آوازهای پشت برگها / حسین رسائل

Post on 21-Jul-2016

215 Views

Category:

Documents

50 Downloads

Preview:

Click to see full reader

DESCRIPTION

دفتر شعر حسین رسائل

TRANSCRIPT

«آوازهای پشت برگها»

حسین رسائل

ای بر این دفتر:اشاره

ه بچاپ شده ، است حسین رسائل کارِ، «آوازهای پشت برگها»کتاِب ،رواثر پیش کی دربازنشر الکترونی نخستین برای ۷۴۳۴که در بهار ، در انتشارات روز؛۷۴۳۱سال

مهیا شده است. www.do-lb.blogspot.comبه آدرس ،لاـ دو ی دیجیتالِتابخانهک

تاب قطع کبندی، آرائی و صفحهصفحهها، نگارش، عالئم سجاوندی، تقطیع یشیوه رحاضی است. فونت نسخه ی اصلمتن به کل صفحه، همه عین نسخهی اندازه نسبتِ و

B Zar ی اصل کتاب بوده است.چینیحروف ترین فونت موجود بهاست که نزدیک

بین حروف، کلمات و یا سطرها، حروف حشوفواصل ـنه چندان زیاد ـدر مواردی ی اشتباهات شان که محرز بود نتیجهدسته آن؛ افتاده و عالئم زائدی دیده شدند جا

ند.اهاصالح گردید وده، همهْهستند و تعمدی با ایجادشان نب چینیحروف

ی کتاب کاغذی دارند و فونتچه حروف چاپیاندک صفحاتی برای مطابقت با آن الی صفحات آمده است.به صورت تصویر اصل کتاب، البه ،است دیجیتال فاقد آن

ه ک پرتره از شاعر ـدو عکستصویر است: این بازنشر، چهار یی اختصاصیضمیمه ه همه ک ؛های شاعرو دو تصویر از نقاشی نزدیک به سرایش شعرهاستهای مربوط به سال

تر از شاعر.به شوقِ شناختی دقیق ،اندآخرین آمده هایصفحهدر

شاعرـ ـ فرزندِ موافقِ آقای امیرحسین رسائلنظر ی این اثر با بازنشر الکترونیکی است. گرفتهانجام ۷۴۳۴ یرماهتدر

یرقاجارژنگ آ

۳۴۳۷۹

9

با ماهتاب ماه حرام غم بلندی

ای که به غربت نشسته بر در باغحرامی

سراییِ سبز غز عزیز فصل، به سبزی

.سپرد روشنای روی چراغبه چاه می

01

دخوانم ای بلند بلنرا سبزه تبه سبزه

لحظه ترا پویم ای قدیم ندیمظهبه لح

باریتو برگ برگ به اندوه فصل می

قرار ابراهیم. دارم و من که دارم

تو یای یاد مهربانی ــ تو مهربانی با من

خواندمیای که نشسته به باغ و پرنده

ــ که در گذر سالها و سالها ــ و باغ

و سبز

و رها

13654

00

رسدشبانه رهگذری می

بردشبانه راه مرا می

انتهاچه بی ـانتها چه بی ـشبانه راه

خوانندای که عجیب میشبانه زمزمه

01

ی روشناشبانه زمزمه

گذردای از گود تیره میچهره ــشبانه

ــشبانه

روی تو و آن ستاره و شب

انتهایی نه

ای تو ــای نه ابتدا و نه آواز مهربانی

ــای مهربان و

وی تنهاای تُ

13654

01

هنگامه نگاه تو آتش زد

هنگام را

و تو نشستی در خاکستر

در آن بلندی آتش

01

کستریخا تو و کبوده

و سبزها و سبزها

در آن بلندی خاکستر

هزار دست تو با تو

و تو میان هزاردست

ور استهزاردست که شعله

تویی و صحبت داوود و صبح و باد و با عظیمش

و باد و با عظیمش

ات خواهد بردکه تا به قاف

و روی دستهای تو ـ

خواهد مرد

1351

01

ـــ آه سرد و طویلی بود ـو این

ها.ـ بر بامـها تا تمرکز آتش

01

01

4

به عصر

که درختان تبریزیگاهی

برگ برگ

نشیند ــه شب میب

01

و رودخانه ــ

شبانه آوازش را ــ

خواندها میدر پای زیتون

ــ های دودین راو مشعل

کند.منعکس می

به شب.

های مجسم ــشاخه که در

و پرواستبی

آورهو

آوردو فریاد خوکان را با باد می

هاتا تبریزی

و جنگل زیتون

بینیو تو مزاری را می

که به پیرامونش.

اندهیاران به اشک نشست

های دودینو مشعل

های زیتونی خاکیچون شاخه در تنه

ـو روشنای زردشان ـ

شناور چون باد

09

ها ــ در کوهپایهتبریزی

در کنار رود

های دارچون چوبه

مرگ را باور

به غم ــ که چون کوه

نشسته تناور

5

های زیتوندر داالن سبز خاکی

رفتیمبا باد می

با روشنای زرد

و من

از مهر سنگ

از قعر

گفتماز ستاره می

ها بودکه به بلندی کوه

تو ــ و

ت گفتیات را میان اطاقاتنهایی

و اینکه

دیوارهایش را

11

ایت نقش کردههای دلبا لکه

تو در قبا زندگی

مرگ را

)که مثل گچ دیوار ــ مات و سرد است(

اییافته

و وحشت و تنهایی

نهاییت راو ت

در برابر جنگل زیتون

و مشعل دودین

ها و شیون شبِ پایانو فریاد خوک

و خوفِ شب

ی رودو زمزمه

و باد

رندهــو پ

و برگ ــ

گفتی

و دیدم

که مست هو

کردیدر راه زمزمه می

و من ــ

10

ات را ــزمزمه غمناکْ

گرفتمدر د می

5

گفتم من از ستاره می

نکه ــو ای

در شب مهتابی

و خنک

شنومباد را می

خوانَدی شبهای روشن خود را میو چاه را که قصه

گویدو دلو که ــ حکایت یاران رفته را می

و باغ

هاو آدم

شان در راهکه تصویرِ درهم

شان از چاه و خوفِ کودکانه

انگیختم را میادلسوزی

و تو گفتی

بینیکه پاها را می

ها راو لگد

خواهیو سرت را که می

11

تهای کوچکتِ انگشتدر پش

اند(هایی از آهنکنی نرده)که فکر می

حفظ کنی

نکه ــو ای

هایتآیا گوش

در برابر میلیاردها حنجره ــ

تواند بشنود؟می

و من ــ

گفتماز برگ می

که در شب ــ

خواندبا باد می

و در صبح

اشایدر روشنای نقره

نشیندبه ایاز می

هایش را ــو پلک

مثل خروس ــ

کندباز می

11

1

باد توی جنگل زیتون

و روی رودخانه ــ

راندمی

و گالشی میان ناو چوبینش ــ

خواند ــمی

و آوازش ــ

گذارد ــ انگشت میهو شب را

های دودینو مشعل

سوزانندآب را می

ی آب ــو ببین که پوسته

شودجمع می

ترکدو آنگاه ــ می

3

کردیمهای هم نگاه میما به چشم

سوخت(ها می)مشعلی در آن

دیدیم ــ

آن برگ سرخ را که منعکس شده بود

کسو در پیرامون مزار آن

11

یارانش ــ به اشک نشسته بودند

و سیاهِ شب ــ

آغشتها میبه زرد مشعل

و شب پایان

گفتندخوکان را پاسخ می

6

ما را ــ

ف ــالیافی به مثل سیم تلگرا

هایمان کشیده شده بود ــ) که از چشم

رفت(مان میو تا سینه

کردمربوط می

ــ من و

شنیدمتاک ساعتی را میتیک

که شکل برگ داشت

و رنگ سرخ

ــو آواز تمام مردم دنیا را

با خود داشت

ــ و غم تناور تو را

11

.ودـکه چون کوه ب

ــش را و من سنگینی

کشیدم با دوش می

ما ـ

یاران آنکس را دیدیم ــ

اند ــکه در سیاه ــ به مرگ نشسته

در جنگل زیتون

هاو زرد مشعل

و مردم دیگر را دیدیم

در اضطراب

در هو

و من و تو ــ

ای بودیمهای تهیچه دست

حتی برای خودمان

مثل شبـ و هو

بود در ما نشسته

ات را دیدیتنهاییـ و تو

ـ که در مجاورم تو راـ و من

شدیغرق می

توانستمنمیـ و من حتی

11

فریادت را لمس کنم

7

کنم ـمن فکر می

باید برای زیارت خدایی عازم شد ــ

ها را ــو صحرا و ریگ

با قدم شترها ــ

و ضربانِ زنگشان ــ

طی کرد ــ

باید ــ با آفتاب

پرده مواجه شد ــبی

آتش ــ یو در صحاری

ــ ر راهای نوموج

دنبا کرد

و تشنه و سوخته

ی نخلی نشستدر سایه

ماند و در دوردست خیره

له آفتاب را ــو له

ها ــ دیدبر پشت ریگ

11

گویممن می

باید تطهیر شد ــ

و در کعبه ــ

ستآن عرب که خشن و عامی با

فریاد زد

و جلوی این فربهی را ــ

شودــ افزوده میکه روز به روز

گرفت

و تاریکی را شناخت

و هو را ــ

شود لمس کردو اینکه ــ تمام پاها را ــ می

گویممن می

باید برای زیارت خدایی عازم شد ــ

و چای و قهوه و سیگار را

و درس و مدرسه را ــ

گذاشت

باید خالصه شد ــ

باید رها شد ــ

باید به قوم پیوست

شان ــو با یکایک

11

الفت داشت ــ و جوشید

اید ــب

شودزمانی که آفتاب راست می

کندها حل میها را در بدنو سایه

تکبیر داد

و به نماز ــ ایستاد

باید برای زیارت خدایی عازم شد ــ

گفتی ــ

توانم ــ نقشی را حک کنمدر خود نمی»

ای را ــو کلمه

«باید ـ در خودم باشم

گویم ـمی

خر این رها شدنآدر

باید به جایی پیوست

باید ...

باید ـ برای زیارت خدایی عازم شد ـ

5

های تو ـدر چشم

بینم ـتمام مردم دنیا را میآواز

19

و رگبار تمام ابرها را ـ

ـها ی اقیانوسبر فراز همه

و آنک

کس ـمزار آن

ی زیتوندر جنگل تنیده

در کنار رود ـ

هاـهای زرد دودی مشعلدر زیر شعله

تنهاست

اندـ که جمله به اشک نشستهـو یارانش

ــهر یک

ــگریند می ـجدا جدا ـ

ــو تو جدا از من

تنها از تو ـو من ـ

ــنگریم ها میبه تبریزی

ـرخی را ـکه هر یک ـ برگ س

کشندبه کاکل می

4

و اشک

روشنای منز او

11

و خنده

فریاد مزور د

و من که در خود ــ

امبلور رنگین روز را شکسته

امو شب را یافته

ــکه سیاه و

هاستترین رنگفروتن

ــمن

کشمـ شیهه میـمثل یک اسب

ـ ـمثل یک درخت

نشینمبه برگ می

ــو مثل تنهایی

امحجمبی سترگ و

ی خاکو در ادامه

دهمـ تکیه میـ به هزاران درخت

ــو در کنار هزاران جوی

آیم فرود می

و مثل گوزنی

های سنگین خود ــدر زیر بار شاخ

10

نوشمآب می

کنم و به آفتاب فکر می

ایکه مثل شکارچی

کندها ـ پنهان میخود را در پس شاخه

و مرا ـ

بینممیکه عکس خودم را در آب

ــخورم و غم تو را می

تو را که مردم تمام زمینی

تو را که حرکت کوچکی هستی

در زیر آسمان شناور در شب

ـدار را ـدنباله ـهای ـو ستاره

بینممی

کنندهایت را تعقیب میکه قدم

ــای و تو را که در کنار حفره

ایـ ایستادهـبه شک

کنیو پایت را بلند می

ی حفرهی دهانهتیرهو در فضای

دهیحرکت می

حس کنی ـتا عمق مرگ را ـ

11

ـو مرگ را ـ

ـ چون خون جریان داردـکه در تو

ـشمارم ـبا صدای قلبت می

این غم بزرگ را من

ــهای سنگینی چون شاخ

در سر دارم

ـو گردنم ـ

ی درخت کاج مثل تنه

سرد و ساکت

متحرک است ـدر روزها ـ

مزارها من برای تمام

آورمهای خودم آب میبا چشم

و با زبان خودم

خوانمبرایشان ـ دعای مغفرت می

در عین حالی که

ـدر نفرت مداومی ـ

ـپرواز مگسی ـکه چون

ــست یا زنبوری

ـ ـکنم شک می

11

ــ ـ خودم راـکه اینک دارم

ـبر قبرها ـ

کنم.تحمیل می

ها هستممن مثل کاج

ـو خش و ناهموار ـ که سرد

ـبر پای ایستاده ـ

نگردو خاک را می

و روزها را

سفینه ـ زرد و سفید

و آبی و سرخ

و سیاهِ شب را

ای محبتشو در انته

ـ که وحشی استـی حجیم خود را میوه

کندپرت می

کوبدو بر سر قوم می

هایش و دانه

های خشنشدر پشت الی

ی مهجوری را همراه داردگسی

ـو برای هر کس ـ

خواندآواز غریبی را می

11

با تارهای سبزش

و وقار کافوریش

من سردی تمام زمستان را ـ

در خود دارم ـ

ی تابستان ـی همهو سبزی

41

باید برای زیارت خدایی عازم شد

من که نتوانستم

لمس کنم ـحقانیت یک مستی را ـ

ـمن که قدرت را دیدم ـ

ــآمد که چون سیل فرود می

ـ چون سنگـو من

ــسرد و مات بودم

باید برای زیارت خدایی عازم شد

های کوچک و دوربه سوی ستاره ـباید شب را شکافت ـ

ـباید ـ

ـها ـاز میان این همه تابوت

دستی را بیرون کشید

ـو پایی را ـ

11

دوست داشت

ــباید برای زیارت خدایی عازم شد

ـ در راهـیک شب

ــی مداوم پاها در زمزمه

ای را دیدیهای گرهتو مشت

ــآمد که چون تگرگ فرود می

ــ و سری را که چون علفی به پائیز

ـ دیدیـد خم شده بو

ـ غرق شده بودندـها را که میان جوی و برق ستاره

شدندو میان راه کشیده می

شانی تمام حقانیتو با سنگینی

رفتندها میبه تپه خانه

و سری که خم شده بود

و زبانی که بند آمده بود

های دیگرمشت ـو مردی که ـ

کوفتهای نخستین میبر مشت

ــبود ی توی دیوار خانهو رنجه

ی من بودیی دیوار خانهکه رنجه

و من که چون سنگ

ایستاده بودم ـدر راه سیل ـ

11

ـ حتیـهای شکسته را و شاخه

ــگرفتم به با نمی

ـمن که نتوانستم ـ

ـ لمس کنمـحقانیت یک مستی را

ـباید برای زیارت خدایی عازم شد ـ

به اشتران هال داد ـباید ـ

ـگاه ـی خربستو از صحن سایه

بیرون رفت

ــ با آفتاب ــباید

ــپرده مواجه شد بی

ــباید کتاب صحرا را

ــ ریگ ــریگ

خواند

ی سمج آفتاب راو زمزمه

ی نور راو هلهله

ی زنبورهاستکه مثل خنده

های اسبو مثل شیهه

در کنار قتلگاه

باید برای زیارت خدایی عازم شد

ـ ـی یاران را و گریز شبانه

11

شم بستچ

ــو بزرگوار

ـتاریکی را ـ

ـو تنهایی را ـ

پذیرفت

ـو صبح را ـ

با برق شمشیر خود شروع کرد

ـهای خود ـو لمس دست

ـبر یا اسب ـ

ـو غم سترگ هفتاد و دو تن دیگر را ـ

به دوش کشید

ـها ـای خیمههای پارچهو از تپه

گذشت

و در صحاری آتش

سوختوار آتش

برای زیارت خدایی عازم شدباید

ــهای کوچک و دور را و برق ستاره

گرفت

ــو خاک را

ی خاک را و ادامه

11

ـ طی کردـاش با محبت مادرانه

ی سفید ماهو در برکه

غسل داد

ــو به نماز ایستاد

باید برای زیارت خدایی عازم شد

44

باید شبانه پای درخت گردویی نشست

ـها را ـباران ـ که بارِـو به ابرهای سنگینی

در د دارند

نگریست

های دیگر استو زمین را که آبستن مرارت

ـها را ـو صدای سوختن هیمه

ـها ـدر آتشدان سیاه کومه

گوش داد

ـهای دودین ـاطاق ـی را که از روزن کوچک ـدو دو

روددر شب فرو می

دنبا کرد

باید در چاه

ـگیر آن محبت دیرینه شد ـپی

19

ـکه صورت ماه را ـ

دار استآیینه

ـ ـ ی پیر راو انتظار کهنه

کندبخار می

ــباید

ی ابتدا پیوستبه خون جاری

ـو خوف پاک را ـ

ی مار دیددر هیبت خزنده

ــغم کبود باغ را ــ باید

ـت ـبا زمستان گف

شوهر عبوس خاک

45

هایتدست یآغاز مهربانی

سبزم کرد ـ

آغاز مهربانی ...

در کنج جنگل زیتون

پایانشیون شب

11

ــها را فریاد خوک

متحمل شد

ــو رود

ـی خود ـدر کناره

ـها ـبا سنگ

گفتمرارتِ این هجرت را می

ـو جنگل زیتون ـ

ــی سکوت سبز خود را سنگینی

ـبر آسمان ـ

ـزرد و سیاه ـ

نوشت

ـو تو ـ

ته سیگار خاموشت را

ها ـ با آتش زرد دودی مشعل

روشن کردی

ــو من

کسکنار مزار آناز

های الغر یارانش راسایه

10

ـگرفت ــ نفس میـهای دودین که از مشعل

ـدنبا کردم ـ

ـتا جدار سخت کوه ـ

که کبود بود

نشستکه می ـو به صبح ـ

ــتکبیر دادم

115

11

11

11

ها را ی چاهتو مشعلی برداشتی و همه»

ترینشان گنگترینشان ـ خواندی ـ ژرف

ها پشتبود ـ و پلی بود ـ از الک ـ الک

«پیوستکه دو کران آب و آتش را می

11

دخواندر نهایت تاریکی می ـقفسی از فریاد ـ»

سوی رودآن

هاسوی درختآن

«شکندبا روشنایی پنهان که می

4 گذشت ـ شنید که ه شبی گاوی سیاه از گورستان میب

خوانندش و گاو سیاه صبر کرد ـ با شاخی که هیچ بدان می

ـ گوش داد ـ میآگاه نبود ر سیاه فک وخواندندش ـ و گا......

ـ و پس ـ و از گورستان گذشت ـ آوازی کرد از آن گفته بود

بود که بگویی موهوم ـ

11

5

در راهی که گَرد شوالهامان را نشسته بود و بارها خسته

ـشده بودیم و پس گوش استرهامان خیس شده بود ـ

ی لرزیدند و سایه در سایهها میهو دیده بودیم که در

ــد شدنکشیدند و سیاه میها به کبودی میبنفش

ز نگریستیم که اره حصاری لزج را میهای خیبا چشم

ـ و ما به دنبالش کشیده لغزید ـمی نظرگاهمان

د شزده که به آواز غوکی میـ خسته و جنـشدیم می

ـ و چون رود که در گریز ابدیشـتسکین یافت

ـ و درخت را به ـبرد ها را همراه میترین هولبدیهی

ـ و بنگرد تماشا ـ ـ تا تحقیر شود ها هابـ شط شخوانده

های ساکن جریانی مداومند ـرا در شب که قطره

ز ا و تویی که حاملِ گنگِ مسافتِ بعیدِ دلِ منی ـ

ی اولین که به سحرگاهی سرد زده شد تا غروبی ضربه

خورشید ی بامی بیتمامش را راهیی که ضربه

خواهد کرد ـ

ناشتا دستم را در روش ـای را پایین بکشی ـباید ستاره

بخوانی ـ

11

5

ذهنت با که دانی ـ با آنو تویی که همه چیز را می

رای ها بهمیشگی آغشته است ـ و کوررنگی داری ـ و زمان

ی خدا و نیستند ـ تو با دستهایت دوگانگی عدی را حائزتو بُ

ـ و سگ را و گرگ را ـ و گزمه را و دزد را ـ و شیطان را

در ای ـانگیت را رویاندهتو با دستهایت ـ دوگمرا و ترا ـ

کنار حصاری سنگین ـ که خراش بادها را به سخره گرفته

ـ به روزق روشننگری ـ در سوکی کوچک ـ به آفتاب می

ه تابد ـ و تو با خود زمزمبامی وسیع ـ که به گیجی تو می

کنی ـمی

با خدایی باید نشست و با شیطانی باید سفر کرد ـ که خدا

ـ ی وسیعشداند ـ و شیطان با خندها میها رقصهبهترین

د ریزد ـ و تو بایی بخت تو میی به وسعت تمامییطاسها

ی ماست ـ ما ـ من در نوسان باشی ـ و میزان تو میزان همه

و تو و تو ـ تویی که خود منی ـ و منی که خود تو امو تو

ـ

شینیم و بنگیرش ببین بر لب جوی بیدی هست تا در سایه

هایمان را بزنیم ـتازه کنیم ـ وحرف گلویی

1345

11

ترسی ــتو هنوز از مار می

19

که با هاروز تمام درختـ ها بودروز درختـ امروز

که در متن رشی زردتوی باآراسته بودند ـ هاآتش

بارید ــمی بودکخاکستری و

ها هامان را میان ستارهخیمهـ به هنگامی که مست بودیم

ـ سوختمی مان از داغ مِهری مُهر شدهپیشانی زدیم ومی

بلندش ی سیاهکه پرده و پیوسته با جنوبی اشارت داشتیم

ــ کشاندما را به وهمی گیج و منزوی می

11

ا انبانی ب های سنگیدویده در کوهـ اسبانی خستهکه ما چون

از ـ هک بوی دیارها او آغشته ب شدهاز فضیلت کوتاه و حساب

ــ آن رفته بودیم

سری و با شدتر میصدامان آرامـ به هنگامی که مست بودیم

ه که مثل بزی ب دیدیمو میـ کردیمبه هم نگاه می خمیده

برقی گنگ و بدویـ ندزهایمان برق میچشم سحرگاهان

نه به ـ چرخیدمیـ نوسان داشت که از زهدان تا میزان

در اهای که توی دست قاریاز سکه ترخودکه نابهـ آگاهی

وـ بودگیج مانده شدههای فروختهبازار انباشته از زمان

آرام گیرد ـ در پشت تارهای عنکبوت خواستمی

ـ مست بودیم به هنگام مستی

اهیانی و م رفتها میدستمان تا عمق اقیانوس نگام مستیبه ه

ی ماهیانـ که به هیچ صدایی مهر نداشتندـ خواندیمرا می

ندگذشتاز گیاهانی می زدند وکه توی سبز و آبی قدم می

اد در ی ماهیانی که یونس راـ بودندکه از همه چیز گذشته

شان از دعاها پر بود ــ و گوش داشتند

در ینآغشته و سنگ مان را دیدیمیمستی ـ نگام مستیما به ه

سیاهِ وـ مزمن و ناشناخته ایبیچارگیـ شچارگینهایت بی

ـ خواستکه آیینه میـ سیاه

2854

10

و نه شبی که مستی را در که نه مست هست در روزگاری

یاران شانباشته از هُـ سفرهشهری لئیم و سیاهـ بگشاید

های تا به دروازهـ کنندکه قلب را سوراخ می گرکنکاش

حیران ـ با ـ همه در انزوای خماری سالمت بیاویزند

گریند ـ و کوبند ـ همه میـ دیوارها را می هاشانمشت

با ریزند ـ هاشان میروی ستارهسیگارهاشان را خاک

دش و تنها خوـ دعایی نیست مسجدی که زیر طاق وسیعش

ـ کندرا منعکس می

11

ــ تو بودمو من بیـ ـ اری که تو نبودیـــدر روزگ

نستی فرود اتودر کدامین شهر میــ من ــ و تو بی

ـ ـ توانستی شب را طی کنیبا کدامین نیاز میـ آیی

وازت آ خواستی قلبت را بخوانی وو با کدامین لب می

ــ از همه چیز بگذرد

هایم راشهو من ریــ ن خاک را گذاردیمتو برای

ـ ـ کس پاسخ ندادهیچفرستادم ــ تا اعماق پی تو ــ

ءی اشیادر همه و من خودم را ــ کنارم ننشست

گویمتا با تو ب و یافتم که حرفی نخواهد ماندــ یافتم

ــ و بگویم که در کجاها باید بود ــ

شود خیزد نمیها برمیرا پشت دودی که از دهانتُ

را ــتُــ خوانمزیر لب تو را مییا ــ تر بــ نزدیک دید

13546

11

نبوه ا و به تماشاــ ها به تماشایندی چشمهنگامی که همه

بینندو سپیدارها میــ آیند تا بگذرندها میدست

کس نگفتم ــــ با هیچ ی عجیب کالغان راخاموشی

را های ماهیمههــ های آبی همهقلبم به گستردگی

های و با چشمــ ها جویدندشماهی یهمهــ پذیرفت

با ــ ن مکس نگفتم ــ و من با هیچ ــ خیره نگریستندش

11

ی دلم و با آوازی که همهــ ی آوازم بودای که همهنی

های در کوچهــ های شهر گذشتماز کوچهــ بود

ه هایی کــ و پنجره بودندکه دیوارها پناه جان شده)شهر

ـ ـ و اطمینان را فروخته بودندــ کردندیعشق را حاشا م

کس با هیچــ ها منظری از آهن بخرندتا برای روزن

ن ــ( اما م باید دوست داشت) کردممیــ و فکر نگفتم

هیچکس را دوست نداشتم ــ من تنها بودم ــ

بایست که می ی حیوانی عظیم بودبه تنهاییــ امو تنهایی

ــ بود و خواب بود که زمان رفتهــ باشدفسیل شده

ــ بودند ار کشیدهـو زمین را حص ــ بود وسعت رفته

ــ نگریستای عجیب را میهایش بیداریبا چشم

ی ــ همه ها را داشتی بیگانگیای که همهبیداری

با ــ هایش بگرددبا قدم توانستکه نمیها را محدودیت

ف به طر و دستش را دراز کند ــ کشدهایش نفس بشش

ــ کندیمکه فکر دلخواهی

ه قطب باید بــ باید خودم را کنار بکشمــ ) کندو فکر می

ــ( ینماند بنششان را یافتهها که همیشگیو با یخــ برسم

ام ــام را یافتهمن بیگانگی

ابلهانه دشمنی اوــ و عجیب مزوریــ دوست منی تو

ــ کندمی

11

هایی از بگذار با چشمــ اممن خوابی طویل را پیموده

و خودم ــ ی توها را ببینمتو و همهــ شدهحدقه بیرون

ــ که زمانی شهر خود من بود ــهر تو شرا در

اگر ـ ـ کنیو عجیب ابلهانه دشمنی میــ تو دوست منی

ــ اگر با هدهدی شدمخفه می داشتم نی داوود را هم

ـ کوفتمسرم را به سنگ می آمدم ــهم می ویمتا هیچ نگـ

ــ

های و با چشمــ امداری کردهزندهمن چون موشی شب

ــ امهای پریشان دیدهخواب باز

باشی ــ ترراحت تا تو نگفتمــ کس نگفتمبا هیچــ من

28555

11

زنی ــو تو داری توی ذهن راه قدم می

11

ای های بلند ــ و پاهای کوتاه ــ همیشه تنها با ستارهبا ماه

داند ــ که گذارش را نمی

ها ــ و ها ــ و دشت و روباهها ــ وقتی کوهگاهی برگ

ــ و بیابان و غول بیابانی ــ و شهر شیجنگل و گراز وح

شکنند ــها را میهایی که چراغــ فریاد سنگ

11

بنشین ــ

خراشد ــ بنشین ــست که شب را میاین گرگی

افتی ــ بنشین ــاین تویی که می

فشری ــاین تویی که قلبم را می

من و تو باید باهم باشیم ــ

28554

19

اکنون شد ــ چون همآمدم ــ همه چیز تمام میاگر می

در هر حال ــ است شده تمام همه چیز و که هستم

چیزی نخواهد ماند ــ

انیتوو تو فقط می الل استی دریایی که الل ِبه آرامی

یخفه کن او با را یا خودت ــ را در او ببینیعکست

که نور بروی به آن عمقِ گنگِ گیاهانیــ و بروی ــ

مثل ای مرطوبو توی تاریکیــ زندشان را میچشم

ــ خوانندمی شعر عجیب ای آبی با ــ سحرگاهان

11

ها پیرانی که قرنــ اندو ماهیانی که به روی آب نیامده

و جنایت در بدویتی ژرفــ اندها را گم کردهلحظهو

مثل قابیل ــ

که نیاز ابدی ــ ی صحن آب را دعایی فرا گرفتهو همه

و چه تو در کنار ی موعود بازآید ــ ــ چه ماهی توست

همیشه، ها را بمکی و تف کنی ــ ــ آب سفنجیا

ــ توانی ببینیو تو می شناخت خواهد اش را بازهمیشگی

ــ در آن نهایت ساکن

ردمگو نه باز می آیمنه میــ ی تاریکیو در این گوشه

و به ــ شنید را خواهی که تو آن ستبا من آوازیــ

م راو نمازــ استتربیت شده باردکافوری که در باغ می

را هاکه دورترین ستاره ی برگی ساکنبه خاموشی ــ

اه تو ی نگدر گنگیــ عر شـ و این گزارم ـــ می بیندمی

خواهدگشت ــبازتر از تو و گنگ خواهد نگریستــ

ـ م ی تاریکیدر این گوشه تو به هم خواهیم پیوست و نـ

اللِ الل ــ

2855

10

های من و تو ــرهبانِ خواب

ای حشره های وسعت پروازِشان در گوشهبا حیات قدوسی

خطی از زنگ بال گذرند ــ و آسمان که خطکوچک می

هاست ــحشره

کنم ــ و به تومن خودم را با حرفهای تو تعبیر می

ام ــ زمانی که گویم که من چاه را پشت سر گذاردهمی

برای دیدن من پایین آمده بود ــماه

11

دارم ای نگویم که هیچ نگرانیگویم ــ میمن به تو می

هیچ ــ

تا ش ــ و بخراشیست که بخراشیشب مثل سنگ سیاهی

ثیر هایی کی دل تو باشد ــ با ضربهسوراخی که به اندازه

شتوانی دریابیهد کرد ــ و تو نمیکه همه جا را پر خوا

دم ــ که و سپیدهی انگور ــ در باغ اهــ مثل خوش

دانه مستی را پی کنی ــ و خودت را رها کنی ــ تا دانه

ــ خواندسبزها و سبزها گنجشکی کوچک می

گذرد ــ با سنگی و و خوابی راهبانه که در سوگی می

شوی را به بر گرفته ــ و گرفته می ی آنشوالیی که همه

توست ــ و یکسره خون یکسره خون من وــ که جهان

نشاند ــها میمن و تو عشق را به انگشت

هایی و گردش من و تو حرف ندها در گردشی حشرههمه

ست و گدار ــخواهد داشت ــ گرگ

28544

11

11

کنم.باور نمی

ــظرند ها منتی ماهیهمه

و ماه دیریست ــ

ی مرطوب موج راپله

روشن کرده است.

11

ها هخدر شبانه خواندن شا

های روشن برگ را ــقصه

دانند ها میسگ

ها راو نفرینی که دامن شغا

سوزانده است

11

تو که از باال

من کوچک را

کنینگاه می

ی منای ستاره

گوییر سخن میتو که با اب

گذاردرودخانه نمی

ت راتا شعرهای کوچک

ی د یک آدم استکه به اندازه

بشنوم

ی د یک آدمبه اندازه

تو که دنیایی با خود

نشانیتو که ابهام آفرینشم را می

امها را فراموش کردهنفرینمن

های روشن برگ راگونه که قصههمان

و شعرهای کوچکی که ــ

خوانیتو می

های بادرفتهگوش ماه ــ به حرف

پایدرا می چشم ماه ــ دریا

11

ترسندهایش همه میکه ماهی

روند و آب را ــو می

گذارند ــتنها می

ها را ی شاخهمن خواندن شبانه

دیدم

هاکه مثل ململ پیراهن ستاره

و نرمی بوی برگ

ی رودخانه ــو پله

جاری بود

و نفس باد را همراه داشت

توانستیو تو می

ــقلب پدرانت را

در آن لمس کنی

ی خود را های کهنهکه چگونه عشق

به خاطر داشتند ــ

مانند نام فرزندانشان

هاشانهمسایه و

هایی که ــ توی باغ خانه داشتندو درخت

توانستی ببینی ــو تو می

11

خواندندی رحمت میکه چگونه سوره

تا گوش سنگ خاک را

های مطرود ــشغا از نفرین

خالی کنند

ها ــآن

زیارت چشمی را باور داشتند

که آتش انگشتیو این

خواست که ــمی

های منجمدشان را ــد

لمس کند

زنان را ــو پیر

ی جوانی بنشاندبر کجاوه

رقصیدندمی نگ دراابه بکه شترهایش

های ساحل تابستان ــدوشیزه

ا بودهبا من شبانه خواندن شاخه

ی گورستانو خلوت شبانه

ها ــکه روح رفته

باالی گورهای خود نشسته ــ

گفتند تسبیح می

19

و ململ کافوری پیراهنشان

زیر بارش مهتاب ــ

ها ــمانند فلس ماهی

زدموج می

گاه ــآن

هاسگ

ی دیگر ــ خواندندفریادی به گونه

ها تردید داشتندو شغا

خاموش ماندند ــ

تا صبح

11545

11

10

4

یلدا یبه درازی ها در کوچه

چون مرگ جاری شدی

چون رودخانه

که خوانده آمده از کوه ــ

هابا غوک

11

در باغ

در حریم سبز برگ

ـ جاری شدیـچون باد

چون مرگ

با شب ــ

رفتدر آسمان که ماه می

اشی همسایهحزین ستارهو روشنای

ماندپره را میشب

اطاقم رفتای که از چراغ پرهشب

خواندـ از د من میـای که پرهشب

ــها با غوک

ــبا برگ

ی مرگچرهبا وهمناکْ شب

5

گفتی ـ

ها؟..!دست

شان در شبفشردم

11

تصور تاریک جم بیدر ح

ــو سرد بودند

ـو جاری ـ

چون مرگ

چون رودخانه

ها ــدر کوچه

به درازی یلدا

آنگاهی که ــ

ــخواندند ها میبرای ستاره

هاغوک

5

چون اشک جاری شدی

ــچون ماه

در تردد نهر شب

ــو باغ

ها را ــــ سالمت انگشتها و برگ

سبز کردند

ــها و انگشت

11

های حریر سبزشت پردهدر پ

ــروی نشاندند دختران سرخ

های نارو دانه

چون خون جاری شدی

ها همه آتش را شریاننددر شب که هیمه

و آتش

از این سوی اجاق

شتابدسوی دیگر میبه آن

چون دود ـ جاری شدی ـ

رتا عمق دید با

1

ــو آنگاه تو را

با اشک بــا هم دیدم

ــبا ماه

های نارروی و دانهدختران سرخبا

ــهای آتش و مرگ و هیمه

و خودم ــ

1171

11

پنجره های سختِدر ماه

درخت های سردِو شب

آییکه از توی باغ می رادیدم ت

بود ها ماسیدهی بادامکه روی شاخه و ماه را

11

پنجره های سختِدر ماه

به باد دادم ــرا پیراهنت

ــ و باد

ــ بوی پیرهنت را

تا کوه برد

و پشت کوه نشست

و های های

گریست

های سخت پنجرهدر ماه

خوابیدها درخت نمیشب

زدو در کنار چاه قدم می

کردو ماه را تماشا می

های سخت پنجرهدر ماه

که پای درختی افتادی رادیدم ت

های سختِ پنجرهدر ماه

های سختدر ماه

نگفتپنجره چیزی

16443

11

و من روزی به تماشای آب دیدم»

پرکی را که خفه شده بودشاه

«و مثل آب روی آب مانده بود

های به هم ریختهدر پشت برگ

های خاموشدر پشت شاخه

های تماشادر پشت شیشه

آنسوی باغ

11

بامداد

با ریزش مداوم

بارمه

سرتاسر

گربا چنگ زمزمه

ایستدیهای سرد مدر راه یاس

و باغ

با بار آفتاب

های ثناگرو دست

و حجم خیس در عزیمت عطر یاس

در خاطر نسیم ــ

گذردمی

که در گذارش بار آفتاب فرو ریخته

هاشیشه در پشت

با بازوان شکننده

های حریرو ساق

و عطر ساکت یاس

19

در روشنایی تاریک

ای روشنتاریکی

با چنگ زمزمه

در عروج

خاموش

آتش با

هادر گشایش درها و پنجره

هاو روشنای درگذر از پشت شاخه

اسبی سپید

ریختههای فروبا یا

در سطح صبح

پشت باغ

خط کبوتران مشتاق

در انتهای فضای خواب

در انتهای رخوت

آویخته

کشیده شده در سکر

و در تمامت خاک

ریشه گرفته

برخاسته

11

با درخت

برگ

مرگ

که جاری است

آنسوی باغ

هاپشت درخت

با بازوان شکننده

های مضطرببا خنده

هاو سوزش لب

هاگونه

های یاسو دست

رـبلند و ثناگ

آه

ها

در حریر

لغزنده

هابازی انگشتو گنگ

10

در شروع

در شکل مشکوک کلمه

ی آبو در انتهای زمزمه

پشت سنگ

در تمام آتش گرییدن

خواندن

برخاستن

قدم زدن

در باغ

سراسر سرشار از هوای ساکت یاسدر آن

با چنگ زمزمه

و با قدی کشیده

پوشیده

با حریر

و عطر ریخته

گنگ

شناور

پشت درخت

برگ

11

ستاره

خاموشی ــخاموشی

ها در نیایش کالمتسخیر دست

ها در نیایش پوسیدگیو برگ

انتظارو مرگ در نیایش

موعودو منتظر در نیایش

دیها خواهد رویکه از درخت

که روز پیش پای درخت گل پوسید

ییداندیشاهی که تو در آیینه میآنگ

تو اطاق را پوشانده بود تِو تکرار فکرَ

و خسته شده بودی

آی

آی آیینه را بشکن

و گیسوان پیچیده بر گردنت را بگشا

را نیازی چون مرگ آماده کن و گشایش

تنت تسبیح گوید یتا به تمامی

و در به خاکت بگشاید

11

ی سبز درخت سفر کنیتا در سایه

های خاموشبا عطر یاس

که بخور خاطر تو باشند

در تمام پیچیدگی

و آب

ی تو خواهد آوردکه ماهیان را به نظاره

و تو را در خود خواهد پیچید

و تو را با خود خواهد برد

و تو را با خود خواهد گذاشت

و تو با خود خواهی نشست

خواهی گفت

خواهی شنید

خواهی گریست ـ

با تمام نیاز زمین

و زمین با تو خواهد گریست

16544

11

ــ و دید ــ در حیاط خاموشی بود.

ــ ای مرد

با چراغ زمین را مکاو

ست ا آسمان یکسر دریایی

که تو را از سر خواهدگذشت

ای را بخوانماهی

که پناهت دهد

و بِکشدت به ساحل دیگر

ای مرد ــ

اموش کنـخچراغت را

تا تنهاتر باشی

و در این بارش سرتاسر

خودت را به آب بزن

است اغ فرود آمدهــابر در ب

است دو نیم شده ماه

بیا

ندازاچراغت را به رود بی

.است هایش خوابیدهبا غو بیابان

16554

برگها پشت آوازهای: کتاب عنوان

(4555-4554)رسائل حسین: نویسنده

4545 تیر: نخست الکترونیکی بازسپاری

ا -دو دیجیتا یکتابخانه

Do-Library

http://do-lb.blogspot.com

top related