man..(part 1)

Post on 21-Nov-2014

389 Views

Category:

Education

0 Downloads

Preview:

Click to see full reader

DESCRIPTION

PowerPoint in Persian language...

TRANSCRIPT

!من هيچي نبودم

!بعدش هم كه چيزي شدم . . . چيز قابل ذكري نشدم

همه اطرافم سياه بود

. . .اون بجز

اون دوستم داشت

نميدونم اينو از كجا فهميدم

. . .شايد از نگاه مهربونششايد از لبخند شيرينش . . .

. . . شايد

خوب . . من هم ازش خوشم اومد

دلم ميخواست برم پيشش

تصميمم رو گرفتم

خواستم حركت كنم

ديدم نميتونم

افسوس از اينكه ناتوانم

از اينكه وقتي تصميمي ميگيرم نميتونم اجرا كنم

از اينكه محتاجم

با چشمهاي قشنگش بهم نگاه كرد

از چشمهاش محبت ميباريد

بزرگوارانه دستهاي قدرتمندش رو آورد جلو

دستم رو گرفت و منو از اون سياهي نجات داد

ولي هنوز بجز اون چيزهاي ديگهاي رو هم ميديدم

اما اون از همه زيباتر بود حتي از بخشش

تي از آگاهي ح حتي از قدرت

حتي از ثروت حتي از عقل

حتي از منطق حتي از لذت

حتي از نياز حتي از ناز

حتي از سكوت حتي از سخن

تي ازحضور ح حتي از غيبت

حتي از انتظار حتي از رسيدن

حتي از پيروزي از همه چي . . .

براي همين دلم ميخواست فقط اونو ببينم

اينو بهش گفتم

گفت: »پس خيلي بايد مراقب «!باشي عزيزم

«گفتم: »مراقب چي؟

«گفت: »مراقب اونا

داد نشون بهم رو خطرناكي نيزه بعد

تيزه: خيلي غروره »اسمش گفت

نكني فراموش رو چيزي و نخوري گول باش «! مواظب

نخورم؟ چيو »گول پرسيدم تعجب «با

بعد اون درست مثل يه معلم باحوصله بهم نگاه كرد

نه نه خيلي مهربونتر!

داغونت گفت: »هر وقت حواست به خودت پرت شه اون نيزه«ميكنه

و گفت: »مواظب باش گول خودتو نخوري و حقيقت «! خودتو فراموش نكني

(گفتم: »باشه حواسم هست« )ولي فقط گفتم

و با خوش خيالي فكر كردم تموم شد

بود )هر چند من نميفهميدم( سازنده من اون ميدونست تو چه اوهاماتي هستم

«بهم گفت: »عزيز دلم بازم هست

بعد يه آتيشي رو بهم نشون داد كه خيلي زشت بود

گفت:

ه«»اون حسادت

به و بدون اينكه چيزي بپرسم با مهربوني شروع كرد: وضيح دادنت

اين برعكس قبليهاس»

يعني هر وقت كه حواست از خودت پرت شه كنترل همه وجودتو بدست ميگيره و هيچي

«ازت باقي نميذاره

«گفتم: »خوب؟

گفت: »تو اين مورد بايد حواست خودت باشهفقط به »

گفتم: »پس تو «چي؟

«!گفت: »تو خود مني

اين جملهاش از واي كه چقدر خوشم اومد

اينكه حتي تو يه مورد شبيه به اون باشم

تمام وجودمو پر از شادي و نشاط ميكرد

ولي اون بهم گفت كه من !!! خودشم

خيلي كيف كردم

: تو اين حال و هوا بودم كه ازم پرسيد

«تو منو دوست داري؟»)!!!!!(

گفتم: »البته كه دوستت «دارم

با حالتي كه مركب از حيا و زيركي بود گفت: «»ميتوني ثابت كني؟

گفتم: »مگه بهم شك داري؟ اصال مگه «خودت نميدوني؟

...«گفت: »نه بهت شك دارم نه از افكارت بي خبرم ولي

«گفتم: »ولي چي؟

گفت: »ولي . . . دوست دارم «ببينم

با اينكه ميدونستم پرسيدم: «»منظورت چيه؟

گفت: »از اينكه ببينم داري بخاطر من حركتي (خيلي باحال بود) «ميكني لذت ميبرم

»من زرنگي كردم و گفتم:«چطوري ازت لذت ببرم؟

گفت: »تو از اولش بال !«بودي

زير لب خنديدم

از مكثي گفت: »هر وقت كه ذهنت از غير من بعدخالي شد . . .

با لذتي پرش ميكنم كه مثال نداشته باشه . . «خوبه؟

فقط ازش خوشم نمي اومد دوستش داشتم آخه مطمئن ديگهدارهشده بودم كه دوستم

گفت: »اگه ميدونستي ميگفتي « عاليه

«گفتم: »نميدونم

حرفي براي گفتن نداشتم چون من هم نادان بودم هم ناتوان

گفت: »خوب جوابت چيه؟ « هستي؟

گفتم: »آخه مهربونم تنها چيزي كه تا حاال خيلي توجهمو به خودش جلب كرده برتري تو در خوبيها

«نسبت به بقيه چيزهاييه كه ديدم

«گفت: »خوب؟

گفتم: »من تا حاال همينقدر فهميدم كه غير از تو ارزش «ديدن نداره

«گفت: »پس تا حاال كارم درست بوده

«گفتم: »ميخوام غير از تو رو نبينم

خنده شيريني كرد

گفت: »اون هديهاي كه من ميخوام بهت بدم از ه«اين هم بهتر

گفتم: »داناي مطلق! تو ميدوني . . نه «من

ميدونستم خيلي رو ميخواد كه اينو بگم ولي روي باز و : پذيراش اميدوارم ميكرد به پرسيدن من هم گفتم

ميشه يه كاري كني كه بهتر »«بودنشو بفهمم

گفت بهم خصوصياتشو از كمي و كرد قبول مهرباني با هم اون

من از روي ناداني گفتم: »تو كه فقط داري از خودت «تعريف ميكني

و اون با شكيبايي گفت:

»هميني بود كه گفتم البته ادامه داره اگه حوصلشو

«داشته باشي

»صبر كن اول همينهايي رو كه گفتي با جهالت گفتم:«ببينم درسته يا نه

گفت: »حكيم كوچولوي من از كجا ميخواي «بفهمي؟

«با بيفكري تمام گفتم: »خوب ميپرسم

«در حالي كه ميدونست: »گفت از كي؟

من هم به قول خودم فكر كردم و به

موجودات ديگهاي كه اطرافم بودن اشاره

كردم و گفتم:

«»خوب از اينها

او هم مثل معلم مهربوني كه براي رشد شاگردش انرژي ميذاره گفت:

»برو بپرس عزيزم من صبر ميكنم »

نگاهي به اطرافم كردم

مخاطب هيچ كس ارزششو نداره كه احساس كردم من باشه

نه فقط يه احساس نبود

. . .كامال واضح بود كه اونها

انگار اصال دوستش نداشتن

يا شايد هم اصال نميشناختنش

انگار اصال دركش نميكردن

دهنش با اين حال رو كردم به يكيشون و پرسيدم . . .

باز مونده بود

غش كردز يكي ديگه پرسيدم ا

فريادي به يكي ديگه رسيدم سؤالم و مطرح كردم

. . .كشيد و نابود شد

با ناچاري رو كردم بهش و گفتم: »اينها كه هيچي «نميفهمن

»آره همدمم! اينجا فقط منو توييم كه همديگه رو گفت:«ميفهميم

«گفتم: »يعني ما تنهاييم؟

«گفتم: »خوب از اول ميگفتي

گفت: »نه ما همديگه رو «!داريم

با محبت گفت: »بايد خودت «ميديدي تا باور كني

. . .

به حرفهايي كه گفت

به چيزهايي كه تا اين لحظه ديده بودم

يه خورده بهش فكر كردم

تمام وجودم پر از احساسي شد كه بيان كردني نيست

نميدونم چه اسمي ميشه براش گذاشت

فكر كنم فهميده بودم كه ارزش هديهاي كه اون ميخواد بهم

بده خيلي زياده خيلي خيلي

اون هم فهميد كه يه چيزايي فهميدم

گفت: »خوب؟ «قبوله؟

گفتم: »باشه! به روي چشم« )ولي نفميدم(

»حتما بهت ثابت ميكنم« )ولي نميدونستم دارم كاري

..(که کنمقبول ميرو

لبخندي زد آميختهاي بود از . . . نميدونم

. . . شايد اميدشايد نگراني از آينده . . .

شايد ترحم . . . شايد لذت رسيدن به هدف . . .

شايد نشانه حمايت . . . شايد رضايت . . .

شايد . . .

نميدونم . . .

لبخند زدممن هم بهش

« »عشق: ولي ميدونم مال من نشونه چي بود

!نميدونيد بعد از اينكه من قبول كردم چي شد

انگار همه جا بهم ريخت

. . .انگار همه منتظر بودن من قبول كنم و

!انگار ميدونستن! و آماده تغيير داده شدن بودن

k برام مهم نبودن ولي اونها ديگه اصال

بهشون توجهي نكردم

«رو كردم به اون و پرسيدم: »خوب فرمانرواي قلبم! حاال بايد چيكار كنم؟

كتابي رو بهم نشون داد و گفت:

« »بيا يگانه من! تو اين همه چيو "براي تو" نوشتم

اين يعني اون ميدونست كه من قبول ميكنم و منتظر )خيلي قشنگه كه يكي هم آدمو دوست داشته باشه هم (بود

! بشناسدش

از نگاهش فهميدم كه اون كتاب مال منه و اون ميخواد كه بهم برسوندش

ولي همينكه خواست كتابو بهم بده يهو يه آتيشي اومد و بينمون قرار گرفت

ترسيدم

! ولي نه از آتيشه

از فاصلهاي كه بينمون افتاده بود

«گفت: »نترس عزيزم االن درستش ميكنم

و فقط يك آن بود

ديدم آتش حسادتي كه بقيه موجودات درست كرده بودن نابود شد

!گفتم: »قهرمان پاكيها چقدر راحت اينكار رو كردي

« خوب بقيه زشتيها رو هم همينطوري نابود كن

« گفت: »نميشه عزيزم

گفتم: »پس چرا اين دفعه « شد؟

گفت: »آخه تو فقط منو خواستي

تو اون يك آن قلبت فقط براي من تپيد

فقط نگران دوري از من شدي

نگران خودت نبودي «من هم براي قلب تو اين كار رو كردم

. . .

!با تمام وجودم گفتم دوستت دارم

خيلي قشنگ خنديد

كتابو بهم داد

من هم با احترام تمام ازش گرفتم

:روش نوشته شده بود

قرآن" "ادامه دارد...

که forum.yasinmedia.com در roshanakبا تشکر از این متن نوشته ی ایشان است.

نوای متن: باران عشق اثر ناصر چشم آذر

و با تشکر از سایت p30well

top related