حرص خود کند زیور

بود کز مردم کودن بدام افتد نگاري خوش

ي برقعی یک دم طرفداران شاعر رابگو ا

بیاموزند علم و دین و بر گیرند کاري خوش

حافظ -220 دلم رمیده شد و غافلم من درویش

که آن شکاري سر گشته را چه آید پیش

لرزم چو بید بر سر ایمان خویش می

که دل بدست کمان ابروئیت کافر کیش

بکوي میکده گریان و سر فکنده روم

را که شرم همی آیدم ز حاصل خویشچ

بآن کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانۀ بکف آور ز گنج قارون پیش

حافظ شکن -220 دلت رمیده وهم غافلی تو اي درویش

ولی مرید نکرد اعتراف تو اندیش

چو بید بر سر ایمان ملرز اي حافظ

نماند بهر تو ایمان که چون شدي درویش

ی از پیر خود تو خود کرديعجب معرف

که نست پیر تصوف بغیر کافر کیش

من از مرید تو پرسم که چیست معنایش

که دل بدست کمان ابروئی است کافر کیش

اگر خدا است مرادش خدا ندارد کیش

و گر که پیر مراد است گو مکن تشویش

عجب کنم ز مریدان کودن شعرا

التفتیش اند کتابی بنام مگر ندیده

اصول این و عقائد نداردي تقلید

بمسلکی چه روي راه را بین از پیش

بآن کمر چو زنی دست و سیم وزر دهیش

ترس حافظ وگو دین ندارد این دل ریش

مرو بمیکده شرمی ز خالق اي شاعر

اگر چه شرم تو را ناید از مفاسد خویش

حافظ -221 شانشچو بر شکست صبا زلف عنبر اف

بهر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجا است هم نفسی تا بشرح عرضه دهم

کند از روزگار هجرانش که دل چه می

زمانه از ورق گل مثا روي تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

Page 185: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

185

بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید

تبارك اهللا از این ره که نیست پایانش

آرد شکستۀ بیت الحزن که میبدین

نشان یوسف دل از چه زنخدانش

حافظ شکن -221 چو در شکست ز ما شعرهاي دیوانش

دگر بیاري حق بر نگشت عنوانش

کجا است هم نفسی تا دهد مرا کمکی

دهد جواب باین کفرهاي دیوانش

زمان دانش و صنعت بود رها کن عشق

ست پایانشبس است نفس و هوا را که نی

بسی ز مستی عشق و فنون آن گفتی

مجو دگر ز صبا بوي بت پرستانش

سوزد روان زنده براه خدا نمی

که نیست یار تو چون کعبه و بیابانش

اگر تو را ز وفا و صفا بود خبري

مگیر طرة پیر و مخوان ز هجرانش

بگو ز پاکی یوسف چو برقعی اي دل

رت و زنخدانشمخوان نشانی آن صو

حافظ -222 باغبان گر پنج روزي صحبت گل بایدش

بر جفاي خار هجران صبر بلبل بایدش

باید کشید ناز ها زان نرگس مستانه می

این دل شوریده تا آن جعد و کامل بایدش

اي دل اندر بند زلفش از پریشانی نهال

مرغ زیرك چون بدام افتد تحمل بایدش

ي ودانش در طریقت کافریستتکیه برتقو

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا بچند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

آواز رود کیست حافظ تا ننوشد تا ده بی

عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش

حافظ شکن -222 طالب حق چند روزي را تأمل بایدش

و در افکندن باطل تعقل بایدشبهر

ها کشید بازها در راه حق باید چه سختی

این دل شوریده را صبر و تکامل بایدش

اي دل اندر بند عقلت باش نی بند هوا

آنکه در بند هوا شد زلف و کامل بایدش

کشد نازها از زلف آن موهوم نرگس می

هرکه مست جام می شد جعد و سنبل بایدش

Page 186: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

186

اندر شرع وتقوي این نظربازي حرام سته

هر که را عقلی بود شرعی تقبل بایدش

نیست گرچه برتقوي ودانش درشریعت تکیه

در طریقت کفر و خدعه سحر بابل بایدش

تکیه برتقوي و دانش گر چه نبود در طریق

تقوي و دانش چون توکل بایدش لیک بی

و علمتقوي تکیه نبود در توکل لیک و بی

حمق باشد کاندرین وادي توسل بایدش

دم مزن ازعشق و مستی و مگو از دور جام

مست دردوزخ دوصدزنجیرو صد غل بایدش

کیست حافظ آنکه ترویج می و آواز کرد

برقعی او بر عذاب حق تحمل بایدش

حافظ -223 باز آو دل تنگ مرا مونس جان باش

ان باشدین سخته را محرم اسرار نه

زان باده که در میکدة عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک

جهدي کن و سر حلقۀ رندان جهان باش

دلدار که گفتا بتوام دل نگران است

اینک بسالمت نگران باشرسم گو می

کندش جام جهان بین حافظ که هوس می

در نظر آصف جمشید مکان باش گو

حافظ شکن -223 گوید بوزیري که مرا مونس جان باش

دین سوخته را محرم اسرار نهان باش

دل و سوخته از پستی و جهلت

بر گنج زرو سیم دو چشمت نگران باش

این باده همان بادة انگور و حرام است

چون گفت دو ساغر بده و گو رمضان باش

ه که در میکدة کفر فروشندآن باد

یک ساغر آن کفر و یا کمتر از آن باش

گر باده بود زر دو سه ساغر چه کفایت

بر مستی حافظ چه اگر رطل گران باش

در خرقه مزن آتش و اندام نگهدار

مستی کن و هم رهبر فساق جهان باش

صد حیف ز حافظ که پی جام جهان بین

ر دو در پی آن باشدین باخت ز کف گو ب

افسوس که از جان جهان بین تو مقصود

بودت زر و گو آصف جمشید مکان باش

اي برقعی اینجا شده عاشق بوزیري

گوشت بغالمی و می و شاه جهان باش

Page 187: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

187

حافظ -224 اي دل غالم شاه جهان باش و شاه باش

پیوسته در حمایت لطف االه باش

خرند میاز خارجی هزار بیک جو ن

از کوه تا بکوه منافق سپاه باش

آن را که دوستی علی نیست کافر است

گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش

ام بوالي تو یا علی امروز زنده

فردا بروح پاك امامان گواه باش

قبر امام هشتم و سلطان دین رضا

از جان ببوس وو بر در آن بارگاه باش

گی شاه پیشه کنحافظ طریق بند

و انگاه در طریق چو مردان راه باش

حافظ شکن -224 شاعر مشو غالم و برو مرد راه باش

دور از خطا نه عاملی و زر و گناه باش

شاه جهان چو بود یکی از شهمان طوس

شاعر مرو غالم وي از بهر جاه باش

رو بندگی حق بنمانی امیر طوس

که خواه باش عزت سزاي بندة حق هر

حافظ چودیدشاه جهان شیعه مذهب است

از بهر صید گفته غزل رو گواه باش

جبري کجا و مدح امام بحق کجا

حقه مزن نه بر در آن بارگاه باش

من یک مثال گفتم و حافظ نه صادق است

از کید او بترس و بحق رو پناه باش

حافظ غالم شاه جهان گشته از طمع

شهمان رها کن و عبد االه باش حافظ

اي برقعی ز دام بود مدحی از امام

گولش مخور نه وارد دام و نه چاه باش

ظحاف -225 مثالش خوشا شیراز و وضع بی

خداوندا نگه دار از زوالش

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داري آگهی چون است حالش

گر آن شیرین پسر خونم بریزد

ون شیر مادر کن حاللشدال چ

مکن زین خواب بیدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

Page 188: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

188

حافظ شکن -225 دریغ از فارس و وع بی مثالش

که باشد شاعران بد فعالش

شدندي بهر استعمار ابزار

خیالش شاعران بی خصوصاً

بدندي شاعران و جمله اهلش

همه از کجروان صدها ز سالش

ولی اکنون بین گردیده مسلم

تمام مردم صاحب کمالش

ولیکن عار و ننگی آشکارا

بود از بابی و صوفی خیالش

چو شاعر را نباشد عقل و دینی

بگوید لولیم چونست حالش

گر آن شیرین پسر خونش بریزد

بدوزخ باشد ایام وصالش

برو شاعر بگو از علم و صنعت

نبود زوالشکه دانشمند را

گوید ز عفت چرا حافظ نمی

بود اي برقعی دوزخ مالش

حافظ -226 سحر زهاتف غیبم رسد مژده بگوش

که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

ها ببانگ چنگ بگوییم آن حکایت

زد جوش که از نهفتن او دیک سینه می

محل نور تجلی است راي انور شاه

صفاي نیست کوش چو قرب او طلبی در

بجز ثناي جاللش مساز و رد ضمیر

که هست گوش دلش محم پیام و سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

نشینی تو حافظا مخروش گداي گوشه

حافظ شکن -226 سحر ز هاتف شیطان رسد تو را بر گوش

که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

محل نور تجلی دل رسول بود

که از خزینه غیبش مدد رسد بر هوش

بغیر او نه گدا و نه شد چنین باشد

نداند و نه دلش محرم پیام و سروش

مگر هواتف شیطان باو پیام دهند

خصوص آنکه اگرصوفی است و باده فروش

بالف و رزي و مستی بجاي کس نرسد

طاعات خود با مفروش برو بمیکده

Page 189: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

189

ر شاه شجاعتو عیان است به تلمق

کوش چو قرب او طلبی در شقاوتت می

رب شاه نباشد مگر دو رنگی و ورزبق

صفا بقرب خدا هست و بس برو خاموش

صالح مملکت آن خسروان حق دانند

که از خداي بوحیش شدند هم آغوش

نه هر که شاه شدي خود صالح دان باشد

نوش تملق است و گدائی ز شاعر می

افظح -227 دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش

وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گیر بر خود کارها کز روي طبع گفت آسان

گیرد جهان بر مردمان سخت کوش سخت می

وانگهم درد او جامی کز فروغش بر فلک

گفت نوش زهره دررقص آمد وبربط زنان می

گفت و شنیدورحریم عشق نتوان زد دم از

زانکه جمله اعضا چشم باید بود و گوش

هاي حافظ فهم کرد ساقیا می ده که رندي

آصف صاحب قرآن جرم بخش عیب پوش

حافظ شکن -227 دوش باشاعر بگفت آن مرشد گندچموش

نشاید کرد گند می فروش کز تو پنهان می

گفت تنبل باش و آسان گیر بر خود کارها

بند استعمار و در دفعش مکوشباش اندر

گند دیگر آنکه جام باده را می نوش و هم

تهمت رقاصی خود را با نجم ده ز هوش

درحریم عشق گروارد شدي کرباش و الل

چون که استعمارخواهدعقل ودین خودبپوش

با وزیر خائن نادان شهوتران بگفت

آصف صاحب قرآن جرم بخش عیب پوش

هاي حافظ را نگر و رندي برقعی اسرار

ونوش جمله استعماروعار و ننگ دیگر عیش

حافظ -228 ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگین دل سیمین بنا گوش

نگاري چابکی شنکی کلهدار

ظریفی مهوشی ترك قبا پوش

ز تاب آتش سوداي عشقش

چوبشبسان دیک دائم میزنم

خاطرچو پیراهن شوم آسوده

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

Page 190: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

190

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده است

برو دوشش برو دوشش برو دوشش

دواي تو دواي تو است حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش

حافظ شکن -228 دل و دینی که یک ترك قبا پوش

ا بیک خشخاش بفروشبرد آن ر

هر آن کس دین حق گیرد در آغوش

نگیرد بت ز قلبش طاقت و هوش

تو که از دست دادي عقل و دین را

برد ترك قبا پوش یقینت می

قرار و طاقت و هوشت بگیرد

بت سنگین دل سیمین بنا گوش

دل و دینت دل و دینت ربوده

نباشد در تو دیگر فکر خرگوش

تر باشد مریدت بیهوش ز تو

که گوید صاحب دینی نه مدهوش

بلی هر کس بهر کس خود فروشد

نگردد مهرش از جانش فراموش

چو اسرائیلیان قد اشربو العجل

نمودي حب آن در نسلشان جوش

دواي تو لب نوش بتانست

برو حافظ مالف از حکمت و هوش

بگو اي برقعی ایرانیان را

اعران را فکر جز نوشنباشد ش

حافظ -229 فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آنست که باشد غم خدمت کارش

جاي آنست که خون موج زند در دل لعل

شکند بازارش زین تغابن که خزف می

سخن ور نه نبود گل آموختبلبل ازفیض

تعبیه در منقارشاین همه قول و غزل

گذري اي که از کوچۀ معشوقۀ ما می

شکند دیوارش بر حذر باش که سر می

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد اي دل

فرو مگذارشجانب عشق عزیز است

کردکاله کج که صوفی سرخوش ازین دست

ستارشبدو جام دگر آشفته شود د

Page 191: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

191

دل حافظ که بدیدار تو خو گر شده بود

آزارش ناز پرور و وصالت مجو

حافظ شکن -229 فکر شاعر همه دامست ز هر گفتارش

زر و سیمی ز کسی گیرد و گر دو یارش

دین ربائی نبود شاعر ما را خبر سیم

هر که دادت بوي شد غم خدمتکارش

جاي آنست که دینی نبود در ایران

شده اسالم شکن شاعر بد گفتارش

هاي روان شاعرازحرص و طمع گفت غزل

گر نشد سیم و زري کی بود این اشعارش

اي که دیوان همه شاعر و عارف نگري

برد این افکارش با حذر باش که دین می

ووزیر آن زروسیم که دردست شهان است

چون حرام است بده شاعرك بیکارش

نما عشق و طمع عقل بسیارشاعرا کم ب

صنعت و کار عزیز است فرو مگذارش

عقل که عرفان بافست صوفی بیهش بی

بدو شعري بدهد دین و دل و دستارش

شاعر از در گهت اي شاه بخواهد روزي

مفتخور گشته مکن قطع و مجو آزارش

دل حافظ که به پیري بدهد یاد بوي

و دیوارشبرقعی تیره و تار است بزن

حافظ -230 باش بدور الله قدح گیر و بی ریا می

ببوي گل نفسی همدم صبا مباش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

باش سه ماه میخور و نه ماه پارسا می

چو پیر سالک عشقت بمی حواله کند

باش بنوش و منتظر رحمت خدا می

رسی گرت هوااست که چون جم بسرغیب

باش ا و همدم جام جهان نما میبی

شوي وفا مجوي ز کس ور سخن نمی

باش بهر زه طالب سیمرغ و کیمیا می

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

باش ولی معاشر رندان آشنا می

حافظ شکن -230 باش مگیر دست بجام و توبا حیا می

باش تمام سال مخور می بشرع ما می

ه ماه نیز مخوراگر حرام بود آن س

باش وگر حالل بخوردن تو پارسا می

Page 192: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

192

سؤال من ز مریدان فاسقش این است

باش بگوي قصد حافظ گره گشا می

ز پیر عشق مزن دم بمی حواله مکن

باش براه پیر مرو بر ره خدا می

چه انتظار برحمت که جز رهش رفتی

باش ریا می بگمرهی چه ریا و چه بی

ست چوگبران روي تو در دوزخگرت هواا

باش برو تو همدم و هم جهان نما می

وفا هستند وفا مجوي ز پیران که بی

باش صفا ندارد و گوید که با صفا می

مرید باکش پسیر خود بهرزه مشو

باش ولی معاشر مردان با وفا می

چو مرشدان بخطاها ز دین برون رفتند

باش طا میتو برقعی بحذر زان همه خ

حافظ -231 هاتف ابلیس ز میخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش

هر گنه اي بنده نه بخشیدنی است

حرف فرو مایه مکن در گوش

پیرو شیطان نبرد لطف حق

آب حمیم آوردش خون بجوش

مژدة رحمت که سروش آورد

بهرة نیکان بود اي باده نوش

ما استعفو خدا بیشتر از جرم

گر نرهیم از ره او بهر نوش

فاش کن آن نکتۀ کفرت بگو

نکته سر بسته چه گوئی خموش

این خرد خام بده بر رسول

تا کندش پخته و تام از سروش

آن می لعل تو برد عقل را

خون هوا خواه تو آرد بجوش

وصلت پیران نه بکوشش دهند

پیر شود وصل بهر دین فروش

تو و حلقۀ گیسوي پیر گوش

گوش من و صاحب وحی و سروش

روي تو و خاك در می فروش

روي من و در گه حق شو خموش

رندي حافظ که گناهیست صعب

خود که نداند چه کشد او بدوش

او بامید کرم پادشاه

من بامید کرم جرم پوش

بین چه ملق گفته بشاه شجاع

روح قدس حلقۀ امرش بگوش

Page 193: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

193

روح قدس یار نبوت بود

یار شهمان نیست مگر دین فروش

روح سالطین ز شیاطین بود

چون تو کند حلقۀ امرش بگوش

اي ملک العرش تو مرگش بده

تا نبود حافظ از او باده نوش

برقعیا ثقه االسالم ما

خوب سرود است نصبطش بکوش

حافظ شکن ایضاً -231 ی خموشحافظ ازین یاوه سرائ

کم سخن از می کن و از می فروش

میکده و هاتف غیبی کجا است

لب ز چنین کذب و گزافی بپوش

راست بگوئی اگر ابلیس بود

آنکه تو را گفت برو می بنوش

لطف الهی نبود شاملت

مژدة لعنت بتو آرد سروش

آن خرد خام بقرت ببر

با خم می حجت حق را بپوش

ض تو را کی رسدرایحۀ فی

تا بودت خرقۀ رندي بدوش

جم تو از روي تجري بود

کم بتجري و جنایت بکوش

رندي تو از ره جرئت بود

نی بامید کرم عیب پوش

داور کفرند شهمان کی کند

روح قدس حلقۀ امرش بگوش

اف بتو و دین تو دفاسقان

چکنی حلقه گوشروح قدس را

می خوارگانداور دین خصم ب

عقل و هوش شود اي مدسن بی می

حیف چنین شعر سلیس و ملیح

درد کشان را بدهد جنب و جوش

گر چه در این عصر پر آشوب ما

پند حکیمانه نگردد فروش

وافی ازین رشته قلم بر مدار

بر سر ذوق آي بجوش و خروش

حافظ -232 یا رب این نوگلی خندان که سپردي بمنش

سپارم بتو از چشم حسود چمنش می

گرچه از کوي وفا گشت بصد مرحله دور

دور باد آفت در فلک از جان و تنش

Page 194: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

194

گر بسر منزل سلمی رسی اي باد صبا

چشم دارم که سالمی برسانی ز منش

نوشند در مقامی که بیاد لب او می

سفله آن هست که باشد خبر از خویش تنش

در میخانه نشاید اندوختعرض و مال از

هر که این آب خورد رخت بدریا فکنش

هر که ترسد ز مالل انده عشقش نه حالل

سرما و قدمش یا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است

آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

حافظ شکن -232 یا رب این عقل وخرد را که سپردي بمنش

تو از دیو حسود کهنشسپارم ب می

گر چه این فطرت توحیدي من هسته نجا

دور باد آفت شعري و خیاالت و فنش

هر که با عقل و هدایت برود از دنیا

چشم دار که بود جنت و حور وعدنش

در مقامی که خدا حاضر و ناظر باشد

سفله مستی که بود قطرة می در دهنش

خانه و نفسغرض و دینت ببرد این می می

هر که این راه رود یکسره دوزخ و طنش

هر که ترسد ز فساد و ز مالل ره عشق

مژدة عقل و کفایت بده از مرد و زنش

شعر حافظ هه بیت الفتن نفس و هوا است

برقعی دیده بپوش از غزل و از سخنش

حافظ -233 اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

و گلستان باشحریف خانه و گرمابه

شکنج زلف پریشان بدست باد مده

مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش

دگر بصید حرم تیغ بر مکش زینهار

اي پشیمان باش و ز آنچه با دل ما کرده

کمال دلبري و حسن در نظر بازي است

بشیوة نظر از نادران دوران باش

گرت هوااست که با خضر هم نشین باشی

ان ز چشم سکندر چو آب حیوان باشنه

ز بور عشق نوازي نه کار هر مرغی است

بیاد نوگل این بلبل غزل خوان باش

طریق خدمت و آئین بندگی کردن

خداي را که رها کن بما و سلطان باش

خموش حافظ و از جور یار ناله مکن

تو را که گفت که در روي خوب حیران باش

Page 195: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

195

حافظ شکن -233 تو اي صدیق حقیقی بفکر ایمان باش

انیس مجلس علم و نکات قرآن باش

تو گنج عقل و خرد را دمی بنفس مده

ز عشق و مستی این اعران گریزان باش

دگر بصاحب ایمان مکن تو آزاري

اي پشیمان باش و ز آنچه با دلشان کرده

کمال مردم بیدار صنعت و خرد است

دران دوران باشبشیوة خرد از نا

گرت هوا است که با اولیاي حق باشی

نهان ز اهل زمانه چو آب حیوان باش

نواي عشق نه ازعقل ووحی و اسالم است

بیاد دین خرد گیر و هم چو سلمان باش

طریق بندگی آموز از مسلمانان

نه خاك راه شهمان بلکه عبد سبحان باش

زمنال برقعی از جور شاعر شیرا

تو را وظیفه جوابست مرد میدان باش

حرف عین حافظ -234

قسم بحشمت و جاه و جالل شاه شجاع

که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

بعاشقان نظري کن بشک این نعمت

که من غالم مطیعم تو پادشاه مطاع

رود بنالۀ چنگ کنان می ببین که رقص

اع سماعرخصه نفرمودي استمکسی که

جین و چهرة حافظ خدا جدا نکناد

ز خاك بار گه کبریاي شاه شجاع

حافظ شکن -234 قسم بجاه و جالل خداي شاه شجاع

که بهر مال بود شعرهاي این طماع

برو بمخلص حافظ بگو بیا بر خوان

تو این غزل که شناسی مراد این خداع

ببین که عاشق شاه و غالم و بندة اوست

بفیض جام که لب تشنه از کجا است صداع

ببین که شیوة او بوده رقص و نالۀ چنگ

دگر مگوي که بد اهل دل نه ال سماع

سجود او بشهان بوده بین که خود گوید

ام بدر کبریاي شاه شجاع که جبهه

قسم به عزت حق برقعی مریدانش

ز گفته پنج رند و چنین کنند نزاع

Page 196: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

196

ظحاف -235 در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوي سربازان در ندانم چو شمع

چون شب است آراي توروزم جمال عالم بی

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

غست کوه صبرم نرم شدچون موم دردست

تا در آب وآتش عشقت گدازانم چو شمع

تتابدبچشم غم پرس روزوشب خوابم نمی

چو شمع بس که در بیماري هجر تو گریانم

رشتۀ عمرم بمقراض اجل ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم تو

این دل زار نزار اشکبارانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود این نازنین

معتا منور گردد از دیدارت ایوانم چو ش

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی تاب دیده بنشانم چو شمع

حافظ شکن -235 بهر روشن کردن افکار سوزانم چو شمع

شب نشین مجلس درس جوانانم چو شمع

چون نباشد فکر و استقالل فکري در میان

بهر دفع عشق و مستی رو بنقصام چو شمع

ه نموده ملتیشق عارفان گروهم و ع

من مزیل ظلمت اوهام عرفانم چو شمع

هاي شاعران کوه حکم کنده شد از حیله

غ آتش عشقی گدازانم چون شمعروداز

روز و شب بیدار و هشیارم براي آنکه تا

ایرانم چو شمع دفع بیماري کنم از حد

شاعران بروند دین ما باین مقراض عشق

ز خندانم چو شمعگر شود تزریق ایمان با

در میان شعر و عرفان رسم شد بافندگی

تا رود بافندگی من اشک بارانم چو شمع

وهوا ازنفس است عقلت درهوس حبس مرغ

دفع کن نفس وهوا تاجان بر افشانم چو شمع

برد علم و هنر جهل استعمار یانرا می

مشتمل از درد بیدرمان نادانم چو شمع

باستقالل فکري اي جوانسر فرازم کن

تا مزین گردد این اشعار دیوانم چو شمع

اي خدا آتش بزد شاعر باستقالل ما

بنشانم چو شمع آتش دل کی بآب دیده

برقعی شد نور علمت رهنماي دیگران

گر عمل داري تو را من از مریدانم چو شمع

Page 197: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

197

حافظ -236 بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

ور فکند بر همه اطراف شعاعشمع خا

خواهی عمر خسرو طلب ار نفع جهان می

که وجودیست عطا بخش و کریمی نفاع

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

حافظ ارباده خوري با صنمی گل رخ خور

که ازین به نبود در دو جهان هیچ متاع

حافظ شکن -236 دان که بدیوان تو دیدم اوضاعبامدا

بود چون حرص و طمع مدح و ملق را ابداع

گفتم از احمق بیچارة صوفی چه عجب

که نفهمد هدف حافظ ازین هنگ و سماع

عشق و عرفان بود آیا بتملق گفتن

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

جامع حرص وطمع گرتوبگوئی بسزااست

ی ز شجاعت نه شجاعنی رشادت خبري ن

حافظا دین و خرد خواه نه عمر سفاك

که ز دین به نبود در دو جهان هیچ متاع

گر تو با شاه خوري باده دیگر کفر مگو

کی شه گلرخ توبه ز جنان اي طماع

برقعی لطف ازل اهل امل را نبود

بعمل کوش نه در گاه امیري نفاع

حرف غ حافظ -237

ستان و می شدم در باغسحر ببوي گل

دل کنم عالج دماغ که تا چو بلبل بی

کردم بجلوة گل سوري نظاره می

که بود در شب تاري بروشنی چو چراغ

چنان بحسن و جوانی خویشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

ایاغ یکی چو ساقی مستان بکف گرفته

نشاط عیش جوانی چو گل غنیمت دان

که حافظ نبود بر رسول غیر بالغ

Page 198: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

198

حافظ شکن -237 سحر بسوي گلستان شدم بقلب فراغ

که پی بقدرت صانع برم ز هر گل باغ

کردم بجلوة گل و گلشن نظاره می

ببو داد همه بگشوده لب پی ابالغ

بخش گل شدم مدهوش چنان زحسن فرح

رفت از دل من هر چه داشت داغ و باغ که

نهاده بود چو نرگس طراوت گل یاس

بقلب الله ز آثار صنع او صد داغ

گفت بتصریح وحده می هنمودان

براي گم شدگان ره نمود همچو چراغ

زبان گشوده بتقبیح شاعران سوسن

کنند وصف ایاغ که جاي شکر خدا می

اشعاریکی ز باده پرستی بگویدي

یکی ز مطرب و رقاصه و مزند چو کالغ

بس است از پی ویرانی مالک ما

همین جریده نویسان همچو جغد و چه زاغ

نشاط عیش و حوانی ز دست شد حافظ

وظیفه هست زوافی اداي رسم و بالع

حرف ف حافظ -238

طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف

شرف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی

طرف کرم ز کس نیست این دل پراسدین

گر چه سخن همی برو قصه من بهر طرف

از خم ابروي تو ام هیچ گشایشی نشد

ده که درین خیال کج عمر عزیز شد تلف

چند بناز پر در هم مهر بتان سنگدل

کنند این پسران ناخلف یاد پدر نمی

نشین و طرفه آنکه من بخیال زاهدي گوشه

زندم بچنگ و دف مغبچۀ ز هر طرف می

پنجرند زاهدان نقش بخوان و ال تقل

مست ریا است محتسب باده بخواه و التخف

خورد می که چون لقمۀشبهه صوفی شهربین

پار دمش دراز باد آن حیوان خوش علف

در ره خاندان صدق حافظ اگر قدم زنی

بدرقۀ رهت شود همت شحتۀ نجف

Page 199: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

199

حافظ شکن -238 خالق تو مدد کند گر بروي رو شرف

بخت سیه شود اگر عمر دهی تو بر خزف

مکن زکس وملق زخودببردمدح وطمع حرص

ده که براي این و آن عمر عزیز شد تلف

ازخم ابروي شهمان سهل نگشت مشکلت

کس نزده است از این کسان تیر مراد بر هدف

ل وخردبردت د وهم و خیال شاعران می

کشدت بهر طرف مستی و عشق عارفان می

چند باز پروري مهر کسان براي نان

داند این پسران ناخلف سیم و زري نمی

گر بودت ره یقین راه خیال کن رها

هاي چنگ و دف گوش مده تو شاعرا بنغمه

زندقه دین عارفان پنجرند شاعران

بر مدد خرد بگیر دامن زاهدان بکف

خورد وفی دهر سر بسر لقمۀ شبهه میص

خورد این حیوان خوش علف بلکه حرام می

پارومش دراز هم طعنامر گراز باد

بکلدار لجامرا نیش زند ببا شرف

برقعیا بوهم خود گر بروي چو شاعران

جاي بدوزخت دهد خالق شحنۀ نجف

حرف قاف حافظ -238

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق

گرت مدام میسر شود زهی توفیق

چ استجهان وکار جهان جمله هیچ در هی

ام تحقیق هزار بار من این نکته کرده

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیاي سعادت رفیق بود رفیق

بیا که توبه زلعل نگار و خندة جام

کند تصدیق حکایتی است که عقلش نمی

نت بچون منی نرسداگر چه موي میا

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

حالوتی که تو را در چه ز نخدانست

بکنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق

بخنده گفت که حافظ غالم طبع توام

تحقیقبین که تا بچه حدم همی کند

Page 200: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

200

حافظ شکن -239 حضور قلب و دعاي شب و نشاط عمیق

ود زهی توفیقبحال هر که میسر ش

گفتی بشاعر عقل سلیم ار بدي نمی

ام تحقیق جهان و کار جهان هیچ کرده

ز کیمیاي سعادت تو دوري اي شاعر

شدي بمطرب و ناي و نی و رباب رفیق

غنیمت است دمی رو بکردگار بیار

که تا نبرده تو را عمر قاطعان طریق

بیا که توبه ز عصیان و ناله در شب تار

کند تصدیق سعادتست و جهالت نمی

مکن خیال که یک مونکاهد از عملت

بود رقیب و عتید تو ناظران دقیق

جهالتی که بود مر تو راز چاه ز نخ

بکنه آن نبرد پی هزار فکر عمیق

بدان حماقت طبع تو جاي خنده بود

که پر شده غزلت از رذالت و تحمیق

است حافظ غرض ز گفتن وانی نصیحت

نه رنجش دل و روحت قسم بجان رفیق

حافظ -240 زبان خامه ندارد سر بیان فراق

و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق

حافظ شکن -240 بریخت مرغ دلم پر ز داستان فراق

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

سري که با سر گردون نیامدي همسر

ان فراقکنون ذلیل و نهاده بتاست

فریق و فرقه و تفریق و تفرقه در اصل

حروف آن ز فراق ز دوستان فراق

تمام عزت و دولت اگر بودي ز تفاق

ولیک ذلت و نکبت در آشیان فراق

دریغ مدت عمی که سنی و شیعه

کنند جنگ و نیامد بسر زمان فراق

کنون چه چاره که هر دم زروضه و ندبه

آرند و هم زیان فراقنفاق و تفرقه

عدو که عزت ما دید روضه را آورد

نفاق و تفرقه آورد و ریسمان فراق

اگر بدست من افتد فراقرا بکشم

نفاق و تفرقه گسترد او ز خوان فراق

دماغ روح معطر بعطر وحدت کن

باتحاد شود پاره ریسمان بفراق

Page 201: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

201

کنند کسان چگونه دعوي اسالم می

شیعه گشته و باشند مخلصان فراقکه شیعه

بود وجوب بما هجرت و فرار از هجر

که روز هجر سیه باد و خانمان فراق

بپاي شوق اگر برقعی رود این راه

ز گمرهی بر مدنی چون پیروان فراق

حرف کاف حافظ -241

اگر شراب خوري جرعۀ فشان بر خاك

ازان گناه که نفعی رسد بغیر چه باك

ه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پريچ

بمذهب همه کفر طریقت است امساك

بخاك پاي تو اي سرو ناز پرور من

که روز واقعه پا دانگیرم از سر خاك

مهندس فلکی راه دیرشش جهتی

چنان ببست که ره نیست زیر دیر معناك

زند ره عقل فریب دختر رز طرفه می

م تاكمباد تا بقیات خراب تار

براه میکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعاي اهل دلت باد مونس دل پاك

حافظ شکن -241 مخور شراب اگر آدمی مکش تریاك

مباش دشمن جانت مکن تو خویش هالك

گناه نفع ندارد جواب صوفی گو

باك از آن گناه که نفعی رسد مشو بی

نه عاقل است که خود را هالك اندازد

راي منفعت دیگران خورد تریاكب

چه دوزخی چه بهشتی بگفت آن کافر

ازان طریقت و کفرش رها شو از ادراك

اگر بروز قیامت عقیدتی بودت

براي پاي بت و پیر می نگشتی خاك

زراه دیر مزن دم اگر مسلمانی

که راه راست کجا راه زیر دیر مفاك

شراب دختر رزمی بر و تو را بهوس

گرت ز عقل خبر کن خراب تارم تاك

براه میکده چون حافظ از جهان رفتی

فتاد یکسره دوزخ قلند ناپاك

Page 202: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

202

حافظ -242 اي دل ریش مرا با لب تو حق نمک

روم اهللا معک حق نگهدار که من می

توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

ت ار هست شکی تجربه کندرخلوص من

کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

بدهم گفته بودي که شوم مست ودوبوست

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم نه یک

خندان و شکر ریزي کنبگشا پستۀ

نداز بشک خلق را از دهن خویش می

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد

چرخ و فلک من نه آنم که زبونی کشم از

چون بر حافظ خویشش نگذاري باري242 -

اي رقیب از بر او یک دو قدم دور ترك

حافظ شکن -242 اي تودروش رها کن تو دیگر دوز و کلک

با ادب باش و مالف از لب هر خار و خسک

ترس نبود به تو از حق که بهر شاه و وزیر

عاشق خالصی و جوئی از او حق نمک

حاصل تسبیح ملک مدح شهمان کی بود

هست اشعار تو برو هم تو چون زر و محک

تا کی از مستی و بوسیدن فاجر گوئی

باختی دل تو بهر خان و بهر پیرو کسک

یار بد عهد تو گر گفت دو بوست بدهم

دیدي آخر که بماندي نه دو دیدي تو نه یک

هاي تو و یار تو همه الف بود وعده

تجربه کردیم برو دور تركبارها

چرخ بر هم زدنت الف و جسارت باشد

تو که باشی که بهم برزنی این چرخ و فلک

وهم بر هم زن و این الف رها کن حافظ

خلق را از سخن خویش مینداز بشک

شعر حافظ همه وهم است ز پندار و هوا

برقعی مشت و را باز کن اهللا معک

حافظ -243 کنند قصد هالك منم ار میهزار دش

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باك

دارد مرا امید وصال تو زنده می

و گرنه هر دمم از هجر تو است بیم هالك

عنان پیچ که گر میزنی بشمشیرم

ر کنم سرو دستت ندارم از فتراكپس

Page 203: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

203

حافظ شکن -243 هزار دشمنت از کین کنند قصد هالك

وس باشد و نداري باكیکی هوا و ه

بافی روي بخواب و ز غفلت خیال می

تو را خبر ز عقاب حق ار بدي حاشاك

تو را امید وصال کسی است زر بدهد

سپر کنی سرو افتی بدر گهش بر خاك

خداي را نبود وصل و فصل اي شاعر

کنی گریبان چاك بلی ز هجر بتان می

اعرنبزد حق تو عزیز آن زمان شوي ش

که مدح خلق نیاري و نی شوي هتاك

حرف ل حافظ -244

بوقت گل شدم از توبۀ شراب خجل

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صالح ماهمه دام رهست و من زین بحث

نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل

بود که یار نرنجد ز ما بخلق کریم

که از سؤال ملولیم و از جواب خجل

گشت آب خضرکه بست ازآن ظلمت ابحج

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

حافظ شکن -244 همیشه توبه کن و باش از شراب خجل

اگر چه نیستی از کار ناصواب خجل

عجب زحمق کسی کو خجل شد از توبه

بگفت من شدم از توبۀ شراب خجل

گروهی مرید او گشتند تر آنکه عجب

ایشان شدم چو آب خجل من از سفاهت

اگر صالح تو دامست و خدعه و تزویر

منم ز خالق و آن نهی پر عتاب خجل

رواست هر که شود مست و عقل بفروشد

شود ز حق و ز عقبا و هم حساب خجل

خراب کرده خیاالت و وهمت اي شاعر

که نی حیا ز خداوند از خراب خجل

لنگشته آب حیات از فر خرفات خج

جواب خجل ولیک برقعی از دشت بی

Page 204: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

204

حافظ -245 اگر بکوي تو باشد مرا مجال و صول

رسد بدولت وصل تو کار من باصول

رار برده زمن آن دو نرگس رعناق

فراغ برده ز من آن دو جادوي مکحول

بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

نحافظ شک -245 بند و بار نامعقول عجب ز شاعر بی

که نی فروع پذیرد ز شرع ما نه اصول

بجز خیال نباشد ورا مجالی و کار

بوهم خود بتراشد اصول نامعقول

هماره و مزند از بیرار و بیتابی

ربوده تاب و توانش دو جادوي مکحول

کجا روم چه کن با که گویم این زشتی

کنند ذم عقول یکه شاعران علنی م

گویند چه صوفیان که ز مستی و وهم می

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

براي عشق تراشند سرو ورد و رموز

هزار شهره و ده و کوچه و خروج و دخول

خطاب حق همه جا درکتاب بر عقال است

فهیم ما دح عقل است چون خدا و رسول

ق و هواسزا است آنکه کنم فاش رمز عش

تمام زندقه و کفر و خدعه و مجعول

تو برقعی مشو از عقل و هوش خود غافل

ببین که حافظ عارف ز عقل گشته ملول

حافظ -246 هر نکتۀ که گفتم د وصف آن شمائل

هر کو شنید گفتا هللا در قائل

تحصیل عشق و رندي آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

حالج بر سردار این نکته خوش سر آید

از شافعی مپرسید امثال این مسائل

است زخم تعویذچشم حافظ دست دوست اي

یارب که بینم آن را در گردنت شمائل

حافظ شکن -246 هر نکتۀ که گویم از عقل و از فضایل

اهل هوا نگویند هللا در قائل

لاین عشق ومیل ورندي نبودبعلم و تحصی

باشد بمیل قهري از نفس این رذائل

Page 205: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

205

دردا که در سر خود دین و خرد نداري

هر کس خرد ندارد عشقش بود فضائل

این میل عشق و رندي مشکل نمود اول

رفتی و سهل دیدي گشتی بسوي باطل

رندي بجز رذالت چیز دگر نخواهد

سهل است عشق ورندي گردین کنی تو زائل

دار گوساله کرد خود راحالج بر سر

بر عارفان صوفی شد یک خداي قابل

اي که حالح بردار کرد اظهار این خدعه

پرسید امثال این مسائل از شاعران می

هر چیز حکمش اول باید ز شرع پرسید

هر چند شرح و فنش موقوف شد بعامل

طب ونجوم وحکمت نحو و کالم و منطق

ر صنعت و عواملاي ز کسب و ه هر حرفه

حکمش بشرع باشد شرحش بود بعامل

هر کس جز این بگوید دارد ز حق فواصل

اکنون که حق عیان شدصوفی وعشق بازي

حکمش بشرع باشد با کافران مماثل

اي دوست حکم دین را از برقعی بپرسید

نی شاعري که باشد عاشق بهر شمائل

حافظ -247 ت سلسبیلچون خلد و لعلاي رخت

سلسبیلت کرده جان و دل سبیل

یابد بدل عقل در حسنت نمی

بیند بدیل طبع در لطفت نمی

اي نادك چشم تو در هر گوشه

همچو من افتاده دارد صد قتیل

یابم مجال اي دوستان من نمی

گر چه دارد او جمالی بس جمیل

شاه عالم ابقا و غرو ناز

اشد زین قبیلباد و هر چیزي که ب

عشق نگار حافظ از سر پنجۀ

همچو مور افتاده شد در پاي پیل

حافظ شکن -247 باز لعل شاه شد چون سلسبیل

باز حافظ کرده جان و دل سبیل

بین که شاعر و همراه نامیده عقل

طبع او را لطف شه باشد دخیل

عاشق زرگشت و بهر زر بگفت

جمیلشاهراه باشد جمالی بس

شاه عالم خوانده شاه فارس را

خود نموده موروشه را همچو پیل

Page 206: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

206

برقعی این عاشقان سیم و زر

همچو حافظ را بود فکري علیل

حافظ -248 داراي جهان نصرت دین خرد کامل

یحیی بن مطفر ملک عالم و عادل

تعظیم تو بر جان و خرد واجب و الزم

فائض و شاملانعام تو بر کون و مکان

شاها فلک از نرم تو در رقص و سماعت

دست طرب از دامن این زمزمه مکسل

گیر که از زلف کمندت می نوش و جهان

شد گردن بد خواه گرفتار سالسل

حافظ قلم شاه جهان مقم رزق است

از بهر معیشت مکن اندیشۀ باطل

حافظ شکن -248 لحقا ز طمع دین و دیانت شده زائ

شاعر بشهمان باخته هم دین و سر و دل

داراي جهان کرده شه فاسق گمراه

عاشق شده برابن مظفر که بدي خسرو جاهل

یحیی بن مظفر بودش طبع روانست

حاجت ندیدین است و نه عم بهر و سائل

مداحی پیمایه ز شاعر که پسند است

هر جاه طلب را که بقدرت شده نائل

زافش که بگفتی بهمین شاهبین حد گ

انعام تو بر کون و مکان فائض و شامل

دربار شهمان در عوض چاپ و مجالت

محتاج بشاعر بدي و نشر فضائل

هر شاعر ما هر که دهد جلوه شهمان را

پوشد ستم و جلوه دید یک شه کامل

پس روزي او از طرف شاه مقرر

لگشت و دلش بود باین زمزمه مائ می

حافظ که چنین منصبی از شاه گرفتی

مداح شهمان گشت و گرفتار سالسل

گفت که شه یکسره بر منهج عدل است می

خوش باش که ظالم نبرد راه بمنزل

حافظ قلم شاه جهان مقم رزق است

از بهر معیشت مکن اندیشۀ باطل

هان برقعیا مقسم رزقی بجهان نیست

ادر عادلجز ذات خدا آن ملک ق

بر گو بمریدان همین حافظ قداح

گفت بود کافر و جاهلهر کس که جز این

Page 207: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

207

حافظ -249 خوش خبر باش اي نسیم شمال

رسد زمان وصال که بما می

قصه العشق الانفصام لها

لسان الحالنا هفصمت هی

عرصۀ بزمگاه خالی ماند

از حریفان و جام ماال مال

نگرد نمی ترك ماسوي کس

آه ازین کبریا و جاه و جالل

حافظا عشق و صابري تا چند

نالۀ عاشقان خوش است بنال

حافظ شکن -249 شاعرا تا کی این یمین و شمال

بهر ما اینقدر مباف خیال

قصه العشق منشاه الشهوه

ظهرت عارها من االقوال

فصم العقل و الکمال بها

الحال این البابنا و کیف

ذهب الملک بعد استعمار

ما بقت شوکه و ال استقالل

فی کمال العقول نلت منی

فاطلبوا من محول اال حوال

یا برید العقول لالفسان

مرجا مرحبا تعال تعال

عرضۀ مملکت بود خالی

از خردمند و صاحبان کمال

حافظا باز عشق تو گل کرد

لاقبا بهر یک شاه ترك بی

برقعی با قریحۀ شعري

برهان ملتی ز وزرو وبال

حرف م حافظ -250

من دوستدار روي خوش و هوي دلکشم

غم مدهوش چشم مست و می صاف بی

شهریست پر کرشمۀ خوبان ز شش جهت

چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم

ام از بس که چشم مست درین شهر دیده

ن و سر خوشمخورم اکنو حقا که می نمی

معدن لب لعل است و کان حسن رازیش

جوهري مفلسم از آن مشوشممن

Page 208: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

208

من آدم بهشتیم اما درین سفر

حالی اسیر عشق جوانان مهوشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزو است

کشم آئینه ندارم از آن آه می

حافظ شکن -250 گفتی محب روي خوش و موي دلکشم

ت و می صاف پخشممدهوش چشم مس

من مایلم بخوي خوش و کار و صنعتی

چون نبود این سه چیز من اکنون مشوشم

خوي خوش وحیا وادب علم ودین وعقل

من طالب تمام و خریدار هر ششم

حافظ بالف گشته بهشتی و گفت من

حالی اسیر عشق جوانان مهوشم

اي برقعی اسیرعشق جوانان در آتش است

کشم ز فساد عشق و هوا آه میمن ا

حافظ -251 زدم اشک ره خواب میدیشب بسیل

زدم نقشی بیاد خط تو بر آب می

نمود روي نگار در نظرم جلوه می

زدم وز دور بوسه بر رخ مهتاب می

چشم بر وي ساقی و گوشم بقول چنگ

زدم فالی بچشم و گوش درین باب می

نمود میابروي یار در نظرم جلوه

زدم جامی بیاد گوشۀ محراب می

گرفت ساي بصوت این غزلم کاسه می

زدم گفتم این سرو رو می ناب می می

خوش بود وقت حافظ و فال مراد کام

زدم بر نام عمر و دولت اجاب می

حافظ شکن -251 زدم دیشب ز کسب علم ره خواب می

زدم از عطر علم برزخ خود آب می

قش فضل وعلم ببردم خیال و وهماز ن

زدم بر کارگاه شاعر پر خواب می

نمود دین و خرد چو در نظرم جلوه می

زدم گویا بشام تیره بمهتاب می

چشم بروي عالم و گوشم بشرع و دین

زدم جام می ناب میبر سنگ خاره

ابروي پیر قبلگه صوفیان چه شد

دمز سنگی بآن زهر در و هر باب می

گرفت ساقی بصوت هر غزلی کاسه می

زدم مشتی بکاسه و می و مضراب می

Page 209: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

209

خوش بخواب اي برقعی بگوي که این فال

زدم برنام عاقالن بیاري احباب می

حافظ -252 گر از دین منزل ویران بسوي خانه روم

دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر بسالمت بوطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه بمیخانه روم

تا بگویم چه کشفم شد ازین سیر و سلوك

بدر صومعه با بربط و پیمانه روم

گر ببینم خم ابروي چو محرابش باز

سجدة شکر کنم وز پی شکرانه روم

خرم اندم که چو حافظ بتوالي وزیر

سر خوش از میکده با دوست بکاشانه روم

شکن حافظ -252 گفت شاعر که اگر سیر شوم خانه روم

دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم

حالیا عاشق سیم وزر و مشتاق وزیر

نذر کردم چه بگیرم ره میخانه روم

تا بگویم چه گرفتم من ازین دست وزیر

بدر صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عقل بدیوان نگرند

یم و زر بیگانه رومتا ببینند بس

بدم عاشق بزر و سم و نیم عارف دین

هر کسی زر و هدم از پی شکرانه روم

هر دمی صورت و ابروي چو دیو از پیرم

بنظر آید و من سجده چو دیوانه روم

حافظ ما شد ز وزیربرقعی جزمی

گفت سر خوش ز وزیرم چو بکاشانه روم

حافظ -253 ش بگیرمبتیغم گر کشد دست

دگر تیغم زند منت پذیرم

کمان ابروي ما را گو مزن تیر

که پیش چشم بیمارت بمیرم

بفریادم رس اي پیر خرابات

بیک جرعه جوانم کن که پیرم

من آنم غم که هر شام و سحر گاه

آید صفیرم ز بام عرش می

تا کی اي واعظ فریبیچو طفالن

بسیب بوستان و جوي شیرم

بسوزان خرقۀ تقوي تو حافظ

که گر آتش شوم در دي نگیرم

Page 210: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

210

حافظ شکن -253 ز اشعارش زند هر دم بتیرم

زند دم هر دمی از گبر پیرم

بنام ابرو و آن چشم پیرش

بگوید کفرها طلب کبیرم

جوانی خواهد از پیر خرابات

بگوید بهر پیران من فقیرم

اهمنم شام و سحر گهمی گوید

ز اصطبل خران آید نفیرم

و گرنه هاتف عرشی برقاص

کجا تصنیف را گوید صفیرم

چو عجل سامري گفتا فریبم

گروهی بر خوار و بر نفیرم

تو را کی باشد اي مفتون طامات

ز سیب بوستان و جوي شیرم

براي مثل تو قرآن بگفتی

بود ناري ز نیران سعیرم

عنی خدا گفتمزن بر واعظان ط

ز نهر من لبن جاریست شیرم

تو را بس ما شد آن یک جرعۀ تلخ

دهد شد دستگیرم که پیرت می

بسوزان خرقۀ صوفی تو حافظ

که از دامش الهی مستجیرم

چرا تو خرقۀ تقوي بسوزي

بگو دینی نباشد دل پذیرم

بسوزان پس کتاب حق که داده

ماز این تقوي لباس ناگزیر

حافظ -254 زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد بکن تا نکنی بنیادم

می مخوربا همه کس تا نخورم خون جکر

سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم

یار بیگانه مشو تا نبري از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم

شمع بر جمع مشو ور نه بسوزي ما را

م مکن تا نروي از یادمهر قویاد

شهرة شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس

تا بخاك در آصف نرود فریادم

چون فلک جور مکن تا نکشی حافظ را

رام شو تا بدهد طالع فرخ زادم

Page 211: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

211

حافظ شکن -254 ز یادمیاد مبر تا نروي ا دینت از

کفر بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور توبه نما تا نخوري خون جگر

سر مکش ز امر خدا و رنه رود فریادم

داخل حلقه مشو حلقۀ صوفی دام است

صید این دام مشو تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو داخل هر النه مشو

پیرو پیر مرد اي پسر ناشادم

عاشق دلبند شديبندة نفس شدي

چون بگفتی که من از هر دو جهان آزادم

بندة پیر مشو در گه آصف تو مرد

همچو حافظ تو مگو طالع فرخ زادم

برقعی عارف ما خاك در آصف شد

بزن این ریشۀ عرفان که کنی دلشادم

حافظ -255 زنم می عمریست تامن درطلب هرروزگامی

زنم نامی میدست شفاعت هر زمان در نیک

ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود بی

زنم نهم مرغی بدامی می دامی براهی می

تا بو که یابم آگهی از سایۀ سر و سهی

زنم می خرامی برخوش عشق ازهرطرف گلبانگ

حافظ شکن -255 زنم بهر مرید شاعران هر روز گامی می

زنم شان هر روز نامی می از بهر هشیاري

روزشعروموسیقی یک وعاشقی روزعشق یک

زنم یک روز هم حافظ شکن از شعر المی می

تا بو که یابد آگهی از گفتۀ یک دفترم

زنم آگه شود اندر برم داد تمامی می

ازصوفیان شایدشود از مؤمنانیک گمرهی

زنم من داد ایمان و یقین از هر کالمی می

فن ی که هستم اهلدین من گفت شاعر بی اي

زنم نهم مرغی بدامی می دامی براهی می

لیکن کجا ز اقرار تو یک عارفی هشیار شد

زنم شان هر صبح وشامی می من طبل هشیاري

بود بر گمرهی پیرواناشعار تو حجت

زنم بر گمرهی مرشدان بانک مدامی می

Page 212: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

212

حافظ -256 بسري از السالمه حلت بذي سلم

د مقرف غایه النعمهللا حم

داد فتح مژده آن خوش خبرکجااست که این

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از باز گشت شاه درین طرفه منزل است

آهنگ خصم او بسرا پردة عدم

اي دل تو جام جم مطلب جام می بخواه

کاین بود قول مطرب دستانسراي جم

ز بودساقی چو یار مه رخ و از اهل را

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

حافظ شکن -256 فی قلبک الضالله یا حامد اهللا

اي بشاه که گیري از و نعم جانداده

برگشت شاه بهر تو شرد گردهد

از کشتگان ظلم بگونی زویسلم

شاعر تو جام جم مطلب جام را بریز

لعنت بهر دو باد و بدستانسراي جم

جام او تو رها کن بامر حقجم کیست

کاین بود قول سید و ساالر هرامم

بر هویدا شد ابتداگصوفی گري ز

ورد تو یا جم است و یا وصف جام جم

شاعر مگو که شاه نباشد ز اهل راز

حافظ مخور تو باده و کم گو تو یاوه کم

شیخ و فقه یا نبود اهل می چو پیر

ر غرق قدمکم طعنه زن بما و مزن د

اي برقعی بگوي که تب قبل موتک

االن قد فالمت و ما ینفع النالم

یا سیدي تعال اغث شاعر العجم

من الظلم قد صار فی السعیر حفیفاً

حافظ -257 گر چه ما بندگان پادشهیم

پادشاهان ملک صبح گهیم

گنج در آستین و کیسه تهی

جام گیتی نما و خاك رهیم

بیدار بخت را همه شب شاه

ما نگهبان افسر و کلهیم

شاه منصور واقف است که ما

روي همت بهر کجا که نهیم

دشمنان را ز خون کفن سازیم

دوستان را قباي فتح دهیم

Page 213: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

213

وام حافظ بگو که باز دهند

اي اعتراف و ما گوهیم کرده

حافظ شکن -257 باز گفتی که عبد پادشهیم

یم و زر بخاك رهیمطالب س

گر تو را کیسه خالی است بگو

بحر تزویر و غرقۀ گنهیم

شاه گوید مالف اي حافظ

ما نگهبان صد چو تو سپهیم

شاه گوید مخواه دام از ما

کم تملق نما که ما ندهیم

خود بکن کار و صنعتی حرفه

کن رها ما کهیم یا که شهیم

دام حافظ بگو که بر چند

خود نگهدار افسر و کلهیم

برقعی خوان از این غزل عرفان

ما باین دام پاي خود ننهیم

حافظ -258 دوش سوداي رخش گفتم ز سربیرون کنم

گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

نکته نا سنجیده گفتم دلبرا معذور دار

عشوة فرماي تا من طبع را موزون کنم

پایان دوست بگنج حسن بیمن کهره بردم

صدگداي همچو خود را بعد ازین قارون کنم

اي مه صاحب قرآن از بنده حافظ یاد کن

تا دعاي دولت آن حسن روز افزون کنم

حافظ شکن -258 دوش گفتم شاعراو هم ازسرت بیرون کنم

باز از عشق درم شاعر تو را مجنون کنم

از گویعنی وزیري ببا مه صاحب قرآن

سیم و زر ده تاز عشقت چهره را گلگون کنم

گر مرا راهی بود نزد وزیر و اخذ زر

صدگداي همچو خود رابعد ازاین دلخون کنم

گفتی اي صاحب قرآن ازبنده حافظ یادکن

تا دعاي دولتت از یمن زر افزون کنم

کنی تا یاد نقد بر طمع بهتر دعایش می

ی طمع را چون کنمباز در نقدش همی گوئ

او چه داند گر کند یادت فراموشش کنی

گوید او پس به که از درگاه ن بیرون کنم

برقعی بنگر باین عرفان که شد عق ورم

از براي سیم و زر گوید کدام افسون کنم

Page 214: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

214

حافظ -259 شود غبار تنم حجاب چهرة جان می

خوشادمی که از ین جهره پرده بر فکنم

ه منظر حور است مسکن و مأويمرا ک

چرا بکوي خراباتیان بود و طنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

حافظ شکن -259 دراین غزل اگرت با خدا است این سخنت

بیان شرك هویدا ز نفی این بدنت

که جزوجود تو باشد خدا نه آن جان است

شوي چه بتن باش یا برون ز تنت نه او

اگر که پیر بود قصد حور منظر تو

سرا و مسکن او هست مسکن و وطنت

سراي او بودت باغ و گلشن و رضوان

که چون تو مرغ خوش الحان او را و چمنت

ولیک پیر نه هستی دهد نه بر دارد

مگر بوحدت صوفی تو او شوي و سنت

و شرك بدتر شد چنین عقیده ز هر کفر

که تو جهان شوي و هم خدا خویش تنت

هزار حیف که عمري بیاوه سر کردي

ریخت از دهنتگزاف و الف دو گر خدعه

حافظ -260 نماز شام غریبان چو گریه آغازم

هاي غریبانه قصد پردازم بمویه

بگریم زاربیاد یار و دیار آن چنان

ر اندازمکه از جهان ره و رسم سفر ب

خرد ز پیري من کی حساب بر گیرد

بازم که باز با صنمی طفل عشق می

هواي منزل یار است آب زندگانی ما

صبا بیار نسیمی ز خاك شیرازم

گفت ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می

غالم حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم

حافظ شکن -260 تمام فکر من آنست همت آغازم

کوي هدایت علم بر افرازمکه تا ب

خدا بده مددي همرهان من مددي

که از جهان ره این صوفیان بر ندارم

تو شاعرا مکن اغوا دگر چو پیر شدي

بعشق و مستی تو کی بعقل میتازم

Page 215: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

215

چو قوم لوط مبر غیرت جوانان را

بازم مگو که با صنمی طفل عشق می

را اگر صنم پرست شدي کن رها تو ایران

گذار تا بصمد یکدمی بپردازم

هزار لعن باین عشق و طفل بازي تو

دگر مگو که ز اسالم و اهل شیرازم

گهی تو عاشق پیران و گاه اطفالی

اند دمسازم بگو که نفس و هوا گشته

برو مغنی هر بزم رقص کمزن الف

مگو که زهره زند چنگ را بآوازم

نیست غالمبدین خرافت شعري ستاده

نازم بگو بفاجرة زهره نام می

بگو بخلق کند افتخار حافظتان

که اهل رقص و دگر لهجه و خوش آوازم

نگر تو برقعیا این چنین بود عرفان

مخور تو گول اگر گفت معرفت بازم

حافظ -261 هر چند پیرو خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که یاد روي تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

هاي همت خود کامران شدم بر منت

در شاهراه دولت سر مد بتخت بخت

با جام می بکام دوستان شدم

اي گلبن جوان بر دولت بخور که من

در سایۀ تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز حرف لوح و جودم خبر نبود

در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان کوي در گه پیر مغان شدم

کند قسمت حوالتم بخرابات می

هر چند کاین چنین شدم او چنان شدم

من پیر سال و ماه نیم یار بیوفا است

گذرد پیر ازان شدم بر من چو عمر می

دوشم نوید و او عنایت که حافظا

گناهت ضمان شدمبازآ که من بعفو

حافظ شکن -261 هر چند من ز فکر و خرد پهلوان شدم

لیکن ز عشق الف تو من خسته جان شدم

اي شکر خدا که خود بزبان فاش کرده

سر درون که بارکش صوفیان شدم

نبود عجب ز همت پست تو کز خدا

پستی شدت حواله و گو کامران شدم

Page 216: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

216

ت کفردر کوره راه ذلت سر مد بتخ

شدمجامی بگیر و گو که خرابتر آن

دانم تمام بلبلیت از شه است و پیر

گو بهرشان چو بلبل باطل خران شدم

دولت بهر که یار شود بلبلش شوي

گوالل گشته بودم و شیرین زبان شدم

شاعر ز درس مکتب پیران شدي جسور

مست و خراب گو که چنین الفدان شدم

یف که لوح وجود خوداما هزار ح

کردي سیاه گو که من از طاغیان شدم

آن روز بر دلت در پستی گشوده شد

گفتی که ساکن در پیر مغان شدم

کند پستی حوالتت بخرابات می

گو این چنین دنی بدم و صد چنان شدم

پیرار که بیوفا است ندید از تو هم وفا

اي پیر الف زن که بگفتی جوان شدم

پیري که خودمعذبست چو گوید بشاعرش

بازآ که من بحمل عذابت ضمان شدم

حافظ -262 بینم حالیا مصلحت دقت در آن می

که کشم رخت بمیخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاك دل بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

ان دغا را بجهان کم بینمتا حریف

بسکه در خرقۀ آلوده زدم الف صالح

شرمساز از رخ ساقی و می رنگینم

بندة آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر

اعم که همی بینی و کمتر زینمتاین م

حافظ شکن -262 بینم قت در آن میحالیا مصلحت د

خط بطالن کشم و باطل تو بر چینم

عقل و دین گیرم و مشت عرفا باز کنم

چون که از عشق و ریا دور شدم بنشینم

غیر آیات خدایم نبود یار و ندیم

تا مگر شعر شما را بجهان کم بینم

هرکه آزادشد از دین و خرد عبد هوا است

ر دینمهمچو شاعر ز هوس بافته اند

اي الف صالح بسکه در خرقۀ رندي زده

خدعه کدي و ز تزویر تومن غمگینم

Page 217: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

217

بندة آصف عهدي شدن از الف چه سود

بندگی الئق حق است نه هر ننگینم

با بشر الف دروغ و بخدا الف دروغ

کنم ده چه بیشرم و حیا شاعرك می

برقعی رند خرابات بود ننگ بشر

که من صوفی و کمتر زینم خود بگفته است

حافظ -263 دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برد که طالع اگر طالع من است

جامم بدست باشد و زلف نگار هم

اند چون کائنات جمله ببوي تو زنده

اي آفتاب سایه ز ما بر مدار هم

خدا بترس حافظ اسیر زلف تو شد از

و ز انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دین که ز دست و ز ارتش

ایام کان یمین شد و دریا یار هم

بریاد روي انور او آفتاب صبح

کند فدا و کواکب نثار هم جان می

تا از نتیجۀ فلک و طور دور اوست

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

حاللش ز سرورانخالی مباد کاخ

و ز ساقان سر و قد گلعذار هم

حافظ شکن -263 اشعار تو مروج جور و فشار هم

الف و گزاف و حقه و تزویر و عار هم

بنگر وزیر را بکجا برده از گزاف

صنع طمع بین و دل نابکار هم

اند گوید که کائنات ببوي تو زنده

آي آفتاب سایه ز ما برمدار هم

اوست آب روي الله وگل فیض حسن کی

کم کن گزاف و گفتۀ ننگ و غبار هم

کی آفتاب صبح کند جان فداي او

کی خود بر او کنند کواکب نثار هم

کی گردش فلک بود از طور دور او

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

پا از گلیم خویش منه حافظا برون

ار همنی بهر خود ز بهر سواران ک

چیزي نمانده آنکه بگوئی خدا بود

بند و بار هم تا اینقدر شدي تو صوفی بی

من در عجب چگونه مریدان کور تو

گویند عارفی و کنند افتخار هم

Page 218: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

218

اي برقعی مباش طرفدار عارفان

بیدار شو تو یک دم و با اختیار هم

حافظ -264 کنم روزگاري شد که در میخانه خدمت می

کنم در لباس فقر کار اهل دولت می

تاکی از دستم بر آید تیر تدبیر مراد

کنم کنم و انتظار وقت فرصت می در می

واعظ ما بوي حق نشنید بشنو کاین سخن

کنم گویم نه غیبت می در حضورش نیز می

حافظم در مجلسی دردي کشم در محفلی

کنم باخلق صنعت می که چون بنگراین شوخی

حافظ شکن -264 کنم گفت حافظ من ز جاسوسی رذالت می

کنم در لباس فقر کار اهل دولت می

کنم قومی و گه تعریف شاه گاه گمره می

کنم در کمینم مثل شیطان تا چه فرصت می

حافظم قرآن و گاهی حافظ جامم شهما

کنم بنگر این شوخی که هر دم من بملت می

کار هر منافق این بوداین نه کار من که

کنم هر که بیدین شد و را اهل طریقت می

صوفیان جاسوس دولت شه مرید صوفیان

کنم شاه گوید صوفیان را من زیارت می

یکدیگرشده جاسوس وعرفان پشت الفرض

کنم دفع استعمار و صوفی از رعیت می

اند عارفان چون هر خیانت را بملت کرده

کنم ت باز همت میمن بیداري مل

حافظ ما بوي حق نشنید و بر واعظ بزد

کنم طعن و تحقیري که من حمل بصحت می

داند که گفت شاعر ما مورد غیبت نمی

کنم گویم نه غیبت می در حضورش نیز می

جاهال گر در حضورش هم بگوئی گفته را

کنم رفع آن غیبت نگردد گر جهالت می

ردي کشی در محفلیحافظی در مجلسی د

کنم میلیک ایرانی نداند گو خیانت

حافظ -265 کنم من ترك عشق و شاهد و ساغر نمی

کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی

باغ بهشت و سایۀ طوبی و قصر حور

کنم با خاك کوي دوست برابر نمی

تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست

مکن گفتم کنایتی و مکرر نمی

Page 219: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

219

حافظ جناب پیر مغان جاي دولت است

کنم من ترك خاك بوسی این در نمی

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

کنم نازد کرشمه بر سر منبر نمی

حافظ -265 کنم گفتی که ترك شاهد و ساغر نمی

کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی

گر کار خوب بود چرا توبه ور که بد

کنم ب و مگوي که دیگر نمیشو تائ

منطق ببین حمق نگر اي مرید شعر

کنم گوید کرشمه بر سر منبر نمی

گوید بهشت و سایۀ طوبی و قصر حور

کنم با خاك کوي پیر برابر نمی

یعنی خداي را نپرستم بجاي پیر

کنم گو جنتش بمیکده همسر نمی

کنی دانم که ترك سیرة ابتر نمی

کنم گو که سجدة داور نمیبا دیو

شاعر که این چرند مکر نموده است

کنم یا للعجب بگفت مکرر نمی

حافظ جناب پر مغان راندة خدا است

کنم گو ترك خاکبوسی آن در نمی

اما یقین بدان توکه در روز رستخیز

کنم خواهی بگفت سودي ازین شر نمی

تو باین کفر شاعران اي برقعی نگر

کنم با دیگران مگوي که باور نمی

حافظ -266 صوفی بیا که خرقۀ سالوس بر کشیم

وین نقش زرقرا خط بطالن بسر کشیم

نهیم نذر و فتوح صومعه در وجه می

دلق ریا بآب خرابات بر کشیم

سر خدا که در تتق غیب نزدیست

اش نقاب ز رخساره بر کشیم مستانه

وان بما دهندفردا اگر نه روضۀ رض

غلمان ز روضه دور ز جنت بدر کشیم

بیرون جهیم سر خوش و از بزم صوفیان

غارت کنیم باده و شاهد ببر کشیم

ها زدن حافظ نه حد ما است چنین الف

پاي از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

Page 220: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

220

حافظ شکن -266 صوفی برد که خرقۀ سالوس درکشی

بسر کشینقش خداي را خط بطالن

دربار حق چو در گه پیران شمردة

پنداریش بالف توانی ببرکشی

یا کثرت گزاف تو را جرئتی فزود

باور شدت که پیش رود کفر و سرکشی

سر خدا که غیب بود ره بدان نیافت

اال من ارتضی تو که باشی که در کشی

مستی و زور را ز خدا جز طپانچه نیست

بر جم ار خبر کشی ابلیس را زنند

سرکشی شدي و روضۀ رضوان طلب کنی

منع ار کنند حوري و غلمان بدر کشی

ن نخواندة که غالط و شداد هستآقر

یا از مقامعش که چو خر عر و عر کشی

شد القیا عقاب بجبار و هر عنید

تا مستی و غرور فروتر ز سر کشی

آري طمع مدار ز شاعر سواي الف

ن عبادت از سرش نتوانی بدرکشیکای

گر حد تو نباشد از این الف حافظا

پاي از گلیم خویش چرا بیشتر کشی

داده جواب میم بیا شیخنا الجواد

اي برقعی سزا است چو گوهر ببر کشی

حافظ -267 زینم چل سال پیش رفت که من الف می

کز چاکران پیر مغان کمترین منم

فت پیر می فروشهرگز بیمن عاط

ساغر تهی ند ز می صاف روشنم

از جاه عشق ودولت رندان پاك باز

ها بود مسکنم پیوسته صدر مصطبه

در شأن من بدرد کشی ظن بد مبر

کالوده گشت جامه ولی پاك دامنم

آب وهواي فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خیمه از ین خاك بر کنم

دشهم این چه حالتستشهباز دست پا

اند هواي نشیمنم کز یاد برده

تو را نشه خجسته که در من یزید فضل

شد منت مواهب او طوق کردنم

حافظ بزیر خرقه قدح تا کمی کشی

در بزم خواجه پرده ز کارت بر افکنم

Page 221: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

221

حافظ شکن -267 چل ساله الفرا بدو روزي بهم زنم

منم کز دشمنان پیر مغان کمترین

هرگز بیمن عقل و خرد فهم دین حق

سستی مگرد این قلم و فکر روشنم

از جاه عقل و شوکت اسالم و مؤمنان

کنم ها بوده می پیوسته صدر مکتب

در شأن من برد خودت ظن بدمبر

آلودة غرض نه و دلسوز هر تنم

آب و هواي فارس که توذم کنی بشعر

خاك بر کنمکوه مرهی که ننگت ازین

افسوس از تو شاعر ناپاك بدیسیر

آلوده گشته مردم فارس تهمتنم

شهباز دست شاه و بمدحش چوالی

گو منت مواهب او طوق گردنم

عمرت بالف رفت وبمدح شهمان گذشت

در پیش عقل پرده زکارت بر افکنم

ها بسی حافظ بریز خرقه بزد الف

بهم زنماي برقعی سزا است که الفش

حافظ -268 ایم و جاه آمده ما بدین ور نه پی حشمت

ایم از بد حادثه اینجا بپناه آمده

ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم

ایم تا باقلیم وجود این همه راه آمده

سبزة خط تو دیدیم وز بستان بهشت

ایم بطلب کاري این مهر گیاه آمده

وح االمینبا چنین گنج شد خازن او ر

ایم بگدائی بدر خانۀ شاه آمده

حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما

ایم از پی قافله با آتش و آه آمده

حافظ شکن -268 ایم ما بدین ره ز پی امر اله آمده

ایم رو بدرگاه خدا غرق گناه آمده

ره رو منزل شرعیم و ز عشق و ز هوا

ایم اه آمدهتا با قلیم خرد این همه ر

لیک شاعر ز پی بردن مال آمده است

ایم گوید از حرص ورم روي سیاه، آمده

حافظا بر ره حق و بشریعت پیوند

ایم ور نه گو از طمع اینجا بپناه آمده

ره رو منزل عشقی تو ولی عشق درم

ایم گو تو از بهر درم با غم و آه آمده

Page 222: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

222

و بهشتسبزة خار شهمان دیدي و دادي ت

ایم چون شتر گو که پی خار و گیاه آمده

با چنین گنج پر از الف بدیوان گوئی

ایم بگدائی بدر خانۀ شاه آمده

آبرویت مبر اي شاعر و رو کن بخدا

ایم گو که از نفس برون عمر تباه آمده

حافظ -269 کنم حاشا که من بموسم گل ترك می

کی کنمزنم این کار من الف عقل می

مطرب کجااست تاهمه محصول زهدوعلم

در کار بانگ بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

کنم یک چند نیز خدمت معشوق و می

کی بوده در زمانه و فاجام می بیار

تا من حکایت جم و کاوس کی کنم

از نامۀ سیاه نترسم که روز حشر

صد ازین نامه طی کنمبا فیض لطف او

هاي شب فراق کو پیک صبح تا گله

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

این جان عاریت که بحافظ سپرده دوست

روزي رخش ببینم و تسلیم وي کنم

حافظ شکن -269 کنی حاشا بفکر خام تو گر ترك می

عقلت چو الف هست تو این کار کی کنی

چون بود از ریا محصول علم و زهد تو

در کار بانک بربط و آواز نی کنی

گر زهد و علم از ره صدق و صفا بدي

کی دادیش ز کف عمل لهو کی کنی

در قیل و قال مدرسه تسبیح خالق است

دل کی از آن بگیرد اگر ذکر وي کنی

آري براه نفس بروز بد و علم چیست

زیبد تو را که خدمت معشوق و می کنی

از نامۀ سیاه نترسی بروز حشر

آن پیر دیو را چو در این راه پی کنی

شیطان صفت بعفو طمع داري از غرور

با فیض وسوسه صد از این راه طی کنی

گرفیض حق زلطف شود عام دین چه بود

چون دین نشد تو را ره قهرش بمی کنی

در عشق پیر مغ تو چنان بیخودي ز خود

و بدانی و خود را چه فی کنیجانت از ا

جان از خدا است عاریه نبود ز پیر تا

روزي رخش ببینی و تسلیم وي کنی

Page 223: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

223

است شرك ورسخنت روي باخدااست این

هر چند نیست چون سخن از پیرو می کنی

کفر است از خدا طمع دیدنش مگر

قصد مجاز لیک تو این قصد نی کنی

جان کنایتی استغرض از نی این بودنه آن

قصد مجاز لیک تو این قصد نی کنی

داده جواب میم بیا شیخنا الجواد

اي برقعی بخوان که جدا رشد و غی کنی

حافظ -270 گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم

خورم و خاموشم مهر بر لب زده خون می

پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت

وي نفروشمناخلف باشم اگر من بج

خرقه پوشی من از غایت دینداري نیست

پوشم پردة بر سر صد عیب نهان می

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چکنم گر سخن پیر مان نینوشم

گر ازین دستزند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

حافظ شکن -270 جوشی میگر چه بر برون دین از کف ما

کوشی بهر گمراهی این ملت ما می

پدرم روضۀ رضوان بدو صد آه خرید

ناخلف باشم اگر من بکنم خاموشی

خورد گندم نه که در روضۀ رضوان ابد

جنتی بود ز دنیا ز سر سرپوشی

نفروخت گوئی مکن آن روضۀرضوان هرزه

بود معصوم مکن عیب تو از کم هوشی

کسجده نکردي بفروختپدرت دیو که ی

ناخلف باشی اگر سجده کنی نفروشی

پدرت پیروي از دانش آدم ننمود

ناخلف باشی اگر داده بدانش گوشی

گفت آن دیو بعرفان و دگر کشف و شهود

چون کنم پیروي آدم خاکی پوشی

تو همین گوي و برو پیر مغان را دریاب

یکاو بارث از پدرت یافته این می نوش

تو و آن خرقه دیو و من و آن آدم پاك

هر کسی از پدر خویش بگیرد توشی

Page 224: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

224

حافظ -271 من نه آن رندم که ترك شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم

شود ت نقد حاصل میمن که امروزم بهش

وعدة فرداي زاهد را چرا باور کنم

است ومن غواص ودریامیکده عشق دردانه

سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم

دوست پسنددلطف عاشقان راگردرآتش می

تنگ چشم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم

حافظ شکن -271 من نه آن عبدم که ترك دین پیغمبر کنم

ه ترك راه و رسم جد خود حیدر کنمیا ک

تو نه آن رندي که ترك شاهد و ساغر کنی

بمن همان مردم که لعن شاهد و ساغر کنم

تو که عیب توبه کاران کرده باشی بارها

من تالفی از تو اي ناپاك بد اختر کنم

شود تو که امروزت بهشت نقد حاصل می

وعدة فرداي داور را مگو باور کنم

این بهشت نقدحاصل رامده حافظ زدست

لیک من از عقل و دین اقرار بر محشر کنم

تو بهشت نقد گیر و ما بهشت نسیه را

حافظ ار باور نداري من تو را کافر کنم

خاك بر فرق تو و بر دفتر پر کفر تو

کج دلم گر اعتقادي من بر این دفتر کنم

است خدعه کفروکارش وعرفان داست وي عشق

پیروانش احمقند و من خرد داور کنم

زنند از کفر و می برقعی این عارفان دم می

من چرا صرف نظر از چشمۀ کوثر کنم

حافظ -272 بعزم توبه سحر گفتم استحاره کنم

رسد چه چاره کنم بهار توبه شکن می

توانم دید سخن درست بگویم نمی

ظاره کنمخورند حریفان و من ن که می

بدور الله و ماغ مرا عالج کنید

گراز میانۀ بزم طرب کناره کنم

گدائی میکدة لیک وقتی مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزي

چرا مالمت رند شرابخواره کنم

Page 225: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

225

جو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه

ز شوق جامه پاره کنمپیاله گیرم و ا

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

ببانگ بربط و نی رازش آشکار کنم

حافظ شکن -272 چو عازمم که دیگر شعر یاوه پاره کنم

ز خواندن می و مطرب دگر کناره کنم

براي خیر دگر استخاره الزم نیست

براي تو به چه حاجت که استحاره کنم

توانم دید یم نمیسخن درست بگو

که تو چرند بگوئی و من نظاره کنم

بوقت باده دماع تو را عالج کنم

ز عقل و هوش براي تو فکر چاره کنم

گداي میکده را بین ز وهم خود گوید

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

اگر ز لقمه نپرهیزي و شعار دهی

حوالۀ تو بدوزخ بر آن شراره کنم

بین حماقت شاعر ز شوق مجلس شاهب

بگفت برقعیا جامه پاره پاره کنم

حافظ -273 ما نگوئیم بدو میل بنا حق نکنیم

جامۀ کس سیه و دلق خود از رق نکنیم

عیب درویش وتوانگربکم و پیش بد است

کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم

رقم منعلطه بر دفتر دانش نزنیم

ق شعبده ملحق نکنیمسر حق برور

شاه اگر جرعۀ رندان نه بحرمت نوشد

التفاتش بمی صاف مروق نکنیم

گر بدي گفت حسودي و رفیقی تو مرنج

گو تو خوش باش که ما گوش باحمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم

فظ شکنحا -273 یل بنا حق نکنیمشاعرا چیست بدو م

گو ندانیم حق و میز زنا حق نکنیم

همه دیوان تو پر از بدو ناحق باشد

باز گوئی تو که ما میل بناحق نکنیم

گویی باز اي پاك نمانداز تو و می جامه

جامۀ کس سیه و دلق خود از رق نکنیم

ي تو بی مغلطه بر دفتر دانش بودي

حق نکنیمباز گوئی که بحق شعبده مل

Page 226: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

226

عیب درویش وقلندر ز خرافات نکو است

کار خوبی است نه به ما بد مطلق نکنیم

که حسودارکه بدي گفت تورا راست گفتی

گر تو خوش باش که ما گوش باحمق نکنیم

باش خوش بخودت گفته که حافظ ماکالمت

عیب ما گوي که ما گوش باحمق نکنیم

شکند قدرت حق دهن الف زنان می

به که از یاوه و از الف دهن لق نکنیم

حافظ ارخصم خطا گفت بگیریم بر او

رو باطل شده واجب بلی از حق نکنیم

تو بهر شعر جدل با سخن حق داري

الفگوئی که جدل با سخن حق نکنیم

گفت شاعرا بین تو که فرعون بقومش می

ما جدل با حق وهم فتنۀ ناحق نکنیم

حافظ -274 گویم سرم خوش است و بانگ بلند می

جویم که من نسیم حیات از پیاله می

عبوس زهد بوجه خمار نبشیند

مرید حلقۀ در وي کشان خوش خویم

ز شوق نرگس مست بلند باالئی

چو الل با قدح افتاده بر لب جویم

گرم نه پیر مغان در بر وي بگشاید

ویمکدام در بزنم چار از کجا ج

مکن درین چمن سرزش بخود رویی

رویم دهند می چنانکه پرورشم می

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

خدا گواست که هر جا که هست با اویم

حافظ شکن -274 مباش سر خوش و بشنو جواب بر گوئی

پیاله عقل برد شاعرا جنون جوئی

عبوس زهد بمنکر بسی بود شیرین

ت نهی همان زاهدان و حق گوئیخوش اس

تمام شعر تو از سر خوشی بود حافظ

گوئی ها که می خوشی بمستی و آن یاوه

اگر که پیر مغان در بروت نگشاید

جوئی هزار دیوار دگر بهر خویش می

خدا نداده تو را پرورش بفسق و فجور

خدا نموده تو را سرزنش بخود روئی

طف حق نبودبخانقاه و خرابات ل

بهر کجا غرضت پیر هست و با اوئی

اي که با تلبیس ولی غرض بلغز رانده

بروي خویش ببندي جواب بدگوئی

Page 227: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

227

اي حافظ و نیران چه رفتیبگو بدوزخ

خدا گوا است که هر جا روي تو با اوئی

من آگهم که خداي تو هست پیر مغان

برو تو روي باو باش در همه کوئی

حافظ -275 آنکه پا مال جفا کرد چو خاك راهم

خواهم بوسم و عذر قدمش می خاك می

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد

و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعۀ عالم قدسم لیکن

حالیا دیر مغان است حوالت گاهم

با من راه نشین خیز و سوي میکده آي

ر آن حلقه چه صاحب جاهمتا ببینی که د

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

حافظ شکن -275 پامال جفا کرد تو را آگاهمآنکه

خواهم که بود پیروز حق زجز و را می

پیر میخانه سحر جام خرافاتت داد

تا شدي کور دل از کوري تو آگاهم

بود این اثرش جام جادوگري پیر

زشت را خوب تو پنداري و گوئی ما هم

صوفی صومعۀ عالم وهمی تو بگو

حالیا دیر مغانی و شیاطین خواهم

حالیا دیر مغان رفتی و راهت دادند

فخر داري که در آن حلقۀ دولت خواهم

برقعی وهم نگر ننگ ببین کوري بین

حافظ و رهگذر شاه و بگیرد آهم

حافظ -276 گویم و از گفتۀ خود دل شادم فاش می

بندة عشقم از هر دو جهان آزادم

طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که درین دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم فردوس برین جایم بود

آدم آورد درین دیر خراب آبادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

ه طالع زادمیا رب از مادر گیتی بچ

تا شدم حلقه بگوش در میخانۀ عشق

هر دم آید غمی از نو بمبارك بادم

گرخورد خون دلم مرد یک دیده روا است

که چرا دل بجگر گوشۀ مردم دادم

Page 228: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

228

سایۀ طوبی و دلجوئی دور و لب حوض

بهواي سر کوي تو برفت از یادم

حافظ شکن -276 لشادمگویم و از گفتۀ خود د فاش می

بندة حقم دانه عشق و هوا آزادم

شکر حق را که دلمرانه و بودند کسان

افتادم ورنه در چاه ضاللت چو تو می

من عرب بودم و از غیرت و دین پر بودم

هوس آورد بایران خراب آبادم

حافظ ار بنده عشقی تو دکور از دو جهان

زشتیت فاش مکن الف مزن دل شادم

مستی و صوفی صفتی نغمه زنیاز در

بندة عشقم و از هر دو جهان آزادم

شاعر عشقم و نی دین و نه مذهب دارم

ز انکه قائل نه بحشري و نه بر میعادم

نیست در لوح دلم جز الف قامت پیر

صوفیم حرف دگر پیر ندادي یادم

مگس میکدة پیر مغانم اکنون

مبخرافات و باوهام خران استاد

گلشن قدس بود میکدة پیرانم

صوفیان را همه آنجا چو مکس شیادم

بود ابلیسی و سجنی و پستی جانم

نسل ابلیس بدم لیک بآدم زادم

شاعرا کی تو ملک بودي و فردوس مقام

الف کم گو و مده نسبت خود بر آدم

کوکب بخت تو را گر که منجم نشناخت

رف زادمخود بگو آنکه ز مادر بتص

دیو را هیچ منجم نشناسد طالع

دیو زادي تو بگو دیو نمودار شادم

تا شدي حلقه بگوش در ابلیس مدام

بفلک میرود از خدعۀ تو فریادم

خونت از دیده فشانی بسقر زین غصه

که چرا دل بحگر گوشۀ مردم دادم

سایۀ طولی و دلجوئی حور و لب حوض

اشی پیران دادمهمه را در ره خوش ب

حافظ -277 بینم غم زمانه که هیچش کران نمی

بینم دواش خبر می چون ارغوان نمی

بترك خدمت پیر مغان نخواهم گفت

بینم چرا که مصلحت خود در آن نمی

با خود آر نشان اهل خرد عاشقی است

بینم که در مشایخ شهر این نشان نمی

Page 229: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

229

بخشد میاي ن در این خمار کسم جرعه

بینم ببین که اهل ولی در جهان نمی

من و سفینۀ حافظ که جز درین دریا

بینم بضاعت سخن در فشان نمی

حافظ شکن -277 بینم غم زمانه چه در شاعران نمی

بینم بغیر الف ازین شاعران نمی

تو ترك پیر معان کن برو براه خود

بینم بجز فساد ز پیر سگان نمی

ا که نیست متاعی بغیر باده و الفتو ر

بینم من اهل الف چو پیر مغان نمی

نشان اهل خود ترك عشق و مستی شد

بینم که عشق ضد خرد جمع آن نمی

بخشد ات نمی در این خمار کسی جرعه

بینم یقین که الف خري در جهان نمی

بلی سفینۀ حافظ پر از گزاف بود

بینم بضاعت عرفا غیر آن نمی

حافظ -278 گویم ام و بار دگر می بارها گفته

پویم که من گم شده این ره نه بخود می

اند در پس آینه طوطی صفتم داشته

گویم آنچه استاد ازل گفت بگو می

من اگر خارم اگر کل چن آرائی هست

رویم پروردم می که از آن دست می

دوستان عیب من بیدل جبران نکنیم

جویم گوهري دارم و صاحب نظري می

خنده و گریۀ عشاق ز جاي دگر است

مویم سرایم شب و وقت سحر می می

حافظ شکن -278 کویم ام و بار دگر می بارها گفته

پویم چون شدم اهل خرد راه بخود می

عقل و خرد اي شاعر نیستم طوطی بی

گویم آنچه شد میل و دلم خواست بخود می

ز استاد ازل گفتۀ من شد جبر است گر

این غلط باشد و این یاوه نه من میمویم

روي و این راه غلط اي شاعر تو بخود می

پویم گفت جبري که من این ره نه بخود می

جبرکفراست وستم نسبت جور است بحق

آنچه دین گفت بگو با دل و جان آن گویم

در پس آینه طوطی صفتت داشته پیر

گفته گر سر سپري بهر تو من دل جویم

Page 230: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

230

ادراك من نه همچون چمنم بی خرد و بی

هستیم هست ز حق لیک بخود ره جویم

هاي تو استاد ازل کی گفته این مثل

مثلی را که ز شرعست بیاور سویم

اي تو اگر خواري اگر گل تور خود بافته

من نبافم ز خود و مثل تو را بد گویم

ا عیب کنندت که مزن الف و مگوحافظ

جویم گوهري دارم و صاحب نظري می

برقعی گفتۀ حافظ نه چو گوهر باشد

شویم گرد کفریست که از صفحۀ دین می

حافظ -279 بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

نودراندازیم وطرحی بشکافیم فلک راسقف

ریزیمشراب ارغوانی را گالب اندر قدح

نسیم عطر گردان را شکردرمجمراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من وساقی براوتازیم وبنیادش براندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما بمیخانه

یکسربحوض کوثراندازیم ازپاي خمت که

بافد یکی از عقل میالفد یکی طامات می

پیش داوراندازیم ههاراب داوري نبیاکای

خوش سرودي مطرب بزن خوش رودي است چودردست

سراندازیم وپاکوبان خوانیم غزل افشان دست که

صبا خاك وجودما بآن عالیجناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

ورزند در شیراز سخندانی و خوش خوانی نمی

گر اندازیمبیا حافظ که تا خود را بملک دی

حافظ شکن -279 بیا دانش بیندوزیم و ساغر را بر اندازیم

بریم اوهام ملت را و طرحی نو در اندازیم

ریزیم شراب وباده ومیرراچوخاك اندرزمین

بعطر جان فزاي دین دماغ خود تر اندازیم

چو شاعر فتنه انگیزد که خون عاقالن ریزد

ش براندازیمز دانش شعرها سازیم و بنیاد

تو وساقی و صد یاغی و هر صوفی تریاقی

همه این لشکر ابلیس را دست و سراندازیم

بهشت عدن اگرخواهی بیا کن ترك میخانه

که از دین و خرد راهی بحوض کوثر اندازیم

شو سوي میخانه حجیم ارطالبی شاعر روان

که از پاي خمت با سر بدوزخ یکسر اندازیم

بافی ازعقل میالفد توهم از عشق میحکیم

بینداز این همه از دین و گرنه ما ور اندازیم

Page 231: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

231

بافد یکی از عشق میالفد یکی طامات می

اگر دین و خرد داري بیا تا داور اندازیم

صبا خاك وجود شرابشاه با ستم انداز

بباشد تا که ما هر دو بدوزخ اندر اندازیم

والف خواهندکذب یدرشیرازودرهرجانم چه

مگرآن کس که عارف شدبرآن بدمنظراندازیم

بهرملکی که رو آري بغیر از هرزه خوانانش

یابی کسی بیش گل تو را مجمر اندازیم نمی

اگربر برقعی خوانی همه آن الف و بافت را

هایش او گوشت را کر اندازیم شکافد خدعه

حافظ -280 کردمها پیروي مذهب رندان سال

تا بفتواي خرد حرص بزند ان کردم

من بسر منزل عنقانه بخود بردم پی

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایۀ بر دل ریشم فکن اي گنج روان

که من این خانه بسوداي تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

گزم لب که چرا گوش بنادان کردم می

وتست مستوري ومستی نه بدست من نقش

آنچه استاد ازل گفت بگو آن کردم

دارم از لطف ازل جنت و فردوس طمع

گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم

گر بدیوان غزل صدر نشینم چه عجب

وان کردمها بندگی صاحب دی سال

صبح خیزي و سالمت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

حافظ شکن -280 ها پیروي گفتۀ قرآن کردم سال

تا بفتواي خرد حمله بعرفان کردم

من بشرك عرفا جمله نه خود بر دم پی

دفع این مغلطه با عقل و ببرهان کردم

ان رااي خدا کن مددي پاره کنم عرف

که من این خانۀ دل پاك ز شیطان کردم

توبه کردم ز هوا و هوس و نادانی

گزم لب که چرا گوش بنادان کردم می

وتست من مستوري ومستی همه دست نقش

جبر شد اینکه ز استاد ازل آن کردم

اوست حجت روداین که بهردین هرکس ورنه

که بگوید همه بر گفتۀ یزدان کردم

Page 232: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

232

نچه استاد ازل گفت تو ضدش کرديآ

گو چو پیران دغا پشت بایمان کردم

طمع جنت و فردوس مکن باره کج

کردم تو بگو باره کج طی ره میزان

یوسف و خضر تو اي حافظ این پیرانند

اجر صبرت همه را عهدة پیران کردم

خانه فراوان کردي تو که دربانی می

یطان کردمپس بگو جنت خود صلح بش

غزل و یاوه سرائی و اباطیل و گزاف

صدر و ذیلش همه را جمله بیکسان کردم

حیف کاندر پی بیهوده و طامات شدي

باز گو بندگی صاحب دیوان کردم

عجب اینست پس از این همه پیراهه روي

بازگوئی همه از دولت قرآن کردم

حافظ -281 ر گذرممن که باشم که بر آن خاطر عاط

کنی اي خاك درست تاج سرم ها می لطف

خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار

وز سر کوي تو پرسند رفیقان خبرم

پایۀ نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم

حافظ شکن -281 بشهمان خاك درت تاج سرمباز گفتی

رمیک دمی بزن از صنعت و کار هن

همتی کن بره حق بر دو قطع نما

نظر خود تو زاعیان و شهمان دگرم

نیست یکبنده نوازي بجز از خالق تو

ظن بد را سوي آن خالق یکتا نبرم

شب خلوت بطلب غرت و دولت از حق

باشد هند مگو خاطر عاطر گذرم

خرم آن روز کنی قطع نظر از مخلوق

نظرم بدر خانۀ حق بر تو بیفتد

گیر پادشه هند نیاید چندان

برقعی کن ز هنر صنعت و کاري خبرم

حافظ -282 بی تو اي سرو روان با گل و گلشن چکنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چکنم

برو اي ناصح و بر درد کشان خرده مگیر

کند این من چکنم کار فرماي قدر می

برق غیرت چوچنین یجمداز مکمن غیب

تو بفرما که من سوخته خرمن چکنم

Page 233: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

233

شاه ترکان چو پسندیده و بچاهم انداخت

دستگیر او نشود لطف تهمتن چکنم

مددي گر بچراغی نکند آتش طور

چارة تیره شب وادي ایمن چکنم

حافظا خلد برین خانۀ موروث من است

اندرین منزل ویرانه نشیمن چکنم

حافظ شکن -282 نبري از گل و گلشن چکنمتو بحق پی

نبري معرفت از سنبل و سوسن چکنم

برو اي شاعر و بر دین خدا لطمه مزن

ورنه دوزخ بروي با سرو گردن چکنم

باز گفتی که قضا و قدر این جامت داد

اي من چکنم گر نفهمی تو که خود خواسته

نجهد مکمن غیب تو ابلیس و خبر او می

سوخته خرمن چکنم غیرتی اي برق بی

شاه ترکان ز زر و سیم بچاهت افکند

دستگیر ار نشود قادر ذو المن چکنم

نبود آتش پیر تو چو آن آتش طور

وادي پیر تو نی دادي ایمن چکنم

برقعی خلد برقعی بر بینی که بشاعر دادند

دیر کفر است ن فردوس بري من چکنم

حافظ -283 و دانش از دستمبغیر آنکه بشد دین

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بر بستم

اگر چه خرمن عمرم و غم تو داد بباد

بخاك پاي عزیزت که عهد نشکستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم

حافظ شکن -283 اگر چه عمر و جوانی برفت از دستم

نشستمولی براي هدایت ز پاي ن

خوش آنکه خود بکنی اعتراف اي شاعر

که دین و دانش ار داشتم بداد ستم

تمام خرمن عمرت بسوخت از مستی

بیا بگو ز تعشق چه طرف بر بستم

سزا است آنکه بسوزم من این همه دیوان

چو خدمتی بسزا بر نیاید از دستم

بریز برقعیا آبروي شاعر را

چه من جستمتو مژدة از شرا و

Page 234: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

234

حافظ -284 خرم آن روز کزین منزل ویران بردم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون

کوکبۀ آصف دوران برومهمره

حافظ شکن -284 خرم آن روز کزین دولت ایران بردم

شوم از شعر برون از ره قرآن بروم

بوحی آمده استبردم از ره دینی که

تا بهشت ابدي خرم و خندان بروم

نه چو حافظ بوزیري بتملق گوید

همره کوکبۀ آصف دوران بروم

همه جانان تو شاهان و وزیران گوئی

راحت جان طلبم کز پی ایشان بروم

بجهان آمدم اي شاعر و گریان بودم

هست امید که شادان و مسلمان بروم

ق نکنم زاصف عهدالف گوي و تمل

تا که با کبکه و رحمت یزدان بروم

برقعی لطف خدا همدم و یادت باشد

همتی تا ز جهان همره ایمان بروم

حافظ -285 در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده روان در بازم

حلقۀ توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن میکده فردا نکند در بازم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور

با خیال تو اگر با دگري پردازم

مرغ سان از قفس خاك هوائی گشتم

بهوائی که مگر صید کند شه بازم

حافظ شکن -285 در خرابات مغان گر نظري اندازم

صوفی و شاعر و عارف همه مضطر سازم

حلقه و مجلس رندان همه بر باد وهم

کده و پیر برون اندازمخازن می

در خرابات مغان دینی و ایمان نبود

نیست جز مستی و لهو و لعب دین بازم

صحبت حور نخواهی که بود عین قصور

مرحبا شارب وهم دم درازت نازم

آري از عین قصور است که حوران بنهی

عشق ورزي بگدائی که بده یک غازم

Page 235: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

235

یچو مگس از قفس خاك هوائی کشت

با همان شاه که داري تو بگوشه بازم

برقعی این شعرا را همه تحقیر بدین

کارشان بوده چو این شاعرك شیرازم

حافظ -286 مژدة وصل تو کو کز سر جان بر خیزم

طائر قدسم و از دام جهان بر خیزم

بوالي تو که گر بندة خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

ر سر تربت من با می و مطرب بنشینب

تا ببویت ز لحد رقص کنان بر خیزم

خیز و باال بنما اي بت شیرین حرکات

کز سرجان و جهان دست فشان بر خیزم

حافظ شکن -286 مژدة رحمت حق کو که ز جان بر خیزم

نه چو شاعر که بالف از دو جهان بر خیزم

پیر مگس میکده را بین که بگوید با

از سر باده و می چرخ زنان بر خیزم

پستیش بین که بگفتی چه شوم بندة پیر

از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم

سر قبر عرفا هر که رو و با مطرب

گفته عارف ز لحد الف زنان بر خیزم

اف بر آن باطن کوري که بگوید شاعر

گفته از عشق خدا رقص کنان بر خیزم

حافظ -287 صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا یکی در غم تو نالۀ شبگر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت نشنود

هم ز سر زلف تو ز بخیر کنممگرش

آن زمان کار زوي دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

دور شو از برم اي واع و بیهوده مگوي

گرگوش بتزویر کنممن نه آنم که د

نیست امید صالحی ز فساد و حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر است

حافظ شکن -287 اي خدا با مرض عشق چه تدبیر کنم

تا بکی از ضررش نالۀ شبگیر کنم

دل دیوانۀ شاعر که در او نیست خرد

مگرش بر خرد خویش بزنجیر کنم

Page 236: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

236

ا رب گویدرب صوفی همه پیر است چه ی

گفت نقش رخ پیر است چه تصویر کنم

بر وصال رخ پیران ز حماقت گوید

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم

دور شو از برم اي شاعر و تحقیر مکن

وعظ و اندرز بود آنچه که تقریر کنم

برقعی گشته مقدر که بشر مختار است

مچون که خود کرده چرا نسبت تقدیر کن

حافظ -288 دارم باجانان که تاجان دربدن است مراشرطی

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

بکام آرزوي دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرادرخانه سروي هست کاندر سایۀ قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

علش زنم الف سلیمانیسزد کز خاتم ل

چو اسم اعظم باشد چه باك از اهرمن دارم

اال اي پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه

که من در ترك پیمانه دلی پیمان شکن دارم

برندي شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم چه غم

حافظ شکن -288 تاجان دربدن دارم که است بایزدان مراشرطی

هواداران دینش را چو جان خویشتن دارم

ظاهر کنم شدخارج بردوحجت هرکه زدینش

چه باك ازخبث بدگویان بدیوان و سخن دارم

مراعقل و خرد در بر ز ایمان حجتم در سر

بدفع عارف و شاعر هزاران بت شکن دارم

هزاران دشمن کافرمیان خانقه دارم

ازاهرمن دارم شنودي حق باشدچه باكچه خو

اال اي پیر دیوانه بکن تو ترك میخانه

امیدي من باستقالل از حافظ شکن دارم

گوید می که حافظ نه چون جزحق نداردبرقعی

که در عالم قوام الدین حسن دارم چه غم دارم

حافظ -289 خیز تا خرقۀ صوفی بخرابات بریم

خرافات بریمشطح و طامات ببازار

سوي رندان قلمندر بره آورد سفر

دلق بسطامی و سجادة طامات بریم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم

Page 237: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

237

با تو آن عهد که در وادي ایمن بستم

همچو موسی ارنی گوي بمیقات بریم

کوس ناموس تو بر کنکرة عرش زنیم

ر بام سماوات بریمعلم عشق تو ب

حافظ آب رخ خود در بر هر سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

حافظ شکن -289 خیز تا خرقۀ صوفی بنجاسات بریم

شطح و طامات و دیگر جمله خرافات بریم

فکر شاعر که خرافات بود در پیچم

دردي آتش زده دودش بخرابات بریم

مرو اي پیر پرست قلندرسوي رندان

دیو بسطام رها کن بنجاسات بریم

بگذر از عهد که با دیو بطغیان بستی

تا که جان تو برون از همه آفات بریم

در بیابان بسوي گم شدن آخر تا کی

تو بره آي که تا پی بمهمات بریم

حافظ از ثقه االسالم بود این اندرز

برقعی از سخنش پی بمقامات بریم

حافظ -290 بینم در خرابات مغان نور خدا می

بینم این عجب بین که چه نوري ز کجا می

جلوه برمن مفروش اي ملک الحاح که تو

بینم بینی و من خانه خدا می خانه می

دوستان عیب نظر بازي حافظ مکنید

بینم که من او را ز محبان خدا می

حافظ شکن -290 بینم ف و هوا میدر خرابات مغان ال

بینم تر که در آن کور و گدا می وین عجب

جلوه مفروش بحجاج و مزن شاعر الف

او صفا دید و تو گو پیرو غالی بینم

دیدیه و تو خانۀ دیو حاجیان خانۀ حق

بینم چون و چرا می که من این مسئله بی

وادي ایمن من این حرم و مسجدها

بینم کوي جدا می من نه کوي حق از این

من که یاران بخدا نور هدي در مسجد

بینم یا که در کوه صفا یا که منی می

در خرابات سگان زوزة وقوقی باشد

بینم ها می نار قهر است ز آتشکده

اي پیر پرستان مفروشید بمن جلوه

بینم که شما دیو و من انوار خدا می

Page 238: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

238

ددوستان عیب نظر بازي حافظ بکنی

بینم ور نه این عیب من از چشم شما می

بیند هر که خود را ز محبان خدا می

بینم ز غرور است ورا از سفها می

دیداي گدایان در پیر که دور از خر

بینم من با شعار شما کفر و خطا می

حافظ -291 مزن بر دل ز نوك غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم

حد کمال استنصاب حسن در

زکاتم ده که مسکین و فقیرم

قدح پر کن که من از دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پیرم

ام با می فروشان قراري بسته

که روز غم بجز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر حرفی کشد کلک و پیرم

در این غوغا که کس کس را نپرسد

نت پذیرممن از پیر مغان م

خوشا آن دم کز استعتاي مستی

فراغت باشد از شاه و وزیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم

اگر چه مدعی بیند حقیرم

حافظ شکن -291 مزن از عشق و مستی نوك تیرم

که من از الف تو صد نکته گیرم

اگر طعنی زنی بر حکیم

دینم جواب گویم اي کلب کبیرم

فر تو حد کمال استنصاب ک

مکن تحقیر مسکین و قصیرم

رها کن این نواي شهوت انگیز

بگو از عقل مسکین و قصیرم

شناسان ام با حق قراري بسته

که ساغر را نگیرم گر بمیرم

طمع نیست یقین دارم که عشقت بی

اگر چه نبود از شاه و وزیرم

طمع کرده ز پیر خود چه گوید

یر مغان منت پذیرممن از پ

تو حافظ گنج شعرت از چرند است

من این گنج تو در آتش بگیرم

که گنج عشق پیرو گنج عرفان

بیک غازي من از صوفی نگیرم

Page 239: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

239

صوفی فبود دیو او او تصنی

بگو اي برقعی کردي خیرم

حافظ -292 جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

مخور یعنی غالم شاهم و سوگند می

ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز

کامی که خواستم ز خدا شد میسرم

جامی بده که باز بشادي روي شاه

سر هواي جوانی است در برمپیرانه

راهم مزن بوصف زالل خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

شاها من ار بعرش رسانم سریر فضل

ن درممملوك این جنابم و مسکین ای

من جرعه نوش تو بودم هزار سال

کی ترك آب خورد کند طبع خو گرم

گر بر کنم دل از تو و بر دارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

عهد الست من همه با عشق شاه بود

از شاهراه عمر بدین گونه بگذرم

منصور بن مظفر غازي است حرز من

نام بر اعدا مظفرم از این خجسته

شعرم بیمن مدح تو صد ملک دلگشاد

گوئی که تیغ تو است زبان سخن ورم

شکر خدا که باز در این اوج بارگاه

شنود صیت شهپرم طاووس عرش می

نامم ز کارخانۀ عشاق محو باد

گر جز محبت تو بود شغل دگرم

حافظ شکن -292 يباور نبودم آنکه تو اینقدر ماهر

حقاکه بهرة تو بود فن شاعري

شاعر اگر که شاعریش فن خویش کرد

منما از و توقع صدق و برادري

نی دین در او بود نه طریق و نه مذهبی

بیگانه از خدا است چه جا تا تا بدیگري

طعن و ثنا و حدح و هجایش بهیچ دان

حرفی که از عقیده نباشد چه مثمري

ه شمر ذم او چو نیشمدحش چو باد پش

از باد و نیش پش چه خیریست یا شري

مدحش بجز طمع نبود ذمش از غرض

مدح از براي زر بدو ذم منع از زي

الف و گزاف مدح بقدر عطا بود

هر قدر بهتر است عطا مدح بهتري

Page 240: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

240

مدحش نگر براي شهمان حد الف بین

بر خوان ازین قصیده همه فن شاعري

الل خضر بجوید ز دست شاهحافظ ز

وز جام شاه جرعه کشد حوض کوثري

قدرش نموده پست که گر پا نهد بعرش

مملوك شاه باشد و مسکین آن دري

کی جرعه نوش شاه بدي تو هزار سال

زین الف پر تملق خود شرم ناوري

در حیرتی که مهرش اگر بر کنی ز دل

ريآن مهر بر که افکنی آن دل کجا ب

الف دگر ز عهدالتش خبر دهد

دانستی از کجا ز چه سوره بدو بري

هاي خود دانسته باش از این الف

و اسؤتا براي تو از روز داوري

منصور بن مظفر غازیست حرز تو

پس با خدا چه کار که با بن مظفري

صد ملک دل کشاد تو را مدح او بشعر

ريحقا که خوش بالف و تملق سخنو

نامت ز کارخانۀ حق محو شد از آن که

جز عشق شد تو را نبود شغل دیگري

داده جواب میم بیا شیخنا الجواد

اي برقعی سزا است با دفن رهبري

حرف ن حافظ -293

با دل شدگان جور و جفا تا بکی آخر

آهنگ وفا ترك جفا بهر خدا کن

مشنو سخن دشمن بد گوي خدا را

فظ مسکین خود اي دوست وفا کنبا حا

حافظ شکن -293 اي خالق با قدرت ما یاري ما کن

چاره بفساد و ضرر این شعرا کن

از بس که از آن عشوه و آن ناز بگفتند

شد ملت ما اهل هوا دفع هوا کن

همواره ز عشق و مرض عشق ببافند

اي صاحب اندیشه تو با عقل دوا کن

ی و از نغمه و چنگ استترویج همه از ن

نعرة حق یا بندا کندفعش بیکی

شعر و دف و تصنیف بود سد ره حق

بر گو بخردمند رهی باز بما کن

با ملت اسالم جفا تا بکی آخر

اي اهل خرد دفع جفاي سفها کن

Page 241: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

241

حجم تن ما جمله نمایان بر کوعی

شد از کت و شلوار خدایا تو قبا کن

ن جگر از لطف نظر کنبا برقعی خو

از شر اجانب تو رها ملت ما کن

حافظ -294 منم که شهرة شهرم بعشق ورزیدن

ام ببد دیدن منم که دیده نیالوده

بمی پرستی از آن نقش خود بر آب زدم

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

عنان بمیکده خواهیم تافت ز ین مجلس

نشنیدنکه وعظ بی عمالن واجبست

وفا کنیم و مالمت کشیم و خوش باشم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهد فروشان خطا است بوسیدن

حافظ شکن -294 مباش شهرة شهري بالف ورزیدن

هماره چشم تو آلوده شد ببد دیدن

بدست آنچه در آن هست شر مفسدة

است بهر خوب و حق پسند بدن مصالحی

بدیدة تو بود بد همیشه زهد و صالح

که خوب نزد تو مستی و عشق و رقصیدن

باکی نشان مستی و ربدي بود به بی

ز حق رمیدن و در هر قبیح خوش دیدن

ز می پرست بجز نقش خود پرستی نیست

چسان خراب کند نقش خود پرستیدن

تر شد نجس ببدل هر چه بشوئی نجس

که پاك می نکند باده خود پرستیدن

اي بد بین چرا بوعظ و بواعظ تو گشته

اي ببد دیدن تو اي که دیده نیالوده

گذشته تو قولش بین مبین قائلاز این

اگر مطابق دین بر تو باد بشنیدن

وفا کنی و مالمت کشیدنت الف است

چرا هر غزلی دم زنی ز الفیدن

قت تو بود باطل و گزاف و دروغطری

ز الف و کذب و ز باطل سزاست رنجیدن

مخفی است چوپیرمیکده هرعیب وبدعتش

بگفت راه نجات من است پوشیدن

سزا است آنکه کن عیب و بدعتش ظاهر

که تا بدام نیندازد او ببافیدن

تو گرد عارض خوبان مگر دو عشق مورز

شق ورزیدنهوا پرستیت این بس ز ع

Page 242: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

242

نه دست زهد فروشان ببوس و نی ساقی

که بوس هر دو خطا گشته است و بوئیدن

حافظ -295 دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوي او گدائی بر خسروي گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل بودن بریدن

حییگوئی برفت حافظ از یار شاه ی

یا رب سیاوش آورد روش پروریدن

حافظ شکن -295 دانی که چیست عزت از غیر حق بریدن

دل بر خدا نهادن از شرك پا کشیدن

در جنب شاهی حق کفر است شاه یحیی

دیگر مزن از و دم دیدار او چه دیدن

بنگر بحد پستی کاندرش بود به

در کوي او گدائی بر خسروي گزیدن

ود گداست حافظ تو از گدا چه جوئیاوخ

یا للعجب که کوري کور دیگر کشیدن

الف و تملقش بین کز جان بریدن آسان

وز جانی ستمگر مشگل طمع بریدن

مقصود ازین همه الف تذکار شاه باشد

یعنی بیادش آور درویش پروریدن

درویش چیست جاناجزگمرهی و تشویش

وردن چریدنصوفی گري چه باشد جز خ

این شعرهاي دیوان کرده ذلیل ایران

دیوان گمرهان را باید خطی کشیدن

تصنیف و شعر و آواز گشته نصیب ایران

نی کاري و نه صنعت نی دانش و چغیدن

دانی که چیست غیرت یک انتقام خونین

از اهل رقص و شعر و آواز سر بریدن

حمقکه کیست ا که چیست حمق دانی دانی

شارب دراز کردن با صوفیان خزیدن

وشعرخواندن عرفان تصنیف که چیست دانی

ها خریدن الفی ز ود سرودن یا الف

دانی که چیست همت ترویج دین و دانش

عرفان و وهم و اسرار با اهل قرآن دریدن

دانی که چیست دولت رفع ید اجانب

وز زیر بار کفار خود را برون کشیدن

دیگر مخوان اباطیل ز شتش مکن تو تأویل

فرصت شمار حق را از برقعی شنیدن

Page 243: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

243

حافظ -296 اي نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی است

پیش آي و دل بپیام سروش کن

تسبیح و خرقه لذت هستی نبخشد است

عمل طلب از می فروش کنهمت در این

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف یارکشی ترك هوش کن

سرمست در قباي زر افشان چو بگذري

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

حافظ شکن -296 چشم من سخنی در گوش کناي نور

در کسب علم و فضل برو سعی و هوش کن

قی بسی استتشویق اهرمن بره عاش

نی گوش خود بدیوونه نه بر می فروش کن

تسبیح و زهد لذت هستی ببخشدت

گوشی مده بشاعر و ترك سروش کن

آري سروش اهرمن و پیر این بود

مستی طلب بلذت می ترك هوش کن

تسبیح حق که لذت روحی دهد تو را

بگذار و رو بعشق و دگر باده نوش کن

ذت عشقی سفیه شوخواهی اگر که ل

بار گناه مرشد خود را بدوش کن

جادوي پیر و اهرمن از عقل زائل است

زینرو بجد شوند که رو ترك هوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاده دست عشق

بر دفع عشق برقعیا رو خروش کن

حافظ -297 زدر در آو شبستان ما منود کن

هواي مجلس روحانیان معطر کن

دیدة اوراك شد شعاع جمال حجاب

بیا و خرگه خورشید را منور کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

پیالۀ بدهش گود ماغراتر کن

خاك این مجلسبگو بخازن جنت که

بتحفه بر سوي فردوس عود مجمر کن

پس از مالزمت عیش و عشق مهرویان

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

Page 244: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

244

حافظ شکن -297 بیا و ترك خرافات بهر داور کن

ز علم و دین ایرانیان منور کن

مزخرفات چه گوئی براي یک پیري

بیاد خرکۀ تزویر را در آذر کن

اگر که حق بتو امري کند خالف مکن

اوامرش بپذیر و دلت معطر کن

تراز لطائف دانش بود دماغ فهیم

کن رود ما غراتر تو از تعفن می

بگفت خازن جنت که خاك مجلس می

ببر بدوزخ و در چشم شاعر خر کن

بهشت پاك سزاوار همچو خاك نبود

بفرق مجلسیان پاش و گو که بر سر کن

بگو بحافظ عیاش مست پر تدلیس

که جاهالن تبعیش حریص کمتر کن

بجاي حفظ آیات و سورة قرآن

مگو بخلق که رو حفظ شعرا بتر کن

و گر که شعر بخواهی بروز اشعاري

که گفت برقعیت از خرد تو از بر کن

ایضاً حافظ شکن -297 برخیز و دفع عشق ستمکر کن

اش ز کشور پیکر کن آواره

عشق تو از هوي و هوس خیزد

با عقل این هوي بدر از سر کن

عشق است خصم هوش و خردمندي

با عقل دفع خصم بد اختر کن

دیوانگی است واله و شیدائی

ایست عشق تو باور کن بد فتنه

گر عاقلی تباز بر این دشمن

خود را درین میانه مظفر کن

اي بگویمت از قرآن یک نکته

دل را بنور عقل منور کن

دنیا و دین به پیروي عقل است

نفرین بعشق قافیه پرور کن

این شعر و شاعري و هوس بازي

عزم و حزم از سر خود در کن با

بیگانگان جنون تو را خواهند

خود را بعقل و هوش معطر کن

دشمن فسون گر است و حیل انگیز

با هوش باش و دفع فسون گر کن

اي جان من نجات اگر خواهی

بر خیز خویشتن تو هنر در کن

Page 245: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

245

اي برقعی بهوش وخرد پیوند

گفتار عقل و هوش مکرر کن

حافظ -298 میفکن بر صف رندان نظري بهتر ازین

بردر میکده میکن گذري بهتر ازین

ناصحم گفت که جزغم چه هنر دارد عشق

گفتم اي خواجۀ عاقل هنري بهتر ازین

دل بدان رود گرامی چکنم گر ندهم

مادر دهر ندارد پسري بهتر ازین

کلک حافظ شکرین میوه نباتست بچین

باغ نبینی ثمري بهتر ازین که درین

حافظ شکن -298 میفکن بر روش خود نظري بهتر ازین

خبري گیر از عقل و ثمري بهتر ازین

تو همه فکر بدن روح ندارد قوتی

خبري گیر ز جانت خبري بهتر ازین

هنري و مستی عشق فتنه بود و بی

شاعرانیست هنر تا هنري بهتر ازین

خر کنی و الف بودهنر بهتر ازین

چه هنر بهتر ازین و چه خري بهتر ازین

هنر با ثمري صنعت و حفظ قرآن

که بدارین تو سودي نبري بهتر ازین

لیک در باغ سخن یاوه چو شعر حافظ

نیست الحق که نشد پرده دري بهتر ازین

هست مقصود و حق از و الشعرا این شعرا

ر ازینبرقعی نزد حزونی نظري بهت

حافظ -299 چندانکه گفتم غم با طبیبان

درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست خاریست

گو شرم بادت از عند لیبان

اي منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشیم از بی نصیبان

ما درد پنهان با یار گفتیم

نتوان نهفتن درد از طبیان

واي گیتیحافظ نگشتی رس

گرمی شنیدي پند ادیبان

Page 246: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

246

حافظ شکن-299 درد و غم خود گو با لبیبان

یعنی رسوالن از حق طبیبان

درمان نمایند به از طبیبان

تا باز بینی روي حبیبان

نبود رسولی گر حاضر اي جان

جو یک فهیمی بین ادیبان

اما تو گفتی درد و غم خویش

اطبیبانبا اهل تزویر آن ن

تو درد پنهان با پیر گفتی

نصیبان خواستی سعادت از بی

خواستی تو نعمت از فاقد آن

تا چند باشی از نانجیبان

حافظ نگشتی رسواي کتبی

گرمی شنیدي پند لبیبان

یارب امان تا روشن نماید

این برقعی ره بر ما غریبان

حافظ -300 ب کنصبح است ساقیا قدحی پر شرا

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام بادة گلگون خراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستم

با ما بجام بادةصافی خطاب کن

ها کنند ه روزي که چرخ از گل ما کوز

سر ما پر شراب کنز نهار کاسۀ

ست حافظاکار صواب باده پرستی ا

بر خیز و عزم و جزم بکار صواب کن

حافظ شکن -300 بصح است عاقال قدري ترك خواب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عمر بپایان رسد بیا

توبه ز جام می کن و ترك شراب کن

گر مرد زهد و توبه و طاعت تو نیستی

نطعنه مزن بدین و تو خوف از عذاب ک

اي شاعر تو اهل زندقه و کفر و یاوه

کمتر بفسق مردم ما را خراب کن

ها کنند روزي که چرخ از گل ما کوزه

حساب کن فکر زمشیت وهم لگد بی

شاعر نه کار باده پرستی صواب هست

خیز و جز این تو عزم بکار صواب کن

Page 247: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

247

کار صواب امر کتابست و شرع ما

و عمل بر کتاب کنبا عقل و دین بساز

اي برقعی بسیرة دیرین صالحین

صبح و سحر مخواب و خدا را خطاب کن

حافظ -301 سوزم از فراقت روي از جفا بگردان می

هجران بالي من شد یا رب بال بگردان

مرغول را بگردان یعنی بر غم سنبل

گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان

این قدرنیستحافظ زخوبرویان بختت جز

گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان

حافظ شکن -301 شاعر بالي ما شد یارب بال بگردان

تاثیر شعر تصنیف از فکر ما بگردان

مرغول یار برده دین و خرد ز دستش

عقل و خرد ز دام این دین ربا بگردان

دائم برقص و تصنیف افکنده دام خود را

دامش خدا بگرداننی فکر کار و صنعت

گر عفتی نداري نسبت مده قضا را

حافظ ز خوبرویان چشم خطا بگردان

این شاعران جبري زشتی ز حق بدانند

اي برقعی تو از حق این افترا بگردان

حافظ -302 افسر سلطان گلی پیدا شد از طرف چمن

مقدمش یا رب مبارك باد بر سرو و سمن

ه بحسن عاقبتخاتم جم را بشارت د

کاسم اعظم کرد از و کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد این خانه کز خاك درش

وزد باد یمن هر نفس با بوي رحمن می

شوکت پور پشنگ و تیغ عالم گیر او

ها شد داستان انجمن در همه شهنامه

کشند گیران انتظار جلوة خوش می گوشه

از رخ بر فکنبر شکن طرف کاله و برقع

دار اي صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه

تا از آن جام زرافشان جرعۀ بخشد بمن

بنوش کردم گفت حافظ می مشورت باعقل

ساقیا می ده بقول مستشار مؤتمن

حافظ شکن -302 شاعر اگر عقل باشد مستشار مؤتمن

پس بدفع او چرا گوئی بده جامی بمن

Page 248: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

248

پور پشنگ و تیغ اوتا بکی گوئی تو از

کن تملق را رها شه را مکن سرو چمن

سیر تیموري که قتل عام بودي عادتش

اسم اعظم نیست با او هست با او اهرمن

کشند گیران انتظار ظالمان کی می گوشه

کی وزد این بوي شیطان از اویس و از یمن

اي بر ساقی بزم اتابک عرضه دار گفته

زرافشان جرعۀ بخشد بمن تا از آن جام

کی گفتی بنوش این می ارزرشدزظالم عقل

چون زنی تهمت بعقل مستشار مؤتمن

خام عقل بی اي گردیده حق عشق قصدت ورکه

از اتابک کی بدست آري تو این مشک ختن

ور می پیر خراباتست رو از وي بگیر

و خلوصی شد بپیرو اهرمنشرط آن عشق

زشت شاعران در هم شکن برقعی افکار

تا که بنشانی مریدانش بجاي خویشتن

حافظ -303 خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد می نوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دسترنج تو همان به که شود صرف بکام

بناکام چه خواهد بودن دانی آخر که

پیر میخانه همی خواند معمائی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

برده از ره دل حافظ بدف و چنگ و غزل

تا جزاي من بد نام چه خواهد بودن

ظ شکنفحا -303 از فکر می و جام چه خواهد بودنبدتر

اثر مستی و اوهام چه خواهد بودن

خواري دم ز هوي و هوس و میاین همه

آخر کار و سرانجام چه خواهد بودن

ی گهی از دف و چنگئگهی اسرار بگو

حافظا عاقبت دام چه خواهد بودن

تا بکی طعنه و تحقیر و تمسخر بر دین

تا ببینیم که فرجام چه خواهد بودن

نهی از می تو ز قرآن بشنو باز مگو

هد بودناعتبار سخن عام چه خوا

دسترنج عمل خود منما صرف بکام

نکبت پیروي کام چه خواهد بودن

پیر میخانه گر از غیب دهد او خبري

همه از دیو و گر جام چه خواهد بودن

Page 249: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

249

برقعی این دف و چنگ و غزل از دام بود

جز عذاب از پی و بد نام چه خواهد بودن

حافظ -304 له کنما سر خوشیم بادة ما در پیا

بدمست را بغمزة ساقی حواله کن

در جام ماه بادة چون آفتاب ریز

بر روي روز سنبل شب را طالله کن

اي پیر خانقه بخرابات شود می

غسلی بر آر و توبۀ هفتاد ساله کن

صوفی بگریه چهرة مجلس بشو چه شمع

و آهنگ رقص ما همه آواز ناله کن

بعقد تو گر نو عروس عشق در آید

مهر دو کون حافظش اندر قباله کن

حافظ شکن -304 اي و مست بیا آه و ناله کن بیچاره

ترك هوي و هم هوس و هم پیاله کن

تا کی ز جام و باده بگوئی تو شاعرا

ما را ببیند و موعظه یک دم حواله کن

اي پیر خانقه ز خرافات دم مزن

ه کنتو به دمی ز خدعۀ هفتاد سال

صوفی بیا خراب کن این دیروز خانقه

و آهنگ مسجدان بنما ترك چاله کن

گر پیره زال عشق ببینی تو برقعی

اندر طالق کوش و خرد را کالله کن

حرف واو حافظ -305

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشتۀ خود آمد و هنگام درو

دمید گفتم اي بخت بخسبیدي و خورشید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

آسمان گومفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه بجوي خوشۀ پروین بد و جو

گر روي پاك و مجرد چه مسیحا بفلک

از فروغ تو بخورشید رسد صد پر تو

چشم بددور ز خال تو که در عرصۀ حسن

بیذقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آتش زهدوریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برد

حافظ شکن -305

Page 250: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

250

شاعرا فکر تو دامست چه داس و چه درو

تا بکی الف تو این الف بینداز و برو

تو کجا عقل کجا و تو کجا پند و خرد

تو چنان مست غرور که نبینی مه نو

خودتو که هرگز نکنی یا ذرکشت بد

عقل و دین گر بود از سابقه جبري تو مشو

علت خاتمه آن سابقه نبود هشدار

همت و سعی دخیل است بهنگام درو

آسمان کی بفروشد بتو مستی عظمت

برو اي خرمگس معرکه کم جو تو بجو

تو که هستی که نظر بر تو سماوات کند

پشۀ مزبله را بین که بیفتاده بدو

تو و پیر تو و بد مستی توتو و عشق

برفلک مثل هر اشست و سگ زوزه و عو

جز مسیحا که رود پاك و مجرد بفلک

هرزه کم گو که نه هر کس بود این پرتو

کس مسیحا نشود غیر رسوالن هدي

طمع خام میفکن بسر ساده بلو

چه امیدي بتو کز دیدة پست تو ز عشق

شید گردخال یار تو برد از مه و خور

طعنه بر زهد مزن عشق ریائی تو میار

برقعی راهنمائی کن و در یأس مرو

حافظ -306 گفتا برون شدي بتماشاي ماه نو

از ماه ابروان منت شرم باد رو

مفروش عطر عقل بهندوي زلف ما

کانجا هزار نافۀ مشکین بینم جو

حافظ جناب پیر مغان مأمن وفا است

ث مهر برد خوان از و شنودرس و حدی

حافظ شکن -306 شاعر ز ماه نو تو مکن ملتی غشو

از خالق جهان بنما شرمی و برد

ها عمریست تا ز خدعه و تزویر و الف

اي تو حامل و زري دگر مشو غافل نموده

تخم خطا و فسق که افشاندة ز شعر

آنگه عیان شود که شود موسم درد

بوهمی ز زلف پیرمفروش عطر عقل

دیگر مخور تو باده و رمزي ز من شنو

شرمی نماز سطوت خالق نظر نما

بر سیر این کواکب و هم سیر ماه نو

شاعر مالف پیر مغان مجمع خطا است

اي برقعی حدیث پیر نیز زد بینم جو

Page 251: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

251

حافظ -307 اي آفتاب آینه دار جمال تو

مشگ سیاه مجمره گردان خال تو

در اوج ناز و نعمتی اي آفتاب حسن

یارب مباد تا بقیامت زوال تو

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

شرح نیازمندي خود یا مالل تو

حافظ درین کمند سرسر کشان بسی است

که نباشد مجال تو سوداي کج میز

حافظ شکن -307 اي شاعري که گشته گدائی بفال تو

هر شه وصال توسوداي کج نموده ب

تا کی بري بنزد شهمان مدح خویش را

گوئی مباد تا بقیامت زوال تو

راضی شدي که جور بماند الی اال بد

پس جور جائران همه وزر و وبال تو

در پیشگاه حق بکدامین جفا روي

از خوردن حرام نباشد مالل تو

حیف ازبشر که علم و هنر را دهد ز دست

ر شود بهمین شعر و قال توعمرش هد

اي برقعی هدایت مردم نما بشعر

بگذار این کمند و رها کن خیال تو

حافظ -308 بجان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هواي خدمت او

بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم بهمت او

عالم غیببیا که دوش بمستی سروش

ض رحمت اونوید داد که عامست فی

بر آستانۀ میخانه گر سري بینی

مزن بپاي که معلوم نیست نیت او

مکن بچشم حقارت نگاه در من مست

مشیت او که نیست معصیت و زهد بی

صاعقۀ آن سحاب روشن بادچراغ

که زد بخرمن ما آتش محبت او

ه ولیکند دل ما مل زهد و توب نمی

بنام خواجه بکوشیم و فردولت او

مدام خرقۀ حافظ بباده در گرو است

مگر ز خاك خرابات بود فطرت او

حافظ شکن -308

Page 252: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

252

بجان پیر خرافات و هم سفاهت او

کشیده او بضاللت تو را خرافت او

بهشت جاي گنه کار نیست توبه نما

گر آگهی ز مزایا خلد و نعمت او

خواند وسوسه شاعر سروش میفریب و

بیا مهارت شیطان ببین و خدعت او

بر آستانۀ میخانه گر سري بینی

بد است شرکت او بپاي کوب که اصالً

چرا که اهل دیانت نرفت میخانه

ز باده و می و میخانه هست نفرت او

کدام صاعقه زد از صحاب خود برقی

بسوخت خرمن دین تو را حرارت او

تأسف و عجبم شد ز مستی حافظ

که کرده معصیت خویش از مشیت او

شد از مشیت حق اختیار اي بنده

گنه ز اختیار تو باشد نه از مشیت او

همین عقیدة شاعر بضد اسالم است

چرا که مسلک جبر است این صراحت او

کند دل وي میل زهد و توبه چرا نمی

و غفلت او که کور کرده دل خواجه حرص

اي که بمیخانه در گرد باشد ز خرقه

عجب ز صاحب آن خرقه و حماقت او

زهی مهارت حافظ بمهمل و اوهام

عجب نموده همی برقعی ز کژت او

حافظ -309 دمد ساقی گلعذار کو گلبن عیش می

وزد بادة خوشگذار کو باد بهار می

مجلس بزم عیش را غالیۀ مراد نیست

دم صبح خوش نفس نافۀ زلف یار کواي

است حکمت گنج خازن درسخن اگرچه حافظ

از غم روزگار دون طبع سخن گذار کو

حافظ شکن -309 گلبن عیش شد خزان طاعت کردگار کو

اشکبار کو بادابان و دي وزان دیدة

خزد یاد خزان بماوزد بلبل باغ می

سزد بندة هوشیار کو خواب اگر نمی

مجلس عیش شاعرا صنعت و هم خرد برد

ز عشق و مستی و هوا قدرت و اختیار کو

یاد مکن ز گلرخان بخط و خال دل مران

شاعرا صاحب اقتدار کو ززلف یار

وادب اوصنعت و حکمت زینت مردوحسن

اند هر سه را یک دل غمگسار کو گرفته

Page 253: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

253

ز شمع عارض شهمان دگر مالف شاعرا

ف کن رها بگو که کسب و کار کوالف و گزا

بوسه زلعل این بتان کار تو و زنان بود

مردي از این هوس بگو صنعت و کار بار کو

ونکبت است حافظ اگربالفظی خازن الف

آنکه دهد بالف او و قري و اعتبار کو

شاعر و عارف و حکیم چون همه بندة هوا

برقعیا شکور کوبندة حق گذار کو

حافظ -310 خط عذار یار که بگرفت ماه از و

ایست لیک بدر نیست راه از و خوش حلقه

ابروي دوست گوشۀ محراب دولت است

آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از و

ساقی چراغ می بره آفتاب داد

گو بر فروز مشعلۀ صبحگاه از و

آیا در این خیال که دارد گداي شهر

کند بادشاه از وروزي بود که یاد

حافظ شکن -310 این روزگار که داري تو آه از و

از و هخوش ساعتی است رو هوس خود بکا

در خانۀ خداي سعادت طلب نما

آنجا بمال چشمی و حاجت بخواه از و

اي طالب کمال برو جستجو نما

اندر سه چیز هست بیابی تو راه از و

شداراول بود تفقه در دین تو هو

روشن نما تو ظلمت قلب سیاه از و

دوم بزندگی خویش تو اندازه را بگیر

تباه از و خرجی مکن زیاده که یا بی

سوم تو در حوادث دنیا صبور باش

خود را مباز گر چه شود قتلگاه از و

ندهد نور آفتاب شاعر مالف می

کی خور گرفت مشعلۀ صبحگاه از و

تملق حافظ بود که تااین الف و این

روزي شود که یاد کند پادشاه از و

هاي الف گو اي برقعی جواب سخن

مگذار ملتی بشود قصر چاه از و

حافظ -311 اي قبا پادشاهی راست بر باالي تو

زینت تاج و نگین از گوهر واالیی تو

است وچراغ عالم خورشیدفلک چشم گرچه

اك پاي توروشنائی بخش چشم اوست خ

Page 254: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

254

آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعۀ بود از زالل جام جان افزاي تو

نیست محتاج حرمتت درحریم حاجت عرض

راز کس مخفی نماند بر فروغ راي تو

کند خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می

بر امید عفو جان بخش گنه فرساي تو

حافظ شکن -311 ا بگذشت این دنیاي تواي که ز مدح و ثن

نکردي یادي از آن خالق یکتاي تو می

بهر عرض حاجتست شاعر بدر بار شهمان

این همه الف و تملق واي بر عقباي تو

چشم خورروشن کجا ازخاك پاي شه بود

اف براین فهم وکمال واف بر این و عواي تو

آنچه اسکندر طلب کردي کجا در جام شاه

تو است درکاالي وچه خوشباشی تیچه مس این

شه چه داندحاجت کسرا مگراوخالق است

تا بر او مخفی نماند سر ناپیداي تو

آري آري حاجت شاعر بود بر شه عیان

الف تو شاهد بود بر حاجت بیجاي تو

برقعی از ثقه االسالم باشد این جواب

گو باو صد آفرین بر کلک پر معناي تو

حرف هاء حافظ -312

عمري ز ما چنان رفت چون آهوي رسیده

دنیا بقا ندارد اي نور هر دو دیده

دور جوانیم رفت اشک بعارض آمد

هاي شبنم بر برگ گل چکیده چون قطره

لفظ فصیح و شیرین شد کند و تلخ والکن

روي لطیف و زیبا جلدش بهم کشیده

یاقوت لعل یاران از آب و رنگ افتاد

گشته و خمیدهشمشاد خوش خرامان خم

آن خندة تبسم تبدیل شد بافسوس

آن قلب شاد و خرم در غصه آرمیده

پرنور تاریک گشت و تیرههاي آن دیده

یا رب نه یار مانده بهر دل غمیده

زنهار اي پسر جان دل را مبند بر آن

وخال صدها چوما گزیده کاین مارخوش خط

جه شاعر دگر چه خواهیاز بندگی خوا

اي برقعی ز حق خواه مرگت بسر رسیده

اي خالق توانا رحمی باین ضعیفان

می از گفته و شنیده درلطفی که توبه ک

Page 255: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

255

حافظ -313 چراغ روي تو را شمع گشت پروانه

مرا ز خال تو با حال خویش پروانه

فرمود خرد که قید مجانین عشق می

گشت دیوانهببوي سنبل زلف تو

ها که برانگیختم و سود نداشت چه نقشه

فسون ما بر او گشته است افسانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوي که باز

فتاده در سر حافظ هواي میخانه

حافظ شکن -313 دال تو چون بشري نیستی چو پروانه

تو عاقلی مگر از عقل خویش پروانه

ومزن بآتش و اندر هواي نفس مر

رود عمرت چو عمر پروانه بباد می

خرد که حجت حق است ره بجوي از او

شوي چو دیوانه ز عشقو مستی آن می

اي از عقائد اسالم بگیرند تذکره

که وقت مرگ بود آن تو را چو پروانه

تو را بخالق خود و عهدیست و پیمانی

خالف حق مکنی مشکنی بیک دانه

ده گشت و دیوانهدلم رمیده و افسر

چو دید مملکت خویش دست بیگانه

چه شعرها که بگفتم بدفع استعمار

برفت ملت ماو بگشت افسانه

برو بمدرس تحصیل فکر و استقالل

مگو ز مکتب عشق و مگو ز میخانه

چو برقعی ز اسیري بنال تا شاید

کسی شود بتو هم فکر و یار جانانه

حافظ -314 ن دل نوشتم نزدیک یار نامهاز خو

من هجرك القیامه انی رایت دهراً

گفتم مالمت آید گر گرو دوست گردم

و اهللا ما راینا حباً بال مالمنه

هر چند آزمودم از وي نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

حافظ شکن -314

Page 256: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

256

حافظ سوي نگارش گوید نوشته نامه

مع المالمه زراًو اهللا کان ذکره و

غافل از آنکه آرند آن نامه را بگردن

مسلوب االستقامه عند المعاد سکراً

هائی دارد نشانگویا ز عشق بازي

کانت دموع عینیه من ذنبه العالمه

گوید که آزمودم سودي ولی ندیدم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از فهیمی شاعر کجا است گفتا

فی قربه عذاب فی بعده السالمه

فتم مالمتی کن بر عاشقان گمراهگ

فی حقهم کرامه گفتا وجدت لعناً

وافی چو کرده حافظ عادت بیاوه گوئی

اصل آن نادرست نامه اي کاش بود بی

حافظ -315 عیشم مدام است از لعل دلخواه

کارم بکام است الحمدهللا

اي بخت سرکش تنگش ببرکش

گه جام زرکش گه لعل دلخواه

ما را بمستی افسانه کردند

جاهل شیخان گمراه انرپی

از قول زاهد کردیم توبه

وز فعل عابد استغفر اهللا

جانا چگویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده

از قامتت سرو از عارضت ماه

ر نیست بارمدر پیش سلطان گ

باري بمیرم بر خاك درگاه

دلق ملمع زنا راه است

صوفی نداند این رسم و این راه

دیشب برویش خوش بود وقتم

از وصل جانان صد لوحش اهللا

شوق رخت برد از یاد حافظ

ورد شبانه درس سحرگاه

حافظ شکن -315 فکرت بدام است از نفس بد خواه

خزیت من اهللاشغلت حرام است

اي شاعرش گشتی تو سرکش

خود را بدر کش از کام و دلخواه

افسار مستی بر تو نهادند

پیران جاهل رندان گمراه

Page 257: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

257

رندي سراسر افسانه باشد

مستی تو از زر همچون خر از کاه

از دست زاهد و ز معل عابد

گر توبه کردي دیوت همراه

از دست پیران بنماي توبه

گر مرد حقی در طالب راه

شرح فراق شاه از جنون است

کشی آه دیوانه هستی گر می

صد آه جان و چشمی و صد نم

گر الف نبود هستی زیان خواه

نی ما هرا غم از عارض او

نی سر در اغم از قامت شاه

این الفرا جز کاذب نگوید

وانهم تو هستی از الف آگاه

دادند بارت در پیش سلطان

ورنه نبودت شیطان هوا خواه

میري بخاکش اکردي تمن

اي کاش مرگت بودي بدستگاه

ها یارب چه می شد پیش از عزل

مرد حافظ بر خاك درگاه می

از وز ر عاشق بدتر نباشد

و زرو عذابش باشد نه کوتاه

آخر که بفروخت بهر زرو سیم

درس شبانه و رد سحر گاه

خواهد این درس تزویر کی نمیشکا

کاشش نبودي و هرش قدمگاه

الغوث الغوث از سحر حافظ

و از جادوي او اهللا اهللا

اي برقعی بین تصنیف و عشقش

بین رقص او را در مجلس شاه

حافظ -316 گر تیغ بار دور کوي آن ماه

گردن نهادیم الحکم هللا

رند و عاشق آن گاه توبهمن

استغفر اهللا استغفر اهللا

آئین تقوي ما نیز دانیم

لیکن چه چاه با بخت گمراه

ما شیخ و زاهد کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

ما بیفکندمهر تو عکس بر

آئینه رویا آه از دلت آه

الصبر مرو العمر فان

یا لیت شعري حتی کم القاه

Page 258: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

258

اهیحافظ چه نالی گر وصل خو

خون بایدت خورد و گاه و بیگاه

حافظ شکن -316 ترسی نباشد در دفع گمراه

گردن نهادیم حب من اهللا

شناسم ما رند و عاشق نی می

از ذکر باده استغفر اهللا

آئین تقوي شاعر چه داند

عارف نباشد جز مرد گمراه

بیرون بختی از عشق و مستی

آه دین و دلت برد صد آه صد

الحق مرو الشعر حلوء

یا لیت شعري الرب یرضاه

زین عشق و رندي سودي نگیري

جز خزي دائم حکم من اهللا

رندان چه دانند مستان چه فهمند

کن توبه توبه عقل و خرد خواه

این بخت گمراه از ترك تقویت

تو این راه تقوي طلب کن یا بی

عکس ز مهرش در دل نبینی

عکس دیو است دیدي بهمراه آن

چون شد تو عکسش در جام دیدي

اکنون نبینی در دل در این گاه

هرگز نبینی خیري تو از حق

زیرا که خواهی آن عکس بد خواه

از هجر آن دیو هرگز مخور غم

چون او تو صدها وارد بخرگاه

محزون مشو من گر دیو خواندم

اهغیر از خدا را ور باشدي م

معشوق هر عشق ور حکم دیو است

جی نباشد جز حب اهللا

مقصود شاعر هجر از زراستی

اال جر فاطلب و الهجر تناه

حافظ چه نالی خونخوردنت چیست

چون زر تو خواهی رو نزد آن شاه

اي برقعی شد حقت مدد کار

کردي تو ما را بیدار و آگاه

حافظ -317 بودي آب زده در سراي مغان رفته

نشسته پیرو صالئی بشیخ و شاب زده

شعاع جام و قدح نور ما پوشیده

گان راه آفتاب زده عذار مغبچه

Page 259: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

259

گرفته ساغر عشرت فرشتۀ رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پري گالب زده

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

که خفتۀ تو در آغوش بخت خواب زده

صره الدین استفلک جنیبه کش شاه ن

بیاببین ملکش دست در رکاب زده

خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف

ز روي صدق و صفا بوسه بر جناب زده

بیا بمیکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده

حافظ شکن -317 بیا تو شاعر ما بین که خود بآب زده

زده هواي نفس بدین و دلش حجاب

براي آمدن شاه خود بمیخانه

چه شور کرده بیا وز می گالب زده

دلش ربوده عذار بتان و خود گرید

گان راه آفتاب زده عذار مغبچه

بآرزوي وصال شهمان نخوابیده

مبادانکه شود خفته بخت خواب زده

ینندرکاب گیر شهمان نوکران بید

مگو اگر ملکش دست در رکاب زده

فلک جنیبه کش هر خري نشد حافظ

اش بسر عاشق شراب زده جنیبه

فلک بدست نگیرد رکاب اهرمنان

ز دیو چون تو یکی دست در رکاب زده

خرد که نزد تو از سر غیب آگه نیست

چسان بملهم غیبش کنون خطاب زده

خرد نه بوسه بظالم زند که بیزار است

زده لبان عشق تواش بوسه بر جناب

میان میکده گر صد هزار صف بدعا

بپا شود چو نباحی بر کالب زده

حافظ -318 ان که محضور شبانهسحر گاه

وکفر وحدت وجود باچنگ وچغانه گرفتم باده

نهادم عقل راز ادره از می

ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوة داد

که ایمن گشتم از مکر زمانه

اقی کمان ابرو شنیدمز س

که اي تیر مالمت را نشانه

نبندي زان میان طرفی کمر دار

اگر خود را ببینی در میانه

Page 260: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

260

برو این دام بر مزغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشیانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

خیال آب و گل در ره بهانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی

ا خود عشق ورزد جاودانهکه ب

بده کشتی می تا خوش بر آئیم

ازین دریاي ناپیدا کرانه

مرا خالی است از بیگانه مینوش

که نبود جز تو اي مرد یگانه

وجود ما معمائی است حافظ

که تحقیقش فسونست و فسانه

حافظ شکن -318 چو شاعر گشت مخمور شبانه

هبگوید کفر با چنگ و چغان

چو خود را هست بنمود و خرد را

ز شهر هستیش کردي روانه

هاي هر سگ و خوك خورد از فضله

زیان وارد کند چون موریانه

اگر اینجا سخن با پیر باشد

هاي صوفیانه بود از یاوه

و گر مقصود ذات کردگار است

بود این از مقال مشرکانه

تولی خودش دل از آنم کاین خرافا

مستی شبانهدر و را آن

هر آن کس از شریعت دور باشد

شود رام شیاطین زمانه

بنزدش مطرب و ساقی همه اوست

همه عالم خیال خود سرانه

چو تنها اوست پس یکسر همه اوست

یهود و مسلم و ترسا بهانه

وجود ما سوي اهللا عین او شد

سوائی و هم شد از شاعرانه

د غیر او شاعر تو می نوشچو نبو

خورد می را نشانه که نبود می

غرض از وحی دین فهم همین است

که باشد کفر و شرك عارفانه

چو وصل آمد و گر فصلی نباشد

بهر جا هست او را هست خانه

ولی وصلش چرا از راه پیر است

که غیر او ندارد این ترانه

برو حافظ مکن سحرم بپندار

که باشد این معما احمقانه

Page 261: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

261

برو افسار بر چون خود خري نه

که مؤمن را اصول مسلمانه

منم آن طائر دین و شریعت

نه آن زا غم بدام افتم ز دانه

گر این وحدت که گوئی راست باشد

بزن بر وحی و دین طبل فسانه

از این وحدت همه عالم خدا شد

بود این بدترین شرك زنانه

شد این اي برقعی توحید عرفان

و یا توحید مخمو شبانه

حافظ -319 اي یعنی چه ناگهان پرده برانداخته

مست از خانه برون تاختۀ یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شدة

قدر این مرتبه نشناختۀ یعنی چه

هر کس از مهرة مهر تو بنقشی مشغول

عنی چهعاقبت با همه کج باختۀ ی

حافظ شکن -319 شاعرا پرده برانداختۀ یعنی چه

این همه شعر بهم بافتۀ یعنی چه

بندة خالق خود باش نه در بند شهمان

خالق خویش تو نشناختۀ یعنی چه

و کلک و هم تزویراز معما و فسون

شعر و غزل ساختۀ یعنی چهاین همه

گاه عاشق بشه و گه بوزیري عاشق

بت با همه کج باختۀ یعنی چهعاق

گاه از کفر بگوئی گهی از فسق و فجور

گهی از عشق بما تاختۀ یعنی چه

برقعی گر تو مسلمانی و غیرت داري

گو با سالم نپرداختۀ یعنی چه

حافظ -320 نصیب من چو خرابات کرده است اله

در این میانه بگو زاهد امرا چه گناه

جام می نصیب افتادکسی که در ازلش

چرا بحشر کنند این گناه از و در خواه

بگو بزاهد سالوس خرقه پوش دوردي

که دست زرق دراز است و آستین کوتاه

تو خرقه را ز براي ریا همی پوشی

که تا بزرق بري بندگان حق از راه

غالم همت رندان بی سروپایم

هکه هر دو کون نیرزد به پیششان یک کا

Page 262: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

262

حاصل شدمرا دمن ز خرابات چون که

دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه

برو گداي در هر گداي شو حافظ

مرا دنیا بی مگر بشیی اهللاتو این

حافظ شکن -320 اي بخرابات شاعر از دل خواه برفته

مگو نصیب نموده خدا مرا این ماه

هر آن کسی که گزیند زفسق راهی را

بدوش خود از خود تمام وز رو گناهکشد

چو او ز بد عملی جام می بگیرد دست

بروز حشر کنند این گناه از و در خواه

عملی را بداندي زازلهر آن که بد

بود ز جبري و بیرون رود ز دین اهللا

رها کند کینهبگو بشاعر بیدین

بزهد کینه نور زدکند سخن کوتاه

ار دینداريغالم همت آن هوشی

یک کاهخرد نمی که صد هزار ز شعرت

اي حاصل تو کفر خود ز خرابات کرده

بیا بمدرسه نوري فکن بقلب سیاه

بود گدائی هر در دلیل بر پستی

مگر گدائی دین برقعی خدا است گواه

حافظ -321

اوز عمر جاودان بهوصال

خداوند امرا آن ده که آن به

داي کوي او باشدائم گدال

بحکم آنکه دولت جاودان به

بخلدم زاهد ادعوت مفرما

که این سبب ز نخ زان بوستان به

بداغ بندگی مردن در این راه

بجان او که از ملک جهان به

خدا را از طبیب من بپرسید

که آخر کی شود این ناتوان به

جوانا سر متاب از پند پیران

ز بخت جوان بهکه رأي پیر ا

حیاتست رود آباگر چه زنده

ولی شیراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست گوهر

ولیکن نکتۀ حافظ از آن به

حافظ شکن -321

Page 263: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

263

نگردد روز این ایرانیان به

مگر روزي که گردد اهل آن به

اباطیل دال دائم نما دفع

شود ایمان ز دفع شاعران به

اعري دعوت مفرماجنت شب

که گوید این ز نخ زان بوستان به

زنی طعن و کنی انکار جنت

نباشد کفر تو از کافران به

زنی طعن و کنی انکار جنت

نباشد کفر تو از کافران به

عجب دارم زحمق احمقانی

گویند شعر عارفان به که می

خدا تمجیدها نبوده از زهد

فران بهولی او گفته کفر کا

بگوید زاهدان اهل ریایند

ولیکن این ریا در شاعران به

وصال پیر عمر جاودانست

گدائی بهر پیران از جنان به

خداوندا امان از شعر یاوه

شود گر خون ز چشمانم روان به

اگر با آب دنیا زنده اجسام

ولیکن دانش از بهر روان به

رندارد شعر حافظ نکته جز کف

بیاور برقعی شعري از آن به

حافظ -322 اي که با سلسله زلف دراز آمدة

فرصتت باد که دیوانه نواز آمدة

آب و آتش بهم آمیختۀ از لب لعل

چم بد دور که بس شعبده باز آمدة

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوداست

مگر از مذهب این طائفه باز آمدة

حافظ شکن -322 با حرص و بآمال دراز آمدة اي که

از هوا و هوست شعبده باز آمدة

عمر برفست و بر او تافته خورشید تموز

تا بکی دور تو از بنده نواز آمدة

اي وقت و نه تحصیل کمال نه بدانش زده

مگر از بهر نی و رقصی و ساز آمدة

غفلت از گوش بگردان و برون شو زهوي

شدي و بهر نماز آمدةخلق از بهر سعادت

چون خدا کار خدائی بنموده است تمام

بندگی کن که تو از بهر نیاز آمدة

Page 264: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

264

برقعی مختصرش میکن و تطویل میار

تو مگر باز بخلوتگه راز آمدة

حافظ -323 از من جدا مشو که تو ام نور دیدة

آرام جان و مونس قلب رمیدة

نمنعم کنی ز عشق وي اي مفتی زما

معذور دارمت که تو او را ندیدة

زان سرزنش که کرد تو را دوست حافظ

بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدة

حافظ شکن -323 غفلت مکن ز حق که گر او را ندیدة

از خوان جود او تو بهشتی رسیدة

شکر خداي کن که زهر نعمتی بداد

شمارة جودش چشیدة از فضل بی

بت و پیري دگر مگر عاشق شوي بهر

که تو او را ندیدةمعذور دارمت

خود دیدة بس است و پسندیدة ولی

معذور ما نشد که بد نیست خریدة

دیدن نه شرط منع بود سره بس بود

ور نه تو کافران سبق را ندیدة

آن سیرة کز و بتو باشد مرا بس است

دانم که پست خوي چو خود بر گزیدة

شم عاشق مجنون بودن کارآري بچ

ما هست و سرو گرچه سیاه و خمیدة

حرف یاء حافظ -324

دو یار نازك و از بادة کهن دو منی

فراغتی و کبابی و گوشۀ چمنی

من این مقام بدنیا و آخرت ندهم

اگر چه در بیم افتد هر دم انجمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

و ز فسق همچو منیز زهد همچو توئی

مزاج دهر تبه شد درین بال حافظ

کجا است فکر حکیمی و رأي اهرمنی

حافظ شکن -324 چه شعر شاعر عارف چه هرزة دهنی

که شعر باطل او شد ز دیو و اهرمنی

چگونه ملت اسالم تودة ایران

اند تنی بدین خرافۀ دیوان بداده

Page 265: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

265

بگفت شاعر کافر که بادة کهنی

فراغتی و کبابی و گوشۀ چمنی

من این مقام بدنیا و آخرت ندهم

فروخت مذهب خود را بکمترین ثمنی

مگو که رونق این کارخانه کم نشود

بزهد همچو توئی و بفسق همچو منی

اگر بفسق نباشد اثر و یا ضرري

چه دینی و چه شریعت چه نهی ذو المننی

اهتمام همت شاعر بود بنشر گن

شعار او شده با دین عناد و طعنه زنی

عجب عجب ز مرید سفیه این شاعر

فروخت دین و خرد را بیاوه از سخنی

مزاج دهر تبه شد ز شعر کفر و گزاف

گرفته باغ و چمن را چه زاغی و زغنی

نه همدمی و نه یاري نه عقلی و دینی

خو است برقعیا مرگ گر بود کفنی

حافظ -325 با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا پنجر بمیرد در درد خود پرستی

عاشق شو ار نه روزي کار جهان سراید

نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

مغانم درمجلس گفت خوش چه صنم آن دوش

پرستی با کافران چه کارت گر بت نمی

عشقت بدست طوفان خواهد سپرد حافظ

ازین کشاش پنداشتی که جستیچون برق

حافظ شکن -325 پرستی با جاهالن بگوئید آئین حق

مگذار تا بمیرد با عشق و جهل و مستی

شاعر کجا شناسد آئین مذهب و دین

از عارفان مجوئید آئین حق پرستی

گولش مخورکه گویدعاشق شودوبزن جام

مقصود او بوده صید چون عاشق خرستی

کند ذم بر و مستی از کبر میدر عین ک

گوید فقیه و زاهد مصداق کبر هستی

با آنکه فرد اظهر در عجب و کبر نبود

جز عارفان خود بین خواهان راه پستی

در عین خود پرستی از خود خبر ندارد

گوید بشعر دیوان خود را مبین که رستی

پرست و گوید باکافران چه کارت خود بت

پرستی پرستی بر گو چه می یگر بت نم

اي برقعی خدا را بیدار کن تو ما را

تا کی بنام عرفان چندین درازدستی

Page 266: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

266

حافظ -326 زعشق و مستیاي دل مباش خالی یک دم

وانگه برو که رستی از نیستی و هستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آري طریق دولت حاال کیست و چتی

معرفت نشینی قل مبینی بیتا فضل و ع

یکنکته آب بگویم خود را مبین که رستی

گر جان بتن ببینی مشغول کار او شو

هر قبلۀ که بینی بهتر ز خود پرستی

خارار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق و مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز

نان تا کی دراز دستیاي که تو آستی

حافظ شکن -326 اي دل منه تو گامی در راه عشق و هستی

کاین ره نه دین گذارد بهرت نه حق پرستی

رستن ز هستی اي دل نبود بالف و مستی

رستن بزهدوتقوي است این ره برو که رستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

در شرع همچو خامی نبود بجز درستی

خامی بجوي خامی گذر ز عشق و مستی

کاین الف عشق نبود غیر از هوا و مستی

خداست وفضل کان باعقل عشق ومعرفت آن

نبود بغیر و همی کان را بخود ببستی

قصدت گراز ندیدن آن کت بخود نیازي

پس من ندیدم ازتو جز فضل و عقل و مستی

جز فضل خویش بینی در دفترت ندیدم

کز مستیت نرستیات عیان شد زین گفته

هر قبلۀ که بینی جز قبلۀ خدائی

او همچو کار پیران باشد ز جهل و پستی

اي برقعی پرهیز زین شاعران صوفی

بر نام عشق و مستی تا کی دراز و مستی

حافظ -327 که برد بنزد شاهان ز من گدا پیامی

که بکوي میفروشان دو هزار جم بجامی

ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم شده

که بهمت عزیزان برسم بنیکنامی

تو که کیمیاي فروشی نظري بقلب با کن

ایم دامی که بضاعتی نداریم و فکنده

آن فقیه پختهاین شراب خام و اگر اگر

بهزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

Page 267: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

267

هاي تسبیح زر هم می فکن اي شیخ بدانه

که چو مرغ زیرك افتد نفته بهیچ دامی

سرخدمت تو دارم بحزم بلطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد بمبارکی غالمی

حافظ شکن -327 که برد زما فقیهان بر شاعران پیامی

دو هزار یاوه گو را شرفی جم است و جامی

و هنوز امیدواريشدة خراب و بد نام

نیک نامیکه بهمت گدایان برسی ب

بضاعتی خودچه عجب که کیمیا را توکه بی

طلبی ز می فروشی که فکنده است دامی

توکه خوش نمودة دل بدولفظ خام وپخته

چه توقع از تو باشد که هنوز از عوامی

سگ در گه فقیهان بهزار هزار رتبه

به ازان شراب پیر است چه پخته و چه خامی

دة بسبحۀ شیختو چه مرغ زیرکی پا ز

که بساختی ز تسبیح هزار دانه دامی

تو گداي شاه پیري و غالم بهر شیطان

نبود براي شیطان ز تو خوبتر غالمی

حافظ -328 وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی

حاصل از حیات اي جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

ت داد عیش بستانیجهد کن که از دول

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقال مکن کاري کاورد پشیمانی

داند اینقدر که صوفی را محتسب نمی

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

پند عاشقان بشنو وز در طرب باز آ

ارزد شغل عالم فانی کاین همه نمی

تپیش زاهد از رندي دم مزن که نتوان گف

با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

جمع کن با حسانی حافظ پریشان را

اي شکنج گیسویت مجمع پریشانی

حافظ شکن -328 وقت را تلف کردن بیخودي و مجانی

به ز آنکه چون شاعر طی کنی نجسرانی

گرچه گوید این شاعر وقت را غنیمت دان

فرصت است قصد او بهر عیش نفسانی

ظا تو خود گوئی وقت را غنیمت دانحاف

پس چرا تو خود کردي حرف میل جوانی

Page 268: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

268

کام بخشی دوران عمر در عوض گیرد

دانی پس مرو بخود کامی آنقدر که می

گوئی گه می ومطرب جوئی گه زعشق می

هاي شیطانی تا بماندي از تو نغمه

زاهد پشیمان را خوف حق بود در سر

کاورد پریشانیشاعرا مزن طعنی

آنکه شد پشیمان از ترك باده زاهد نیست

زاهد حقیقی را کی بود پشیمانی

نیست بادة صوفی غیر رندي و مستی

جنس خانگی یا نه نیست غیر دکانی

گند است مشنوي چرندش را پند عاشقان

عاقال مده از دست عقل و هوش انسانی

نیستپیش زاهد از باطل دم مزن که محرم

رو بنزد رندان گو فسق و کفر پنهانی

از طبیب حق پنهان ورد فسق باید کرد

با طبیب صوفی گو ورد لوطی و زانی

برقعی زقرآن نیست عشق ورندي و مستی

از هواي نفس است و وز نواي نادانی

حافظ -329 حاصلی و بو الهوسی عمر بگذشت به بی

برسی اي پسر جام میم ده که بپیري

اند چه شکرها است درین هر که قانع شده

شاهبازان طریقت بمقام مگسی

رفتم روش در خیل غالمان درش می

گفت اي عاشق بیچاره تو باري چه کسی

لمع البرق من الطور فآنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس

بال بگشاد و صغیر از جر طوبی زن

ر قفسیحیف باشد چو تو مرغی که اسی

چند پوید بهواي تو بهر سو حافظ

یسر اهللا طریقا بک یا ملتمسی

حافظ شکن -329 حاصلی و بو الهوسی عمر بگذشت به بی

شاعرا دم مزن از می چه قدر بد نفسی

نطق گویا دهدت گر مدد حضرت حق

رشتۀ کفر بزن لیک مزن دم ز خسی

ندا شده قانع عشق که هااست دراین هوس چه

طریقت بمقام مگسیزنهاي الف

هر که دنبال سر دیو بیفتد آخر

وقت بیچارگیش دیو نپرسد چه کسی

ملع الدیر من النار فآنست به

کان رجما لک یومی بشرار قبس

Page 269: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

269

همچو جغدان بزن از شجرة ز قوم صغیر

صوفی افسوس که دوزخ شده بهرت قفسی

ظچند پوئی بهوایش تو بهر سو حاف

فلقد خیبک اهللا فال تلتمس

حافظ -330 ساقی بیا که شد قدح الله پر زمی

طامات تا بچند و خرافات تا بکی

در ده بیاد حاتمی جام یک منی

تا نامۀ سیاه بخیالن کنیم طی

فردا شراب کوثر و حور از براي ما است

و امروز نیز ساقی مهر وي و جام می

ب خوشت رسیدحافظ حدیث سحر فری

تا حد مصر و چین و باطراف روم و ري

حافظ شکن -330 شاعر سخن ز جام و می و باده تا بکی

نی الله چون تو مست بودي در هوي می

خوري بیاد حاتمی از کافران طی گر می

یزید می خور و یاد نی امیهمچون

فردا شراب کوثر و حور از براي تست

که بینی بخواب وي براین هوا بخواب

قرآن نگر که نفی تمنا نموده است

داري امید و عمر بباطل کنی تو طی

امروز را بمستی و فردا بهشت و حور

پس دوزخ از براي که باشد عذاب کی

آري رسید سحر مقالت بهر طرف

بینی جزاي آن چه شود این مجله پی

شاید مکن که رفت بر دم بچین و ري

هر کجا رود برود بر تو و زرهیتا

حافظ شکن ایضاً -330 حافظ سخن ز جام می و باده تا بکی

نی الله چون تو مست شود در هواي می

روید از زین چون الله هر گیاه که می

کند بخداوند کل شیئ تسبیح می

تو هر شبت بمستی و هر روز در خمار

یدر فکر جام ساغر و طنبور و تار و ن

شود مجال پس کی تو را ستایش حق می

اي از خدا بریده مکن راه کفر طی

تو امر بر شراب کنی کردکار نهی

افسانه نهی او شمري یا کالم وي

بیدار باش و خدعۀ ابلیس را مخور

کو قیصر و قباي وي و تخت و تاج کی

Page 270: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

270

گوئی بچرخ و شیوة آن اعتماد نیست

ایمن ز مکروي ایواي بر کسی که شد

این گفته را چرا عمل در نیاوري

ابلیس وار حیله کنی تا کجا و کی

کوثر کجا و زمرة میخوارگان کجا

زین افک و یاوه دم بزن اي ژاژ خاي حی

مه رو پرست و یاوه سرا را چه حور عین

این کار کبریا است نه بازیچه یا بنی

گفتی حدیث سخر فریبنده است رسید

تا حد مصر و چین و باطراف روم وري

آري تو رفتی از غزل دین فریب تو

وزري رسد مدام تو را همچنان ز پی

اگر کنیخوش گفته عاقلی که

چیزي بکن که با تو بمیرد و زفسق و غی

وافی بذکر خیر ببر نام برقعی

خوش رهنما است بر تو چنین ذات نیکپی

حافظ -331 شق کز و پخته شود هر خامیزان می ع

گر چه ماه رمضانست بیاور جامی

مرغ زیرك بدر خانقه اکنون نپرد

که نهاد است بهر مجلسی وعظی دامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد

بود آیا که کند یاد ز درد آشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

کام دشوار بدست آوري از خود کامی

حافظ شکن -331 اي که مست و می و معشوقی ورند خامی

در مه روزه ز می خانه بخواهی جامی

گر چه ماه رمضان فضل و مه مغفرتست

لیک مدسن نبرد بهره ز بد فرجامی

روزه بر مغفرت بندة عاصی سبب است

ار ندانی تواضل از همۀ انعامی

روزها رفت ز دستت بره بو الهوسی

از زرف براندي وز سیم اندامی سخنی

مرغ زیرك ز پی وعظ چه مسجد برود

خانقه را بشناسد که بود چون دامی

گفتۀ عابد و زاهد نبود جز اندرز

صبح را شب پره رحجان ندهد بر شامی

صبح از شام سیه ظلمت تاري ببرد

لیک حافظ نزداید ز خود این بد نامی

اشاي چمنحق شناسی چو خر آمد بتم

پی ادراك یقین از طرق ابرامی

Page 271: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

271

گوید آن حریفی که شب و روز غزل می

او برد و زر همه می خور و می آشامی

حافظ ار داد دلت را ندهد آصف عهد

زاد با خود ببري جاي عمل ناکامی

گرچه وافی زره شعر تکاپو بکند

لیک بر یاوه سرائی نبرد یک گامی

حافظ -332 خرقه که من دارم در رهن شراب اولی این

معنی غرق می ناب اولی دین دفتر بی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

اندیشی دوراست زدرویشی چون مصلحت

هم سینه پر آتش به هم دیده پر آب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

قصه اگر گویم با چنگ ور باب اولیکاین

تا مسپر و پا باشد اوضاع فلک زین سان

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

چون پیر شدي حافظ از میکده برون رو

رندي و هوسناکی در عهد شباب اولی

حافظ شکن -332 این خرقه که تو داري در بول کالب اولی

ب اولیاین دفتر بی معنی هم شسته بآ

چون عمر تبه کردي عمري که سیه کردي

بخراباتی افتاده خراب اولی قطعاً

گر مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

پس ترك نهان گفتن اي خانه خراب اولی

تو حالت زاهد را با خلق چه خواهی گفت

چون نیست در او عیبی پس ترك عتاب اولی

است هفری هرزشت وبدي گوئی هرزاهدحق

هر قصۀ کذبی را با چنگ و رباب اولی

تا بی سروپا باشد وضع فلک از چون تو

داري هوس مطرب پس ترك شراب اولی

چون پیر شدي حافظ از میکده تائب شو

باکی بشباب اولی هر چند که بی

حافظ -333 سینه ماالمال دردست اي دریغا مرهمی

دمیدل ز تنهائی بجان آمد خدایا هم

درطریق عشقبازي امن و آسایش بال است

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نیست

رهروي باید جهانسوزي نه خامی بیغمی

Page 272: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

272

آید بدست آدمی در عالم خاکی نمی

عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

ي دهیمخیز تا خاطر بدان ترك سمرقند

کز نسیمش بوي جوي مولیان آید همی

گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغناي عشق

کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی

حافظ شکن -333 سینه پردرد است از عرفان و نباشد مرهمی

گویم خدایا همدمی بهر ابطالش می

محوالتی گشت ماراهمدمی ازجودو لطف

و گذارد مرهمینام وي از جود مشتق

ترك شاه عشق است ازبراي شاعرچه اي گفت

این همه سوزد گدازت بهر یک نیم آدمی

الف باشد یا حقیقت دعوي عشقی چنین

گر حقیقت هست حقا نیستت از خر کمی

شاه ترکان فارغ از فکر تو تو در چاه صبر

سوختی از عشق او وز حب یزدان بیغمی

امن وآسایش بال است این عشق بازي درره

خواهد یک دمیریش باد آن دل که مانند تو

من که در این ره ندیدم غیر اهل کام و ناز

گرچه از آه جهان سوزش بسوزد عالمی

آدمی در عالم خاکی بدست آید و بس

گر تو ناوردي بدست از آنکه خود نی آدمی

عالم دیگر نخواهد آدمی از نو بساز

آدم مگو دیگر ز جامی و جمی خود مکن

خودروي خاطر بیک ترك سمرقندي دهی

جزتوکس ازوي نگویدجزکه خواهد در همی

عشق الف شاهراهم گریۀ ال نی رواست

هفت دریا الف در این عشق الفت شبنمی

حافظ -334 اي که در کوي خرابات مقامی داري

جم وقت خودي ار دست بجامی داري

داري وري عشاق روا میاي که مهج

داري عاشقان را زبر خویش جدا می

نوشند ساغر ما که حریفان دگر می

داري ار تو روامیما تحمل نکنیم

اي مگس عرصۀ سیمرغ نه جوالنگه تست

داري بري و زحمت ما می عرض خود می

حافظ در پادشهمان مایه بخدمت طلبند

ريدا سعی نابرده چه امید عطا می

تو بتقصیر خود افتادي از این در محروم

داري از که مینالی و فریاد چرا می

Page 273: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

273

حافظ شکن -334 داري اي که هر طعنه بزهاد روا می

داري عاقالن را ز بر خویش جدا می

شاعرا حرفۀ تو شد همه از عشق دروغ

داري بامیدي که تو از خلق خدا می

ان نوشنداز حسد ساغر خود را که حریف

داري این همه کینۀ دیرینه روا می

اومگس هست وتوئی پشه ودر عرصۀ شاه

داري هر یکی زحمت و امید سخا می

خوري ونیش زنی اوخوردبس توکه هم می

داري کوریت باد که این جور و جفا می

الف را این همه جوالن نبود خدمت جو

داري که بالفی ز شه امید عطا می

رصۀنورحق اي پشه نه جوالنگه تو استع

داري برو اي پشه که امید خطا می

حافظ -335 اي دل آن دم که خراب ازمی گلگون باشی

بی زر و گنج بصد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت بفقیران بخشند

چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرها است در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

نقطۀ عشق نمودم بتوهان سهو مکن

ور نه چون بنگري از دائرة بیرون باشی

حافظ ازفقرمکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوش دل نپسند دکه تو محزون باشی

حافظ شکن -335 اي دل ار بندة آن خالق بیچون باشی

باشیگل بستان جهان میوة گردون

روز محشر که مقامات بهر بنده دهند

دارم امید که تو از همه افزون باشی

حق شناسان همه بیداردتو در خواب شدي

صبح گردید بپا خیز که گلگون باشی

در ره منزل پیران که ره بیدینی است

آنست که بیغیرت بیخون باشیشرطش

نقطۀ عشق همین بود از آن سهو مکن

تو بار کش غیرت و بیرون باشی ورنه

ره مستی طلبی فطرت پستی بنما

گر که از اهرمن و دستۀ غارون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که سرمایۀ شعر

برساند بتو وزري که چو شمعون باشی

Page 274: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

274

تر از یاوه و الف ار سازي مدح را چرب

هیچ خود بین نگذارد که تو محزون باشی

ع هست ز خالق بر خلقعارفی قطع طم

تو که هم عارف و هم شاعر و مجنون باشی

حافظ -336 سحر گه رهروي در سرزمینی

همی گفت این معما با قرینی

که اي صوفی شراب آنگه شود صاف

که در شیشه بماند اربعینی

ها تیره شد باشد که از غیب درون

چراغی بر کند خلوت نشینی

یزار است صدبارخدا زان خرقه ب

که باشد صد بتش در آستینی

نشانست مروت گر چه نامی بی

نیازي عرضه کن بر نازنینی

اگر چه رسم خوبان تند خوئی است

چه باشد گر بسازد با خمینی

ره میخانه بنما تا بپرسم

را از پیش بینیمال خویش

ثوابت باشد اي داراي خرمن

شه چینیاگر رحمی کنی بر خو

گر انگشت سلیمانی نباشد

چه خاصیت دهد نقش نگینی

بینم نشاط و عیش در کس نمی

نه درمان دلی نه درد دینی

نه حافظ را حضور درس قرآن

نه دانشمند را علم الیقینی

حافظ شکن -336 بشعرش گفت یکدیو لعینی

نشین با پیر صوفی اربعینی

صاف که یک صوفی بیدینی شوي

کنی حل معما با قرینی

ها تیره شد از مکر پیران درون

تبه کردند هر خلوت نشینی

مگر از غیب نواي بر فروزد

خدایش در دل اهل یقینی

خدا از پیر صوفی گشت بیزار

که صد بت باشدش در آینی

نشان نیست مروت گرچه نامی بی

نیاز آور بذو العرش برینی

صوفی الف و باف است همه آئین

قناعت کن بدین دار امینی

Page 275: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

275

تال خویش از بیگانه مطلب

توکل کن نخواهی پیش بینی

زدند آتش همه پیران بخرمن

جوئی از ایشان خوشه چینی تو می

نشاط تو نباشد عاقالنه

ازین علت توهم در کس نبینی

چه خو کردي ببیدینان ازین رو

نه درد دینی نه درمان بینی و

درد دینند ندیمانت همه بی

تو خود خواهان بخواندي نازنینی

تو حافظ چون ز قرآن داري اعراض

بالف شعر خود پستی گزینی

بیا بیرون ز اوهام و خرافات

که تا حاصل کنی علم الیقینی

اگر علم الیقین کم یاب باشد

بود کم یا بیش از عارفینی

ختلط با دین نموديمچو عرفان

دگر آن دین خالص را نبینی

چو عارف دین ندارد رسمش آنیست

که گوید بوده دین در سابقینی

اگر دین خواهی و علم الیقینی

نبه عرفان که تا اهلش ببینی

حافظ -337 خوش کرد یاوري فلکت روز داوري

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوري

خرند ت شاهی نمیدر کوي عشق شوک

اقرار بندگی کن و اظهار چاکري

سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج و گنج

درویش و امن خاطر و گنج قلندري

یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست

اي نور دیده صلح به از جنگ داوري

نیل مراد بر حسب فکر و همت است

از شاه نذر خیر وز توفیق یاوري

رخ مشوي فقر و قناعت ز حافظ غبار

کاین خاك بهتر از عمل کیمیا گري

حافظ شکن -337 خوش کرده کردگار براي تو رهبري

تا راه او بدانی و بیراهه نسپري

Page 276: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

276

عقلت بداد وهوش که تشخیص حق دهی

از راه شید و زرق و ره عشق بگذري

خرند در کوي عشق شوکت ایمان نمی

رد راه بسپريعاشق مشو که تا بخ

یک حرف صوفیانه توگفتی که باطل است

کاي صاف و ساده صلح به از جنگ داوري

من حرف دین بگویم و بشنو تو پند من

با اهل صلح صلح و بجنگی دالوري

در جنگ باش تا بنشانی بجاي خود

هر کافر مجاوز و کفر قلندري

بامسلمین شرق وغرب بصلحیم نی بجنگ

ح خیر جاي خودش نی بسرسريالصل

این صلح کل زصوفی وقصدش چنین بود

کفر ار مسلط است مبادا تکان خوري

این گفته را که خاك قناعت زرخ مشو

حافظ بخود بگوي مکن مدح هر خوي

آري قناعت از عمل کیمیا گریست

بري با بهره تر چه سود که خود پی نمی

حافظ -338 ویت حکایتیاي قصۀ بهشت ز ک

شرح جمال دور ز رویت روایتی

انفاس عیسی از لب لعلت لطیفۀ

آب خضر زچشمه نوشت کنایتی

دانی مراد حافظ ازین درد و غصه چیست

اي وز خسرو عنایتی از تو کرشمه

حافظ شکن -338 گزاف تو بهر عنایتیاي بی هنر

تا کی تو را بالف بود خوي و عاوقی

هشت قصۀ غز روي فاسقیخواندي ب

شرح جمال حور ز رویش روایتی

قصدت ازین کالم که جز او بهشت نیست

یا الزم کالمی و لحن روایتی

انفاس عیسی از لب فاسق لطیفۀ

چشمۀ خرد کنایتیز آب خضر

حاشا اگر تو را ز مسلمان کنم شمار

و آن را که از تو داشته باشد حمایتی

ه دانش و عمرت بباد رفتحافظ بهر ز

صد مایه داشتی و نکردي کفایتی

اي الف زن بآتش دوزخ گراز رخش

آید خیال بر تو نداري شکایتی

بوي همان کباب دلت بر سببیل تو

گر این دروغ گوئی و بر استمالتی

Page 277: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

277

چیست اي مرادت ازین دردوغصه خودگفته

اي ز خسرو عنایتی از تو گرشمه

افظح -339 در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی

خرقه جائی گردو باده و دفتر جائی

گفت می آمدکه سحرگه خوش چه حدیثم این

بر در میکدة با دف و نی ترسائی

گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردائی

حافظ شکن -339 ئیپروا نیست در دیر مغان مثل تو بی

در همه الف زنان بلکه تو بس تنهائی

پروائی است الف شیدائی تو چون که ز بی

الجرم درهمه جائی و نداري جائی

خرقه و دفتر تو ارزش این پیش نداشت

گرد باده بود یا گرد شیدائی

یکی ترس گفت خوشت ازدین خودآمدکه

واي اگر از پس امروز بود فردائی

ریا کار و مدلس بیند چه عجب هر که

خورد از ظاهر خود آرائی اسفی می

او ز خود داده شهادت منم از خود گویم

کم ز ترس نبود مسلم با فتوائی

گر مسلمانی همین است که حافظ دارد

نه دگر واي بگبر است و نه بر ترسائی

حافظ -340 ساقیا سایۀ ابر است و بهار و لب جوي

کن ار اهل دلی خود تو بگويمن نگویم چه

دو نصیحت کنمت بشنود و صد گنج ببر

از در عیش در آو بره عیب میبوي

گوید گوش بگشاي که بلبل بفغان می

خواجه تقصیر مفر گل توفیق ببوي

آید گفتی از حافظ ما بوي ریا می

آفرین بر نفست باد که خوش بردي بوي

حافظ شکن -340

انست و تو اي بر لب جويعمر آبی گذر

شاعرا عیب چو مخفی بود آن را تو ببوي

دو نصیحت کنمت بشنود و صد گنج ببر

از ره عیش مرد غیبت فساق بگوي

Page 278: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

278

عاقال خیز و ببر بهره و دانش تو بجوي

گز بچین باشد و قم یا که بتبریز و بخوي

نه منافق شوونی صوفی و نی شیخی باش

رنگ ضاللت تو بشويمؤمن پاك بشو

فیض از حق طلب دائینۀ دل بزداي

ورنه الیعنی و مستی کندت آهن وردي

پند بلبل که خیالی است بر آن حاجت نه

عقل و دین هر دو بگویند که توفیق بجوي

آید من نگفتم که ز تو بوي ریا می

گفتمت اهل ریائی سخن ساده بگوي

آید گفتی از زاهد حق بوي ریا می

بمشامت به از این باده نیفزاید بوي

خود بگفتی که جوابت بشنیدي حافظ

گر نخواهی شنوي عیب تو هم عیب مگوي

حافظ -341 نوبهاراست در آن گوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدهد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون باکه نشین و چه بنوش

ك و عاقل باشیکه تو خود دانی اگر زیر

چنگ در پرده همی میدهدت پند ولی

وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ شکن -341 شاعرا چند ببازي دل و بیدل باشی

سعیت آنست که با الف تو خوش دل باشی

کارت نیستتوکه باعقل و خرد هیچ سرو

چند گوئی که اگر زیرك و عاقل باشی

اثر است چه بگوئی چه نگوئی سخت بی

چون تو از راه هدي غافل و جاهل باشی

پرستان حافظ زیرك آنست که با باده

ننشیند و ننوشد توکه آکل باشی

پند فرما رو نی و چنگ تو را باشد بس

شیسود از آن گیر بر آن سود تو قابل با

دهد آیات و حدیث پرده تو را می پند بی

بس تو را باشد اگر مؤمن و عامل باشی

برقعی گوش تو باشد بحدیث و قرآن

تا که از جمله بزرگان قبائل باشی

حافظ -342 تو مگر بر لب آبی بهوس بنشینی

ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

Page 279: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

279

کرد ادب و شرم تو را خرد مهر دیان

آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی

و گدائی که بسر منزل عشق بعد ازین ما

رهروان را نبود چاره بجز مسکینی

عرض از بندة مخلص بشنو سخن بی

اي که منظور بزرگان حقیقت بینی

تو بدین ناز کی و سرکشی اي شمع چگل

الئق بندگی خواجه جالل الدینی

حافظ شکن -342 تو که با عقل و خرد در همه جا بد بینی

الئق بندگی خواجه جالل الدینی

گویم گر که پاکیزه نهادت بدو می

بهتر آنست که با شاعر بد ننشینی

حافظا عشق و گدائی که دلت باخته است

ات نیست دگر جز ملق و مسکینی چاره

غرض از حافظ شاعر مطلب سخن بی

ان حقیقت بینیگر که خواهان بزرگ

که کسی نیست بجز شاعرك و امثالش

الئق بندگی و الفزن و ننگینی

ما بحق بندگی آریم و هزاران خواجه

بایدش بندگی ما بجهان بگزینی

حاش هللا که همه بندة یک موالیم

که غلو را نبود دفع بجز چندینی

حافظ -343 سحرم هاتف میخانه بدولت خواهی

آي که دیرینۀ این در گاهی گفت باز

همرهی خضر مکن قطع این مرحله بی

ظلماتت بترس از خطر گمراهی

بر در میکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سرو بر تارك هفت اختر پاي

وقت قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سرما و در میخانه که طرف باش

بر شده دیوار باین کوتاهیبفلک

اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو در فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و منصب تورانشاهی

حافظ خام طمع شرمی ازین قصه بدار

خواهی عملت چیست که فردوس برین می

حافظ شکن -343

Page 280: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

280

بدولت خواهیسحرت هاتف بیگانه

گفت باز آي که جاسوس درین در گاهی

کشیدي که زسردو جهانهمچوجم جرعه

پرتو جام جهان بین و هدت جم جاهی

تو و جم هر دو ز سر دو جهان بین جرید

ارزش هر دو نباشد بپر یک کاهی

همرهی پیر مجو قطع این مغلطه بی

پیرآ گه بود از شیطنت و گمراهی

میکده رندان قلندر ز بخضوع بر در

اهرمن را بستانید ز بهر جاهی

قدرت اهرمن است آنکه به پیران بخشد

اثر سحر دهد یک لقبی از شاهی

قدرت اهرمنی بین کچلی را بخشد

لقب زلف علیشاهی دهدش خرگاهی

خشت تدلیس بزیر سر و در هفت اقلیم

جادویش بین چه ازین دولت بهتر خواهی

سر تو شد در مخیانه که طرف الفش

بفلک بر شده دیوار باین کوتاهی

الف را بین که بشیر از دود از پی نماز

دعوي سلطنت ماه کند تا ماهی

گذرت بر ظلماتت نباشد شکی

عارف این ظلماتی و روي بیراهی

خضر بیزار بود زین ره تو حاجت نیست

یپیرکافی ات از دیگر رسوم واه

شرم کن این همه بر خضر جسورانه متاز

نام پاکش منه از الف بهر خود خواهی

و دست مده خود در فقر چه دانی بزن

تا کنی خواجکی و منصب تورانشاهی

حافظ -344 دعا گوي غریبان جهانم

وادعو بالتواتر و التوالی

سویداي دل من تا قیامت

مبادا ز شوق سوداي تو خالی

فحبک راحتی فی کل حین

و ذکرك مونسی فی کل حال

کجا یابم وصال چون تو شاهی

من بد نام رند ال ابالی

خداوندا که حافظ را غرض چیست

و علم اهللا حسبی من سئوالی

حافظ شکن -344 آیا شاعر که هستی ال یبالی

توکل کن بحی الیزالی

Page 281: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

281

برو یک صنعتی کن پیشۀ خود

دح خان روز لیالیمگر م

تو بردي آبروي ملتت را

شدي بد نام و رند و الیبالی

مگر شاهت خدا باشد که گوئی

و علم اهللا حسبی من سؤال

بیا حافظ بترس از خالق خود

و قل هو مونسی فی کل حال

تو تاکی عاشق روي شهبانی

همه عمرت بشد آشفته حالی

نیخدا داند که شاعر را هدف

بجز کسب زر و سیم و وبالی

همانا برقعی خیر تو گوید

وان کنت غنیا عین مقالی

حافظ -345 اي که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزي و محابا نکنی

دیدة ما چو بامید تو دریاست چرا

بتفرج گذري برلب دریا نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما اي زاهد

از خدا جزمی و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده بر ابروي چو محرابش بر

که دعائی ز سر صدق جز آنها نکنی

حافظ شکن -345 اي که از عشق و هوا هیچ تو پروا نکنی

مرض عشق و هوا را تو مداوا نکنی

شناسان که زحق خوف و هراس دازند حق

پند و اندرز بگویند و تو پروا نکنی

هوش ومستی که توآن بروبیک خردل عشق

شرط انصاف نباشد که ز خود وانکنی

دیوهاي هوس و عشق و هوا دام رهند

مخوري گول تفرج تو بآنجا نکنی

زرق و برق بت تو دل نبرد از زاهد

نزد زاهد نبري خویش تو رسوا نکنی

حافظا سجده با برو و رخ پیر مکن

ر تو ال نکنیخویش مشرك نکنی پی

حافظ -346 ام ابروي ماه سیمائی بچشم کرده

ام جائی خیال سبز خطی نقش بسته

امید هست که منشور عشق بازي من

از آن کمانچۀ ابرو رسد بطفرائی

Page 282: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

282

برو ز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

رویم بباغ بلند باالئی که می

فراق ووصل چه باشدرضاي دوست طلب

باشد از و غیر او تمنائی که حیف

در ز شوق بر آرند ماهیان بنشار

اگر سفینۀ حافظ رسد بدریائی

حافظ شکن -346 ببین بیاوه سرائی بلند پروائی

رسانده الف محبت بحد رسوائی

اگر خوش است که تابوت تو ز سرو کنند

خوش است قبر تو را چون مبال هم جائی

یف همره داشتکه آن پلید قدت هم کن

چرا بقد نگري و ز کنیف نستائی

هزار فرق بود بین وصل تا بفراق

تو این غلط بگرفتی ز اهل هر جائی

رضاي حق بطلب نی رضاي غمزة یار

که حیف باشد از و جز رضا تمنائی

کند چو نبی کسی تمنی جز حق نمی

جز از نبی نبود غیر الف و دعوائی

خشد بخاك کوي شهمانکسی که خلد بب

چگونه غیر خدا نیستش تقاضائی

ولی چو قصد تو آن سرو قد بود نه عجب

که بیشتر کنی از این بلند پروائی

اگر که شعر تو حافظ بماهیان برسد

مکان کنند ز خجلت بقعر دریائی

حافظ -347 بتا با مامور ز این کینه داري

که حق صحبت دیرینه داري

حت گوش کن کاین در بسی بهنصی

از آن گوهر که در گنجینه داري

بفریاد خمار مفلسان رس

خدا را گرمی دوشینه داري

بد رندان مگو اي شیخ و هشدار

که با حکم خدائی کینه داري

ترسی ز آه آتشینم نمی

تو دانی خرقۀ پیشینه داري

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ

ندر سینه داريبقرآنی که ا

حافظ شکن -347 مخوان الفی که در گنجینه داري

مکن رقصی که از بوزنیه داري

Page 283: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

283

ببین زشتی اوهام خودت را

اگر صافی یکی آئینه داري

بد رندان بامر حق بگوییم

که با حکمش بساط کینه داري

ترسی من از افسانۀ تو نمی

اگر صد خرقۀ پشمینه داري

ر تو نزد من بیک جوتو و پی

بآهی کز بخار سینه داري

ترسی تو هیچ از خالق خود نمی

که با دین کینۀ دیرینۀ داري

ندیدم یاوه گو تر از تو حافظ

بقرآنی که با او کینه داري

مکن قرآن حق را دام تزویر

مگر با نهروانی پینه داري

حافظ -348 انداختی اي که بر ماه از خط مشکین نقاب

لطف کردي سایۀ بر آفتاب انداختی

تاچه خواهد کرد با ما آب ورنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقش خود بر آب انداختی

گنج عشق خود نهادي در دل ویران ما

سایۀ دولت برین گنج خراب انداختی

اي آنکه تاج آفتاب داور دارا شکوه

بر خاك جناب انداختیاز سر تعظیم

صره الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک ران

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

حافظ شکن -348 ستطاب انداختیاي که بهر دام لفظ

همچو صیادان تو دامی را بآب انداختی

بهرصید شاه یحیی یک غزل گفتی چو آب

در کمند الف آن غاصب رقاب انداختی

نباخت یچوتوعشق رخسارش باشمع کس هیچ

پستو چون پروانه خود در اضراب انداختی

از راه طمع این نه عشق است ونه دلبازي که

خویش با الف و تملق در سراب انداختی

ننگ عشق وي نهادي در دل ویرانه است

سایۀ بذلش بر احوال خراب انداختی

شاهد مقصود تو زین یاوه سیم و زر بود

جناب انداختیتا بدامت بافسانه آن

حافظ -349 بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوري گر طلب روزي ننهاده کنی

Page 284: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

284

آخر االمر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

اي صبا بندگی خواجه جالل الدین کن

که جهان پر سمن و سون آزاده کنی

از گذاري حافظکار خود گر بکرم ب

اي بسا عیش که با بخت خدا داده کنی

حافظ شکن -349 اي دل ار بهر کماالت خود آماده کنی

بهر فیض و درجاتی که خدا داده کنی

بشنو این نکته گوارا شده بهر تو حالل

روزي پاك و مقدر تو چرا باده کنی

شاعرا بندگی حضرت یزدان کافی است

و هوي و هوس آزاده کنی که خود از نفس

غم روزي مخوري بهر تو شاهان هستند

چند بیتی و گزافی ز خود آماده کنی

تو که آخر چو گل کوزه گران خواهی شد

حالیا به که بزرگی همه بنهاده کنی

همه اسباب تو در بندگی خواجه جالل

بنده شو تا سفري روي بآباده کنی

شود حق خوشنود برقعی خواهی اگر از تو

شرطش آنست که خوشنود خود از داده کنی

حافظ -350 اي دو رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

عمریست پادشاها کز می تهیت جامم

اینک زبنده دعوي و ز محتسب گواهی

کلک تو بارك اهللا بر ملک و این گشاده

طرة سیاهیصد چشمه آب حیوان از ق

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جائی که برق عصیان بر آدم صغی زد

گناهی ما را چگونه زیبد دعوي بی

برد نام حافظ چو پاد شاهت گه گاه می

نجش رنجت منما باز آ بعذر خواهیر

حافظ شکن -350 شاعر مباف و متراش نوري براي شاهی

در فکر زورگویان کی حکمت الهی

بهر تو خلق کرده حق این صنوف نعمت

تا کی تو غافل استی از نعمت الهی

Page 285: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

285

شاعر دیگر مزن دم از چشمۀ خرافات

آن ظلمت تو بدتر ز افکار پادشاهی

ه چون تملق آر و براي فاسقبنگر ک

انسان که از شراحت دارد ز حق گواهی

شد راز اوج دانش آرد باوج حکمت

پنهان کند بفکرش صد حکمت در تو خواهی

گوید تبارك اهللا بر کلک شه که درین

صد چشمه آب حیوان بگشوده از سیاهی

در دین که ما ندیدیم از کلک او بیانی

دیدي الهد حواله گواهیدر مال هم تو

از حکمت سلیمان بهر شهمان ببافد

نی صنعتو نه کاري نی بهر سر کالهی

شاعر ز دین و صنعت بر گو دگر رها کن

با الف شب نشینی و ز باد صبحگاهی

شهرا کند خدا و خود را کند چون آدم

بنگر گزاف و الفش هنگام عذر خواهی

حافظ -351 آید نسیم باد نوروزي ز کوي یار می

ازین با دار مدد خواهی چراغ دل بر افروزي

کن عشرت خداراصرف گرجزوةداري چوگل

ها داد سوداي زر اندوزي که قارون را غلط

دل اي کن زرق ورندي ورزوترك نوش بردمی

ازین بهتر عجب دارم طریقی گر بیاموزي

طرب محروم بعجب علم نتوان شدزاسباب

رسد روزي ا حافظ که جاهل را هنی تر میبی

حافظ شکن -351 نسیم یار نی باشد کمال و فخر پیروزي

اگر با عقل و دین سازي چراغ دل بر افروزي

کن عیشت صرف داردجزئی می زرنگه توجزئی

که باشد پیري و نقصان و بیکاري بیک روزي

بدنامی خودکامی است که مرودنبال خودکامی

حکم حق همین باشداگرسازي وگرسوزي که

بروحق گووحق جوشومجوباحق ره رندي

از این بهتر عجب دارم طریقی گر بیاموزي

ببر لذت ز علم و فضل وروترك طرب بنما

بعجب رندیت شاعر بجز لهوي نیندوزي

مکن خدعه مگوعالم زترك لهو شد محروم

يکه عالم رادیگرهمی است غیرازلهو و پفیوز

بترك رندیش جاهل مخوان زیرا بود عالم

توئی جاهل هنی تربرتواز جهلت رسد روزي

حافظ -352

Page 286: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

286

سالمی چو بوي خوش آشنائی

بدان مردم دیدة روشنائی

ز کوي مغان رو مگردان که آنجا

فروشند مفتاح مشکل گشائی

مرا گر تو بگذاري نفس طامع

بسی پادشاهی کنم در گدائی

فروشند صوفی افکن کجا می می

که ور تابم از دست زهدریائی

بیاموزمت کیمیاي سعادت

زهم صحبت بد جدائی جدائی

مکن حافظ از جور دوران شکایت

چه دانی تو اي بنده کار خدائی

حافظ شکن -352 تو را عاقالنی سزد بیحیائی

بشطان و نفست مکن آشنائی

عقبی برو جمع کن بین دنیا و

بامر شریعت نما اعتنائی

نمانده بجا صاحب عقل و فکري

نباشد ز ایمان دگر روشنائی

ز پیر مغان رو بکردان که آنجا

وفائی فروشند دین را بهر بی

مزن شاعرا دم ز پیروز شاهان

که کمتر بود همتت از گدائی

شهمان را نشد همتی بهر عقبی

دائیولیکن گدا بهر عقبی ف

بگو صنعت و دین کجا میدهندت

که در تابم از عشق و شعر ریائی

بیاموزمت یکسخن قدر میدان

مکن از فهیمان جدائی جدائی

اگر خواستی عقل و کار و دیانت

ز این باف و الفت حیائی حیائی

مکن برقعی از نصیبت شکایت

چو دانی صالح است کار خدائی

حافظ -353 بلبل و قمري اگر ننوشی میبصوت

عالج کی کنمت آخر الدوا الکی

اند بر ایوان جنت المأوي نوشته

که هر که عشوة دنیا خرید واي بوي

خزینه داري میراث خوارگان کفر است

بقول مطرب و ساقی بفتی دف و نی

طی کنم شراب کجا است سخانمانده سخن

بده بشاوي روح و روان حاتم طی

Page 287: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

287

بخیل بوي خدا نشنود بیا حافظ

پایله گیر و کرم ور ز و الضمان علی

حافظ شکن -353 اگر بعشق و هوي و هوس بنوشی می

بود عالج سرت آخر الداو الکی

بغیر داغ نباد عالج می نوشی

اگر نشد بحجیم است داغ او ازمی

بگو نوشته بر ایوان جنت المأوي

واي بويهزار واي بحافظ هزار

که دین خود همه دادي بعشوة دنیا

هاي پی در پی خرید در عوضش الف

اگر خزینه داري میراث خوار باشد کفر

بقول حافظ مطرب بفتوي دف و نی

ولی بقول نبی واجب است و گه مکروه

ت و گهی نیک فهم کن از ويسگهی بد ا

سخا نمانده چرا طی کنی سخن بشراب

دي یک کافري چو حاتم طیخوري بشا

بلی بمثل تو یاد آور از حاتم و جم

و غیکه با تو همقدمندي بکفر و باطل

پاشید uیزید مثل تو خورد و سر حسین

بیاد کشتۀ بدر و بیاد آل امی

بخیل بوي هدي نشنود بیا حافظ

مکن تو بخل بده وین ببادة الیشی

ستبباده امر مکن حمل و زر آسان نی

بخوان کالم خدا و زر الضمان علی

حافظ -354 نوش کن جام شراب یک منی

تا بدان بیخ غم از دل بر کنی

دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی

دل بما در بند تا مردانه دار

گردن سالوس و تقوي بشکنی

خیز و جهدي کن چو حافظ تا مگر

اي معشوق افکنیخویش را در پ

حافظ شکن -254 بگذر از جام شراب اي دنی

تا که پنج کفر از دل بر کنی

دل بحق در بند تا مردانه دار

خود پرستی و هوا را بشکنی

هر کسی سالوس باید بشکند

لیک تقوي را نباید بشکنی

Page 288: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

288

هست تقوي امر حق اي بو الهوس

زنی از شکست امر حق دم می

و جهدي کن تو شاعر تا مگرخیز

خوي را در راه معبود افکنی

کوي معشوق تو کی الئق بود

تا بر او انسان کند کج گردنی

حافظ -355 اي پادشه خوبان داد از غم تنهائی

دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی

ماند دائم گل این بستان شاداب نمی

نائیدریاب ضعیفان را در وقت توا

دیشب گلۀ زلفت با باد همی گفتم

گفتا غلطی بگذر زین فطرت سودائی

رقصند صد باد صبا اینجا با سلسله می

این است حریف اي دل تا با نه پیمائی

یارب بکه بتوان گفت این نکته که در عالم

رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی

تو رنگی نیستساقی چمن وگل رابیروي

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارائی

در دائره قسمت ما نقطۀ پرگاریم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی

فکرخود و راي خود در عالم رندي نیست

کفراست درین مذهب خود بینی و خود رأیی

حافظ شکن -355 اي خالق بیهمتا دانیم که یکتائی

ه جائیدر ذات و صفات ذات شاهد بهم

باشد ور قدرت و در سطوت مقهور تو می

این عالم و هر عالم، هر پستی و باالئی

اي از ذرات بگذشته و حال ذات هر ذره

بر جمله توانائی هم حاضر و بینائی

عاري تو ز حاالتی دائم بکماالتی

اوصاف تو بد ذاتی همواره توانائی

دانی تو شکایاتم گویم بتو حاالتم

نی اهل جساراتم چون شاعر دنیائی

ماند گوید گل این بستان شاداب نمی

دریاب ضعیفان را در وقت توانائی

دائم تو توانائی نی وقت توانائی

فیض تو بود دائم هر وقت و بهر جائی

این شعر نه با خالق نی بندة او زیبد

شاعر تو مگو با حق وقت است که باز آئی

حق خواهی باشد غلط ارگوئیگر بندة

رخساره بکس ننموده آن شاهد هر جائی

Page 289: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

289

است توباشاه الف پس است هرجائی نه مخلوق

یا پیر که بگرفته است در قلب تو ماوائی

شعرش بنگر جانا تا نیک بخود آئی

بنگر که براي پیر افکنه چه غوغائی

رقصند صد باد صبا آنجا با سلسله می

سلیمانست بادش کند اجرائییعنی که

افکنده برون از حد الفی و گزافی را

گوید مست می رسوائی بنگر که چه می

روي تو رنگی نیست گویدچمن وگل رابی

هر رنگ از آن پیر است با زشتی سیمائی

در دائره پیران خود نقطۀ پرگار است

آري تو چنین باید با پیر بیاسائی

یی در پیر پرستی نیستفکر و خرد و رأ

کفر است در این مسلک جز پیر دهد رأئی

فریاد زاین عرفان کاورده ز خود شیطان

افکار منع و گبران هم مذهب ترسائی

بر جاي کالم وحی شعر آمده و دیوان

سد گشته ره قرآن وقت که بگشائی

فرهنگ بود خالی از صنعت و علم و کار

از شاعر شیدائیپر گشته ز شعر عشق

نی مانده دگر دینی ایمانی و آئینی

توفیق رواج دین داریم تقاضائی

پوئیم یا رب ز تو ره جوئیم بر دین تو می

بیداري و استقالل داریم تمنائی

کوش باطل ز تو شد مخذول هان برقعیامی

توفیق نصیبت شد چون طالب عقبائی

حافظ -356 رورياي که دائم بخویش مغ

گر تو را عشق نیست معذوري

گرد دیوانگان عشق مگرد

که بعقل عقیله مشهوري

مستی عشق نیست در سر تو

رو که تومست آب انگوري

روي زر دست و آه درد آلود

عاشقان را گواه رنجوري

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می طلب که مخموري

حافظ شکن -356 راه حق بسی دوري اي که از

تو بترك خرد نه معذوري

عاشقی شد طریقی و مذهب تو

تو بمستی و عشق مشهوري

Page 290: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

290

اي اقرار حافظا خود تو کرده

که منم مست آب انگوري

خود تو گفتی که لعل رمان است

خو اندیش خون رز مگر کوري

گاه گفتی که تلخ دش باشد

موجب عیب و ضد مستوري

ود بادة تو آب نجسپس ب

عشق تو نیز از خدا دوري

گر چه باشد بنزد ما یکسان

مستی عشق و مست مخموري

آورد بدین نقصان هر دو می

هر دو باشد فساد و نجوري

بلکه مستی عشق بدتر شد

اش بیش در شر و شوري فته

مستی خمر گر برد بس عقل

جمله باطل ز عشق معموري

ت از گناه خود خمارخائف اس

لیک عاشق بعشق سروري

چندگوئی ز عشق و مستی آن

آورد گفت زشت منفوري

مگذر از نام و ننگ اي شاعر

عار ناید تو را چه مغروري

برقعی شاد باش و شکر گذار

عقل و دین نامه از تو نشوري

حافظ -357 گفتم حدیث آرزومندي سحر با باد می

خداونديکه واثق شو بالطاف خطاب آمد

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

وراي حد تقریر است شرح آرزومندي

مغرور سلطنت کردست که مصري یوسف االاي

پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندي

تاکی استخوان توعالی قدرحرص همائی چون

دریغ آن سایۀ دولت که بر نا اهل افکندي

نازند رقصند و می بشعرحافظ شیراز می

سیه چشمان کشمیري و ترکان سمرقندي

حافظ شکن -357

گفتی ز حرص و آرزومندي سحر باشاه می

بروي یوسف بصري نظر از عشق افکندي

چراگفتم بود بصري که مصري ز انبیا باشد

بندي بود معصوم نی مغرور اي شاعر چه می

Page 291: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

291

تاکی استخوان حرص که تیوگف کردي جسارت

دریغ آن کس که زاده شاعري نااهل فرزندي

ست که واثق شو بالطافشندا آمد ز خنا

وثوق خود باین اشخاص در بند و ببر گندي

ناید درقلم شرحش که چندان وطمع توراحرص

وراي حد تقریر است شرح آرزومندي

بلی اي شاه زر میده روا نبود که شاعر را

چندي ازخدمتگري کنی قطع رسوم ازوي پس

رقصی توهم شاعر بشعر خوي مینازي و می

بنازازرقص واز مستی که فردا در غل و بندي

حافظ -358 سلیمی مند حلت بالعراق

االقی من هواها ما االقی

اال اي ساربان منزل دوست

الی رکبا نکم طال اشتیاقی

می نوشخرد در زنده رود اند از و

بگلبانگ جوانان عراقی

آرد بیادم جوانی باز می

سماع و چنگ و دست افشان ساقی

بساز اي مطرب خوش خوان و خوش گو

بشعر فارسی صوت عراقی

عروسی بس خوشی اي دختر از

ولی گه گه سزاوار طالقی

مسیحاي مجرد را بر آزد

که با خورشید سازد هم وثاقی

ظ شکنحاف -358 اال اي شاعران جام و ساقی

اال قی من اذیکم ما االقی

خرد را دور افکندید از می

هاي اشتیاقی دگر از یاوه

ها شاعر تو بگذار مخوان تصنیف

سماع و نغمه و آواز ساقی

مزن دم از می و مستی و باده

مکن عمرت تلف گر هست باقی

بندوباري دلم خون کردي از بی

که ملت را بود ازین فراقی

دمی آیات قرآن را بیاموز

رها کن رقص و آواز عراقی

مشو با مطرب خوشخوان و خوش گو

که در دوزخ خوري گر زد چماقی

عروس دختر رز ننگ آرد

بود الزم دهی او را طالقی

Page 292: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

292

مسیحا بر فلک رفت او نبی بود

نه هر کس را بود این اتفاقی

ي برقعی آیات قرآنبخوان ا

هاي نفاقی رها کن این غزل

حافظ -359 جوئی می خواه وگل افشان کن ازدهرچه می

گوئی این گفت سحر بلبل اي گل تو چه می

مسند بگلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گیري و رخ بوسی مینوشی و گل بوئی

شمشاد خرامان کن آهنگ گلستان کن

از قد تو دل جوئیتا سرو بیاموزد

هر مرغ بدستانی در گلشن شاه آید

بلبل بنواسازي حافظ بغزل گوئی

حافظ شکن -359 گوئی می جوئی عاقل توچه اي عقل چه می

هر چند که بتوانی بر خیز و بزن گوئی

بردند ز ما دین و هم عزت و استقالل

این شعر و غزل خوانی وین شاعر پرگوئی

ین دشمن تا آنکه باستقاللآواره کن ا

برخیزي و غم ریزي حق گوئی و حق جوئی

گر طالب ایرانی یا آنکه مسلمانی

دشمن ز وطن میران با قوت و نیروئی

سر را بدبخت مسخر را گو ملت بی

این کافر ابتر را میران بترش روئی

کمین داردهر ملت نادانی دشمنی ب

و خوش خوئیجانش تو منور کن از دانش

امروز که خوشحالی داراي زر و مالی

میزن تو پر و بالی پرواز بدلجوئی

گرمی بازاراست حق خواراست نی امروزکه

کن تو بنیکوئی بر خیزد خریداري می

هربنده که دل خون شدیاگمره ومفتون شد

خون شد از ناله بکن موئی غیرت و بی بی

لب زر رامنو از ستمگر را از شه مط

از خالق اکبر گو گر برقعیا گوئی

حافظ -360 اي بیخبر بکوش که صاحب خبر شوي

تا را هر دنباشی کی را ببر شوي

دست از مس وجود چو مردان ره بشوي

تا کیمیاي عشق بیابی و زر شوي

در مکتب حقائق و پیش ادیب عشق

هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي

Page 293: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

293

دور کردودت ز مرتبۀ خویش خواب و خ

آنگه رسی بعشق که بیخواب و خور شوي

گر نور حق بدل و جانت اوفتد

باهللا کز آفتاب فلک خوبتر شوي

از پاي سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجالل چوبی پا و سر شوي

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوي

هستی تو چه زیر و زبر شودبنیاد

که زیر و زبر شويدر دل مدار هیچ

حافظ شکن -360 بصر بکوش که اهل بصر شوي اي بی

با خبرگی چه سود گر از دین بدر شوي

دست از مس هوس چو فقیهان ره بشوي

تا کیمیاي فهم بیابی و زر شوي

گر از مس وجود بشوئی عدم شوي

با ثمر شوي با بودنت عدم نتوان

دست از مس وجود چه شوئی بشعر الف

دست از نوي بشوي که یکتا گهر شوي

عشق خدا محال و ندارد ادیب خاص

هاي اي پسر بکوش مبادا که خر شوي

عشق نور حق بدل و جان گر اوفتد بی

البته ز آفتاب فلک خوبتر شوي

از پاي تا سرت همه نور خدا شود

لجالل چو تو با هنر شويدر راه ذو ا

وجه خدا اگر بودت دین حق او

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوي

اما اگر زوجه خدا پیر مقصد است

حاشا زوجه او تو اگر با اثر شوي

اهل هنر که مقصد او پیر عشق اوست

تر شوي خود مرده است کی تو باو زنده

یده دستورترك خواب وخوراك ازچه می

خود کی بدي چنین که چنین راهبر شوي

دهند هر چند اهل عشق تو این پند می

اما ریاضتی است ز حق دورتر شوي

با ملتی که گشت مسخر بگو بکوش

باید بکار و هوش ز پستی بدر شوي

اي برقعی مباف ز عشق و ز شعر الف

از صنعت است و کار که با زور و زر شوي

حافظ -361 یدم بخواب دوش که ماهی بر آمديد

کز عکس روي او شب هجران سر آمدي

Page 294: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

294

ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من

کز در مدام با قدح و ساغر آمدي

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

دریا دلی بجوي دلیري سر آمدي

گر دیگري بشیوة حافظ زدي رقم

مقبول طبع شاه هنر پرور آمدي

حافظ شکن -361 اي کاش شاعري بجهان رهبر آمدي

وقتی نشد که مستی شاعر سر آمدي

خوش رهنما است شعر باین ملت جهول

شاعر اگر بعقل و خرد رهبر آمدي

ایشاعران بس است دگرطعن والف وباف

دلبر برفت و شاهد و ساقی کر آمدي

اکنون زمان کار و دگر صنعت است و دین

هوا شر را ز داور آمديبر مستی و

دیگر مالف شاعر و پستی مکن بزرگ

اکنون که خوار و پست ضرر پرور آمدي

زدي رقم حافظ اگر ز کار و هنر می

مقبول طبع مهمتر و هم کمتر آمدي

اما شهمان چو مثل تو هستند در هوس

مدح گزاف در برشان خوشتر آمدي

دیگرچون قصد هر دو بهره بري شد ز یک

یار است هر که را که زوي این بر آمدي

حافظ -362 برو زاهد بامیدي که داري

که دارم همچنان امید داري

بجز ساغر که دارد الله در دست

بیا ساقی بیاور تا چه داري

مرا در رشتۀ دیوانگان کش

که مستی خوشتر است از هوشیاري

بپرهیز از من اي صوفی بپرهیز

کردم توبه از پرهیزگاري که

بوقت گل خدا را توبه شکن

که عهد گل ندار استواري

حافظ شکن -362 برو شاعر بجو یک کار و باري

غرور است آنچه تو امیدواري

بجز الحاد و کفر و شرك و خدعه

بیاور تا ببینم من چه داري

ز زیر بار بیگانه برون آي

ريبندوبا رها کن مسلک بی

Page 295: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

295

برو در زمرة قرآنیان باش

ز مستی دور شو گر هوشیاري

بپرهیز از خدا شاعر بپرهیز

رها کن عشق و شو پرهیز کاري

بیا در مسجد و دین را فراگیر

اگر خواهی بعقبی رستگاري

شدي مشرك چو در دل پیر داري

براي روي پیران سجده آري

مرو در حلقۀ جهان و پیران

دنیا را نباشد اعتباريکه

عزیزان و بهار عمر بگذشت

مگر آینده را فرصت شماري

بخواه اي برقعی بیداري ما

گذاري چرا ما را بغفلت می

حافظ -363 اي باد نسیم یار داري

زان نغمۀ مشکبار داري

زنهار مکن دراز دستی

باطرة او چه کار داري

اي گل تو کجا و روي زیباش

او مشک و تو خار بار داري

نرگس تو کجا و چشم مستش

او سر خوش و تو خمار داري

روزي برسی بوصل حافظ

گر طاقت انتظار داري

حافظ شکن -363 شاعر که نظر بیار داري

نی صنعت و کار دبار داري

از عمر خودت چه بهره بردي

باطرة او چه کار داري

و شرعی عارف تو کجا و دین

او عقل و تو ننگ و عار داري

صوفی تو کجا و حق پرستی

تو پیر له خوار داري

شاعر تو کجا و هوشیاري

تو مست و سر خمار داري

اي پیر مزن دم از حقیقت

از خدعه دو صد هزار داري

عاشق تو کجا و غیرت و کار

اي عقل تو اختیار داري

يملت تو اگر که هوشیار

بر خیز و بکن قیام و کاري

Page 296: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

296

روزي که رسی بو زر اشعار

نی طاقت و نی فرار داري

درویش بمان همی بتشویش

کز وهم تو کردگار داري

اي برقعی از ستم بپرهیز

از جور چو انتظار داري

حافظ -364 کشم می بوسم و در می لبت می

ام پی بآب زندگانی برده

نگ ایماه مطرببزن در پرده چ

رگش بجزاش تا بخروشم از وي

نجوید جان از آن قالب جدائی

که باشد خون جامش در رك و پی

زبانت درکش اي حافظ زمانی

زبان را بشنو از نی حدیث بی

حافظ شکن -364 ام پی بدانستم مرا مست برده

مرام تست ترویج می و نی

عروس دیو گر دو مرد خمار

لب بر جام و نوشد جرعۀ میچو

هر آن کس می خورد آبش حمیم است

بدوزخ حشر او شد با جم و کی

مزن در پرده چنگ اي مطرب پست

برو کن گریه و هم توبه از وي

مکن دیگر تو با قانون حق جنگ

بساط عیش و نوشت را بکن طی

بسختی جان دهد ار روز مردن

گ و پیهر آن کس باشدش می در ر

زبان را در کش اي شاعر زمانی

مگو از مطرب و از رهزن وي

خالق و از روز محشربترس از

کنی قی عذابش را چشمی خون می

بگو اي برقعی از صنعت و کار

که عیاشی بود یک شئ الشی

حافظ -365

وفائی پدید آمد رسوم بی

نماند از کس نشان آشنائی

یش هر خسیسیبرند از فاقه پ

کنون اهل هنر دست گدائی

Page 297: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

297

کسی کو فاضل است امروز در دهر

بیند ز غم یک دم رهائی نمی

اگر شاعر بخواند شعر چون آب

که دل را زو فزاید روشنائی

نبخشدش جوي از بخل دامساك

اگر خود فی المثل باشد سنائی

گفت خرد در گوش حافظ دوش می

نوائی بی برد صبري مکن در

حافظ شکن -365 تمام دفتر شعرت ریائی

نداري با خداي خود صفائی

برو شاعر و می دنبال صنعت

وفائی مزن دم از رسوم بی

ز شعرش ملتی بیچاره گشتند

که استعمارشان شد هکذائی

هاي طرب را اگر خوانی غزل

کنی عیاش این قوم هوائی

گفت اگر هر شاعري از عقل می

شد عشق و مستی را بهائی نمی

خرد در گوش این ملت بیاور

ببر بیچارگی و بینوائی

اگر خواهی تو استقالل فکري

ز عیش و نوش و مستی کن جدائی

تو پنداري هنر را عشق و مستی

بري با این هنر دست گدائی

کجا اهل هنر محتاج گشتند

نداري با هنرها آشنائی

داري که اشعار تو فضل استتو پن

دهد فضلت تو را از غم رهائی

دانی که این اشعار وهم است نمی

بود بدبختی و نکبت فزائی

اي برقعی از غفلت ما بکاه

براي همت ما کن دعائی

حافظ -366 اي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روي زود پشیمان بدر آئی

وسوسۀ نفس کنی گوشهشدار که گر

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آئی

حافظ شکن -366

Page 298: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

298

شاعر گراز اندیشۀ پیران بدر آئی

فائز شوي و از ره بطالن بدر آئی

آدم شوي اي شاعر و اي عارف وصوفی

فران بدر آئیگر عشق کنی ترك و ز ک

خواهی که شوي مؤمن و آزاد ز آتش

باید که تو از حلقۀ عرفان بدر آئی

رو بر ره حق آر بدستور فقیهی

تا کز سخط صاحب قرآن بدر آئی

جز عقل نشد حجت حق غیر رسوالن

شو تابع آنان که ز عصیان بدر آئی

نی پیر بود حجت و نی مرشد و شاعر367 -367 -

ه تو از بیعت پیران بدر آئیباید ک

هان برقعیا تابع فرمان خدا باش

باشد که تو از غصه و حزان بدر آئی

حافظ -367 احمد اهللا علی معدله السلطان

احمد شیخ اویس حسن ایلخانی

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

زیبد اگر جان جهانش خوانی آنکه می

ایمان آورددیده نادیده با قبال تو

مرحبا اي بهمه لطف خدا ارزانی

تو بر آید بدونیمش بزنند ماه اگر بی

دولت احمدي و معجزة سلطانی

برد از شاه و گدا جلوة حسن تو دل می

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

نوشیم گر چه دوریم بیاد تو قدح می

بعد منزل نبود در سفر روحانی

سیم غنچۀ عیشی نشکفتاز گل پار

جنداد حلۀ بغداد و می ریحانی

سر عاشق که نه خاك در معشوق بود

کی خالصش بود از محنت سرگردانی

اي نسیم سحري خاك در یار بیار

تا کند حافظ از آن دیدة جان نورانی

حافظ شکن -367 احمد اهللا علی خلقته االنسان

و له الشکر علی نعمه اال یمان

گر کو حافظ شده عاشق بشر ایلخانی

زیبد اگر جان جهانش خوانی گفت می

گوید می بیادش خورد از دورد بشه می

بعد منزل نبود در سفر روحانی

لیک ما شکر گذاریم براي خالق

فقط از بهر خدا آن احد سبحانی

Page 299: Borghei - Hafez Shekan

حافظ شکن

299

ما بنبندیم طمع بر کس و مدحش نکنیم

م جانانیما نگوئیم بشه جانی و ه

ننوشیم بیاد کسی از بهر عطا می

تا که از حق بشود شامل ما غفرانی

بهر ما جز کلماتی ز خدا و ز رسول

جان نورانینکند چیز دگر دیدة

حمد آن حق که بتوفیق وي از دین و خرد

دفع اوهام را با طیل بشد دیوانی

ها نزد ما بت شکنی سهل ولی مشکل

بت شاعر با اعوانی همه در دفع

بت چه از سنگ بود هر کسی آن را شکند

لیک اوهام شکن نیست مگر ربانی

سخت و مشکل بود اوهام شکستن بر ما

ویژه اوهام که خوانند و را عرفانی

هندیان گاو پرستند عجب نی باشد

چون دهد پشکل و شیري عجب از ایرانی

ناهکه پرستند یکی شاعر با وز رو گ

ندانند که جبري نبود قرآنی می

برقعی پیشۀ تو بت شکنی شاکر باش

نیست کاري به از این گر رجل میدانی

هر که شد مؤمن دیندار کند بت شکنی

ویژه تو سید و از اهل قم و سیدانی

تمت بعون اهللا وله الحمد قمري هجري 1371 لقد وضح السبیل لمن ارادا

ترك العنادا ولیکن این من

راه حق پیدا است لیکن طالب هشیار کو