sadegh hedayat - boofe koor

78
========================================================= وان ن ع اب ت ک: وف ب ور ک ده تس ي و ب: صادق ت ي هدا خ ي ار ت ر( ش ي: ر ا* د82 ا ت ي. پ: ل ي لا ر کب ا ي وف ب ور ک در دگ ت ر ي هاي م خ ر ي پ س ه که ل( ت م وره خ در واB ز ن ا روح را ه ت س ه* ا در واB ز ن ا م ي ورد خ و م ي د( راش ب. ن ي ا دردها را م ن N ي ود( ش ه ب ش ک ي هارR ظ ا رد، ک ون. خ وما م ع عادب د دارت که ن ي ا دردها ي زدي ک ت اور ت N ي را و ز ج اب اق ف ت ا و( ‘ش يb ي * مدها ا ي ادر ت و پ ي ج ع د مارت( ش ي و ر گ ا ش ک يN د وت گ ت ا ت سد، ي و ن ب ردم مز ن ل تn شب د ات ف ع ار ج ي و د ات ف ع ان( ودش خ ع س ي م N ي د تB کب زا ن* ا ا ت د ن ج ب لxاک ک( ش وز خ س م ن ر مب* ا ق ل ت ي د تB کب ت- ر ي را ر( ش ي ور ن ه ج.اره و دواي N ي( ش يزا ن. ي ي دا زده ک ت و ها ن ب دارو ي ا* ن( وش م را ف ي وسط ن ب راب( ش و واب خ وع ن ص م ي وش ب ي له اق ي ون و واد م دره خ م پ س ا- ول ي وس س ف ا که( اي ت ي ر ا ي ن ه وب گ دارو ها پ ف و م پ س ا و ا خ ي ي ک س ي N ي ن ش. ي ار مدي يز ن دب( ش درد م ي ا ر ف ا ي د. * ا N ي ا رور ي ه بار ر ش ا ا ي ن اب اق ف ت اوراء ما ع ي ب ط ي، ا ي ن کاس ع ت ا شا ي هء روح که در ت ل جا ماء ع ا و ح زر ن ن ي ي واب خ و دار تn ب ي وه ل ج م ي د ت ک ش ک ي. ي ي واهد خزد؟ ن ن م ط ق ف رح( ش ي N ي ک ي ار ا ي ن. ي ي( ش * مدها ا م ي م .زدار ن کهزا ن ي ودم خ اق ف ت ا اده ن ف ا و در ف ت ي را م کان ت داده که ر گ ز ه( وس م را ف م ه وا خ ي رد ک و ان( س ي وم( س

Upload: arsenalpt

Post on 06-Jun-2015

1.191 views

Category:

Documents


5 download

DESCRIPTION

Sadegh Hedayat - Boofe Koor

TRANSCRIPT

Page 1: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

=========================================================

کور بوف: کتاب عنوانهدايت صادق: نويسنده

82 آذر: نشر تاريخياکبر اليل: پيتا

کور بوف

خورد يم انزوا در آهسته را روح انزوا در خوره مثل که هست يزخمهاي يزندگ در .تراشديم و

اين که دارند عادت عموما چون کرد، اظهار يکس به شودينم را دردها اين بشمارند عجيب و نادر يآمدها پيش و اتفاقات جزو را يباورنکردن يدردها

خودشان عقايد و يجار عقايد سبيل بر مردم بنويسد، يا بگويد يکس اگر و بشر رايز- بکنند يتلق آميز تمسخر و شکاک لبخند با آنرا کنند يم يسع

بتوسط يفراموش آن يدارو تنها و نکرده دايپ برايش يدوائ و چاره هنوزافسوس يول- است مخدره مواد و ونياف لهيبوس يمصنوع خواب و شراب

درد شدت بر يمدت از پس نيتسک ي بجا و است موقت ها دارو گونه نيا ريتاث که.ديافزايم

روح هءيسا انعکاس نيا ، يطبيع ماوراء اتفاقات نيا اسرار به يروز ايآ يپ يکس کند يم جلوه يبيدار و خواب بين برزخ و اغماء حالت در که

برد؟ خواهداتفاق خودم يبرا که پردازم يم آمدها شيپ نيا از يکي بشرح فقط من

شوم نشان و کرد نخواهم فراموش هرگز که داده تکان مرا يبقدر و افتادهاست بشر ادراک و فهم از خارج که آنجن تا ابد تا ازل روز از ام، زنده تا آن

ميبگو خواستم يم يول نوشتم، زهرآلود- کرد خواهد زهرآلود مرا يزندگ.داشت خواهم و داشته خودم با هميشه آنرا داغوقايع ارتباط از که را آنچه هست، ادمي که را آنچه کرد خواهم يسع من نه، ؛ بکنم يکل قضاوت کي بآن راجع بتوانم شايد بنويسم، مانده نظرم در

يبرا چون- بکنم باور بتوانم خودم اصال اي و بکنم حاصل نانياطم فقط که ترسميم فقط-نکنند اي بکنند باور گرانيد که ندارد يتياهم چيه من

يزندگ اتيتجرب يط در رايز- باشم نشناخته را خودم هنوز و رميبم فردادارد وجود گرانيد و من انيم يهولناک ورطهء چه که برخوردم مطلب نيباخودم افکار بايد است ممکن تا شد، خاموش ديبا است ممکن تا که دميفهم و يبرا فقط ، سميبنو که گرفتم ميتصم حاال اگر و نگهدارم خودم يبرا را و خميده ديوار يرو که يا هيسا- کنم يمعرف ام هيسا به را خودم که نستيا

يبرا- بلعد يم تمامتر چه هر ياشتها با سمينو يم هرچه که است اين مثل بهتر را گريکدي ميبتوان شايد نميبب: بکنم يآزمايش خواهم يم که اوست

خواهم يم ام بريده ديگران با را خودم روابط همهء که يزمان از چون. بشناسيم.بشناسم بهتر را خودم

ايآ- کند يم شکنجه مرا شتريب يقتيحق هر از يول باشد،!-پوچ افکار مرا هوس و هوا و اجاتياحت ظاهرا که هستند، من هيشب که يمردم نيا

يبرا فقط که ستندين هيسا مشت کي ايآ ستند؟ين من زدن گول يبرا دارند کنم، يم حس که آنچه ايآ اند؟ آمده بوجود من زدن گول و کردن مسخره

دارد؟ فرق يليخ قتيحق با که ستين موهوم سرتاسر سنجم يم و نميب يم است، افتاده واريد به چراغ جلو که سمينو يم خودم هءيسا يبرا فقط من

.بکنم يمعرف بهش را خودم ديبا ......................................

Page 2: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

کردم گمان بار نينخست يبرا ، مکنت و فقر از پر پست يايدن اين در شعاع اين افسوس، اما- درخشيد آفتاب شعاع کي من يزندگ در که

بصورت که بود پرنده ستارهء کي گذرنده، پرتو کي فقط بلکه نبود، آفتابهيثان کي فقط ، لحظه کي آن ييروشنا در و کرد يتجل بمن فرشته اي زن کي

و بردم يپ آن شکوه و بعظمت و دميد را خودم يزندگ يهايبدبخت همهء-شد ديناپد دوباره بشود ديناپد ديبا که يکيتار گرداب در پرتو نيا بعد.نگهدارم خودم يبرا را گذرنده پرتو نيا نتوانستم ، نه

يول بودم، کرده گم را او يپ که بود روز چهار و ماه دو نه،- ماه سههميشه من يزندگ در چشمهايش کشنده شرارهء اي ييجادو يها چشم ادگاري

يبزندگ وابسته آنقدر که بکنم فراموش را او توانم يم چطور- مانداست؟ من،ياثير اندام آن با او ديگر چون برد، نخواهم هرگز را او اسم نه،آن پشت که درخشان و متعجب درشت چشم دو آن با آلود، مه و کيبار

باين متعلق ديگر او گداخت،يم و سوخت يم دردناک و آهسته من يزندگ.بکنم ينيزم يزهايبچ آلوده دينبا را او اسم نه،- سين درنده پست يايدن

و ها احمق جرگهء از ها، آدم جرگهء از را خودم گريد من او از بعدپناه اکيتر و بشراب يفراموش يبرا و دميکش رونيب يبکل ها خوشبخت

-گذرد يم و گذشت يم اتاقم ديوار چهار انيم روز تمام من يزندگ- بردم.است گذشته ديوار چهار انيم ميزندگ سرتاسر

وقف وقتم همهء- بود قلمدان جلد يرو ينقاش من اتيمشغول روز تماممضحک شغل و شد يم اکيتر و مشروب استعمال و قلمدان جلد يرو ينقاشيبرا ، بکنم جيگ را خودم نکهيا يبرا بودم کرده ارياخت قلمدان يرو ينقاش

.بکشم را وقت نکهيااز دور آرام و ساکت محل کي در شهر، رونيب ام خانه اتفاق حسن از

دورش و مجزا کامال آن اطراف- شده واقع مردم يزندگ جنجال و آشوب دايپ خورده يتوسر يگل يها خانه خندق طرف آن از فقط. است خرابهقهيسل کج اي مجنون کدام را خانه نيا دانم ينم. شود يم شروع شهر و است

شيها سنبه سوراخ همهء فقط نه مبند يم که را چشمم ساخته، انوسيدق عهد در .کنم يم حس خودم دوش يرو را آنها فشار بلکه شود، يم مجسم چشمم شيپ

.باشند کرده ينقاش است ممکن ميقد يقلمدانها يرو فقط کهيا خانهديبا باشد، نشده مشتبه بخودم که نميبب تا سميبنو را نهايا ء همه ديبا

،يآر- بدهم حيتوض است افتاده ديوار يرو که خودم هءيسا هب را نهايا همهءيرو اطاقم واريد چهار انيم. بود مانده کنک دلخوش کي فقط ميبرا شتريپ

دم،يگذران يم را وقت مضحک يسرگرم اين با و کردم يم ينقاش قلمدان ،يمعن اصال ديدم را او آنکه از بعد ديدم، را چشم دو آن آنکه از بعد اما

، غريب که يچيز يول- افتاد نظرم از يحرکت و جنبش هر ارزش و مفهوممن يهاينقاش همهء مجلس موضوع چرا دانم ينم است يباورنکردن کهيچيز

دميکش يم سرو درخت کي شهيهم. است بوده شکل کي و جور کي ابتدا از چيده،يپ خودش به عبا هندوستان انيجوک هيشب کرده قوز يرمرديپ رشيز که

چپش دست سبااه انگشت و بود بسته شالمه سرش دور و نشسته چنباتمهاهيس لباس با يدختر او يروبرو. - بود گذاشته لبش به تعجب بحالت را

آب يجو کي آنها ميان چون- کرديم تعارف لوفرين کل او به شده خم بلند من به خواب در اي ام، بوده دهيد سابقا من را مجلس نيا ايآ- داشت فاصلهاش همه کردم يم ينقاش چه هر که دانم يم فقط دانم، ينم بود؟ شده الهام

ديکش يم را ريتصو نيا اراده بدون دستم بود، موضوع نيهم و مجلس نيهماز ميعمو بتوسط يحت و شديم دايپ يمشتر نقش نيا يبرا آنکه تر بيغر و

ميبرا را پولش و فروخت يم که فرستادم يم بهندوستان قلمدانها جلد اين.فرستاديم- نيست ادمي آمد،درستيم کينزد و دور بنظرم حال نيع در مجلس نيا

Page 3: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

يول سم،يبنو را خودم يادبودهاي ديبا: گفتم- آمد بخاطرم يا هيقض حاال نيهم اثر در و ندارد موضوع به يربط و افتاده اتفاق بعد يليخ آمد شيپ اين

روز چهار و ماه دو نه، ش،يپ دوماه- دميکش دست يبکل ينقاش از اتفاق- بودند آورده هجوم شهر رونيب مردم همهء. بود نوروز زدهءيس. گذرديم

کينزد ، بکنم ينقاش فارغ سر نکهيا يبرا بودم، بسته را اطاقم پنجرهء منخودش يعني- شد وارد ميعمو و شد باز در کمرتبهي بودم ينقاش گرم غروبيابتدا از چون ، بودم دهيند را او هرگز من است، من يعمو که گفت

کردم تصور بود، يکشت يناخدا ايگو. بود رفته يدوردست مسافرت به يجوان بهرحال- کند يم هم تجارت که بودم دهيشن چون دارد، من با يتجارت کار ديشا

يعبا بود، بسته سرش دور يهند شالمهء که قوزکرده بود يرمرديپ ميعمو، بود دهيچيپ گردن شال با را شيرو و سر و بود دوشش يرو يا پاره زرد

زير از که را اش کوسه شير. شد يم دهيد آلودش پشم نهءيس و باز اش خهيسرخ ناسور يها پلک شمرد، دانه دانه شد يم بود آمده رونيب گردن شال

نکهيا مثل. داشت من با مضحک و دور شباهت کي- داشت يشکر لب و خودم شيپ را پدرم شکل شهيهم من- باشد افتاده دق نهءيآ يرو من عکس

من- زد چنباته اطاق کنار رفت ورود بمحض کردم، يم تصور جور نيهمکردم، روشن را چراغ بکنم، هيته يزيچ او ييرايپذ يبرا که ديرس بفکرم بتوانم ديشا تا مکرد يوارس را گوشه هر اطاقم، کيتار يپستو در رفتم

هم به يزيچ خانه در که دانستم يم چه اگر کنم، دايپ او دندان باب يزيچنگاهم ناگهان- مشروب نه و بود مانده ميبرا اکيتر نه چون رسد، ينم

بمن که کهنه شراب يبغل کي دميد شد، الهام بمن ايگو- افتاد رف يبباال- بودند انداخته را شراب نيا من تولد بمناسبت ايگو- بود دهيرس ارثادمي يبکل اصال .بودم فتادهين صرافت نيا به من چوقتيه بود، رف يباال

برسد رف به دستم نکهيا يبرا. هست خانه در يزيچ نيچن ،که بود رفتهرا يبغل آمدم که نيهم يول گذاشتم ميپا ريز بود آنجا که را يا هيچهارپادر دميد- افتاد رونيب به چشمم رف هواخور سوراخ از ناگهان بردارمو بود نشسته يسرو درخت ريز ، قوزکرده يرمرديپ اطاقم پشت يصحرا

بود شده خم ستاده،يا او جلو يآسمان فرشتهء کي- نه جوان، دختر کيرمرديپ که يحال در کرد، يم تعارف او به يکبود لوفرين گل راست دست با و

.جويديم را چپش دست سبابهء انگشت ناخنچيه که آمد يم بنظر يول بود، شده واقع من مقابل در درست دختر

لبخند باشد؛ کرده نگاه آنکه يب کرد، يم نگاه. شد ينم خودش اطراف متوجه شخص بفکر نکهيا مثل بود، شده خشک لبش کنار يا اراده يب و مدهوشانه

ييچشمها افسونگر، بيمه يچشمها که بود آنجا از- باشد بوده يبيغا متعجب، مضطرب، يچشمها زند، يم يتلخ سرزنش بانسان که بود نيا مثل کهيهايگو نيا يرو من يزندگ پرتو و دميد را او دهندهء وعده و دکنندهيتهد

يهست همهء جذاب نهءيآ نيا- شد جذب آن ته در و ممزوج يپرمعن براقمورب يچشمها- ديکش يم بخودش است عاجز بشر فکر کهييآنجا تا مرا

حال نيع در داشت، کننده مست و يعيطب ماوراء فروغ کي که يترکمنماوراء و ترسناک مناظر شيچشمها با نکهيا مثل کرد، يم جذب و ديترسانيم

يشانيپ برجسته، يها گونه ند؛يبب توانست ينم يکس هر که بود دهيد يعيطبکهييلبها باز، مهين يگوشتالو يلبها وسته،يپ هم به کيبار يابروها بلند،نشده ريس هنوز يول شده جدا يطوالن گرم بوسهء کي از تازه بود نيا مثلو بود گرفته را او يمهتاب صورت دور نامرتب و اهيس ژوليدهء يموها. بود

يياعتنا يب و اعضا لطافت- بود دهيچسب اش قهيشق يرو آن از رشته کي دختر کي فقط کرد، يم تيحکا او بودن يموقت و يسست از حرکاتش يرياث

.باشد داشته را او موزون حرکات بود ممکن هند بتکدهء رقاصمانند او که داديم نشان نهايا ء همه زشيانگ غم يشاد و افسرده حالت

منظرهء کي مثل او نبود، يمعمول او يخوشگل اصال ست،ين يمعمول مردمان

Page 4: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

من در را اهيگ مهر يعشق حرارت همان او... کرد جلوه من به يونياف يايرو، پستانها ، بازو شانه، از که يمتناسب خط با دهيکش و نازک اندام. کرد ديتول آغوش از را او تن که بود نيا مثل رفت يم نييپا شيپاها ساق و کپل نه،يس

جدا جفتش بغل از که بود گياه مهر مادهء مثل- باشند دهيکش رونيب جفتش.باشند کرده

که يوقت ، بود تنش چسب و قالب که بود دهيپوش يا خورده نيچ اهيس لباس فاصله رمرديپ و او نيب که ييجو يرو از خواست يم ايگو کردم نگاه من

و خشک خندهء رخنده،يز زد رمرديپ آنوقت نتوانست، يول بپرد داشتو دورگه سخت خندهء کي کرد، يم راست آدم تن به را مو که بود يا زننده

بود يا خنده انعکاس مثل ، بکند يرييتغ صورتش آنکه يب کرد زيآم مسخره.باشد آمده رونيب يته انيم از کهنييپا هيچهارپا يرو از هراسان بود، دستم شراب يبغل که يحال در من

مثل بود، فيک و وحشت از پر لرزه نوع کي- دميلرز يم چرا دانم ينم- جستمگذاشتم نيزم را شراب يبغل- باشم دهيپر يترسناک و گوارا خواب از نکهيا-دانم ينم د؟يکش طول قهيدق چند- گرفتم دستم دو انيم را سرم و

ميعمو دميد ، شدم اطاق وارد برداشتم، را شراب يبغل آمدم بخودم نکهيهمخشک خندهء زنگ اما- بود گذاشته باز مرده دهن مثل را اطاق در يال و رفته

.کرد يم صدا گوشم يتو هنوز رمرديپدر که يترسناک و فخوم لرزهء يول زد، يم دود چراغ شد، يم کيتار هوا

رييتغ لحظه نيا از من يزندگ- بود يباق اثرش هنوز بودم کرده حس خودم،ياثير دختر ،آن يآسمان فرشتهء آن نکهيا يبرا بود، يکاف نگاه کيب- کرد

.گذارد يم من در را خودش ريتاث است عاجز آن ادراک از بشر فهم که ييآنجا تا قبال را او اسم من نکهيا مثل بودم؛ شده خود يب خود از وقت اين در آشنا من بنظر همه حرکاتش ش،يبو رنگش، ش،يچشمها شرارهء.ام دانسته يماو روان با مثال عالم در نيشيپ يزندگ در من روان نکهيا مثل آمد، يم

.ميباش شده ملحق هم به که يستيبا و بوده ماده کي و اصل کي از بوده همجوار لمس را او خواستم ينم هرگز.باشم بوده او کينزد يزندگ نيا در يستيبا يم

.بود يکاف شد يم ختهيآم هم به و خارج ما تن از که يينامر اشعهء فقط بکنم،نفر دو شهيهم ايآ آمد، آشنا من بنظر نگاه نيباول که زيانگ وحشت آمد شيپ نيا

رابطهء که بودند، دهيد را گريکدي سابقا که کنند ينم را احساس نيهم عاشق را او عشق اي پست يايدن نيا در است؟ داشته وجود آنها انيم يمرموز

ريتاث من در يگريد کس بود ممکن ايآ- را چکسيه عشق اي و خواستم يم را ما انيم رابطهء مشئوم خندهء نيا- رمرديپ زنندهء و خشک خندهء يول بکند؟

.کرد پاره هم ازديوار روزنهء از بروم خواستم بار چندين. بودم فکر نيبا را شب تمام

فکر نيبهم را بعد روز دم،يترس رمرديپ خندهء يصدا از يول بکنم نگاهباالخره آنروز يفردا بپوشم؟ چشم يبکل دارشيد از توانستم يم ايآ. بودم

بگذارم شيجا سر دوباره را شراب يبغل گرفتم ميتصم لرز و ترس هزار باک،يتار اهيس واريد کردم نگاه و زدم کنار را پستو جلو پردهء که نيهم يول

اصال- بود گرفته فرا مرا يزندگ سرتاسر که يکيتار همان مانندواريد چهارگوشهء روزنه- شد ينم دهيد خارج به يا روزنه و منفذ چيه

نداشته وجود ابتدا از نکهيا مثل بود، شده آن جنس از و مسدود يبکل مشت واريد بدنهء يرو وار وانهيد هرچه يول دميکش شيپ را هيچهارپا- است

روزنهء از يا نشانه نيکمتر کردم يم نگاه چراغ يجلو اي دادميم گوش و زدميمکپارچهي- نبود کارگر من يها ضربه قطور و کلفت واريد به و شد ينم دهيد ديوار

.بود شده سربببعد نيا از نبود، خودم دست اما کنم؟ نظر صرف يبکل توانستميم ايآ

دم،يکش کيکش چه هر- دميکش انتظار چه هر باشد، شکنجه در که يروح مانندکردم، پا ريز را مان خانه اطراف تمام.- نداشت يا دهيفا کردم جستجو چه هر

Page 5: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

که يخون اشخاص مانند روز چهار و ماه دو بلکه روز؛ دو نه روز، کي نهمرغ مثل غروب طرف روز گردند،هر يبرم خود تيجنا محل به

يريگها همهء و سنگها همهء کهيبطور گشتم، يم مان خانه دور سرکندهو آب يجو از سرو، درخت از ياثر چيه اما. شناختم يم را آن اطراف

زانو مهتاب جلو شبها آنقدر- نکردم پيدا بودم دهيد آنجا که يکسان ازباشد، کرده نگاه ما به او ديشا که ماه از سنگها، از درختها، از زدم، نيبزم

نيکمتر يول ام دهيطلب کمک به را موجودات همهء و ام کرده تضرع و استغاثهاو رايز است، هودهيب کارها نيا همهء که دميفهم اصال- دميند او از ياثر

يآب مثال- باشد داشته يوابستگ و رابطه ايدن نيا يزهايچ با توانست ينم منحصربفرد چشمهء کي از يستيبا داده يم شستشو آن با را سوانشيگ او که

پنبهء و شميابر تاروپود از او لباس. باشد بوده زيسحرآم يغار اي و ناشناسکي او- بود ندوخته را آن يآدم يدستها ، يماد يدستها و نبوده يمعمولنبوده، يمعمول گل لوفرين يگلها آن که دميفهم- بود دهيبرگز وجود

با اگر و ديپالس يم صورتش زد يم شيبرو يمعمول آب اگر شدم مطمئنورق مثل انگشتش ديچ يم را يمعمول لوفرين گل فشيظر و بلند انگشتان

.شد يم پژمرده گل تعجب سرچشمهء من يبرا فرشته، نيا نه ، دختر ني،ا دميفهم را نهايا همهء حس که بود او. بود ينزدن دست و لطف وجودش. بود يناگفتن الهام و

آدم کنفري ، گانهيب نفر کي نگاه که مطمئنم من. کرد ديتول من در را پرستش.کرد يم پژمرده و کنفت را او يمعمول

نمناک سد کي ، نيسنگ واريد کي کهيزمان از ، کردم گم را او يوقت از ميزندگ که کردم حس شد، دهيکش او و من جلو سرب ينيبسنگ روزنه بدون

يقيعم فيک و نگاه نوازش چه اگر. است شده گم و هودهيب شهيهم يبرا مرا او رايز نداشت؛ ميبرا يجواب و بود کطرفهي بودم برده دنشيد از که بود يکاف او نگاه کي فقط و داشتم چشمها نيبا اجياحت من يول بود، دهينداو نگاه کيب- کند حل ميبرا را ياله يمعماها و يفلسف مشکالت همهء که.نداشت وجود ميبرا ياسرار و رمز گريد يبجا افسوس اما افزودم، خودم اکيتر و مشروب بمقدار ببعد نيا از نکهيا يبجا ، بکند کرخت و فلج مرا فکر يديناام يداروها نيا نکهيا

، او اندام ، او فکر قهيبدق قهيدق ، بساعت ساعت ، روزبروز بکنم، فراموش.شد يم مجسم جلوم شيپ از تر سخت يليخ او صورت

هميرو اي و بود باز که ميچشمها بکنم؟ فراموش توانستم يم چگونه يپستو روزنهء انيم از. بود من جلو او يداريب در و خواب در گذاشتم يم

سوراخ انيم از گرفته، فرا را مردم منطق و فکر که يشب مثل اطاقم،.بود چشمم جلو ميدا شد يم باز رونيب به که چهارگوشه

باشم؟ داشته آسايش توانستم يم چطور بود، شده حرام من هب آسايش چرا دانم ينم بروم، گردش به که بودم کرده عادت غروب تنگ روز هرنيلوفر گل بتهء و سرو، درخت آب، يجو که داشتم اصرار و خواستم يم گردش نيبا همانطور ، بودم کرده عادت اکيبتر که يطور همان- کنم دايپ را

راه تمام در. کرد يم وادار کار نيا به مرا ييروين که نيا مثل ، داشتم عادت خواستم يم و بودم کرده او از که يداريد نياول اديب ، بودم او فکر هب اش همه را آنجا اگر.- کنم دايپ بودم دهيد آنجا را او بدر زدهيس روز که يمحل

يزندگ در حتما نميبنش سرو درخت آن ريز توانستم يم اگر ، کردم يم دايپ استخوان و داغ شن و خاشاک بجز افسوس يول- شد يم ديتول يآرامش من

ايآ- نبود يگريد زيچ ديکش يم بو ها خاکروبه يرو که يسگ و اسب دندهء يپنهان و يدزدک را او فقط ، هرگز-بودم؟ کرده مالقات او با قتايحق من سگ مثل- دميد اطاقم يپستو بدبخت روزنهء کي از ، سوراخ کي از

از که نيهم اما ، کند يم جستجو و کشد يم بو ها خاکروبه يرو که يا گرسنه که گردد يبرم بعد ، شود يم پنهان روديم ترس از آورند يم ليزنب دور

Page 6: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

را حال همان هم من. بکند جستجو تازه خاکروبهء در را خودش لذيذ يها تکه و تر گل دسته کي او من يبرا- بود شده مسدود روزنه نيا يول ، داشتم

.باشند انداخته خاکروبه يرو که بود تازه مه و بود يباران و گرفته هوا ، رفتم بگردش شب هر مثل که يآخر شب

و ها رنگ يزنندگ از که يباران يهوا در- بود دهيچيپ اطراف در يظيغلو کردم يم حس يراحت و يآزاد کنوعي من ، کاهديم اياش خطوط ييايح يب

که آنچه شب نيا در- شست يم مرا کيتار افکار باران که بود نيا مثل،ييتنها يها ساعت نيا در يول زدم يم پرسه اراده يب من- شد بشود دينبا شهيهم از تر سخت يليخ ستين ادمي آن مدت درست که ها قهيدق نيا در

صورت باشد شده ظاهر دود و ابر پشت از که نيا مثل او محو و هول صورت ظاهر چشمم جلو قلمدان جلد يرو يها ينقاش مثل حالتش يب و حرکت يب

.بوديانبوه مه و بود گذشته شب از يليخ کنم يم گمان برگشتم که يوقت از يول. ديدم ينم را ميپا جلو درست که يبطور بود، متراکم هوا در که ام خانه در جلو بود شده داريب من در که يمخصوص حس يرو از ، عادت يرو

.نشسته ام خانه در يسکو يرو يزن کليه ، اهپوشيس کليه کي دميد دميرس چشمم اراده يب چرا دانم ينم يول کنم دايپ را ديکل يجا که زدم تيکبر

اهيس درشت چشم دو ، مورب چشم دو و شد متوجه اهپوشيس کليه بطرف انسان بصورت که را ييها چشم همان ، بود يالغر يمهتاب صورت انيم کهبودم، دهيند نيا بر سابق را او اگر شناختم، بکند نگاه آنکه يب شديم رهيخ من- بود او اهپوشيس کليه نيا. بودم نخورده گول نه،-شناختم يم

خواهد يم و است خواب که داند يم خودش ، نديب يم خواب آدم که يوقت مثل-شدم خشک خودم يجا سر ، ستادميا منگ و مات. تواند ينم اما بشود داريب

بخودم مرتبه کي آنوقت د،يسوزان را ميانگشتها و سوخت ته تا تيکبر مثل او- دميکش کنار را خودم شد، باز در ، چاندميپ قفل در را ديکل آمدم،

در. گذشت کيتار داالن از ، شد بلند سکو يرو از رابشناسد راه کهيکسرا چراغ دستپاچه. شدم اطاقم وارد او سر پشت منهم و کرد باز را اطاقم در صورتش. دهيکش دراز من تختخواب يرو رفته او دميد کردم، روشن

توانست يم را ميصدا نه، اي نديب يم مرا او که دانستم ينم. بود شده واقع هيسا بود نيا مثل. مقاومت ليم نه و داشت ترس حالت نه ظاهرا ، نه اي بشنود

.-بود آمده اراده بدون که کنفري مانند اراده بدون او بود؟ کرده گم را راهش بود، ناخوش ايآ

کردم يط که را يحاالت يموجود چيه لحظه نيا در- بود آمده خوابگردگول نه،- کردم حس يناگفتن و گوارا درد کجوري- کند تصور تواند ينم

کي بدون ، تعجب بدون که بود دختر همان ، زن همان نيا. بودم نخوردهکه کردم يم تصور خودم شيپ شهيهم بود؛ شده من اطاق وارد حرف کلمه

خواب کي حکم ميبرا حالت نيا.بود خواهد طور نيهم ما برخورد نياولنيچن بشود تا رفت قيعم يليخ بخواب ديبا چون داشت را انيپا يب ژرف داشت، را يجاودان يزندگ کي حکم ميبرا سکوت نيا و ديد را يخواب.زد حرف شود ينم ابد و ازل حالت در چون خودش با يبشر ماوراء زيچ کي و بود زن کي حال نيع در او من يبرا

را گريد يها آدم يصورتها همهء کنندهء جيگ يفراموش کي صورتش. داشتميزانوها و افتاد اندامم به لرزه او يتماشا از کهيبطور- آورديم ميبرا

پشت را خودم يزندگ دردناک سرگذشت تمام لحظه نيا در- شد سست ، براق و تر يها چشم دم،يد او درشت اندازه يب يچشمها ، درشت يها چشمدر- شيها چشم در-باشند انداخته اشک در که ياهيس الماس يگو مثل

دايپ کردم يم جستجو که را يمتراکم يکيتار و يابد شب اهشيس يچشمها که بود نيا مثل ، شدم ور غوطه آن افسونگر بيمه ياهيس در و کردماگر و ديلرزيم ميپا ريز نيزم کشند، يم رونيب وجودم درون از را يا قوه

Page 7: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

.بودم کرده يناگفتن فيک کي بودم خورده نيزماو و بکشم نفس که دميترسيم ، گرفتم را خودم نفس جلو ، ستاديا قلبم

نيا مثل ، داشت را معجز حکم او سکوت بشود، ديناپد دود اي ابر مانندساعت نيا از دم، نيا از بودند، دهيکش ما انيم نيبلور واريد کي که بود

يعيرطبيغ زيچ کي نکهيا مثل او خستهء يچشمها- شدم يم خفه تيابد اي وبهم آهسته ، باشد دهيد را مرگ نکهيا مثل ، نديبب تواند ينم کس همه که

جان و تقال از بعد که يقيغر مانند من و شد بسته چشمش يپلکها رفت، نيآست سر با و دميلرز بخودم تب حرارت شدت از ديآ يم آب يرو کندن.کردم پاک را ميشانيپ يرو عرق

بود نيا مثل يول داشت را حرکت يب و آرام حالت همان او صورت انگشت ناخن بود دهيکش دراز طور نيهم. بود شده الغرتر و تر دهيتک که

اهيس رخت پشت از و يمهتاب صورتش رنگ- ديجو يم را چپش دست سبابهء تنش تمام و نهيس طرف دو و بازو ، پا ساق خط بود تنش چسب که ينازک

.بود دايپ شده بسته شيچشمها چون شدم، خم من نميبب بهتر را او که نيا يبرا دور يبکل من از او که بود نيا مثل کردم نگاه بصورتش هرچه اما. بود

نداشتم خبر او قلب مکنونات از چوجهيبه من که کردم حس ناگهان- است.ندارد وجود ما نيب يا رابطه چيه و

که او حساس يگوشها ، او گوش دميترس يول ميبگو يزيچ خواستممن يصدا از باشد داشته عادت ميمال و يآسمان دور يقيموس کيب ديبا

.بشود متنفراطاقم يپستو در رفتم ، باشد اش تشنه اي و گرسنه ديشا که ديرس بفکرم هم به خانه در زيچ چيه که دانستم يم چه اگر- کنم دايپ شيبرا يزيچ تاکه کهنه شراب يبغل کي رف يباال شد، الهام من به نکهيا مثل اما- رسدينمرا شراب يبغل- گذاشتم را هيچهارپا-داشتم بود دهيرس ارث من به پدرم ازبچهء مانند دميد رفتم، تختخواب کنار نيپاورچ نيپاورچ- آوردم نييپا

بلندش يها مژه و بود دهيخواب کامال او. بود دهيخواب يا کوفته و خسته يال از شراب الهيپ کي و کردم باز را يسربغل- بود رفته بهم مخمل مثل

.ختمير او دهن در آهسته اش شده ديکل يها دنداندميد چون. شد ديتول ناگهان آرامش احساس ميزندگ در بار نياول يبرا

يکابوس و کرد يم شکنجه مرا که يسالتون نکهيا مثل شده، بسته ها چشم نياخودم يصندل. گرفت آرام يکم فشرد، يم مرا درون شيآهن چنگال با که-بچه صورت چه- شدم رهيخ او بصورت و گذاشتم تخت کنار ، آوردم را

فرشتهء اين اي ، دختر اين زن، اين که بود ممکن ايآ! يغريب حالت چه گانه،نيا که بود ممکن ايآ( بگذارم شيرو ياسم چه دانستم ينم چون) عذابتکلف؟ يب آنقدر ، آرام باشد؟آنقدر داشته را دوگانه يزندگ از که ينمناک يبو و کنم حس را تنش حرارت توانستم يم من حاال

خودم لرزان دست چرا دانمينم-ببوسم شد يم متصاعد اهشيس نيسنگ سوانيگ يزلف- دميکش زلفش يرو و نبود خودم ارياخت به دستم چون. کردم بلند را-بردم فرو زلفش در را انگشتانم بعد-بود دهيچسب شيها قهيشق يرو شهيهم که

روز چند نکهيا مثل. سرد کامال سرد،-بود نمناک و سرد او يموهااز را دستم.بود مرده او بودم، نکرده اشتباه من-بود مرده که گذشتيماحساس يتپش نيکمتر- گذاشتم قلبش و پستان يرو برده او نهءيس شيپ يتو او در يزندگ از اثر نيکمتر يول گرفتم، او ينيب جلو آوردم را نهيآ شد، ينم

...نداشت وجود بدهم باو را خود حرارت ، بکنم گرم را او خودم تن حرارت با خواستم

در را خودم روح بتوانم لهيوس نيبا ديشا رميبگ او از را مرگ يسرد و مثل-دميخواب شيپهلو تختخواب يرو رفتم کندم را لباسم-بدمم او کالبد

اهيگ مهر مادهء تن مثل او تن اصال ، ميبود دهيچسب بهم اهيگ مهر مادهء و نر

Page 8: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

را اهيگ مهر سوزان عشق همان و باشند کرده جدا خودش نر از که بود مثل تنش تمام- داد يم را اريخ ته طعم ، مزه تلخ و گس دهنش-داشتنيا و شديم منجمد انميشر در خون که کردم يم حس. بود شده سرد تگرگتخت از بود، هودهيب من يکوششها همهء- کرد يم نفوذ قلب ته تا سرما

در ، من اطاق در نجايا او نبود، دروغ نه،.دميپوش را رختم ، آمدم نييپا!داد بمن را دو هر روحش و تنش.کرد ميتسل بمن را تنش آمده من تختخواب

ادگاري فقط بود، سرشار يزندگ از شيها چشم که يزمان تا بود، زنده تا يها چشم با و سرد حرکت، و حس يب حاال يول داد، يم شکنجه مرا چشمش

!بسته يچشمها با- کرد من ميتسل را خودش آمده شده بسته اصال اي و بود کرده زهرآلود مرا يزندگ تمام که بود يکس همان نيا زهرآلود يزندگ بجز من و بشود آلود زهر که بود مستعد من يزندگاش هيسا و تن اطاقم در نجايا حاال-باشم داشته توانستم ينم را يگريد يزندگ

انينيزم يايدن با يا رابطه چيه که او موقت و شکننده روح-داد بمن را انيم از آمد، رونيب آهسته اش خورده نيچ اهيس لباس انيم از نداشت

ايگو رفت، سرگردان يها هيسا يايدن در و کرد يم شکنجه را او که يجسم-بود افتاده آنجا حرکت و حس يب تنش يول. برد خودش با هم مرا هءيسا

بودند شدن دهيپوس منتظر شيها استخون و يپ و رگ او، لمس و نرم عضالتمن- بود شده هيته نيزم ريز يموشها و ها کرم يبرا يلذيذ خوراک و

انيم در بود، گور مثل که ياطاق در مسکنت، و نکبت از پر ريفق اطاق نيا دررفته فرو ديوارها بدنهء به و بود گرفته فرا مرا که يجاودان شب يکيتار-ببرم بسر مرده جوار در انتها يب و سرد تاريک بلند شب کي يستيبا. بود

مردهء کي. مرده کي- ام بوده من تا است ايدن ايدن تا که آمد بنظرم- او مردهء با.است بوده من با تاريک اطاق در حرکت و حس يب و رد

در بيعج بفرد منحصر يزندگ کي بود، شده منجمد افکارم لحظه نيا در بودند، من دور که شديم ييها يهست بهمهء مربوط ميزندگ چون.شد ديتول منناپذير ييجدا و قيعم يوابستگ و دنديلرزيم اطرافم در که ييها هيسا مهءه بهيينامر يها رشته لهءيبوس و داشتم عتيطب و موجودات حرکت و ايدن با

چگونهيه- بود شده برقرار عتيطب عناصر همهء و من نيب ياضطراب انيجر برموز يبآسان بودم قادر من- آمد ينم يعيطب ريغ بنظرم ياليخ و فکر

و اشکال يازل بحماقت ، فلسفه مشکل يکتابها باسرار ، يميقد يها ينقاش و نشو در افالک، و نيزم گردش در من لحظه نيا در رايز. ببرم يپ انواع

و دور ، ندهيآ و گذشته داشتم، شرکت جانوران جنبش و هايرستن ينما.بود شده توام و کيشر من ياحساسات يزندگ با کينزدخود وسواس کي به ، خود يزندگ يقو عادت کيب کس هر مواقع اينجور در

حجار سد،ينو يم سندهينو ، کند يم مست روديم خور عرق: شود يم پناهندهمحرک در فرار لهءيبوس خودشانرا عقدهء و دل دق هرکدام و کند يم يتراش سنگ

يقيحق هنرمند کنفري که است مواقع نيا در و کننديم يخال خود يزندگ يقوو ذوق يب که من ، من يول- اورديب بوجود يشاهکار خودش از تواند يم ريتصاو نيا با بکنم؟ توانستم يم چه قلمدان جلد يرو نقاش کي بودم، چارهيب

که بکشم توانستم يم چه بود شکل کيب اش همه که روح يب و براق و خشک حس يمفرط حرارت و سرشار ذوق خودم يهست تمام در اما ؟ بشود شاهکار

که ييچشمها نيا خواستم يم ، بود يمخصوص شور و ريو کجوري کردم، يم.نگهدارم خودم يبرا و بکشم کاغذ يرو بود شده بسته شهيهم يبرا

خودم دست يعني بکنم، يعمل را خود ميتصم که کرد وادار مرا حس نيا يشاد فکر نيهم- است محبوس مرده کي با آدم که يوقت آنهم. نبود

.کرد ديتول من در يمخصوص يباال و آوردم شمعدان دو کردم، خاموش کرد يم دود که را چراغ باالخره

در و شد آرامتر صورتش حالت شمع لرزان نور جلو- کردم روشن او سر لوازم و کاغذ- گرفت بخودش يرياث و مرموز حالت اطاق روشن هيسا

Page 9: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

-بود او مال تخت نيا گريد چون- او تخت کنار آمدم برداشتم را کارم يستين و هيتجز به محکوم خرده خرده و آهسته يليخ که يشکل نيا خواستم يم

شيرو از فارغ سر بود حالت کيب و حرکت يب ظاهرا که يشکل نيا بود،نيا از که يخطوط همان.- کنم ضبط آنرا ياصل خطوط کاغذ يرو ، بکشم

ساده و مختصر هرچند ينقاش.- بکنم انتخاب بود موثر من در صورت ينقاش به عادت که من اما ، باشد داشته يروح و بکند ريتاث ديبا يول باشد

و ندازميب بکار را خودم فکر ديبا حاال بودم کرده قلمدان جلد يرو يچاپ

***************************

مرده، يبو کينزد از اما- دهيدم روح او کالبد در من عشق ، شده زنده هم در کوچک يها کرم تنش يرو- کردم يم حس را شده هيتجز مردهء يبو-يم پرواز شمع ييروشنا جلو و ا دور ييطال زنبور مگس دو و دنديلوليم

.دانمينم شد؟ باز شيچشمها چطور چرا، يول بود مرده کامال او- کردند.داشت قتيحق ايآ بودم، دهيد ايرو حالت در ايآ-او صورت کار اصل يول بکند، من از را پرسش نيا يکس خواهمينم

يرو را شيچشمها روح ، داشتم را چشمها نيا حاال و بود شيچشمها نه،يستين به محکوم که يتن نيا خورد، ينم من بدرد تنش گريد و داشتم کاغذ

من ارياخت در او ببعد نيا از حاال! بود نيرزميز يموشها و ها کرم طعمهء وشيها چشم توانستم يم بودم ليما که قهيدق هر. او نشاندهء دست من نه بود،

که خودم يحلب يقوط در بردم تمامتر چه هر اطياحت با را ينقاش- نميبب را.کردم پنهان اطاقم يپستو در و گذاشتم بود دخلم يجا بود، کرده در يخستگ يکاف باندازهء ايگو. رفت يم نيپاورچ نيپاورچ شب

يرهگذر پرندهء اي مرغ کي ديشا ، ديرس يم بگوش فيخف دست دور يصداها دهيپر رنگ يا ستاره وقت نيا در- دندييرويم ها اهيگ ديشا ، ديديم خواب حس را صبح ميمال نفس صورتم يرو. شدند يم ديناپد ابر يها توده پشت.شد بلند دور از خروس بانگ وقت نيهم در و کردم

شدن هيتجز به شروع تنش که يا مرده با بکنم؟ توانستم يم چه مرده با ايآ ردم فکر بعد بکنم، چال خودم اطاق در را او ديرس الميبخ اول! بود کرده

لوفرين يها گل آن دور که يچاه ،در ندازميب يچاه در و رونيب ببرم را او چقدر فکر، چقدر ندينب يکس که نيا يبرا کارها نيا همهء اما-باشد دهييرو کبود

زحمتهمهء ، فتديب او به گانهيب نگاه که خواستم ينم بعالوه! داشت الزم يتردست وبدرک، من-بدهم انجام خودم بدست و ييتنها به ستيبا يم را نکارهايا

از کس چيه هرگز هرگز، او، اما داشت؟ يا دهيفا چه او از بعد من يزندگ اصال او بمردهء چشمش که يستيبا ينم من از ريبغ چکسيه ، يمعمول مردمان

کرده من ميتسل را اش هيسا و سرد جسم ، من اطاق در بود آمده او- فتديبآلوده گانهيب نگاه به که نيا يبرا ندينب را او يگريد کس که نيا يبرا بود

در و کردم يم تکه تکه را او تن اگر: ديرس ذهنم به يفکر باالخره- نشود دور يليخ ، دور- رونيب بردم يم خود با و گذاشتم يم خودم کهنهء چمدان

.کردم يم چال را آن و مردم چشم ازاطاقم يپستو در که ياستخوان دسته کارد ، نکردم ديترد گريد دفعه نيا

عنکبوت تار مثل که ينازک اهيس لباس اول دقت با يليخ و آوردم داشتمبود پوشانده را بدنش کهيزيچ تنها- بود کرده محبوس خودش انيم در را او

بنظرم معمول از بلندتر چون بود دهيکش قد او که بود نيا مثل- کردم پاره شيگلو از سرد شدهء لخته خون يها چکه- کردم جدا را سرش بعد کرد، جلوه

مرتب شياعضا با را او تن همهء و دميبر را شيپاها و ها دست بعد ، آمد رونيب چمدان در- دميکش شيرو را اهيس لباس همان لباسش و دادم جا چمدان دريراحت نفس شدم فارغ نکهيهم- گذاشتم بميج در را دشيکل و کردم قفل را

Page 10: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

احساس آنقدر چوقتيه بود، نيسنگ ، کردم وزن برداشتم را چمدان ، دميکش ييبتنها را چمدان توانستم ينم هرگز نه- بود نشده دايپ من در يخستگ

.ببرم خودم با رفتم رونيب اطاقم از. بود شده شروع يفيخف باران و ابر دوباره هوا

يحوال آن در-اورديب من همراه را چمدان که کنم دايپ را يکس ديشا تاآلود مه يهوا پشت از کردم دقت درست دورتر يکم. شد ينم دهيد ياريدرا صورتش. بود نشسته سرو درخت کي ريز و کرده قوز که دميد را يقوز يرمرديپ

رفتم او کينزد آهسته- شد ينم دهيد بود دهيچيپ يپهن گردن شال با کهکهيبطور کرد يا زننده و خشک دورگهء خندهء رمرديپ بودم، نگفته يزيچ هنوز: گفت و شد راست تنم يموها

هم کش نعش کالسکهء هي- هان حاضرم خودم من يخواست حمال اگه-»من ، ها سپرميم خاک ميشاعبدالعظ برم يم رو ها مرده روز هر من- دارم

من زنه،ينم مو کهيبطور دارم تابوت يهرکس باندازهء ، سازميم هم تابوت!...االن نيهم ، حاضرم خودمام خانه بسمت اشاره دست با من. ديلرزيم شيها شانه کهيبطور ديخند قهقه: گفت و نداد بمن زدن حرف فرصت او يول کردم

.«هان اآلن نيهم بلدم، رو تو خونهء من س،ين الزم- »چمدان و اطاقم در رفتم ، برگشتم ام خانه بطرف من شد بلند شيجا سر از

دم اسقاط و کهنه کش نعش کالسکهء کي دميد. آوردم در دم تا بزحمت را مردهرمرديپ- بود شده بسته حيتشر مثل الغر اهيس اسب دو بآن که است در

داشت، دست در بلند شالق کي و بود نشسته منينش يرو باال آن قوزکرده درون در بزحمت را چمدان من- بکند نگاه من بطرف برنگشت اصال يول

هم خودم. بود تابوت يبرا يمخصوص يجا انشيم که گذاشتم کالسکهتا گذاشتم آن لبهء يرو را سرم و دميکش دراز تابوت يجا انيم باال رفتم

دستم دو با و دميلغزان ام نهيس يرو را چمدان بعد- نميبب را اطراف بتوانم.نگهداشتم محکم

بخار آنها ينيب از ، افتادند براه زنان نفس اسبها ، کرد صدا هوا در شالق و بلند يزهايخ و شد يم دهيد يباران يهوا در دود لولهء مثل نفسشان

شيانگشتها قانون طبق که يدزد مثل آنها الغر يدستها- داشتند يم بر ميماليرو صدا يب و بلند آهسته باشند کرده فرو داغ روغن در و دهيبر را مرطوب يهوا در آنها گردن يها زنگوله يصدا- شد يم گذاشته نيزم

يپا سرتا يگفتن نا و ليدل يب يراحت نوع کي- بود مترنم يمخصوص بآهنگتکان دلم تو آب کش نعش کالسکهء حرکت از که يبطور بود، گرفته مرا.-کردميم حس ام نهيس قفسهء يرو را چمدان ينيسنگ فقط- خوردينم

فشار مرا نهءيس يرو وزن نيا شهيهم که بود نيا مثل ، او نعش او، مردهء يراحت و سرعت با کالسگه. بود گرفته را جاده اطراف ظيغل مه. داده يم

انداز چشم کي من اطراف گذشت، يم رودخانه و دشت و کوه از يمخصوص.بودم دهيد يداريب در نه و خواب در نه که بود دايپ يماننديب و ديجد

- نينفر ، خورده يتوسر بيغر و بيعج يها درخت ، دهيبر دهيبر يکوهها رنگ يخاکستر يها خانه آن يالبال از که دايپ جاده جانب دو از زده

بدون کيتار و کوتاه يها پنجره با و منشور و مکعب گوشه، سه باشکالداشته يانيهذ تب که يکس جيگ يبچشمها ها پنجره نيا- شد يم دهيد هييش

برودت و سرما که داشتند چه خودشان با وارهايد دانم ينم. بود هيشب باشدزنده موجود کي هرگز که بود نيا مثل. دادند يم انتقال انسان قلب تا را موجودات هءيسا يبرا ديشا باشد، داشته مسکن ها خانه نيا در وانست ينم.بود شده درست ها خانه نيا يرياث

يبعض برد، يم راههيب از اي و يمخصوص جادهء از مرا يچ کالسگه ايگو و بودند گرفته را جاده دور کوله و کج يدرختها و دهيبر يها تنه فقط جاها

ناقص مخروط ، يمخروط ، يهندس يبشکلها ، بلند و پست يها خانه آنها پشت

Page 11: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

آنها يال از کبود لوفرين يها گل که شد يم دهيد کج و کيبار يها پنجره با مه پشت کمرتبهي منظره نيا. رفت يم باال واريد و در از و بود آمده در فشردنديم گرفته انيم در را کوهها قلهء باردار نيسنگ يابرها- شد ديناپد ظيغل. بود شده پراکنده هوا در فيتکل يب و النيو غبار و کرد مانند باران نم نم و

کش نعش کالسگهء علف و آب يب بلند کوه کي کينزد ميرفت مدتها آنکه از بعد.شدم بلند و لغزانيدم ام نهيس يرو از را چمدان من نگهداشت

هرگز که ييجا کي بود، باصفا و آرام ، خلوت محوطهء کي کوه پشت تصور از خارج نکهيا مثل آمد آشنا بنظرم يول شناختم ين و بودم دهيند

بنظر بود، شده دهيپوش بو يب کبود لوفرين يها بته از نيزم يرو- نبود منرا چمدان من- بود نگذاشته محل نيا در را شيپا يکس تاکنون که آمديم

: گفت و برگرداند را شيرو يچ کالسگه رمرديپ ، گذاشتم نيزم يروپرنده ، شهينم دايپ برات نيا از بهتر ييجا ، مهيشاعبدالعظ نجايا-

!...هان زنهينم پريعباس کي و قران دو ، بپردازم را يچ کالسگه هءيکرا بميج کردم دست من

: گفت و کرد يا زننده خشک خندهء يچ کالسگه. نبود بميج يتو شتريبنينداشت يکار من با گهيد بلدم، رو خونت.رميگ يم بعد نداره، يقابل» -

نداره خجالت هان؟ ستمين سررشته يب من يکن قبر در که بدون نقدريهم هان؟چمدون باندازهء گودال هي سرو درخت کنار رودخونه کينزد نجايهم ميبر

.«روم يم و کنم يم برات�رمرد از بکنم را تصورش توانستم ينم من که يمخصوص يچاالک با پ

تنهء کنار ميرفت ينفر دو و برداشتم را چمدان من. جست نييپا خود منينش: گفت او بود يرودخانهءخشک يپهلو که يدرخت

خوبه؟ نجايهم- داشت همراه که يکلنگ و لچهيب با بشود من جواب منتظر آنکه يب و

ستادهيا مات خودم يسرجا و گذاشتم نيزم را چمدان من. شد کندن مشغول ضمن در ، بود مشغول يکار کهنه آدم يچاالک و دهيخم پشت با رمرديپ. بودمبلند دهيچيپ يچرک دستمال در آنرا کرد دايپ يلعاب کوزهء هيشب يزيچ کو و کند: گفت و شد

! هان نميزنه مو ، چمدونه باندازه درس ، هان گودال اينهم، نداشتم بيشتر يعباس يک و دوقران. بدهم را مزدش که جيبم کردم دست من

: گفت کردو يانگيز چندش خشک خنده پيرمرد عوض يوانگه- هان بلدم خونتونو من. نداره يقابل ، خواد ينم- ! هان ير قديم شهر ماله ، راغه گلدون يه ، کردم پيدا کوزه يک من مزدم

. لرزيد يم هايش شانه بطوريکه! خنديد يم اش کرده قوز خميده هيکل با بعد و بود گرفته بغلش زير بود بسته يچروک دستمال ميان که را کوزه

. گرفت قرار نشيمن يباال يمخصوص يچاالک با و رفت کش نعش کالسکه بطرفآنها گردن زنگوله يصدا ، افتادند براه زنان نفس اسبها ، کرد صدا هوا در شالق

من چشم از مه توده پشت کم کم و بود مترنم يمخصوص آهنگ به مرطوب يهوا در . شد ناپديد

ام سينه يرو از يسنگين بار اينکه مثل ، کشيدم يراحت نفس ماندم تنها همينکه را خودم دور- گرفت فرا را پايم سرتا يگواراي آرامش و شد برداشته

. بود کرده گير کبود يکوهها و ها تپه ميان که بود يکوچک محوطه اينجا: کردم نگاه خشک رودخانه يک و کلفت يها خشت با يقديم يبناها و آثار کوه يکرشته يرو

.بود سروصداا يب و دورافتاده دنج، محل اين. - شد يم ديده ينزديک آن درکه يوقت درشت يچشمها اين کردم فکر خودم پيش و بودم خوشحال دل ته از من کرد يم پيدا اش قيافه و ساختمان فراخور به يجاي شد يم بيدار يزمين خواب از باشد ديگران مرده از دور ، مردم ساير از دور او که يبايست يم يوانگه

احتياط با را چمدان. بود ديگران يزندگ از دور زندگيش در همانطوريکه ، نميزد مو ، بود چمدان باندازه درست گودال- گذاشتم گودال ميان و برداشتم

Page 12: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

. کنم نگاه چمدان در- آن در بار يک فقط خواستم بار آخرين يبرا يول و درآوردم جيبم از را کليد ، شد ينم ديده يديار کردم نگاه را خودم دور

زدم پس را او سياه لباس گوشه که يوقت اما- کردم باز را چمدان درچشم دور لوليدند يم هم در که يکرمهاي و شده دلمه خون ميان در من يزندگ و کرد يم نگاه بمن زده رک حالت بدون که ديدم سياه درشت .بود شده غرق چشمها اين ته

را خاک لگد با بعد ريختم رويش خاک و بستم را چمدان در بتعجيل، کردم نشا خاکش يرو و آوردم بو يب کبود نيلوفر يها بته از رفتم ، کردم محکم

دادم انجام را کار اين قبر اثر تا پاشيدم رويش و آورم شن و سنگ قلبه بعد . بدهم تشخيص زمين يباق از را او قبر توانستم ينم هم خودم که

، آلود خاک لباسم ديدم ، انداختم بخودم ينگاه شد تمام که کارمزنبور مگس دو ، بود چسبيده آن به يسياه شده لخته خون و پاره بود چسبيده تنم به يکوچک يکرمها و کردند يم پرواز دورم يطالي

اما کنم پاک را لباسم دامن يرو خون لکه خواستم لوليدند يم درهم که بدتر خون لکه ماليدم يم رويش و کردم يم تر دهن آب با را آستينم هرچه

يسرما و کرد يم نشد تنم بتمام بطوريکه. شد يم تر غليظ و دوانيد يم. کردم حس تنم يرو را خون لزج

کالسکه چرخ اراده يب من ، آمد يم باران نم نم ، بود غروب نزديک چرخ يجا شد تاريک هوا همينکه افتادم راه و گرفتم را کش نعش

اراده يب و فکر يب ، مقصد يب ، کردم گم را کش نعش کالسکه بکجا که دانستم ينم و افتادم راه آهسته متراکم غليظ يتاريک در

درشت سياه يچشمها آن اينکه از بعد ، او بعداز چون رسيد خواهم يعميق درشت ، يتاريک شب در ، بودم ديده شده دلمه خون ميان رايچشم دو چون ، رفتم يم راه بود فراگرفته مرا يزندگ سرتاسر تا که

دراينصورت و بود شده خاموش هميشه يبرا بود آن چراغ بمنزله که . نرسم هرگز يا برسم يماواي و بمکان که بود يکسان برايم

، بودند کرده ترک مرا همه که آمد بنظرم ، داشت يفرمانرواي کامل سکوت، طبيعت جريان و من بين يا رابطه. بردم پناه جان يب بموجودات - بود شده توليد بود آمده پايين من روح در که يعميق يتاريک و من بين ؛ رفت گيج سرم کيف شدت از ، فهميم ينم ما که است يزبان يکجور سکوت اين

در يپايان يب يخستگ. شد سست پاهايم و داد دست بمن يق حالت ، نشستم يقبر سنگ يرو جاده کنار قبرستان در رفتم ؛ کردم حس خودم يصدا ناگهان- بودم حيران خودم بحال و گرفتم دستم دو ميان را سرميهيکل ديدم و برگردانيدم را رويم ، آورد بخودم مرا يا زننده خشک خنده

يچيز و بود نشسته پهلويم بود پيچيده گردن شال با را سرورويش که : گفت و کرد بمن را رويش ، بود بغلش زير بسته دستمال در ؟ هان يکرد گم راهو ، يبر شهر يخواس يم تو حتما- . دارم چکار قبرسون تو من شب وقت اين يميگ خودت با البد ، گورکنيس شغلم ، هاس مرده با من کار سرو ، نترس اما- بلدم اينجارو يچاهها و ه را تمام من ؟ هان نيس يکار بد

، دراومد خاک زير از گلدون اين بکنم قبر يه رفتم امروز مثال- ، نداره يقابل اصال ؟ هان ير قديم شهر مال ، راغه گلدون يميدون

. باش داشته من بيادگار ميدم بتو رو کوزه اين من- بلدم هم رو خونت. شناسم يم رو تو من ، نداره يقابل ، هرگز- - ؟ هان برسونم خونت به ترو بيا دارم کش نعش کالسکه يه من ، بغل همين .راس قدم دو

هايش شانه خنده زور از- شد بلند و گذاشت من دامن در را کوزه. افتادم راه پيرمرد کرده قوز هيکل دنبال و بردشتم را کوزه من ، لرزيد يم

Page 13: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

بود ايستاده الغر سياه اسب دو با لکنته کش نعش کالسکه يک جاده سرپيچ رفتم هم من و نشست نشيمن يباال رفت يمخصوص يچاالک با پيرمرد-

دراز بود شده درست تابوت يبرا که يمخصوص يجا ميان کالسکه درون بتوانم را اطرافم اينکه يبرا ، گذاشتم آن بلند لبه يرو را سرم و کشيدم

. نگهداشتم آنرا دستم با و گذاشتم ام سينه يرو را کوزه ببينميخيزها. افتادند براه زنان نفس اسبها ، کرد صدا هوا در شالق

يرو صدا يب و آهسته آنها يپاها. داشتند يبرم ماليم و بلند يهوا در آنها گردن زنگوله يصدا. شد يم گذاشته زمين

ها ستاره ابر پشت از- بود مترنم يمخصوص آهنگ به مرطوب بيرون سياه شده دلمه خون ميان از که يبراق يچشمها حدقه مثل يگواراي آسايش- کردند يم نگاه را زمين يرو باشند آمده

يا مرده جسد وزن مثل گلدان فقط ، فراگرفت را سرتاپايم ي ها شاخه با پيچ در پيچ يدرختها- فشرد يم مرا سينه يرو بلغزند مبادا اينکه ترس از يتاريک در که بود اين مثل کوله و کج

يها خانه. بودند گرفته را يکديگر دست ، بخورند زمين و يها پنجره با يهندس بريده بريده يشکلها به غريب و عجيبديوار بدنه يول. بودند کشيده رنج جاده کنار سياه متروک

خود از يناخوش و کدر تعشع شبتاب کرم مانند خانه اين ، رديف رديف ، دسته دسته يترسناک بحالت درختها ، کرد يم متصاعد

ساقه که آمد يم بنظر يول کردن يم فرار هم يپ از و گذشتند يم. خورند يم زمين و پيچند يم آنها يپا يتو نيلوفرها

گرفته مرا جان همه شده تجزيه گوشت يبو ، مرده يبو عمرم همه و بود رفته فرو من بجسم هميشه مرده يبو گويا بود که يقوز پيرمرد يکنفر و ام بوده خوابيده سياه تابوت يک در من

. گرداند يم گذرنده يها سايه و مه ميان مرا ديدم ينم را صورتش

کالسکه از و برداشتم را کوزه من ، ايستاد کش نعش کالسکه ، شدم اتاقم وارد بتعجيل ، بودم ام خانه در جلو. جستم پايين يحلب يقوط همان ، يحلب يقوط رفتم گذاشتم ميز يرو را کوزه

دم آمدم برداشتم بودم کرده قايم اطاقم يپستو در و بود غلکم که او يول ، بدهم يچ کالسکه پيرمرد به را يقوط مزد يبجا که در

- شد ينم ديده اش کالسکه او آثار از ياثر ، بود ه زد غيبش کوزه ، کردم روشن را چراغ ، برگشتم باطاقم مايوس دوباره

آستينم با را آن يرو خاک ، آوردم بيرون دستمال ميان از را برنگ که داشت بنفش يقديم شفاف لعاب کوزه ، کردم پاک

بشکل آن تنه يکطرف و بود درآمده شده خرد يطالي زنبور... آن ميان و داشت رنگ کبود نيلوفر از يا حاشيه يلوز

کشيده يزن صورت... او صورت يلوز حاشيه ميان ، معمول از تر درشت ، درشت سياه هايش چشم که بود شده

يها گناه من از اينکه مثل ، داشت دهنده سرزنش يچشمها. دانستم ينم خودم که بود زده سر يناپذير پوزش

، متعجب و مضطرب حال عين در که افسونگر يچشمها ترسيد يم چشمها اين. بود دهنده وعده و کننده تهديد

در کننده مست يطبيع ماوراء پرتو يک و کرد يم جذب و ، بلند يپيشان ، برجسته يها گونه. درخشيد يم آن ته

و باز نيمه يگوشتالو يلبها ، پيوسته بهم باريک يابروها. بود چسبيده هايش شقيقه يرو آن از رشته يک که داشت نامرتب يموها

يحلب يقوط يتو از بودم کشيده او يرو از ديشب که را يتصوير، نداشت فرق يا ذره کوزه ينقاش با ، کردم مقابله ، آوردم بيرون

Page 14: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

کار اصال و ييک آنها دو هر- بودند يکديگر عکس اينکه مثل کوزه نقاش روح شايد- بود قلمدانساز يرو بدبخت نقاش يک او اختيار به من دست و بود کرده حلول من در کشيدن موقع در

من ينقاش فقط داد تشخيص هم از شد ينم را آنها. بود درآمدهشفاف لعاب کوزه يرو ينقاش صورتيکه در ، بود کاغذ يرو

اين با يمعمول غير غريب روح يک ، مرموز روح که داشت يقديم - درخشيديم چشمش ته در يشرور روح شراره و بود داده تصوير

تودار قيافه همان ، بيفکر درشت يچشمها همان ، نبود يباورکردن ، نه.داد دست بمن ياحساس چه که ببرد يپ تواند ينم يکس! آزاد حال عين در و ؟ بود ممکن ياتفاق چنين آيا- بگريزم خودم از خواستم يم

آيا- شد مجسم چشمم جلو دوباره ام يزندگ بدبختيهاي تمام همان با دونفر حاال ؟ نبود يکاف زندگيم در يکنفر يچشمها فقط

، نه! کردند يم نگاه بمن بود او مال چشمهاييکه ، چشمها کوه نزديک آنجا خودش که يچشم- بود ناپذير تحمل قطعا سپرده بخاک خشک رودخانه يپهلو ، سرو درخت تنه کنار ، غليظ خون ميان در ، کبود نيلوفر يگلها زير. بود شده

بودند گرفته جشن او دور که يگزندگان و جانوران و کرم درميانحاال بمکد را اش شيره که ميرفت فرو آن حدقه در يبزود گياهان ريشه و

! ميکرد نگاه بمن سرشار يقو يبازندگ يول ، نميکردم گمان زده نفرين و بدبخت اندازه اين تا را خودم من

يخوش حال عين در ، بود ن پنها من در که يجنايت حس بواسطه يکنفر که فهميدم چون- داد دست بمن يغريب يخوش ، يدليل يب

يرو که ينقاش ، قديم نقاش اين آيا- ام داشته يقديم همدرد بود کرده ينقاش پيش سال هزاران شايد صدها را کوزه اين

؟ بود نکرده يط مرا عوالم همين آيا ؟ نبود من همدرد دانستم يم موجودات ترين بدبخت را خودم من لحظه اين تا و ها خانه آن ، در ها کوه آن يرو که يزمان بردم يپ يول

يمردمان بود شده ساخته زين و خشت با که ، ويران يها يآباد ذرات شايد و شده پوسيده آنها استخوان حاال که کردند يم يزندگ

- ميکرد يزندگ کبود نيلوفر ي گلها در آنها تن مختلف يها قسمت ، شده نفرين نقاش يکنفر ، زده فلک نقاش يکنفر مردمان اين ميان درست ، داشته وجود من مثل بدبخت ساز قلمدان يکنفر شايد هم او که بفهمم توانستم يم فقط ، بردم يپ حاال و- من مثل

مثل درست- ميگداخته و ميسوخته سياه درشت چشم دو ميان در. ميداد يدلدار بمن همين- من

رفتم بعد ، گذاشتم کوزه ينقاش يپهلو را خودم ينقاش باالخره انداخت گل که آتش ، کردم درست را خودم مخصوص منقل عالم در و کشيدم وافور پک چند- گذاشتم نقاشيها يجلو آوردم را خودم افکار ميخواستم چون ، شدم خيره بعکسها خلسه

مرا افکار ميتوانست که بود ترياک ياثير دود فقط و کنم جمع. بکند توليد برايم يفکر استراحت و کند جمع

مشکالت همه غريب افيون اين تا کشيدم بود مانده برايم ترياک هرچهييادگارها همه اين ، بود گرفته مرا چشم جلو که يهاي پرده و

دقيق ، افکارم کم کم: بود انتظار از بيش و دوردست و خواب نيمه حالت يک در ، شد آميز افسون و بزرگ. فرورفتم اغما نيمه برداشته ام سينه يرو وزن و فشار که بود اين مثل بعد و نداشت وجود من يبرا ثقل قانون اينکه مثل. شد

شده شکاف مو و لطيف ، بزرگ که افکارم دنبال آزادانه

Page 15: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

يناگفتن و عميق کيف جور يک- کردم يم پرواز بود. بودم شده آزاد تنم بار قيد از. فراگرفت را سرتاپايم

- گوارا و افسونگر الوان و اشکال از پر يول آرام يدنيا يک حل اشکال و رنگها اين در و گسيخته هم از افکارم دنباله بعد

ينوازشها از پر که بودم ور غوطه يامواج در- ميشد شريانم حرکت ، ميشنيدم را قلبم يصدا. بود ياثير

کيف و يمعن از پر من يبرا حالت اين. ميکردم حس را. بود خواب تسليم را خودم که کردم يم آرزو و ميخواستم دل ته از

اگر ، ميشد ممکن يفراموش اين اگر. بکنم يفراموش ميرفت بهم که ميچشمها اگر ، باشد داشته دوام ميتوانست

خودم يهست و ميرفت صرف عدم در آهسته خواب وراء در ، مرکب لکه يک در بود ممکن اگر ، کردم نمي احساس را ممزوج م يهست تمام رنگين شعاع با يموسيق آهنگ يک در

ميدوانيد و ميشد بزرگ آنقدر اشکال و امواج اين از بعد و ميشد. بودم رسيده خود يبآرزو ميشد ناپديد و محو يبکل کهيکنوع مثل ، داد دست بمن يکرخت و يخمود حالت کم کم

-ميکرد تراوش بيرون به تنم از که بود يلطيف امواج ويا گوارا يخستگ متدرجا. ميرفت قهقرا به رو من يزندگ که کردم حس بعد

شده فراموش ، شده پاک ييادگارها و گذشته وقايع و حاالت بلکه ميديدم تنها نه- ميديدم را خودم يبچگ زمان

، ميکردم حس را آنها و داشتم شرکت دارها گيرو اين در افکارم ناگهان بعد شدميم تر بچه و کوچکتر لحظه به لحظه چنگل يک سر من يهست تمام که آمد بنظرم ، شد تاريک و محو

بودم آويزان يتاريک و عميق چاه درته و شده آويخته باريک دور و ميلغزيدم. شدم رها چنگک سر از بعد-

پايان يب پرتگاه يک- خوردم يبرنم يمانع بهيچ يول ميشدمپاک و محو يها پرده آن از بعد- بود يجاودان شب يک در

يفراموش لحظه يک- ميبست نقش چشمم جلو يپ در يپ شده را خودم مرتبه يک آمدم بخودم وقتيکه- کردم يط را محض

بنظرم که بودم يمخصوص بوضع و ديدم يکوچک اطاق در. بود يطبيع برايم حال عين در و آمد يم غريب

* * * * * * * * * * * * * * * *

آنجا وضع و محيط بودم شده بيدار که يجديد يدنيا در و يزندگ از بيش که يبطور ، بود نزديک و آشنا بمن کامال

انعکاس اينکه مثل- داشتم انس بآن خودم سابق محيط بمن يبقد يول ديگر يدنيا يک- بود من يحقيق يزندگ

خودم ياصل محيط در ميآمد بنظرم که بود مربوط و نزديکنزديکتر حال عين در اما يقديم يدنيا يک در- ام برگشته

. بودم شده متولد تر يطبيع و اطاقم سرطاقچه سوز پيه يک. بود ميش و گرگ هواهنوز

يول بود افتاده اطاق گوشه هم رختخواب يک ، ميسوخت خون يها لکه و است داغ تنم که ميکردم حس ، بودم بيدار من اما. بود خونين دستهايم ، بود چسبيده گردنم شال و عبا به يمخصوص هيجان و اضطراب يکنوع سر دوار و تب وجود با

، بود خون آثار کردن محو فکر از تر شديد که بود شده توليأ من در يوانگه- کند دستگير مرا و بيايد داروغه که بود اين از تر يقو

Page 16: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

داشتم تصميم يول. بيفتم داروغه بدست بودم منتظر که بود مدتها بيک بود رف سر که را زهرآلود شراب پياله شدنم دستگير از قبل که

يکجور برايم که بود نوشتن احتياج اين- بنوشم جرعه درون بود مدتها که يديو اين ميخواستم ، بود شده ياجبار وظيفه

يپر دل ميخواستم ، بکشم بيرون ميکرد شکنجه مراياندک از بعد باالخره- بياورم کاغذ يرو را خودم:- کردم شروع اينطور و کشيدم جلو را سوز پيه ترديد

* * * * * * * * * * * * * * * *

. است چيزها بهترين يخاموش که ميکردم گمان هميشه من دريا کنار بوتيمار مثل آدم است بهتر که کردميم گمان

حاال يول- بنشيند تنها و بگستراند را خود پر و بال شد بشود نبايد که آنچه چون نيست خودم دست ديگر

ديگر ساعت يک يا االن همين شايد ، ميداند يک- - بيايند کردنم دستگير يبرا مست گزمه دسته يک ، بدهم نجات را خودم الشه که نيستم مايل هيچ من

که هم برفرض ، نمانده يباق هم انکار يجا بعالوه يک آنهابيفتم بدست اينکه از قبل يول بکنم محو را خون يها لکه

رف سر که خودم يموروث شراب از ، شراب يبغل آن از پيالهمانند را خودم يزندگ سرتاسر ميخواهم حاال. خورد خواهم ام گذاشته ، آنرا شراب ، نه ، آنرا عصاره و بفشارم دستم در انگور خوشه

فقط. بچکانم تربت آب مثل ام سايه خشک يگلو در قطره قطره خوره مانند خرده خرده مرا که يدردهاي بروم آنکه از پيش ميخواهم

باين چون.- بياورم کاغذ يرو است خورده اطاق اين گوشه سلعه يا مقصودم آيا- بکنم منظم و مرتب را خودم افکار ميتوانم بهتر وسيله ديوان که دارم مال نه چون ، هرگز ؟ است نامه وصيت نوشتن يرو يچيز چه ي،وانگه ببرد شيطان که دارم دين نه و بخورد يزندگ که آنچه. - باشد داشته را ارزش کوچکترين برايم ميتواند زمين

آنکه از بعد و برود دستم از خواستم و گذاشتم ، ام داده دست از است بوده کاغذ يکس ميخواهد ، بدرک ، رفتم من فقط من- نخواند هم سياه سال هفتاد ميخواهد ، بخواند مرا ي ها پاره- مينويسم است شده يضرور برايم عجالتا که بنوشتن احتياج اين يبرا

پيش از بيش ، محتاجم من - بدهم ارتباط خودم سايه به ، خودم يخيال موجود به را خودم افکار که محتاجم

که است اين مثل و شده خم ديواريرو سوز پيه يروشناي جلو که يشوم سايه اين که آنچه

! ميفهمد من از بهتر حتما سايه اين- ميبلعد و ميخواند بدقت مينويسم زدن بحرف وادار مرا که اوست ، بزنم حرف ميتوانم خوب خودم سايه با فقط

، عصاره ميخواهم... فهمد يم حتما او بشناسد مرا تواند يم او فقط ، ميکند: بگويم باو چکانيده ام سايه خشک يگلو در چکه چکه را خودم يزندگ تلخ ،شراب نه و شکسته جوان ، ديده مرا ديروز کس هر! است من يزندگ اين

، سفيد يموها که بيند يم يقوز پيرمرد امروز يول است ديدهيناخوش به اطاقم پنجره از ميترسم من. دارد يشکر لب و واسوخته يچشمها مضاعف يها سايه جا همه چون. کنم نگاه بخودم آينه در ، بکنم نگاه بيرون ام خميده سايه يبرا را خودم يزندگ بتوانم اينکه يبرا اما- ميبينم را خودم ايام به راجع يحکايتهاي چقدر ، او- بکنم نقل حکايت يک بايد بدهم شرح

هيچکدام و دارد وجود مرگ و يعروس ، جماع ، بعشق ،راجع طفوليت من. ام شده خسته يپرداز عبارت و ها قصه از من- ندارد حقيقت

Page 17: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

حقيقت از اثر کمترين آن ادريآ يول بفشارم را خوشه اين که کرد خواهم يسع و هستم کجا نميدانم من- دانم ينم ديگر را اين- نه يا داشت خواهد وجود

نيشابور مال ام نشسته رويش که يزمين وجب چند اين يا ، سرم يباال آسمان تکه اين. ندارم اطمينان چيز بهيچ من صورت هر در- است بنارس يا و بلخ يا

بسکه از و ام شنيده بجور جور يحرفها و ديده متناقض يچيزها بس از من يسخت و نازک قشر اين- شده مختلفساييده اشياء سطح يرو چشمهايم ديد ثبوت و ثقل به- کنم ينم باور چيز هيچ حاال ، است پنهان آن پشت روح که

را انگشتانم اگر نميدانم- دارم شک هم االن همين روشن و آشکار بحقايق اشياءدر يهست محم و ثابت آيا: بپرسم او از و بزنم حياطمان گوشه يسنگ هاون به مجزا موجود يک من آيا.نه يا بکنم باور را او حرف بايد مثبت جواب صورت . نشناختم را خودم کردم نگاه آينه در حاالکه يول- نميدانم ؟. هستم مشخص و

وجود ما بين يمانع و سد هيچ يول ، شده تجزيه ، است مرده سابق( من) آن ، نه. ندارد يزندگ سرتاسر- کرد شروع کجا از بايد نميدانم يول بکنم نقل را خودم حکايت بايد

قاشق قاشق آنرا شيره و بفشارم را انگور خوشه بايد. است حکايت و قصه. بريزم پير سايه اين خشک يگلو در ام کله در عجالتا که يهاي فکر همه چون ؟ کرد شروع بايد کجا از

اتفاق يک- ندارد تاريخ و دقيقه و ساعت. است االن همين مال ، ميجوشد سال هزار اتفاق يک از تاثيرتر يب و تر کهنه من يبرا است ممکن ديروز. باشد پيش گذشته ييادگارها ، شده بريده ها زنده يدنيا با من روابط همه آنجاييکه از شايد همه سال و ماه ، روز ، ساعت ، آينده ، گذشته- بندد يم نقش م جلو

يحرفها جز من يبرا يپير و يبچگ مختلف مراحل. است يکسان برايم- ها رجاله يبرا ، يمعمول مردمان يبرا فقط- نيست يچيزديگر پوچ

و موسم آنها يزندگ که ها رجاله يبرا ، ميجستم را لغت همين تشديد رجاله واقع يزندگ معتدل منطقه در و سال يفصلها مثل ، دارد يمعين حد

گذشته يجاودان يتاريک در و سردسير منطقه يک در که اينست مثل داشتهشمع مثل مرا و ميسوزد شعله يک هميشه تنم ميان که يصورت در ، است

. ميکند آب دور که يحصار و ميدهد تشکيل مرا اطاق که يچهارديوار ميان ، ميشود آب خرده خرده شمع مثل من يزندگ ، کشيده من افکار و يزندگ

و افتاده ديگدان گوشه که است تر هيزم کنده يک مثل- ميکنم اشتباه ، نه و تر نه و است سوخته نه يول ، شده زغال و برشته ديگر يهيزمها بآتش و خشت با اطاقها همه مثل اطاقم. شده خفه ديگران دم و دود از فقط ، مانده تازه سفيد بدنه ، شده ساخته يقديم يها خانه هزاران خرابه يرو آجر

حاالت کمترين- است مقبره شبيه درست- دارد کتيبه حاشيه يک و کرده مشغول بخودش مرا فکر دراز يساعتها که است يکاف اطاقم جزئيات و

بکارهايم ام شده يبستر که يوقت از چون. ديوار کنج تنک کار مثل ، بکند يننو يجا شده کوبيده بديوار که يا طويله ميخ- ميکنند يرسيدگ کمتر. است شده متحمل را ديگر يها بچه وزن هم بعدها شايد و بوده زنم و من و اشياء يبو زيرش از و آمده ور تخته يک ديوار گچ از ميخ پايين يکم

بوريکه ، ميشود اتشمام اند بوده اطاق اين در اين بر سابق که يموجودات ر غليظ و تنبل و سمج يبوها اين است نتوانستهي باد و جريان هيچ کنون تا

، دهن يبوها ، يقديم يناخوشيها يبو ، تن عرق يبو: بکند پراکنده خاگينه و پوسيده حصير ، شده خراب روغن يبو ، شاش تن يبو ، پا يبو

يبو ، بچه يماماز و پنيرک يبو ، جوشانده يبو ، داغ پياز يبو ، سوخته يبوها و آمده کوچه از بخارهاييکه ، شده تکليف ه تاز که يپسر اطاق خود مشخثه عالمت و هستند زنده هنوز آنها همه که نزع حال در يا مرده

معلوم آها منشاء و اصل که هست هم ديگر يبوها يخيل. اند داشته نگه

Page 18: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

. اند گذاشته يباق را خود اثر يول نيست. دارد ها رجاله يدنيا با ، خارج با دريچه دو و تاريک يپستو يک اطاقم

از- است بکوچه رو يديگر و ميشود باز خودمان بحياط رو آنها از ييک و مينامند دنيا عروس که يشهر- ميکند ير شهر به مربوط مرا آنجا

کاروانسرا و مدرسه و ، خورده يتوسر يها خانه و کوچه پس کوچه هزاران نفس من اطاق پشت ، ميآيد بشمار دنيا شهر بزرگترين که يشهر- دارد

بهم را چشمهايم که يوقت اطاقم گوشه اي»جا. ميکند يزندگ و ميکشد با کرده تاثير من در که آنچه: شهر مخلوط و محو يها سايه ميگذارم. ميشود مجسم چشمم جلو همه باغهايش و مسجدها ، کوشکها

. ميکند مربوط ها رجاله يدنيا با ، خارج يدنيا با مرا دريچه دو اين و بينم يم آن در را خودم صورت که است بديوار آينه: ي اطاقم در يول هيچ من با که اتس ها رجاله يدنيا از مهمتر آينه من محدود يزندگ در

. ندارد يربط که است من اطاق دريچه جلو يحقير يقصاب دکان شهر منظره تمام از

نگاه بيرون به دريچه از که هردفعه- ميرساند بمصرف گوسفند دو يروز- الغر يسيا ييابو دو روز هر ، بينم يم را قصاب مرد ميکنم خشکيده يدستها و ميکنند خشک عميق يها سرفه که يالزم تب ييابوها

آنها يدستها يوحش قانون يک مطابق اينکه مثل ، شده بسم يمنته آنها آويزان گوسفند لش طرفشان دو و اند کرده فرو داغ روغن در و بريده را

اش بسته حنا بريش را خود چرب دست قصاب مرد. ميآوردن دکان جلو ؛ شده تا دو بعد ، ميکند ورانداز يخريدار نگاه با را گوسفندها الشه اول ، ميکشد

ميبرد بعد ، ميکند وزن دستش با را آنها دنبه ، ميکند انختاب را آنها از آنوقت. افتند يم براه زنان نفس يابوها- ميآويزد دکانش چنگک به و

زده رک يچشمها ، بريده ها گردن با را آلود خون يجسدها اين قصاب نوازش است آمده در کبودشان سر کاسه ميان زا که آلود خون يپلکها و

تن برميدارد ياستخوان دسته ليک گز يک بعد ، ميکند يمال دست ، ميکند بمشتريانش تبسم با را لخم گوشت و ميکند تکته تکه بدقت را آنها

يکجور مطمئنم من! ميدهد انجام يلذت چه با را اينکارها تمام. فروشد يم را مان محله که هم کلفت گردن زرد سگ آن- ميبرد هم لذت و کيف آميز حسرت نگاه بيگناه يچشمها و کج گردن با هميشه و کرده قرق

ميداند هم سگ آن- ميأاند را اينها همه هم سگ آن ، ميکند قصاب بدست! ميبرد لذت خودش شغل از قصاب که يبساط جلويش که نشسته يعجيب پيرمرد ، ياطاق يک زير دورتر يکم

، رنگين مهره جور چند ، نفل تا دو ، دستغاله يک او سفره يتو. است پهنيک ، کن دوات آب يک ، زده زنگ گازانبر يک ؛ موش تله يک ، ليک گز يک

را رويش که گذاشته يلغاب کوزه يک و بيلچه يک ، شکسته دندانه شانه نگاه باو دريچه زپشت ا من ها ماه ، روزها ، ساعتها. انداخته چک دستمال

او ميان از که باز يخه ، يششتر يعبا ، چرک گردن شال با هميشه ، ام کرده سمج يناخوش که واسوخته يپلکها با زده بيرون اش سينه سفيدي ها پشم

نشسته حالت: بي بسته ببازويش که يطلسم و ميخورد آنرا يبيحياي و- ميخواند قرآن اش افتاده و زرد يدندانها با جمعه يشبها فقط. است يکس ام نديده هرگز من چون ؛ ميآورد در را خودش نان راه همين از گويا

صورت اغلب ام ديده که يکابوسهاي در که اينست مثل- بخرد يچيز او از که او تراشيده و يمازوي کله اين پشت. است بوده آنها در مرد اي»

سمج افکار چه او کوتاه يپيشان پشت ، پيچيده يشکر و شير عمامه دورش و پيرمرد يروبرو سفره گويا ؟ است روييده هرزه علف مثل يا احمقانه و

تصميم بار چند. دارد مخصوص رابطه زندگيش با او پنزر خنزر بساط. نکردم جرات اما ، بخرم بساطش از يچيز يا و بزنم حرف او با بروم گرفتم

Page 19: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

را کوزه يکدانه همين فقط و بوده گر کوزه يجوان در مرد اين گفت من به ام دايهيبرا

را خودش نان يفروش خرده از حاال و داشته نگه خودش. درميآورد

ام دايه فقط: يداخل يدنيا از اما ، بود يخارج يدنيا با من رابطه اينها هردومان دايه ، هست هم او دايه ننجون يول. بود مانده برايم لکاته زن يک و

ننجون بلکه بوديم نزديک قوم و خويش زنم و من تنها نه چون- است من چون- بود هم من مادر او مادر اصال. بود داده شير باهم را هردومان

داشت يخاکستر يموها که باال بلند زن آن او مادر و ام نديده را پدرم رو ماد اصال يبرا و داشتم دوستش ماردم مثل که بود او مادر. کرد بزرگ مرا

. گرفتم يبزن را دخترش که بود عالقه همين که حکايتها اين از ييک فقط ، ام شنيده حکايت جور چند مادرم و پدر از

گفت برايم ننجون- باشد کنم يم تصور خودم پيش ، کرد نقل برايم ننجون و قيافه يک ، شکل يک آنها هردو ، اند بوده دوقلو برادر عمويم و پدر: که يکديگر از آنها تشخيص که يبطور بوده يکجور صدايشان يحت و اند داشته اخالق يک کار

حس و يمعنو رابطه يک اين بر عالوه. است نبوده يآسانآنها از ييک اگر که يمعن باين ، داشته وجود آنها بين هم يهمدرد

که يسيب مثل مردم بقول- است ميشده ناخوش هم يديگر ميشده ناخوش و گيرند يم پيش را تجارت شغل هانآ يهردو- باالخره- باشند کرده نصف

مختلف يها پارچه قبيل از را ير اجناس و ميروند بهندوستان يسالگ بيست سن در ، يسفال ظروف ، سوزن ، شال ، جبه ، يا پنبه پارچه ، گلدار پارچه ، منيره: مثل. ميفروختند و ميبردند بهندوستان قلمدان جلد و سرشور گل

يکارها يبرا هند ديگر يبشهرها را عمويم و بوده بنارس شهر در پدرم، يداس بوگام باکره دختر يک عاشق پدرم يمدت از بعد- ميفرستاده يتجارت

لينگم بزرگ بت جل يمذهب رقص دختر اين کار. ميشود لينگم معبد رقاص، يليموي يپستانها با يزيتون خونگرم دختر يک- است بوده بتکده خدمت و

خال را ميانش که ، پيوسته بهم باريک يابروها ، مورب درشت يچشمها. ميگذاشته سرخ مادرم ييعن ، يداس بوگام که بکنم را تصورش خودم پيش توانميم حاال

سنگين يگيسو ، ديبا سربند ، باز سينه ، يدوز زر رنگين يابريشم يسار با يالنگوها ، بود زده گره سرش پشت در و تاريک يازل شب مانند که يسياه

يچشمها ، بود گذرانده يبين پره از که يطالي حلقه ، دستش مچ و پا مج که يموزون آهسته حرکات با براق يها دندان ، مورب و خمار سياه درشت و ماليم آهنگ يک- ميرقصيده کرنا و سنج و تنبور و تنبک و تار سه بآهنگ

همه که يمعن پر آهنگ- اند ميزده بسته شالمه لخت يمردها که يکنواخت مختصر آن در هند مردم يدردها و ها شهوت و خرافات و يجادوگر اسرار

- انگيز شهوت اشارات و متناسب حرکات بوسيله و بوده شده جمعع و شانه بطول يلرزش ، ميشده باز گل برگ مثل يداس بوگام- مقدس حرکات

که حرکات اين ، است ميشده جمع دوباره و ميشده خم ، ميداده بازوهايش ويتاثير چه ، است ميزده حرف زبان بدون و داشته بر در يمخصوص مفهوماو يفلفل يا و گس عرق يبو مخصوصا- باشد کرده پدرم در است ممکن

منظره اين يشهوت بفهوم ، ميشده صندل روغن و موگرا عطر با مخلوط که و دارد را دوردست يها درخت شيره يبو که يعطر- است افزوده يم

يدواهاي يبو دوا، يمجر يبو- ميدهد جان شده خفه و دور باحساسات ناشناس يها روغن- ميآيد هن از و نگهميدارند يدار بچه اطاق در که

يها جوشانده يبو البد است قديم رسوم و آداب و يمعن از پر که يسرزمين- کرده بيدار را پدرم شده کشته و دور ييادگارها ها اين همه. ميداده مرا

بمذهب- رقاص دختر بمذهب که ميشود يداس بوگام شيفته يبقدر پدرم

Page 20: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

معبد خدمت از را او ميشود آبستن دختر که يچند زا پس يول ميگورد لينگم. ميکنند بيرون

برميگردد بنارس به خود مسافرت از عمويم که بودم آمده بدنيا تازه من يکدل ، ميآمده در جور پدرم سليقه با هم او عشق و سليقه اينکه مثل يول شباهت چون ، ميزند گول را او باالخره و ميشود من مادر عاشق دل صد نه

قضيه همينکه. کنديم آسان را اينکار داشته پدرم با که يمعنو و يظاهر باين مگر ، کرد خواهد ترک را آنها هردو که ميگويد مادرم ميشود کشف زنده که آنها از هرکدام و بدهند را مارناگ آزمايش عمويم و پدر که شرط. داشت خواهد تعلق باو بمانند

تاريک اطاق يک در يبايست را عمويم و پدر که بوده قرار اين از آزمايش گزيد مار را او که آنها از يک هر و بيندازند مارناگ يک با چال سياه مثل

را يديگر و ميکند باز را اطاق در مارافسا آنوقت ، ميزند فرياد طبيعتا. ميگيرد تعلق باو يداس بوگام و ميدهد نجاتخواهش يداس بوگام از پدرم بيندازند چال سياه در را آنها اينکه از قبل

هم او ، بکند را معبد مقدس رقص ، برقصد او جلو ديگر يکبار که ميکند حرکات با مشعل يروشناي جلو افسا مار لبک ين آهنگ به و ميکند قبول

بعد- ميخورد تاب و پيچ مارناگ مثل و ميرقصد لغزنده و موزون يمعن پر فرياد عوض- مياندازند مارناگ با يمخصوص اطاق در را عمويم و پدر

فرياد يک ، ميشود بلند يچندشناک خنده با مخلوط ناله يک ، انگيز اظطرابصورتش يول- ميآيد بيبرون اطاق از عمويم کنند يم باز را در وار ديوانه

سوت لغزش يصدا ، هراس و بيم شدت از سرش يموها و شکسته و پير و داشته آگين زهر يدندنها و شرربار و گرد يچشمها که خشمگين مار

بقاشق شبيه يبرجستگ: بي يمتنه که دراز گردن يک از بوده مرکب بدنشچيز يک- ميشود عمويم به متعلق يداس بوگام پيمان و شرط مطابق- ميشود

عمويم يا پدرم مانده زنده آزمايش از بعد کسيکه نيست معلوم وحشتناک. است بوده يزندگ بوده شده پيدا برايش يفکر اختالل آزمايش اين نتيجه در چون

تصور رو اين از. نميشناخته را بچه و کرده فراموش يبکل را خود سابق من يبزندگ مربوط افسانه اين همه آيا- است بوده عمويم که اند کرده

خودش تاثير آزمايش اين وحشت و انگيز چندش خنده اين انعکاس يا ، نيست؟ نميشود من به مربوط و نگذاشته من در را- ام نبوده يديگر چيز بيگانه و يزياد نانخور: ي بجز من ببعد اين از

ير بهشر يداس بوگام با خودش يتجارت يکارها يبرا پدرم يآ همو باالخره. ميسپارد باشد من عمه که خواهرش بدست آورد يم مرا و رميگردد

آن در که يارغوان شراب يبغل يک مادرم يخداحافظ وقت گفت ام دايه.ميسپارد ام عمه بدست من يبرا بود شده حل يهند مار ، ناگ دندان زهر؟ بگذارد اش بچه يبرا يادگار برسم تواند يم يبهتر چيز چه يداس بوگام يک

هم او شايد- ميبخشد يهميشگ يآسودگ که مرگ اکسير ، يارغوان شراب- بود بخشيده بمن را شرابش و فشرده انگور خوشه مثل را خودش يزندگ

يگرانبهاي سوغات چه فهمم يم حاال- کشت را پدرم که يزهر همان از! است داده

ميدان در او هستم نوشتن مشغول من که االن شايد ؟ است زنده مادرم آيا ميخورد تاب و پيچ مار مثل مشعل يروشناي جلو ، هند دوردست شهر يک

يمردها و بچه و زن و ، باشد گزيده را او ناگ مار اي»که مثل- ميرقصد و ، سفيد يموها با عمويم يا پدر ه:حالي در ، اند زده حلقه او دور لخت و کنجکاو

يصدا ، چال سياه ياد و ميکند نگاه باو نشسته ميدان کنار ، قوزکرده چشمهايش ، گيرد يم بلند را خود سر که افتاده خشمناک مار لغزش و سوت

است عينک شبيه که يخط و ميشود کفچه مثل گردنش ، ميزند برق. شود يم نمودار تيره يخاکستر برنگ گردنش پشت

Page 21: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

و گذاشتندم ننجون همين بغل در که بودم شيرخوار بچه من ، بهرحالزير من و. است ميداده شير هم مرا لکاته زن همين ، ام عمه دختر ننجون همين در ، بود پيشانيش يرو يخاکستر يموها که باال بلند زن آن ام عمه دست. شدم بزرگ دخترش با خانه

و گرفتم خودم مادر يبجا را ام عمه ، شناختم را خودم که يوقت از- يشير خواهر همين ، دخترش که يبقدر داشتم دوست را او

.گرفتم يبزن بود او شبيه چون بعدها را خودم تسليم بمن را خودش دختر اين يکبار فقط ؛ بگيرم را او شدم مجبور ييعن

- بود اش مرده مادر بالين سر آنهم. کرد نخواهم فراموش هيچوقت ، کرد خانه اهل همه همينکه وداع آخرين يبرا من ، بود گذشته شب از يخيل

ديدم. رفتم مرده اطاق در ، شدم بلند يشلوار وزير پيراهن با رفتند بخواب گذاشته شکمش يرو قرآن يک. ميسوخت سرش يباال يکافور شمع دو

را صورتش يرو پارچه- نکند حلول جسمش در شيطان اينکه يبرا بودند همه اينکه مثل. ديدم اش گيرنده و وقار با قيافه آن با را ام عمه زدم پس که

وادار مرا که يحالت يک. بود رفته بتحليل او صورت در يزمين يها عالقه- آمد يطبيع و يمعمول اتفاق بنظرم مرگ حال عين در يول. ميکرد بکرنش

را دستش خواستم. بود شده خشک او لب گوشه که يآميز تمسخر لبخند ديدم تعجب با برگردانيدم که را رويم يول ، شوم خارج اطاق از و ببوسم چه با مادرش ، مرده مادر يروبرو و شد وارد است زنم حاال که الته همين يها بوسه چه و کشيد يم خودش يبسو مرا ، چسبانيد بمن را خودش يحرارتاما. بروم فرو بزمين ميخواستم خجالت زور از من! کرد من از يآبدار

را ما که بود اين مثل اش زده ريک يدندانها با مرده ، نميدانستم را تکليفم- بود شده عوض مرده آرام لبخند حالت که آمد بنظرم- بود کرده مسخره

اطاق پرده لحظه همين در يول ، بوسيدم و کشيدم آغوش در را او اختيار يب منوارد بسته گردن شال و کرده قوز لکاته همين پدر ، ام عمه شوهر و رفت پس مجاور

. شد اتاق. ميشد راست آدم بتن مو. کرد يانگيز چندش زننده و خشک خنده

زور از من. نکرد نگاه ما بطرف يول ، ميخورد تکان هايش شانه بطوريکه بصورت محکم يسيل يک ميتوانستم اگر و ، روم فرو زمين به ميخواستم خجالت

از هراسان! يننگ چه. کرد يم بمانگاه تمسخر بحالت که ميزدم مرده بود کرده جور را اينکار شايد- لکاته همين خاطر يبرا- دويدم بيرون مجاور اطاق

. بگيرم را او بشوم مجبور تا بباد آنها يآبرو اينکه يبرا ، بوديم يشير برادر خواهر اينکه وجود با

. کنم اختيار يبزن را او که بودم مجبور ؛ نرود اصال من- نميدانستم هم را مطلب اين ، نبود باکره دختر اين چون

که يوقت يعروس شب همان- بودند رسانده بمن فقط- بدانم نتوانستم نرفت بخرجش ، کردم درخواست التماس چه هر من مانديم تنها اطاق يتوچراغ ؛ نداد راه خودش بطرف اصال مرا.( نمازم يب: ) ميگفت. نشد لخت و ، ميلرزيد بخودش بيد مثل. خوابيد آنطرف رفت و کرد خاموش را

نميکند باور يکس- بودند انداخته اژدها يک با چال سياه در را او که يانگار لپهايش از ماچ يک من که نگذاشت او. نيست هم يباورکردن ييعن

خوابيدم زمين يرو اول شب يسرجا رفتم من هم دوم شب. بکنم گذشت مدتها باالخره- نميکردم جرات ، قرار همين از هم بعد يشبها و

ماه دو ، نه ، ماه دو ؟ ميکند باور يک- ميخوابيدم زمين يرو اطاق آنطرف من که. بروم نزديکش کردم ينم جرات و خوابيدم زمين يرو او از دور روز چهار و، بود زده آن به کبوتر خون ، بود کرده درست را يپرمعن دستمال قبال او خودش يعشقباز اول شب از که بود يدستمال همان شايد. نميدانم

تبريک بمن همه آنوقت- بکند مسخره مرا بيشتر اينکه يبرا بود نگهداشته ديشب يارو) ميگفتند دلشان يتو البد و ، ميزدند چشمک بهم- ميگفتند

Page 22: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

بخريت ، خنديدند يم بمن- نميآوردم مبارکم يبرو من و( ؟ گرفته رو قلعه. بنويسم را اينها همه يروز که بودم کرده شرط خودم با. ميخنديدند من بعلت شايد و دارد تاق و جفت يها فاسق او فهميدم آنکه از بعد

بود گذاشته من اختيار تحت را او و بود خوانده يعرب کلمه چند آخوند اينکه تصميم يکشب باالخره. باشد آزاد ميخواست شايد ، ميآمد بدش من از

از بعد اما. کردم يعمل را خودم تصميم بروم پهلويش بزور که گرفتم شب آن کردم يراض را خود فقط من و رفت و شد بلند او سخت کشمکش

ميداد را او يبو و بود رفته فرو او بجسم او تن حرارت که رختخوابش درآن از- بود شب همان کردم که يراحت خواب تنها. بزنم غلت و بخوابم

. کرد جدا من اطاق از را اطاقش ببعد شب آمده که نميدانستم ، بود نيامده هنوز او ، ميشدم خانه وارد وقتيکه شبها، يتنهاي به محکوم من چون- بدانم که نميخواستم اصال- نه يا است

پيدا رابطه او يها فاسق با شده يا وسيله بهر خواستم. ام بوده مرگ به محکوم بکنم ، ميآمد خوشش بودم شنيده هرکسيکه از- کرد نخواهد باور يکس ديگر را اين

، ميکردم هموار بخودم مذلت و خفت جور هزار ميرفتم ؛ ميکشيدم کشيک و ميزدم غر برايش را او و ميگفتم را تملقش ؛ آشنا آنشخص با

، داروغه رييس ، يجگرک ، فقيه ، فروش يسيراب: يهاي فاسق چه آنهم ميآوردم شاگرد همه يول ، ميکرد فرق القابشان و اسمها که فيلسوف ، سوداگر ، يمقن خودم يخوار و خفت چه با- ميداد ترجيح بمن را آنها همه. بودند پز کله دستم از زنم ترسيدم يم. کرد نخواهد باور يکس ميکردم ذليل و کوچک را ياد زنم يفاسقها از را يدلرباي و اخالق ، رفتار طرز ميخواستم. برود در

اصال- خنديدند يم بريشم احمقها همه که بودم يبدبخت جاکش يول بگيرم آنها ميدانم حاال ؟ بگيرم ياد را ها رجاله اخالق و رفتر ميتوانستم چطور

کثافت با اصال او عشق. بودند متعفن و احمق ، حيا يب چون داشت دوست را صورت آيا ، بخوابم او با بودم مايل من حقيقتا آيا- بود توام مرگ و

اطوارش و حرکات يا ، من از او تنفر يا بود کرده خود شيفته مرا او ظاهر دست اينها همه يا و داشتم مادرش به يبچگ از که يعشق و عالقه يا و بود لکاته اين. زن اين: ميدانم را چيز يک تنها. نميدانم ، نه ؟ بودند کرده يبيک که بود ريخته من يهست در ، من روح در يزهر چه نميدانم ، جادو اين. داشت الزم را او تن ذرات ، تنم ذرات تمام بلکه ، ميخواستم را او تنها نه

جزيره در او با که ميکردم يشديد يآرزو و دارد الزم که ميکشيد فرياد که ميکردم آرزو ، باشد نداشته وجود آنجا در آدميزاد که باشم يا گمشده

ديوار پشت که ها رجاله اين همه يآسمان صاعقه يا و طوفان يا لرزه زمين يک ميترکانيد را همه ، کردند يم کيف و کردند يم يدوندگ ، ميکشيدند نفس اطاقم

. ميمانديم او و من فقط و؟ نميداد ترجيح بمن را اژدها يک ، يهند مار يک ، ديگر جانور هر هم آنوقت آيا

بنظرم- ميمرديم هم آغوش در هم با و بگذرانم او با را شب يک که کردم يم آرزو. بود من يزندگ و وجود يعال نتيجه اين که آيد يم

مرا که يدرد اينکه مثل ، ميبرد لذت و کيف من شکنجه از لکاته اين که بود اين مثل و افتادم جنبش و کار از من باالخره- نبود يکاف ميخورد

، نداشت خبر ما ميان رمز از هيچکس. متحرک مرده مثل- شدم نشين خانه يبرا- ميکرد سرنش بمن بود شده من يتدريج مرگ مونس که پيرم دايه

يم هم به يگوش در که شنيدم يم خودم اطراف ، سرم پشت لکاته همين خاطر: گفتند

بجانب حق ؟ ميکنه رو ديوونه و شرور اين تحمل چطور بيچاره زن اين. نبود يباورکردن بودم شده ذليل من که يا درجه تا چون ، بود آنها هايم گونه ميکردم نگاه رآينه د که را خودم ، شدم تراشيده روز به روز

چشمهايم و پرحرارت تنم- بودم شده يقصاب دکان جلو گوشت رنگ و سرخ

Page 23: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

. بود گرفته بخود يانگيز غم و خمار حالتديده را مرگ غبار درچشمهايم و کردم يم کيف خودم جديد حالت اين از. بروم بايد که بودم ديده ، بودم

، ها رجاله حکيم ، کردند خبر را يباش حکيم باالخره. بود کرده بزرگ را ما خودش بقول که يخانوادگ حکيم

کرد يم افتخار او. شد وارد ريش قبضه سه و يشکر شيرو عمامه با و ريخته من حلق نبات و شير خاکه ، داده بزرگم پدر به باه قوت يدوا

نشست من پائين سر آمد همينکه ، يبار. است بسته ام عمه بناف فلوس بخورم ماشعير و االغ شيرماچه دستورداد ، ديد را زبانم ، گرفت را نبضم

ام بدايه هم باال بلند نسخه چند – بدهم زرنيخ و کندر بخور دومرتبه يروز و: قبيل از غريب و عجيب يها روغن و جوشانده از بود عبارت که داد

، بابونه يها روغن ، سياوشان پر ، کافور ، سوس رب ، زيتون پرزوفا،. ديگر مزخرفات و صنوبر تخم ، کتان تخم ، غاز روغن يموها و پير صورت با ، بود هم او دايه ، ام دايه فقط ؛ بود شده بدتر حالم

زد يم سرد آب پيشانيم به ، نشست يم من بالين کنار ، اطاق گوشه يخاکستر لکاته آن و من يبچگ اتفاقات و حاالت از. آورد يم برايم جوشانده و

داشته عادت ننو يتو از زنم که: گفت بمن او مثال. کرد يم صحبت يگاه و شده يم زخم که جويده يم يبقدر ، جويده يم را چپش ناخن هميشه

عقب به مرا سن ها قصه اين که آمد يم بنظرم – کرد يم نقل قصه برايم همآن ييادگارها به مربوط چون. کرد يم توليد درمن يبچگ حالت و برد يم

ننو يتو زنم و من که ياطاق در و بودم کوچک يخيل وقتيکه است بوده دورههمين هست يادم درست. نفره دو يننو يک. بوديم خوابيده هم يپهلو بر سابق که ها قصه اين يقسمتها از يبعض حاال. گفت يم را ها قصه

. است شده يطبيع امر برايم کردم ينم باور اين، ناشناس يدنيا يک ، کرد توليد من در يجديد يدنيا يناخوش چونسالمت حال در که يميلهائ و رنگها و تصويرها از پر و محو

اضطراب و کيف با را متلها اين يدارها گيرو و کرد تصور شود ينم و ام شده بچه که کردم يم حس – کردم يم حس خودم در يناگفتن ، کنم يم شرکت احساسات در ، هستم نوشتن مشغول که اآلن همين. نيست گذشته مال و است االن به متعلق احساسات اين همه متلها اين بتوسط که پيشين مردمان عادات و آرزوها ، افکار ، حرکات گويا

. است بوده يزندگ واجبات از ييک ، شده داده انتقال بعد ينسلها به، اند کرده را جماعها همين. اند زده را حرفها همين که است سال هزاران

، مضحک قصه يک يزندگ سرتاسر آيا. اند داشته را بچگانه يگرفتاريها همين خودم قصه و فسانه من آيا ؟ نيست احمقانه و ينکردن باور متل يک. است ناکام يآرزوها يبرا فرار را يک فقط قصه ؟ نويسم ينم را

محدود روحيه مطابق يساز متل هر آرزوهائيکه. اند نرسيده بان آرزوهائيکه. است کرده تصور خودش يموروث و

يب راست خواب – بخوابم آهسته بودم نادان و بچه که يزمان مانند توانستم يم کاش – دغدغه

يقصاب دکان جلو گوشت رنگ به سرخ هايم گونه يرو م شد يم که بيدار– يترسناک عميق يها سرفه چه – کردم يم سرفه و بود داغ تنم– بود شده

سرفه مثل ، آمد يم يبيرو تنم گمشده چاله کدام از نبود معلوم که يهائ سرفه. آوردند يم قصاب يبرا گوسفند لش زود صبح که يبوهائ يا

اينکه از قبل بودم اغما درحال دقيقه چند ، بود تاريک يبکل هوا است يادم درست که داشتم حتم کردم يم حس موقع اين در – زدم يم حرف خودم با ببرد خوابم

وقت ي،خيل است من نزديک يکس کردم حس. بودم خوابيده ننو در و بودم شده بچهدر دانند يم ناخوشها و بود فجر طلوع نزديک. بودند خوابيده خانه اهل همه بود

قلبم. شود يم کشيده بيرون دنيا حد سر از يزندگ که است اين مثل موقع اين

Page 24: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

، ديدم ينم را يکس يول بود باز چشمهايم ، نداشتم يترس يول ، تپيد يم بشدت ناخوش فکر يک گذشت دقيقه چند – بود متراکم و غليظ يخيل يتاريک چون دست که کردم حس لحظه درهمين. اوست شايد: گفتم خودم با آمد برايم. شد گذاشته سوزانم يپيشان يرو يخنک

عزرائيل دست اين آيا: پرسيدم خودم از بار سه دو ؛ لرزيدم بخودم: گفت ام دايه شدم بيدار که صبح – رفتم خواب به و ؟ است نبوده

و من بالين سر بر بود آمده( بود لکاته آن ، زنم مقصودم) دخترم– داده يم تکان مرا ها بچه مثل ، بود گذاشته زانويش يرو را سرم

همان در کاش ، بوده شده بيدار او در يمادر يپرستار حس گويا ، است مرده بوده آبستن که يا بچه آن شايد – بودم مرده لحظه

. دانستم ينم ؟من بوده آمده بدنيا او بچه آيا ، شد يم قبر از تاريکتر و تنگتر من يبرا دم هر که اطاق اين در

نبود او دست از آيا. آمد ينم هرگز او يول بودم زنم براه چشم دايم و دوسال ، نه ، سال سه ، نيست يشوخ بودم؟ افتاده روز اين به که

، ندارد يمعن من يبرا ؟ چيست ماه و روز يول ، بود ماه چهار اتاق اين – است يمعن يب زمان است گور در که يکس يبرا

تظاهرات همه و صداها ، دوندگيها همه– بود افکارم و يزندگ مقبره جور يک روحا و جسما شان همه که ها رجاله يزندگ ، ديگران يزندگ

وقتيکه از – بود شده يمعن يب و عجيب من يبرا ، اند شده ساخته بودم شده بيدار ينکردن باور و غريب يدنيا يک در ، بودم شده يبستر

، بود خودم در که يدنيائ يک. نداشتم ها رجاله يبدنيا ياحتياج و همه ، بودم مجبور که بود اين مثل و مجهوالت از پر يدنيا يک

. بکنم يوارث و يسرکش آنرا يها سنبه سوراخ قبل يکم ، زد يم موج دنيا دو حد سر در من وجود موقعيکه شب

ديدم يم خواب بشوم ور غوطه يته و عميق خواب يک در که يا دقيقه از را خودم يزندگ از غير به يديگر يزندگ من زدن بهم چشم بيک –. بودم دور و کشيدم يم سينف ديگر يهوا در کردم يم يط بدهم تغيير را سرنوشتم و بگريزم خودم از خواستم يم اينکه مثل – شد يم ظاهر من به خودم يحقيق يدنيا بستم يم که را چشمم–

شدند يم پديدار دوباره و محو آزادانه ، داشتند خود به مخصوص يزندگ تصويرها اين.

، نيست هم مسلم مطلب اين يول. نبود موثر آنها در من اراده گويا هنوز چون ، نبود يمعمول خواب شد يم مجسم من جلو مناظريکه

از را تصويرها اين ، آرامش و سکوت در من. بود نبرده خوابم تا که آمد يم بنظرم. سنجيدم يم يکديگر با و کردم يم تفکيک هم کردم يم تصور تاکنون که يآنطور دنيا و بودم نشناخته را خودم موقع اين

داشت يفرمانروائ شب يتاريک بجايش و بود داده دست از را خود قوه و مفهوم. باشم داشته دوست را شب و بکنم نگاه بشب که بودند نياموخته بمن چون –

دستم اگر کردم يم گمان– نه يا بود بفرمانم بازويم آيا وقت راين د دانم ينم منبکار بخود خود يناشناس و مجهول تحريک بوسيله گذاشتم يم خودش باختيار را. باشم داشته يتصرف و دخل آن درحرکات بتوانم آنکه ي،ب افتاد يم

، نبودم آن متوجه اراده يب و کردم ينم مواظبت را تنم همه دايم اگر. نداشتم را انتظارش هيچ که بزند سر آن از يکارهائ که بود قادر.م شد يم تجزيه زنده زنده که بود شده پيدا من سن در يزمان دير از احساس اين

نداشتند ش ساز باهم و بود متناقض قلبم با هميشه روحم بلکه ، جسمم تنها نه فکر يگاه – کردم يم يط را يغريب تجزيه و فسخ يکنوع هميشه– ترحم حس يگاه. کنم باور توانستم ينم خودم که کردم يم را يچيزهائ

. کرد يم سرزنش من به عقلم صورتيکه در. شد يم توليد من دريها موضوع به راجع ، کردم يم يکار يا ، زدم يم حرف که نفر يک با اغلب

Page 25: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

بفکر بود يديگر يجا حواسم صورتيکه در ، شدم يم بحث داخل گوناگون فسخ حال در توده يک. کردم يم مالمت خودم به دلم يتو و بودم خودم ... عجيب متناسب نا مخلوط يک بود خواهم و بوده اينطور هميشه گويا. بود تجزيه و

و ديدم يم که يمردم اين همه از کردم يم حس است ناپذير تحمل چيزيکه شباهت يک ، يظاهر شباهت يک يول هستم دور کردم يم يزندگ ميانشان

همين.کرد يم بوط مر آنها به مرا نزديک حال درعين و دور و محو– کاست يم من تعجب از که بود يزندگ مشترک احتياجات

هم ها رجاله که بود اين داد يم زجر بمن همه از بيشتر که يشباهت آنها به بيشتر هم او و آمد يم خوششان زنم از ، لکاته اين از من مثل

.است بوده ما از ييک وجود در ينقص که دارم حتم – راغب. افتاد ينم رويش يخوب باين ياسم هيچ چون گذاشتم لکاته را اسمش

نداشت وجود ما بين يشوهر و زن خاصيت چون زنم بگويم خواهم ينم ام ناميده لکاته را او ازل روز از هميشه من.- گفتم يم دروغ بخودم و

اول که بود اين يبرا گرفتم را او اگر داشت يمخصوص کشش اسم اين يول نداشت بمن يا عالقه هيچ ، نه. بود اش حيله و مکر از آنهم. آمد من بطرف او يک که باز هوس زن ؟يک بکند پيدا عالقه يبکس او بود چطورممکن اصال –

دادن شکنجه يبرا را ييک و يعشقباز يبرا را ييک ، يشهوتران يبرا را مرد مرا يول. کرد يم اکتفا هم تثليت باين او که کنم ينم گمان – داشت الزم

توانست ينم اين از بهتر ودرحقيقت. بود کرده انتخاب دادن شکنجه يبرا قطعاو محو شباهت يک چون– بود مادرش شبيه چون گرفتم را او من اما بکند انتخاب ذرات همه ،بلکه داشتم دوست تنها نه را او حاال. داشت خودم با دور

احساسات خواهم ينم چون ، تنم ميان مخصوصا. خواست يم را او تنم– کنم پنهان الهيات و عالقه و عشق موهوم لفاف زير را يحقيق

. کند ينم مزه بدهنم يادب هوزوارشن چون ميکشند انبياء دور که يا هاله مثل ، هاله يا تشعشع يکجور که کردم يم گمان

طلبيد يم من ناخوش و رنجور هاله البد را او بدن ميان هاله و ميزد موج بدنم ميان . کشيد يم خودش بطرف قوا تمام با و

گرفته خوره سگ مثل ، بکنم گم را خود بروم. بروم گرفتم تصميم ، شد بهتر که حالم بلند زود صبح. شوند يم پنهان مرگشان هنگام که يپرندگان مثل. بميرد بايد ميداند که

خانه از نشود ملتفت يکس بطوريکه و برداشتم بود رف سر که کلوچه تا دو ، شدم فرار ، ها کوچه ميان از يمعين مقصود بدون ، گريختم بود گرفته مرا که ينکبت از ، کردم

شهرت و پول دنبال و داشتند طماع قيافه آنها همه که يهائ رجاله ميان از تکليف يب يباق نماينده آنها از ييک چون نداشتم آنها بديدن ياحتياج من گذشتم دويدند يم

. بود ديگرشان تناسبيشان بآلت يمنته و آويخته آن بدنبال روده مشت يک که بودند ذهن يک آنها همه . شد يم

يجلد و يبتند پاهايم عضالت ، ام شده سبکتر و تر چاالک که کردم حس ناگهانيمخصوص

از که کردم يم حس. بود افتاده براه بکنم توانستم ينم را تصورش که حرکت اين ، انداختم باال را هايم شانه – ام رسته يزندگ يقيدها همه

آزاد يمسئوليت و زحمت بار زير از وقت هر يبچگ در ، بود من يطبيع. دادم يم انجام را حرکت همين م شد يم

راهم سر ، افتادم خلوت يها کوچه در. سوزانيد يم و آمد يم باال آفتاب، منشور ، مکعب: غريب و عجيب يهندس باشکال رنگ يخاکستر يها خانه

بست درو يب ها دريچه اين. شد يم ديده تاريک و کوتاه يها دريچه با يمخروط موجود يک هرگز که بود اين مثل. آمدند ينظرم به موقت و صاحب يب ،. باشد داشته مسکن ها خانه اين در توانست ينم زنده

. داشت يم بر و ميتراشيد ديوار سايه کنار از ، يطالئ تيغ مانند خورشيد

Page 26: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

و آرام جا همه ، شدند يم ممتد کرده سفيد کهنه يديوارها بين ها کوچه قانون ، سوزان يهوا آرامش مقدس قانون عناصر همه اينکه مثل بود گنگ

پنهان ياسرار جا همه در که آمد يم. بودند کرده مراعات را سکوت. نداشتند را کشيدن نفس جرئت هايم ريه بطوريکه ، بود

با آفتاب حرارت – ام شده خارج دروازه از که شدم ملتفت يکمرتبه صحرا يها بته. کشيد يم بيرون مرا تن عرق مکند دهن هزاران

، دار تب چشم مثل خورشيد. بودند آمده در چوبه زرد برنگ تابان آفتاب زيريول. کرد يم بيجان و خاموش منظره نثار آسمان ته از را خود سوزان پرتو

بود يقو يبقدر آن يبو ، داشت يمخصوص يبو اينجا يها گياه و خاک حرکات تنها نه – افتادم خودم يبچگ يها دقيقه بياد آن استشمام از که را دوره آن لحظه يک بلکه ، کرد مجسم خاطرم در را آنزمان کلمات و

نوع يک. بود افتاده اتفاق ديروز اينکه مثل ، کردم حس خودم درگمشده يدنيا در دوباره اينکه مثل ، داد دست بمن گوارا سرگيجه داشت کننده مست خاصيت يک احساس اين. بودم شده متولد يا – کرد تاثير وجودم تاته من يپ و رگ در شيرين کهنه شراب مانند و يکاکوت کوچک يها وبته درختها تنه ، سنگها ، خارها صحرا در

. شناختم يم را ها سبزه يخودمان يبو – شناختم يم را بودها ياد اين همه يول افتادم خودم دست دور يروزها ياد

. داشتند يمستقل يزندگ باهم يادگار آن و بود شده دور من از يمانند افسون بطرز که کردم يم حس و نبودم بيش يا بيچاره و دور شاهد من صورتيکه در

امروز که کردم يم حس. بود شده کنده يعميق گرداب آنها و من ميان يدرختها ، بودند کرده گم را آنزمان يجادوئ عطر يها بته و يته دلم

– بودند شده خشکتر ها تپه ، بودند کرده پيدا فاصله بيشتر سرو و کردم يم حاضرش اگر و نداشت وجود ديگر بودم آنوقت که يموجود

يک صورت. فهميد ينم مرا مطالب و شنيد ينم زدم يم حرف او با. نبود جزومن و من از يول ام بوده آشنا او با برين سابق که داشت را يآدم نفر ياظطراب ام سينه در و آمد انگيز غم و يخال خانه يک نظرم به دنيا

ياطاقها همه برهنه يپا با بودم مجبور حاال اينکه مثل زد يم دوران يول ، گذشتم يم تو در تو ياطاقها از – کنم يسرکش را خانه اين سرم پشت يدرها ، رسيدم يم لکاته آن مقابل در آخر باطاق که يزمان زاويه که يهائ ديوار لرزان يها سايه فقط و شد يم بسته بخود خود يم يپاسبان من اطراف در پوست سياه غالمان و کنيزان مانند بود شده محو آنها

. کردند هيکل. شد پيدا يخال خشک کوه يک جلوم رسيدم که سورن نهر نزديک بين يا رابطه چه دانم ينم ، انداخت ام دايه بياد مرا کوه سخت و خشک

با و کوچک محوطه يک در ، گذشتم کوه کنار از. داشت وجود آنها بلند قلعه يک کوه يباال و بود گرفته کوه را اطرافش که رسيدم يصفائ

. شد يم ديده بودند ساخته وزين يها خشت با که. بودم شده خيره بود رف يرو که آب بکوزه اطاق روشن سايه در يکجور– برد نخواهد خوابم است رف يرو کوزه که يمدت تا آمد بنظرم

يجا که شدم بلند ، افتاد خواهد کوزه بودکه شده توليد برايم بيجا ترسملتفت خودم که يمجهول تحريک بواسطه يول ، کنم محفوظ را کوزه

باالخره ، شکست و افتاد کوزه ، خورد بکوزه عمدا را دستم نبودم شده بلند ام دايه که رسيد بخيالم اما ، دادم فشار بهم را چشمم يپلکها

اتفاق هيچ اما ، کردم گره لحاف زير را خود يمشتها کند يم نگاه بمن کوچه در يصدا اغما حالت در. بود نداده رخ يا العاده فوق

و ميکشيد بزمين نعلينش که شنيدم را ام دايه يپا يصدا ، شنيدم را. گرفت را پنير و نان رفت

( ؟ شاتوت ابره صفر: ) ميخواند که آمد يا فروشنده دست دور يصدا بعد

Page 27: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

، ميشد زيادتر يروشنائ. بود شده شروع کننده خسته معمول مثل يزندگ ، نهکه حوض آب سطح يرو آفتاب انعکاس از تکه يک کردم باز که را چشمهايم

. ميلرزيد بود افتاده بسقف اطاقم دريچه از وقتيکه قبل سال چند اينکه مثل بود شده محو و دور آنقدر ديشب خواب آمد بنظرم

ام دايه صورت که بود اين مثل ، آورده مرا چاشت ام دايه. ام ديده بودم بچه کرد، جلوه بنظرم الغر و کشيده آنقدر ، باشد شده منعکس دق آينه يک يرو

صورتش يسنگين وزن که يانگار. بود آمده در يمضحک ينکردن باور بشکل. بود کشيده پايين را کشيد يم غليان اطاقم در هم باز است بد برايم غليان دود دانست يم ننجون اينکه با. از اش خانه از ام دايه بسکه از. آمد ينم دماغ سر نميکشيد غليان تا اصال

شريک خودش يشهوت يکيفها با هم مرا ، بود زده حرف برايم پسرش و عروسش ام دايه خانه اشخاص يزندگ بفکر بيجهت يگاه ، است احمقانه چقدر – بود کرده

– زند يم بهم را دلم ديگران يخوش و يزندگ جور هر چرا نميدانم يول ميافتادم يم خاموش آهسته يدردناک بطرز و شده تمام من يزندگ ميدانستم صورتيکه در

. شود سالم که ، بکنم ها رجاله و احمقها يزندگ متوجه را فکرم که داشت يربط چه بمن

، بودنداز يا ذره گز هر و کردند يم جماع خوب و خوابيدند يم خوب ، ميخوردند خوب

ساييده صورتشان و بسر دقيقه هر مرگ يبالها و بودند نکرده حس مرا يدردها ؟ بود نشده. ببيند مرا يجا همه ميخواست. کرد يم رفتار من با ها بچه مثل ننجون

خودم خلط يرو ميشدم که اطاقم وارد. داشتم يواس در رو زنم از هنوز من. کردم يم شانه را ريشم و سر يمو – پوشاندم يم ، بودم انداخته لگن در که را– نداشتم يواس در رو جور هيچ ام دايه پيش يول. م کرد يم مرتب را شبکالهم کرده من يزندگ داخل آنقدر را خودش نداشت من با يا رابطه هيچ که زن اين چرا

؟ بود. گذاشتند يم يکرس ها زمستان انبار آب يرو اطاق همين در است يادم

باز چشمهايم روشن تاريک. ميخوابيديم يکرس دور لکانه همين با ام دايه و من ميشد. گرفت يم جان چشمم مقابل در بود آويزان در جلو که يگلدوز پرده نقش

شالمه هند جوکيان شبيه کرده قوز مرد پير يک رويش ؟ بود يترسناک عجيب پرده چه يک و داشت دست در تار سه شبيه يساز و بود نشسته سرو درخت يک زير بسته

زنجير را دستهايش ، هند يها بتکده رقاصه يداس بوگام مانند خوشگل جوان دختر خودم پيش – برقصد پيرمرد جلو است مجبور که بود اين مثل و بودند کرده بودند انداخته مارناگ يک با چال سياه دريک هم را پيرمرد اين شايد کردم يم تصور

. بود شده سفيد سروريشش يموها و بود آمده در شکل باين که دور ممالک از عمويم يا پدر شايد که بود يهند يزردوز يها پرده اين از

آلود خواب را ام دايه. ميترسيدم ميشدم دقيق زياد که شکل باين – بودند فرستاده شد يم ماليده بصورتم که سياهش خشن يموها و بو بد نفس با او ، کردم يبيدارم

نظرم در شکل بهمان ، او شد باز چشمم که صبح – چسباند يم بخودش مرا. بود شده تر سخت و گودتر صورتش يخطها فقط. کرد جلوه. آورم يم بياد را خودم يبچگ ايام ، خودم از فرار ي برا ، يفراموش ي برا اغلب

– سالمم که بکنم حس – نکنم حس يناخوش از قبل حال در را خودم اينکه يبرا نفس يک شدنم معدوم يبرا ، مرگم يبرا و هستم بچه که کردم يم حس هنوز

– مرد خواهد که يا بچه اين بحال ، مياورد ترحم من بحال که بود يدوم ، ديدم يم را ام دايه آرام صورت همينکه ، خودم يزندگ ترسناک مواقع در

و يبين نازک يها پره و کدر و بيحرکت و گود يچشمها ، پريده رنگ صورت – شد يم بيدار درمن آنوقت ييادگارها ، ميديدم که را او پهن ياستخوان يپيشان

Page 28: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

فقط گويا – بود آورده در مو رويش که بود ام شقيقه يرو يگوشت خال يکاينطور کردم يم نگان بصورتش که پيشتر فقط م، شد او خال متوجه امروز

. شدم ينم دقيق . بود مانده يباق خود بحال افکارش يول بود کرده تغيير ظاهرا ننجون چه اگر

يهائ مکس ، ترسيد يم گ مر از و کرد يم عالقه اظهار بيشتر يبزندگ فقط دقيقه هر و روز هر در من يزندگ اما. آوردند يم پناه باطاق پائيز اول که

آدمها بود ممکن که يتغييرات و زمان طول که آمد يم بنظرم. شد يم عوضبار هزاران جريان سيرو سرعت اين من يبرا ، بکنند انجام سال چندين در معکوس بطور آن يخوش صورتيکه در. بود شده تر تند و مضاعف

که هستند يکسان – ميکر تجاوز هم صفر از شايد و ميرفت صفر بطرف مردم از يبسيار صورتيکه در کنند يم کندن جان به شروع يسالگ بيست از

بشود تمام روغنش که يسوز پيه مثل آهسته و آرام يخيل مرگشان درهنگام فقط. شوند يم خاموش

تمام با ، کشيدم فرياد ، آش کاسه زير زدم من ، آورد را ناهار ام دايه که ظهر آمد هم لکاته آن. شدند جمع اطاقم جلو آمدند خانه اهل همه ، کشيدم فرياد قوايم

. بود نزائيده هنوز ، نه. بود آمده باال ، کردم نگاه بشکمش. شد رد زود و اين اقال که ميکردم کيف خودم پيش من – کردند خبر را يباش حکيم رفتند

. ام انداخته بزحمت را احمقها يدارو چه. بکشم ترياک من که داد دستور آمد ريش قبضه سه به يباش حکيم

، بزرگ افکارم ؛ ميکشيدم ترياک وقتيکه! بود من دردناک يزندگ يبرا يگرانبهائ سير يمعمول يدنيا يورا يديگر محيط در – ميشد پران و آميز افسون ، لطيف

. کردم يم وسياحت يبسو و شد يم آزاد و يزمين يچيزهاي يسنگين و ثقيل قيد از افکارم و خياالتيطالئ شبهره يبالها يرو مرا اينکه مثل – کرد يم پرواز يخاموش و آرام سپهر

برنميخورد يمانع بهيچ که درخشان و يته يدنيا يک در و بودند گذاشته مرگ از که بود کيف پر و عميق تاثير اين يبقدر. کردم يم گردش

. بود بيشتر کيفش هم آفتاب جلو ام دايه ديدم بحياطمان رو دريچه رفتم ، شدم بلند که منقل يپا از

مون همه: گفت عروسش به شنيدم. کرد يم پاک يسبز ؛ بود نشسته يباش حکيم گويا!( کنه راحتش بکشدش خدا يکاشک ؛ شديم ضعفه دل

. شوم ينم خوب من که بود گفته بانها! هستند احمق مردم اين چقدر. نکردم يتعجب هيچ من اما-

شده سرخ گريه زور از چشمانش ؛ آورد جوشانده برايم بعد ساعت يک همينکهيباز جلومن – زد لبخند يزورک من يروبرو اما – بود کرده باد و بود

چرا يول ؟ نميدانستم خودم من بخيالشان ؟ يناش چقدر آنهم ، آوردند يم در ؟ دانست يم من درد شريک را خودش چرا ؟ کرد يم عالقه اظهار بمن زن اين

يتو دولچه مثل را سياهش چروکيده ور يپستانها و بودند داده پول باو يکروزکه حاال. بود افتاده پستانهايش به خوره کاش – بود چپانده من لپ تمامتر چه هر ياشتها با آنوقت که نشست يم عقم ، ميديدم را پستانهايش

مرا تن تمام او. ميشده داخل هم در تنمان حرارت و مکيدم يم را او يزندگ شيره ممکن که يمخصوص جسارت با هم حاال که بود همين يبرا و کرد يم دستمال

چشم بهمان. کرد يم رفتار من به نسبت ، باشد داشته شوهر يب زن يک است يک. گرفته يم سرپا چاهک لب مرا وقتش يک چون ، کرد يم نگاه بمن يبچگ

خودشان يبرا زنها که يا خوانده خواهر مثل ميزده هم طبق بامن شايد داند يم. کنند يم انتخاب

! کرد يم خشک و تر خودش بقول و رو و زير مرا يدقت و يکنجکاو چه با هم حاال راه خودم به را ننجون هرگز من ، کرد يم يرسيدگ بمن لکاته آن ، زنم اگر –

دايه از بيش زنم يزيبائ حس و فکر دايره کردم يم گمان خودم پيش چون ، نميدادم ام

Page 29: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

. بود کرده توليد من يبرا را حيا و شرم حس اين شهوت فقط اينکه يا و بود يرسيدگ بمن که بود او فقط و داشتم يواس در رو کمتر ام دايه پيش جهت اين از. بوده اين اش ستاره ، بوده اينطور تقدير که بود معتقد ام دايه البد – کرد يم

، تفريحات يخانوادگ يدرددلها همه و کرد يم استفاده سوء من يناخوش از او بعالوهدل و داد يم شرح من يبرا را خودش گدامنش و يموذ ساده روح و جدالها و جنگ پسرش شهوت و عشق از و اوست يهوو اينکه مثل داشت عروسش از که يپر

نسبت، باشد خوشگل عروسش بايد! کرد يم نقل يا کينه چه با ، بود دزديده او بهدماغ و بور يمو ، يميش يچشمها ، ام ديده را او حياط به رو دريچه از من . داشت يقلم کوچک

خواست يم خودش بخيال ؛ کرد يم صحبت برايم انبياء معجزات از يگاه ام دايه. بردم يم حسرت او حماقت و پست بفکر من يول. بدهد تسليت وسيله اين به مرا

آن ييعن) دخترم که گفت بمن پيش روز چند مثال ، کرد يم يچين خبر برايم يگاه ( لکاته

.خودش بچه يبرا ، ميدوخته بچه يبرا قيامت پيرهن خوب بساعت همسايه و در از برايم ميرود يگاه. داد يدلدار بمن دانست يم هم او اينکه مثل بعد

دوا کند يم باز کتاب ،سر رود يم زن جام و فالگير ، گر جادو پيش ، آورد يم درمان . کند يم مشورت آنها با من به راجع و

روغن و برنج ، پياز آن در که آورد کاسه يک فالگوش بود رفته سال آخر چهارشنبه خراب را کثافتها گندو اين همه و کرده يگدائ من يسالمت بنيت را اينها گفت – بود شده يدزدک

. بست يم من بناف را يباش حکيم يها جوشانده هم بالفاصله. داد يم من بخوردکافور ، سوس رب ، زوفا پر: بود کرده تجويز برايم که يپير يب يها جوشانده همان

و شيره خاکه ، نشاسته ، صنوبر تخم ، کتان تخم ، غاز روغن ، بابونه ، سياوشان پر هزار

.... ديگر مزخرف جور من بدرد ها رجاله افکار و نوشته و کتاب جور هيچ بلکه دعا کتاب يک پيش روز چند

. نميخورد يسلها رشته يک نتيجه خودم من آيا ، داشتم آنها يدونگها و بدروغ ياحتياج چه

نبودم گذشته وقت هيچ يول ؟ نبود من خود در گذشته آيا ؟ نبود يباق من در آنها يموروث تجربيان و

نه مقابل در شدن راست دوال و انداختن تف و اخ و وضو نه و اذان يصدا نه و مسجد

قادر يک يتاثير من در کرد اختالط او با يعرب بزبان بايد که مطلق اختيار صاحب و متعال

. است نداشته يم يسع و ام رفته بمسجد اجبارا بار چند بودم سالمت يوقت ، برين سابق چه اگر

کردم يلعاب يها يکاش يرو چشمم اما. بکنم آهنگ هم و جور مردم ساير با خودرا قلب که و

وسيله اين به اختيار يب و برد يم گوارا يخوابها در مرا که مسجد نگارديوار و نقش راه

خودم يچشمها کردن دعا موقع در – شدم يم خيره کردم يم پيدا خودم يبرا يگريز را ايجاد خودم يبرا که يشب اين در – گرفتم يم صورتم جلو را دستم کف و بستم يم

کرده

Page 30: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

يم دعا من ، کنند يم تکرار خواب در يفکر مسئوليت بدون که يلغات مثل بودم. م خواند

نفر يک با آمد يم خوشم بيشتر من چون ، نبود دل ته از کلمات اين تلفظ يول يا دوست

. بود تر زياد سرمن از خدا چون! متعال قادر با ، خدا با تا بزنم حرف آشنا باندازه برايم مسائل اين همه بودم خوابيده نمناک و گرم رختخواب يک در که يزمان يجو

اينکه يا دارد وجود يخدائ حقيقتا که بدانم خواستم ينم موقع دراين و نداشت ارزش فقط

رعايات چاپيدن و الوهيت مقام استحکام يبرا که است زمين يرو فرمانروايان مظهر يم فقط – اند کرده منعکس بآسمان را زمين يرو تصوير. اند کرده تصور خود

خواستم و مذهب ، مرگ مقابل در کردم يم حس – نه يا رسانم يم صبح به را شب که بدانم ايمان

و تندرست اشخاص يبرا تفريح يکجور تقريبا و بچگانه و سست چقدر اعتقاد و– بود خوشبخت

جع را آنچه ، کردم يم يط يک يجانگداز حاالت و مرگ وحشتناک حقيقت مقابل در کيفر به يتاثير هيچ مرگ از ترس مقابل در ، بودند داده بمن رستاخيز روز و روح پاداش و

. نداشت را کلمات اين اند نکشيده درد که يکسان – کرد ينم ول مرا گريبان مرگ از ترس ، نه– فهمند ينم جبران يخوش لحظه کوچکترين که بود شده زياد من در يزندگ حس يقدر به

دراز يساعتها. کرد يم را اضطراب و خفقان

ميان من – بود يمعن و مفهوم گونه هر از يخال يول دارد وجود رنج و درد که ميديدم که بودند کرده فراموش که يبطور ، بود شده ناشناس و مجهول نژاد يک ها رجاله اين بر سابق زنده زنده نه که کردم يم حس بود وحشتناک که يچيز. ام بوده آنها يدنيا جزو

نه و هستم از نه و داشتم ها زنده يدنيا با رابطه نه که بودم متحرک مرده يک فقط ، مرده مرده

يفراموش. کردم يم استفاده مرگ آسايش و

يک ، کردم نگاه بيرون به اطاقم دريچه از شدم بلند که ترياک منقل يپا از شب سر درخت درهم ، تاريک يها سايه – بود پيدا. بودند کرده تخته که يقصاب دکان در با سياه

مسلوط اندود قير و سياه آسمان. است موقت و يته چيز همه که کردم يم حس بودند شدهمانند

شده سوراخ سوارخ درخشان بيشمار يها ستاره بوسيله که بود يسياه کهنه چادر . باشد

لکاته آن شايد ، يزن گويا بود موقع يب اذان يک. شد بلند اذان يصدا وقت درهمين صبح اذان يالبال از يسگ ناله يصدا. بود رفته سرخشت ، بود زائيدن مشغول

ستاره يک يکس هر که است راست اگر: ) کردم فکر خودم با من. شد يم شنيده من اصال شايد – باشد يمعن يب و تاريک ، دور بايد من ،ستاره دارد اسمان يرو

!( ام نداشته ستاره و ميگذشتند که شد بلند کوچه يتو از مست گزمه يکدسته يصدا وقت اين در

: خواندند و آواز زير زدند يدستجمع بعد. کردند يم هم با هرزه يها يشوخ خوريم يم تا بريم بيا

Page 31: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

خوريم ير ملک شراب؟ بخوريم يک نخوريم حاال ، پيچيد يم يمخصوص بطور هوا در آنها آواز ، کشيدم کنار را خودم هراسان من... نميدانستند آنها ، نداشتند يکار بامن آنها ، نه. شد خفه و دور صدايشان کم کم

روشن را اطاقم سوز پيه من – گرفت فرا را جا همه يتاريک و سکوت دوباره در که سيال غليظ ماده اين ، يتاريک – بنشينم يتاريک در که آمد خوشم ، نکردم

يدرتاريک. بودم گرفته خو نآ هب من. ميکند تراوش چيز همه در و جا همه که ينکردن باور مهيب افکار ، شده فراموش يترسها ، ام شده گم افکار بودکه

، گرفت يم جان نو سر از همه ، بود شده پنهان مغزم گوشه کدام در دانستم ينماز پر ، در کنار ، پرده پشت ، اطاق کنج – ميکرد يکج دهن بمن و ميافتاد راه

. بود کننده تهديد و شکل يب يهيکلها و افکار اين نه و بود غمناک نه ، خورد ينم تکان بود نشسته ترسناک هيکل يک پرده کنار آنجا

بصورت – کرد يم نگاه چشمم تخم يتو گشتم يم بر که دفعه هر. خوشحال سيزده يکروز– بودم ديده را صورت همين يبچگ در که بود اين مثل ، بودم آشنا او صورت همين ، ميکردم يباز سرمامک ها بچه به من سورن نهر کنار ، بود در به

خطر يب و مضحک و کوتاه قد که ديگر يمعمول يصورتها با که بود ه آمد بنظرم دريچه يروبرو قصاب مرد همين شبيه صورتش ، بود شده ظاهر بمن ، داشتند

زياد اورا و است داشته دخالت من يزندگ در شخص اين گويا. بود اطاقم بود شده واقع من يزندگ محدود دايره در و بود من همزاد سايه اين گويا – بودم ديده

.... شد ناپديد و محو بخود خود هم هيکل آن بکنم روشن را سوز پيه شدم بلند همينکه

بيگانه بنظرم بست نقش که يتصوير ، شدم دقيق خودم بصورت آينه يجلو رفتم – آمد

تصوير مثل من و بود شده خودم از تر يقو من عکس. بود ترسناک و يکردن باور . بمانم اطاق يک در خودم با تنها توانستم ينم آمد بنظرم – بودم شده آينه يرو يم روبرو مبارزه يبرا که گربه دو مثل ، کند دنبالم او بکنم فرار اگر ترسيدم يم

. شوند را يجاودان شب دستم کف چاله در تا گرفتم چشمم جلو ، کردم بلند را دستم اما

. بکنم توليد يم گيج سرم که يبطور داشت يخاص يمست و کيف برايم وحشت حالت اغلب

رفت يرو که شدم ملتفت ناگهان. بکنم يق خواستم يم و شد يم سست وزانوهايم

. بودم ايستاده پاهايم ايستاده پاهايم يرو توانستم يم من چطور – بود معجزه ، بود غريب برايم مسئله اين

؟ باشم يکنوع ، رفت يم دست از تعادلم دادم يم تکان را پاهايم از ييک اگر آمد بنظرم

حالت. بودند شده دور من از اندازه يب موجوداتش و زمين – بود شده پيدا برايم سرگيجه

بتوانم اينکه يبرا کردم يم يآسمان صاعقه يک يا لرزه زمين يآرزو يمبهم بطور مجددا

. بيايم بدنيا يروشن و آرام يدنيا در: گفتم خودم با بار چند بروم رختخواب در خواستم که يوقت

– ترسيدم خودم يصدا از يول ، بود بسته هايم لب...( مرگ... مرگ) اطاق هب پائيز اول که بودم شده يمگسهاي مثل ، بود رفته من از سابق جرات اصال

هجوم. ميترسند خودشان بال وز وز يصدا از که جان يب و خشکيده يمگسهاي ، آوردند يم هستند زنده که برند يم يپ همينکه ، کنند يم کز ديوار گله يک حرکت يب يمدت

. افتد يم اطاق اطراف در آنها مرده و زنند يم ديوار و بدر محابا يب را خودشانيک. بست يم نقش جلوم محو يدنيا يک ، آمد يم پايين که چشمم يپلکها

Page 32: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

. ميداد وفق مشاهداتم و افکار با و بودم کرده ايجاد خودم را اش همه که يدنياي. بود بيداريم يدنيا از تر يطبيع و تر يحقيق يخيل صورت هر در

مکان و زمان ، نداشت وجود تصورم و فکر جلو در يعايق و مانع هيچ اينکه مثل خواب که شده کشته شهوت حس اين- دادند يم دست از را خود تاثير

ينکردن باور اتفاقات و اشکال. بود من نهايي احتياجات زاييده ، بود آن زاييده ، شدم يم بيدار آنکه از بعد و. کرد يم مجسم من جلو يطبيع يولبيخبر خودم مکان و زمان از ، داشتم شک خودم بوجود هنوز دقيقه همان در

و بودم کرده درست خودم را اش همه ديدم يم که يخوابهاي گويا- بودم. ام دانسته يم آنرا يحقيق تعبير

شهر يها کوچه در ديدم ناگهان. برد خوابم که بود گذشته يخيل شب از،يمخروط ، منشور ، يهندس باشکال غريب و عجيب يها خانه که يناشناس پيچيده نيلوفر بته آنها ديوار و بدر و داشت تاريک و کوتاه يها دريچه با مکعب

اين مردم يول. کشيدم يم نفس يبراحت و کردم يم گردش آزادانه ، بود، بودند شده خشک خودشان يسرجا همه. بودند مرده يغريب بمرگ شهر

دست يکس بهر. بود آمده پايين لباسشان يرو تا دهنشان از خون چکه دو.ميافتاد ميشد کنده سرش ، ميزدم

جلو يپنزر خنزر پيرمرد شبيه يمرد ديدم رسيدم يقصاب دکان يک جلو يچشمها و بود دستش در ليک گز يک و بود بسته گردن شال مان خانه خواستم ، کرد يم نگاه خيره بمن بودند بريده را آنها پلک اينکه مثل سرخ

ترس شدت از من ، افتاد بزمين شد کنده سرش ، بگيرم دستش از را گزليکخودش يسرجا ديدم يم را يهرکس دويدم يم ها کوچه در ، فرار به گذاشتم پا

که زنم پدر خانه جلو ، بکنم نگاه را سرم پشت ترسيدم يم- بود شده خشک کردم دست ، بود نشسته سکو يرو لکاته آن کوچک برادر ، زنم برادر رسيدم

کردم لمس را او همينکه يول بدهم بدستش خواستم ، درآوردم کلوچه تا دو جيبم از. شدم بيدار و کشيدم فرياد من. افتاد بزمين شد کنده سرش

سقف که آمد بنزرم ؛ داشتم قلب خفقان ، بود روشن: تاري هنوز هوا ام سينه و بود شده ضخيم اندازه يب ديوارها ، ميکرد يسنگين سرم يرو

يبتيرها زده وحشت بحال يمدت. بود شده کدر چشمم ديد. بترکد ميخواست. کردم يم شروع سرنو از دوباره و شمردميم را آنها ، بودم شده خيره اطاق

اطاقم بود آمده ننجون ، درآمد يصدا دادم فشار بهم را چشمم همينکه باالخانه رفتم من ، باالخانه اطاق در بود گذاشته مرا چاشت ، بزند جارو را

، نبود پيدا اطاقم جلو يخنزرپنزر پيرمرد باال آن از ، نشستم يارس جلو دريچه از که او حرکات يول ، ميديدم را قصاب مرد ، چپ ضلع از فقط

بيچاره و مضحک باال اين از ؛ ميامد بنظرم سنجيده ، سنگين ، ترسناک اطاقميباز و باشد بوده يقصاب کارش نبايد مرد اين چيزيکه مثل ، کرديم جلوه

آويزان گوسفند لش دو دوطرفشان که را الغر سياه ييابوها- بود درآوردهچربش دست قصاب مرد. آوردند ميکردند عميق و خشک يها سرفه و بود را آنها از دوتا و انداخت بگوسفندها يخريدار نگاه ، کشيد بسبيلش را

ميکرد نوازش را گوسفندها ران يرو- آويخت دکانش بچنگک و برد بزحمت که ميکرد فکر و ميافتاد گوسفندها يآد ميماليد زنش بتن دست که هم ديشب البد.ميشد عايدش پول چقدر ميکشت را زنش اگر

، وحشتناک تصميم- گرتفم تصميم يک و برگشتم باطاقم شد تمام که جارو يمجر يتو از داشتم که را ياستخوان دسته گزليک اطاقم يپستو در رفتم

اين- گذاشتم زيرمتکايم و کردم پاک آنرا تيغه قبايم دامن با ، درآوردمقصاب مرد حرکات در چه نميدانسنتم يول- بودم گرفته قديم از را تصميم

آميز تحسين نگاه بعد ، ميکرد وزن ، ميبريدند تکه تکه را گوسفندها ران وقتيکه بود. بکنم تقليد او از ميخواستم که کردم حس اختيار يب منهم که کرد يم

سوراخ يک ابرها ميان اطاقم دريچه از- بکنم را کيف اين که داشتم الزمبرسم بآنجا بتوانم اينکه يبرا آمد بنظرم ، بود پيدا آسمان يرو عميق يآب کامال

Page 33: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

زرد يابرها را آسمان کرانه يرو. بروم باال بلند يخيل نردبان يک از بايد. کرد يم يسنگين شهر همه يرو بطوريکه ، بود گرفته آلود مرگ غليظ

خم زمين بطرف من چرا دانم ينم ، بود کيف از پر و وحشتناک يهوا يک- صورت با مرگ که حاال يول. ميافتادم مرگ بفکر هوا اين در هميشه ، ميشدم، بودم گرفته تصميم فقط حاال ، بود گرفته را گلويم بيخ ياستخوان يدستها و خونين

!شد راحت ، بيامرزدش خدا: نگويد من از بعد تا ببرم خودم با هم را لکاته اين که و بودند کشيده سياه ار رويش که ميبردند تابوت يک اطاقم دريچه جلو از وقت اين درکرد متوجه مرا( االالله الاله) يصدا: بودند کرده روشن شمع تابوت يباالدنبال قدم هفت و برميگشتند خودشان راه از رهگذران و کارها کاسب همه-

به و رفت تابوت دنبال قدم هفت ثواب يبرا آمد هم قصاب مرد يحت. ميرفتند تابوت. برگشت دکانش

يجد صورت چه مردم همه. نخورد جم خودش سفره سر از يبساط پيرمرد يول- بودند افتاده دنيا آن و مرگ فلسفه ياد شايد! بودند گرفته بخودشان

، بود درهم اخمش ديدم آورد جوشانده برايم که ام دايه-کرد يم ذکر خودش با و انداخت يم بود دستش که يبزرگ تسبيح يها دانه کرد يم تالوت بلند بلند و زد بکمرش من اطاق در پشت آمد را نمازش بعد

...( اللهم،اللهم)بازيها مسخره اين تمام يول! بودم ها زنده آمرزش مامور من اينکه مثل

هم ها رجاله که کردم يم کيف برعکس. نداشت يتاثير هيچ من در- کردند يم يط مرا عوالم ثانيه چند اقال اما يدروغ و يموقت چه اگرنبود؟ گور از تاريکتر و سردتر رختخوابم ، نبود تابوت يک من اطاق آيا

، ديدم يم که را آنچه کردم يم فکر يگاه وهراس هول و اضطراب. ديدند يم هم آنها هستند مرگ دم کهيکسان

شده تلقين من به که ي عقايد ريختن دور از بود کرده فروکش درمن يزندگ ميل واز که يچيز تنها- کردم يم حس خود در يمخصوص آرامش بود

ينيست اميد کرد يم ييدلجو من کرد يم خسته و ترساند يم مرا دوباره يزندگ فکر- بود مرگ از پس

بودم نگرفته انس ، کردم يم يزندگ آن در که يدنيائ باين هنوز من- ، نبود من يبرا دنيا اين که کردم يم حس ؟ ميخورد من درد بچه ديگر يدنيا ،

فروش معلومات ، گدامنش ، پررو ، حيا يب يآدمها يکدسته يبراآفريده دنيا بفراخور که يکسان يبرا- بود گرسنه ودل چشم و چاروادار

که يقصاب دکان جلو گرسنه سگ مثل آسمان و زمين زورمندان واز ند بود شده فکر- گفتمد يم تملق و کردند يم يگدائ جنباندند يم دم لثه تکه يک يبرا

به ياحتياج من ، نه- کرد يم خسته و ترساند يم مرا دوباره يزندگ - نداشتم بار نکبت يها قيافه همه اين و آور يق يدنياها همه اين بديدين

اما- ؟ بچشم را خودش يدنياها که بود بديده نديده آنقدر خدا مگر يدروغ تعريف من

، کرد يط بايد را يجديد يدنيا که يصورت در و بکنم توانم ينم. داشتم يم شده کند و کرخت احساسات و فکر که بودم آرزومند

کشيدم يم نفس زحمت بدون يک يستونها سايه در توانستم يم ، کنم يخستگ احساس آنکه يب و

آفتاب که يبطور زدم يم پرسه- ببرم بسر را يزندگ خودم يبرا لينگم معبد. خراشيد يم را گوشم يزندگ يوصدا مردم حرف ، زد ينم را چشمم

..................................... زمستان که يجانوران مثل ، رفتم يم فرو خودم در بيشتر چه هر و شنيدم يم گوشم با را ديگران يصدا ، شوند يم پنهان سوراخ يک در

سرم پشت که يانزوائ و يتنهاي- شنيدم يم گلويم در را خودم يصدا و يازل يشبها مانند بود شده پنهانو دارنديمسر و غليظ ، چسبنده يتاريک که يشبهائ ، بود متراکم و غليظ

Page 34: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

که خلوت يشهرها سر يرو منتظرند مقابل در من يول- بيايند فرود است کينه و شهوت يخوابها از پر

بيش بودم خودم يبرا که ييگلو اين در که يفشار- نبودم يديگر چيز مجنون و مطلق اثبات يکنوع از

در چسباند يم هم به يتنهاي دفع يبرا را دونفر مثل توليد موقعيتاسف با و دارد وجود کس هر در که آميزاست جنون جنبه همين نتيجه

متمايل مرگ عمق يسو به آهسته که است آميخته مرگ حضور! گويد ينم دروغ که است مرگ تنها.... شود يم

يم نابود و نيست را موهومات همهيزندگ يها فريب از را ما که است مرگ و هستيم مرگ مابچه. کند

اوست يزندگ درته و ، دهد يم نجات يم خودش يسو به و زند يم صدا را ما که

را مردم زبان هنوز ما که يهائ سن در- خواند يم مکث يباز ميان در يگاه اگر فهميم ينم

مدت درتمام و..... بشنويم را مرگ يصدا که است اين يبرا ، کنيمکه نيفتاده اتفاق يکس يبرا آيا- کند يم اشاره ما به که است مرگ يزندگ

دليل بدون و ناگهان خودش مکان و زمان از که بشود ور غوطه فکر در يبقدر و برود فرو فکر به

کوشش بايد بعد آنوقت ؟ کند يم را چيز چه فکر که نداند و بشود بيخبر- بشود آشنا و آگاه دوباره خودش يظاهر يدنيا و بوضعيت که اين يبرا بکند و بود گرفته عرق يبو که ينمناک رختخواب ينا در. است مرگ يصدا اين

و ينيست تسليم را خودم خواستم يم و شد يم سنگين چشمم يپلکها که يوقت از ، ام شده فراموش يها ترس و گمشده ييادبودها همه ، بکنم يجاودان شبدگمه- بشود خنجر تيغه متکا يپرها اينکه ترس: گرفت يم جان سر

يلواش نان تکه اينکه ترس- بشود آسيا سنگ باندازه بزرگ اندازه يب ام ستره سوز پيه روغن ببرد اگرخوابم اينکه يدلواپس- شيشهبشکند مثل ميافتد بزمين که

مثل يقصاب دکان جلو سگ يپاها اينکه وسواس ، بگيرد آتش شهر و بريزد بزمين يکس بزنم فرياد چه هر و ببرد صدايم اينکه س هرا و ،هول بدهد صدا اسب سم

که يوقت اما ، بياورم بياد را خودم يبچگ کردم يم آرزو من... نرسد بدادم که يهائ سرفه! بود ودردناک سخت ايام همان مثل کردم يم حس آنرا و ميامد

مرگ يدائم تهديد و ، ميداد را يقصاب دکان جلو الغر سياه يبوها يا سرفه يصداوهراس بيم بدون ميگذرد و کند يم مال لگد برگشت اميد بدون را او افکار همه که مرا افکار که داشت خودش با يآلود زهر تاثير چه اطاقم يديوارها نميدانم. نبود

درين يزنجير ديوانه يکنفر مرگ از پيش که داشتم حتم من- کرد يم مسموم يبيک دست همه و همه و بيرون منظره بلکه ، اطاقم يديوارها تنها نه ، بوده اطاق شاه در همينکه پيش شب چند.! بکنند توليد من در را افکار اين ي برا بودند کرده حمام نشين

ريخت يم سرم يرو آب که يحمام استاد. شد عوض افکارم م کند را لباسهايم خيس بديوار را خودم سايه حمام در. شد يم شسته سياهم افکار که بود اين مثل

شهوت حالت يک تنم ميان و پا ساق ، ران ، کردم دقت خودم تن به. ديدم کرده عرقانگيز

که بينه سر. بودم بچه وقتيکه مثل بود پيش دهسال مثل هم آنها سايه. داشت نااميد لباسم

يدنيا و محيط در اينکه مثل. شد عوض دوباره افکارم و قيافه حرکات ، پوشيدم را يجديد دوباره بودم متنفر آن از که يدنيائ همان در اينکه مثل ، بودم شده داخل. بودم آمده بدنيا

.................................. نقش که آمد يم ينکردن باور و نامعلوم ، يطبيع غير همانقدر بنظرم من يزندگ

Page 35: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

مثل کنم يم نگاه که نقش باين اغلب هستم نوشتن مشغول آن با که يقلمدان يرو....... است نقاش همين يبرا شايد. آيد يم آشنا بنظرم که است اين

زيرش که سروکشيده درخت يک- کند يم نوشتن به وادار مرا نقاش همين شايد انگشت تعجب بحالت ه زد چمباتمه هندوستان جوکيان شبيه کرده قوز يپيرمرد. گذاشته بدهنش را چپش دست سبابه

.................................. کردم پراکنده يآسمان لطيف دود ميان را تاريکم افکار همه ترياک بساط يپا

،روح ينبات روح ،ترياک ميديد خواب جسمم ، کرد يم فکر جسمم وقت ينا در منقل جلو که همينطور يول ؟ بود دميده من کالبد در را ينبات عالحرکت يبط پيرمرد ياد چرا دانم ينم بود کولم يرو عبا و زدم يم چرت يچرم سفره و

فکر اين. م افتاد يپنزر يخنزر ، آينه جلو ،رفتم انداختم دور را عبا شدم بلند. کرد يم وحشت توليد برايم

جلو ؛ ميبردم خودم از يشهوت کيف يکجور آمد خوشم خودم صورت از.... کرده گير چشم ته که است عميق آنقدر تو درد: ) ميگفتم بخودم آينه

!...( نميايد در اشک اصال يا ميايد در چشمت پشت از اشک يا يبکن گريه اگر و ؟ يکن ينم را خودت شر زودتر چرا ياحمق تو گفتم يم دوباره بعد

يپستو يتو شراب يبغل مگر ؟ يدار يتوقع چه هنوز... يهست چه منتظر... احمق!.. يرفت دبروکه و بنوش جرعه يک... ؟ نيست اطاقت

. نبود مربوط بهم ميامد برايم افکاريکه!.. زدم يم حرف هوا با من... ياحمق تو . بود مرگ بشر مافوق حرکت يک ، است شده گم شبها يتاريک در که آنچه يرو عرق من ، رفت بيرون شمرده يباگامها و برداشت را منقل ام دايه

و بودم کجاشنيده را ترانه اين دانم ينم بعد. کردم پاک را خودم يپيشان: کردم زمزمه خودم با، خوريم يم تا بريم بيا)

، خوريم ير ملک شراب(؟ بخوريم يک نخوريم حال

در يمخصوص اضطراب و کرد يم اثر بدلم بحران ظهور از قبل هميشه ، ترسيدم يم کس همه از ، ترسيدم يم خودم از وقت ين در. ميشد توليد من

. بود شده ضعيف فکرم که بود اين يبرا. بود يناخوش به مربوط حالت اين گويااست ديده که خورد يم پيغمبر و پير به قسم. گفت برايم ترسناک چيز يک ام دايه

لکاته که بود شنيده در پشت از و زنم اطاق در آيد يم شبها پنزر خنزر پيرمرد که يا پريروز- کرد نميشود را فکرش هيچ. واکن گردنتو شال: ميگفته باو

بچشم ، ديدم خودم اطاقم در يال بود آمده وزنم زدم فرياد که يوقت بود پريروز پس آيت اليش از که پيرمرد خورده کرم و زرد ، چرک يدندانها يجا که ديدم خودم

- بود زنم لپ يرو آمد يم ن بيرو يعرب هست ؟يادم شد پيداش ما خانه جلو ام گرفته زن من وقتيکه از مرد اين چرا اصال

. پرسيدم را اش کوزه قيمت مرد پير بساط سر رفتم که روز همان مو که کرد خشک زننده خنده ،يک اش خورده کرم دندان دو گردن شال ميان از

، هان نداره يقابل کوزه اين ؟ يميخر نديده آيا: گفت و ميشد راست آدم بتنخبرش برايم ننجون. يببين خيرشو نداره يقابل: گفت يمخصوص لحن بارختخواب گفت ام دايه! کثيف يگدا بايک... بود گفته بهمه ، بود آورده را کرم زرد دندان تا دو يجا يآر- رفته بحمام هم خودش و بود گذاشته شپش زنم

زن همين. بودم ديده زنم صورت يرو ميامد بيرون يعرب يها آيه اليش از که خورده مرا که .داشتم دوست را او اينها همه وجود با يول ميکرد تحقير مرا که نميداد راه خودش بهممکن اين از بيش!. ببوسم را لبش يرو يکبار بود نگذاشته کنون تا اينکه وجود تمام با

با بلند و شمرده حالت با بعد. شدم ساکت ناگهان.... است ناپذير تحمل.... نيست: ميکردم اضافه بعد..( ازين بيش: ) ميگفتم آميز تمسخر لحن

Page 36: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

آمد لکاته آن و شد باز در. ديدم ينکردن باور چيز يک وقت اين در( احمقم من) . است يباق شکرش يجا هم باز- ميافتد من بفکر يگاه که ميشود معلوم.

لکاته اين. ميمردم من که اوبود خاطر يبرا که ميدانست آيا بدانم خواستم يم فقطحرکتش از ، وجودش از يا اشعه چه نميدانم. کرد فرار بدم افکار شد اطاقم وارد که

ظريف دختر همان ، لطيف زن همان اين آيا ميداد تسکين بمن که ميکرد تراوش سرمامک هم با سورن نهر کنار و پوشيد يم خورده چين سياه لباس که بود ياثير يباز

از او، صورت از راستش. نميشدم متوجه درست ميکردم نگاه باو که حاال تا. ميکرديمو بمن اال ميداد در تن کس همه هب که يزن. کشيدم يم خجالت او يچشمها

صورت يک که يآنوقت. م ميداد تسليت او يبچگ موهوم بود بياد را خودم فقط من ساده

گذر سر يمردخنزر پير دندان يجا هنوز و داشت گذرنده محو حالت يک ، بچگانه حالت) که پرسيد طعنه به او. نبود همانکس اين نه- نميشد ديده صورتش يرو

خواد يم دلت يچ هر آيا( ينيست آزاد تو آيا: ) دادم جوابش من( ؟ چطوره نگاه بمن برنگشت اصال. رفت و زد بهم را در ؟او يچکاردار من يبسالمت- ينميکناز است احساسات گونه هر از يعار م کرد يم گمان که يزن همان او. بکنه

گريه بيفتم پايش و دست يرو بروم شوم بلند خواستم بار چند. رنجيد من حرکت اين . نميدانم گذشت قرن چند ،يا ساعت چند ، دقيقه چند. بخواهم پوزش بکنم هم خدا ،از بودم شده خدا يک. م کرد يم کيف خودم از و بودم شده ها ديوانه مثل

حالت در و بوسيدم را دامنش شدم بلند برگشت دوباره او يول. بودم شده بزرگترگريه

اورا اصليش باسم بار چند و ماليدم او يپا بساق را صورتم افتادم بپايش سرفه و کردم گريه آنقدر( . لکاته... لکاته) گفتم يم قلبم ته در اما. زدم صدا

تکان جايم سر از. رفته او ديدم آمدم بخودم همينکه گذشت وقت چقدر نميدانم ترپلو و جو آش کاسه يک ام دايه که يوقت. بودم مانده خيره همانطور خوردم ينم

جوجه م شد بلند بعد. افتاد ازدستش يسين و رفت عقب وحشت و ترس زور از آورد برايم

. ماليدم خودم صورت به هارا دوده آينه يجلو رفتم و زدم گلگير با را فتيله سر را دهنم ، کردم يم ول کشيدم يم را چشمم يپا انگشت با! يترسناک قيافه چه

. ند بود من مال و درمن ها قيافه اين همه. کردم يم باد خودم لپ ي،تو ميدرانيدم شايد. ديدم خودم را اينها همه ، زنم شکل ، قصاب شکل ، يقار پيرمرد شکل بايد که يطبيع حالت و شد يم آزاد وسواس اين قيد از ام قيافه مرگ موقع در فقط

داشته تمسخر اراده دائما که يحاالت هم يآخر درحالت آيا يول: گرفت يم بخودش باشد يباق تر عميق و تر سخت را خودش ،عالمت بود کرده حک صورتم يرو من آميز

. بود يترسناک و زننده خراشيده خنده چه ، خنده زير زدم ؟يکمرتبه گذاشت ينم آينه يرو جگرم از تکه يک ، خونين خلط تکه يک و افتادم بسرفه وقت همينکه همين.افتاد

از جو آش کاسه يک ژوليده يموها ، يمهتاب پريده بارنگ ننجون ديدم ، برگشتم . کرد يم نگاه مات بمن و بود دستش روس بودند آورده برايم که يآش همان

را دستم. ميداد فشار آتشين حلقه يک سرم ،دور بخوابم خواستم يوقت با را آنها همه بازوو ، پا ساق ، ران: را بدنم ياعضا درفکرم و ميماليدم تنميرو

. کردم يم مقايسه زنم تن ياعضا يم که کردم حس. داشت را احتياج يک صورت چون ، بود تر يقو يخيل تجسم از

يبغل يک که شد الهام بمن يکمرتبه ، نه ، افتاد يادم. باشد من نزديک او خواستم شراب

جرعه بايک و بود شده حل درآن ناگ دندان زهر که يشراب ، دارم اطاقم يپستو در کلمه اين ؟.. لکاته آن يول... شد يم نابود و نيست يزندگ يکابوسها همه آن

Page 37: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

آيا. داديم جلوه بمن حرارت پر هو سرزند را او بيشتر ، ميکرد حريص او هب بيشتر مراپيدا درمن يتر ترسناک حس بودکه همين يبرا ؟ بودند کرده محروم مرا هميشه يبرا

باال را آستينش که بود افتاده اطاقم دريچه يروبرو قصاب مرد چرا نميدانم. بود شده را ،آستينم شدم بلند رختخوابم يتو از. ميبريد را گوشتها و ميگفت الله بسم ، ميزد

باال. برداشتم بودم گذاشته متکايم زير که را ياستخوان دسته ليک گز و زدم

گردن شال با را سرورويم بعد. انداختم دوشم يرو هم زرد يعبا يک و قوزکردم پيچيدم

زنم اطاق بطرف پاورچين بعد. بود شده پيدا من در يپنزر يخنزر مرد احالت که: ميگفت خودش با بلند بلند. کردم باز آهسته را در ، بود تاريک اطاقش. رفتم گرفتم او ماليم و گرم نفس جلو را ،سرم رختخواب دم رفتم. کن وا گردنتو شال

نسبت. بود تنها او يول. هست هم يديگر مرد او اطاق در آيا ببينم که م کرد دقت. بيش يا دقيقه احساس اين. بودم زده افترا به چرا که بودم کرده شرم احساس به

و خفه خنده يک و آمد عطسه يصدا در بيرون از همينوقت در ،چون نکشيد طول همان بود نيامده صبر اگر. شنيدم کرد يم راست آدم بتن را مو که آميز مسخره

بقصاب دادم يم ، ميکردم تکه تکه اورا تن گوشت همه بودم گرفته تصميم طوريکه امان خانه جلو

. بخورد که يقار پيرمرد به دادم يم را رانش گوشت از تکه يک و بفروشد بمردم تا لکاته آن چشم در چشمم که ميدادم انجام شب يميبايس را اينکار نميخنديد او اگر

. نميافتاد و برداشتم بود گرفته را پايم جلو که پارچه تکه يک ررختخوابش کنا از باالخره

را او پيرهن که ديدم سوز پيه جلو برگشتم خودم اطاق در. دويدم بيرون هراسان. ام برداشته

بلند زنم بيداد و داد يصدا از زود صبح. خوابيدم و گذاشتم پاهايم ميان ، بوئيدم آنرا کرد يم تکرار و بود انداخته راه دعوا پيراهن ن شد گم سر که شدم

که نبودم حاضر من ميافتاد راه هم خون اگر يول( . نالون نو پيرهن يه) االغ ماچه شير که ؟ننجون نداشتم را زنم کهنه پيراهن يک حق من آيا برگردانم آنرا

دم برا گاس گفت و کشيد باال را ابرويش بعد. آورد برايم تافتون نان و عسل و، دخترم آره: گفت رنجيده و يشاک بحال ننجون! بخوره بدرد دست . يدزديد تو ديشب منو پيرهن گه يم يسحر صبح( لکاته آن ييعن) ... بود ديده لک زنت ديروز اما- باشم شما ذمه مشغول خوام ينم منکه رفتم شب ، شده آبستن حموم تو ميگفت خودش.... بچه که ميدونستيم ما

هيچ گفت دوباره. بود کبود گل گل بازوش رو ديدم بدم ومال مشت رو کمرششکل بچه شکل البد: گفتم و خنديدم من ؟ بوده آبستن زنت وقت يخيل يميدونست نبود ممکن هرگز نه. شد خارج در از متغير بحالت ننجون بعد. قارييه پيرمرد

، کوچکش برادر شد باز اطاقم در ظهر از بعد. باشد جنبيده من يبررو بچه که با شد که اطاق وارد. شد وارد ميجويد را ناخونش حاليکه در لکاته کوچک برادر

يتوميمير گفته يباش حکيم ميگه جون شاه: گفت و کرد نگاه بمن متعجب يچشمها،

وقته يخيل من بگو بهش: گفتم ؟من چطورميميره آدم مگه. ميشم خالص شرت از. ميشد ما مال خونه اين هميه بود نيفتاده ام بچه اگه: گفت جون شاه. ام مرده که

از قصاب مرد چرا که فهميدم يم وقت اين در ميفهمم باالخره. کرد يم پاک گوسفند ران يرو را ياستخوان دسته گزليک کيف يرو جريان ، بودم م مرد کوچک و پست احتياجات همه يماورا ، بودم شده خدا نيمچه که

بود عبارت ابديت من ي؟برا چيست ابديت- کردم يم حس خودم در را ابديت لحظه يک فقط و بکنم يباز سرمامک لکاته آن با سورن نهر کنار که بود اين از

چشمهايمتنگتر قبر مثل لحظه هر که اطاق اين در. کنم پنهان او دامن در را سرم و م ببند را

Page 38: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

من سايه. بود کرده احاطه مرا وحشتناکش يها سايه با شب ، شد يم تاريکتر و يخيل

جغد شبيه وقت دراين. بود افتاده بديوار من يحقيق جسم از تر ودقيق تر پررنگ شده که يشب مثل ، وساکت تاريک شب يک. بود کرده گير گلو در من يها ناله يول بودم

، ديوار درو از که ترسناک يهيکلها با. بود گرفته فرا مرا يزندگ سرتاسر. ميکرد زمزمه را خودش آواز آهسته مرگ. ميکردند يکج دهن بمن ، پرده پشت از بآخر را شعر فرد يک همينکه و بکند تکرار است امجبور ر کلمه هر که الل يکنفر مثل

يکدسته که بود نرفته بهم چشمهايم هنوز. کند يم شروع نو سر از دوبار ميرساندگزمه

: خواندند يم يجمع دسته و ند شد يم رد اطاقم پشت از مست خوريم يم تا بريم بيا

خوريم ير ملک شراب؟ بخوريم يک نخوريم حاال

. افتاد خواهم داروغه بدست آخرش صورتيکه در: گفتم خودم با، شد خنک پيشانيم: کردم حس خودم در بشر مافوق قوه يک ناگهان بار دوسه را گردنم شال ، انداختم دوشم يرو داشتم که يزرد يمعبا شد بلند اطاق رسيدم که در دم- رفتم لکاته آن اطاق به پاورچين و ، پيچيدم سرم دور

: ميگفت راشنيدم صدايش دادم گوش بدقت. بود شده غرق يغليظ يتاريک در: گفت که شنيدم دوباره کردم ايست يکم من! واکن گردنتو شال ياومد

. برداشتم را گردنم شال و عبا شدم اطاق وارد آهسته من! کن وا گردنتو شال در بود دستم در ياستخوان دسته گزليک که همينطور چرا نميدانم يول شدم لخت . دميد من بکالبد يا تازه جان که بود اين مثل رختخوابش حرارت ، رفتم رختخواب حمله باو گرسنه و کردم حمله او به درنده جانور يک مثل

توام هم با کينه و عشق حس که ميمامد بنظرم ، داشتم اکراه او از دلم درته و کردم. بود گوشت ، بود کننده مست اش سينه عطر- کرد محبوس خودش ميان مرا او

مثل مرا که کردم يم حس ، داشت يلطيف يگرما پيچيده گردنم دور که بازويش طعمه

. بود شده آميخته بهم کيف و ترس احساس- کشيد يم خودش درون در.م بود شده خود يب خود از و ريختم يم عرق گوارا فشار اين ميان در

! بود ممکن غير برايم حرکت کمترين يول ، بدهم نجات را خودم خواستم دادم تکان اختيار يب را دستم کشمکش ميان در. است شده ديوانه کردم گمان

يگرم مايع. فرورفت او تن يجا بيک بود دستم در که يگزليک کردم حس و ماليدم او تن هب شد آزاد دستم- کرد رها مرا و کشيد فرياد او ريخت صورتم يرو

. نبود سرفه اين يول افتادم بسرفه بين اين در. بود مرده او بود شده سرد کامال نور يجلو. رفتم خودم اطاق به و انداختم کولم رو را عبايم هراسان من

خون غرق تنم تمام و بود دستم ميان او چشم ديدم کردم باز را مشتم سوز پيه- گرفتم صورتم جلو را دستهايم ترس شدت از يول آينه يجلو رفتم. بود شده

سر يموها مثل وريشم سر يموها. بودم شده يخنزر پيرمرد اصال نه شبيه ديدم بيرون ياطاق از ه زند که بود يکس صورت و

دريده پيرمرد لب مثل لبم ، بود ه شد سفيد همه- بوده آنجا در مارناگ يک که بيايد ، بود

يا تازه روح و بود زده بيرون ام سينه از سفيد يمو يکمشت ، مژه بدون چشمهايمدر را دستم همينطورکه. کردم يم فکر ديگر طور اصال. بود کرده حلول من تن

که اول از تر سخت ه خند ،يک خنده زير زدم اختيار يب بودم گرفته صورتم يجلو بدنم گمشده چاله کدام از نبود معلوم که يعميق خنده. انداخت بلرزه مرا وجود

که بود اين مثل ، اضطراب شدت از. بودم شده يخنزر پيرمرد من. ميامد بيرون

Page 39: Sadegh Hedayat - Boofe Koor

خودم سابق اطاق همان در. ماالندم را چشمهايم باشم شده بيدار يعميق خواب از، بودم

يگلها روبرويم منقل در- بود گرفته را ها شيشه يرو ميغ ابرو و بود روشن تاريک آتش کردم جستجو که يچيز اولين. بود بند فوت بيک و بود ه شد سرد خاکستر به تبديل گلدان من يروبرو گلدان يول بودم گرفته يچ کالسکه پيرمرد از قبرستان در که بود راغه.نبود

بودکه يقوز پيرمرد يک شخص اين ، نه ، خميده سايه با يکنفر در دم ديدم کردم نگاه دستمال از کوزه بشکل را يچيز و بود پيچيده گردن شال با را رويش سرو

آدم بتن مو که کرد يم يا زننده و خشک خنده- بود گرفته بغلش زير بسته يچرک. رفت بيرون اطاق در از شوم بلند جايم از خواستم که همين. ايستاد يم راست

بگيرم او از را بسته دستمال آن ، کوزه آن و بدوم بدنبالش خواستم ، م شد بلند من کوچه به رو پنجره برگشتم من و بود شده دور يمخصوص يچاالک با پيرمرد يول-

شدت از هايش شانه که ديدم کوچه در را پيرمرد خميده هيکل- کردم راباز اطاقم ، کردم نگاه بخودم برگشتم من. شد ناپديد مه بسته دستمال آن و لرزد يم ه خند

يطالئ زنبور دومگس ، بود شده دلمه خون به آلوده پايم سرتا ، پاره لباسم ديدم دورم- ميلوليدند درهم تنم يرو کوچک سفيد يها کرم و کردند يم پرواز

. ميداد فشار ام سينه يرو يا مرده وزن ، و تمام