یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

34
1 دوﯾﻞ ﻣﺎ و اﻧﺴﻠﺮ اﯾﻮ از آوری ﮔﺮد ا ﮔﺰ ﯾﺖ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﮔﺮوه ﺑﺮایزاﻧﮋاد ﯾﻦ: ﺗﺮCopyright © 2015 Exit Theatre All rights reserved. ﺧﺎﻃﺮه، ﯾﮏ ﻓﺮ ﯾﺎد ﯾﮏ ﻣﻮﻧﻮﻟﻮگ، ﯾﮏ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﯾﮏ وA MEMORY , A MONOLOGUE, A RANT AND A PRAYER

Upload: exit-theatre

Post on 01-Aug-2016

294 views

Category:

Documents


16 download

DESCRIPTION

 

TRANSCRIPT

Page 1: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

!1

گرد آوری از ایو انسلر و ماىللىلی دویل

گزیت ترمججمجمه: شربیربرین مربیربرزانژاد برای گروه تئاتر ا

Copyright © 2015 Exit Theatre All rights reserved.

یک خاطره،

یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

A MEMORY, A MONOLOGUE, A RANT

AND A PRAYER

Page 2: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

!2

Page 3: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مقدمه ایو انسلر بر کتاب '' یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش''

کلمات، کلمات. این کتاب قطعاً درباره کلمات است. صحبت از ناگفته ها. صحبت از گفته ها به شکلی جدید و کارآمد، صحبت از درد، صحبت از گرسنگی. صحبت. صحبت از خشونت علیه زنان نه به این خاطر که تنها مسئله است، بلکه

به دلیل اینکه مسئله ای است که در سراسر دنیا وجود دارد و با این حال از آن صحبت نمی شود، دیده نمی شود و اهمیت و بهایی به آن داده نمی شود. صحبت کنیم تا کلمات بی حسی و انکار و جدایی و فاصله و فریب را بشکافند.

صحبت کنیم تا متحد باشیم، آگاه باشیم و نگران باشیم.

صحبت از خشونت علیه زنان به این دلیل که در سال ۲۰۰۶، دختران آمیش در مدرسه با شلیک گلوله کشته میشوند فقط به این خاطر که دخترند؛ زنها قاچاق میشوند- همچون گوشتی که از محله های فقیرنشین به مردان محله های ثروتمند فروخته میشود؛ زنان در دارفور بر سر راهشان به جنگل برای تهیه هیزم آتش یا علوفه ی احشام مورد تجاوز قرار می

گیرند. در سال ۲۰۰۶ زنان سوزانده میشوند و ناقص میشوند و رانده میشوند و نابود میشوند و رد میشوند و صدایشان خفه میشود. صحبت از خشونت به این خاطر که در اوایل نوامبر سال ۲۰۰۶، رئیس جمهور اسرائیل پس از

متهم شدن به تجاوز و آزار، کناره گیری کرد، و کشیش استرالیایی زنان قربانی تجاوز را به خاطر نوع پوشش شان سرزنش کرد. صحبت از خشونت علیه زنان به خاطر مادر، خواهر، خاله، دختر، دوست دختر، بهترین دوست و همسر

شما. صحبت از خشونت علیه زنان به خاطر اینکه داستان زنان، داستان خود زندگی است. هنگام صحبت از آن، نمی توان از صحبت از نژادپرستی و سلطه گری، فقر و پدرساالری، ساخنت امپراتوری، جنگ، جنسیت، اشتیاق و تخیل

اجتناب کرد. عملکرد خشونت است که زنان را نابود میکند، کنترل میکند، کوچک میکند و آنها را به اصطالح "سر جای خود" مینشاند. صحبت از خشونت، گفنت داستان ها به این دلیل که در روایت داستانها به تجربیات زنان مشروعیت می

!3

Page 4: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

بخشیم. آنچه در تاریکی، در زیرزمین و دور از انظار اتفاق میافتد را فاش میکنیم. زنان قدرتشان را بازپس میگیرند. صدایشان را، حافظه شان را، و آینده شان را.

به عنوان بخشی از جشنواره ی دوهفته ای "تا زمانی که خشونت متوقف شود" درتابستان ۲۰۰۶ در نیویورک، از گروهی از نویسندگان برجسته درخواست کردیم تا خاطرات، مونولوگ ها، فریادها و نیایش هایشان را درباره ی

موضوع خشونت علیه زنان به اشتراک بگذارند. پیش بینی کرده بودیم که این مونولوگ ها در مراسمی با همین محوریت توسط هنرپیشه های بزرگ اجرا شود. فکر میکردیم شاید، شاید تنها ده یا دوازده نفر از آنها پاسخ دهند. اما میزان مشارکت نویسندگان عمیقاً تاثیرگذار بود. هر نویسنده ای چیزی منحصر به فرد و اصیل آورد، تماماً ادوارد آلبی که

تنها از ادوارد آلبی برمی آید، تماماً آلیس واکر که تنها از آلیس واکر برمی آید، تماماً ارین کرسیدا ویلسون، تماماً مایکل اریک دیسن.

ما در این دوران وحشتناک فریب و نیرنگ ، صداهای بریده و حقایق نیمه کاویده، در دورانی که شهوت برای قدرت عطش برای عدالت را مغلوب کرده است، در دوران تبهکاران و قدیسان، به نویسندگان نیازمندیم. ما رهبران واقعی

چندانی نداریم، چندان سیاستمدارانی که بتوان به آنان اعتماد کرد نداریم. اما به نویسندگان می توانیم اعتماد کنیم. آنها جای آنکه چیزی به ما بفروشند، کاوش میکنند. جای مسلط شدن بر ما، جای برنده شدن یا به دست آوردن ِسَمت،

آنها ما را به پرسش دعوت میکنند.

مابه تک تک نویسندگان، تک تک هنرمندان نیاز داریم تا حقایق را به شیوه ی خود و آنگونه که خود می بینند برایمان بازگو کنند. برخی از قسمتهای این کتاب خنده دار است، برخی اسرارآمیز، برخی بسیار سخت، و برخی ویرانگر، و

تمام آن نو. این مجموعه برای اولین بار در جشنواره در مقابل دوهزار نفر اجرا شد. بسیار هیجان انگیز بود.

نویسندگان این کتاب هیچ درآمدی بابت اثر خود دریافت نکردند جز رضایت عمیقی که از انجام عمل برای هدفی واالتر بدست میآید. سهم من و نویسندگان از درآمد حاصل از فروش کتاب "یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش"

به وی-ِدی [۱] (V-Day) تعلق خواهد گرفت.

از تمام نمایشنامه نویسان، شاعران، روزنامه نگاران و اندیشمندان بزرگ برای این کتاب گرانبها تشکر میکنم، و از شما خوانندگان نیز برای قدم گذاشنت در این راه سپاسگزارم.

V-Day -۱ یک جنبش جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان و دختران است که از سال ۱۹۹۸ تا به امروز در حال فعالیت است.

از جمله این فعالیت ها میتوان به برنامه ریزی رویدادهایی برای گسترش آگاهی و نیز جمع آوری منابع مالی برای کمک به زنان و دختران قربانی خشونت اشاره کرد. برای اطالعات بیشتر رجوع شود به:

http://www.vday.org

!4

Page 5: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

هفت چهره ی مارگاریتا وینبرگ

بــــه قــــلم: مــــویــــسس کــــافــــمن (Moisés Kaufman) - درامــــاتیســــت و کــــارگــــردان زاده ونــــزوئــــال. از ســــال ۱۹۸۷ مــــقیم نیویورک. مؤسس پروژه تکنوتیک تئاتر

تقدیم به خاطره ی ربکا کلیشی اکرمن

مـادربـزرگـم در اوکـرایـن بـه دنـیا آمـده، امـا قـبل از جـنگ جـهانـی دوم بـه ونـزوئـال مـهاجـرت کـرده بـود. ایـن داسـتان را او بـرایـم تعریف کرد:

یـک زن یـهودی جـوان تـوسـط یـک گـروه قـزاق در جـریـان قـتل عـام ربـوده شـد. آنـها او را بـه یـک اتـاق بـردنـد و نـگهش داشـتند تـا تصمیم بگیرند که کدامیک اول او را تصاحب کند.

زن گفت: "اگه به من دست بزنید، نفرینتون میکنم. من جادوگرم!"

!5

Page 6: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

قزاق ها خندیدند.

زن فریاد زد: "میتونم بهتون ثابت کنم که جادوگرم!"

فرمانده گروه لبخندی زد و گفت: "بسیار خوب، ثابت کن!"

زن گفت:" من فناناپذیرم. شما نمیتونید من را بکشید."

قزاقها بیشتر خندیدند.

-شما نمیتونید من را بکشید، حتی اگر به من شلیک کنید. امتحان کنید!

قزاقها از خندیدن بازایستادند و به زن نگاه کردند.

-بیایید، امتحان کنید!

به سینه اش اشاره کرد: اینجا شلیک کنید. میبینید که من فناناپذیرم.

قزاقها به یکدیگر نگاه کردند اما حرکتی نکردند.

-به قلبم شلیک کنید. میبینید که من نمیمیرم. آنوقت بهتون ثابت میشه که من جادوگرم.

فـرمـانـده لحـظه ای درنـگ کـرد، سـپس بـه سـرعـت تـفنگش را بـیرون آورد و بـه قـلب زن شـلیک کـرد. زن جـوان خـونآلـود بـه زمـین افتاد، به مردی که به او شلیک کرده بود نگاه کرد و گفت:"متشکرم ابله!"

مادربزرگم داستانهای خودکشی های قهرمانانه را دوست داشت.

مـــادربـــزرگـــم وقـــتی جـــوان بـــود میخواســـت دکـــتر شـــود. امـــا در اوکـــرایـــن در ســـال ۱۹۳۵، تـــنها چـــند جـــایـــگاه در دانـــشگاه بـــه یهودیان اختصاص داده شده بود، و تمام آنها به مردان داده میشد. به همین خاطر پرستار شد.

-هـــنگامـــی کـــه در ســـال ۱۹۳۷ بـــه خـــانـــواده اش گـــفت کـــه قـــصد دارد بـــه ونـــزوئـــال بـــرود، هـــمه مـــخالـــفت کـــردنـــد. آنها حـــتی نمیدانستند ونزوئال کجای نقشه است.

امـا نـامـزد او بـوریـس (پـدربـزرگـم)، دو سـال قـبل بـه ونـزوئـال آمـده بـود تـا ثـروتـی بـه هـم بـزنـد و میخواسـت کـه مـادربـزرگـم بـه او بپیوندد؛ کسب و کارش خوب بود و نگران شایعات درباره ی جنگ در اروپا بود.

نمیدانـم جـنگ قـریـب الـوقـوع بـود، یـا دعـوت مـعشوق از مـنطقه ی گـرمـسیر، یـا شـایـد هـر دو، امـا مـادربـزرگـم بـه ایـنجا آمـد. ۲۲ سالش بود.

-داســتان از ایــن قــرار بــود کــه وقــتی مــادربــزرگــم بــه کــاراکــاس رســید، آنــقدر زیــبایــی گــیرایــی داشــت کــه هــمه ی مــهاجــران میخواسـتند بـا او ازدواج کـنند. (مـن عکسهایـش را دیـده ام، خـیره کـننده بـود.) و پـدربـزرگـم گـفته بـود:"بـا اینکه مـن تـو را اینجا

!6

Page 7: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

آورده ام، هـــیچ اجـــباری نیســـت کـــه بـــا مـــن ازدواج کـــنی. مـــا دو ســـال از هـــم دور بـــوده ایـــم و مـــمکنه احـــساس تـــو تـــغییر کـــرده باشه. تو میتونی هر مردی را که توی جامعه ی ما بخواهی انتخاب کنی."

مـادربـزرگـم تـحت تـاثـیر حـرفهای او گـریـه کـرده بـود و گـفته بـود بـله، تـصمیم اوسـت. و تـصمیمش ایـن اسـت کـه بـا او ازدواج کند.

(شــــرح دیــــگری از مــــاجــــرا ایــــن اســــت کــــه ازدواج آنها از پــــیش تــــوســــط والــــدیــــنشان در اوکــــرایــــن بــــرنــــامــــه ریــــزی شــــده بــــود و درخــواســت پــدربــزرگــم از او بــرای اینکه ازدواج بــا او را "انــتخاب" کــند ، گــواه بــر دیــدگــاه آزادیخواهــانــه ی او بــود. بــنابــرایــن

مادربزرگم با او ازدواج کرد.)

وقتی اولین فرزند آنها متولد شد، مادربزرگم نام او را مارگاریتا گذاشت که گل کشور ونزوئالست. مارگاریتا وینبرگ.

مـادربـزرگـم قـصه گـوی خـانـواده بـود. بـنا بـر قـراری کـه مـدتها پـیش از تـولـد مـن گـذاشـته شـده بـود، او وارث مـسئولـیت زنـده نـگه داشنت روایات و تاریخ خانواده شده بود.

میگفت:"بـرادرم کـمونیسـت بـود و روسـتا را تـرک کـرده بـود تـا تـوی پـاریـس بـه مـبارزان مـقاومـت عـلیه نـازیها بـپیونـدد. او تـبدیـل به یکی از بهترین جاسوسها شده بود. یک خیابان هم توی پاریس به نام اونه."

دو سال پس از پیوسنت به مقاومت، در یک ماموریت داخل انبار مهمات آملان در حومه پاریس غافلگیر شد.

تـعریـف میکرد:"وقـتی نـازیها انـبار مـهمات را مـحاصـره کـردن، اون از تـمام مـهمات داخـلش اسـتفاده کـرد تـا از خـودش دفـاع کنه. اون روز تعداد زیادی از نازیها را کشت. آخرین گلوله را هم برای خودش نگه داشت."

خودکشی های قهرمانانه...

من با این داستانها بزرگ شدم.

مــادرم مــارگــاریــتا، وقــتی کــه نــوزده ســالــش بــود، مــرد جــوانــی بــه نــام ســایــمون را مــالقــات کــرد کــه پــس از جــنگ از رومــانــی بــه ونــزوئــال آمــده بــود. او جــنگ را بــا دوخــنت و فــروخــنت ســتاره هــای زرد داوود کــه یــهودیــان مــجبور بــه نــصب آن بــر لــباسهایــشان بـودنـد از سـر گـذرانـده بـود. او بیشـتر دوران جـنگ را یـا در اتـاق کـوچـکی پـنهان شـده بـود و یـا سـتاره داوود میفروخـت. یـازده

سالش بود.

کـودکـی مـادرم در ونـزوئـال بـی دغـدغـه بـود. کـشور از نـعمت گـرمـا و مـردمـی مهـربـان بـرخـوردار بـود کـه بـا روی بـاز از مـهاجـران اسـتقبال میکردنـد. جـنگ یـک اقـیانـوس آن سـو تـر بـود و مـادرم تـنها چـیزی کـه از جـنگ میشنید پـچ پـچ هـای پـدربـزرگـم بـود از

بستگانی که مانده بودند و یا در بازداشتگاه بودند و یا مرده بودند.

مـــادرم از او خـــوشـــش آمـــده بـــود، امـــا تـــه دلـــش حـــس میکرد کـــه نـــبایـــد بـــا او ازدواج کـــند- ســـایـــمون تجـــربـــه ی زنـــدگـــی ســـختی داشت. مادرم هرگز جنگ یا گرسنگی را نشناخته بود، جز در داستانهای قهرمانانه و انتحاری مادربزرگم.

امـا پـدربـزرگـم بـوریـس گـفت:"فـکر میکنی مـردا پشـت در صـف کـشیدن کـه بـا تـو ازدواج کـنن؟ مـا اینجا یـه جـامـعه ی کـوچـیک یهودی هستیم. اون مرد خوبیه. باید باهاش ازدواج کنی."

!7

Page 8: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مادربزرگم این را شنید اما هیچ نگفت. مادرم با سایمون ازدواج کرد.

پـررنگتریـن خـاطـره ی مـادرم از روز عـروسـیش ایـن بـود کـه زیـر طـاق در کـنیسه ایسـتاده بـود و فـکر میکرد:"مـن اینجا چـه کـار میکنم؟ مثل خودکشی میمونه."

ازدواج آنها فاجعه بود. حس اولیه ی مادرم درباره ی سایمون، پدرم، درست بود. آنها از دو دنیای متفاوت بودند.

تــربــیت اروپــای شــرقــی پــدرم، عــبوس و سختگیر، بــا جــنگ شــدت بیشــتری بــه خــود گــرفــته بــود. عــاشــق اســپینوزا و شــوپــنهاور بـود. مسـتبد بـود و تحـمل چـندانـی بـرای هـیچ چـیزی جـز بـقا نـداشـت. عـالیـق عـمده اش گـذران زنـدگـی، بـچه دار شـدن و رفـنت

به کنیسه بود.

-مـادرم عـاشـق فیلمهای آمـریـکایـی، آوازخـوانـان ونـزوئـالیـی و عـروسـک هـای چـینی بـود. پـدرم دقـیق بـود و در عـادتهای روزمـره -اش مـثل ژرمـن هـا بـود. مـادرم در وقـت شـناسـی و آسـانگیری مـثل مـردمـان مـناطـق گـرمـسیر بـود. پـدرم او را تـنبل و لـوس میدیــد و نــاتــوانــی اش در درک مــادرم بــه زودی تــبدیــل بــه خــشم شــد. از آنطرف مــادرم اغــلب خــود را بــرتــر از او میدیــد. جــنگ زخـمهای عـمیقی بـه جـا گـذاشـته بـود: آداب مـعاشـرت نمیدانسـت، بـیش ازحـد بـلند میخندیـد، اسـپانـیایـی دسـت و پـا شکسـته حـرف میزد و حـریـصانـه غـذا میخورد. (بـه مـن گـفته بـود کـه آنـقدر گـرسـنه مـانـده بـوده کـه فـکر میکرده آدم هیچوقـت نـمی تـوانـد

آنقدر غذا بخورد که سیر شود.)

هـر جـمعه شـب، در خـانـه مـان شـام شـابـات[۱] داشـتیم. پـررنـگ تـریـن خـاطـره ی مـن از آن شـام هـا چهـره ی سـرخگون پـدرم و رگهای بـرجسـته گـردنـش بـود در حـالیکه بـا فـریـاد الـم شـنگه بـه پـا میکرد:"شـمع هـای شـابـات بـه مـوقـع روشـن نشـده! تـو اصـالً بـه شـابـات اهـمیت نمیدی! تـو چـه جـور مـادری هسـتی؟ ایـن غـذا افـتضاحـه! تـو آشـپزی بـلد نیسـتی! بـچه هـا خـیلی سـروصـدا

میکنن. پس تو چی بهشون یاد دادی؟" هر حمله با صدای بلندتری از قبلی بود: فریادها، توهین ها.

بـا ایـن وجـود هـربـار کـه مـادرم مـی خـواسـت جـوابـش را بـدهـد، پـدربـزرگـم میگفت:"مـارگـاریـتا، ول کـن. شـویـن!" (شـویـن بـه زبـان یــیدیــش[۲] یــعنی کــافــی.) و اجــازه نمیداد مــادرم پــاســخ دهــد. اگــر مــادرم دوبــاره ســعی میکرد، او دوبــاره میگفت شــویــن! تــا

مادرم را ساکت کند.

شـایـد فـکر مـی کـرد ایـن بهـتریـن راه بـرای خـتم کـردن غـائـله اسـت، شـایـد خـودش هـم از پـدرم مـی تـرسـید، شـایـد هـم دلـش بـرای پـــدرم میسوخـــت. بـــه هـــر دلـــیلی کـــه بـــود، هـــمیشه ایـــن مـــادرم بـــود کـــه تـــشویـــق بـــه ســـکوت میشد. بـــه مـــادرم میگفت: "بـــذار کـــار

خودشو بکنه، کی اهمیت میده؟"

امـا بیشـتریـن چـیزی کـه بـرای مـن جـلب نـظر میکرد، حـتی وقـتی کـه پسـربـچه بـودم، ایـن بـود کـه مـادربـزرگـم نـگاه میکرد، گـوش میکرد اما کالمی به زبان نمیآورد.

-مـارگـاریـتا بـه طـرز وحـشیانـه ای مـورد حـمله پـدرم قـرار مـی گـرفـت و تـوسـط پـدربـزرگـم سـاکـت مـی شـد و مـادربـزرگـم هـیچ نمیگفت – حتی یک کلمه.

!8

Page 9: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مـــن فـــکر میکردم مـــادربـــزرگـــم روحـــیه ای قهـــرمـــانـــانـــه دارد. بـــایـــد اینطور میبود تـــا اقـــیانـــوس اطـــلس را بـــپیمایـــد و در یـــک شهـــر کــوچــک در آمــریــکای التــین بــدون اینکه زبــانــشان را بــدانــد ســروســامــان بــگیرد، ســه بــچه را در ســرزمــین جــدیــد بــزرگ کــند و

مسئولیت زنده نگهداشنت روایات ما را هم به دوش بکشد.

امـــا روایـــات چـــه فـــایـــده ای دارنـــد وقـــتی هـــمگی بـــه خـــودکـــشی مـــنتهی میشونـــد؟ چـــطور میتوانســـت دخـــترش را بـــبیند کـــه مـــورد حـــمله قـــرار میگیرد و هیچکاری نـــکند؟ فـــکر میکرد آزار و اذیـــت مـــتوقـــف میشود؟ مـــتوجـــه نـــبود کـــه مـــادرم بـــه مـــادرش احـــتیاج

داشت تا از او دفاع کند؟

مادرم بارها به خودکشی فکر کرده بود. اما سه فرزند داشت. مشکل داستانهای قهرمانانه همینجاست...

مـادربـزرگـم هـفت سـال پـیش درگـذشـت و از آن زمـان طـبق قـراری نـانـوشـته مـن نـویـسنده ی خـانـواده و نـگه دارنـده ی داسـتان ها شده ام. اعضای خانواده سراغ من می آیند تا از گذشته بپرسند.

بـه هـمین خـاطـر مـوقـع نـوشـنت از گـذشـته سـراغ مـادرم میروم تـا از درسـتی آن مـطمئن شـوم. از هـمین فـرصـت اسـتفاده میکنم تا از او بپرسم:"هیچ وقت از مادرت پرسیدی که چرا ازت دفاع نمیکرد؟"

گــفت:"مــن بــزرگ شــده بــودم. ســه تــا بــچه داشــتم. الزم نــبود اون از مــن دفــاع کــنه. ضــمناً فــکر میکنم یــه قــسمت داســتان رو اشتباه فهمیدی."

مادرم روایت دیگری از آمدن مادربزرگم به ونزوئال دارد. روایتی که از خاله اش شنیده است.

در ایــن روایــت، پــدربــزرگــم اوکــرایــن را تــرک کــرد تــا بــه ونــزوئــال بــیایــد. مــادربــزرگــم دیــوانــه وار عــاشــق یــک انــقالبــی کــمونیســت شـده بـود. پـدرش ایـن رابـطه را اکـیداً مـمنوع کـرد و کـمونیسـِت عـاشـق، بـا قـلبی شکسـته بـه اسـپانـیا رفـت تـا در جـنگ داخـلی مــبارزه کــند. هــمانجا در یــک نــبرد کشــته شــد. پــدرش کــه از جــنگ قــریــب الــوقــوع در اروپــا خــبردار شــده بــود، مــادربــزرگــم را

مجبور کرد تا به ونزوئال بیاید و با پدربزرگم ازدواج کند.

اگــر ایــن روایــت درســت بــاشــد، افــسانــه هــای قهــرمــانــانــه ی مــادربــزرگــم هــدفــی عمیقتر از آنچه مــن در ابــتدا تــصور میکردم داشــت. آنها اصــول رفــتاری یــا تعهــد بــه ســرکــشی نــبودنــد. آنها تــنها آرزوهــای یــک دخــتر اوکــرایــنی نــوجــوان ســاکــن مــناطــق گـرمـسیری بـود. اعـمال قهـرمـانـانـه ای کـه میتوانسـت دربـاره شـان خـیالپردازی کـند امـا هـرگـز نمیتوانسـت جـامـه ی عـمل بـه آن

بپوشاند.

درسی که در واقع از پدرش آموخت این بود: سازش کن تا زنده بمانی.

شــیرزن داســتان مــادربــزرگــم دربــاره ی قــتل عــام مــمکن بــود زنــده بــمانــد اگــر ســازش کــرده بــود. بــرادرش مــمکن بــود دســتگیر شــود و حــتی شــایــد چــند ســال دیــگر زنــدگــی کــند اگــر آخــریــن گــلولــه را بــه خــودش شــلیک نــکرده بــود. امــا آنها تــصمیم دیــگری

گرفتند.

ایـــن داســـتانها راه نـــاپـــیموده بـــودنـــد. زنـــدگـــیِ نـــکرده. بـــنابـــرایـــن، مـــادربـــزرگـــم میتوانســـت دربـــاره ی آنها رویـــاپـــردازی کـــند، امـــا هرگز واقعاً نتوانست به دخترش یاد بدهد که به آنها عمل کند.

خـودکـشی در داسـتان هـا خـوب بـود، امـا نـه در واقـعیت. در واقـعیت بـه نـظر مـی رسـید سـکوت و اطـاعـت راه امـن زنـده مـانـدن است.

!9

Page 10: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

و دالوری ارزشــــی بــــود کــــه در یــــک رمــــان یــــا یــــک ســــفر بــــر پــــهنه ی اقــــیانــــوس اطــــلس قــــابــــل تــــحسین بــــود، امــــا نــــه بــــه عــــنوان دستورالعمل زندگی.

مــادرم نــهایــتاً از پــدرم طــالق گــرفــت، دوبــاره بــا او ازدواج کــرد و دوبــاره طــالق گــرفــت. ایــن بــه ده ســال پــیش بــرمیگردد. مــادرم میگویـد:" خـوشـحالـم کـه ایـن رو مینویـسی. مسـلماً حـال و هـوای داسـتان هـای مـادربـزرگـت رو نـداره." لـبخند میزنـد:" خـیلی طـــول کـــشید، بـــارهـــا و بـــارهـــا فـــکر کـــردم. امـــا بـــاالخـــره از پـــدرت جـــدا شـــدم. و از ایـــن عـــاقـــبت راضـــیم." مـــکثی کـــرد: " و بـــه

خودکشی هم منتهی نشد."

۱. شـابـات در دیـن یـهود روز آخـر هـفته اسـت کـه بـه اسـتراحـت و عـبادت اخـتصاص دارد و طـبق تـعالـیم ایـن دیـن ، هـرگـونـه فـعالـیت دیـگری در ایـن روز مـمنوع اسـت. شـابـات روز جـمعه پـیش از غـروب آفـتاب آغـاز شـده و تـا شـبانـگاه روز شـنبه ادامـه دارد. در ابـتدای شـابـات درسـت ۱۸ دقـیقه پـیش از غـروب آفـتاب شـمع هـایـی را روشـن میکنند و سـپس طـی مـراسـم خـاصـی

شام شابات را صرف میکنند. (مترجم)

-۲. یـیدیـش زبـانـی اسـت تـرکـیبی از عـبری و آملـانـی کـه پـیش از هـولـوکـاسـت در اروپـای شـرقـی تـوسـط یـهودیـان اسـتفاده میشد. امروزه این زبان در روسیه، اسرائیل و آمریکا مورد استفاده قرار میگیرد. (مترجم)

!10

Page 11: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

کمد

به قلم: هاوارد زین (Howard Zinn) - مورخ، دراماتیست و فعال حقوق مدنی آمریکایی

دوازده ســالــم بــود. ســه تــا بــرادر کــوچکتر از خــودم داشــتم کــه بــین چــهار تــا ده ســالــشان بــود. حــدود ســال ۱۹۳۴ بــود. بــله، بـــدتـــریـــن ســـالهای بحـــران اقـــتصادی. مـــا تـــوی یـــک بـــیغولـــه ی اجـــاره ای زنـــدگـــی میکردیـــم و مـــرتـــب از اینجا بـــه اونجا اســـباب کـشی میکردیـم، هـمیشه هـم درسـت قـبل از پـیدا شـدن سـروکـله ی صـاحـبخانـه بـرای گـرفـنت اجـاره. هـمون چـیزی بـود کـه بـهش میگفنت آپـــارتـــمان آبسرد، یـــعنی: یـــک اتـــاق خـــواب بـــرای پـــدرومـــادر، یـــک اتـــاق خـــواب بـــرای هـــمه ی بـــچه هـــا، یـــک تـــخت دونـــفره بـرای سـه بـچه کـه یـک درمـیان سـروتـه میخوابـیدنـد تـا جـای بیشـتری بـاز شـود، و یـک تـخت تـاشـو بـرای بـچه چـهارم. چـیزی بـه عـنوان هـال یـا نـهارخـوری وجـود نـداشـت- دوروبـر مـا کـسی بـه گـوشـش هـم نـخورده بـود. یـک آشـپزخـانـه بـا یـک تشـت، هـم بـرای لـباسها و هـم بـرای آدمها. یـک اتـاقـک مسـتراح کـه نـه روشـویـی داشـت، نـه وان و نـه دوش. یـخچال هـم درکـار نـبود (اون هـم بـه گــوش کــسی نــخورده بــود)، امــا یــک یخــدان بــود کــه بــا قــالبهای یــخی کــه از یــخ فــروشــی محــل میآمــد پــر میشد، تــوی لــگن زیــر یخــدان آب میشد و گــاهــی شــبها لــبریــز میشد و بحــرانــی جــزئــی ایــجاد میکرد. یــک اجــاق ذغــالــی کــه وقــتی الزم بــود آب گــرم

میکرد و تنها منبع گرما برای هر سه اتاق بود.کـــمد هـــم بـــود؟ یـــادم نیســـت، امـــا بـــه ایـــن داســـتان مـــربـــوط اســـت، چـــون زمســـتان بـــود و مـــادرم پـــدرم را فـــرســـتاده بـــود بـــیرون (تــصمیمات خــانــواده را مــادرم میگرفــت) تــا یــک کــمد مــقوایــی را کــه در ویــتریــن مــغازه ای احــتماالً ده دوازده خــیابــان دورتــر دیـــده بـــود، بخـــرد. پـــدرم قـــبالً گـــارســـن بـــود و در آن زمـــان بـــیکار شـــده بـــود، مـــهاجـــری از اتـــریـــش کـــه بـــا مـــادرم وقـــتی کـــه هـــردو کـارگـر کـارخـانـه ای در منهـنت بـودنـد آشـنا شـده بـود. قـدش حـدوداً ۱۶۰ سـانـت بـود، قـوی هـیکل بـا دسـتانـی قـدرتـمند و مـردی آرام و مهـــربـــان بـــود. مـــادرم مـــهاجـــری از ســـیبری بـــود، کـــمی کـــوتـــاهتر از پـــدرم بـــود. بـــدن تـــنومـــند ، مـــوهـــای ســـیاه و صـــورت

بیضی زیبایی داشت.

!11

Page 12: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

پـدرم هـنگام غـروب بـیرون رفـت تـا قـبل از بسـنت مـغازه بـه آنجا بـرسـد و بـا کـمد مـورد نـظر بـازگشـت. در واقـع، بـا بسـته ای از تـکه هـای مـقوا آمـد کـه اگـر بـه شـیوه ی مـعینی سـرهـم میشد، یـک کـمد درسـت میشد. یـک بـرگـه ی راهـنما هـم هـمراهـش بـود کـه نــه بــرای پــدرم قــابــل فــهم بــود نــه مــادرم. پــدرم شــروع بــه ســرهــم کــردن مــقواهــا کــرد. بــا هــر تــالش گــیج تــر میشد امــا دســت از تـالش بـرنمیداشـت و بـا وجـود مـادرم در کـنارش کـه پـیشنهاداتـش هیچیک بـه نـتیجه نمیرسـید، هـر آن سـرخـوردگـی اش بیشـتر میشد. ایـن مـاجـرا حـدود یـک سـاعـت ادامـه پـیدا کـرد و مـا بـچه هـا هـم دم در اتـاقـمان بـا لـباس زیـر ایسـتاده و نـگاه میکردیـم. پـــدرم بـــه مـــرز نـــاتـــوانـــی و بیحوصـــلگی رســـیده بـــود امـــا مـــادرم مـــدام از او میخواســـت کـــه یـــک بـــار دیـــگر تـــالش کـــند. پـــدرم هـــم دوبــاره تــالش میکرد و دوبــاره شکســت میخورد. بــه شــدت ســر خــورده شــده بــود و وقــتی مــادرم گــفت کــه بــایــد آن را بــه مــغازه بـرگـردانـد، سـرخـوردگـی فـروخـورده اش تـبدیـل بـه خـشم شـد، یـکی از تـکه هـای مـقوا را بـرداشـت و بـر سـر مـادرم کـوبـید. فـقط یـک تـکه مـقوا بـود و نمیتوانسـت آسـیبی بـه او وارد کـند، امـا دیـدن چـنین صـحنه ای وحشـتناک بـود. مـا چـهار پسـربـچه شـروع کــردیــم بــه داد زدن، ســر پــدرم جــیغ میزدیــم و گــریــه میکردیــم. مــادرم گــریــه میکرد. پــدرم نــاگــهان دســت نــگه داشــت. تــکه هــای

کمد کذایی را برداشت و از خانه بیرون رفت.سـالها بـعد، وقـتی کـه داسـتان "آن پـتری" را بـه نـام "هـمچون کـفن" خـوانـدم، یـاد ایـن مـاجـرا افـتادم. در ایـن داسـتان یـک مـرد سـیاهپوسـت کـه عـاشـق همسـرش اسـت، بـا ایـنکه هـردو بـرای درآمـدی نـاچـیز بـه سـختی کـار میکنند، پـس از گـذرانـدن یـک روز بــــا تــــحقیر از ســــوی مــــافــــوق ســــفیدپــــوســــت و پــــس از آن در رســــتوران تــــوســــط یــــک گــــارســــن بــــلونــــد بــــه خــــانــــه بــــازمیگردد. وقــــتی همسـرش میخواهـد او را بـرای خـوردن شـام صـدا کـند، بـه شـوخـی میگویـد: "تـو هـیچی جـز یـه سـیاه گـشنه ی پـیر نیسـتی!"

مرد با مشتهایش به او حمله ور میشود و او را به باد کتک میگیرد.هـمه ی اینها چـه مـعنایـی دارد؟ مـا نمیتوانـیم خـشونـتی کـه یـک فـرد بینوا بـر یـک بینوای دیـگر روا میدارد را تـاب بـیاوریـم. مـا بـایـد فـریـاد بـزنـیم، داد بـزنـیم، هـمان کـاری کـه مـن و بـرادرهـایـم کـردیـم، تـا خـشونـت مـتوقـف شـود. همزمـان، بـایـد بـه فـکر کـار اســاســی تــری بــاشــیم: تــغییر شــرایــطی در زنــدگــی کــه انــسان را بــه خــشونــت وا میدارد- خــشونــت مــردان عــلیه زنــان، و الــبته

تمام خشونت هر فرد سرخورده و خشمگین علیه دیگری، خشونت مردم خشمگین و آزرده علیه یکدیگر.

!12

Page 13: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

تاریکی

به قلم: بتی گیل تایسن (Betty Gale Tyson) - فعال جنبش مبارزه با خشونت علیه زنان

بــچه کــه بــودم فــکر مــی کــردم اســم کــوچــیکم هــرزه اســت، اســم دومــم زشــت و اســم فــامــیلم ســیاه. اونــقدر مــنو هــرزه زشــت ســیاه صــدا کــرده بــودن کــه فــکر مــی کــردم وقــتی بــه دنــیا اومــدم ایــن اســمو روم گــذاشــنت. اگــه تــوی دیــکشنری دنــبال عــبارت بــچه ی داغــون مــی گشــتین، حــتماً عــکس مــنو اونــجا مــی دیــدیــن. بــتی فــرانــسس داو. مــی دونــین، زنــدگــی بــرام ســخت بــود و هــمیشه از کـتک هـای مـادرم مـث سـگ مـی تـرسـیدم. حـاال لـطفاً ایـنجارو اشـتباه نـگیریـد، بـعضی از کـتک هـا حـقم بـود، بیشـترش ولـی طـبق اسـتانـداردهـای امـروز رک و پـوسـت کـنده هـمون کـودک آزاری خـودمـون بـود. مـن دومـین بـچه از هشـت تـا بـچه بـودم و ایـن یـعنی کـه مـسئولـیت بـزرگ کـردن شـش تـای دیـگه گـردن مـن و خـواهـر بـزرگـم بـود. زنـدگـی آسـون نـبود؛ مـا خـیلی فـقیر بـودیـم و تـوی زاغـه هـــای حـــاشـــیه ی شهـــر زنـــدگـــی میکردیـــم. هشـــت ســـالـــم کـــه بـــود، از فـــروشـــگاهها دزدی میکردم چـــون خســـته شـــده بـــودم از بـــس لــباس هــای گلوگــشاد دســت چــندم خــواهــرم رو میپوشــیدم. دزدی خــیلی آســون بــود چــون هــیچکس بــه یــه بــچه ی هــرزه ی ســیاه

!13

Page 14: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

کــه تــوی فــروشــگاه ول میگشت و راحــت ازشــون دزدی میکرد تــوجــهی نــشون نمیداد. مــن همینطور دزدی میکردم تــا یــه روز کــه داشــتم یــه کــت واســه روز مــادر بــرای مــادرم مــی دزدیــدم گــیر افــتادم. چــند هــفته بــعد از ایــن جــریــان رو تــوی ســرپــناه گــذرونــدم. وقــتی کــه ســیزده ســالــم بیشــتر نــبود، یــکی از دوســتای خــانــوادگــی بــهم تــجاوز کــرد و از هــمین تــجاوز مــرض هــم نــصیبم شــد. هـفده سـالـم کـه شـد، دیـگه از کـتک کـاری دائـم و زنـدگـی تـو خـونـواده ی درب و داغـون خسـته شـده بـودم. بـرای هـمین جـایـگزیـن پـیدا کـردم. از آزار و اذیـت مـادرم در رفـتم و زیـر دسـت شـوهـرم، آرتـور تـایـسن افـتادم. مـن و آرتـور چـهارمـا مـاه بـا هـم بـه عـنوان زن و شــوهــر زنــدگــی کــردیــم. مــن از آرتــور فــرار کــردم تــوی بــغل اولــین مشــتریــم. هــمین کــه شــروع کــردم بــه مشــتری پــیدا کــردن، مــعتاد هــم شــدم. هــر چــی بیشــتر مشــتری پــیدا میکردم، مــواد هــم بیشــتر مــصرف میکردم. مــواد کــمک میکرد آزار و اذیتها رو

فراموش کنم، تنهایی مو فراموش کنم، و درد رو فراموش کنم.

آزار، تـنهایـی، درد، مشـتریها و مـواد در بـرابـر مـردی کـه 25 سـال از زنـدگـیمو دزدیـد هـیچی نـبود. ویـلیام مـاهـونـی رئـیس پـلیس بـود و بـه خـاطـر قـتلی کـه مـرتـکب نشـده بـودم بـرام پـاپـوش درسـت کـرد. مـنو بـا دسـتبند بـه صـندلـی بسـته بـودن و هشـت تـا کـارآگـاه -پــلیس مــرتــب کــتکم میزدن. مــن روســپی بــودم، مــعتاد بــودم، امــا قــاتــل نــبودم. تــوی زنــدان ســعی کــردم خــودمــو بــکشم چــون نمی

تونستم قبول کنم که 25 سال از عمرمو باید به خاطر قتلی که انجام ندادم پشت میله ها بگذرونم.

بـعد از اولـین تـالشـم بـرای خـودکـشی، کـم کـم فـهمیدم کـه دلـیلی داشـته کـه خـدا جـونـم رو نـجات داده. قـبول کـردم کـه بـایـد حـبس مـو بـکشم و بـه کـمک دخـترایـی رفـتم کـه تـازه وارد بـودن. شـروع کـردم تـوی بـخش ایـدز کـار کـردن و کـالسـای عـکاسـی گـذرونـدم. وقــتی ایــن واقــعیتو قــبول کــردم کــه بــایــد مــحکومــیتم رو بــگذرونــم، هــدفــم رو پــیدا کــردم. اگــه بــه خــاطــر انــتخاب هــای غــلط زنــدگــیم نـبود، االن ایـنجا نـبودم. مـمکن بـود سـالها قـبل تـوی خـیابـون بـمیرم. سـال ۱۹۹۸ حـکمم بـرگشـت و مـن از زنـدان آزاد شـدم. مـن

به گفنت داستانم ادامه میدم به امید نجات جوونهای امروز.

انتخاب های امروز ما تعیین میکنه که فردا چه کسی خواهیم شد.

!14

Page 15: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

واقعی

به قلم: کارول میشل کاپالن (Carol Michèle Kaplan) - دراماتیست، کارگردان و وکیل دعاوی ساکن نیویورک

سخنگو(با هیجان)

مــردی را در پــارک دیــدم، صــورتــش از خــشم ســرخ و مــتورم بــود، بــازویــش را بــاال بــرده بــود، و در انــتهای آن مشــتی بــود کــه بــه -ســوی کــودکــی نــشانــه رفــته بــود، کــودکــی بــه زانــو افــتاده بــه دنــبال جــلب تــوجــه: یــک هــاتداگ، مــن میخوام یــه چــیزی بــخورم، میخوام، میخوام! امـا مـرد چـیزی نـداشـت، نـه پـول، نـه حـوصـله و نـه هـیچ چـیز دیـگر و خـشم از درونـش میخروشـید گـویـی از خـود

جهنم و مشت آماده ی انفجار همچون یک گلوله و دخترک فریاد میزد و التماس میکرد:"خواهش میکنم! نه! نکن!"

(ضربه)

و او نکرد. او ایستاد. بازویش منجمد شد گویی ایده ای او را متوقف کرده باشد.

(ضربه)

!15

Page 16: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

و او بــه دخــترک نــگاه کــرد گــویــی او را آنگونــه کــه بــود میدیــد-کــوچــک، هــراســان، مــعصوم- و او را بــلند کــرد و بــه هــوا انــداخــت و صدای خنده های دخترک همچون صدای زنگ دوچرخه و پرندگان در حال پرواز در فضا به گوش میرسید.

یــک گــزارش خــبری دربــاره ی دارفــور دیــدم کــه نــشان میداد شــبه نــظامــیان جــنجویــد ســوار بــر اســبهایــشان بــه ســوی روســتایــی آفــریــقایــی کــه در شــعله هــای آتــش میسوخــت میتازنــد و آتــش مســلسل هــایــشان را بــه ســوی روســتایــیان پــراکــنده - بــا پشــتی بــرهــنه و پــاهــای صــندلپوش و لــباسهای زمــختی کــه هــنگام دویــدن هــمچون شــالق بــه بــدن اســتخوانــیشان کــوبــیده میشد- روانــه میکردنـد؛ و بـر سـر راه یـکی از شـبه نـظامـیان یـک زن، یـک زغـاوی بـا چـشمانـی گـشاده از تـرس، بـا دسـتی دراز کـرده کـه گـویـی میخواهـد ضـربـه ای را مـهار کـند، و بـر سـینه اش بـینی نـوزاد شـش مـاهـه اش. و سـربـاز بـا مسـلسلش نـشانـه گـرفـت و بـه لـولـه

ی آن خیره شد و گریه ی نجواگونه ی زن خاموش شد: "خواهش میکنم! نه! نکن!"

(ضربه)

و او نکرد. او ایستاد. انگشتش ثابت شد گویی که فکری آن را گرفته باشد.

(ضربه)

و او بـه زن نـگاه کـرد گـویـی او را آنگونـه کـه بـود میدیـد- یـک مـادر، مسـتاصـل، تـنها- و دیـد کـه سـایـر جـنجویـدهـا از آنـجا گـذشـته انـــد و اســـبش را هـــی زد و بـــه دور زن تـــاخـــت و هـــق هـــق رهـــایـــی زن بـــه آســـمان بـــرخـــاســـت هـــمچون کـــوفـــنت بـــر طـــبل آنـــچنان کـــه

بتواند باران را از آسمان پایین بیاورد.

مــقالــه ای در یــک مجــله خــوانــدم دربــاره ی دخــتری مســلمان، بــوســنیایــی، کــه تــنها پــانــزده ســال داشــت، از تــختخوابــش بــیرون کـــشیده شـــد و بـــه اردوگـــاهـــی مـــملو از مـــردانـــی بـــرده شـــد کـــه او را تهـــدیـــد کـــردنـــد کـــه بـــه او تـــجاوز خـــواهـــند کـــرد و او را درهـــم خــواهــند شکســت، او را بــه زیــر مشــت و لــگد خــواهــند گــرفــت و او بــه آنها الــتماس کــرد:" خــواهــش میکنم! نــه! نــکنید!" و پســر نـوجـوانـی کـه از آنجا میگذشـت صـدای گـریـه ی او را شـنید و ایسـتاد. نـزدیـک آمـد تـا بـبیند و گـفت:"مـن تـو را میشناسـم. مـا بـا

هم در پردور به مدرسه میرفتیم." او دختر را آنگونه که بود میدید.

و بـه سـوی مـردان رو کـرد و گـفت دخـتر را بـه حـال خـود بـگذارید، او هـم مـدرسـه ای مـن اسـت بـرای مـقالـه اش جـایـزه گـرفـته و مــن درخــشش خــورشــید را بــر دنــدانهایــش هــنگامــی کــه بــا دوســتانــش میخندد دیــده ام و مــردان ســرشــان را بــه زیــر انــداخــتند و کــنار رفــتند و اشکهای دخــتر نــوجــوان از چــشمانــش هــمچون نــیایــشی بــر لــبانــش جــاری شــدنــد، زیــرا پســر هــمچون فــرشــته ای

ظاهر شده و وساطت کرده بود.

دخـتری را میشناخـتم کـه بـا مـن بـه یـک مـدرسـه میرفـت و هـمیشه بـرای زنـگ ورزش در تـوالـت لـباسهایـش را عـوض میکرد و یـک روزکه دیر شده بود و وقت نبود، لباسهایش را همانجا درآورد و من روی پشتش خطوط متورم را دیدم.

خـطوط قـرمـز. خـطوطـی کـه تـنها شـالق میتوانـد آن را بـه جـا بـگذارد. و او دیـد کـه مـن دیـدم و چهـره ام بـعد از دیـدن آن، و مـن از کــاری کــه میکردم بــازایســتادم، دهــانــم را بــاز کــردم تــا بــگویــم کــه مــن اهــمیت میدهــم، کــه ایــن درســت نیســت، کــه مــا میتوانــیم بــا مـادرش روبـرو شـویـم، تـرکـه را از دسـتش بـگیریـم و بـه زمـین پـرت کـنیم تـا هـزارتـکه شـود و او دیـگر هـرگـز از بـه خـانـه بـرگشـنت

نخواهد ترسید.

(ضربه)

ای کاش همه ی اتفاقات اینگونه افتاده بود؛

تمام آنچه گفتم، اما اینگونه نبود، نه!

!16

Page 17: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

پدر کتک زد، سرباز شلیک کرد، من حرف نزدم، روگرداندم و وانمود کردم که ندیدم.

اینها آنگونه که گفتم اتفاق نیفتاد، اما میتوانست اتفاق بیفتد. به خاطر پسر اهل پردور.

او ایستاد.

او تنها کسی بود که ایستاد.

!17

Page 18: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

خز برگشته

به قلم: ایو انسلر (Eve Enslerِ) - نویسنده، بازیگر و بنیانگذار وی- دی (جنبش جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان ودختران)

مــن میخواســتم بــامــزه بــاشــم. میخواســتم آدم بــامــزه و خــندانــی بــاشــم کــه بــه مــهمونــیا دعــوتــش میکنن. مــن میخواســتم دخــتری بــاشــم کــمی عــشوه گــر، شــایــد کــمی شــیطون ، کــمی بــاشــکوه و مــرمــوز. میخواســتم بــاحــال بــاشــم- داســتانهای عــجیب و دیــوانــه وار تــعریــف کــنم، نــیمه شــب بــرهــنه تــوی اســتخر بــپرم، لــباس جــذاب بــپوشــم. مــاشــین کــروکــی رو تــوی طــوفــان بــا ســرعــت تــوی بــزرگــراه بــرونــم. میخواســتم دلــپذیــر و تــحسین بــرانــگیز بــاشــم امــا دمدســتی و پــرچــونــه نــباشــم. حــتی بــه رک گــویــی هــم راضــی بــودم، یــا کــنایــه زنــی. آدمهای رک گــو هــمیشه بــه مــهمونــیا دعــوت میشن. پــوچ گــراهــای رک گــویــی کــه دائــماً نــاراحــتند، دائــماً مـایـوسـند، غـم انـگیز. اونها هـمیشه بـا لـباس هـای گـرون قـیمت سـیاه شـندره و ریـش ریـش حـضور دارن و دوروبـرشـون هـم یـک مشـــت آدم قـــشنگ ریـــخته بـــا مـــوهـــای قـــشنگ شـــندره و ریـــش ریـــش کـــه جـــوری آرایـــش شـــده کـــه انـــگار هـــمین االن از یـــک اتـــفاق وحشــتناک جــون بــه در بــردن- میدونــید، هــمون مــوقــع کــه ســوار جــت خــصوصــی بــودن و شــرابــشون تــموم شــد. امــا مــن رک گــو

نیستم. من تحسین برانگیز نیستم. بامزه نیستم. عصبانیم. عصبانی! دارم منفجر میشم.

مــن بــه مــهمونــیا دعــوت نمیشم. الــبته، دیــگه دعــوت نمیشم. اوایــل دعــوت میشدم. یــه جــذابــیت و نــمک خــاصــی هــم داشــتم. مــردم اونـو بـا بـامـزگـی اشـتباه میگرفـنت، تـا اینکه فـهمیدن مـن اون کـسی بـودم کـه مـهمونـیا رو خـراب میکنه. خـوشـگذرونیشونـو خـراب میکنه و بـقیه ی دنـیا رو مـثل بـاد بیرحـم زمسـتانـی شـیکاگـو بـه مـیون مـیاره. مـن هـمونـی هسـتم کـه بـنا بـه دالیـلی مـجبوره بـبینه، بــگه و هــمه رو هــشیار کــنه. مــن هــمونــم کــه در جــواب یــه "چــه خــبر؟" مــعمولــی میگه:"خــب، مــن تــازه از افــغانســتان بــرگشــتم، از

!18

Page 19: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مــرکــز قــندهــار کــه طــالــبان دوبــاره بــرگشــته تــوش. هــمونجا کــه طــالــبان در واقــع هــیچ وقــت ازش بــیرون نــرفــته بــود. امــا حــاال بــا پـــــررویـــــی تـــــمام بـــــرگشـــــنت چـــــون آمـــــریـــــکا از بـــــنیادگـــــراهـــــای تـــــبهکار حـــــمایـــــت کـــــرده و اونـــــا رو در راس کـــــار گـــــذاشـــــته. هـــــمون بــنیادگــراهــایــی کــه تــجاوز کــردن و غــارت کــردن و کشــتار کــردن و بــه جــای اینکه عــدالــت دربــارشــون اجــرا بــشه، تــوســط آمــریــکا

قدرت بهشون داده شده و االن اونقدر فساد و خشونت زیاد شده که طالبان به نظر چندان هم بد نمیرسه."

مـن آدمـی هسـتم کـه بـه ایـن بـسنده نمیکنم، کـه بـایـد ادامـه بـدم چـون بـودن تـوی مـهمونـی حـتی مـنو عـصبانـی تـر هـم میکنه. مـن تـقریـباً فـرامـوش کـرده بـودم تـا زمـانـی کـه بـقیه ی دنـیا ادامـه داد، بـه مـهمونـی رفـنت، میخندیـدن، مینوشـیدن، مـعاشـرت میکردن، خـوش میگذرونـدن. اونـا از اتـفاقـات نـاجـوری کـه افـتاده بـود داغـون و افسـرده نشـده بـودن. نـه، آدمـی کـه از مـن پـرسـیده بـود چـه خـبر، واقـعاً انـتظار جـواب نـداشـت، حـتی دنـبال جـواب خـاصـی هـم نـبود. همینجوری یـه سـوالـی پـرسـید، یـه سـوال احـمقانـه ی مـهمونـی، چـون راه و رسـم مـهمونـی هـمینه. اونـا گـوش نمیکنن، اونـا بـه هـیچ جـاشـونـم نیسـت، نـه، بـرای هـمین هـم میرن مـهمونـی. بـرای هـمین هـمه ی زنـدگیشون هـم یـه مـهمونـی کـوفـتیه. تـمام زنـدگـیشون در جهـت دعـوت شـدن بـه مـهمونـیه. لـباس پـوشـیدن بـرای مــهمونــی. مســت کــردن و هــمخوابــگی تــوی حــال و هــوای مــهمونــی، و درســت هــمونجا، مــن دارم هــمه چــیز رو خــراب میکنم. چــه خـبر؟ میخوای چـه خـبر بـاشـه؟ اخـبارو نمیخونـی؟ دخـترای آمـیش تـوی مـدرسـه بـهشون شـلیک شـد بـه خـاطـر اینکه تـوی مـدرسـه بــودن، بــه خــاطــر اینکه دخــتر بــودن. یــا دخــترای اردوگــاه پــناهــنده هــا تــوی دارفــور ســر راهــشون بــرای پــیدا کــردن هــیزم و عــلوفــه ربـوده میشن، بـارهـا و بـارهـا بـهشون تـجاوز میشه و حـتی راه بـرگشـتنشون رو هـم گـم میکنن. امـا بـذار از مـتجاوز دفـاع کـنیم، مـثل روحـانـی اسـترالـیایـی کـه میگفت: خـیلی داره بـهشون سـخت گـرفـته میشه. یـک حـکم وحشـتناک، درحـالـی کـه تـقصیر اصـلی بـه گـردن زنهاسـت. اونـا خـودشـون بـا نـداشـنت روسـری ایـن بـال رو سـر خـودشـون آوردن. اونـا گـوشـت دم دسـت بـودن. اگـه میمونـد تــو خــونــه و روســری ســرش میکرد، مــشکلی پــیش نــمی اومــد. اون روحــانــی ایــن حــرفــارو تــو ســال ۲۰۰۶ زده. اگــه مــونــده بــودن

خونه!

اگـه مـن مـونـده بـودم خـونـه، اگـه بـیرون نـرفـته بـودم، اگـه دهـنمو بسـته بـودم. مـن حـتی بـه ایـن مـهمونـی دعـوت هـم نشـده بـودم. یـکی از دوسـتام دعـوت شـده بـود و چـون کـس دیـگه ای رو پـیدا نـکرد، مـنو بـا خـودش بـرده بـود. دعـوت مسـتقیم نـبود، یـه دعـوت کـلی، و مـن دارم مـهمونـی رو بـه هـم میزنـم و خـجالـت زده ش میکنم. نـبایـد از خـونـه بـیرون میاومـدم. خـیلی اتـفاقـای بـد در جـریـان بـودن. شـایـد تـقصیر زنـی بـود کـه چـیزی دور گـردنـش بـود، بـزرگ و حـجیم، و شـنیدم کـه میگفت: "فـوق الـعاده نیسـت؟ - خـز دوبـاره مـد شــده!" خــز بــرگشــته. فــوق الــعاده نیســت؟ نــاقــص ســازی بــرگشــته. قــتل بــرگشــته. پــوســت راســو بــرگشــته. پــوســت راســو هــمیشه مـنو یـاد زنـا میانـدازه. نـه فـقط بـه خـاطـر اینکه زنـا میپوشـنش، بـلکه چـیزی مـربـوط بـه ایـنکه زنـا چـطور بـار اومـدن تـا کـار کـنن. بـار اومـدن کـه کشـتار بـشن. اینکه اینقدر زیـبا بـاشـی، اینقدر گـرم و نـرم بـاشـی کـه مـردم بـایـد بـپوشـنت، تـو رو دور گـردنـشون

بپیچن، ناغافل بهت تجاوز کنن، به سرت شلیک کنن یا لهت کنن یا بزننت یا بهت گرسنگی بدن.

خـز مـد شـده. خـز بـرگشـته. فـوقالـعاده نیسـت کـه خـز بـرگشـته؟ قـضیه از ایـن قـراره کـه مـاجـرای تـجاوزه. تـجاوز بـرگشـته. طـالـبان برگشته. گوش تا گوش سربریدن برگشته. خز برگشته. برگشته برگشته برگشته.

امــا کــی هــیچ کــدوم از اینها رفــته بــود؟ هــیچ وقــت نــرفــته بــود. فــقط دفــن میشه، نــادیــده گــرفــته میشه و پــذیــرفــته میشه، اون هــم بــه دسـت مـردمـی کـه مـهمونـی میرن و نمیتونـن از مـهمونـی رفـنت دسـت بـردارن و فـکر میکنن زنـدگـی یـه مـهمونـی بـزرگـه و فـقط هـم بــرای اونــاســت چــون هــمه چــی دارن و ثــروتــمندن و از طــبقه ی مــمتازن و بــی نــقصن و مــهمونــی میرن و مــهمونــی میرن. بــس کــــنید! بــــس کــــنید! خــــواهــــش میکنم خــــواهــــش میکنم بــــس کــــنید! زنــــا دارن میمیرن. زنــــا دارن تــــوی کــــنگو نــــاقــــص میشن، تــــوی پــاکســتان صــورتــشون آب میشه، تــوی آتــالنــتا تــو ســن پــایــین خــریــده میشن. بــس کــنید، خــواهــش میکنم، بــراتــون مــهم نیســت؟ جـون اونـا اهـمیتی نـداره؟ مـن دارم فـریـاد میزنـم، روی زمـین، روی فـرش مجـللی کـه سـراسـر کـف اتـاق رو پـوشـونـده، نـزدیـک مـیز بــوفــه کــه روش لــقمه ی پــنیر بــز و مــیگوی کــبابــی و مــارتــینی شــکالتــی چــیده شــده. مــن دارم روی زمــین فــریــاد میزنــم، بــس کــنید،

بس کنید!

بـس کـنید، نمیتونـید؟ فـقط بـرای یـک دقـیقه، دسـت از ایـن زنـدگیتون بـکشید، از ایـن تـالشـتون بـرای خـوشـگذرونـی دسـت بـکشید، مــهمونیتون رو نــگه داریــد. حــاال جــمعیت داره بــه مــن نــگاه میکنه، جــمعیت مــهمونــی بــروهــای حــرفــه ای کــه مســتقیم بــه مــن نــگاه

!19

Page 20: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

نمیکنن چـون میترسـن ایـن چـیزی کـه دارم بـه اونـا هـم سـرایـت کـنه. مـهمونـی بـروهـای حـرفـه ای بـه کـارشـون ادامـه میدن درحـالـی کــه مــن بــا دســتبند بــه دســتهام کــشانکشان از مــهمونــی بــه بــیرون بــرده میشم. مــن تــکون نمیخورم، نمیتونــم تــکون بــخورم. مــن هــمونجا تــوی خــیابــون کــنار ســاخــتمون لــم میدم و چــشمامــو بــاز میکنم. بــه بــاال نــگاه میکنم، مســتقیم بــه بــاال. یــادم نمیآد قــبالً ســـتاره هـــا رو تـــوی ایـــن شهـــر دیـــده بـــاشـــم. خـــیلی زیـــادن و یـــه جـــور بـــخصوصـــی بـــرق میزنـــن. حـــتی نمیدونـــم کـــه واقـــعین یـــا نـــه. خــیلی خــیلی دورن و هــمین جــا کــنار مــن هســنت. مــن هــمونجا لــم دادم و چــشمام بــازه. مــن بــامــزه نیســتم و پــیراهــن ابــریــشمی

دوستم هم پاره شده.، اما من میتونم جلوی رومو ببینم. من میتونم ستاره هارو ببینم.

!20

Page 21: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

اولین بوسه

به قلم: مالی دویل (Mollie Doyle) - نویسنده و ویراستار آمریکایی

کوچیک بودم. شش سالم بود.

اردوی ورزشی- شنا، فوتبال، سومی رو هم یادم نمیآد.

اما یادمه که یکی دیگه هم بود.

ما از این فعالیت به اون فعالیت میرفتیم و دونه های کوچیک عرق روی پیشونی هامون سر میخورد.

من روز دومم بود.

مربی فوتبال به ما گفت که قراره بریم توی زمین هاکی بازی کنیم.

اونجا خنک تره.

یخی در کار نبود-

یه بیضی سیمانی با دیوارهای سفید که توپ هاکی زخمیش کرده بود.!21

Page 22: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مربی ما رو به دو گروه تقسیم کرد.

واقعاً فوتبال نبود.

فقط یه مشت بچه که دنبال توپ میدویدن و جیغ میزدن.

آخرای اون زنگ، من افتادم و پوست زانوم کنده شد.

خون روی ساق پام جاری شد.

همه دست از بازی کشیدن.

تکه ی بزرگ پوست زانوم که از سیمان ناهموار آویزون شده بود دست کمی از توپ چرمی نداشت.

یکی از پسرها دختری رو ترغیب میکرد که بهش دست بزنه.

مربی همه رو فرستاد استخر و منو برد پیش پرستار.

اما پرستار اونجا نبود.

برای همین خودش زانومو بست –بتادین، باند، چسب-

اونقدر خوب بسته بود که میتونستم زانومو تکون بدم بدون اینکه چسب پوستمو بکشه.

بهم گفت که خیلی خوب بازی کردم و زد پشتم.

ازش تشکر کردم و بعدازظهرش که رفتم خونه به مادرم گفتم که من عاشق فوتبالم.

روز بعد مربی گروه رو دور خودش جمع کرد و از من خواست که برم وسط پیش خودش.

ازم پرسید که زانوم چطوره.

گفتم خوبه.

پرسید چطوری میخوام ازش تشکر کنم که زانومو برام بسته.

گفتم نمیدونم.

گفت:" خانوم کوچولو، تو واقعاً لطفاً و تشکر بلد نیستی؟ نظرت درباره ی یه بوس چیه؟"

من گفتم که بوس حال به هم زنه.

اون خندید و از گروه پرسید که فکر میکنن اون یه بوس حقش هست یا نه؟

البته که همه ی بچه ها فریاد زدن:"بــــــــلـــــــه!"

!22

Page 23: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

بهم گفت که روی زمین دراز بکشم.

سرمو تکون داد و گفتم نمیخوام.

خنده ی ریزی کرد و منو پایین کشید روی سبزه هایی که زیر آفتاب زرد شده بود، تا کنار هم وسط گروه دراز بکشیم، مثل ساردین های داخل قوطی کنسرو.

من غلت زدم و دور شدم.

دوتا از بچه ها منو به طرف اون هل دادن.

مربی منو گرفت، سرمو به سرش چسبوند،

و منو بوسید.

زبونش رو به زور از بین لبام رد کرد.

من مقاومت کردم و به خودم پیچیدم. وحشتناک بود.

بچه ها خندیدن.

من شلوارمو خیس کردم.

مربی سرخ شد، بازومو گرفت،

با دو انگشتش بازومو نیشگون گرفت،

و منو به کنار زمین برد.

بهم گفت که برم خونه. که برم پوشک بپوشم.

من تا خونه دویدم و به مادرم گفتم که از اردو متنفرم-

مخصوصاً فوتبال-

و گفتم که من حتی نتونستم یه توالت پیدا کنم.

روز بعد من نمیخواستم برم اونجا، اما مادرم اصرار کرد،

قول داد که بهم نشون میده توالت کجاست.

من بهش نگفتم چرا از اردو متنفرم – مخصوصاً فوتبال.

بخشی از من هنوز اونقدر کوچک بود که نمیتونست به غریزه ام اطمینان کنه:

که بدونه بوسیدن قسمتی از بازی نبود.

!23

Page 24: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

بیست و نه سال بعد، به اون زمین برگشتم

و با این جمالت، بازی کردم:

باشد که اولین بوسه ی دخترم،

باشد که اولین بوسه ی دخترت،

باشد که اولین بوسه ی همه دختران،

پیش بینی شده و خواستنی باشد.

!24

Page 25: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مادر عزیزم

به قلم: شرمین عبید- چنائی (Sharmeen Obaid-Chinoy) - فیلمساز و روزنامه نگار پاکستانی

مادر عزیزم،

مــن آنــجا نشســتم در حــالیکه شــال قــرمــز و طــالیــی را کــه بــرایــم گــلدوزی کــرده بــودی بــه ســر داشــتم. کــه شــادی خــود را بــر آن دوخـته بـودی نـه شـادی مـرا. بـه مـن گـفتی کـه او خـوبرو و قـدبـلند اسـت. کـه جـوان و سـالـم اسـت. بـه مـن قـول دادی کـه خـوشـبخت خــواهــم شــد. و بــعد او بــه هــمراه خــانــواده اش از راه رســید. او همسن و ســال مــن نــبود. بــزرگتر بــود. خــیلی بــزرگتر. چــشمان ریــزش بــه ســینه هــای مــن دوخــته شــده بــود. جــای زخــمها را بــر صــورتــش نــدیــدی؟ میخواســتم فــریــاد بــزنــم امــا نمیتوانســتم، بــه

خاطر آبروی پدرم و شرف پدرم.

نورهای درخشان. موسیقی. همه چیز سرم را گیج میکرد. تو مرا وادار کردی تا آنجا بنشینم و لبخند بزنم.

تــو در حــالیکه نــوازنــده هــا طــبل میزدنــد، دســت زدی و خــندیــدی. اضــطراب مــرا نــفهمیدی، فــهمیدی؟ بــه مــهمانــان غــذا تــعارف کــردی. جــلوی دوربــین لــبخند زدی و حــتی دامــاد آیــنده ات را بــه آغــوش کــشیدی. مــن بــه ســاعــت نــگاه میکردم کــه بــه کــندی جــلو

میرفت و آزادی من را با خودش میبرد. من دیگر نه یک دختر، که فقط یک عروس بودم.

فـــرار کـــن! قـــلبم میگفت فـــرار کـــن! امـــا پـــاهـــایـــم تـــوان آنرا نـــداشـــت. کـــجا میرفـــتم؟ زنـــان روســـتا فـــرار نمیکنند... مـــا جـــایـــی بـــرای پنهان شدن نداریم. به هر حال، برادر مرا پیدا میکند. روستا مرا طرد میکند.

!25

Page 26: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

-نمیخواهـم آنچه بـه سـر نـاهـید در روسـتای هـمسایـه آمـد بـه سـرم بـیایـد. نمیخواهـم شـورای روسـتا مـجازاتـم را تـعیین کـند. نمیخواهــم در یــک کــلبه مــورد تــجاوز دســته جــمعی مــردان قــرار بــگیرم. هــنوز صــدای نــاهــید در گــوشــم مــی پیچــد کــه فــریــاد میزنــد.

"نجاتم بدهید! خواهش میکنم، یکی به دادم برسد!"

مـن داشـتم بـا عـروسـکم گـودی بـازی میکردم. قـرمـز بـود، مـثل خـاک روسـتا. مـن عـاشـق ایـن بـودم کـه بـه او لـباس طـالیـی عـروسـی بـپوشـانـم. ایـن هـمان وقـتی بـود کـه تـو زنـدگـی مـرا مـعامـله کـردی. چـگونـه کـسی میتوانـد سـرنـوشـت کـودک پنجسالـه را تـعیین کـند؟ هـفت مـرد، بـزرگـان روسـتا، تـصمیم گـرفـتند کـه بـقیه ی عـمرم چـه بـایـد بـکنم. عـمویـم قـتلی مـرتـکب شـده بـود و تـقاصـش را مـن، بـا

ازدواج با عموی مقتول باید میدادم. هفت مرد سرنوشت دخترکی پنج ساله را رقم زدند... من.

تو تنها دخترت را برای دشمن نشان کردی.

او پنجاه و پنج سالش است، مادر.

مــن میتوانــم بــخوانــم و بــنویــسم، بــا ایــن حــال هــیچ تســلطی بــر زنــدگــی خــودم نــدارم. حــاال مــن دارایــی او هســتم. او مــالــک مــن اسـت. مـن خـدمـتکار و همخوابـه ی او خـواهـم بـود. او یـازده سـال آزگـار صـبر کـرده اسـت تـا انـتقامـش را بـگیرد، و انـتقامـش را خــواهــد گــرفــت. او حــق دارد مــرا کــتک بــزنــد، در چــهاردیــواری خــانــه حــبسم کــند، حــتی مــرا بکشــد. الــتماسها و نــالــه هــای مــن بــه

گوش کسی نخواهد رسید.

خنده های تو هنوز در گوشم میپیچد. عزت و آبروی تو برایت از دخترت مهمتر بود.

وقـتی پـس از مـالی ده تـکرار کـردم:"خـود را بـه همسـری تـو درآوردم"، و شـنیدم کـه:"ازدواج را پـذیـرفـتم." آهسـته مـرگ خـود را از خدا خواستم.

تـو گـفتی کـه اسـالم بـه مـن حـق داده کـه همسـرم را خـودم انـتخاب کـنم، و تـو ایـن حـق را از مـن گـرفـتی. مـن چـه حـقی دارم وقـتی مثل گاوهای مزرعه مان به سوی صاحب جدیدم فرستاده میشوم. تو دروغ گفتی.

آنها منتظرند مادر. آنها منتظرند تا عروس را به خانه ی داماد ببرند. میپرسند:"عروس کجاست؟"

این عروس دیگر قرمز بر سر ندارد. این عروس سفید میپوشد.

این جمعیت، این طبلها، مرا نه به خانه ی آنسوی خیابان، که به گورستان کنار رودخانه خواهد برد.

من آزادی را انتخاب کردم، مادر.

دوستدار تو،

دخترت

!26

Page 27: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

بی نام

به قلم: نیکالس دی.کریستف (Nicholas D. Kristof) - نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی

یــک بــعدازظهــر بــی حــال در محــله ی بــدنــام پــنومپن در کــامــبوج اســت. هــمراه بــا یــک مــترجــم مــرد پــا بــه یــکی از فــاحشهخانــه هــا میگذارم، مینشینم و شــروع بــه مــصاحــبه بــا دخــتری بــه نــام ســری میکنم. ســری ســیزده ســالــش اســت امــا بــه نــظر یــازده ســالــه میرسـد. لحـظه ای کـودکـانـه میخندد و بـه خـاطـر نـدانسـنت زبـان خـمر سـربـه سـرم میگذارد. امـا وقـتی بـقایـای سـوخـته ی فـاحـشه خــانــه ای آنسوتــر را نــشان میدهــد، خــشکش میزنــد، جــایــی کــه دو دخــتر کــه دائــماً بــه تــخت هــایــشان زنــجیر شــده بــودنــد، زنــده

زنده سوختند.

وقـــتی از او مـــی پـــرســـم چـــطور از اینجا ســـردرآورد، در هـــم مـــی شـــکند. بـــا تـــلخی تـــعریـــف میکند کـــه چـــگونـــه وقـــتی پـــدرش مـــرد، مــادرش بــا مــردی ازدواج کــرد کــه او را کــتک میزد و چــطور ایــن دو نــفر تــا خــرخــره در صــورتــحساب هــزینههای درمــان فــرورفــته

بودند که تصمیم گرفتند سری را بفروشند تا پولی بدست بیاورند.

-بیشــتر کــینه مــتوجــه نــاپــدری اســت، امــا ســری اقــرار میکند کــه مــادرش هــم نــهایــتاً بــه فــروش او تــن در داده اســت. از او مــی پـــرســـم کـــه آیـــا از مـــادرش مـــتنفر اســـت؟ بـــه ســـختی جـــلوی اشکهایـــش را میگیرد و میگویـــد:" نـــه، مـــادرم مـــریـــض بـــود و بـــه پـــول احــتیاج داشــت." ســپس ادامــه میدهــد:"از او مــتنفر نیســتم." امــا بــعد شــروع میکند بــه بــازی کــردن بــا یــک تــکه پــالســتیک کــه

روی میز افتاده و با انگشتان باریکش آن را میشکند و با خشونت آن را به تکههای کوچکتر و کوچکتر خرد میکند.

!27

Page 28: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

سـری مـن را بـه بهـتریـن دوسـتش مـعرفـی میکند، دخـتری دیـگر در هـمانجا کـه پـانـزده سـال دارد. بـرایـم تـعریـف میکند کـه چـطور دوسـتش ربـوده شـد و بـه اینجا فـروخـته شـد، امـا مـادرش هـمه جـا را بـه دنـبال او گشـته بـود و نـهایـتاً یـک هـفته پـیش از رفـنت مـن بـــه آنجا، مـــادرش او را در آنجا پـــیدا کـــرده بـــود. دیـــدار لـــذت بـــخشی بـــود، امـــا صـــاحـــب آنجا دخـــترک را رهـــا نـــکرد چـــون پـــول

خوبی بابت او پرداخته بود. بنابراین مادر مجبور شد دست خالی از آنجا برود.

صـاحـب فـاحـشه خـانـه، زنـی تـنومـند و مـیانـسال، حـوصـله ی مـن را نـدارد. بـه مـیان میآیـد و مـن را تـرغـیب میکند کـه دخـترهـا را بـه اتــاق پشــت بــبرم. لــباس دخــترهــا را پــایــین میکشد تــا ســینه شــان نــمایــان شــود – در مــورد ســری، ســینه ای کــه اگــر عــمرش قــد

بدهد، روزی تبدیل به سینه های زنانه خواهد شد. با انگلیسی دست و پا شکسته می پرسد:" خوشت میآد؟"

مــن زن را از ســر بــاز کــرده و بــه او دوبــاره ســفارش نــوشــیدنــی میدهــم. او نــوشــیدنــی هــا را گــرانتر حــساب میکند، غــر میزنــد و پــس میکشد. تــه قــلبم، دلــم میخواهــد ســری و دوســتش را بخــرم و آزاد کــنم. امــا روزنــامــه نــگاران قــرار نیســت کــه خــود را درگــیر کــنند. مــن ایــن فــکر را بــه اعــماق ذهــنم پــس میزنــم. وقــت غــروب، از آنجا بــیرون مــی آیــم و دو دخــتر را پشــت ســر جــا میگذارم. میدانــم داســتان خــوبــی از آب درآورده ام کــه ســر از صــفحه ی اول نــیویــورک تــایــمز در خــواهــد آورد، کــه مــن از ایــن دخــتران ســود جســته ام، و آنها پشــت ســر بــه جــا مــانــده و از ایــدز خــواهــند مــرد. مــن فــقط یــک مــرد دیــگرم کــه بــه فــاحــشه خــانــه رفــت، از

سری بهره کشی کرد، آنچه می خواست از او گرفت و او را جا گذاشت.

بـهار امـسال، ده سـال از ایـن مـاجـرا مـی گـذرد. سـری و دوسـتش بـه احـتمال زیـاد تـا االن مـرده انـد، امـا هـنوز فـکرشـان مـن را رها نمیکند. من آنها را از خودم ناامید کردم.

!28

Page 29: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

وصل کنید: شبکه ای از کلمات

به قلم: رابین مورگان (Robin Morgan) - شاعر، نویسنده، تحلیل گر سیاسی و کنش گر آمریکایی

• تهــدیــد • فــریــاد • زیــر • کــتک • ســیلی • کــوفــنت • هــجوم • ضــربــه • خــرد کــردن • ضــرب و شــتم • ضــربــات بــی وقــفه • مشــت • بـریـدن • فشـردن • کـوبـیدن • لـه کـردن • چـکش • چـماق • مشـت • کـمربـند • چـاقـو • تـفنگ • تـنبیه • کـنترل • مـثله کـردن • خـون • آمـبوالنـس • مـتاسـفم • مسـت • خـطوط شـالق • مـتورم • جـای زخـم • دروغها • مـجبورم کـرد • حـقش بـود • تـقصیر خـودش • درس گـرفـت • شـرم • هـمسایـه هـا • راز • شـیون • تـرس • پـاورچـین • بیقراری • از درد پـیچیدن • رمـیدن • لـرزیـدن • ارتـعاش • تـکان • دوال شـدن • انـقباض • پـیچیدن • خـزیـدن • گـوش کـردن • صـبر کـردن • پـچ پـچ • کـبودی • پـانـسمان • گـناه • خـوردم بــه در • قــصدش ایــن نــبود • مــتالشــی شــدن • زخــم • شکســتگی • پــارگــی • آزار • تحــریــک کــرد • تــعقیب • دعــوت کــرد • حــکم قـضایـی • تـشییع جـنازه • جـیغ • تـجاوز غـریـبه • تـجاوز آشـنا • تـجاوز در قـرار مـالقـات • تـجاوز در ازدواج • تـجاوز بـه کـودک • خـودش ایـنو خـواسـت • دلـش میخواسـت • اسـتحقاق • مـردانـه • ازخـودگـذشـتگی • زنـانـه • حـال بـه هـم زن • هـرجـایـی • هـرزه • ولــنگ و واز • فــاحــشه • جــادوگــر • عــجوزه • بیسوادی • پــرده • ســاتــی[1] • بــریــدن کــلیتوریــس • دوخــنت دســتگاه تــناســلی • سنگسار • وحشت • برقع • پورنوگرافی • برهنگی اجباری • قاچاق کارگران جنسی • گرسنگی • عروِس خردسال • عروِس ربـــــوده شـــــده • عـــــروِس پســـــتی • عـــــروسسوزان • حـــــرم • ازدواج اجـــــباری • ازدواج کـــــودکـــــان • بـــــرده داری • تـــــحقیر • اشـــــک • الـــــتماس • روســـــپیگری • فـــــقر • روســـــپی • فـــــاســـــق • مشـــــتری • فـــــاحـــــشه خـــــانـــــه • تـــــنهایـــــی • خـــــونریـــــزی • بـــــی عـــــشقی • بـــــیم • فــرســودگــی • پــنهان شــدن • فــرار کــردن • کــجا • وظــیفه • خــانــواده • مــبلغ • کــشیش • خــاخــام • گــیرافــتاده • دوبــاره • احــمق • زشـت • چـاق • پـیر • لـیفتینگ صـورت • سـقط جـنین زیـرزمـینی • تـلفات زایـمان • کشـنت نـوزاد دخـتر • خـودکـشی • نـه • گـریـه • زاری • خـون • نـفِس بـریـده • نـالـه • انـدوه • عـزاداری • رازهـا • دروغها • تـبلیغات • شـکنجه • سـطل آب • کـابـل بـرق • شـالق • تـرکـه • تـازیـانـه • سـوزش • گـرسـنگی • پسـر هـمسایـه بـغلی • قـاتـل زنـجیره ای • دارودسـته • فـرقـه • مـلت • امـپراتـوری • کـوکـتل

!29

Page 30: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

مـولـوتـف • بـمب دسـتساز • مـوشـک پـاتـریـوت • بـمب اتـمی بـیگ بـوی[2] • تـشعشعات هسـتهای • بمبهای بـا تـوان تخـریـبی بـاال • تــوان کشــتار بــاال • ســیلوهــای مــقاوم • ســکوی پــرتــاب مــوشــک • ضــریــب نــیروی پــرتــاب • اهــداف آســیب پــذیــر • تــفنگ اســباب بـازی • تـانـک اسـباب بـازی • مـوشـک اسـباب بـازی • نـه • چـگونـه • سـیاره • چـرا • جـنون • خـشم • جـیغ • گـوشخراش • بـله •

دیوانه • امید • نان • سرپناه • تو هم؟ • شناسایی • حقیقت • قدرت • شرافت • بله • دگرگونی • انسان • باهم

• بله

1.یــکی از رســوم تــشییع جــنازه ی هــندی کــه امــروز تــقریــباً غــیر مــتداول اســت و طــی آن زن خــود را در آتــشی کــه بــدن شــوهــر مــــتوفــــی در آن مــــی ســــوزد انــــداخــــته و خــــود را قــــربــــانــــی میکند و یــــا بــــه شــــکل دیــــگری پــــس از مــــرگ شــــوهــــر خــــودکــــشی میکند.

(مترجم)

2. بـیگ بـوی نـام بـمب اتـمی اسـت کـه ارتـش آمـریـکا در 24 آوریـل 1951 در زمـان جـنگ کـره از آن اسـتفاده کـرد. ایـن بـمب بـر روی یـک پـایـگاه نـظامـی در چـین انـداخـته شـد کـه مـوجـب کشـته شـدن پـانـزده هـزار نـظامـی چـین و کـره شـمالـی و نـیز پـنج هـزار

غیر نظامی شد. (مترجم)

!30

Page 31: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

دست های معترض

به قلم: ارین کرسیدا ویلسون (Erin Cressida Wilson)- دراماتیست، سناریست و نویسنده آمریکایی

زن سرباز بی دست وسط صحنه ایستاده است. نامش مایکال است.

مایکال:

"زنــیکه ی منحــرف!" حــمله ی طــرف بــا ایــن جــمله تــموم شــد و مــن بــه طــرف آســانــسور دویــدم، دکــمه ی پــایــین رو فــشار دادم و بـاالخـره ازش دور شـدم. خـدمـتکارش هـیچ کـاری بـرای کـمک بـه مـن نـکرد، فـقط وایـساد و نـگاه کـرد درحـالیکه اون مـنو بـه طـرف -دیـــوار هـــل میداد. تـــصور میکنم بـــرای ایـــن بـــه مـــن گـــفت منحـــرف چـــون فـــکر میکرده هـــمجنسگرام و بـــرای هـــمین بـــوده کـــه نمیخواســتم اون بــهم تــجاوز کــنه. اوایــل شــب بــود و اون هــم بــا دســتیار تــماموقــتش بــیرون رفــته بــود و مشــروب خــورده بــود، هــمون خـدمـتکاری کـه وایـساده بـود کـنار و تـجاوز رو نـگاه میکرد کـه بـعدش بـیاد مـاتـحت طـرفـو پـاک کـنه. میدونـید، اون روی صـندلـی

چرخدار بود و همین موضوع باعث شده بود من گاردمو پایین بیارم.

!31

Page 32: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

صــندلــی چــرخــدارش بــرمیگرده بــه یــه تــصادف مــوتــورســواری پــنج ســال قــبل. دیــگه از ســتاره بــودن افــتاده بــود. میگفنت موضوعشبیه رابرت ردفورد بوده.

امــا اون شــب تــوی یــه راهــروی خــالــی، از آســانــسور اومــد بــیرون و مــثل یــه اســپایــدرمــن دیــوانــه ی درب و داغــون کــه االس -دی زده بــاشــه از تــوی صــندلــیش پــریــد روم. فــکر کــنم مــتوجــه شــدم کــه داره روی یــک پــا مــی جــهه، امــا فــرصــت جــمع وجــور کــردن

ماجرا توی ذهنم رو نداشتم چون داشت منو محکم بیخ دیوار فشار میداد.

مـن فـرار کـردم. تـقریـباً بـدون هـیچ تـالشـی. و هـیچ نـفهمیدم چـطور تـا اینکه بـرگشـتم و دیـدم کـه نـصف اعـضای بـدنـش سـرجـاش نیست.

حاال چطور میشه بدون دست و پای راست به کسی تجاوز کرد؟

ایــــن داســــتان خــــنده داریــــه کــــه مــــن تــــوی جــــمع هــــای دوســــتانــــه تــــعریــــف میکنم. هــــمه میخندن. حــــتی بــــه اون قــــسمت "زنــــیکه ی منحــرف" هــم میخندیــم. ایــن داســتان رو مــوقــع مشــروب خــوری و شــکنجه تــوی عــراق هــم تــعریــف کــردم. بــا خــاک تــوی دمــاغــم و

الکل توی گلوم، جلوی مردا قلدری میکردم و چسی میاومدم. براشون جالبه وقتی میگم "منحرف".

طـنز مـاجـرا اینجاسـت کـه مـنم هـم بـه سـهم خـودم یـه چـیزایـی رو از دسـت دادم. حـاال مـن فـقط فـکر میکنم چـطور درز زیـر بـغل شـکافـته رو بـدوزم، حـاال بـا ایـن نـوارهـای ارتـش و مـدالهای شـجاعـت، چـطور دسـتهای جـدیـد بـه خـودم بـخیه بـزنـم و بـدوزم؟ امـا

مهمتر از همه، نگرانم. موندم چطور بدون دست بچه بغل کنم.

بـا دنـدون پشـت گـردنـشو بـگیری و بـلند کـنی؟ بـعدشـم پـوشـکشو لـیس بـزنـی؟ مـثل پـرنـده هـا بـهش غـذا بـدی و یـاد بـگیری کـه بـا انگشـتای پـا چـای بـنوشـی؟ آب نـبات هـایـی کـه از طـرف رسـانـه هـای دیـوانـه رسـیده رو قـورت میدی، میذاری پـرسـتارهـای مـرد

یکی یکی بندازنش توی دهنت در حالی که از اون طرف به املپیک معلولین دعوت میشی؟

وقـتی یـه عـراقـی دسـتش رو میبره بـاال، مـعنیش ایـنه کـه "سـالم"، خـوشـامـدگـویـی. همقطارم فـکر کـرد داره میگه "وایـسید!"، یـه تهدید. بهش شلیک کرد و کشتش. همه ی خونواده ش رو. پنج گلوله به طرف اونا، و یکیش مال من بود.

ماشه ای که توسط من کشیده شد. از دستی که سه روز بعد رفت رو هوا. یه مین. اونوقت پرزیدنت بوش بهم میگه قهرمان.

گـاهـی حـس میکنم اعـضای بـدنـم رو میشه بـا هـم عـوض کـرد. چـون فـکر میکنم اگـه مـثالً دسـتام نـرفـته بـود هـوا امـا زبـونـم بـریـده شـده بـود چیکار میکردم؟ احـتماالً داسـتانـمو تـبدیـل بـه یـه تـرانـه میکردم و میرفـتم تـوی چـمنای کـاخ سـفید و اون تـرانـه رو بـرای پـرزیـدنـت بـوش بـا یـه جـای دیـگه م میخونـدم. بـعدشـم آخـر تـرانـه بـه نـشانـه ی اعـتراض خـودمـو بـه مـردن میزدم. اگـه پـاهـام سـوخـته بـــود اونوقـــت روی دســـتام راه میرفـــتم و بـــه شـــکل عـــالمـــت صـــلح، دود بـــلند میکردم. اگـــر رحـــمم بـــیرون آورده شـــده بـــود، بـــا شـــیوه هــای تــبلیغیم غــافــلگیرش میکردم و بــا چــشمام بــاهــاش مــعاشــقه میکردم. اگــه چــشمام از حــدقــه دراومــده بــود، بــه جــاش ســتاره میذاشــتم و تــبدیــل بــه کــیهان میشدم. گــوشهام؟ اگــه گــوشهام بــه غــنیمت گــرفــته میشد؟ اگــه گــوشــامــو بــه جــای دســتام ازم گــرفــته بــود؟ اونوقــت یــه تــظاهــرات ســکوت بــرگــزار میکردم. دســت تــورو میگرفــتم، دســت اونــو، دســت اونــارو تــوی دســت خــودم. دســتمو بـاال میبردم بـه نـشانـه ی سـالم. نـه تهـدیـد. و رهـاش نمیکردم. چـون اونـا نمیتونـن، نـخواهـند تـوانسـت و اجـازه نـدارن پـیونـد بـین

دست های معترض رو بشکنن.

!32

Page 33: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

جنبش جهانی وی ِدی

وی دی (V-Day) یــک جــنبش جــهانــی مــبارزه بــا خــشونــت عــلیه زنــان و دخــتران اســت کــه از ســال ۱۹۹۸ تــا بــه امــروز در حــال فــعالــیت اســت. از جــمله ایــن فــعالیتها مــی تــوان بــه بــرنــامــه ریــزی رویــدادهــایــی بــرای گســترش آگــاهــی و نــیز جــمع آوری مــنابــع (V-Season) مـالـی بـرای کـمک بـه زنـان و دخـتران قـربـانـی خـشونـت اشـاره کـرد. بـخشی از ایـن رویـدادهـا مـربـوط بـه مـاه فـوریـهو علیالـخصوص روز ۱۴ فـوریـه (V-Day) اسـت. ایـن سـازمـان هـر سـال از گـروه هـای نـمایـشی و افـراد مـختلف دعـوت مـی کـند تـــا بـــه صـــورت همزمـــان در ســـراســـر جـــهان بـــا اجـــرای بـــرنـــامـــه هـــای نـــمایـــشی مـــشخص شـــده در چـــهارچـــوب ایـــن جـــنبش بـــرای

مبارزه با خشونت علیه زنان به پا خیزند.

گروه تئاتر اگزیت و جنبش وی دی

گــروه تــئاتــر اگــزیــت از ســال ۲۰۰۸ مــیالدی بــه ایــن جــنبش پــیوســته و تــا کــنون هــر ســالــه بــا اجــرای نــمایــش هــای گــونــاگــون بــه کـارگـردانـی مهـرداد خـامـنه ای در کـشورهـای نـروژ و آملـان، ایـن جـنبش را هـمراهـی کـرده اسـت. در هـمین راسـتا امـسال نـیز بـه جــمع ســازمــاندهــندگــان رســمی وی دی پــیوســته و در صــدد اســت تــا مجــموعــه مــونــولــوگ هــای «یــک خــاطــره، یــک مــونــولــوگ، یــک

فریاد و یک نیایش» را در ماه فوریه (بهمن-اسفندماه) در تهران به روی صحنه بیاورد.

چهارچوب ها

نـمایـش اجـرایـی مـی بـایسـت از مـیان مـتون پـیشنهادی سـازمـان انـتخاب شـود. اجـراکـنندگـان تـنها اجـازه ی انـتخاب قـطعات را دارنــد امــا نــمی تــوانــند بــخشی از مــنت را کــم کــرده یــا بــه آن بــیافــزایــند. اجــرای آن الــزامــاً مــی بــایســت در مــاه فــوریــه (بــهمن- اسـفند) انـجام شـود. بـرگـزارکـنندگـان آن نـمی تـوانـند شـخصاً از عـوایـد مـالـی ایـن اجـرا بهـره مـند شـونـد و میبایسـت مـوسـسه یـا

سازمانی را که به طور روزمره به قربانیان خشونت ارائه ی خدمات میکند، تعیین نمایند تا عواید مالی به آن سازمان یا موسسه اختصاص یابد. اجرای اثر میتواند توسط بازیگران یا افراد عادی صورت گیرد.

!33

Page 34: یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش

«یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش»

یــکی از بــرنــامــه هــای پــیشنهادی ایــن ســازمــان بــرای اجــرا در مــاه فــوریــه، اجــرای نــمایــشی بــخشی از کــتاب «یــک خــاطــره، یــک مـــونـــولـــوگ، یـــک فـــریـــاد و یـــک نـــیایـــش» اســـت. مـــنت حـــاضـــر، گـــزیـــده ای از مجـــموعـــه ی داســـتانها و مـــونـــولـــوگها از نـــویـــسندگـــان مــختلف اســت کــه در کــتابــی بــا هــمین نــام تــوســط ایــو انســلر و مــالــی دویــل گــردآوری شــده اســت. ایــن کــتاب در ســال ۲۰۰۶ بــه

چاپ رسیده است و در سال ۱۳۹۴ توسط شیرین میرزانژاد برای گروه تئاتر اگزیت به زبان فارسی ترجمه شده است.

وی دی واکنشی سازماندهی شده به خشونت علیه زنان است.وی دی یک چشم انداز است: ما جهانی را میبینیم که زنان در آن آزاد و امن زندگی می کنند.

وی دی یـک مـطالـبه اسـت: تـجاوز، تـعدی بـه مـحارم، ضـرب و شـتم، نـاقـص سـازی دسـتگاه تـناسـلی و بـردگـی جنسی باید همین حاال پایان یابد.

وی دی یـک روحـیه اسـت: مـا مـعتقدیـم زنـان بـایـد زنـدگـی شـان را بـه جـای بـقا یـا بهـبود یـافـنت از قـساوت هـای هولناک، به خلق و پیشرفت بگذرانند.

وی دی یـک کـاتـالـیزور اسـت: بـا گـردآوری مـنابـع مـالـی و بـاال بـردن آگـاهـی، تـالش هـای ضـد خـشونـت مـوجـود را متحــد و قــدرتــمند مــی کــند. بــا انــتشار گســترده ی آگــاهــی، زمــینه ای بــرای تــالش هــای تــازه ی آمــوزشــی،

حمایتی و قانونی در جهان ایجاد می کند.وی دی یـک رونـد اسـت: مـا تـا جـایـی کـه الزم بـاشـد کـار مـی کـنیم. مـا مـتوقـف نـمی شـویـم تـا خـشونـت مـتوقـف

شود.وی دی یک جنبش و جامعه ی خشمگین، ناآرام و غیر قابل توقف است. به ما بپیوندید!

!34